حکایتی از مرتضی صفردوست

به نام خدا

این حکایت را مرتضی صفردوست فرستاده. ازش ممنونم. اما راستش خودم هم ربطش را متوجه نمی شوم. آیا واقعا من چنین چیز بی ربطی گفته ام؟ البته داستان قشنگی است. از مرتضی متشکرم.

حکایت را در ادامه مطلب بخوانید:

سلام به همه

انتخاب یه خاطره قشنگ از میون 4 سال خاطره کار خیلی خیلی سختیه. آدم می مونه از کجا شروع کنه اما چون این وبلاگ اول کاره من هم یه خاطره از اولش یعنی کلاس شیمی عمومی 1 دکتر عموزاده تعریف می کنم.

فکر کنم حوالی آبان ماه بود، سال 1383، کلاس 7 دانشکده علوم. استاد اون روز قانون هس رو درس داد و گفت یکی از بچه ها بیاد پای تخته تمرین حل کنه و من رفتم. تخته پاک کن رو برداشتم و افتادم به جون تخته. یهو صدای داد استاد رو از ته کلاس شنیدم، برگشتم و هاج و واج استاد رو دیدم که با سرعت به سمت من میاد و داد می زنه "من مغز دوست دارم، من مغز دوست دارم" بعد از چند ثانیه که به خود اومدم، با خودم گفتم: مگه من کله پزی دارم که استاد هوس مغز کرده؟ پشتم رو به کلاس کردم و دوباره مشغول پاک کردن تخته شدم. این بار صدای داد استاد بلندتر شد "مگه نشنیدی؟ من مغز دوست دارم"

-         استاد ذائقه شما چه ربطی به تمرین حل کردن من داره؟

-         اِ داره دیگه! یک ساعت زحمت نکشیدم که بیای همشو پاک کنی!

-         از مغز دوست دارم شما من از کجا باید بفهمم نباید تخته رو پاک کنم؟

-         ببینم مگه حکایتشو نشنیدی؟

و اینجا بود که دکتر عموزاده جالب ترین حکایتی رو که تا امروز شنیدم رو واسه من و همکلاسی هام تعریف کرد. اگه بتونم درست مطلب رو برسونم، حکایت از این قرار بود:

 وقتی همه غذاهای کشتی تموم شد کاپیتان همه خدمه رو توی عرشه جمع می کنه و میگه: واسه اینکه زنده بمونیم باید خودمون رو بکشیم تا بقیه با خوردن گوشتمون بتونن زنده بمونن واسه همین اولین نفر خودم داوطلب می شم. اینجوری بود که کاپیتان تفنگ رو برداشت و گذاشت رو شقیقه اش. همینکه خواست ماشه رو بکشه ملوانی گریه کنان داد زد "نه، تو رو خدا نه" کاپیتان با ناراحتی گفت : پسرم، عزیزم، پاره تنم مرگ حقه، شتری است که در خونه همه می خوابه و اگه قراره با مردن من شما از گرسنگی نجات پیدا کنین، من این کار رو با جون و دل انجام می دم. و دوباره کاپیتان تصمیم گرفت ماشه رو بکشه (دست استاد به صورت تفنگ روی سرش بود) که پسر دوباره داد زد "نه کاپیتان، تو رو خدا این کار رو نکنین" کاپیتان ازش پرسید آخه برای چی این کار رو نکنم و پسرک جواب داد "آخه من فقط مغز دوست دارم!!!"

با اینکه تقریبا 5 سال از اون روز می گذره اما هنوز ربط این حکایت رو با تخته پاک کردن خودم نفهمیدم. بچه ها اگه شما متوجه شدین خوشحال میشم به من هم بگین.

منتظر خاطره بعدی باشین ( خاطره کل کل استاد و میثم قاسمی سر کلاس شیمی آلی1 )

یا حق 

نظرات 5 + ارسال نظر
استاد دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:33 ق.ظ

ربطش یادم آمد!

۱۳ دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:25 ب.ظ

راستش ما هم این حکایت استاد رو شنیدیم چون دوست دارم صادق باشم به نظر من چون استاد خودش این حکایت رو دوست داره واسه ماها تعریف میکنه ولی انصافا حکایت جالبی است

به نام خدا
آفرین 13!
یک دلیلش همین است.

۱۳ دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:35 ب.ظ

سلام استاد
اگه ما هم بخواهیم مثل اقای صفر دوست چیزی رو ارسال کنیم چه جوری باید این کار رو بکنیم ایا باید مطلب رو در قست نظرات نوشت .راستی استاد اگه میشه لطف کنید و ربط حکایتی که اقای صفردوست نوشته بود رو به ما هم بگید

به نام خدا
چون یک بار کامل نوشتم و پاک شد! خلاصه می نویسم:
یا ایمیل یا در نظرات
شما باید دانشجوی من بوده باشید؟
ربطش این است که وقتی داشت تمام سیکل بورن هابر را که می خواستم مساله را از روی آن توضیح دهم پاک می کرد با همان لحن می گفتم: نهههه-نههه-نه! و به طرفش می رفتم.

مرتضی دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:43 ب.ظ

به نام الله
1- استاد، نمی دونم چرا خواهشمو رد کردین، شما بزرگترین و باتجربه تر اما هنوز سر حرفم هستم، فعلا می خوام چند وقتی بیننده باشم، اون هم به خاطر قولی که روز اول دادم. دلم نمی خواست اما چه کنم؟ همیشه تو چشم بودن خوب نیست، سوء تعبیر زیاد پیش میاد.
2- استاد، حالا که ربطشو یادتون اومده بگین تا از این گیجی دربیام.
3- حسین (خرخون اعظم، رتبه 4 ارشد) هرچه می خواهد دل تنگت بگو ولی بدون به قول خود استاد اگه کلوخ بندازی کلوخ می ندازم و اگه سنگ بندازی سنگ می ندازم (منبع: صندلی داغ دکتر عموزاده).
4- از محسن ممنونم، آپلود کردن رو یاد گرفتم اما زحمت عکسه با خودت.
یا علی

به نام خدا
چه خواهشی را رد کردم مرتضی؟؟
ربطشوبه 13 گفتم.

سلمان رحمانی سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:22 ب.ظ

چند حکایت جالب و خواندنی

- بازرگانی که تازه همسرش در گذشته بود ، در حجره خود مشغول مطالعه دفاتر بود که به او گفتند : آقا ، مردم منتظرند که تشریف بیاورید و در مراسم کفن و دفن شرکت کنید .
مرد بازرگان جواب داد : احتیاجی به من نیست ، بگوئید خودشان کار را شروع کنند . چون شعار من همیشه اینست : اول کار، بعد تفریح .

- تاجری که زنش تازه مرحوم شده بود ، به دفتر دار خود گفت : یادت باشد که هزینه کفن و دفن و مراسم او را جزو مخارج عمومی و سه هزار تومان پول پالتو پوستی را که قرار بود برایش بخرم در ردیف درآمد بنویسی .

-...
- شوهری در تشییع جنازه زن خود زار زار می گریست به طوری که دل همراهان به حالش کباب شده بود . دوست با هوشی که از آن گریه نا بهنگام تعجب کرده بود ، علت این گریه شدید را از او پرسید .
شوهر اشکریزان جواب داد : آخر تو چه می دانی کجای دل من می سوزد ؟ این اول دفعه ایست که ما با هم از خانه بیرون آمده ایم و او بهانه جویی و بد اخلاقی نمی کند

- دو نفر که در یک زمان فوت کرده بودند ، در آن دنیا با هم صحبت می کردند .
یکی از دیگری پرسید : آخرین حرفی که در زمین شنیدی چه بود ؟
دیگری جواب داد : حرفی بود که زنم زد . آنهم این بود که گفت : یک دقیقه فرمان اتومبیل را به من بده .

- وزیر سلطان محمود به دیوانه خانه رفته و پس از دیدار از شرایط تیمارستان ، از دیوانه ای پرسید : چه می خواهی تا بگویم برایت فراهم کنند ؟
- دنبه می خواهم یا سلطان
سلطان دستور داد تا برایش ترب سفید آوردند و گفتند : اینهم دنبه که خواستی .
دیوانه ترب را گرفت و خورد و سر جنبانیده و به ساطان نگریست ، ساطان پرسید :
- سبب سر جنبانیدن دیگر چیست ؟
- تا تو پادشاه شده ای ، از دنبه ها چربی رفته است !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد