یادگاری نویسی!

به نام خدا

زمانه  ز  من   روزگاری      ربود

که هر روزی از وی شبی قدر بود

دانشجویان عزیزم،

جمله ای، شعری، کلمه قصاری در این پست (در ستون نظرات) به یادگار بگذارید.

تا ان شاالله پس از مدتی جنگی زیبا داشته باشیم.

ممنون

استاد

نظرات 61 + ارسال نظر
استاد! شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:31 ق.ظ

آن کس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آن کس که بداند و نداندکه بداند
بیدارش نمایید که بس خفته نماند
آن کس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند
آن کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند

محسن محقق شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:03 ب.ظ

چند دعای خواندنی و جالب از زبان کودکان ایرانی!
آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد! (تاده نظر‌بیگیان / ۵ ساله)

خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی! (نسیم حبیبی / ۷ ساله)

ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست! (فرشته جبار نژاد ملکی / 11 ساله)

خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی! (سوسن خاطری / 9 ساله)

خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد. (کیانمهر ره‌گوی / 7 ساله)

خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد! (الناز جهانگیری / 10 ساله)

خدایا! یک برادر تپل به من بده!! (زهره صبورنژاد / 7 ساله)

ای خدا! کاری کن که دزدان کور شوند ممنونم! (صادق بیگ زاده / 11 ساله)

خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم. (مهسا فرجی / 11 ساله)

آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند! (سحر آذریان / ۹ ساله)

بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا! از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟ (حسن ترک / 8 ساله)

ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم! (شاهین روحی / 11 ساله)

خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره! (پویا گلپر / 10 ساله)

خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشته باشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین. (مهدی اصلانی / 11 ساله)

خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم! (مینا امیری / 8 ساله)

خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن دادش دار کنی! (زهرا فراهانی / 11 ساله)

ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسم. خدایا دعای مرا قبول کن. (رضا رضائی طومار آغاج / 13 ساله)

ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم! (شایان نوری / 9 ساله)

کاشکی من یه مغازه توپ فروشی داشتم تا دیگه مجبور نمی‌شدم به جای توپ‌هایی که همسایه‌مون پاره می‌کرد، توپ نو بخرم! (زهرا ایمانی / 12 ساله)

خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند!! (امیرحسام سلیمی / 6 ساله)

خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند! (فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)

ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود! (شقایق شوقی / 9 ساله)

خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم! (دلنیا عبدی‌پور / 10 ساله)

آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند! (هدیه مصدری / 12 ساله)

خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!) می‌خوان دعا می‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود! (باران خوارزمیان / 4 ساله)

خدایا! برام یک عروسک بده. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده! (مریم علیزاده / 6 ساله)

خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم! (محمد حسین اوستادی / 7 ساله)

خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم (!) و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم! (سالار یوسفی / 11 ساله)

من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشت بروند. (المیرا بدلی / 11 ساله)

خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم! (نیشتمان وازه / 10 ساله)

اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند! (عاطفه صفری / 11 ساله)

خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا! (رویا میرزاده / 7 ساله)

خدایا! من یک دوستی دارم که پدرش کار نمی‌کند فقط می‌خوابد و همین طور تریاکی است! خدایا کمک کن که از این کار بدش دست بردارد. خدایا ظهور آقا امام زمان را زود عنایت فرما. (لیلا احسانی فر / 11 ساله)


"هزاران نفر برای باریدن باران دعا می‌کنند غافل از آنکه خداوند با کودکی است که چکمه‌هایش سوراخ است."

به نام خدا
قشنگ بود. ان شاالله قسمتهایی از آن را آپ می کنم.

TNT شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:42 ب.ظ

روزی از روزها ،
شبی از شب ها ،
خواهم افتاد و خواهم مرد ،
اما می خواهم هر چه بیشتر بروم تا هرچه دورتر بیفتم،
تا هرچه دیرتر بیفتم ،هرچه دیرتر و دورتر بمیرم .
نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه ،
پیش از آن که می توانسته ام بروم و بمانم ،
افتاده باشم و جان داده باشم ،
همین.

دکتر علی شریعتی

به نام خدا
به به! رسیدن به خیر تی ان تی عزیز. خوش آمدید.
بچه ها! تعجب نکنید. تی ان تی را از اون یکی وبلاگ می شناسم.

حبیبی شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:54 ب.ظ

چه حقیر است و کوچک ،زندگی آنکه دستانش را میان دیده و دنیا قرار داده و هیچ نمی بیند جز خطوط باریک دستانش . در خانه ی نادانی ، آینه ای نیست که روح خود را در آن به تماشا بنشیند .

محمد منسوبی فرد یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:39 ق.ظ

خدایا رحمتی کن تا ایمان نام و نان برایم نیاورد

قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم

تا از آنها باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند

نه از آنها که پول دین می گیرند و برای دنیا کار می کنند

دکتر شریعتی

TNT یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:55 ق.ظ

سلامت باشید.
خیلی ممنون

فکر ساختن این وبلاگ واقعافکر خوبی بود.

بازم ممنون

به نام خدا
مرسی.
و اما یادگاری؟

۱۳ یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:12 ب.ظ

به نام خدا
منتظران را به لب امد نفس
ای شه خوبان تو به فریاد رس
{استاد سین بدین}

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست

حسین دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:48 ب.ظ

عجب شب شعریه
فقط منو کم داشت که منم اومدم
یا الله .سلام علیکم

به نام خدا
علیکم السلام.
بسم الله.

مرتضی سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:51 ق.ظ

امیرالمومنین علی علیه السّلام:
انسان از دشمن خود انتقامی بالاتر از این نمی گیرد که بر خوبی ها و فضائل خود بیفزاید.

۱۳ سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:47 ق.ظ

سخت امد طول غیبت بر تو میدانم مخور غم
موقع افشای این اسرار پنهان خواهد امد

به نام خدا
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

محسن سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:00 ب.ظ

ازباغ میبرند تا چراغانیت کنند
تاکاج جشن های زمستانیت کنند*

پوشانده اندصبح توراابرهای تار
بااین بهانه که بارانیت کنند*

یوسف!به این رهاشدن ازچاه دل مبند
اینبارمیبرند که زندانیت کنند*

ای گل گمان نکن به شب جشن میروی
شایدبه خاک مرده ای ارزانیت کنند*

یک نقطه بیش فرق بین رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند*

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهان ایست که قربانیت کنند*

آفرین محسن!

۱۳ سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:41 ب.ظ

رواق منظر چشم ما اشیانه توست
عنایتی نما فرود ای که خانه خانه توست

به نام خدا
۱۳ عزیز
رژیم بیتت را شروع کن!
وزنش درست نیست!!!

۱۳ سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:42 ب.ظ

از عشق بخوانید که احساسیم من
زه گهواره تا گور عباسیم من

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند

مرتضی سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:49 ب.ظ

از ازل ملک سلیمان ز قشنگی دم زد
کربلا آمد و طعنه به عالم زد

همه عالم

مرتضی سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:49 ب.ظ

اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت،
اگر مثل خر قوی باشی،بارت می کنند،
اگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند....
فقط از فهمیدن تو می ترسند

۱۳ سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:28 ب.ظ

به نام خدا
ببخشید استاد ریتم را رعایت نکردم ولی الان دیدم که اقا مرتضی هم رعایت نکرده
از این به بعد برای بهتر شدن همگی باید ریتم را رعایت کنیم

نورانی چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:55 ب.ظ

سلام.امیدوارم وبلاگتون همیشه پررفت و امد باشه.اما احساس میکنم یه کمی درهم برهمه.شاید اشتباه کنم چون از اول همراهتون نبودم.

به نام خدا
به به ایمان نورایی(!) بالا دزایی
رسیدن به خیر.
نه! کاملا اشتباه نمی کنی!
حق با توست.
بلد نبودم.
شریک گرفتم!
می خواست کودتا کند(!!!)
یک کم بهش توپیدم.
و یا او هم بلد نیست
ویا دل به کار نمی دهد
ویا باز اختیارات فوق العاده می خواهد
اگر بلدی یادش بده
و زنده باد مهران مدیری!!!

مرتضی چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:54 ب.ظ

به نام الله
ایمان جان سلام٬ خیلی خوشحال شدم که اومدی.به کلبه 83 هم سری بزن.

و اما نمی دونم چرا استاد از بین این همه وبلاگ خوب که یه عالمه امکانات در اختیار می گذاره وبلاگ blogsky رو انتخاب کردن٬ شاید چون (به قول خود استاد) بلد نبودن.
یکشنبه ۸ شهریور وقتی استاد یوزر پسورد رو می خواست به من بده گفتن:
فقط باید قول بدی که عوض کردن فرمت و تغییرات ظاهری و دسته بندی ها با تو باشه و هر مطلب و هر نظری فقط با نظر من آپ بشه.
منم یه شب فرمت و تغییرات ظاهری رو عوض کردم، صبح که سر زدم متهم به کودتا شدم، ترسیدم و باقی ماجرا رو در یادداشت تعلیم و تربیت دنبال کن!!!
اگه پیشنهادی داری بگو...

استاد بلد نبودم اما الان حرفه ای شدم، آپلود فیلم رو هم یاد گرفتم، اولیش کل کل میثم و شما تو جشن فارغ التحصیلی مونه که بعد از ماه مبارک وارد وبلاگ می کنم.

به نام خدا
حرفه ای که نشدی ولی خوب پیشرفت کردی.
این پستت خوب بود!
از فیلم های ملایمتر (!!!) شروع کن.
پیشنهاد بده.
ممنون

مرتضی پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:04 ب.ظ

سلام بچه ها
دست من بسته است٬ باید مطابق مراتب فرموده شده توسط استاد رفتار کنم
یعنی همینی که هست !!!
درهم برهمی هم واسه خودش عالمی داره٬ این هم یه جورشه دیگه
بچه ها پایه کودتا هستین؟
شوخی کردم
اگه با توجه به یادداشت نظر بدین انقدر درهم بر هم نمیشه

مرتضی پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:04 ب.ظ

فرازی از خطبه امام حسن علیه السلام بعد از شهادت امیر المومنین در مسجد کوفه:

در شب گذشته مردی رخت از جهان بست که هیچ یک از پیشینیان در انجام وظیفه، بر او پیش دستی نگرفتند و آیندگان هم نتوانند پا به پای او به کارهای خویش بپردازند.
رسول خدا (ص) وی را پرچم دار خود قرار می داد و جبرئیل از طرف راست و میکائیل از جانب چپ از او نگهبانی می کردند و او از میدان نبرد باز نمی گشت تا خدای متعال به کمک او لشکر اسلام را پیروز می ساخت.
علی (ع) در شبی از دنیا رفت که در آن شب عیسی (ع) به آسمان صعود کرد و یوشع بن نون، وصی موسی (ع) درگذشت.
وی در حالی جهان را وداع گفت که برای خویش سیم و زری باقی نگذاشت و تنها هفتصد درهم از عطایایش مانده است که می خواست خدمت گذاری برای کسان خود فراهم کند.

در این هنگام، گریه گلوگیر امام حسن (ع) شد و شروع کرد به گریستن و مردم نیز با او هم آوا شده و مسجد اعظم کوفه، یکپارچه گریه و ناله شد ...

رحیمی نژاد جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:22 ب.ظ

به نام خدا
سلام

• " پیش از اینها..."

پیش از اینها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه ها ی برجش از عاج و بلور

برسر تختی نشسته با غرور

ماه، برق کوچکی از تاج او

هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان

نقش روی دامن او، کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده اش

سیل و توفان، نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او، آفتاب

برق تیغ و خنجر او، ماهتاب


پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا، در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیج معنایی نداشت

هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا

از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می گفتند: این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی، جوابش آتش است

آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می کند

تا شدی نزدیک، دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پای، لنگت می کند



با همین قصه، دلم مشغول بود

خوابهایم، خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

برسرم باران گُرزِ آتشین

محو می شد نعره هایم، بی صدا

در طنین خنده خشم خدا...

نیت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم، همه از ترس بود

مثل از برکردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله

سخت، مثل حلّ صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود



تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا

خانه ای دیدیم، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر اینجا کجاست ؟

گفت: اینجا خانة خوب خداست !

گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

باوضویی، دست و رویی تازه کرد

با دل خود، گفتگویی تازه کرد



گفتمش: پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟

گفت: آری، خانه او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

قهر او از آشتی، شیرین تر است

مثل قهر مهربانِِ مادر است



دوستی را دوست، معنی می دهد

قهر هم با دوست، معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی است ...



تازه فهمیدم خدایم، این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی، از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر


آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا

دوست باشم، دوست ، پاک و بی ریا



می توان با این خدا پرواز کرد

سفره دل را برایش باز کرد

می توان در باره گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صدهزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

بازبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا

به نام خدا
برخی می گویند که امیدبخش ترین آموزه دینی این آیت است که خداوند تمام گناهان را می بخشد.
در جایی خواندم و من هم معتقدم که از آن امید بخشتر هم هست:
پس از معراج و دیدن دوزخ پیامبر (ص) به خدا نالید که آیا امت مرا به دوزخ خواهی برد؟
و خدا پاسخ داد که یا محمد آن قدر از امتت می بخشم که تو راضی شوی!
و مساله امیدبخش تر از نظر من این است که پیامبر به سادگی راضی نخواهد شد.
شرمنده از آنیم که در روز مکافات
اندر خور عفو تو نکردیم گناهی!

محسن محقق شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:26 ب.ظ

فرا رسیدن عید سعید فطر را به تمامی دوستان تبریک و تهنیت عرض می کنم .
و چقدر سخت است که این عزیزترین عید را بدون آن عزیزترین غایب از نظر بگذرانیم… اللهم عجل لولیک الفرج


فاطمه صادقی چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ق.ظ http://aliamoozaadeh.blogsky.com

- پدر بزرگ، درباره چه می نویسی؟
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن نمی بیند!:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام .
پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی:
صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.
صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود (و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.
صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم.
بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.
صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی.

سلام چه کار خوبی بود ساختن این وبلاگ.ممنون

به نام خدا
سلام خانم صادقی.
خوش آمدید با یادگاری زیبا.
باز هم بیایید با هدایای خوبتان.
به نیما سلام برسانید.
ممنونم از لطفتان.

فاطمه صادقی پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ق.ظ http://aliamoozadeh.blogsky.com


برای آمدنت انتظار کافی نیست / دعا و اشک و دل بی قرار کافی نیست
خودت دعا بکن ای نازنین که برگردی / دعای این همه شب زنده دار کافی نیست . . .
سلام من اسممو نوشتم که فکر نکنید الهامم ولی مثل اینکه به هرچی فکر کنی همون برات اتفاق می افته من الهام صادقی نیستم.

به نام خدا
به به خانم فاطمه صادقی
سلام
خیلی خیلی خوش آمدید. معذرت می خواهم از اشتباه خودم.
علتش این بودکه نیما چندی قبل پیام داده بود.
بگذریم. ممنون از مطالب خوبتون. فراوان سر بزنید با دست پر.
و از خودتان به ما خبر بدهید.
باز هم معذرت.
استاد

فاطمه احسانی شنبه 4 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:15 ب.ظ





ای گرامی تر ز جانم مهربان استاد من

ای چو جبریل زمانم مهربان استاد من

ای که چون شمعی فروزان رهنمایم بوده ای

روشنی بخش روانم مهربان استاد من

تابشی کز مشعل علمت به من تابیده ای

آشکارا شد نهانم مهربان استاد من

چون شکوفا شد وجودم ازآفتاب مهر تو

نشئه زآن نور کلانم مهربان استاد من

غنچه افکار من کردی شکوفا سال ها

ای بهار اندر خزانم مهربان استاد من




من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟


سلام استاد
فقط میتونم بگم ازتون ممنونم و دیگر هیچ...

به نام خدا
سلام خانم احسانی
رسیدن بخیر!
خوش آمدید. به منزل خودتان.
بعد از خانم صادقی مطمئن بودم که می آیید و خوشحالم.
مرا شرمنده کرده اید. ممنونم.
آیا شعر از خودتان است؟

واما بعد...
آری آسمان هر جا همین رنگ است!

فاطمه احسانی شنبه 4 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:51 ب.ظ

سلام استاد
خیلی ممنون و تشکر.
نه استاد شعر خودم نیست.
استاد باعث افتخار منه که بگم دانشجوی استاد خوبی مثل شما بودم.
شما خاطراتی توی قلب و ذهن ما جا گذاشتید که هیچ وقت فراموش شدنی نیستند.و به یاد روزای خوب گذشته اشک حسرت تو چشمامون حلقه میزنه.
خوش به حال دانشجو هایی که سر کلاستون میشینن.

فکر کنم من و خانم صادقی جزء اون زوج هایی باشیم که همدیگر رو هیچ وقت فراموش نمی کنیم.
استاد این باعث خوشحالی منه که اسمم کنار اسم دوست خوبی مثل خانم صادقی بیاد.
یادتونه یک دفعه که اومده بودیم پیشتون گفتید که « شما دوتا خیلی با سلیقه اید که همدیگر رو پیدا کردید؟ »
فکر کنم من ازخانم صادقی خیلی باسلیقه تر بودم.

به نام خدا
سلام
نمی دانم چرا این ۴ پیام خیلی احساسی در آمد! هر چندکه پس از تایید در پستهای خودشان قرار می گیرند و پخش می شوند و جلب نظر نمی کنند.
و اما در مورد شما و خانم صادقی:
بله دیگر-شما گرمساریها و شاهرودیها دست به یکی کنید و دخل ما را بیاورید!!!
ممنون از سر زدن و پیامهای محبت آمیزتان
استاد

جوان مردی یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:16 ب.ظ

مردی با اسب خود ر بیابان می رفت.
شخصی را دید که بر زمین افتاده و از اسب پیاد شد تا به آن شخص کمک کند که ناگاه آن شخص مشتی خاک بر صورت مرد اسب سوار پاشید و برروی اسب پرید و به تاخت دور شد.
مرد اسب سوار فریاد زنان گفت: "این اسب حلالت باد به شرطی که این حکایت را جایی بازگو نکنی تا جوان مردی از میان نرود"
آنگاهبود که شخص دزد بازگشت و هر دو با هم رفتند

مرتضی یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:28 ب.ظ

به نام الله
سلام
خدا به دادتون برسه، من برگشتم!!!

اسم های آشنا به چشمم خورد، اگه می دونستم زودتر می رفتم سفر...

داوود رسایی به همه سلام می رسونه مخصوصا به مامان بزرگ هاهاهاهاهاها

راستی مامان بزرگ کجا بودی ی ی؟ یه مدت زیاد بودی یهو رفتی یه کوچولو برگشتی گرچه باز نبودی٬ حالا راستشو بگو کجا رفته بودی ی ی؟



مرتضی یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:30 ب.ظ

چندتا خبر خیلی خیلی داغ دارم اما به وقتش می گم تا استاد وارد وبلاگ کنه ولی حالا که حرفشو زدم یکی شو میگم (چون قبلا به استاد گفته بودم):
ولادت پیامبر اکرم (ص) نامزدی خواهرم مریم با یکی از همکلاسی هاشه به اسم احسان الله عرب پور
می گن کبوتر با کبوتر باز با باز
خیلی دوست داشت با یه پزشک ازدواج کنه
منو دیدین احسان هم دیدین، عین خودم باحال و بامعرفت و با عشقه
منتظر خبرهای بعدی باشین که از جانب خودمه
یا علی

احسانی دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:43 ب.ظ

سلام استاد
استاد منظورتونو از اینکه جلب نظر نمیکنه نفهمید؟
فکر کنم توی استان سمنان از همه مظلوم تر ما گرمساری ها باشیم که کاری به کار کسی نداریم و تازه بقیه هم حقمونو میخورن.
استاد خدا احساس روآفرید تا ما انسان ها انسان باشیم.

به نام خدا
سلام حق دارید.
چهار پیغام بود که احساساتی بودند و مربوط به چهار پست مختلف که دست بر قضا پشت سر هم آمده بودند و جواب شما کمی تحت تاثیر آنها قرار گرفته بود. پس از تاییددر پست خود قرار می گیرند و پخش می شوند.
اما قسمت بعد
معلوم است که شوخی بود
اما در واقع ما مخلص گرمساریها و شاهرودیها و ایضا دامغانیها و مهدی شهریها و ... ایرانی ها و زمینی ها هستیم.
ممنون
استاد

احسانی دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:27 ب.ظ

سلام
شما بزرگوارید استاد.

به نام خدا
شرمنده می کنید.
ممنونم

میرقریشی دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:41 ب.ظ

چون است حال بستان، ای باد نو بهاری ؛ کز بلبلان برآمد فریاد بی قراری

گل نسبتی ندارد باروی دل فریبت ؛ تو در میان گل ها چون گل میان خاری
سلام بر بهترین استاد دنیا,بهترینها رو براتون آرزو دارم,خیلی ارادتمندیم استاد

به نام خدا
ممنونم از خداو نیز از الطاف شما دانشجویان عزیزم.
امیدوارم لایق این همه لطف شما باشم.
باز هم ممنونم
استاد

بهنام جعفرطاری دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:12 ب.ظ

با عرض سلام خدمت دکتر عموزاده خالق وبلاگ
و همه دست اتدر کاران زحمت کش و فعالان وبلاگ
همچنین عرض ادب و تبریک به همه دانشجویان کلبه دار بخصوص قبول شدگان و افتخار آفرینان
در انتها هم از شما و هم از مرتضی به خاطر پیام تبریک و لطفی که به من روا داشتید تشکر می کنم
با آرزوی موفقیت برای همه

به نام خدا
بهنام عزیز
سلام.
خوش آمدی.
ممنون ازت.
باز هم سر بزن و اثری از خود به جا بگذار.
ممنون
استاد

[ بدون نام ] سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:28 ق.ظ

سلام

خود را شبی در آیینه دیدم دلم گرفت

از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت

از فکر اینکه بال و پری داشتم ، ولی

بالا تر از خودم نپریدم دلم گرفت

از اینکه با تمام پس انداز عمر خود

حتی ستاره ای نخریدم، دلم گرفت

کم کم به سطح آینه ام برف می نشست

دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

دنبال کودکی که در آن سوی برف بود

رفتم، ولی به او نرسیدم دلم گرفت

نقاشیم تمام شد و، زنگ خانه خورد

من هیچ خانه ای نکشیدم، دلم گرفت


یادش بخیر
یادم بچه های اتاق همشون (همه ی شیمی ها)یکی دو تا از شعرایی که استاد سر کلاس خونده بودن رو به دیوار کنار تختشون زده بودن .

به نام خدا
سلام بی نام عزیز
ممنون که شعر تخته سیاه و این شعر را یادآوری کردی. ممنون
مرتضی لطفا این شعر را هم آپ کن با ذکر شاعر برایمان فعلا نامشخص است.
اگر کسی نام شاعر را یادش است بگوید.
سالی گذشت و جمع پریشان شد ومن از
تلخ کامی ای که چشیدم دلم گرفت.
ممنون
استاد

[ بدون نام ] سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 ب.ظ

سلام
استاد وظیفه بود قول داده بودم که اگه جایی دیدم براتون بنویسم درسته؟.
استاد دارم برای ارشد می خونم ولی هنوز مثل دوره ی لیسانس از کتاب فراری ام .ولی کم کم دارم بهتر می شم .
در ضمن منم اسم شاعرهارو نمی دونم.
همیشه سلامت باشید.
رحیمی نژاد

به نام خدا
سلام. ممنونم.
از تست غافل نشوید.
در همین وبلاگ از حسین دهقان کمک بگیرید.
همیشه موفق باشید.
استاد

مرتضی دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:32 ق.ظ

مردی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود. پس از اندک زمانی دادِ شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید: جاسوس می فرستید به جهنم؟!
از روزی که این آدم به جهنم آمده، مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و عرصه را به من تنگ کرده است.

سخن مرد این چنین بود:
با چنان محبت زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به جهنم افتادی، شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

فاطمه صادقی دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:24 ق.ظ http://aliamoozadeh.blogsky.com

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می‌بایست "نیکی" را به شکل "عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی، که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانی‌اش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود، اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را، که درست نمی فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند. دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه، و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، طراحی کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده‌ام!"
داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟!
گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آن‌که همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم , زندگی پر از روًیایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم!
"می‌توان گفت: نیکی و بدی یک چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام چه وقت سر راه انسان قرار بگیرند."
-پائولو کوئیلو
سلام استاد
ببخشید استاد نمره های کارآموزی رو کی توی سایت میزنید؟

سلام
ان شاالله فردا رد می کنم با شماره هم درسایت.
ممنون از مطلب خوبتان

مرتضی سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ق.ظ

سلام
لازم دونستم اسم کتابی که خانم صادقی از داخل آن این داستان قشنگ رو نقل کردن بگم:
شیطان و دوشیزه پریم
کتاب فوق العاده ایه
البته شاهکار پائولو کتاب کیمیاگرشه
اگه نخوندین همین الان برین تهیه کنید بخونید

فکر کنم اولین باره که تو این وبلاگ دوتا کتاب قشنگ معرفی و تبلیغ شد که اینو مدیون خانم صادقی هستیم

راستی خانم صادقی سلام
ازتون ممنونم٬ منو یاد خاطرات قشنگی انداختین
روزای آخر سمنانم بود
یادش بخیر
دو چیز از یاد آدم ها نمیره:
روزهای خوب و دوستای خوب
و یه چیز همیشه به یادگار می مونه:
روزهای خوبی که با دوستای خوب گذشت
والا
حق نگه دارتون

مرتضی سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ق.ظ

سلام استاد
در جواب پست یکی از بچه ها (تهرانی ها) رو جا انداختین
و در ضمن یادتون بیارم ما ایرانی ها فضایی هم شدیم
از من نشدیده بگیرین٬ ماهواره امید۲ با سیستم پشرفته تری در راهه
تازه استاد هر وقت وزیر دفاع شدم ایران رو مریخی٬ زحلی٬ پلوتونی و شاید خورشیدی هم کردم
تو رو خدا نخندین٬ آرزو بر جوانان عیب نیست

به نام خدا
سلام مرتضی!
چه کسی را از قلم انداخته ایم؟
اصلاح کن لطفا.
ممنون

فاطمه صادقی سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:26 ق.ظ http://aliamoozadeh.blogsky.com

صدها هزار نفر برای بارش باران دعا کردند، غافل از این که خدا در فکر کودکی است که چکمه هایش سوراخ است.
سلام آقای صفردوست
خواهش میکنم قابلی نداشت .

آقایان محسن و مرتضی سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:32 ب.ظ

سلام
سلام
دومی سلام محسن بود
اولی سلام من بود (مرتضی)
خدا به من رحم کنه(محسن)
خدا بهت لطف کرده که منو داری(مرتضی)
شایان ذکر است محمد هم اینجاست و از راه دور می گه سلام برسونیم.

مرتضی سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:14 ب.ظ

استاد در جواب پست خانم احسانی (سلام خانم احسانی) گفتید:
در واقع ما مخلص گرمساریها و شاهرودیها و ایضا دامغانیها و مهدی شهریها و ... ایرانی ها و زمینی ها هستیم
و به همین خاطر من گفتم تهرانی ها رو جا انداختین...
و اینکه ما ایرانی ها فضایی هم شدیم البته قصد دارم وقتی وزیر دفاع شدم٬ ایران رو مرخی٬ زحلی و خورشیدی هم کنم
والا

به نام خدا
شما جزو ایرانی ها بودی.
استاد

[ بدون نام ] چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:29 ق.ظ

قاصدک


سلام




کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم





۱ سری به کلبه ی قاصدک بزنید ضرر نمیکنید

سلمان رحمانی چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:21 ب.ظ

فهمیدن و نفهمیدن


تو هرچه می خواهی باش ، اما ... آدم باش !!!

چقدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها است که به این مردم،

آسایش و خوشبختی بخشیده است !!!


مگر نمی دانی بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟

پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی.


امروز گرسنگی فکر ، از گرسنگی نان فاجعه انگیزتر است .

برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن !



سلمان رحمانی چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:22 ب.ظ



به سه چیز تکیه نکن

غرور، دروغ و عشق

آدم با غرور می تازد

با دروغ می بازد

و با عشق می میرد



سلمان رحمانی چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:23 ب.ظ

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند

پرهایش سفید می ماند

ولی قلبش سیاه میشود

دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست

اسراف محبت است.

سلمان رحمانی چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:30 ب.ظ

اگر عشق بورزید می گویند که سبک مغزید...

اگر شاد باشید می گویند که ساده لوح وپیش پا افتاده اید....

اگر سخاوتمند و نوعدوست باشید می گویند که مشکوکید...


اگر گناهان دیگران را ببخشید می گویند ضعیف هستید...


اگر اطمینان کنید می گویند که احمقید...


اگر تلاش کنید که جمع این صفات را در خود گرد آورید٬


مردم تردید نخواهند کرد که شیاد و حقه بازید.


(لئو بو سکا لیا)

سلمان رحمانی چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:34 ب.ظ

نرگس آتش پرست

نرگس آتش پرستی داشت شبنم می فروخت

با همان چشمی که می زد زخم، مرهم می فروخت

زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر

داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت

زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر

مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت

در تمام سالهای رفته برما روزگار

مهربانی می خرید از ما و ماتم می فروخت

من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها

گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت

فاضل نظری

سلمان رحمانی چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:38 ب.ظ

رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم

تا دوست را به یاری نخوانیم،

برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند

طعم توفیق را می چشاند

و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن

و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن

و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن

در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است

در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند

یاد "تنهایی" را در سرت زنده میکند

"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است

" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است

و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم


دکتر علی شریعتی

محسن محقق پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:36 ب.ظ

چیزهای کوچک
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد ، یک شرکت از بازماندگان شرکت های دیگری که از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند.

در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود:

مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود.و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت .
همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد
یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد!
یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد.
یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباس تاخیر کرد.
اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود.
یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.
یکی دیگر بچه اش تاخیر کرده بود و نتوانسته بود سروقت حاضر شود.
یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.
و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد.و به همین خاطر زنده ماند!
به همین خاطر هر وقت;
در ترافیک گیر می افتم
آسانسوری را از دست می دهم
مجبور برگردم تا تلفنی را جواب دهم...
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم..
دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید
با چراغ قرمز روبرو می شوید
عصبانی یا افسرده نشوید
بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست

به نام خدا
آفرین محسن!
خیلی زیبا بود.
ممنون
استاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد