شکرگذاری۴

با خبر گشتیم که تصادف خانم ارمز به خیر گذشته است

نظرات 20 + ارسال نظر
یاسمن قاسمی پور دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:10 ب.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

سلام استاد
مدرسه دانش یه مدرسه دولتیه در بلوار ورزش شهرک الهیه رو به روی مهدیه.اما چون نزدیکه به آپارتمان های استیجاری شاید بشه گفت نیمی از دانش آموزان مهاجر و از قشر ضعیف جامعه هستن .استاد حالا که تدریس انجام میدم بیشتر از همیشه به یادتون هستم
کار سختیه مخصوصا که پسر بچه هستند و پر از شیطنت و هیجان .سوالات عجیب و غریبی می پرسند ! و همه هم آرزو دارند فوتبالیست شوند! از تک تکشان درس میگیرم که اشتباهات دیگران را زود فراموش کنم همان طور که آن ها بلد نیستند کینه به دل بگیرند و حتی اگر به جان هم بیفتند و یکدیگر را بزنند زنگ تفریح که بخورد خوراکی هایشان را با هم نصف می کنند و دست می اندازند گردن هم و از کلاس بیرون میروند.دنیای فوق العاده ای دارند. نامه هایی برایم می نویسند که مرا می خنداند و گاهی هم اشک مرا در می آورد.از کلاس برایتان بگویم که دیدنیست. برای درس علوم برایم کرم خاکی و سوسک و عنکبوت آورده بودند و از شما چه پنهان که خیلی می ترسیدم اما دم نزدم!! و حالا درو دیوار کلاس پر است از عکس سوسک های ترسناکی که مو به تن آدم سیخ می کنند!!!
اگر بیکار بشویم که کم پیش می آید برایشان داستان هایی از هوشنگ مرادی کرمانی می خوانم که خیلی دوست دارند و صدایشان در نمی آید! اگر کتابی را می شناسید که به درد آنها بخورد لطفا معرفی کنید تا برایشان بخوانم.
ببخشید سرتان را درد اوردم . با اینکه چند ماهی بیشتر نیست که مدرسه ای شدم اما گفتنی زیادست!
در پناه حق

به نام خدا
۱-سلام. ممنون
۲-قصه های خوب برای بچه های خوب
۳-لطفا با من تماس بگیرید.
باز هم ممنون
استاد

مرتضی سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:06 ب.ظ

سلام خانم قاسمی پور
خوشا به حالتون٬ معلمی شغل انبیاست٬ مادر من هم معلمه٬ ۲۵ ساله که اول ابتدایی رو درس می ده٬ من هم کمی معلمی کردم (البته اگه بشه اسمشو معلمی گذاشت) هم زمان دانش آموزی ام و هم زمان دانشجویی ام.
یادش بخیر پنجم ابتدایی با چندتا از بچه ها یه مارمولک گنده به معلممون کادو دادیم٬ به خیال خودمون خوشش میاد ولی هرگز به عاقبت کار فکر نکرده بودیم.
حالا یه سوال: اگه یکی از شاگرداتون واستون سوسک آدم خوار هدیه بیاره اول چیکار می کنید و دوم چیکارش می کنید؟
انشالله روز به روز در کارتون٬ در زندگیتون و ... به موفقیت های بیشتری دست پیدا کنید.

فاطمه بندری. پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:31 ب.ظ

سلام استادعزیز.
سلام دوستان.
سلام خانم معلم...
آقای صفردوست تاحالاکه سوسک آدم خوارنداشتیم...مگراینکه باپیشرانه هایی که شما میسازیدجهش ژنی باعث پیدایش این نوع سوسک بشه!!!
یاسمن خانم دوست خوبم ازاستادراهنمایی خواستن برای تدریسشون امابااجازه اهل فن واینکه اعتقاددارم همه اتفاقهادرست وقتی میوفتن که بایدبیوفتن تا تاثیرشون کامل بشه حتی اگه خوندن یه کتاب باشه...خلاصه ای از داستانی که همین الآن خوندمشوبااجازه نویسندش اینجا میارم...
داستان ازین قراره که راوی داستان برای تمرین تیراندازی به کوهستانی میره که درست همونجایک عده نظامی اردوزده بودن...:
سرهنگی ازماشین بیرون پریدوازمن پرسید:نویسنده ام؟وبعداطلاعات جالبی درباره آن منطقه به من داد.
بعد برحجب وحیای آشکارش غلبه کردوگفت اوهم کتابی نوشته و ماجرای غیرمعمول پیدایش آن کتاب را برایم گفت.
او وهمسرش کودکی جزامی رادرحمایت خودگرفته بودند وآن کودک که قبلا در هندوستان زندگی میکرد بعدبه فرانسه منتقل شد.یک روز که کنجکاوبودندآن دخترکوچولوراببینند به صومعه ای رفتندکه دخترک آنجابود.درآخریکی ازراهبه هااز اوپرسیدکه آیاعلاقه داردبه تربیت مذهبی وروحانی گروهی ازکودکان آنجاکمک کند؟
سرهنگ ژان پل ستوتوضیح داددراین زمینه تجربه ای ندارد امادراین موردفکرمیکتد وازخداراهنمایی میخواهد.
آن شب بعد ازدعاجوابش را گرفت:
به جای اینکه فقط جوابهارابه بچه هایادبدهد.بایدسعی کندببیندبچه ها چه سوالهایی دارند.
بعدستوبه این فکرافتادکه به مدارس مختلفی سربزندوازشاگردهابخواهدهرسوالی درموردزندگی دارندبنویسند...
بعدجوابهای بچه هارادرکتابی به نام (کودکی که همیشه سوال میکرد)جمع کرد.بعضی سوالات:
بعدازمرگ کجا میرویم؟
چراازخارجی ها میترسیم؟
آیامریخیها و موجودات فضایی واقعا وجودارند؟
چرابرسرهمه.حتی کسانی که به خدااعتقاددارندبلا میاید؟
خدایعنی چه؟
اگرقراراست آخرش بمیریم پس چرا به دنیا میاییم؟
توی آسمان چندتاستاره است؟
چه کسی جنگ وخوشبختی رااختراع کرده است؟
آیاخدا به حرف کسانی که به خدای مسیحیها اعتقادندارندگوش میدهد؟
.
.
.
.
خداچراپشه ومگس راخلق کرده؟
اسم رنگهای مختلف راکی گذاشته است؟
اگرخدادرآسمان است ومادرم مرده وپیش خدارفته پس چراخداهنوززنده است؟
.
.
.
امیدوارم بعضی ازمعلم هااگراین متن را میخوانندهمینکاررابکنند.به جای تحمیل درک بزرگسالانه ازجهان به سوالات همچنان بی پاسخ کودکیمان فکر کنیم...

سلام
ممنون

فاطمه بندری. پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:54 ب.ظ

ببخشیداطاله کلام شد...
داستان تموم شد.برداشت باشما...
اماانگیزه دیگم ازنوشتن این بودکه من هم امسال یه سری به میزو نیمکتهای مدرسه زدم.دریک لحظه خاص وناگهانی شدم معلم دبیرستان...امافقط برای چندروز...!!!
هرچندوقتی بچه هاپشت نیمکت نشستن دیگه ابتدایی ودبیرستان ودانشگاه نداره.همه فقط کنجکاون اونی که روبه روشون ایستاده چی واسه گفتن داره...
اینجاست که صورت معلمی کنار میره ونقش مربی بودن معلم نمایان میشه.که من فهمیدم خیلی مهمتر از معلم بودن مربی بودنه...
یاسمن جان میدونم که این چیزهاروبهتر از من میدونی وعمل میکنی اما بااجازه استادوباذکردرس پس دادن در حضورشون میخواستم چندتانکته بگم:
یاسمن به بچه ها شادبودنو یادبده...خندیدن نه!...شادبودن!
بهشون معرفت یادبده درک بده!
بهشون یادبده مقاوم باشن وتوگلوگاه های زندگی چطورتصمیم بگیرن!
احترام گذاشتن به (خودشونو )بهشون یادبده!
بگوکه مهربون باشن!
واسه ۲۰سال دیگشون یادشون بده حق چیه؟مال کیه؟چه جوری بایدگرفت که حق کس دیگه پامال نشه؟...مثل دکترعموزاده که به ما یاد داد:به کسی که راه خودشومیره حق هیچگونه اعتراضی نداری ولی اگرکسی بهت کلوخ زد تو حق داری بهش سنگ بزنی...!
یاسمن زمینه همه چیزایی که بهشون یادمیدی خداباشه.نه خدایی که توکتاب دینی هست بلکه خدایی که خودت شناختی وخدایی که اونامیشناسنش!
دین وخدارویه جوری واسشون معنا کن که درطول زندگیشون کمرنگ نشه!
~یه نکته ضروری ومفید~
قالبها رو بشکن!حصارهاروبردار و ازمدیرمدرسه هم نترس!!!
مثل خود بچه هاباش...مثلا به یه بچه شربگوبیاد بال-پا وبدن سوسکهارو تیکه تیکه کنه تا همه بفهمن حشرات ۶پا-۲بال و بدن ۳ تیکه دارن :)
xوyنباش...zروهم توکارت بگنجون!
دوست عزیزم توالآن معلمی ومعلمها حتی اگه کارشون واسه کسی دیده نشه.واسه بچه هاوخانواده هاشون یه جایگاه خیلی خیلی دست نیافتنی دارن...اگر بطورمتوسط 30 شاگردداشته باشی وهرنفر یک خانواده 4 نفری داشته باشه میشه 120 نفر...پس واسه 120نفر اهمیت صدچندان داری واین فرصت خوبی برای مربی بودنه...
امیدوارم توکارت موفق باشی وحتی اگرنخواستی ادامه بدی تجربه خوبی واست باشه...
یاسمن اگربچه ای کفش نداره واسه فوتبال چه اشکالی داره یه روز بری خونش وباهم بریدواسش کفش بخرید؟!
یابهش جایزه بدی؟
یادست اون بچه ای که نقص مادرزادی داره رو بگیری و ببریش جایی رو بهش نشون بدی که همه بچه هم سن اون کندذهنن وباهم برید یه گوشه بشینید و خداروشکرکنیدکه محسن اگه جسمش معلوله ذهنش سالمه...یاسمن بچه ها میفهمن فقط باید نشونشون داد.
این خیلی اتوپیا(آرمان شهر)نیست...میشه بهش رسید.
فکرکنم خیلی گفتم.ببخشید.واسه همه آرزوی بهروزی دارم.
خدانگهدار.



باز هم ممنون
فقط یک نکته:
کلوخ را حتما باید جواب داد با کلوخ
شما حق یک کلوخ دیگر را هم داری (یعنی در برابر یک شروع او توهم شروع کنی) به شرطی که حق جواب را برای او محفوظ بداری.
و تمام.
اگر شروع کرد داستان ادامه می یابد.

مرتضی جمعه 11 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:14 ق.ظ

سلامی مخصوص به سرکار خانم بندری
راستش اومده بودم واسه خانم قاسمی پور پیام بذارم که شگفت زده شدم، مدتها بود نیومده بودین!
اگه اجازه میدین تا یادم نرفته پیغام خانم قاسمی پور رو بذارم:
خانم قاسمی پور سلام
1) دعاتون می کنم هیچ وقت شاگردی مثل من نداشته باشین چون اون وقت مجبورید پدر و مادرشو بخواین و بهش بگین "این پسرتون یه تنه اشک منو دراورده"
2) کتاب شازده کوچولو رو پیشنهاد می دم واسه بچه هاتون بخونید.
خانم بندری دوباره سلام
راستش شاید بتونم سوسکی بسازم که به کاره ما پیشرانه چی ها بیاد اما گمان نمی برم فرصت بشه سوسکی ساخت که بچه های خانم قاسمی پور ازش استفاده کنن ...
توی نوشته هاتون گفتین "خدا رو شکر کنید که محسن اگه جسمش معلوله ذهنش سالمه"
اما باید بگم این محسنی که من می شناسم جسمش خیلی سالم تر از ذهنشه و باید بیشتر براش به درگاه خدا دعا کرد تا شکرگذاری !!!
هرکی از بچه های 83 رو دیدین بهشون بگین صفردوست گفت که خیلی دلم براتون تنگ شده. گرچه ارشد هم منسوبی فر باهامه و هم بچه های باعشقی داریم اما هیچی بچه های مهر83 دانشگاه سمنان نمی شن.
خدا یار و یاور و همراهتون باشه
و انشاالله در زندگی عاقبت بخیر بشین

مرتضی جمعه 11 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:21 ق.ظ

سلام استاد
درسته در جواب کلوخ می شه کلوخ انداخت اما گذشت چی میشه؟
من نمی گم پیامبر اسلام این رو می فرمایند و گفتن چیزی بالاتر از عفو و گذشت وجود ندارد.

به نام خدا
گذشت کار انسانهای بزرگ است
من از خودم حرف زدم

یاسمن قاسمی پور شنبه 12 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:56 ق.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

سلام استاد
و سلام به آقا مرتضی و فاطمه جان و همه ی کسانی که نوشته مو می خونن
اول از همه ممنونم. دوم ببخشید اگه دیر سر زدم پدرم عمل داشتند و درگیر بیمارستان و کارهای بعد از عمل بودیم که الحمد لله رفع شد.
استاد تصمیم دارم تو این هفته که شیفت عصر باید برم مدرسه صبح مزاحمتون بشم اما نمیدونم کی بیام که کلاس نداشته باشید اگه براتون ممکنه زمانی رو بفرمایید تا خدمت برسم.
فاطمه ی عزیزم خیلی خیلی دلم برات تنگ شده. ممنون بخاطر چیزای مهمی که بهم یاد دادی. از مدیر که نمیترسم اما باید بگم بخاطر تازه کار بودنم خیلی تو فشار و استرس هستم.برای هر جمله ای که یادم دادید کلی حرف دارم. تکه تکه کردن سوسک بد آموزی داره! آخه بهشون یاد دادم که باید با تمام موجودات زنده که بقول خودشون روح دارن و بدنشون از سلول تشکیل شده! مهربون باشیم.بعد از اینکه کلاسمون تموم بشه طبق قانون کلاس همه ی این بی مهرگان! به موطن اصلی خود بازگردانده می شوند!
آقای صفردوست سوسک آدم خوار کجا بوده ما ندیدیم؟!! جدا از شوخی اگه همون مارمولک رو که شما بردید واسه معلمتون کسی برای من بیاره شاید زیاد واکنش نشون ندم و حتی اونو به بقیه ی بچه های کلاس نشون بدم و با هم بخندیم ! تو پرانتز بگم( اونقدر که از سوسک می ترسم از مارمولک نمیترسم!)یه خاطره بگم از یک معلم ابتدایی که از اقوام هستن ایشون میگفتن روز معلم بود.روی میز پر شده بود از هدیه و گل. وقتی میاد خونه یه کادو رو که باز می کنه می بینه شاگردش جوراب نشسته ی خودش را برای معلمش کادو آورده بوده! دنیا بچه ها پره ازین کارای عجیب غریب و در عین حال پر از مهربونی و صداقت.
فقط این رو خوب میدونم که دنیای اونا خیلی با دنیای آدم بزرگا فرق داره و من خیلی کنجکاوم از دنیاشون سر در بیارم!!
در پناه حق

به نام خدا
خدا را شکر که حال پدر خوب است.
صبح ها تا ساعت ۱۱ دفتر تحصیلات تکمیلی (پردیس هنر) هستم
از ظهر به بعد علوم پایه
می توانید هماهنگ کنید

یاسمن قاسمی پور شنبه 12 دی‌ماه سال 1388 ساعت 05:29 ب.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

سلام
کامنت من بدستتون نرسیده؟؟

چرا تازه به خانه رسیدم.

مرتضی شنبه 12 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:34 ب.ظ

سلام
خانم قاسمی پور دقیقا بخاطر همین دنیای زیبای کودکان هست که سعی کردم هنوز بچه درونم رو زنده نگه دارم و به همین دلیله که وقتی مهمونی می ریم قاطی بچه ها می شم و باهاشون منچ و ماروپله بازی میکنم،واسشون قصه می خونم، رو کولم سوارشون می کنم و ...
دیشب پسر داییم بهم گفت یه مدل هلیکوپتر دیدم که با کنترل از راه دور پرواز می کنه،بخرمش؟ بهش گفتم: این هلیکوپتره که پرواز می کنه و کیفشو می بره برو یه اسباب بازی ای بخر که تو کیفشو ببری اما الان که فکرشو می کنم وقتی بچه بودم یه هلیکوپتر سقفی داشتم و وقتی می چرخید کلی کیف می کردم و این برام خیلی جالب بود که چیزی که در بچگی منو سرگرم می کرد الان واسم حوصله سر بره!
شاید مشهور بودن کتاب شازده کوچولو واسه اینه که نویسنده اش برای بزرگترها قصه ای با زبان بچگانه مان نوشته!
مادر من هم اول ابتدایی درس می ده، نامه های آخر سال بچه هاش واقعا خوندنیه! تصور کنید پارسال دعوت شدیم به عروسی یکی از شاگردای 15 سال پیشش، درسته واسه من جذابیتی نداشت اما برای مادرم دنیا دنیا لذت داشت.
مادروم هنوز دفتر دیکته ی کلاس اولم رو نگه داشته. بعضی وقت ها که ورقش می زنم بی اختیار اشکم در میاد. یاد 18 سال پیش می افتم، وقتی که سر اینکه کی سر صف وایسته با بچه ها کتک کاری می کردیم. وقتی که همگی دوست داشتیم بروس لی بشیم. وقتی که اردو می رفتیم و معلمون رو به غلط کردن می انداختیم. وقتی که ...
مادرم اون وقتها می گفت خانم معلمت مادر دومته و علاوه بر علم بهت درس زندگی کردن رو یاد میده و تو تا آخر عمرت باید دعاش کنی!
ما همه مدیون معلم هامون هستین و از هرکی که اینو خوند خواهش می کنم یه یادی از معلمای خودش بکنه و واسشون دعای عاقبت بخیری بکنه!

مادر بچه‌ها دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:25 ب.ظ

بابا چه خبره اول جوونی؟ یک جوری حرف می‌زنید انگار متولد دهه ۲۰ هستید!

مرتضی دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:41 ب.ظ

مادر بچه ها
اگه شما از حرف های من حس کردید متولد دهه ۲۰ ام پس این حق رو می دین که من هم فکر کنیم شما متولد قرن ۱۳ هستید؟

به نام خدا
نه مرتضی!
چون منظور ایشان این بوده است که شما که جوانید ادای پیرها را درنیاورید
اما از صحبتهای ایشان قرن ۱۳ ای بودن استخراج نمی شود.
ممنون
استاد

مرتضی سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:36 ق.ظ

سلام
اولا نیتم شوخی بود
دوما از اسم "مادر بچه ها" می شه قرن 13 ای استخراج کرد
سوما صحبت های من برمی گشت به ۱۸ سال پیش خودم
چهارما فکر نمی کنم حرف زدن از دوران کودکی مان ادای پیری درآوردن باشه!

مادر بچه‌ها پنج‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:23 ب.ظ

سلام آقای مرتضی
اولا با هم قرن خودتون شوخی کنید!
ثانیا مادر یک بچه ۲ ساله هم مادر است.
ثالثا جواب استاد محترم ایضا تکرار می‌شود.
رابعا خیلی هم جالب است که آدم یاد بچگی‌هایش بیفتد. ادامه بدهید.
موفق باشید.

سلمان رحمانی جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:29 ق.ظ

سلام
دوستان عزیز
با اجازه می خوام نظر بدم!!
مرتضی همونطور که دکتر عموزاده بهت می گفت بابای گروه، شاید مادر بچه ها هم چنین شرایطی داشته باشه و بین دوستانش به چنین لقبی مشهور باشه. پس نمی شه از لقب کسی در مورد سن و سال و طرز فکرش برداشت کرد.
البته شایدم به خاطر صحبتهای شما و خاطراتتان چنین نامی را برای خود برگزیده باشد ولی به هر حال سخن استاد در این مورد کامل تر است.
راستی این قرن 13 و دهه ی 20 منظورتان میلادی است یا خورشیدی؟!!!!

سلمان آمد.

سلمان رحمانی جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:35 ق.ظ

سلام
خدا رو شکر که به خیر گذشته هر چند که مدتی است از این موضوع می گذره و من این پیام رو گذاشتم. ان شاالله که همیشه سالم و سلامت در پناه حق باشند و دیگه شاهد چنین مسائلی نباشیم
یه گله از دوستانمون
این پست برای شکرگذاری از به خیر گذشتن تصادف یکی از بچه های گروه شیمی گذاشته شده ولی عزیزان مطلبی در این مورد ننوشته اند و صحبت هایی در موارد دیگر داشته اند. البته منظورم این نیست که اجباری پیام برای به خیر گذشتن تصادف خانم ارمز بگذارند بلکه بهتره که مطالب هر پست مرتبط با موضوع آن باشد.
با سپاس

[ بدون نام ] شنبه 19 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:37 ق.ظ

سلام سلمان جان
کدوم پست نظراتش مربوط بوده که این یکی بخواد باشه
صندوقچه است دیگه
گلگیت جایزه اما من قبلا ت یادداشت اصلیه نظرم رو گذاشته بودم
راستی خیلی وقته که استاد بهم بابای گروه نگفته٬ یادآوری به جایی بود!

سلمان رحمانی یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:16 ب.ظ

سلام مرتضی
فرمایش سرکار تا حدودی متین ولی پست های دیگه حداقل یه کمی مرتبط بودن این یکی کاملا" بی ربط بوده(البته از نظر من)
قابلی نداره عزیز جان
موفق باشی
یا علی

[ بدون نام ] یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:52 ب.ظ

سلام
از بخیر گذشتن این تصادف خیلی خوشحال شدم.
اما چیزی که بیشتر از همه خوشحالم کرد این بود همکلاسی هاش به عیادتش رفتن و استاداش از حالش خبر گرفتند.

فاطمه بندری. سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:53 ب.ظ

سلام استاد.
سلام همکلاسیهای عزیزم خانم قاسمی پوروآقای صفردوست وهمه دوستان.
فکرکنم خیلی دیرشده ولی خوب ازجواب ندادن بهتره...
دوستان تذکردادن که کامنتها(باید)مرتبط بامطالب باشه بنابراین بی ربطی ماروببخشید!
البته ازنظرمن هدف گپ وگفت بین دوستای قدیمیه...حالااینجاواونجازیادفرقی نداره.
یاسمن جان اصلاقصدیاددادن چیزیونداشتم چون شک ندارم خودت معلم خیلی خیلی خوبی هستی من فقط بعضی چیزایی که خودم فهمیدمواینجابیان کردم که این تبادل نظرماتوسط بعضی دوستان به ادا درآوردن وپیری تعبیرشد...چرا؟
استادمطمئنیدکه منظورشون ادادرآوردن بود؟
خوب البته اگرکسی نکته بین باشه خیلی زودمتوجه این مسئله میشه که کسیکه دلش واسه بچگیش پرمیکشه جوونی که سهله حتی توپیری هم بچگی میکنه.
خوب آقای صفردوست ممنون بابت اظهارلطفتون.من هم امیدوارم شماوهمه دوستانمون رودرمدارج بالای علمی ببینیم.حتمابه بچه هامیگم ومطمئنم بچه هاهم همه دلشون واسه شماتنگ شده.بازهم متشکرم.
استاداگراین کامنت بی ربطه!ازورودش به وبلاگ خودداری کنید!
خدانگهدارهمه شما.


مرتضی دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:16 ب.ظ

به نام الله
سلام بر همه
مخصوصا خانم بندری
خدا بیامرزه پدر بزرگم رو با اینکه ۹۰سالش بود اما اون قدری که با ما بچه ها همنشین می شد با بزرگترها همنشین نمی شد٬ یه جورایی این خصلتش رو برام به ارث گذاشته!
راستی برخلاف نظر دیگران و طبق نظر خودم این کامنت یه جورایی تخصصی شده٬ قبول دارین؟
یه سر هم به کلبه ی ۸۳ ای ها بزنید٬ به بقیه هم بگین!

خانم بندری یاد چندتا خاطره جالب آز آلی ۱ افتادم.
خاطره اول:
یادتونه خانم اتوکش ازمون کوئیز گرفت و همه به جز شما تقلب کردیم و وقتی صحیحش کرد کمترین نمره مال شما بود و حسابی جوش آوردین؟
نحوه ی تقلب من بود که عصبانیتون کرد٬ یادتون میاد چجوری تقلب کردم؟ استاد برگه ها رو جمع کرد و تا از کلاس رفت بیرون٬ برگه ی خودم رو از تو پوشه اش کشیدم بیرون و همه ی جواب ها رو نوشتم٬ بقیه هم به جز شما به تبع من همین کار رو کردن. احساس می کنم اون موقع روتون نشد به من چیزی بگین و به جاش یه دعوای اساسی با خانم ترحمی کردین.
یادش بخیر

خاطره دوم:
یه جلسه یه خانمی از مهندسی شیمی اومد با ما آزمایشش رو انجام بده یادتون میاد؟
وای که چقدر حرف می زد و مغز ههمون رو خورد. کارش به جایی رسید که به رشته ی شیمی کاربردی اهانت کرد از مهندسی شیمی تعریف می کرد.و
اینجا بود که شما جلو گرفتین و گفتین چرا هیچی بهش نمی گین؟ چرا اجازه میدین بهمون توهین کنه؟
همون موقع گوشیش وسط کلاس زنگ خورد و همونجا گوشیشو جواب داد تا من بهش گفتم خانم مهندس شیمی با کلاس٬ ما شیمی کاربردی های بی کلاس اینو می دونیم که کلاس درس که جای گوشی جواب دادن نیست.
بنده ی خدا حسابی ضایع شد البته بگم اصلا قصد ضایع کردن یا توهین کردن او دختر خانم رو نداشتم. کلا بدم میاد کسی سر کلاس موبایلشو جواب بده!
یادش بخیر


چند روز پیش خانم مضروب باهام تماس گرفتن.
وقتی حال شماها رو ازشون جویا شدم هیچ خبری نداشت. نا سلامتی غریبه و همچنان سمنان داره درس می خونه٬ بد نیست یه یادی ازشون بکنین!
راستی بقیه کوشن؟
خانم ها شمسیان٬ اسکندری٬ رجبی نسب٬ جعفریان٬ طاهریان و ...

شنیدم بعضی هاشون به سلامتی مزدوج شدند؟

خلاصه هر کی رو دیدین سلام من رو بهشون برسونید و بگید که آرزوی من موفقیتتون در تمام مراحل زندگیه (از جمله خود شما)

در پناه حق
یاعلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد