کلبه مجنون۲-مرتضی صفردوست

دانشجویان عزیز و مراجعین کرام،

سلام

برخی عزیزان می پرسند چرا دیر به دیر آپ می کنیم. حق دارند ولی باید مطلب باشد که آپ کنیم.

تکرار مکررات نه تنها بی فایده است که اثر معکوس دارد.

اما

اما برخی کلبه ها مطالب جذابی دارد که صاحبانشان زود به زود مطلب می گذارند و مدتها بود می خواستم آنها را دوباره معرفی کنم و چون برخی آنها دیر به دیر بالا می آیند کلبه شماره 2 آنها را تشکیل دهم. این کلبه ها به قرار زیرند: (اگر چیزی از قلم افتاد به دل نگیرید و اطلاع بدهید تا اصلاح کنم.)

کلبه درویشان-سلمان رحمانی-ارشد شیمی کاربردی-مطالب عرفانی

کلبه قاصدک-محمد رضا قدیر-فیزیک-مطالب طنز

کلبه مجنون-مرتضی صفردوست-شریک-ارشد پیشرانه-عاشقانه (نه به اون معنا-به اون یکی معنا!)

کلبه 82 ای ها

کلبه 83 ای ها

کلبه 13

و...

راستی برای وبلاگ تبلیغ کنید.

ممنون

استاد

نظرات 112 + ارسال نظر
بوی فیروزه پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:06 ب.ظ

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت زیاد از خیابان خلوتی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، پسرکی پاره آجری را به سمت آن مرد پرتاب کرد.
پاره آجر به اتومبیل آن مرد برخورد کرد. مرد به سرعت توقف کرد و از اتومبیلش پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه سنگینی دیده است.
به طرف پسرک رفت و او را مورد عتاب قرار داد.
پسرک گریان و نالان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو جایی که برادر فلجش روی زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک با گریه گفت: آقا انجا خیابان خلوتی است.
برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من چون توانایی بلند کردن او را ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم مجبور از پاره آجر استفاده کنم و مرد بسیار متأثر شد...
و هرگز در زندگی آنقدر با سرعت حرکت نکنید که دیگران برای جلب توجه شما، پاره آجر به سویتان پرت کنند.
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند.
اما بعضی از اوقات به او گوش نمی دهیم و با سرعت و همه تلاشمان به دنبال اهداف خود هستیم.
گهگاه برای جلب توجه ما خدا مجبور می شود پاره آجر به سمت ما پرتاب کند.

همین داستان زیبا را مرتضی جایی آورده.
از یادآوری اش ممنونم.
استاد

مرتضی شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:28 ق.ظ

سلام استاد
حرکت قشنگی انجام دادین
راستش این اواخر تا مجنون ۱ می خواست بیاد بالا یه چرت مفصلی می زدم
انشاالله شاهد کلبه مجنون ۳ و ۴ و ۵ و ... خواهید بود

مرتضی شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:29 ق.ظ

سلام به همه، مخصوصا کسانی که برای اولین بار به کلبه ام سر می زنن
می خوام یه معرفی از مجنون 1 کنم تا بتونید منظور استاد رو از عشق به اون یکی معنا بهتر درک کنید ؛؛؛
هدف از مجنون ۱ رسیدن به عشق الهی بود که بطور مستقیم وغیر مسقتیم به این امر پرداختم!
تکلیف پستهای مستقیم معلومه (مثل پستی که بوی فیروزه عزیز واسمون گذاشته) و توی پست های غیر مستقیم به عشق های رایج مثل عشق به ائمه، عشق به خانواده (پدر، مادر، همسر و فرزند) و ... به همراه داستان هایی در این رابطه، اشاره شد.
شعر هم که جای خود داشت!!!

اما توی مجنون 2 تصمیم دارم ابتدا گزیده ای از داستان های مجنون 1 رو واستون بذارم "چون معتقدم به قول استاد؛ بعضی داستان ها را ده بار هم بخوانی باز خواندنی اند" و سپس به همان روند گذشته ادامه می دهم.

در آخر از همه کسانی که منو در مجنون 1 یاری کرده اند و در مجنون 2 تنهایم نمی ذارن یه خسته نباشی جانانه می گم!!!

یا علی

۱۳ شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:41 ب.ظ

به نام خدا
سلام تازه فهمیدم که من وشما به احتمال زیاد بر روی اصل عشق با هم تفاهم داریم
اما نکته اصلی این است که خدای قادر متعال عشق را به هرکسی نمیدهد و این عشق اکتسابی به یک معنا نیست و فقط باید فیض حق شاملت بشود.
امیدوارم که این فیض خاص که بوسیله اسباب ان به بندگان میرسد{ائمه اطهار{ع} } روزی به ما هم برسد

گزیده های مجنون ۱ به نقل از ۱۳ شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:54 ب.ظ

اولین گزیده ای که از مجنون ۱ واستون انتخاب کردم٬ چهارشنبه 7 بهمن ماه ۱۳عزیز زحمتش رو کشیده.
حتما بخونیدش!!!

عشق با زینب تبانی کرده است
رنگ گل را ارغوانی کرده است

هست کیش رهبریت کیش او
صبر زانو می زند در پیش او

کربلا دارالنعیم زینب است
کعبه خود تحت حریم زینب است

عمر زینب فخر مولا بود و بس
او به زهرا المثنی بود و بس

*** *** *** *** ***
به نام خدا
جدا از مطالبی که در این کلبه هست هر کدام ما یک نظر در مورد عشق داریم. خیلی دوست دارم مرتضی جان اصل نظرت رو در مورد اینکه عشق از نظر تو چی میتونه باشه رو بدونم.

جواب:
هر وقت گفتی آقای ۱۳ صدات بزنم یا خانم ۱۳ من هم موضع ام رو مشخص می کنم.
فقط همین قدر می گم که تا به حال در موردش حرفی نزده ام
چون به اون مرتبه ای نرسیده ام که بتونم حق مطلب رو ادا کنم
مهم عمل کردنه٬ حرف زدن و شعار دادن تکراری شده
البته به تمام مطالبی که می زارم ایمان کامل دارم اما اصلی ترین تعریف من از عشق نیستن
اما حالا چون نمی خوام دلتو بشکونم (و به شعور مخاطبم احترام بذارم) با دو بیت شعر جوابتو می دم:

آمدم دنیا برای دیدن روی علی
ورنه با این مردم چکاری داشتم

و

به خدا دنیا رو نمی خوام بی ابالفضل
جنت الاعلی رو نمی خوام بی ابالفضل

گزیده های مجنون ۱ به نقل از منتظر شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:01 ب.ظ

دومین گزیده رو که در پنجشنبه 7 آبان ماه منتظر عزیز در مجنون ۱ گذاشته بود٬ براتون آوردم...
بعضی چیزها تکرارشون تاثیر بیشتری داره
مثل این داستان زیبا


در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی
احساسات .
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.
زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:
” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود٬ پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:
“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”

گزیده های مجنون ۱ به نقل از سلمان رح شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:07 ب.ظ

سومین گزیده رو شنبه ۹ آبان ماه سلمان رحمانی جیگر واسمون آورده
که اگه توضیحی درباره اش بهتره
خودتون بخونید


پنج وارونه چه معنادارد؟!
خواهر کوچکم از من پرسید
من به او خندیدم
کمی آزرده و حیرت زده گفت
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه
پنج وارونه به مینو میداد
آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بعدها وقتی غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
- پنج وارونه چه معنا دارد .

گزیده های مجنون ۱ به نقل از قاصدک شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:09 ب.ظ

چهارمین گزیده رو یکشنبه ۱۷ آبان ماه قاصدک خوش خبر برامون گذاشته بود
بخونید و لذت ببرید

استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

گزیده های مجنون ۱ - به نقل از استاد شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:19 ب.ظ

پنجمین گزیده٬ پنجشنبه 21 آبان ماه
میگم بهتر نیست پای استاد رو هم به مجنون ۲ باز کنیم
نمی دونم چرا استاد هیچ پستی نمی ذاره٬ من تو این کلبه انتظاراتم رفته بالا !!!
تو پاسخ یکی از بچه ها٬ استاد این جوابیه قشنگ رو نوشتن که بی انصافیه به فراموش سپرده بشه


به نام خدا

احساسات و واقعیات دو مقوله معمولا جدا از هم هستند.
شما معمولا در سنی هستید که در زندگی تان احساسات بر واقعیات ترجیح دارد بنابر این من نمی توانم حرف آخر را اول بزنم.
در این گونه موارد باید با فرد همراه بود وهمراهی کرد و نقاط مثبت را گفت تا کم کم چشم ها و گوشها و دلها برای دیدن و شنیدن و درک حقایق آماده شود و آن گاه از نقاط منفی گفت تا تصمیم عاقلانه اتخاذ شود.
بدیهی است در این راه باید با دقت زیاد عمل کرد. هر جمله بیگاه، هر حرکت نسنجیده و هر اقدام نا صواب حسرت به دنبال خواهد داشت.
عشق مفهوم لطیفی است که هدیه خدا به بندگان نرم دل خود است. سنگ دل ها عاشق نمی شوند. عشق کلید درک خداست.
اما مفهوم عشق در ذهن افراد متفاوت، متفاوت است.
عاشقانه زندگی کنید اما عاقلانه ازدواج کنید تا عاشقانه ادامه دهید.

گزیده های مجنون ۱ شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:23 ب.ظ

ششمین گزیده رو خودم دوشنبه۲۵آبان ماه با عنوان ابراز عشق آوردم
از اون داستانهایی است که به قول استاد "ده بار هم بخوانی باز خواندنی اند"


ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین » را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند .
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.
آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
اما پسر پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! پسر جواب داد:
نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

۱۳ یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:49 ب.ظ

به نام خدا
سلام متاسفانه یا خوشبختانه فعلنه نمیخواهم هویت معلوم شود و به نظر این حقیر زیاد هم مهم نیست.ما لحظه ای نباید در عاشق شدن به ائمه اطهار درنگ کنیم چون که این مقربان حبیب خدا هستند.در پایین یک بیت شعر میگذارم که عربی است و البته معنی ان هم تا حدودی قریب به واقعیت مینویسم

انا و جمیع فوق تراب
فدا تراب نعل ابی تراب

{معنی:من و تمام ادم های خاکی{کل بشر} فدای خاک نعل ابی تراب{حضرت علی ع}شویم}

[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:47 ق.ظ

سلام
مرتضی تو باز سرو کلت پیدا شد.
چند وقت بود ازدستت راحت شده بودیما.

منتظر سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:47 ب.ظ

گویند خیال دلبران تخت تر است
آن یار که دلرباست خوشبخت تر است

هیهات مباد از کسی دل ببری
معشوق شدن ، ز عاشقی سخت تر است!

بوی فیروزه سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:07 ب.ظ


سلام
اگه سانسور لازم داشت خودت لطف کن


چند مطلب درباره دخترپسر ها

۱-دختر ها خیلی دوست دارند جای پسر ها باشند اما پسر ها اصلاً دوست ندارند جای دختر ها باشند


2-اگر یه دختر یک مشکل غیر قابل حل داشته باشه از خونه فرار میکنه اما یه پسر اگر یک مشکل غیر قابل حل داشته باشه اعضای خانواده اش رو از خونه فراری میده!



3-یه دختر اگر دو تا مشکل غیر قابل حل داشته باشه خودکشی میکنه اما یه پسر اگر دو تا مشکل غیر قابل حل داشته باشه اعضای خانواده اش رو میکشه


4-یه پسر اگر 3 تا مشکل غیر قابل حل داشته یه هفته افسرده میشه بعد با 3 تا مشکل کنار میاد و زندگیش رو میکنه اما تا کنون دختری که 3 تا مشکل داشته باشه دیده نشده چون همشون در مرحله دو تا مشکل خودکشی میکنند و به سه تا نمیرسه مشکلاتشون!!!


5- این یکی یکم مشکل داره(کمیته پاک سازی اینترنت تحت نظر حاجی ترسناک)



6-دخترا می خوان سر پسرا کلاس بزارن اما در نهایت سر خودشون کلاه میره ولی پسرا می خوان سر هر موجود زنده ای که میبینن کلاه بزارن و در نهایت موفق میشن



7-اگر به یه دختر بگی دوست دارم فکر میکنه تو چقدر خوبی و عاشقت میشه اما اگر به یه پسر بگی دوست دارم فکر میکنه تو چقدر بی جنبه و جوات هستی دست به هر کاری میزنه تا از شرت خلاص شه!



8-نقطه قوت پسرا چشماشونه اما نقطه قوت دخترا چشم و گوش ابرو و دماغ و دهن و .........هست.



9-دخترا با اینکه بیشتر از پسرا قوانین راهنمایی و رانندگی رو رعایت میکنن اما خیلی بیشتر از پسرا تصادف میکنن و در هر تصادف رد پای یک دختر به چشم می خوره.



10-دخترا فکر می کنن بهترین راه برای بهترین راه برای داشتن یک رابطه خوب و مداوم صداقت و راستگویی هستش ولی پسرا مطمئن هستند بهترین راه دروغگویی و گرفتن سوتی از طرف مقابله!



11-دختر ها از درس و مدرسه بیزارند ولی پسر ها از درس و مدرسه فراری هستند!



12-پسر ها به هم حسودی نمی کنن اما دخترا به هم حسودی می کنن.



13-اگر برادرتون دوست دختر داشته باشه شما سعی می کنید با اون دختر آشنا بشید ولی اگر خواهرتون دوست پسر داشته باشه شما قسم می خورید! که هم پسره و هم خواهرتون رو سر به نیست کنید.



14-دختر ها زیر بار حرف زور میرن اما پسر ها خودشون حرف زور میزنن



15-این یکی سانسور شد (کمیته فیلترینگ)



16-اگر یک دختر در یک جمع سوتی بده تا آخر دیگه هیچ حرفی نمیزنه اما پسر ها در یک چمع فقط سوتی میدن!



17-یک دختر اگر 24 ساعت با دوست پسرش صحبت نکنه افسرده میشه اما یک پسر اگر 24 ساعت با دوست دخترش صحبت نکنه با اون یکی دوست دخترش صحبت میکنه.



18-پسر ها میدونن جنبش فمنیسم چیه واسه همین ازش متنفرن ولی دختر ها نمیدونن جنبش فمنیسم چیه واسه همین طرفدارشن!



19-یک دختر اگر با دوست پسرش به هم بزنه دیگه با هیچ پسری دوست نمیشه اما یه پسر اگر با دوست دخترش به هم بزنه با 3-4 تا دختر دیگه دوست میشه!



20-یک دختر اگر توی خیابون پسری ازش بپرسه ساعت چنده میگه:ساعت 7.اما یه پسر اگر یه دختر ازش ساعت بپرسه میگه :ساعت 7 و 2 دقیقه و 24 ثانیه,اینم شماره تلفن من ..... سر ساعت 9 منتظر تماستم!



21-اگر یه دختر به یه پسر نگاه کنه , پسره فکر می کنه که خیلی خوش تیپه ولی اگر یه پسر به یه دختر نگاه کنه دختره فکر میکنه که پسره چقدر بی چشم و رو هستش!



22-دختر ترشیده میشه اما پسر نه!!!!



23-بعد از خوندن این مطلب پسرا اول 2 دقیقه فکر میکنن تا مفهوم مطلب رو بفهمند و چون بعد از دو دقیقه نمی فهمند می زنن زیر خنده و میگن خیلی باهال بود. اما دخترا بعد از خوندن این مطلب 2 ساعت حرص می خورن و فکر میکنن به شخصیت دخترای ایرونی توهین شده و در نهایت چون مفهوم این مطلب رو نفهمیدن به نویسنده اش میل میزنن و فحش میدن

دیگه ببخشید
به امید خدا با ترس و لرز تایید می کنم!!!
استاد

۱۳ چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:39 ب.ظ

به نام خدا
به این میگن مطلب جنجالی

بوی فیروزه چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:58 ب.ظ

شباهتهای میان خدمت سربازی و زندگی برای آقایان :

۱- چه در خدمت سربازی و چه در زندگی ، چه بخواهی و چه نخواهی کچل خواهی شد و یا بعبارت بهتر ، کچلت خواهند کرد ! البته این کچلی در خدمت سربازی توسط ماشین اصلاح و در زندگی مشترک توسط عواملی چون : استرس شدید ، سوء تغذیه ، کندن بصورت لاخ لاخ توسط همسر ، چپ شدن ماهیتابه روغن داغ روی سر و ... صورت می گیرد ! نا گفته نماند که این کچلی در آقایان به نسبت نوع مو ، جنس ریشه مو ، عوامل ارثی و ... متفاوت است ولی به هر حال به قول معروف : دیر و زود داره ولی بالاخره هممون کل پا می شیم !


۲- شباهت بعدی در زمینه داشتن فرمانده و بعبارتی ، فرمانبردار شدن است ! به محض ورود به پادگان


۵- از دیگر شباهتها می توان به این نکته اشاره کرد که اکثر سربازی رفته ها و اکثر مردان متاهل متفق

القول هستند که در این ایام ، هر روز به اندازه یکسال برای آنها می گذرد و ثانیه ها حکم ساعت را پیدامی کنند که به احتمال زیاد دلیل آن ، مواردی مشابه موارد فوق می باشد !


۶- و در نهایت اینکه چند ماه پس از آنکه کارت پایان خدمت یا قباله ازدواج را دریافت کردید ، صدای خواندن این شعر معروف در گوشتان خواهد پیچید که : ( گول خوردی آی گول خوردی ! )زیرا آن موقع است که تازه دوزاریتان جا می افتد که با این کارت و قباله نه کاری به آدم می دهند و نه وام ازدواج و نه خیلی از چیزهای دیگر که شما را به بهانه آنها در این راه وارد کرده بودند ، پس متوجه خواهید شد که تنها مورد استفاده ای که برای شما خواهند داشت این است که می توانید از آنها برای امانت دادن به کلوپ جهت کرایه فیلم استفاده نمایید !!!

و یا منزل مسکونی مشترک ( خانه بخت ) ، هر مردی یک فرمانبردار بی چون و چرا محسوب می شود که اگر طالب جان و سلامتی جسمی و روحیش می باشد ، باید تمام فرامین فرمانده و یا همسر خودرا بر روی تخم چشمانش بگذارد و هر گونه تخطی از دستورات فرمانده و همسر ، پاسخی جز گلوله ، حبس ، اضافه خدمت ( در خدمت سربازی ) و افتادن توی سماور پر از آب جوش ، هدف قرار گرفتن با ساتور ، رفتن دست توی چرخ گوشت ، پرت شدن از پنجره طبقه هفتم به بیرون ، گشنگی و تشنگی کشیدن و ... ( در زندگی زناشویی ) نخواهد داشت !

۳- شباهت سوم در این نکته اقتصادی خلاصه می شود که چه سرباز و چه مرد متاهل ، میزان پولی که در آخر برج به دست او خواهد رسید ، فقط به میزانیست که کفاف بر طرف کردن نیازهای اساسی او را بدهد و چیزی جهت پس انداز کردن و یا خرج کردن در زمینه هایی غیر از نیازهای اساسی نخواهد ماند و در این میان ، سرباز و مرد متاهل ، هر چقدر هم که جان بکنند و عرق بریزند ، فرقی به حال فرمانده یا همسرش نخواهد کرد و باطبع تاثیری در جهت افزایش مستمری آنان نخواهد داشت ، بعبارت بهتر ، در هر دو جا یکی باید کار کنه تا اون یکی حال کنه !

۴- از دیگر شباهتهای موجود میان این دو قشر آسیب پذیر جامعه ، شباهت در آرزو کردن است ! بدین معنا که هر پسری پس از ورود به پادگان و خانه بخت است که قدر زندگی در خانه پدری را می فهمد از اعماق وجودش و با تمام اعضا و جوارحش آرزو می کند که ای کاش هنوز هم در کنار پدر و مادرش بسر می برد و ایضا خودش را نیز لعنت خواهد کرد که چرا قدر آن روزهای شیرین را ندانسته است ! چرا که در پادگان و خانه مشترک دیگر کسی غذای مفت به او نمی دهد ، لباسهایش را نمی شوید و اتو نمی زند ، کسی نازش را نمی کشد و ... و فقط خود اوست که مسئول انجام تمام کارهای شخصی اش و نیز کارهای چند نفر دیگر می باشد



مرتضی پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:24 ق.ظ

سلام به دوست بی نام و نشانی که دلش برام تنگ شده بود
وقتی حرفت خریدار داره که خودت رو معرفی کنی
ترسیدی کم بیاری؟
راستی می شه بگی دقیقا چند وقت نبودم؟

سلام به بوی فیروزه
مطلب جذاب و در عین حال پر سر و صداست
خدا به داد سر من برسه٬ مخاطبین از ته جداش نکنن شانس آوردم
برای اینکه عدالت رعایت بشه یه مطلب هم بر ضد پسرا بیار

سلمان کجایی؟ جات خیلی خالیه؟
شاید چون به کلبه ات زیاد سر نزدم باهام قهر کردی؟

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:52 ق.ظ

سلام مرتضی
این حرفا چیه؟ من شرمنده ام،
به روی چشم،
یا علی

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:58 ق.ظ


سلام بوی فیروزه
آرزو بر جوانان عیب نیست،
خیلی ها دلشون رو با همین جملات صابون می زنند ولی دریغ از اینکه هر چه که باشند آخر کار بایستی کهنه ی بچه بشورن، سبزی پاک کنن، ظرف بشورن و....

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:34 ق.ظ


من ندارم زن و از بی زنیم دلشادم

از زن و غر زدن روز و شبش آزادم

نه کسی منتظرم هست که شب برگردم

نه گرفتم دل و نه قلوه به جایش دادم

"هر زنی عشق طلا دارد و بس٬ شکی نیست"

نکته ای بود که فرمود به من استادم

شرح زن نیست کمی٬ بلکه کتابی است قطور

چه کنم چیز دگر نیست از آن در یادم

هر کسی حرف مرا خبط و خطا می خواند

محض اثبات نظرهای خودم آمادم(!)

زن نگیر – از من اگر می شنوی- عاقل باش!

مثل من باش که خوشبخت ترین افرادم

هیچ کس نیست که شیرین شود از بهر دلم

نه برای دل هر دختر و زن فرهادم

الغرض زن که گرفتی نزنی داد که: "من

از چه رو در ته این چاه به رو افتادم؟

به نام خدا
البته آن استاد که در شعر آمده من نیستم!
ممنون
استاد

بوی فیروزه پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:10 ب.ظ

سلام
یه مورد توی کلبه ی درویشان گذاشتم معلومه شما هم اونجا کم سر می زنید. بچشم.

منتظر جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:26 ب.ظ

"هیچ کس"، معشوق توست


عاشق می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟


عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها ا¬تیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.
خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.
عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.
اما خدایا ! هر عاشقی به کسی م¬تاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.
و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.
عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.

یا علی

مرتضی جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:36 ب.ظ

سلام بوی فیروزه
فعلا دست روزگار اینجوری ورق خورده که بیشتر خوننده باشم تا نویسنده٬ اگه خدا بخواد بعد از تعطیلات کمی سرم خلوت می شه.
مطالبت بیشتر در حیطه ی تخصصی کلبه ی قاصدکه اما میشه به عشق و عاشقی هم ربطشون داد.
به کلبه ی سلمان هم سر می زنم٬ مطلبت رو هم خونده بودم اما می خواستم عدالت همینجا رعایت بشه که شد (مطلب سربازی ات رو می گم)
*** *** *** ****

امروز اومدم تا دو گزیده از مجنون ۱ واستون بذارم که اولی رو آشنای عزیز و دومی رو دوست و رفیق چندین ساله ام محمد منسوبی فرد زحمتش رو کشیده بودن.
انشالله که از خوندن مجدد آنها لذت ببرید!!!


آشنا٬ پنجشنبه 7 آبان ماه

امام علی (علیه السلام) می فرمایند:
اگر دو نفر در این جهان در کنار هم نشینند و با هم از عشقی پاک و آسمانی ( بدون آلودگی و غرض های نفسانی ) سخن گویند٬ من نفر سوم خواهم بود !


محمد منسوبی فرد٬ شنبه 9 آبان ماه

مادرم می گفت:
عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب.
حال هزار شب پشیمانم که چرا یک شب عاشق نشدم ...
( دکتر شریعتی )

نهمین گزیده از مجنون 1 شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:47 ب.ظ

هدیه ی جاودانه عشق

مردی دختر سه ساله ای داشت.
روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه را برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است.
مرد دخترش را بخاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبها را برای آراستن یک جعبه بی ارزش هدر داده بود تنبیه کرد و دختر کوچک آن شب با گریه در بستر خوابید.
روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید که دختر بالای سرش نشسته است و آن جعبه زرورق شده را به او تقدیم میکند.
مرد تازه متوجه شده بود که روز قبل تولد او بوده و دختر آن زرورق را برای هدیه ی تولد او مصرف کرده بود.
او باشرمندگی دخترش را بوسید و در جعبه را باز کرد اما باکمال تعجب دید که جعبه خالیست.
مرد دوباره پرخاش کرد که جعبه ی خالی هدیه نیست.
دختر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: بابایی من دیروز هزار تا بوس توی جعبه گذاشتم تا هر وقت دلت برام تنگ شد یکی از بوس ها رو برداری.

می گویند پدر آن جعبه را همیشه همراه دارد و هر گاه دلتنگ می شود آن جعبه را باز میکند و به طور عجیبی آرامش می گیرد.

دهمین گزیده از مجنون 1 شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:48 ب.ظ

روزی مردی عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند، تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید : چرا عقربی را که نیش می زند نجات میدهی؟
مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من اینست که عشق بورزم. چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتاً نیش میزند؟

یازدهمین گزیده از مجنون 1 شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:48 ب.ظ

قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.
قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت.
و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.
تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند.
قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟
خدا گفت: هست.
قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.
آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت.
آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد.
و وقتی‌ که‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چکید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی

مرتضی شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:49 ب.ظ

گفتگویی عاشقانه با خدا


گفتم : خدای من ، دقایقی بود درزندگانیم که هوس می کردم سرسنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا برشانه های صبورت بگذارم ، آرام برایت بگویم و بگریم ، درآن لحظات شانه های تو کجا بود ؟
گفت : عزیزتر از هرچه هست ، تو نه تنها درآن لحظات دلتنگی که درتمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را ازتو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی . من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر ازهرچه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا بازهم ازجنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی ؟
گفت : بارها صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیز از هر چه هست از این راه نرو که به نا کجا هم نخواهی رسید .
گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟
گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی. پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی. بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی. می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده ی من بودی، چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.
گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را ازدلم نراندی ؟
گفت : اول بار که گفتی خدا، آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من می دانستم تو بعد از علاج درد برخدا گفتن اصرار نمی کنی و گرنه همان بار اول شفایت می دادم .
گفتم : مهربانترین خدا ، دوست دارمت ...
گفت : عزیزتر از هرچه هست من دوست تر دارمت ...

دوازدهمین گزیده از مجنون 1 شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:51 ب.ظ

با کسب اجازه از قاصدک عزیز مجددا این مطلبشو واسه بچه ها گذاشتم
من که خیلی باهاش حال کردم٬ شما رو نمی دونم
بخونید که اگه چند بار هم بخونید باز هم کمه

استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

سیزدهمین (آخرین) گزیده از مجنون 1 شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:53 ب.ظ

منتظر عزیز چهارشنبه 2 دی ماه این شعر بسیار زیبا رو برامون گذاشته بود
و بعنوان آخرین سیزدهمین (آخرین) گزیده از مجنون 1 واستون انتخاب کردم


کاش میشد تا خدا پرواز کرد
پای دل از بند دنیا باز کرد
کاش میشد از تعلق شد رها
بال زد همچون کبوتر در هوا
کاش میشد این دلم دریا شود
باز عشقی اندر او پیدا شود
کاش میشد عاشقی دیوانه شد
گرد شمع یار چون پروانه شد
کاش میشد جان ز تن بیرون شود
چشم از هجران او پر خون شود
کاش میشد از خدا غافل نبود
کاش در افکار بی حاصل نبود
کاش میشد بر شیاطین چیره شد
تا رها از بند با این شیوه شد
کاش دستم را بگیرد توی دست
تا شوم از دست او من مست مست
کاش میشد مست باشم تا ابد
سر بر آرم دست افشان از لحد
کاش میشد تا که در روز جزا
شاد باشم از عمل پیش خدا
کاش میشد یک نفس دیدار یار
تا شوم مدهوش ؛ گردم بیقرار
کاش میشد با خدا شد همنشین
جنت و دوزخ ؛ یا اندر زمین

مرتضی شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:55 ب.ظ

در جاده سفید زندگی همچنان پرواز می کنیم
و در کوچه های آن به دنبال عشقی می گردیم
عشقی که فرشتگان در مقابل اش سجده می کنند
عشقی که آسمان در مقابل اش اشک می ریزد
عشقی که کوه در مقابل اش استوار می ایستد
عشقی که دریا در مقابل اش موج می گیرد

و اینگونه بود که به عشقی عظیم دست پیدا کردیم
مادر ...


بهترین یار دل من مادر است
در وجودم مهر روشن مادر است
هستی‌ام را من به راهش می‌دهم
عاشقان را، راه بودن مادر است
محرم دل، راحت جان من است
صاحب جان، صاحب تن مادر است
او که باشد بهترین مخلوق حق
فاش گویم آن بهشتم مادر است
عشق او باشد همیشه در وجود
اوج خلقت، بهترین کس مادر است


مادرم همیشه دوستت دارم

مرتضی شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:55 ب.ظ

عشق خدایی
شعر از سعید مطوری


عشقی به دل بیامد کوبنده تر ز عشقت
سوزی دگر بسر شد سوزنده تر زعشقت

مستی من به کویش شوقش همیشه با من
باغی به دیده آمد سرزنده تر زعشقت

عشق خدایی من با این دلم چه ها کرد
بگذاشت و گذر کرد رونده تر ز عشقت

شیرینی کلامش یک لحظه با دل من
خوبی و دلبری کرد برنده تر ز عشقت

عشقی ابد بخواهم در پیش او بمانم
شوری به دل بیامد شوریده تر زعشقت

در باغم و گلستان در روی من همه گل
جمعی به دل بدیدند بیننده تر زعشقت

ای شمع با تو گویم این ره پر طراوت
دلی به عشق فدا کرد دلداده تر زعشقت

؟!

مرتضی شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:56 ب.ظ

هو

نوزاد مشیت خداست بر ادامه زندگی
تو خانواده خود را انتخاب نمی کنی
آنها هدیه خداوند هستند به تو و تو هدیه خداوندی برای آنها


دوست داشتن یک نفر، یعنی دیدن او به همان صورتی که خدا خواسته است
دوست داشتن یک نفر یعنی نگاه کردن به چهره خداوند


چنان زندگی کن که کسانی که تو را می شناسند، اما خدا را نمی شناسند
به واسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند


شما قلب تان را پاک نمی کنید که به سوی خدا بروید
شما به سوی خدا می روید که قلب تان پاک شود


یاد گرفته ام از خدا تشکر کنم که دعاهایم را با " نه " و " حالا نه " پاسخ می دهد


تنها هدف از این زندگی انسانی، شناختن خداست


دعا گفتگو با خداست

خدایا به من متانت عطا فرما تا آنچه را نمی توانم تغییر دهم، بپذیرم
شهامت عطا فرما تا آنچه را می توانم، تغییر دهم
و عقل عطا کن تا تفاوت میان آن دو را تشخیص دهم


آری باید به خداوند عشق بورزیم و عشق خدائیومون را تقویت کنم
تا عشق او را درک کنیم و آرامش روحمان را در یابیم

نظر شما چیه دوست خوب خدائی من ؟

سلمان رحمانی شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:46 ب.ظ

سلام مرتضی
نگفتی که اشکال افکارم کجاست؟؟؟
منتظرم دوست گر ام!!!
یه سری به کلبه ی درویشان 2 بزن.
راستی من دوست خوب خدائی نیستم ولی یه نظری میدم؛
آری درک حقیقت عشق با رجوع به عشق الهی و حق تعالی میسر میشود، دلیل سربلندی و محبوبیت عاشقان واقعی این است که در دریای عشق حق غرق می شوند و از قیل و قال این دنیا فارغ می شوند، این است دلیل جاودانگی عشق آنها، لزوماً عشق حقیقی فراغ نیست، بلکه چون اصل وجودی انسان به حق تعالی باز می گردد انسان همواره به دنبال معشوق خویش می گردد و چون او را در این دنیای مادی نمی یابند، شیفته ی آن می شوند و اینگونه است که از این دنیا دل می برند و با اشتیاق انتظار رسیدن به معشوق خویش را دارد.
یکی از راههای نیل به عشق آسمانی حق تعالی، عشق زمینی و تفکر در مخلوقات خداوند و نعمتهای فراوان خداوند است. میتوان از عشق زمینی به حق تعالی رسید.
زیاده گویی شد.
یا علی

مرتضی یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:23 ب.ظ

سلام سلمان
نظر عارفانه و فیلسوفانه ای بود. در خیلی از احادیث و آیات قرآن مجید هم به این مسئله اشاره شده است.
خیلی مفید بود اما کم گویی کردی که من می ذارم رو کم سعادتی ام.
درضمن همیشه به کلبه ات سر می زنم٬ بعضی مواقع نویسنده ام و بعضی مواقع خواننده.

جهت شفاف سازی برای کسانی که به کلبه ی سلمان نرفته اند باید بگم که افکار سلمان اشکالی ندارد.
مطلبی با عنوان (مراقب افکارت باش) در کلبه اش گذاشته بود و من فقط متذکر شدم که حدیثی از مولا علی (ع) است و یا من از ادبیات مبهمی استفاده کرده بودم و یا سلمان یادش نبود همچین مطلبی رو گذاشته باعث ایجاد ابهام در سلمان عزیز شده بود.



سلمان رحمانی یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:54 ب.ظ

سلام مرتضی
لطف داری،
خواهش می کنم، نفرما، من در خدمت دوستان هستم.
حله مرتضی، متوجه شدم.
دوست عزیز نیاز به گفتن نیست، شما چه سر بزنی یا نه، نظر بدی یا ندی ما دوست داریم،
هر چند که شعار و تعارفه و ممکنه که اعتراض دوستان و تحسین بزرگان رو به همراه داشته باشه ولی دوستی ما از سر نیاز نیست، تعاریفی واقعی از روی شناخته، برای دوستی ارزش فوق العاده قائل هستیم، ارزش دوستی آنقدر هست که به خاطر مسائل جزئی آنرا خدشه دار نکنیم. مگه تا قبل از این چند ماه این کلبه بود؟؟؟!!! که بخواهیم به دلیل نظر ندادن در کلبه ی همدیگر از هم دلخور بشیم.
ما دوست داریم به ارزش دوستی نه از ر وی نیاز و مادیات.
سرفراز باشی
بدرود

سلمان رحمانی دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:40 ق.ظ


مردان در صید عشق به وسعت نامنتهایی نامردند گدایی عشق میکنند تا وقتی مطمئن به تسخیر قلب زن نشدند اما همین که مطمئن شدند مردانگی را در کمال نامردی به جا می آورند.

دکتر شریعتی

منتظر دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:13 ق.ظ

هوالحی

خدایا به هر که دوست می داری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است
و به هر که دوست تر می داری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر
دکتر شریعتی

یا علی

۱۳ دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:20 ب.ظ

به نام خدا
سلام اقا مرتضی
این نوشته پاسخی است به نظر شما در کلبه منتظر:
اصلا دوست ندارم با هم بحث کنیم من هم با شما موافقم که هرکس توان و استعدادی دارد ولی کاشکی این حرف باعث توجیح خیلی از سستی ها و تنبلی های ما نشه.و این رو هم بدون که فقط منظور من شما نیستی بلکه همه رو شمال میشه و اول از همه خودم رو.به نظر من همه ما این استعداد رو داریم که به در جاتی از نماز واقعی برسیم چون خود خدا در قران شرایط نماز واقعی رو به همگی اعلام کرده و روی سخن خدا به همه است نه به قشر خاص.در ضمن باید یاد اور می شوم کاشکی میزان اعمال ما اعمال ایت ا.. بهجت بود حتما میدانید که میزان اعمال ما اعمال امام علی {ع} است. ما فقط باید بندگی خدا را کنیم و من در مورد هیچ کس ای اجازه رو به خودم نمیدم که قضاوت کنم مشکل شما این است که با دید منفی به نظرات این حقیر نگاه میکنید بهتر است که عینک بدبینی را از چشمان خود بر دارید. و در پایان خود خداست که در مورد همه ما قضاوت میکند امیدوارم در پیشگاه او شما بندگان خدا سرافراز باشید و دست ما بندگان بد او را هم بگیرید

مرتضی سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:17 ب.ظ

تا که بودیم نبودیم کسی
کشت مارا غم بی همنفسی

تا که رفتیم همه یار شدند
خفته ایم و همه بیدار شدند

قدر آنیینه بدانیم چو هست
نه در آن وقت که اقبال شکست

مرتضی سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:18 ب.ظ

افسون عشق


باز هم دنباله دارد

با تو بودن بی تو بودن

باز هم دنباله دارد

شعر بودن را سرودن

تا به کی باید بمانم

شعر حسرت را بخوانم

تا به کی از تو بخوانم

بی تو و تنها بمانم

تا به کی عشق تو را با جان و دل از خود بدانم

ای همه بود و نبودم

ای همه تار و پودم

تا به کی باید به این قلب بلورین دل بدوزم

پس بگو آن حس ویرانی کجاست؟

پس بگو آن عشق مستانی کجاست؟

من چرا باید بمانم

از تو من اما نخوانم

پس بیا تا در نگاهت

عشق را از نو نشانم

مرتضی سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:23 ب.ظ

خاطره

یادته بچگیهامون ؟......یادته ؟
یادته اون بازی هامون ؟......یادته ؟
یادته وقتی که بارون می اومد
خنده ها و شادی هامون ؟ .........یادته ؟

یادته با هم دیگه قد کشیدیم ؟
جای نامه واسه هم خط کشیدیم ؟
وقتی که یکم دیگه بزرگ شدیم
پر زدیم تو رویاهامون .......یادته ؟

یادمه گفتی که شبهات سیاهه
من نباشم گم شدن تنها راهه
تو میگفتی بیا با هم بخونیم
دیگه بسه کینه هامون ......یادته ؟

یادته شبهای پرستاره رو؟
تو کوچه عطر گل بهاره رو ؟
یادته رنگین کمون صف میکشید
توی شهر قصه هامون ......یادته ؟

یادته خوابهای رنگی میدیدیم ؟
واسه هم گلهای رنگی میچیدیم ؟
اون روزا مادربزرگ که پاک میکرد
اشکهای رو گونه هامون .....یادته؟

یادته آسمون تابستونو ؟
شب سرد و کرسی زمستونو ؟
یادمه سفر که از راه میرسید
بغض و دوری.....گریه هامون ..... یادته ؟

حالا این پائیز که از راه برسه
دستمون به همدیگه نمیرسه
یادمه گفتی اگه جدا بشیم
نمیره عشق از دلهامون ........یادته ؟

مرتضی چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:53 ب.ظ

سلام به همه
دخترک همیشه می گفت:
من برای نجابت، وفا و زیباییت عاشق تو شدم
پسرک برای روز تولدش سه حیوان خانگی به او هدیه داد
اسب سگ و یک پرنده زیبا!
تا دخترک خواست دلیل اینکار را بپرسد٬ پسرک رفته بود
برای همیشه...


سلام ۱۳
این کلبه ی عاشقانه (به اون یکی معنا) است
جواب رو در کلبه ی منتظر دادم چون اونجا بیشتر به بحث ما ربط داره تا این کلبه

مرتضی چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:54 ب.ظ

کاش قلبم درد پنهانی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت

کاش می شد دفتر تقدیر عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت

کاش می شد راه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت

مرتضی چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:58 ب.ظ

بیا که تا نفسی هست یار هم باشیم
به غنچه های محبت بهار هم باشیم

آزمودم زندگی دشت غم است
شادیش اندوه و عیشش ماتم است

در میان جمع مردان یا همیشه مرد باش
یا دم از مردی مزن یا یکسره نامرد باش

بمیرم من واسه اون دلشکسته
که چون من خیری از دنیا ندیده

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتراست
کارم از گریه گذشته به خودم میخندم

*** *** *** *** *** *** *** *** ***
دانی که چرا زمیوه ها سیب نکوست
نیمش رخ عاشق است و نیمش رخ دوست
آن زردی و سرخی که درآن می بینی
زردی رخ عاشق است و سرخی رخ دوست

*** *** *** *** *** *** *** *** ***

آن کس که می گفت دوستم دارد

عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد

رهگذری بود روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت

صدای خش خش برگها همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید:

دوستت دارم

مرتضی چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:59 ب.ظ

نه !
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کس را دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کس
که دوست تر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد
از تو دریغ میکند
پس با همه وجودم خود را زدم به مردن
تا روزگار دیگر کاری به کار من نداشته باشد
این شعر را هم نا گفته میگذارم ....
تا روزگار بو نبرد ....
گفتم که ...
کاری به کار عشق ندارم !

قیصر امین پور

مرتضی چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:01 ب.ظ

عرفا معتقدند بنیاد هستی بر عشق به یک مرکز به نام خدا نهاده شده است و آن یک نوع جنب و جوششی است که سراسر وجود را فرا گرفته است .

در عزل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

عشق آخرین مرحله محبت است. شعله ای است که در دل آدمی افروخته می شود و بر اثر آن آنچه جز خداست ، می سوزد و نابود می گردد ، عشق جنون الهی است که بنیان بدن را ویران می سازد ، یعنی زندان و قفس تن انسان را می شکند و با معشوق مطلق اتصال برقرار کند ؛ در نتیجه ، تن عاشق گم و متلاشی و روح او منور می گرد و آخرالامر با معشوق اتحاد پیدا می کند که این همان وحدت عشق و عاشق و معشوق است .

حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از این پرده برفکنم
که این قفس نه سزای چو من خوش الحانی است
روم به روضه رضوان که مرغ آن چمنم

به قدری انسان یه معشوق یعنی خداوند نزدیک می شود که در او فانی گشته ، به او باقی می گردد.
بعضی ، خود خدا را عشق می دانند ، بر این اساس توحید در نظر عرفا عشق است و در نظر فلاسفه وجود حضرت احدیت .

حافظ می فرماید :

فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

سفارشهای یوحنا نیز همین است :
« یکدیگر را دوست بدارید ، زیرا عشق ، اصلی خدایی دارد. هرکه خدا را دوست بدارد ، فرزند خداست و خدا را شناخته است و آنکه دوست نمی دارد ، خدا را نشناخته است ، چون خداوند ، عشق است .»

بهترین عاشقان و هنرمندترین هنرمندان و زیباترین موجودات خداست ، زیرا دارای جمیع کمالات است ؛ چه او بسیط مطلق و عین هستی است. به این ترتیب او مصداق اتم عشق و عاشق و معشوق صرف و خالص است.

عشق انسان،لب عقل و عقل،لب روح و روح لب تن و تن، لب اجسام است؛چنانکه عرفان، لب برهان است؛ بنا بر این با هم متضاد نیستند ، بلکه در طول یکدیگر قرار دارند.

خاقانی چنین می سراید :

دولت عشق تو آمد عالم،جان تازه کرد
عقل کافر بود آن رخ دید و ایمان تازه کرد

سلمان رحمانی چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:26 ب.ظ

مهر مادری

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یک چشم داره!

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم.
کاش زمین دهن وا میکرد و منو ، کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟!!!

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا اونم بی خبر

سرش داد زدم، چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا


اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

یک روز، یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم

بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی کنجکاوی

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام.
منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی، تو یه تصادف، یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر، نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو

مادرت

سلمان رحمانی چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:44 ب.ظ


آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم

بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم

سرد مهری بین که کس بر آتشم آبی نزد

گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع

لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب

سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم

سوختم از آتش دل در میان موج اشک

شور بختی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هر کدام از شعله‌ای در آتشند

در میان پاکبازان، من نه تنها سوختم

جان پاک من "رهی" خورشید عالم تاب بود

رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم.

"رهی معیری"

مرتضی چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:10 ب.ظ


دوست داشتن در مقابل استفاده کردن


زمانیکه مردی در حال پولیش کردن اتوموبیل جدیدش بود کودک 4 ساله اش تکه سنگی را بداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت.

مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بدون انکه به دلیل خشم متوجه شده باشد که با آچار پسرش را تنبیه نموده.

در بیمارستان به سبب شکستگی های فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد.

وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید "پدر کی انگشتهای من در خواهند آمد" !

آن مرد آنقدر مغموم بود که هچی نتوانست بگوید به سمت اتوبیل برگشت و چندین باربا لگدبه آن زد.

حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه می کرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"

روز بعد آن مرد خودکشی کرد ...

خشم و عشق حد و مرزی ندارنددو می بایست ( عشق) را انتخاب کنید تا زندگی دوست داشتنی داشته باشید و این را به یاد داشته باشیدکه

اشیاء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند.
در حالیکه امروزه از انسانها استفاده می شود و اشیاء دوست داشته می شوند.

مرتضی جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:12 ق.ظ

یادت اون روز برفی
وسط فصل زمستون
تو پریدی پشت شیشیه
من زدم از خونه بیرون

یادت اشاره کردی
آدمک برفی بسازم
واسه ساختنش رو برفا
هرچی که دارم ببازم

گوله گوله برف سرد و
روی همدیگه می چیدم
شاد و خندان بودم انگار
که به آرزوم رسیدم

رو پیشونیش با یه پولک
یه خال هندو گذاشتم
واسه چشماش دو تا الماس
جای پوس گردو گذاشتم

رو سینش با شاخه یاس
یه گلوبند و کشیدم
روی لبهاش با اجازت
طرح لبخند رو کشیدم

یادم با نگرونی
تو یه ها کردی رو شیشه
دزدکی برام نوشتی
تکلیف قلبش چی میشه

شرم گرم لحظه ها رو
توی اون سرما چشیدم
سرخیش رو پوست سرد
آدمک برفی کشیدم

قلبم رو دادم نگفتم
تن اون از جنس برفه
عاشقونه فکر میکردم
نمیگفتم نمی صرفه

ولی فصل آشنایی
زود گذر بود و گریزون
شما از اون خونه رفتین
آخر همون زمستون

رفتی و قصه اون روز
واسه من مثل یه خواب شد
از تب گرم جدایی
آدمک برفی هم آب شد

کاشکی میشد که دوباره
روبروت یه جا بشینم
یا که رد پات رو برف
توی کوچمون ببینم

کاشکی میشد توی دنیا
هیچ کسی تنها نباشه
عمر آدم برفی هامون
امروز و فردا نباشه

قول میدم تا آخر عمر
دیگه قلبم رو نبازم
بعد تو تا آخر عمر

آدمک برفی نسازم ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد