کلبه مجنون۳-مرتضی صفردوست

بسم ا... مرتضی. 

استاد

نظرات 110 + ارسال نظر
مرتضی جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام به همه

استاد همه را یادتان بود جز امید طاهری٬ آخی٬ بمیرم براش! همیشه مظلوم واقع شده

تفالی به حافظ زدم و این شعر آمد:

عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کار است الحمدالله

ای بخت سرکش تنگش به برکش
که جام زرکش که گام دل خواه

ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه

از دست زاهد کریم توبه
وز فعل عابد استغفرالله

جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه

کافر مبیناد این غم که دیده ست
از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه

امید فعلا افتخار نداده است.
وگرنه با کمال میل

رحیمی نژاد جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:56 ب.ظ

سلام
ممنون از شما
من هم به شما تبریک میگم
موفق باشید
رو کمکتون حساب میکنم

رویااسماعیل پور شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:20 ق.ظ

*به نام خدا*

سلام آقای صفردوست
سپاس گزارم
من نیز برای شما موفقیت روز افزون را آرزومندم
از دعای خیرتان هم ممنونم

۱۳ شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 ب.ظ

به نام خدا
سلام اقای صفر دوست
ما کوچک تر از انیم که از دست دوستان ائمه (َع) ناراحت بشیم.راستش بیشتر منتظر کلبه مخصوص بحث بودم .بلاخره از بین شما و استاد یکی بیاد این کلبه رو راه بندازه

مرتضی شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:57 ب.ظ

سلام به خانم ها رحیمی نژاد و اسماعیل پور
متشکر از حضورتون
امیدوارم با مطالب زیبایتان منو در بهتر شدن مجنون ۳ کمک کنید

امروز می خوام سه تا مطلب زیبا که خواهرم آورده رو واستون بذارم

مرتضی شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:16 ب.ظ

به یاد توام همه دم به یاد توام آری
ای انکه تو را هرگز نمیشناسم
ای بهترین رویای شبهای بیداری٬ من تو را چون تندیسی از ملکوت بر تارک این قلب مجروح نشانده ام
حتم دارم با نفس گرم تو لطمات دل ازرده ام التیام خواهد یافت
آری، آری با خیالت می شود غرق شد در خیال
در پناه بال های گسترده ات می توان تا قلب خورشید تاخت٬ در این حال هیچ حس غریبی یارای نزدیکی به من نیست
آن چنان از دم مسیحایی تو مستم که روح را بیم جدایی از پیکر است
من به یاد توام تو ساخته ذهن منی بدان ای نازنین گر تو با من ما نشوی باز هم تو را آن چنان در خیال کوته خویش به تصویر در خواهم در اورد که گر باد صبا خبر به پیش عشاق ملکوتی ببرد اهل فردوس همه دم قصه عاشقی ام ، حکایت بکنند به پیش دلبر خویش

مرتضی شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:16 ب.ظ

صدایت می کنم با اشکهایم نگار من
بیا امشب به بالین نگاه سوگوار من

ببین اینجا میان سایه های مبهم تردید
تورا می خواند این آشفته قلب بی قرار من

تویی تنها که می فهمی خزان چشمهایم را
به باران نگاهت سخت محتاجم بهار من

منم مجنون ترین لیلی که درآیینه حسرت
خیال با تو بودن زنده ام می داشت یار من

تمام هستی این واژه های مبهم وتنها
فدای لحظه های غربت چشمت نگار من

تمتم حرفهایم ساکت و بی های وهوی
امشب نشسته در نگاه اشکهای بی قرار من

نبض لحظه هایم جاری یک جرعه فریاد است
فریاد از التهاب دردهای بی شمار من

به دیدارم نمی آیی،سراغ از من نمی گیری
ببین این شعر بارانی است تنها یادگارمن

مرتضی شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:17 ب.ظ

شعر یعنی با افق یک دل شدن
یا لباسی از شقایق دختن

شعر یعنی با وجود خستگی
بر سر پروانه دل سوختن

شعر یعنی سری از اسرار عشق
شعر یعنی یک ستاره داشتن

شعر یعنی یک نگاه خسته را
از کویر گونه ای برداشتن

شعر یعنی داستانی نا تمام
شعر یعنی جاده ای بی انتها

شعر یعنی گفتن از احساس موج
در کنار حسرت پروانه ها

شعر یعنی آه سرخ لاله ها
شعر یعنی حرف پنهان در نگاه

شعر یعنی ترجمان یک نفس
عمق سایه روشن دشت پگاه

شعر یعنی یک زلال بی دریغ
شعر یعنی راز قلب یک صدف

شعر یعنی درد دلهای نسیم
حرفی از تنهایی سبز علف

شعر یعنی تاب خوردن روی موج
در کنار برکه ساحل ساختن

شعر یعنی هدیه ای از آسمان
بهر یاسی بی نوا انداختن

شعر یعنی فصلی از سال نگاه
شعر یعنی عاشقانه زیستن

شعر یعنی پولکی از عشق را
روی دامان کویری ریختن

شعر یعنی حس یک پرواز محض
در میان آسمان پیدا شدن

شعر یعنی در حصار زندگی
غرث در گلواژه رویا شدن

شعر یعنی قصه یک آرزو
شعر یعنی ابتدای یک غروب

شعر یعنی تکه ای از آسمان
شعر یعنی وصف یک انسان خوب

شعر یعنی قلعه ای از جنس عشق
کم کنم از واژه و حرف و سخن

شعر یعنی حرف قلبی سرخ و پک
نه عبوری ساده چون اشعار من

مرتضی شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:24 ب.ظ

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "
"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .

آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند .

چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "
همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "
مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد . "
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.


دوست خوبم
امیدوارم همیشه خوبی های من رو به یاد داشته باشی و بدی هام رو ببخشی و از یاد ببری ...

صمیمانه برات آرزوی موفقیت و شادکامی دارم
شاد و تندرست باشی
مرتضی

عالی بود مرتضی

سلمان رحمانی شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:14 ب.ظ

سلام مرتضی
خیلی زیبا بود
یا علی

سلمان رحمانی یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:06 ق.ظ


آنچه ما کردیم با خود هیچ نابینا نکرد
در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را

مرتضی یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:53 ب.ظ

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو.

برای عشق قبول کن ولی غرورت را از دست نده.

برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو.

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه.

برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن.

برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر.

برای عشق وصال کن ولی فرار نکن.

برای عشق زندگی کن ولی عاشقانه زندگی کن.

برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش.

برای عشق خودت باش ولی خوب باش

مرتضی یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ب.ظ

عشق یعنی خاطرات بی غبار
دفتری از شعر و از عطر بهار

عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز
زمزمه از عاشقی با سوز و ساز

عشق یعنی چشم خیس مست او
زیر باران دست تو در دست او

عشق یعنی ماتحب از یک نگاه
غرق در گلبوسه تا وقت پگاه

عشق یعنی عطر خجلت شورعشق
گرمی دست تو در آغوش عشق

عشق یعنی "بی تو هرگز ...پس بمان "
تا سحر از عاشقی با او بخوان

عشق یعنی هر چه داری نیم کن
از برایش قلب خود تقدیم کن

مرتضی یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:16 ب.ظ

در کاخ مجلل خبر از عشق مجو
که سعادت همه در کلبه درویشان است ...
عید است ولی بدون او غم داریم
عاشق شده ایم و عشق را کم داریم
ای کاش که این عید ظهورش برسد
اینگونه هزار عید ...

سلمان رحمانی دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:40 ب.ظ


راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را از منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که می کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران ان دلم که کم از سنگ خاره نیست

حضرت حافظ

منتظر سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ق.ظ

دعا میکنم غرق باران شوی

چو بوی خوش یاس وریحان شوی

چو یاران مهدی شمارش کنند

دعا میکنم جزئ یاران شوی

یا علی

مادر بچه‌ها چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:38 ق.ظ

جاری زندگی (1)
از خواب پرید، ساعت شش و نیم. دیرش شده بود. صبح یک روز سرد پاییزی بود. با عجله پتو را کنار زد، گل سرش را از زیر بالش برداشت و به طرف آشپزخانه دوید. کتری و قابلمه را روی اجاق گذاشت و توی هر دویشان آب ریخت. شعله را زیاد کرد. بعد دوید به سمت دستشویی. دوباره برگشت و از توی فریزر یک بسته نان لواش درآورد و روی میز گذاشت.
فکر کرد اول صبحانه را آماده کند. کره، پنیر، عسل. عسل ته کشیده بود. دوباره به سمت دستشویی . نه، رفت به سمت اتاق. همسرش را بیدارکرد. بعد هم پسرش را، که نشد!
رفت توی آشپزخانه. آب خیلی جوش نبود.صبر کرد. نگاهی به ساعت انداخت. ته دلش خوشحال شد. چای را دم کرد. برنج را ریخت توی قابلمه. دوباره رفت سراغ پسرش: «پاشو دیگه دیرمون شد. هرچی می‌گم شب زود بخواب ... ».
نمی‌خواست صدایش را بلند کند یا بیشتر کشش بدهد. کوچیکه بیدار می‌شد. برگشت. همسرش صبحانه می‌خورد. پسرش هم رسید با چشم‌های بسته و تلوتلوخوران. دستش را گرفت و نشاند روی صندلی و برایش دو سه تا لقمه گرفت. برنج را ریخت توی آبکش. بخار که زد توی صورتش چشمهایش را بست و نفس کشید. چایش را خورد. پسرش را بلند کرد تا آماده شود. . برنج را ریخت توی قابلمه و درش را نیمه باز گذاشت تا عرق نکند. بعد رفت توی اتاق و لباس پوشید. سر راه آبی هم به صورتش زد. کیسه خوراکی و کیف پسرش را داد به دستش و او را به سمت در هدایت کرد. برگشت کوچیکه را پتوپیچ کرد و توی بغلش گرفت. همانطور که از در خانه خارج می‌شد آرام به همسرش که داشت کفش می‌پوشید گفت: «کاش پلیورت رو می‌پوشیدی. خیلی سرد کرده». در خانه که بسته شد ساعت هفت و ده دقیقه بود.

قاصدک چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ق.ظ

قاصدک



سلام


بابا دمتون گرم

خیلی اینجا شلوغه

پس عاشقای این وبلاگ اینجا جمع شدن

میگم کسی اونجا نمیاد

نگو همه عاشقن

برای عاشق هم که خنده معنی نداره

نه یعنی اینکه معنی خنده و گریه برای عاشق فقط ۱ چیزه



اون هم مطلوب یار

حالا که بحث به جاهای باریک کشید این رو هم بخونید




روزگاری ز غم بی کسی و تنهایی


می سرودم که نگارم به کدامین جایی

می کشیدم ز دل سوخته آهی و فغان

که چرا نیست ز یارم سخن و آوایی

می شد این تن همه فریاد که ای ماه شبم

کاش از نور دلت بر دل من بنمایی

چه بسا غم که کشیدم همه عمرم ای گل

که به یک لحظه بر این منزل ویران آیی

شکر ایزد که غم دوری و رویت طی شد

دل نشیط است به همراهی تو هر جایی

بین ما فاصله ای نیست مگر جور زمان

نشوم خسته ز پیکار زمان فردایی

راهمان سخت و زمین سرد و دعا بر لبمان

که خدا این گره بسته تو کی بگشایی

بارالها به کرم بر من و او غم خوش دار

غم ایام پشیز است تو چون با مایی







در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی. به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.
از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد. جعبه سیاه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟ خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من! همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا! چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من! جعبه طلایی را به تو دادم تا قدر شادی هایت را بدانی و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...






نصیحت (((( قاصدکی ))))

پس ای عاشقان قدر لحظه های خوش و زیبای زندگی خود را بدانید و غم ها را دو بریزید .

چون غم در کمین شادی مینشیند تا او را از شما بگیرد.

به ما سر بزنید.

فعلا خدا حافظ

رحیمی نژاد چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ق.ظ

سلام
زن:
می گویند مرا آفریدند از استخوان دنده چپ مردی به نام آدم حوایم نامیدند یعنی زندگی تا در کنار آدم یعنی انسان همراه و هصدا باشم می گویند میوه سیب را من خوردم شاید هم گندم را و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم و یا شاید سیب چشمان شان باز گردید مرا دیدند مرا در برگ ها پیچیدند مرا پیچیدند در برگ ها تا شاید راه نجاتی را از معصیتم پیدا کنند نسل انسان زاده منست من حوا فریب خوردۀ شیطان و می گویند که درد و زجر انسان هم زاده منست زاده حوا که آنان را از عرش به خاکی دهر فرو افکند شاید گناه من باشد شاید هم از فرشته ای از نسل آتش که صداقت و سادگی مرا به بازی گرفت و فریبم داد مثل همه که فریبم می دهند اقرار می کنم دلی پاک معصومیت از تبار فرشتگان و باوری ساده تر و صاف تر از اب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم با گذشت قرن ها باز هم آمدم ابراهیم زادۀ من بود و اسماعیل پروردۀ من گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند فاطمه من بودم زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم من بودم زن لوط و زن ابولهب و زن نوح ملکه سبا من بودم و فاطمه زهرا هم من گاه بهشت را زیر پایم نهادند و گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند گاه سنگبارانم نمودند و گاه به نامم سوگند یاد کرده، و در کنار تندیس مقدسم اشک ریختند گاه زندانیم کردند و گاه با آزادی حضورم جنگیدند و گاه قربانی غرورم نمودند و گاه بازیچه خواهشاتم کردند اما حقیقت بودنم را و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را بر برگ برگ روزگار هرگز! منکر نخواهند شد من مادر نسل انسان ام من حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام مریمم من درست همانند رنگین کمان رنگ های دارم روشن و تیره و حوا مثل توست ای ادم اختلاطی از خوب و بد و خلقتی از خلاقی که مرا درست همزمان با تو افرید پس بیاموز تا سجده کنی درست همانطور که فرشتگان در بهشت بر من سجده کردند بیاموز که من نه از پهلوی چپ ات بلکه استوار، رسا و همطراز با تو زاده شدم بیاموز که من مادر این دهرم و تو مثل دیگران زاده من! . -

سلمان رحمانی چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ب.ظ

سلام مادر بچه ها
خیلی زیبا بود
مادر
مادر
مادر

مرتضی پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:03 ب.ظ

سلام به همه
بابا ایول در نبودم چه کردین
از همتون ممنونم٬ منقلبم کردین


قاصدک عزیز
ای بنده من! جعبه طلایی را به تو دادم تا قدر شادی هایت را بدانی و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
و
خنده و گریه برای عاشق فقط ۱ چیزه

دوست همیشه خوبم سلمان جان
آنچه ما کردیم با خود هیچ نابینا نکرد

مادر بچه ها هم تصویر زندگی رو به زیبایی واسمون تفسیر کرد
از خواب پرید، ساعت شش و نیم بود ....

و اما خانم رحیمی نژاد
ابراهیم زادۀ من بود و اسماعیل پروردۀ من ٬ من مادر این دهرم و تو مثل دیگران زاده ی من !!!

گاه بهشت را زیر پایم نهادند و گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند


به قول خواجه حافظ شیرازی:
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

سلمان رحمانی جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:22 ب.ظ


تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

خیام

رحیمی نژاد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:18 ب.ظ

به داغ ترین سوال کلبه رحیمی نژاد پاسخ دهید.

[ بدون نام ] شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:01 ق.ظ

سلام
به علت شرکت در مسابقه کمیکار چند روزی غایب هستم
جلو جلو عذر خواهی می کنم
بچه ها دعایمان کنید امسال برنده شویم
یا علی

مرتضی شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:20 ب.ظ

ببخشید یادم رفت اسمم رو تو پست بالا بنویسم

۱۳ شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ب.ظ

به نام خدا
سلام
حالا که مشکل ما حل شد جناب اقای صفر دوست شما در غیبت هستید.هر موقع کع اومدین لطفا اعلام کنید

مرتضی یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:08 ب.ظ

سلام ۱۳
دو ماه من صبر کردم یه چند روزی هم شما صبر کنید

به نام خدا
مرتضی برای کمک به کمیکاری ها سمنان است

۱۳ یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:00 ب.ظ

به نام خدا
حق با شما است اقای صفردوست.چشم صبر میکنم

قاصدک دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:16 ب.ظ http://www.phy412.blogfa.com

قاصدک


سلام مجنون جان


ببین جواب سوالی که از من پرسیدی رو پیدا کردم

خیلی جالب بود

گذاشتمش توی وبلاگ خودمون

وبلاگ گروه فیزیک

خواستی میتونی بری بخونی



بازم سوال داشتی بپرس منم میگردم و جوابتو پیدا میکنم


بای بای تا بعد

مرتضی سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:14 ب.ظ

استاد اگه امکان داره برای اون مقاله ای که دیروز نشون من و قاصدک دادین این مطلب رو واسه بذارید


قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.
قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت.
و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.
تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند.
قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟
خدا گفت: هست.
قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.
آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت.
آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد.
و وقتی‌ که‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چکید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی

فرستادم

بارون و اسمون چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:14 ب.ظ

عشق مشروط می گوید:
به تو عشق می ورزم چون به تو نیاز دارم .
عشق بی قید و شرط می گوید:
به تو نیازمندم چون به تو عشق می ورزم.

[ بدون نام ] چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:35 ب.ظ

لبخند تو را چند صباحیست ندیدم ...
یکبار دگر خانه ات اباد بگو:
سیب

مرتضی پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ب.ظ

سلام به همه

برای کلبه مجنون پرسش های بسیاری پیش اومده و دنبال جواب می گرده
از همگی در هر سنی و با هر تجربه ای برای یافتن پاسخش کمک می خواهد


متن سوال:

می خواستم به یه دختر خانمی برای ازدواجش - برای چگونگی رسیدن به عشقی الهی- کمک کنم اما چون جامعه مون صحبت یه پسر و دختر را بد می داند و این وسط برای دختر ((مخصوصا دختری که در شرف ازدواج است)) حرف و حدیث های بسیاری می سازند، این امر میسر نشد که نشد و به خاطر پیشگیری از متهم شدن (( آش نخوره و دهن سوخته )) نتونستم کمکش کنم٬ کمکی که برای آینده زندگی اش بسیار حیاتی بود.

این اس ام اسی بود که برایم نوشته بود
" مادر من با صحبت ما مخالف نیست - داخل پرانتز مادر ایشون هم در جریان همه چیز بودن و این خودش دلیلی بر اشتباه نبودن کارمون هست – اما از نظر بعضی افراد این کارها اشکال داره "

حالا

آیا این انصاف بود؟

آیا کمک کردن جرم شده که همه دم از قانون و شریعت می زنن؟ کجای این کار غیر قانونی و مغایر شریعت بود؟

مگر ما چه کرده بودیم؟ مگر ما تا کی زنده ایم؟

چرا باید بترسیم؟ چون پسریم؟ یا اینکه دختریم؟

چرا وقتی دم از آزادی زن در جامعه می زنیم ما را متحجر می نامند؟

می خوام بدونم اشکال این کار کجا بود؟

و اینکه آیا کمک من اشتباه بوده یا رفتار شما؟

و چرا عاشق می شویم وقتی که راه و رسم عاشقی را بلد نیستیم؟

مرتضی پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ب.ظ

چرا وقتی دو نفر - پسر و دختر - با هم صحبت می کنن - چه برای امر مقدس ازدواج و چه برای مسایل درسی - محکوم اند که مثل گناهکارها نگاه بشن؟

مادرم می گه:
بعضی ها خیلی راحت با آبروی دیگران بازی می کنن.
اگه بخوای بهشون ثابت کنی که بهت تهمت زدن می گن داره خودشو می کشه تا گناهاشو بپوشونه
و
اگه بخوای بی خیالشون بشی می گن خودش هم قبول داره که گناهکاره !!!

آیا این کار گناهه؟
به نظر شما اونهایی که انقدر راحت تهمت می زنن نمی دونن گناهکار واقعی کیه؟
نمی دونن عین آیه ی قرآن هست که توی زندگی دیگران تجسس نکنید؟
نمی دونن نباید به همدیگه ظن داشته باشیم و تهمت بزنیم؟
نمی دونن خدا عاشق این رفتار ها نیست و این کارشان حق الناس است و روز قیامت باید تقاص (املای صحیحش را نمی دانم - taghas) پس دهند؟

ما هر کدوممون به نحوی دم از عشق می زنیم
عشق به خدا
عشق به ائمه
عشق به خانواده
و ...

آیا این رفتار ما مطابق با راه و رسم عاشقی است؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ب.ظ

سلام استاد
سلام اقای صفردوست

من شخصا از یکی از علما پرسیدم که ایا اشکالی داره در دانشگاه با همکلاسی جنس مخالفمان صحبت کنیم ؟
ایشون در جواب فرمودن که نه اما این کار یک عادت نشه و با رعایت شئونات یک دختر/ پسر این صحبت انجام بشه و اگر احتمال می دید که به گناهی منجر شود انجام ندید. این رو من در مورد یک فرد مجرد پرسیدم حالا این دختر خانم که متاهل هم هستن و اگر هم قصد سوئی از دو طرف نباشد اشکالی دیده نمیشه اما باید به اون دخترخانم حق بدیم چون خاله خان باجی هایی در جامعه ی ما هستن که به راحتی با ابروی افراد بازی می کنن و خیلی خیلی خیلی راحت تهمت می زنن و اگر این دخترخانم بیچاره از خودش دفاع کنه میگن: «داره خودشو به در و دیوار میزنه که گناهشو بپوشانه» و اگر هم که اعتنا نکنه مگن: «خودشم قبول داره گناهکاره و حرف حساب جواب نداره»
جالبه این افراد میگن از نظر اسلام اشکال داره! تمام بدبختی ما مسلمانها اینه که فقط پوسته ی اسلام رو می بینیم.
این صحبت کردن تفاوتش با صحبت کردن یک فرد با مشاور چیه؟
یه سوال البته نمیدونم سوالم درسته یا نه و می دونم اصلا قابل قیاس نیستند: اما مگر حضرت فاطمه(س) با اصحاب پیامبر(ص) یا امام علی (ع) صحبت نمی کردن؟
در کل من به این خانم حق می دم.

[ بدون نام ] جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:21 ق.ظ

سلام به همه
ببین مرتضی در حقیقت جامعه مجموعه ای از افراد هستش که من و تو هم یکی از اون افراد هستیم پس اگر جامعه ایراد داره مشکل از خود ما آدم هاست و برای رفع مشکلش هم باید از خودمون شروع کنیم.
متاسفانه این چیزایی که گفتی تا حدی درسته (البته تاحدی) و جالب اینجاست که همه ما تو بحث تئوری استادیم ولی موقع عمل کردن که میشه یه چیزایی یادمون میره...!همه میدونیم که تهمت زدن خوب نیست ولی یه موقعه هایی یادمون میره!!!
وجالب تر از اون اینکه کسایی که ادعای آزادی دارن وحتی اونایی که ادعای آزادی روابط بدون هیچ محدودیتی و حد ومرزی رو هم دارن هم به خودشون اجازه میدن تا براحتی به دیگران تهمت بزنن.
اینکه گفتم با حرفت تا حدی موافقم بخاطر این بود که شاید در سال های گذشته این مشکل بیشتر بود ولی الان کم تر پیش میاد که در مورد دو نفر که در یک چهار چوب صحیح وسالمی باهم تعامل و ارتباط دارن این سوء تفاهمات پیش بیاد.
یه نکته رو هم فراموش نکن که بعضی موقع خود ماها با رفتارمون خودمون رو در معرض سوء تفاهم وتهمت دیگران قرار میدیم.

به نام خدا
سلام
ممنون از مشارکتتون
کاش یک اسم انتخاب می کردید تا کسانی که بخواهند به شما ارجاع بدهند بتوانند.
ممنون
استاد

رحیمی نژاد جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ب.ظ

سلام
حالا چه اصراری دارید که با خانم ها حرف بزنید
اولآ بحث علمی از نوع برخورد معلوم می شود بدون رفتار زننده خواهد بود
دومآ آیا هیچ خانمی نبود که به ایشون کمک کنه؟
سومآ اگه کمک شما حیاتی بود حرف دیگران چه اهمیتی داره؟!
مردم جاهای دیگه هم حرف زیاد می زنن اگه نماز اول وقت بخونی میگن جانماز آب می کشه اگه جلوی غیبتو بگیری میگن
... اگه حجاب رو رعایت کنی میگن...
اگه شخصی از هر فرصتی برای حرف زدن با جنس مخالف استفاده نکنه صحبت کردنش با جنس مخالف در مواقع ضروری هیچ مشکلی رو پیش نمی آورد
باز هم به نظر من به نیت خودتون نگاه کنید و رفتار مناسب با نیت رو انتخاب کنید شما می تونستید از خواهرتون هم کمک بگیریدو تنها با این خانم صحبت نکنید یا حتی فقط خواهرتون با ایشون صحبت می کردن
بعضی وقت ها ما فکر می کنیم که کمکمون ضروری است بنا بر همان حس دلسوزی و ترحم به جنس مخالف.اگه موضوع برای پدر ویا برادر این خانم قابل مطرح کردن نبود پس برای شما هم نباید باشه و باید توکل به خدا کرد بهتر اینه که ما معنای توکل رو خوب بفهمیم.
از شناختی که من از استاد پیدا کردم این موضوع رو استاد خوب درک کردن از ایشون بپرسید حتمآجواب خوبی دریافت می کنید.

محسن جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ب.ظ

سلام دوباره
شرمنده.یادم رفت اسمم رو بنویسم .دیگه کم کم دارم دچار فراموشی میشم.اون نظر دوم برای من بود.
جوانی کجایی که یادت بخیر.

سلام
محسن از نوع محقق؟
کم پیدایی؟!

منتظر جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:18 ب.ظ

عصری است غریب و آسمان دلگیر است
افسوس برای دل سپردن دیر است

هر بار بهانه ای گرفتیم و گذشت
عیب از من و توست ، عشق بی تقصیر است!

گویند خیال دلبران تخت تر است
آن یار که دلرباست خوشبخت تر است

هیهات مباد از کسی دل ببری
معشوق شدن ، ز عاشقی سخت تر است!

منتظر جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 ب.ظ

هوالحی
سلام اقای صفر دوست
در مورد این قسمت سوالتون که چرا باید شرایط جامعه طوری باشه که شما نتونید به یک خانم کمک کنید باید بگم که تا حدی با نظراتی که مطرح شده موافقم و به نظر من اون خانم کار درست رو انجام دادن.
در مورد اون موضوع که فرمودین باید قبل از عاشقی راه و رسم عاشقی رو یاد بگیریم حق با شماست اما به نظر من وقتی در پیشگاه معشوق قرار میگیری شرایط و جوی ایجاد میشه که همه ی اموخته هایت به کار نمیاد و اونجاست که اگه عاشق واقعی باشیم کم نمیاریم اما اگه نه ...

یا علی

سعید جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

تو جامعه‌ای که رییس پلیسش خیلی راحت میاد میگه ای‌میل همه چک می‌شه و ذره‌ای احترام برای حریم خصوصی قایل نیست، فک می‌کنی عجیبه که دو نفر در حین صحبت واسه آینده‌شون برن کلانتری به جرم اینکه دوست دارن عاشق هم بشن

محسن جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ب.ظ

سلام استاد
خوب هستید؟هستیم استاد.فقط یکم وقت آزادم کمتر شده ولی سعی می کنم هر وقت که میام تو نت به وبلاگ هم سر بزنم.

ممنون
محسن عزیز

بارون و آسمون شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ب.ظ

اگر به قضاوت در باره ی مردم بپردازیم فرصت دوست داشتن آنها را از دست خواهیم داد.
بهتر است با مهربانی اشتباه کنیم تا اینکه با نامهربانی معجزه کنیم.
و مهم نیست چه مقدار میبخشی مهم اینست چه مقدار عشق در این بخشیدن است.

مادر بچه‌ها شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ب.ظ

سلام
فکر می‌کنم روایتی از پیامبر (ص) باشد که انسان نباید کاری کند که در مظان اتهام قرار بگیرد. (اگر هر اشکالی در روایت هست امیدوارم خدا و شما مرا ببخشید). به هر حال جامعه ما این گونه نمی‌پسندد. و ما هم اینجا زندگی می‌کنیم. در ایران با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هایش. و یک سری اصول را می‌پذیریم تا جلوی سوء‌استفاده‌ی بعضی آدم‌های بی‌جنبه گرفته شود.
حالا این که خوب است و شما به قول بقیه‌ی دوستان می‌توانستید از طریق دیگری راهنمایی و کمک کنید خیلی مسایل دیگر از این دست وجود دارد که برای شما ساده و حل شده است و از نظر بعضی‌های دیگر بغرنج. و این باعث تعجب و آزار شما می‌شود. خیلی از این مسائل هم در گذر زمان تغییر می‌کند. مثلا یک زمانی اگر کسی در مدرسه کفش یا جوراب سفید می‌پوشید خیلی شجاعت به خرج داده بود ولی الان این قضیه برای شما خنده‌دار است.
در هر صورت
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی

مرتضی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:29 ب.ظ

سلام استاد
از همه دعوت کردم که پاسخ سوالم را بدهند اما شما را فراموش کردم آخه فکر می کردیم اتوماتیک خودتون جواب می دین
حالا مشتاقم نظر شما رو بعنوان یه با تجربه بدونم

من یکی رو ول کن!!!

مرتضی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:40 ب.ظ

سلام ناشناس عزیز
من و محسن مدت ها پیش باهم در اون مورد از چندتا عالم دینی سوال کردیم و جواب همشون این بود:
حرف زدن و خندیدن و کلا ارتباط با جنس مخالف تا زمانی بلامانع است که انسان به گناه نیافتد.

من به اون دخترخانم حق دادم و می دیم اما سوال من اینه که:
چرا باید در جامعه ی ما خاله خان باجی وجود داشته باشه؟
چرا در جامعه ای که ادعای مسلمونی توش گوش فلک رو کر کرده خیلی راحتی با ابروی افراد بازی بشه؟

چرا اون دختر خانم باید بترسه ( چون دختره ) و من نترسم ( چون پسرم)؟

تو هم باید بترسی پسر شجاع

مرتضی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:58 ب.ظ

سلام محسن
توی این موارد تجربه ی زیادی داری و ازت ممنونم که نظر دادی

آره راست می گی من و تو جزء افراد این جامعه هستیم و خوب می دونیم برای رفع همه ی مشکلات باید اول از خودمون شروع کنیم
برای همین است که این موضوع رو مطرح کردم
تئوری بافی دیگه بسه٬ من می خوام عمل کنم و تو این راه به کمک نیاز دارم
به کمک همتون

روز قبل از کنفرانس معدنی حسن حسین زاده رو با نامزدش دیدم و تنها کاری که کردم این بود که برای خوشبختی شان دعایشان کنم و حتی به تو که صمیمی ترین دوستم بودی نگفتم
اما یادت میاد بچه های خودمون چقدر حرف مفت پشت سر من و خودت درآوردن؟
" آش نخورده و دهن سوخته "
بعدها خود حسن بهم گفت که اون روز با دیدن من جا خورده و فکر می کرده که آبرویش را می برم
امروز این موضوع رو گفتم چون حسن دیگر ازدواج کرده !!!

سوال اینجاست که چرا ما حتی به صمیمی ترین دوست خودمون هم رحم نمی کنیم و آبرویش را خیلی راحت می بریم؟

محسن جان چرا دو نفری که در یک چهار چوب صحیح وسالمی باهم تعامل و ارتباط دارن براشون حرف و حدیث می تراشن؟

چرا ما باید اینگونه باشیم؟

اگه من درست می گویم پس بیایید از فردا در رفتارهایمان تجدید نظر کنیم اما اگه اشتباه می کنم بگویید تا تکلیفم را بدانم

محسن جان اگه خواستی حضورا بیشتر باهات حرف می زنم
یا علی

بابا کشتی مارو!
منظورت چیه؟
حرف آخرتو بزن!
استاد

مرتضی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
ممنون که اومدی و نظر دادی

از این حرفتون خیلی ناراحت شدم، من اصراری ندارم که با خانم ها حرف بزنم، همیشه این خانم ها بودن که سراغ من آمدن !
چی شد یه همچین فکری کردین؟

توی آزمایششون گیر می کردند منو صدا می زدند
شیمی آلی می افتاند و برای اینکه پاس کنن سراغ من می آمدند

شما می گید نباید کمکشون می کردم؟
یا اگه چون کمک کردم باید مستحق شنیدن اینگونه حرف ها باشم " چرا اصرار داری همش با خانم ها پلکی " ؟

تو رو خدا کمی فکر کنید و بعد هر نوع برچسبی رو که خواستین به آدم بچسبونید
شما شخصیت مرا نمی شناسید، چی شد که اینگونه در موردم قضاوت کردین؟
مگر دختر انسان نیست؟ آدم نیست؟ حق نفس کشیدن ندارد؟ حق کمک خواستن ندارد؟ حق زندگی کردن ندارد؟ حق راه رفتن ندارد؟
حالا چون فقط جنسیتتون با من فرق داره نباید کمکتون کنم؟
خوب است که خود شما هم دخترین. من که انصاف نمی بینم اگه خود شما هم کمکی بخواین بگم چون دختری و جنس مخالفی کمکت نمی کنم

گفتن کمک به همنوع نگفتن کمک به همجنس
همین رفتارهاست که باعث می شه از زن به چشم یک کالا نگریسته بشه !!!

خانم رحیمی نژاد جالبه بدونید آز فیزیک 2 وقتی یکی از همکلاسی هام سوالی کاملا علمی پرسید و جوابی کاملا علمی شنید برای هر دومان حرف و حدیث درست کردند!
خدارو شکر که همکلاسی من زود ازدواج کرد
بحث من سر اینه که چرا باید اینگونه باشیم؟

بگذریم
اینجور حرفها بحث رو به حاشیه می کشونه

برای اون دختر خانم تجربه مهمتر از جنسیت بود و حتما این تجربه رو در من دیده بود که بهم اعتماد کرد و ازم مشاوره گرفت!
شما دقت نکردین که مادر ایشون هم در جریان بوده، من بی عقل و بی تجربه، مادر ایشون چی؟

نیت من خیر بود درغیر اینصورت اینگونه صدایم درنمی آمد.
و جالب است بدونید که بیشتر کمکهایم از روی دلسوزی و ترحم به همسرش بود تا خود این خانم
اما قبل از تمام این حرفها اول رضای خداوند و دوم رضایت صاحب اختیارم، ولی امرم، مولایم، امام زمانم (ع) بود و بس (حرفم کمی بوی شعار گرفت)
حال شما دوست دارید اسمش را ترحم و دلسوزی بذارید

شما از کجا می دونید از خواهرم کمک نگرفتم؟ چگونگی ازدواجش، حرفاش و ... خیلی به هموار شدن راه این خانم (و البته کسب تجربه برای خودم) کمک کرد.
من اینجا هستم و می تونم از خودم دفاع کنم اما آیا اون دختر خانم هم هست؟
اما من به زبان خودم ازش دفاع می کنم:
کی گفته وقتی سوالم رو نمی تونم برای خونواده ام بگم نباید به یک فرد امین و قابل اعتماد هم بگم؟
پس مشاورها این وسط چه کاره اند؟
من بارها پیش استاد رفتم و واسش درد و دل ها کردم که جز ایشون کس دیگه ای با خبر نیست حتی مادرم حتی پدرم و حتی خواهرم

منظورتون رو از " بهتر اینه که ما معنای توکل رو خوب بفهمیم " رو متوجه نشدم، می شه بیشتر توضیح بدین؟

از استاد هم کمک خواستم، ببینیم چی جوابمو می دن!


و مجددا از حضورتون تشکر می کنم، شما دخترید و احساسی تر امیدوارم درد و دل هایم را تو هین و حمله تلقی نکنید
باز هم نظر بدین
برای رسیدن به جواب راهی طولانی در پیش است

یا علی

بابا به پیر به پیغمبر منو گیج کردی
من چه جوابی به تو بدم؟

مرتضی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ب.ظ

سلام به مادر بچه ها
همه ی ما می دانیم که نباید درمظان اتهام قرار بگیریم اما چرا باید جامعه ی ما اینگونه باشد که حتی وقتی انگشت توی دماغمان هم می کنیم برایمان حرف دربیاورند؟
جامعه بد، جامعه خراب، جامعه فاسد، جامعه هر چه که هست آیا ما هم باید همانند جامعه شویم یا اینکه با رفتارمان، با خوبی مان، با انرژی های مثبت مان باعث تغییر در سطح جامعه شویم؟
هدف من از طرح این سوالات همین هست، اینکه فکر کنیم و بعد عمل کنیم
واقعا عمل کنیم - کاری بسیار سخت -
و برایم همین بس است که یک نفر – فقط و فقط یک نفر – به خودش بیاید و تغییر کند
چون او هم یک نفر دیگر را تغییر می دهد
و به همین شکل کل جامعه تغییر می کند
و آیا مادر کارش تربیت صحیح فرزاندش نیست؟
چرا مادران ما به ما دروغ گفتن و تهمت زدن و غیبت کردن و ... را یاد می دهند؟
واقعا چرا؟
مادر بچه ها تو بگو !!!

مرتضی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ب.ظ

سلام به بارون که داری می باری
و سلام به آسمون که بارون را برایمان هدیه آوردی
خدا می داند چندتا عاشق الان زیر باران قدم می زنند
و به دور از هیاهوی مردم و قضاوت درباره ی این و آن به هم عشق می بخشند
ممنون که آمدید، سخنتان را در اول جزوه ام یادداشت می کنم که " فرصت دوست داشتن به هم را با قضاوت درباره دیگران از دست ندهیم "

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد