کلبه درویشان ۳-سلمان رحمانی

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم 

روزی سراغ وقت من آیی که نیستم

نظرات 136 + ارسال نظر
سلمان رحمانی جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:42 ب.ظ

توحید
آغاز دین، معرفت کردگار است؛ و کمال معرفت، ایمان بر ذات آفریدگار. ایمان را به توحید خداوند یعنی شهادت بر یگانگی او تکمیل کنند و توحید را با صمیمیت و اخلاص تمام نمایند.
صاحبدلان چون صمیمانه بر وحدت خدای اعتراف کردند، آنچنانش بی آلایش و پاک بینند که از هر نام و صفت، ذات مقدسش را منزه و پاک دانند.
حاشا که او به صفتی موصوف باشد زیرا که به هنگام توصیف چنان نماید که نام از صفت جدا و بیگانه است.
پس آنکه ایزد متعال را وصف کند، چنان است که برای بی همتا، همتایی آورده و چنین کس از سرمنزل حقیقت سخت بدور و گمراه باشد.
وجودیست که با عدم سابقه ندارد و هستی او را آغازی نیست. با همه چیز است و دور از همه چیز، آنچنانکه جرم خورشید با پرتو نافذ خود کائنات را نوازش کند، ولی خویش فرسنگها از آن بدور باشد. چرخ فلک می گردد ولی گرداننده ی آن از آلات و اسباب تهیدست و بی نیاز است.
کارخانه ی حیات گرم است اما جز از اراده و نیروی ابدیت نور و حرارت نمی گیرد.
تنهاست ولی از تنهایی وحشتناک و ترسان نیست، بی کس است زیرا کسی نیست که تواند همسایه و هم خانه ی او گردد.

سخنان علی از نهج البلاغه بقلم جواد فاضل

سلمان رحمانی جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:43 ب.ظ

آزادی
ای آزادی تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق می ورزم، بی تو زندگی دشوار است، بی تو من هم نیستم، هستم، اما من نیستم، یک موجودی خواهم بود تو خالی، پوک، سرگردان، بی امید، سرد، تلخ، بیزار، بدبین، کینه دار، عقده دار، بی تاب، بی روح، بی دل، بی روشنی، بی شیرینی، بی انتظار، بیهوده، منی بی تو یعنی هیچ! ای ازادی، به مهر تو پرورده ام، ای آزادی، قامت بلند و آزاد تو، مناره ی زیبای معبد من است، ای آزادی، کبوتران معصوم و رنگین تو دوستان همراز و آشنای من اند، کبوتران صلح و آشتی اند، پیک های همه ی مژده ها و همه ی پیام های نوید و امید و نوازش من اند.
ای ازادی کاش با تو زندگی می کردم، با تو جان میدادم، کاش در تو می دیدم، در تو دم می زدم، در تو می خفتم، بیدار می شدم، می نوشتم، می کفتم، حس میکردم، بودم.
زندگیم بخاطر تو است، جوانیم به خاطر تواست و بودنم بخاطر تواست.
ای آزادی خجسته آزادی خواهم که تو را به تخت بنشانم
یا آنکه مرا به پیش خود خوانی یا آنکه تورا به پیش خود خوانم

معلم شهید (آزادی، خجسته آزادی)

سلمان رحمانی جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:46 ب.ظ

سلام استاد
سپاس از اینکه زحمت ساخت کلبه شماره 3 رو کشیدید.
ان شا الله که مفید واقع بشیم.

راستی استاد در پاسخ به بیت آغازین کلبه ی درویشان 3:

یادم میاد که یکی از اساتیدمون در جلسه ای که براش گرفته بودیم پس از طرح چند سوال گفت که:
یه درویش حتی تو خونه ی خودش هم سرشکسته است.

در پناه حق

در اون جمله من-درویش به معنای فقیر و بی چیز است.
این درویش کلبه تو-داراست.
درویش معانی گوناگون دارد
چون فقر
و ...

رحیمی نژاد جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:44 ب.ظ

سلام آقای رحمانی
بازهم موفق باشید

۱۳ شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ب.ظ

به نام خدا
سلام خدمت اقای رحمانی
افتتاح کلبه جدید رو تبریک میگم. میخواستم بدونم منظور شما از کلبه درویشان چیست.یعنی اینکه کدام معنی رویش مد نظر جنابعالی بوده است؟

سلمان رحمانی شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 ب.ظ

سلام 13
خیلی خوش آمدی
سپاس
درویشی که ریش داشته باشد و با کلاه بلندی بر سر، عبایی بر تن و تبر زینی بر دوش در خیابان راه رود و اشعار عدم وابستگی به دنیا را بخواند و مردم نیز به کمک مالی کنند.
یا
درویشی که از این دنیا دل کنده باشد و در عشق حق غرق شده باشد ولی نه بی خیال زندگی، دارای زندگی ساده و بی تجمل، شخصی عادل، کسی که چشم طمع به مال مردم نداشته باشد، پای روی حق نگذارد، زبان حق گویی داشته باشد، خود الگویی برای سعادت انسانها باشد، سادگی و بی آلایشی از چهره ی او نمایان باشد، اهل ریا نباشد.(البته همه این خصلت ها از دوری از دنیا که باعث نزدیک شدن به ذات حقیقی خود انسانها می شود بدست می اید، یعنی رسیدن به حق تعالی، عشق حقیقی و نهایی)
به نظر شما با توجه به بحث هایی که در این کلبه مطرح شده و نظراتی که داده میشود کدامیک مد نظر بنده بوده است؟

سلمان رحمانی شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
سپاس
انشاالله که بتونم مفید باشم
سپاس از اینکه تشریف آوردید
در پناه حق

سلمان رحمانی شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ب.ظ

سلام استاد
میشه بگی درویش کلبه ی ما چه دارد؟؟؟؟

سلام
متوجه سوال نمی شوم.

سلمان رحمانی شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ب.ظ

ای آزادی، مرغک پر شکسته ی زیبای من، کاش میتوانستم تو را از چنگ پاسداران وحشت، سازندگان شب و تاریکی و سرما، سازندگان دیوارها و مرزها و زندان ها و قلعه ها رهایت کنم، کاش قفست را می شکستم و در هوای پاک بی ابر بی غبار بامدادی پروازت می دادم، اما...... دستهای مرا نیز شکسته اند، زبانم را بریده اند، پاهایم را در غل و زنجیر کرده اند و چشمانم را نیز بسته اند..... وگرنه مرا با تو سرشته اند، تو را در عمق خویش، در آن صمیمی ترین و راستین من خویش می یابم، احساس می کنم، طعم تو را هر لحظه در خویش می چشم، بوی تو را همواره در فضای خلوت خویش می بویم، آوای زنگدار و دل انگیزت را که به سایش بالهای فرشته ای در دل ستاره زیر آسمان شبهای تابستان کویر می ماند همواره می شنوم، هر صبح با سر انگشتان مهربان خیالم گیسوان زنده و زباندارت را که بیتاب دستهای من اند، به نرمی و محبت شانه می زنم، همه روز را با توام، گام به گام همچو سایه با تو همراهم، هرگز تنهایت نمی گذارم، همه جا، همه وقت تو را در کنارم و من را در کنارت میبینند، بر سر سفره آنکه در صندلی خالی پهلویت نشسته منم، نمی بینی؟
هستم، چشمهایت را درست بگشای، نه آن چشمها که با آن سلطان را می بینی، متولی را می بینی، با آن چشمهایت که فقط برای من اند. با آن چشمها که تنها من در تو می بینم، آنکه پنهانی لقمه ای در دهانت می نهد، منم، آنکه ناگهان لیوانی بر لبت می گذارد منم، آنکه برایت سیب پوست کنده و کنار دستت ریز کرده منم، ناگهان سرت را برگردان تا مرا ببینی، پیش از آنکه فرصت آنرا داشته باشم که بگریزم، غیب شوم......

معلم شهید

سلمان رحمانی یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ق.ظ

سلا م استاد
گفته بودی که درویش کلبه ی من داراست، گفتم بگید چی داره.

سلام
تو بگو چی نداره؟

سلمان رحمانی یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:03 ق.ظ

سلام استاد
می ترسم که برداشت بد بشه بخاطر همین بهتره که توی دل خودم بمونه، فقط بگم که خدا رو شکر.
شایدم چون کم تحملیم چنین شده است.
یا علی

۱۱۰ یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ق.ظ

سلام
استاد عزیز:
ارتقاء علمی شما را به مرتبه دانشیاری تبریک گفته و توفیق روز افزون شما را از خداوند متعال خواستاریم.

ممنونم ۱۱۰ عزیز ناشناس

مرتضی یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ب.ظ

هستم پا برجا

در سکوت اما پر از فریاد

در تاریکی اما پر از نور

در سیاهی اما سپید پوش

در این جمع نامیدان نامید پرور در پی افروخ تنها شمعی مجازات میشوم

هه،... که چرا نامیدیشان را زنجیر کردم که چرا نویدشان دادم به حزور،بودن،خواندن

که چرا میگردم،که چرا وفا دارم،که چرا حرمتهای شکسته را بند میزنم

که چرا در این روز گار هزار رنگ از سپیدی مینویسم

که چرا بجای بی حیایی دریا از یک دلی و آبی بودنش میخوانم

که چگونه میتوانم ببینم پاکی خوشه ی زیستن را

که چگونه میتوانم بشنوم ناله های مرغه سحری را

چه گونه میتوانم حس کنم بوسه های ماهی کوچک تنگ بلوری را

که چطور قلم میرقصد به داستانم همان دستانی که در آنها هیچ بجا نمانده جز شیارهایی که این "نامردمان" در آنها تیغ رقصانده اند

اما من میدانم

من میدانم و آنها نمیدانند

من میدانم که خورشیدی در پی آخرین کوه انتظار طلوع را دارد

پس من

مینویسم،میخوانم،میروم

۱۳ یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:56 ب.ظ

به نام خدا
امیدوارم که همه ما بتوانیم مثل تعریف دوم اقای رحمانی یک درویش بشویم.نظر من این که منظور شما از درویش همانطور که از نوشته شما پیدا است تعریف دوم است

سلمان رحمانی دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ق.ظ


به هر که می نگری همچو غنچه دلتنگ است
مگر نسیم درین گلستان نمی باشد؟

سلمان رحمانی دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ق.ظ


سلام
دیروز شاهد یه قدرنشناسی دیگه بودیم، متاسفم برای طرز فکر انسانها، حتی جایی که شعور آنها زیر سوال می رود غرور کاذب خودشون رو کنار نمی گذلرند.

به نام خدا
سلمان عزیز سلام
من متوجه منظورت شدم و دیروز و امروز هم این مساله را پیگیری اخلاقی و ان شاا... به زودی پیگیری قانونی می کنم
اما
در شرایط سخت است که انسانها شناخته می شوند
هرچند من بنا به وظیفه معلمی خود خیلیها را خیلی زود می شناسم
اما یک دعا
خداوندا اگر می خواهی دشمنی برای ما قرار دهی
دشمنان ما را از بین انسانهای پرمدعای حقیر قرار مده
دشمنان ما را از جوانمردان انتخاب کن
آمین

[ بدون نام ] دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ق.ظ

استاد اجازه؟
ما هم تبریک

به نام خدا
سلام ناشناس عزیز
از لطف شما سپاسگزارم
شما و همکاران و دانشجویان عزیز به من لطف دارند
اما نکته ای وجود دارد که شایسته تسلیت گفتن و یا دست کم تبریک و تسلیت گفتن است و آن این که من چیز قابل بحثی به پرونده ام که هشت ماه پیش رد شد اضافه نکرده ام حال اگر شایسته ارتقا بوده ام تسلیت به من و اگر نبوده ام تسلیت به سیستم
در هر حال از لطف بی شائبه شما ممنونم

مادر بچه‌ها دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ب.ظ

شرمنده. من مادر بچه‌ها هستم و تصور می‌کنم در هر صورت و از هر راهی که حساب کنیم شایسته‌ی تبریک هستید.
با آرزوی موفقیت‌های بیشتر

ممنون

۱۱۰ دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:51 ب.ظ

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است .آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود.استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.

در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت:

این کار شما تروریسم خالص است!

پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.

از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند...به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند...هم را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید!!

وقتی رامش قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:

"با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند
پائولو کوئیلو

مرتضی دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:10 ب.ظ

سلام سلمان
چرا رمزی حرف می زنی؟
بگو ما هم بدونیم چی شده؟

یاد درس اصول محاسبات و کلاس درس دکتر خوش اندام و لژ نشینی هامون افتادم
یادش بخیر

سلمان رحمانی دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:13 ب.ظ

سلام استاد
آمین

سلمان رحمانی دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:12 ب.ظ

سلام مرتضی عزیز
اونی که بایستی بگیره آی کیوی بالایی داره و سریع متوجه شد.
مختصر بگم که مرتبط با دانشیاری استاده که مثل همیشه بی حاشیه نیست.
حسودان تنگ نظر و عنودان بد گهر قصد بر تخریب داشتند غافل از آنکه "خدا هست در اندیشه ی ما" و کوچکتر از آنند که خدشه ای بر کسی که با خدا معامله کرده وارد کنند.
اگه نیاز به توضیح بیشتر باشه اگه استاد صلاح بدونه، از زبان خود استاد بشنویم شیرین تر است.


مرتضی عزیز
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد

کی میای سمنان؟ مشتاق دیداریم.
سلام به محمد منسوبی، محسن محقق، داوود رسایی، مهدی عابدی، حسین دهقان، مهدی صابریان و هر کدوم از بچه ها رو که می بینی برسون.
در پناه حق
یا علی

با همه اش موافقم غیر از تعامل!

سلمان رحمانی دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:14 ب.ظ

سلام استاد
دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود
تا سحر سخن از سلسله ی موی تو بود
امروز با یکی دوتا از دوستان داشتیم غیبتت رو می کردیم!!! ایشان از حق طلبی شما سخنها گفتند.
به قول خانمتان که گفته بودند چرا همیشه شاگرد تنبلها به دفترت رفت و آمد دارند این عزیزان نیز توی این مایه ها بود(لازمه که بگم دانشجو نبود)

موفق باشید
یا علی

سلام ممنون سلمان
منظور خانمم این بوده که جالب است که بیشتر با مستضعف ها (یعنی بی ادعاها) راحت ترم که هستم.
در هر حال ممنون از غیبتت
گوش راستم زنگ می زد.
استاد

سعید دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:00 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

به سفارش سلمان عزیز:

یاد دارم در غروبی سرد سرد
می‌گذشت در کوچه ما دوره گرد

داد می‌زدکهنه قالی می‌خرم
دست دوم جنس عالی می‌خرم

کاسه و ظرف سفالی می‌خرم
گرندارید کوزه خالی می‌خرم

اشک در چشمان بابا حلقه زد
عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگی است ؟

بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم همه روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی می‌خری؟

سلمان رحمانی دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ب.ظ

سلام استاد
گوش راستم زنگ می زد یعنی چه؟!!!

یعنی یکی داشته ازت تعریف می کرده

منتظر سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:35 ق.ظ

دعا میکنم غرق باران شوی

چو بوی خوش یاس وریحان شوی

چو یاران مهدی شمارش کنند

دعا میکنم جزئ یاران شوی

یا علی

فریاد سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ب.ظ

سلام استاد،
تبریک میگم.
واقعا ناحقی کردن:(
امیدوارم فقط خاطره خوبش براتون بمونه.

سلام
ممنونم فریاد عزیز

۷ سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:41 ب.ظ

سلام استاد
ارتقاء علمی شما رو تبرین میگم(هرچند حق این بود که زودتر از اینها اتفاق بیفتد.)براتون بهترینها رو آرزو می کنم.

سلام
ممنونم ۷ عزیز

7 سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:43 ب.ظ

ببخشید بد تایپ شد,تبر یک

سلمان رحمانی سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:46 ب.ظ



شعری از زروئی نصرآبادی


گر زد و روزگاری ای فرزند به تو حکم معاونت دادند

شغل خود را بکوش تا آسان نکنی پیش این و آن عنوان

جز به معدودی از فک و فامیل شغل خود را مگو، به چند دلیل

اولا روزگار، ناجور است عده ای چشم و چارشان شور است

محو و پوشیده باش از نظرات نظرت می زنند، این حضرات

ثانیا عده ای گرفتارند قرض دارند یا بدهکارند

علم، پیدا ز منصبت چو کنند طلب پول دستی از تو کنند

ثالثا هست هر کسی، ناچار یا خودش یا برادرش بیکار

متوقع شود به او، باری بدهی شغل آب و نان داری

رابعاً، آن کسی که دشمن توست وای اگر باخبر شود، زین پست

گوید: این رفت تا رئیس شود قسمتش بود کاسه لیس شود

یا: فلانی، شرف به مزد شده رفته آن جا، شریک دزد شده

تا که در دزدی تو شک نشود عضو حساس او خنک نشود

شرح این نکته نیز، بی ضرر است
عضو حساس دشمنان، جگر است!

خامساً شصت علت دیگر سادساً، سابعاً، الی آخر!

پسرم مردمی که مرموزند بیشتر نیکبخت و بهروزند


زنده باد ابوالفضل زرویی نصر آباد (همان ملانصرالدین گل آقا)
اما کاش در کلبه قاصدکش چ آپ (!) می کردی.

سلمان رحمانی سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:48 ب.ظ

سلام بر دوستان عزیز
۱۱۰ خیلی لطف کردی که تشریف آرودی
سعید جان سپاس
منتظر گرامی رسیدن به خیر، خیلی خوش آمدی
سپاس از دعای خیرت

همگی در پناه حق تعالی
یا علی

سلمان رحمانی سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 ب.ظ


دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطر کسانی که شرارتها را می بینند و کاری در مورد آن انجام نمی دهند. آلبرت انیشتین

سلمان رحمانی سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:04 ب.ظ


بار امانت

در بساط بی دلان، اختر شمردن مشکل است
آبروی خود میان خلق بردن مشکل است
صحنهْ آیینه را دیدار بلبل شرط نیست
جلوهْ طاووس را در گل فشردن مشکل است
آبدزدک در خفا آبی به خجلت می خورد
مال مردم را میان جمع خوردن مشکل است
هر که بامش بیش، برفش بیش، یعنی فصل برف
زندگانی بالاخص اطراف جردن مشکل است
پیر, ما را وقت رفتن نکته ای در کار کرد:
کارها را دست نامحرم سپردن مشکل است
نیست «ملا» بردن بار امانت هیچ سخت
زیر بار منّت اغیار مردن مشکل است

زروئی نصرآبادی

سلمان رحمانی سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:14 ب.ظ

یک لشکر گدا!


می رود از هر طرف رقصان و با لنگر گدا
از دو سویت می رود، این ور گدا، آن ور گدا!
گر دهی کمتر زده تومان حسابت می رسد
می کند گردن کلفتی، می کشد خنجر گدا!
با صدای دلخراشش ضجه مویه می کند
راستی در ضجه مویه می کند محشر گدا!
لعن و نفرین می کند گر قلب او را بشکنی
می کند محرومت از سرچشمة کوثر گدا!
بر تو می چسبد مثال مرد مومن بر ضریح
گر بگویی من ندارم، کی کند باور گدا؟!
هست دایم باخبر از قیمت ارز و طلا
داند از هر شخص دیگر نرخ را بهتر گدا!
گر روی در خانه اش،‌ اطراف شمران یا ونک
دست کم دارد سه تا منشی، دو تا نوکر گدا!
در صف بنزین اگر با او بد اخلاقی کنی
می کند لاستیک ماشین ترا پنچر گدا!
گر گدایان را برای پول در یک صف کنی
صف کشد از شرق ری تا غرب بابلسر گدا!
بهر خارانیدن ران چون بری دستی به جیب
با هیاهو می رسند از راه، یک لشکر گدا!
خودکفا شد از گدا این شهر و من دارم یقین
می شود تا سال دیگر صادر از کشور گدا!

زروئی نصرآبادی

سلمان رحمانی سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:17 ب.ظ

مال ما ، مال شما!

«به مناسبت ششصد و دومین سال درگذشت حافظ»


ای وزیران وطن! دستم به دامان شما
نیم باقی ماندة جانم به قربان شما
فقر و محرومیت و تبعیض و کمبود و فشار
زشت باشد در بلاد تحت فرمان شما
این همان ملک است کاندر خاطر رنجور خویش
دارد اندر یاد، ایام دبستان شما
پشت مظلومان به شمشیر وزارت نشکنید
چند روزی را که این حکم است مهمان شما
فکر آبادانی «سودان» چه می باشید؟! تا
غرق در فقر است، رشت و یزد و کرمان شما
بنده می پرسم که آیا از «غنا» هم کمتر است
بابل و سمنان و تبریز و خراسان شما؟!
در زمستان مردمان بینوا را بنگرید؛
فرق دارد این زمستان، با زمستان شما
هیچ اقدامی پی رفع تورم کرده اید؟
ما نمی دانیم، خود دانید و وجدان شما
این «روابط» کم کمک جای «ضوابط» را گرفت
ضامن پست کسان شد پست و عنوان شما
ای بزرگانی که ما بیچارگان را راه نیست
بر سر خوان چلو مرغ وفسنجان شما!
پند گفتم؛ گر چه بر خوبان عالم محرز است
عقل و تدبیر و کمال و عدل و ایمان شما
گاه گه، وقت فراغت یادی از مردم کنید
سخت محتاجند بیماران به درمان شما
زیر بار فقر و رنج و داغ یاران عزیز
پشتمان بشکست و نشکستیم پیمان شما

ابوالفضل زرویی نصرآبادی

سعید سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:14 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

نگاه می کنی و می بینی بعضی حس ها را نه می شود با بوسیدن بیان کرد... نه با نگاه... نه با کلمه ها... ته قلب آدم چشمه ای می جوشد که به زبان نمی شود آوردش. بهترین چیزها همان جا ته دل آدم اند. ارزشمندترین چیزها،آن جا،جایشان امن است.

سعید سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:15 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

حرفی نمانده جز اینکه
مادر
روزهاست
نمازش را نشسته می خواند

مادر

سلمان رحمانی سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 ب.ظ


برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن !

معلم شهید

سلمان رحمانی سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ب.ظ

سلام سعید عزیز
سپاس از حضورت
یا علی

مادر بچه‌ها چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:25 ق.ظ

سلام لطفا اگر باز هم شعری از آقای زرویی دارید بنویسید.ممنون.

بارون و اسمون چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:29 ق.ظ

مثل یک درنای وحشی تا افق پرواز کن
قصه ای دیگر برای فصل سرما ساز کن
زندگی تکرار زخم کهنه ی دیروز نیست
بالهای خسته ات را رو به فردا باز کن.
مشکل نبود مشکل است.
با ارزوی بهترینها برای شما

به نام خدا
ممنون از حضورتون بارون و آسمون

سعید چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ق.ظ http://narkand.blogspot.com

هر که بی او زندگانی می‌کند

گر نمی‌میرد گرانی می‌کند

من بر آن بودم که ندهم دل به عشق

سروبالا دلستانی می‌کند

مهربانی می‌نمایم بر قدش

سنگ دل نامهربانی می‌کند

برف پیری می‌نشیند بر سرم

همچنان طبعم جوانی می‌کند

ماجرای دل نمی‌گفتم به خلق

آب چشمم ترجمانی می‌کند

آهن افسرده می‌کوبد که جهد

با قضای آسمانی می‌کند

عقل را با عشق زور پنجه نیست

احتمال از ناتوانی می‌کند

چشم سعدی در امید روی یار

چون دهانش درفشانی می‌کند

هم بود شوری در این سر بی خلاف

کاین همه شیرین زبانی می‌کند

رحیمی نژاد چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ

سلام

یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با
سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و
برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و
پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از
طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.

آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب
رفت و برای ۴ سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی
تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی
بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.
وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از ۴ سال یک ضیافت شام
برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست
داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا
آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا
نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من
از تو حمایت می کنم.
تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او
سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در
حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت:
نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار
سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته
و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک
لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه
برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده…
بیش از ۴۵ سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت
دورر، قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در
سراسر جهان نگهداری می شود
یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او
متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان
لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً
دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را ” دستان دعا کننده” نامیدند.
تصویر این اثر خارق العاده را در اول پست مشاهده کنید و به خاطر بسپارید
که رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند

سلمان رحمانی چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:09 ب.ظ

سلام مادر بچه ها
سپاس از اینکه تشریف آوردی
به روی چشم، پیدا کردم حتماً می نویسم.

سلام بارون و آسمون
سپاس از حضورت
میشه بگی چی مشکل نبود، مشکل است؟؟!!!
راستش من که متوجه نشدم که به کجا برمیگرده.
بازم به ما سر بزن

سلام سعید جان
دوست عزیز بهتر از خویش
ممنون از حضورت

سلام خانم رحیمی نژاد
ممنون که به ما سر زدی

همگی در پناه ایزد یکتا

سلمان رحمانی چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ب.ظ

سلام
آه که چقدر سخت است میان انسانها بودن، به درد دلها گوش دادن، اینکه کسی تو را مورد اعتماد خود بداند و حرف دلش را بزند، آنوقت است که می فهمی مشکلات یعنی چه، اینکه در این جامعه نکبت بار ما چه می گذرد، اینکه همه ی ما نسبت به اطرافیانمان چقدر بی تفاوت شده ایم،این که به هر که می نگری همچو غنچه غمگین است،
همه می نالند اینکه هرکس دنبال محرمی می گردد تا راز دل خود گوید،

آه اگر که این عقده سر باز کند،
به خداوندی اش قسم که اگر آن لحظه در دل زمین بروی بهتر است تا یکسری سخنان را از انسانهای مظلومی که مورد ظلم و اتهام وارد شده اند بشنوی،
انسانهایی که وقتی به سخنان و طرز فکرشان دقت می کنی، متوجه می شوی که از خیلی از افرادی که دم از خدا و پیغمبر می زنند سرشتی پاک تر دارند و صرفاً بدلیل اینکه انسانند و حق زندگی اجتماعی دارند به آنها ظلم می شود، حقشان خورده می شود به دلیل اینکه کسی را در این اداره جات لعنتی ندارند،
تنها کسشان، کس بی کسان است، وقتی پای سخنانشان می نشینی نور خدا، توکل به حق و امید به رحمتش در حرفهایشان موج می زند،
اگر این شخص یا اشخاص از قشر منزوی جامعه ی ما باشند و موضوع تهمتی باشد که بدلیل جبر حاکم نتوانسته باشد که از خود دفاع کند که دیگر هیچ.
جالب تر اینجاست که در متن این بی عدالتی ها و اعمال ظالمانه، تهمت ها، حق خوری ها، بدرفتاری ها و ..... یکی از این انسانهای جانماز آبکش و باخدای جامعه مان است، آنهایی که خود را ..........
چی بگم.

خیلی دلت پره سلمان.

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:48 ب.ظ


شعری از زروئی نصرآبادی به درخواست مادر بچه ها:

انحنای جاری بلوغ !


بنده با این کوله بار ده منی از راه
با هزاران ترس و لرز، اینک
می رسم سلانه، سلانه
و « فریبا » همسرم آنک
ایستاده بر در خانه !
***
« های ! ملا جان !
من که چشمم خشک شد بر راه
ای قناسای قدت، موزون (!)
مقدمت میمون
ای سهی بالا
« آمدی جانم به قربانت، ولی حالا... ؟! »
گرچه می ریزد عرق از چهره ات « شر شر »
در عوض، باز آمدی با کوله باری پر
آفرین، احسنت، یاخچی دور !
ای ز فرط گشنگی از « ونگ ونگ » بچه ها آگه !
من گمانم نان داغ آورده ای، به به !...»
بنده گفتم: « نه »
***
- « های ! ملا جان !
پس بگو اندر میان کوله بارت چیست؟
نان که گفتی نیست
آه فهمیدم...
ای بلای جان « بی نام » و « شمال » و
« دمسیاه » و « طارم » و « صدری »
شاید از این ماه
در حقوقت گشته تجدید نظر، قدری !
از تو ، آیا خوب
من گرفتم مچ ؟! »
بنده گفتم: « نچ ! »
***
- « های ! ای ملا !
عاقبت فهمیدم اندر کوله بارت چیست
ای رخت همچون !
وی قدت همچین !
احتمالاّ سوبسید تخم مرغ و روغن و قند و برنج است این
هست حدس من درست و صائب ای ملا؟! »
بنده گفتم : « لا ! »
***
- « های ! ای لا کردار !
ای بلوغ جاری باروت احساست کمی نمدار !
ای لبت خندان
وی درازای سبیل فکرتت از پاچه آویزان !
پس چه می باشد در آن انبان ؟ !
راستی... ، شاید
در دل این کیسه، دست آورد بانک مرکزی باشد
آن که می گفتند
اقتصاد مملکت را می کند اصلاح
ای مطلا رخ
خوب آیا دادمت پاسخ ؟! »
بنده گفتم: یخ !
تو « صلاح از ما چه می جویی ؟! »
نیست اندر کوله بار بنده، اینهایی که می گویی
عاقبت، امروز،
هیأت دولت، برای پیشرفت اقتصاد و
حفظ استقلال و قطع دست مزدوران و
رفع حاجت کشور به دولت های غارتگر...
- ... و صد و سی علت دیگر !-
بنده را انداختند از کار خود بیرون
یا به قولی آبرومندانه تر « تعدیل » فرمودند !
***
ای عیال نازنین ! از صبح فردا، بنده و سرکار
از برای قدردانی می رویم از خانه تا کابینه دولت
پس بیا از خانه یک منقل ذغال ناب برداریم
و قدم در کوچه کابینه بگذاریم !
ای که وقت تلخ کامی، خنده ات شیرین تر از قند است
در میان کوله بار بنده، « اسفند » است !!

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:52 ب.ظ




آش آلو !


« تقدیم به همرزمان احساسمندم که با سلاح شعر نو، پدر هرچی نارسایی است را (!) در آورده اند ! »

بیا ای مهربان تر
بیا ای ذهن تبدار چغندر !
به حال بنده بنگر
ببین دستان بی انصاف فرهنگ
چطوری بنده را اینجا تک انداخت
الاغ بد لگام بخت و اقبال
به مخلص جفتک انداخت
من اکنون شاعری آوازه خوانم
جوانم
پر است از شعر نو، احساسدانم !
***
تمام شعرهای من قشنگ است
مضامین کلام بنده شادند
گشادند
ولی سوراخ رزق بنده تنگ است !
در این جا اندکی جای درنگ است !!
***
بله، من شاعر عصر فضایم
برای این که از امواج موزون کلاسیک،
جدایم
- به جان بچه هایم !_
زبان بنده مقداری دراز است !
چرا؟ چون شعر من پر رمز و راز است !
بیا ای جان شیرین !
بیا پهلوی من یک لحظه بنشین
بیا از راهیان شعر نو شو
کنار دفتر شعرم « ولو » شو
بخوان از دفترم ، شعری به صد شوق
بگو : « به به ، به این ذوق ! »
***
هلا ! ای آشنای احتمالی
از این اشعار عالی
بگیر از من دو کیلو
به جایش
بده یک کاسه از آن آش آلو !
که این، با آن یکی ، از حیث تأثیر
ندارند هیچ توفیر !

ابوالفضل زرویی نصرآباد

سلمان رحمانی جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ق.ظ

سلام استاد
دلم از این جامعه گرفته که همه خودخواه شده ایم،

اضافه کنم که این چیزایی که گفتم گله ای نیست از اینکه من متوجه برخی از مشکلات شدم، بلکه تاسف از وضع موجوده،

و در آخر:
خوش به حال دیوونه که همیشه خندونه
بد به حال فهمیده که همیشه گریونه

به امید رحمتش

سلمان رحمانی جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ق.ظ


در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تورا می بوسند، طناب دار تو را می بافند...
مردمی که صادقانه دروغ میگویند!

صادقانه دروغ می گویند
از کیست؟

سلمان رحمانی جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ق.ظ

سلام استاد
نمی دونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد