کلبه خانم رحیمی نژاد

سلام  

کلبه خانم رحیمی نژاد

با اجازه ایشان 

برای این که همه از مطالب زیبایشان استفاده کنند.

ممنون 

استاد

نظرات 221 + ارسال نظر
رویااسماعیل پور جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 ب.ظ

*به نام خدا*

سلام اعظم جان.
کلبه ی نو مبارک باشه خانوم.
داستان امیلی خیلی قشنگ بود.
ست کلبه ی درویشان بود.آخه اشکمو در آورد!
موفق باشی.

مرتضی جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:57 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
ورودتون رو به جمع کلبه داران تبریک می گویم
امیدوارام در کارتان موفق باشید
روی من هم می تونید حساب کنید
یا علی

رحیمی نژاد جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:39 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
استاد غیر منتظره بود
ممنون از لطفتون
استاد کلبه داشتن سخته خیلی سخته
راستش هم خوشحال شدم هم ...
به امید حق
یا علی(ع)

به نام خدا
سلام از پسش بر می آیید.
خیلی حوب
ان شاا... موفق باشید.
همین الساعه هم که در صندوقچه هستید!
ممنون

رحیمی نژاد جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:55 ب.ظ

بله
اول برم یه تبریک هم به آقا مرتضی بگم

سلمان رحمانی شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
تبریک عرص میکنم، ان شا الله موفق باشید.
سلام خانم رحیمی نژاد
بعد از مدت ها به پست "سلام دانشجویان عزیزم" سر زدم،
میشه بفرمائید که چرا کلبه ی درویشان از خط خارج شده؟؟؟!!!!!

بوی فیروزه یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ق.ظ

به به به به مبارکه به سلامتی
امضا میدی؟

رحیمی نژاد یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ق.ظ

سلام آقای رحمانی
گذشته ها گذشته بعد از اون تاریخ من باز هم به کلبه ی شما اومدم چیزی که تموم شده را دوباره آغاز نکنیم . یاداوریش هم منو ناراحت میکنه هم ممکنه شمارو ناراحت کنه اصلآ هم حوصله ی بحث و صحبت منطقی کردن رو ندارم فعلآ بنا به دلایلی سرم خیلی شلوغه. ولی از این که براتون مهمه ممنونم
اخلاق خوبی دارید:-)
ممنون از تبریکتون

رحیمی نژاد یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ب.ظ

سلام
خواستم تا بار دیگر چیزی بنویسم
قلم نعره کشید ... کاغذ پاره شد ... افکارم در هم گردیدند ...
همه از من تقاضای سکوت کردند .
قلم میدانست که باید شرح دردها و غمها را بصورت کلمات نقاشی کند .
کاغذ می دانست که در زیر سطور غم و اندوه محو می شود .
و ... افکارم میدانستند که از در همی همانند زنجیری سر در گم می شوند .
و من خاموش سکوت را برگزیدم .
اما ....
چشمانم سکوت مرا با اشک معاوضه کردند .
و قطره های اشک و اندوه دل
مثل باران بهار
ارمغان کویر گونه ها شدند .

رحیمی نژاد یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ب.ظ


نوش زهر از تیز عشقم داده اند سختی و رنج و بهشتم داده اند

لحظه ای غم یک جهان اسایش است جان من سختی کشی بی سازشست

ای که از اوج فلک دیدی مرا در زمینم در زمانم ای خدا

ای غم عالم سرم بشکست ورفت نه گرفت وبست ننشستو برفت

ای به دلداری تو مشهور جهان نام ننگم کی نهادی بر زبان

خوب بنگر حال و احوال مرا جای خالی کن بهشتم کن سرا

من گنه کردم تو دیدی ای خدا نه گناهم .دست من چشم مرا

تو مرا دیدی به هنگام گناه من ندیدم غیر افسون غیر جاه

ای نگاهت مستقربرمن بس است این نگاهت زجرمن دیگربس است

نیست بالاتر عذابی غیر این بارالها ای خدا دیگر نبین

من همین بس کز تو دورم جان من جان من اتش مزن بر جان و تن


امدم باز امدم پرودگار دستگیرم . دست گیرم یار یار

ای خدایی که تو هستی پیشتر در گذشتن عفو کردن بیشتر

من قدم ننهاده ام در راه تو تو نمودی راه را در راه تو

یک قدم از من هزاران از تو بود خوب بود و خوب بد هم از تو بود

بد منم خوبم تویی ای کردگار غیر من بر من توانایی میار

بد تو دادی تا کنم یاد تو را بد نباشد بد سزاوار تورا

یک قدم از من هزاران از تو بود بخشش و عفو از کناهان از تو بود

گر گنه کردم نگاهم یک نگاه آن نگاهم بر کرم دادم پناه

خوب بشنیدم که مذنب گفته بود نیک گفت و نیک هم بشنفته بود

کاش بود از من گناهی همچوعفو عفو تو ای بارالها عفو عفو

شرم دارم شرمی از این ادعا کو گناهی در خور عفوت خدا

خوب دادی تو جواب ادعا مرحبا بر ان عطا با این اتی

رو بهشتم زان تو نیکو بیان رو که عظم عفو کردی در میان

عفو من با ان گناه و غفلتت رو که عجزت در گنه کردی عیان

رو که عجزت با گنه کردی عیان

رحیمی نژاد یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ب.ظ

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .


فکر میکنید ان مرد چه کرد؟؟


خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد و یا اشک ریخت ؟


او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟


مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد

آفرین

رحیمی نژاد یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ

هرکسی هم شان خود در بر کشد
به نام خدا



گر که می خواهی که با ما ماشوی

بایدت خالی زغیر ما شوی



ای که میخواهی تو همراهی کنی

نه سزا باشد جفا کاری کنی



گر که من من گویم و تو نیزمن

نه تو میمانی نه تو باقیست من



حال باید رفت تا سوی خدا

تا کند از غیر خود مارا جدا



باید او اسرار را بر دل نهند

تا که دل بر دیده ات باشد سند



گر که می خواهی خدا مارا خََرَد

رو پیاپی رو به دنبال خِرَد



عقل آمد دستگیر قلب شد

غیر نور حق ز عمقش سلب شد



عقل در خود از خدا دارد نشان

عقل می خواند خدا را بر عیان



عقل در اوسط خدا را دیده است

زین سبب مهرش به دل برچیده است



عقل با هر منتجی آمد برون

آن نتیجه خالق سر و درون



قلب باشد محبط نور اله

بایدش خالی کنی از ما سواه



تا رهایی تو به فکر راه باش

ور نه کوری تو به فکر چاه باش



چاره آدم شدن در بندگیست

بندگی کردن خدا را زندگیست



مردگان هم بنده اند اما چه بد

هرکسی هم شان خود در بر کشد



تو همان حقی خدارا ای خلف

باتوام خاطی تو روکن بر هدف

رحیمی نژاد یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 ب.ظ

سلام بوی فیروزه
آره برگه بده تا امضا بدم
مطلب بذار باشه
پیش پیش ممنون

رحیمی نژاد یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:50 ب.ظ

سلام استاد
تبریک میگم
نگفته بودید ماهم که سمنان نیستیم خبر دار بشیم وگرنه زودتر تبریک میگفتیم
موفق باشید

به نام خدا
سلام
از لطف شما سپاسگزارم
شما و همکاران و دانشجویان عزیز به من لطف دارند
اما نکته ای وجود دارد که شایسته تسلیت گفتن و یا دست کم تبریک و تسلیت گفتن است و آن این که من چیز قابل بحثی به پرونده ام که هشت ماه پیش رد شد اضافه نکرده ام حال اگر شایسته ارتقا بوده ام تسلیت به من و اگر نبوده ام تسلیت به سیستم
در هر حال از لطف بی شائبه شما ممنونم
استاد

مرتضی یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:55 ب.ظ

وای ، باران ،
باران،
شیشه ی پنجره را باران شست.
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ ،
مندرون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
می پرد مرغ نگاهم تا دور ،
وای باران ،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست.
خواب رویای فراموشیهاست!
خواب را دریابم،
کهدر آن دولت خاموشیهاست.
من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،
وندایی که به من می گوید:
گر چه شب تاریک است ، دل قوی دار ، سحرنزدیک است
باران
شیشه پنجره را باران شست

[ بدون نام ] یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:44 ب.ظ

آن یکى میرفت بالاى درخت - می فشاند آن میوه را دزدانه سخت‏
صاحب باغ آمد و گفت اى دنى - از خدا شرمیت کو چه می ‏کنى‏
گفت از باغ خدا بندهی خدا - گر خورد خرما که حق کردش عطا
عامیانه چه ملامت می ‏کنى - بخل بر خوان خداوند غنى‏
گفت اى ایبک بیاور آن رسن - تا بگویم من جواب بو الحسن‏
پس ببستش سخت آن دم بر درخت می‏زد او بر پشت و ساقش چوب سخت‏
گفت آخر از خدا شرمى بدار - می‏کشى این بى‏گنه را زار زار
گفت از چوب خدا این بنده‏اش - می‏زند بر پشت دیگر بنده‌اش‏
چوب حق و پشت و پهلو آن او - من غلام و آلت فرمان او
گفت توبه کردم از جبر اى عیار - اختیار است اختیار است اختیار
اختیارات اختیارش هست کرد - اختیارش چون سوارى زیر گرد
اختیارش اختیار ما کند - امر شد بر اختیارى مستند
حاکمى بر صورت بی ‏اختیار - هست هر مخلوق را در اقتدار
تا کشد بی ‏اختیارى صید را - تا برد بگرفته گوش او زید را
لیک بی ‏هیچ آلتى صنع صمد - اختیارش را کمند او کند
اختیارش زید را قیدش کند - بی ‏سگ و بی ‏دام حق صیدش کند
آن دروگر حاکم چوبى بود - و آن مصور حاکم خوبى بود
هست آهنگر بر آهن قیمى - هست بنا هم بر آلت حاکمى‏
نادر این باشد که چندین اختیار - ساجد اندر اختیارش بنده‏ وار
قدرت تو بر جمادات از نبرد - کى جمادى را از آنها نفى کرد
قدرتش بر اختیارات آن چنان - نفى نکند اختیارى را از آن‏

رویااسماعیل پور یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:17 ب.ظ

*به نام خدا*

کاش می شد جای غم را تنگ کرد
کاش می شد غصه را دلتنگ کرد

یا به امداد گلی خوش رنگ و بو
چهره احساس را پر رنگ کرد

کاش می شد با شقایق حرف زد
گوش گلها را پر از آهنگ کرد

یا به قول عاشقی ، خاک مرا
سوتک یک طفل شوخ و شنگ کرد

کاش می شد تا ملائک پر کشید
با پلیدی و سیاهی جنگ کرد ... .

رحیمی نژاد دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ب.ظ

سلام
به نام یکتای مهربان"

یک روز وقتى بیدار شد، نوشته‌ی بزرگى را در روبروی خود دید که روى آن نوشته شده بود: «دیروز فردى که مانع آرامش شما در زندگی بود، درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ‌١٠ در .... برگزار مى‌شود، دعوت مى‌کنیم.»

در ابتدا، فکر کرد یک شوخی است، امّا پس از مدتى، کنجکاو شد که بداند کسى که مانع آرامش او در زندگی مى‌شده که بوده است.... این کنجکاوى، تقریباً تمام مردم را ساعت‌١٠ به ... کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد، هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: «این فرد چه کسى بود که مانع آرامش ما در زندگی بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»

مردم در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند، ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

«تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید.

شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.

زندگى شما وقتى که دوستانتان، والدین‌تان، رییستان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود.

زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید.

خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.»

بوی فیروزه دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:54 ب.ظ

اگه مهتاب بشی به من بتابی منم رخت سیامو در میارم

اگه بارون بشی نم نم بباری منم یادم میره که شوره زارم

اگه افتاب بشی تو باغ ابرا منم تو اتیشت پروانه میشم

اگه عاشق بشی حتی دروغی میمونم با غمت هم خونه میشم

میمونم تا نگی فکر سفر بود نگی مثل پرستو در به در بود

میشم کفتر میسوزم تا بدونی که پاسوز غمت اتیش به پر بود که پاسوز غمت اتیش به پر بود




میشینم کنج قصه شعر میسازم واسه ی ناز گل زیر بارون

میخوابم خواب چلگیسو ببینم به جای این همه خواب پریشون

میپوشم رخت بودن تا ته خط به عشق با تو بودن پا میگیرم

به جونم میخرم تنهاییاتو برای گریه هات اسون میمیرم

برای گریه هات اسون میمیرم



میمونم تا نگی فکر سفر بود نگی مثل پرستو در به در بود

میشم کفتر میسوزم تا بدونی که پاسوز غمت اتیش به پر بود که پاسوز غمت اتیش به پر بود



اگه مهتاب بشی به من بتابی منم رخت سیامو در میارم

اگه بارون بشی نم نم بباری منم یادم میره که شوره زارم

اگه افتاب بشی تو باغ ابرا منم تو اتیشت پروانه میشم

اگه عاشق بشی حتی دروغی میمونم با غمت هم خونه میشم

میمونم تا نگی فکر سفر بود نگی مثل پرستو در به در بود

میشم کفتر میسوزم تا بدونی که پاسوز غمت اتیش به پر بود که پاسوز غمت اتیش به پر بود

بوی فیروزه دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:01 ب.ظ

...اما حقیقت دیدنی نیست.هرچند که همچون قورباغه کور زبان را دام عبور پشه ای گردانیم.


جوابی نیست.

دلیلی نیست و هیچ چیز نیست.

هیچ چیز. این قَدَر هیچ که گاه به وقتِ بی تابی ، ناشکرانه غُر می زنیم.

ما ماهی های ازون برون محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم.

از ملکوتِ چراهای کودکانه به قعر ظلمانی بایدهای بزرگسالی تبعیدمان کرده اید،

بی آنکه بدانیم چرا؟

هیچ.اصلا هیچ.

به ناچار اگر شب باشد می خوابی برای بیدار شدن واگر روز باشد می دوی برای خوابیدن،

با همان حیرت غریزی که جوهره ی چشم و نگاه همیشگی ماست.

حیرتی که در کودکی،در روزهای دورِ کودکی در جوار لپهای نمکین داشتیم.

وحالا آن را با صورت استخوانی مزه از دست داده در لفافه ی کلمات می پیچانیم.

کلماتی که نتیجه ای جز گیج کردن دیگران که خود نیز گیج کننده ی گروهی دیگرند،

سودی و سعادتی در بر نخواهند داشت.

کلماتی که جمله می شوند،وجمله هایی که آوا، و آواهایی غم انگیزتر از

ناله های معصومانه ی فیل پیری که پس از طی یک عر طبیعی،حالا در حال مردن است.

آوا.

اما نه از جنس چهچهه ی قناری و سوت جیرجیرک و هوف باد

و ضرباهنگ فوق موسیقیایی نوکِ دارکوب و درخت.

گاه در بزرگترین وپررفت و آمدترین خیابان شهر،

درمقابل سوال دوست،آشنا یا غریبه ای آرزو می کردم کاش در همان لحظه

در جیبم پینه دوزی می داشتم تا با یکدیگر به ترکیب قرمز و سیاهش نگاه کنیم.

و من خود یکبار در تنهایی،حدود بیست دقیقه به یک دانه خرما نگاه کردم.

فقط نگاه کردم.

دوست خوب من،ما ظاهراً بخش کوچکی از یک سوال بزرگیم.

آری کوچک.

ما در میان کوچک ها بزرگتریم ولی به هر حال سوالیم.

.

.

.

آیا روزی کسی یافت خواهد شد که بدون توسّل به استناد باران و نور و چشم کبوتر و بوی کُندُر،

چشم در چشم ما بایستد.

وبه سادگی سلام خواهرزاده کوچکمان،ستاره ی دنباله دار رنج مارا

به مدار منظومه ی تازه وشادابی ببرد.

کسی تلخ تر از الکل؟

واسیدی تر از مخدّرات؟

نمی دانم....

تو هم نیز نخواهی دانست....

و همان بهتر که ندانیم....

مرحوم حسین پناهی

بوی فیروزه دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:04 ب.ظ

من زندگی را دوست دارم

ولی از زندگی دوباره می ترسم!


دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!

قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!


عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!


کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!


سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!



حسین پناهی

سلمان رحمانی دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ب.ظ

خدایش بیامرزد

سلمان رحمانی سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
حله ولی هر وقت که حوصله اش را پیدا کردید حتماً بگید، خوشحال میشم.
در پناه حق
یا علی

رویااسماعیل پور سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ب.ظ

*به نام خدا*

قلب جغد پیر شکست

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.

نویسنده: عرفان نظرآهاری

بوی فیروزه چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ق.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
نه خسته.مطالبه امیدبخشتون عالیه.
آقای رحمانی خدا رفتگانه شمارو هم بیامرزه.

رحیمی نژاد چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ب.ظ

سلام
«پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت: این فرزند توست. تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. ملک، دانشمند را مؤاخذت کرد و معاقبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت: بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و طباع مختلف.»

رحیمی نژاد چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ب.ظ

حکایت جالبی از شیوه بازاریابی دو گدا



جهان نیوز: دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود. مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می انداختند.
کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت: «رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یک کشور کاتولیک هست، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود جلو خود گذاشتی پولی نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار دست گدایی که در جلو خود صلیب گذاشته است. در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به او پول می دهند نه به تو.»

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو به گدای پشت صلیب کرد و گفت: «هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین" بازاریابی یاد بده؟»
(گلدشتین یک اسم فامیل معروف یهودی است)


رحیمی نژاد چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ب.ظ



بارانی ام , بارانی ام , بارانی از آتش

یک روح بی پروا و سرگردانی از آتش

.

این کوچه ها , دیوارها , اصلاً تمام شهر

سوزان و من محبوس در زندانی از آتش

.

اهل غزل بودم ، خدا یکجا جوابم کرد

با واژه ای ممنوع ، با انسانی از آتش

.

بی شک سرم از توی لاکم در نمی آمد

بر پا نمی کردی اگر طو فانی از آتش

.

تا آمدی ، آتشفشانی سالها خاموش

بغضش شکست و بعد شد طغیانی از آتش

.

کاری که از دست شما هم بر نمی آمد

من بودم و در پیش رویم خوانی ازآتش

.

این روزها محکوم ِ اعدامم به جرم عشق

در انتظارم بشنوم ، فرمانی از آتش

محسن چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:40 ب.ظ

سلام استاد منم بهتون تبریک می گم انشاالله که همیشه موفق باشید.
راستی می گم استاد بد نیست یه کلبه هم برای خودتون بسازید.

بد فکری هم نیست
ولی عملی نیست

رحیمی نژاد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ب.ظ

سلام
سلام اول به بزرگ جمع استاد گرامی
سلام دوم به دوستان مهربان که سختی روزگار خاطراتشان را کمرنگ ویا بی رنگ نکرده و هر از چند گاهی به یاد می آورند دوستانشان را استادشان را همکلاسی هایشان را و هم دانشگاهی هایشان را.
دوست خوبم فیروزه ی عزیز اگر دسترسی به اینترنت دانشگاهی جایی داشتم حتمآ مطالب بهتری می ذاشتم اینترنت خونه محدودیت هایی داره. بازم مطالب زیبا بذار خوشحال میشم شوخی هاتو دوست دارم به اصطلاح خودمون خیلی با حالی . خیلی دلم برات تنگ شده موفق باشی دوست من.
واما رویای عزیزم که نرسیدن sms هام حسابی حالمو گرفته نمیشه شمارتو تغییر بدی!!!!
کلبت خیلی جالب شده خیلی باکلاس حرف میزنی بابا!!!
از این که به کلبه ساده ی ما هم سر میزنی ممنون کلی کیف می کنم ازت مطلب می خونم مشتاق دیدار دوستانی چون شما هستم . موفق باشی
آقامرتضی و آقای رحمانی ممنون که زحمت میکشید و به کلبه سر میزنید از مطالب و نظر ها و شوخی های جالبتون هم بسیار سپاس گذارم
و اما بی نام محترم باز هم مطلب بگذارید ممنون از حضورتان
آقا محسن پیشنهاد جالبی کردید استاد چرا عملی نیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مگه صفحه ی دانشجویان عزیز مال شما نیست چه اشکالی داره گاهی اوقات مطلب بذارید ؟!.
آقا محسن مطلب بذارید خوشحال می شم.
در آخر باز هم از همه ی دوستان تشکر می کنم.
خدا نگهدار همه باشد

سلام
این طوری عملی است.

بوی فیروزه جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:35 ب.ظ

سلامعلکم
استاد سلام با اجزه.
سلام اعظم رحیمی
یه سوال دارم:
دوستای خوبم استاد خوبم دوست دارم صادقانه به این سوال جواب بدید:
آیا واقعا زندگی امروزتون همان آرزوی دیروزتونه؟

به نام خدا
سلام علیکم
اگر منظورتون این است که آیا از زندگی راضی هستید جواب این است که آری خدا را شکر.
من آرزوهای دور و درازی نداشتم. (و ندارم)
خدا را شکر که من در بهترین مکان دنیا هستم.
منت خدای را که هر چه طلب کردم از خدای
بر منتهای همت خود کامران شدم
ممنون

بوی فیروزه جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:52 ب.ظ

اول حرف خودم
راستش من وقتی خیلی بچه بودم بی اجازه ی باباو مامانم
وایتکس، جوش شیرینو نمکو با هم قاطی می کردم.و از جزو وزش کیف می کردم تا اینکه مچم گرفتن.یه محکومیت سنگین پامون نوشتن.دیگه گذشت و بقیه بچگیامو بی اجازه گل بازیکردم.
کنکوری شدیم خانواده همه جا گفتن بچمون می خواد دکتر بشه.
دکتر نشدیم اما حالا چشم باز کردم دیدم توی آرزوی بچگیم هستمو دارم با بوی بنزالدهیدوآمونیاک و با واکنشی اسیدی به شدت زنده ایم.

دکتر هم ان شاا... می شوید (ولی شیمی)

رحیمی نژاد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:44 ب.ظ

سلام بوی فیروزه
جوابتو می دم ولی حالا نه.

رحیمی نژاد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:52 ب.ظ

راستی بوی فیروزه
یا بگو اعظم یا بگو رحیمی نژاد
اعظم رحیمی دیگه چه مدلشه!!!!!!!!!!!!!!!!!۱
حالا خوبه که می دونی من از خالی رحیمی بدم می آد!!!!!!!
چون تویی می بخشمت تی بلا می سر.

بوی فیروزه جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:07 ب.ظ

سلام استاد ایشالا به مامانو بابام.
اما واقعیت منظورم مثلا هر کسی تو بچگیاش یا کلا یه آرزو داشته که بعدا بهش برسه. مثلا:
یکی از بهترین جراح های قلب می گفت روی جلد کتاب علوم تجربی کلاس سومش اسمشو با عنوان فوق تخصص و جراح قلب نوشته بوده.

بوی فیروزه جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ب.ظ

یه مطلب دیگه از دکتر سعادت جوی خودمون که توی مجله ی شیمی چاپ شده بود.
سلام اعظم خانم ارادتمند باید ببخشی.می بلا تی سر.
راستی دوست دارم همه ی بچه ها حرفشونو بگن.

سلمان رحمانی جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 ب.ظ

سلام بوی فیروزه
هنوز کامل نشده ولی با توجه به شرایطی که من می بینم و خوش بین هم هستم به لطف خدا رو به رسیدن به آرزوهایی است که از وقتی که خودم را شناختم دارم، نه بچگی هایم...
از وضع کنونی ام هم خدا رو شکر،
به نظر من نعمت و آرزویی بالاتر از سلامتی نیست.
خوش باشی

مادر بچه‌ها شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ق.ظ

سلام وقت به‌خیر
همیشه دوست داشتم ادبیات بخونم! تا دکترا رو توی ذهنم می‌دیدم!!! می‌خواستم در کنارش نقاش هم بشم!! یا ترجیحاٌ یک طراح قابل. شعر هم که جای خود داشت!! دوست داشتم مثل جلال آل احمد قصه بنویسم. مدتی هم می‌نوشتم به همان سبک. کلا توی همه‌ی این زمینه‌ها که گفتم دمی هم به خمره زدم!!
فکر می‌کردم بچه یعنی دختر! ولی حالا می‌بینم عاشق پسربچه‌هام.
یک زمانی بدجوری گیر فوتبال بودم ولی اون موقع امکانات نبود. نشد!! آرزوی قابل بحث دیگه‌ای نیست.ملالی هم نیست جز دوری شما!!
هرچند شاید اینها اصلاٌ آرزو نبودند و فقط باید اسم علاقه را روی آنها گذاشت. علایقی که هنوز هم وجود دارند و خاموش نشده‌اند.
پس
نه زندگی امروز من همون آرزوی دیروزم نیست(خیلی بهتره!!)
لیک من از قسمت خود راضی‌ام
راضی‌ام و برده‌ی این بازی‌ام

رحیمی نژاد شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ب.ظ

سلام بوی فیروزه
خواهش میشه
راستی برو آتیش بسوزون جشن در گذشته ها ودر حال در گذشتن ها رو زودتر بگیرن دیگه!. به این بهانه شاید شد که بیایم سمنان یه جشن پتو برات بگیریم. دوست می داری نه:-)

رویااسماعیل پور یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ق.ظ

*به نام خدا*

سلام.
راستش من هدفم رو هیچ وقت جایی ننوشتم یا حتی اونو آرزو نکردم!
یادمه یکبار به مادر و پدرم گفتم وقتی ۷سالم بود زیاد استقبال نکردن چیزای بزرگتری برام می خواستن.
بعد از اون دیگه هیچ وقت اون موضوع آرزوی من نبود.حتی بهش فکر هم نمی کردم.اما در رفتار و کارهام بود الان که مرور می کنم تمام سال های عمرم رو یه جورایی باهاش سپری کردم.البته یکی دوسال پیش دوباره تو ذهنم پررنگ شد.الان به آرزوم به طور موقت و نا کامل رسیدم.
شاید خواسته لیاقتم رو بسنجه؟
راضیم به رضای خودش تا حالا که بهم ثابت کرده من رو هم مثل همه ی بنده های عاشق دیگش عاشقانه دوست داره پس اگه به صلاحم باشه کمکم می کنه تا کاملش کنم این طوری آرزویی هم که پدر و مادرم برام داشتن بر آورده می شه.
آرزو می کنم همه ی شما دوستان صندوقچه ای عزیز به آرزوهاتون برسید.منم همینطور.


رحیمی نژاد یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:51 ق.ظ

سلام
مردم نمی خواهند خود را بشناسند


دیوانه ای هر روز جمعه بر درجامع ایستادی و پرده از آینه برداشتی و در برابر رویشان نگاه داشتی. چون مردم زیاد می شدند، در خشم می شد و آینه را می انداخت. مردم می رفتند و آن آینه را بر می داشتند و به او باز پس می دادند.

باز او آینه را در پیش چشم مردم می گرفت و دوباره از زیادی مردم درخشم می شد و آینه را می انداخت . این کار تکرار می شد و مردم بی آن که در آینه بنگرند، آن را بر می داشتند وبه دستش می دادند. دیوانه می گفت:

من می خواهم این مردم زمانی در خود نگرند و روی و ریش خود را ببینند، ولی کسی را پروای آن نیست.
( منبع: مصیبت نامه ، ۱۳/۲)

رحیمی نژاد یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 ق.ظ

خدای دلتنگی !!

دوبـــــاره غربــــت آن ماجـرای دلــتنگی

و من که گم شده ام لا بـه لای دلتنگی

هزار و سیصد وچند ســـال . . . باید من

تـو را به شـانه برم پا بـه پـــای دلــتنگی

از ایـــن هوای مه آلــتــود شهر دلـــگـیرم

و جــار می زنـــمت بــا صــدای دلـــتنگی

شکسـته شاخـه صبرم بیا تماشا کن

نشسته کــنج دلـــم آشنـــای دلــــتنگی

اگر چه دفتر شعرم همیشه دلتنگ است

بـه عالمی نـــدهم ایــن صفـای دلــــتنگی

تمام هستی خود را ز دسـت خواهـم داد

به داد من نرسـد گر خـدای دلـــــتنگی

رحیمی نژاد یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ق.ظ

جملاتی انرژی بخش از آنتونی رابینز

یک: به مردم بیش از آنچه انتظار دارند بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید.

دو: اجازه ندهید یک اختلاف کوچک به دوستی بزرگتان صدمه بزند.

سه: همه آنچه را که می شنوید باور نکنید، همه آنچه را که دارید ،خرج نکنید و یا همان قدر که می خواهید، نخوابید.

چهار: وقتی می گویید: "دوستت دارم" منظورتان همین باشد.

پنج: وقتی می گویید: "متاسفم" به چشمان شخص مقابل نگاه کنید.

شش: وقتی تلفن را بر می دارید لبخند بزنید، کسی که تلفن کرده آن را درصدای شما می شنود.

هفت: به عشق در اولین نگاه باور داشته باشید.

هشت: هیچ وقت به رؤیاهای کسی نخندید. مردمی که رؤیا ندارند، هیچ چیز ندارند.

نه: عمیقاً و بااحساس عشق بورزید. ممکن است آسیب ببینید، ولی این تنها راهی است که به طور کامل زندگی می کنید.

ده: در اختلافات منصفانه بجنگید و از کسی هم نام نبرید.

یازده: مردم را از طریق خویشاوندانشان داوری نکنید.

دوازده: آرام صحبت کنید، ولی سریع فکر کنید.

سیزده: وقتی کسی از شما سوالی می پرسد که نمی خواهید پاسخ دهید، لبخندی بزنید و بگویید: "چرا می خواهی این را بدانی؟"

چهارده: به خاطر داشته باشید که عشق بزرگ و موفقیت های بزرگ مستلزم ریسک های بزرگ هستند.

پانزده: وقتی کسی عطسه می کند، به او بگویید: "عافیت باشد"

شانزده: وقتی چیزی را از دست می دهید ، درس گرفتن از آن را از دست ندهید.

هفده: این سه نکته را به یاد داشته باشید: احترام به خود، احترام به دیگران و مسئولیت همه کارهایتان را پذیرفتن.

هیجده: وقتی متوجه می شوید که که اشتباهی مرتکب شده اید، فوراً برای اصلاح آن اقدام کنید.

نوزده: زمانی را برای تنها بودن اختصاص دهید.

بیست : یک دوست واقعی کسی است که دست شما را بگیرد و قلب شما را لمس کند.

منبع: مسترحمه

رحیمی نژاد یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ق.ظ

درسی از مکتب بهلول

شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....


شیخ احوال بهلول را پرسید.

گفتند: او مردی دیوانه است.

گفت : او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.شیخ پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید :

چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.

فرمود : تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد : آری..

بهلول فرمود: طعام چگونه می خوری؟

عرض کرد: اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم..


بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود :

تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت.

مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.

بهلول پرسید :چه کسی هستی؟

جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند.

بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟

عرض کرد : آری...سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.

بهلول گفت : گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی..

پس برخاست و برفت. مریدان گفتند:

یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟

جنید گفت: مرا با او کار است، شما نمی‌دانید.

باز به دنبال او رفت تا به او رسید.

بهلول گفت:

از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟

عرض کرد: آری... چون از نماز عشا فارغ شدم، داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد.

بهلول گفت : فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی.

خواست برخیزد ، جنید دامنش را بگرفت و گفت :

ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.


بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی، تو را بیاموزم. بدان که این ها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری ،فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.

جنید گفت: جزاک الله خیراً! و

ادامه داد:

در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.

و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.


رحیمی نژاد یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ق.ظ

حقیقت هرچه عریان تر، زیباتر

عفـــاف گفت :مرا با برگ درخت زیتون مستور دارید .

وقاحت گفت :مرا با نشان ها و امتیازات بیارایید .

شرارت گفت : مرا با لباس نیکی و صلاح بپوشانید .

رذیـــلت گفت : مرا با خلعت و فضیلت افتخار دهید .

خُدعـــه گفت : مرا به جامه اخلاص و صمیمیت ملبس نمایید .

خیـانت گفت : تاج امانت بر سر من بگذارید .

تزویــــر گفت : بالا پوش صدق و محبت را به دوش من اندازید .

ظلم وجورگفت: گوی و چوگان مسامحه را به من بخشید .

استبداد گفت: صورت آزادی را بر چهرهء من نقش کنید .

اختـلال گفت : مرا به زینت وظیفه مزین نمایید .

تکبـــــر گفت : مرا به زیور تواضع مباهی نمایید .

حقیقت گفت : مرا برهنه بگذارید و پیرایه بر من مبندید ،

زیرا من هیچ گاه از برهنگی خــــــــود شرمسار نیستم .

آفرین آفرین

رحیمی نژاد یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:05 ق.ظ

زیباترین چیز در دنیا

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت وفرمود:

من تورا تنبیه نمی کنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول می کنم،به زمین برو وبا ارزش ترین چیز دنیا را برای من بیاور.

فرشته خوشحال از این که فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سال ها روی زمین به دنبال با ارزش ترین چیز دنیا گشت.روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود . مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود .فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.

خداوند فرمود:به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش می دهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.

فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در ولایات ،جنگل ها ،ودشت ها گردش کرد. سرانجام روزی در شفاخانه بزرگ پرستاری دید که بر بالین یک بیماری در حال مرگ بود.

پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس می زد. در حالی که پرستار نفس های آخرش را می کشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت وبه سرعت به سمت بهشت رفت.

وبه خداوند گفت:خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزش ترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد:

این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران می دهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد.

فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد. شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود ، درجنگل یافت. مرد به شمشیر ونیزه مجهز بود.او می خواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.

مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی می کردند، رسید. نور از پنجره بیرون می زد.مرد شرور از اسب پایین آمد واز پنجره داخل کلبه را به دقت نگاه کرد.

زن جنگلبان را دیدکه پسرش را می خواباند و صدای او را که به فرزندش دعای شب را یاد می داد،شنید. چیزی درون قلب سخت مرد ،ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را به یاد آورده بود؟

چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد وتوبه کرد.

فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت وبه سمت بهشت پرواز کرد.

خداوند فرمود:

این قطره اشک با ارزش ترین چیزدردنیاست، برای این که این اشک آدمی است که توبه کرده وتوبه درهای بهشت را باز می کند.

آفرین

رحیمی نژاد یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ق.ظ

سلام بر مولای قلب ها علی (ع)

هیچ حق و حقوقی یک طرفه نیست

امام علی (ع) :

خداوند برای من به موجب این‌که ولی امر و حکمران شما هستم حقی بر شما قرار داده است و برای شما نیز بر من ‏همان اندازه حق است که از من بر شما،

همانا حق برای گفتن وسیع ترین میدان‌ها و برای عمل کردن و انصاف دادن ‏تنگ‌ترین میدان‌هاست، حق بر سودِ کسی جریان نمی‌یابد مگر آن‌که به زبانِ او نیز جاری می‌گردد و حقی از دیگران ‏بر عهده‌اش ثابت می‌شود، و بر زبان کسی جاری نمی‌شود و کسی را متعهد نمی‌کند مگر این‌که به سودِ او نیز جاری ‏می‌گردد و دیگران را درباره‌ او متعهد می‌کند.

هیچ کس هر چند مقام و منزلتی بزرگ و سابقه‌ای درخشان در راه ‏حق و خدمتِ به دین داشته باشد در مقامی بالاتر از همکاری و کمک به او در ادای وظایفش نمی‌باشد، و هیچ کس هم ‏هر اندازه مردم او را کوچک شمارند و چشم‌ها او را خرد ببینند در مقامی پایین تر از همکاری و کمک رساندن و کمک ‏گرفتن نیست.

با من آنسان که با جباران و ستمگران سخن می‌گویند سخن نگویید، القاب پر طنطنه برایم به‌کار مبرید، ‏آن ملاحظه کاری‌ها و موافقت‌های مصلحتی که در برابر مستبدان اظهار می‌دارند، در برابر من اظهار مدارید،

با من ‏به سبک سازشکاران معاشرت نکنید، گمان مبرید که اگر به حق سخنی به من گفته شود ؛ بر من سنگین آید و یا از کسی ‏بخواهم مرا تجلیل و تعظیم کند که هر کس شنیدنِ حق یا عرضه شدنِ عدالت بر او ناخوشایند و سنگین آید، عمل به ‏حق و عدالت بر او سنگین‌تر است، پس از سخن حق یا نظر عادلانه خودداری نکنید.‏
(خطبه ۲۱۴ نهج البلاغه ،کتاب سیری در نهج‌البلاغه از مرتضی مطهری صفحات 125-126‏)

کاش همه ی کسایی که یه کاری رو به عهده دارن این نوشته را در ذهن و قلبشان نگه می داشتند.

کاش

قاصدک یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ق.ظ

قاصدک


سلام

تو رو خدا به منم بگین اینجا چه خبره

من که هرچی اینا رو خوندم نفهمیدم دعوا سر چیه

خلاصه اومدم به سوال جواب بدم

سوال رو پیدا نکردم هیچی

صد تا سوال برای خودم به وجود اومد




به هر حال به ما هم سر بزنید و نظر بدید

خوشحال میشیم

؟؟؟

رحیمی نژاد یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ق.ظ

بهلول وداروغه :
دو همسایه بانزاع کرده نزد داروغه آمدند .
داروغه سبب نزاع را ازآندو سوال کرد وهر کدام ازآنها ادعا می کرد که :
لا شه سگ مرده ای که در کو چه افتاده ، به خانه طرف نزدیک تراست وباید
آن را از کوچه بردارد .
اتفا قا بهلول هم درآن محضربود.
داروغه ازبهلول سوال کرد :
دراین باب عقیده شما چیست؟ بهلول گفت :
کوچه مال عموم است وبه هیچکدام ازاین دو نفر مربوط نیست واین کار بعهده داروغه شهراست که باید دستور دهد تا لا شه سگ رااز میان کوچه فوری بردارند .

رحیمی نژاد یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ق.ظ

آمدن بهلول از قبرستان وسوال از او:
روزی بهلول ازقبرستان می آمد، از او پرسید ند:
ازکجا می آیی ؟ گفت :
ازپیش این قافله که دراین سرزمین نزول کرده اند . گفتند :
آیا از آنها سوالا تی هم کرده ای ؟ فرمود :
آری ، از آنها پرسیدم کی از اینجا حرکت و کوچ خواهید نمود ،جواب دادند که: ما انتظار شما را داریم تا هروقت همگی به ما ملحق شدید،حرکت کنیم .

رحیمی نژاد یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ق.ظ

بهلول وشاعر:
شاعری که درحضوربهلول به یاوه سرایی مشغول بود ، گفت:
می خواهم اشعارم رابه دروازه های شهرآویزان کنم .
بهلول در جواب گفت:
کسی چه می داند که این اشعار را شما سروده اید،مگر اینکه تو راهم با اشعارت به دروازه ها آویزان کنند تا مردم بدانند که این اشعار راشماگفته اید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد