حسین بیدقی
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1389 ساعت 08:29 ب.ظ
سلام. چطوری امین؟ ماشاا... اینجا همه یه کلبه ای دارند.فقط منم که هیچ سرپناهی ندارم.
به نام خدا سلام حسین عزیز تو صاحب خونه ای ولی تو کلبه چرخون نمی شی نه که نتونی تو گروه خونت نیست اگه حاضری بسم ا... به خانواده سلام برسون ممنون استاد
امین
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1389 ساعت 08:44 ب.ظ
با سلام آخر منم کلبه دار شدم ممنون من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم، پر دوست ! کنج هر دیوارش، دوستانم بنشینند آرام گل بگو، گل بشنو هر کسی می خواهد وارد خانه ی پر مهر و صفامان گردد یک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه کند! شرط وارد شدن: شستشوی دلهاست، شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست ! بر درش برگ گلی می کوبم روی آن با قلم سبز بهار می نویسم : «ای یار خانه ی دوستی ما اینجاست!!» تا که سهراب نپرسد دیگر «خانه ی دوست کجاست؟ برگرفته از سایت جاوید
سلام مبارکه امین من ازت متشکرم استاد
امین
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1389 ساعت 08:59 ب.ظ
استاد دو تا سکانس از یه فیلمنامه موهمومی رو می خوام واستون تعریف کنم بعد نظرتون رو و صد البته نظر دوستان رو بشنوم که به نظر شما چقدر این فیلمنامه می تونه واقعی باشه؟ سکانس اول:زندانی که بدون هیچ جرمی زندان بان زندانیش کرده و هر روز یه تیکه نون پنیر بهش میده میگه ازم تشکر کن و گرنه همینو هم ازت می گیرم و در ضمن اگه زندانی خوبی باشی و زندان رو تمیز کنی آزاد میشی و گرنه میری سیاهچال
سکانس دوم: ما (زندانی) تو این دنیاییم (زندان) خداوند یکسری نعمت (نون پنیر) به ما داده میگه اگه ازم تشکر کنی و تقوا داشته باشی (زندان رو تمیز کنی) میری بهشت و گر نه میری جهنم (سیاهچال) استاد مهارت شما تو خاکستری و نسبی صحبت کردن بی نظیر و مثال زدنیه خواهش می کنم این سوال رو خاکستری جواب ندین تو رو خدا جوابتون رو منوط به نسبیت شرایط نکنید ممنون بخشید اولین کامنتم تلخ بود
به نام خدا سلام امین نمی دونم ازم تعریف کردی یا تکذیبم کردی ناقلا ولی می دونم که مطمئنی با هر کی همون طور که شایسته شه برخورد می کنم.
اما سکانس اول: چرا خدا ما را خلق کرد؟ جواب من: دلش خواست. مهم اینه که وجود داره و منو آفریده همین پاسخ را امام جعفر صادق (ع) به فرد دهری این گونه گفته که لطف خدا بوده که ما را آفریده. واقعیت اینه که این لطف خدا بوده. ته این بحث ها به جبر و اختیار می رسه. امین بارها تو کلاسها گفته ام درگیر یک مساله شدن نباید سبب بشه که اصول ساده را فراموش کنیم.
سکانس دوم: خدا وجود داره؟ دلایل وجودی او بسار بیشتر از دلایل عدم وجود اویند. در ذات خدا نباید تفکر کرد. انسان را گمراه می کند. امین واقعا خدا وجود داره؟ امین حیات چیه؟ مرگ چیه؟ روح چیه؟ جن چیه؟ الهام-خواب-رویا- خیر-شر... امین خدا می تونه سنگی خلق کنه که خودش نتونه بلندش کنه؟ با این شعر در زبان جد موافقی که می خوردن من حق ز ازل می دانست گر می نخورم علم خدا جهل بود من جواب خیلی سوالات را بلد نیستم اما اگر حوض پر آب هست (که هست) هزار دلیل فلسفی هم که حوض خالی است سبب خالی بودن حوض نمی شود. امین دنیا واقعی است یا همه چیز رویاست؟ امین ما عقل کلیم؟همه چیز را بلدیم؟ جهان بینی مادی می تواند راهگشای ما باشد؟ اگر خودت خودت را به زندان انداخته باشی نباید حسن رفتار داشته باشی تا آزاد بشی؟ پوچ گرایی یعنی چه؟ آیا اگر جواب برخی سوالات را ندانستم باید منکر همه چیز شوم؟ امین تو تا به حال عاشق شدی؟ عبادت عاشقان را شنیدی جور دیگر هم شاید بتوان تفسیر کرد. امین بدتر کردم! خاکستری شد؟ ببخش سوالت راحت نیست. ممنون استاد
سلام دوست خوبم خوشحال میشم من رو لینک کنی...... بهم خبر بده تا من هم شما رو لینک کنم....
به نام خدا ممنونم از حضورتون در پناه حق
امین
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1389 ساعت 11:17 ب.ظ
حسین جان ممنون خوبم خیلی خوب مطمئنم یادم نمیره اولین دوستی بودی که بهم کلبه دار شدنمو تبریک گفتی وقتی استاد میگه شما صاحب خونه ای من دیگه چی بگم فقط می تونم بگم همزمان با بستن چشمهایت بر روی کلبه من نگاهم بی خانمان خواهد شد باز هم سر بزن استاد ممنونم از این که ارادت من رو باور دارید عشق به شما به عنوان بهترین استاد شب و روز در فاصله بین ضربان قلبم گام برمی دارد ای کاش فرشته عدالت برای همیشه پشت میز قضاوت بنشیند و خودش یکبار فقط یکبار زیر گوشم زمزمه کند خدا عادل است
امین عزیز سلام ممنونم بدان خدایی که عادل نباشد خدا نیست من معتقدم و در عجبم که چگونه صفت عدالت خدا سایر صفاتش را به دنبال دارد. باید حسابی و کتابی باشد باید باید ... وهست
پی نوشت: هر چند امیدوارم سخت از ما حساب پس نکشد.
امین
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1389 ساعت 11:18 ب.ظ
باز هم یک غزل بسیار زیبا از محمدعلی پورشیخ علی. من؟! حرف مفت؟! کی زده ام؟! «زد» چه صیغه ایست؟ من هیچ وقت حرف بدی … «بد» چه صیغه ایست ؟
آدم همین که پا به دل «جامــعه» گذاشت، شاید درست و راست نفهمد چه صیغه ایست
یعنی به باب میــل شــما زندگی کنم ؟ آن هم به زور باید،«باید» چه صیغه ایست؟
این زندگی به «قد» خودش ظلم می کند آنقدر که نفهمیدم «قد»چه صیغه ایست!
بعد از چقدر عمر من عاشق شدم ــ همین ــ «هی بچه جان هنوزنباید!» چه صیغه ایست؟
من را چقدر سکه ی یک پول می کنــید؟ ازجیب من «گرفتن درصد» چه صیغه ایست؟
وقتی به هر دری که زدم، فقر بود با، نان خدا ـ ریال،«درآمد»چه صیغه ایست؟
حالا که بعد این همه سگ دو زدن،به سنگ ــ برخورده ام، «شروع مجدد» چه صیغه ایست؟
سلام استاد. راست می گید.من اینکاره نیستم.همین که به بدبختی هام وقت کنم برسم خیلیه. ممنون شما هم به خانواده محترمتون سلام برسونید. راستی امین اگه همه مطالبت فلسفی باشه من یکی که نمی تونم نظر بدم.
سلام امین من فرشتهی عدالت هستم و علیرغم مشغلهی زیاد الان درست بغل گوش تو نشستهام. کارزیادی نداشتم فقط آمدم بگویم خدا عادل است خدا عادل است خدا عادل است خدا عادل است خدا عادل است . . . .
فرشته عدالت عزیز سلام بله خدا عادل است اما با تکرار ادعا-ادعا اثبات نمی شود. دلایل عدالت خدا به وضوح دلایل وجود خدا هستند. ممنون استاد
سلام استاد وقتی بینشت رشته سخن را به دست می گیرد چشمم سراپا گوش می شود فرشته عدالت پشت گوشم هنوز زمزمه می کند و چه صدای قشنگی شبیه لبخند پس از گریستن یا شبیه درخشندگی ستاره پس از باران پس از اعتماد به شما دلم روشن می شود گر چه حجتها را نمی بینم اما دلم به کلام شما روشن است به یقین گر امروز دیروز شود و فردا امروز به این نتیجه خواهم رسید و پوست خواهم انداخت
سلام امین شرمنده می کنی به نظر در تو یک روولوسیون ایجاد شده است!
سلام محمد جان رسیدن به خیر داشتن کارت پایان خدمت یکی از ۶ بند الزام قانونی که وزارت کشور اون رو به همه جا ابلاغ کرده و دست مدیر کل ادارمون هم نیست چون حکم اداری نیست دستورالعمل ابلاغی که باید اجرا بشه یعنی مثلا اگه بخوای مسئول کنترل کیفی هم بشی شاید واسه مدیر کارخونه اونقدر مهم نباشه اما ما مجبوریم بهش الزام کنیم که مسئول کنترل کیفیت حتما باید کارشناس مرتبط باشه باهاش قرارداد بسته باشی کارت پایان خدمت یا معافیت داشته باشه
یک عالمه پول پیش لازم دارم من خانه برای خویش لازم دارم یک خانه ی سرد و ساکت و ویلایی در ساحل گرم کیش لازم دارم باید سه چهار زن بگیرم حتما هم صحبت و قوم و خویش لازم دارم بر لوله ی آزمایشم خیره شدم دیدم که چقدر ...ش لازم دارم ! باید بشوم مدیر کل، یعنی که انگشتر و مهر و ریش لازم دارم تا وصله کنم به خود عناوین زیاد یک سطل پر از سریش لازم دارم در سایه ی منبر و سخنرانی خویش ... با لهجه ی مدح، هر سخن هست عسل در عالم طنز، نیش لازم دارم حالا به جفنگ آمده ام... در اینجا یک قافیه ی جدید لازم دارم !! یک واژه که با صداقت آن بتوان اندوه دلی خرید، لازم دارم ماشین و زن و خانه نمی خواهم، نه یک ذره فقط امید لازم دارم ای کاش که باز جنگ برپا می شد زیرا پدر شهید لازم دارم دارم پدری که راهی کرب و بلاست ای کوفه، کمی یزید لازم دارم! امروز که عقل مایه ی دردسر است دیوانگی شدید لازم دارم یارب، تو که هرچه دوست داری، داری من شادی و شوق و عید لازم دارم آن روز خدا به فکر من هست، که من تنها کفنی سفید لازم دارم ...
سلام استاد دشمنت شرمنده باشه همیشه استاد اگه منظورتون از رولوسیون انقلاب ایست درون خودم باید بگم آره حدیثی از حضرت علی است که نقل به مضمون می کنم امیرمومنان می فرماید (هر کس بدیهیات خود را که بر پایه آن اصول فکریش بنا شده به روز نکند انسان نیست) حالا بعضی ها از درون می ریزن دوباره زیر و رو می شن بعضی ها هم مخملی اند
چشم چشم جشم حتما « با همگان به سر شود با تو به سر نمی شود» دل سرعقل آمده ساده و خر نمی شود گرچه که پنچرم نمود ، نیش نگاه گرم تو. وصله زدم به این دلم ،بار دگر نمی شود عشوه و ناز میکنی دست دراز می کنی گرچه دگر به راه تو سینه سپر نمی شود ترک دیار کرده ام، پشت به یار کرده ام. با دو سه بار ترک تو رفع خطر نمی شود از تو که دور می شوم ، پر شر وشور می شوم مثل قدیم شام من با توسحر نمی شود بی تو عسل به کام من ، بودن باتو دام من تلخی کام من دگر با تو شکر نمی شود دور شو از کنار من، دشمن اعتبار من دیدن تو برای من حض بصر نمی شود برگرفته از سایت جاوید
استاد با این که از این به بعد توصیتون حلقه گوشمه از این شعد نتونستم بگذرم دست دارم اول خودتون بخونید بعد هر جایشو خواستید سانسور کنید ای جوری شاید بهتره ! اتل متل توتوله چشم تو چشم گلوله اگر پاهات نلرزید نترسیدی قبوله دیدم که یک بسیجی نلرزید اصلاً پاهاش جلو گلوله وایستاد زُل زده بود تو چشاش گلوله هم اومد و از دو چشم مردونه گذشت و یک بوسه زد بوسهای عاشقونه عاشقی یعنی اینکه چشمهایی که تا دیروز هزار تا مشتری داشت چندش میاره امروز اما غمی نداره چون عاشق خداشه بجای مردم خدا مشتری چشماشه یه شب کنار سنگر زیر سقف آسمون میای پیش رفیقت تو اون گلوله بارون با اینکه زخمی شده برات خالی میبنده میگه من که چیزیم نیست درد میکشه میخنده چفیه رو ور میداری زخم اونو میبندی با چشمای پر از اشک تو هم به اون میخندی انگاری که میدونی دیگه داره میپّره دلت میگه که گلچین داره اونو میبره زُل میزنی تو چشماش با سوز و آه و با شرم بهش میگی داداش جون فدات بشم دمت گرم میزنی زیر گریه اونم تو آغوشته تو حلقه دستاته سرش روی دوشته چون اجل معلق یه دفعه یک خمپاره هزار تا بذر ترکش توی تنش میکاره یهو جلو چشماتو شره خون می گیره برادر صیغهایت توبغلت میمیره هیچ میدونی چه جوری یواش یواش و کمکم راوی یک خبرشی یک خبر پراز غم
هیچ میدونی چه جوری یواش یواش و کمکم راوی یک خبرشی یک خبر پراز غم به همسفر رفقیت که صاحب پسر شد بری بگی که بچه یتیم و بیپدر شد اول میگی نترسین پاهاش گلوله خورده افتاده بیمارستان زخمی شده، نمرده زُل میزنه تو چشمات قلبتو میسوزونه یتیمی بچه شو از تو چشات میخونه درست سال شصت و دو لحظة تحویل سال رفته بودیم تو سنگر رفته بودیم عشق و حال تو اون شلوغ پلوغی همه چشارو بستم دستهاتوی دست هم دورسفره نشستیم مقلب القوب رو با همدیگر میخوندیم زورکی نقل ونبات تو کام هم چپوندیم همدیگر و بوسیدیم قربون هم میرفتیم بعدش برا همدیگر جشن پتو گرفتیم علی بود و عقیلی من بودم و مرتضی سید بود و اباالفضل امیرحسین و رضا حالا ازاون بچه ها فقط مرتضی مونده همونکه گازخردل صورتشو سوزونده آهای آهای بچه ها مگه قرار نذاشتیم همیشه با هم باشیم نداشتیما، نداشتیم بیاین برا مرتضی که شیمیایی شده جشن پتو بگیریم خیلی هوایی شده میسوزه و میخنده خیلی خیلی آرومه به من میگه داداش جون کار منم تمومه مرتضی منم ببر یا نرو، پیشم بمون میزنه تو صورتش داد میزنم مامان جون
مامان میاد ودست بابا جون و میگیره بابام با این خاطرات روزی یه بار میمیره فقط خاطره نیست که قلب اونو سوزونده مصلحت بعضیها پشت اونو شکونده برا بعضی آدما بندههای آب و نون قبول کنین به خدا بابام شده نردبون همونایی که راه دزدی رو خوب می دونن ما خون دادیم و اون ها عین زالو می مونن دشمنای انقلاب ترسوهای بی پدر آهای غنیمت خورا بپا بابا ، یواش تر ای که به این انقلاب چسبیدی عین کنه خط و نشون می کشی النگوهات نشکنه فکرنکنی علی رو ماها تنها می ذاریم مااهل کوفه نیستیم دخلتونو میاریم... { ابوالفضل سپهر}
یادتان باشد اگر مُردم عزاداری کنید بر سر و صورت بکوبید و خودآزاری کنید آبروها برده اید از من در ایّامِ حیات
لااقل حالا که مُردم آبروداری کنید
میکنم تقدیم تان متنِ وصیّت نامه را تا پس از اجراش احساسِ سبُک باری کنید: اوّل این که در شبِ هفت و چهل، هنگامِ شام باید از آوردنِ اولاد خودداری کنید شامِ ختمِ دوستانم هیچ تعریفی نداشت ران و سینة مرغِ ما را خوب سوخاری کنید شامِ ختمِ دوستانم هیچ تعریفی نداشت فکرِ خرما و خطیب و مسجد و قاری کنید ثانیاً مشکی بپوشید و چهل شب ریش را تا به زانو هم اگر آمد پرستاری کنید از وصالِ تیغ و صورت ما معذّب میشویم فوقِ فوقش ریش را یک ذرّه ستّاری کنید ثالثاً حجّ و نماز و روزة سی سال را باید از شیخی برای من خریداری کنید رابعاً یک عدّه بازاری طلب کارِ منند باید از بازاریان اعلامِ بیزاری کنید البته اوّل بپردازید اقساطِ مرا بعد از آن اعلامِ بیزاری ز بازاری کنید خامساً از شعرهای من کسی حظّی نبُرد مردمِ کج ذوق را در فهمِ آن یاری کنید یک دگر را از چه رو جِر میدهید؟ ای دوستان!
بر سرِ نعشم نباید نابهنجاری کنید من به کلّ مردمِ ایران تعلّق داشتم پس برایم چاله ای مرغوب حفّاری کنید بوی گندِ لاشه ام پیچید در گوشِ فلک
شاعرم، برگِ چغندر نیستم، کاری کنید شستشوی مُرده آن هم پیشِ چشمِ دیگران؟ وای اگر با نعشِ من این گونه رفتاری کنید شیخ فضل الله نوری را به دار آویختید لااقل از نوریِ شاعر هواداری کنید من نمیخواهم خیابانی به نامِ من کنید نامِ ما را روی سنگِ قبر حجّاری کنید اعتمادِ کاملی دارم به زن، امّا شما نشنوم با همسرم یک لحظه غم خواری کنید از فشارِ قبر میترسم سپیدیِ کفن
زرد گردد، رنگِ آن را کاش زنگاری کنید مثل سگ میترسم از کنکورِ تشریحیِ مرگ
ای نکیر و منکرِ شب کار! عیّاری کنید مرگ در راه است، ای دختر پسرهای جوان! قبلِ هرگونه تماسی صیغه ای جاری کنید
با زبانِ خون چکانِ داس عزرائیل گفت: روح را باید برای مرگ پرواری کنید
یک شعر طنز جالب از مهدی استاد احمد پلکهایت مست و ابروهــات hot ! میشوم در جذبهی چشمات مات قلبت اما با بتن همسنگ، سنگ در دهانت آن زبان آونگ، ونــگ! میکنی از بنده با فریاد یــاد میشود بحران این فرهاد حاد میکشی با صوت ناهنجار جار میدهی بر گردنم هشدار: دار! ظاهرا از تو شده تخدیر دیــر میدهی با دستهی کفگیر گیر میکشی بر چهره چون خرچنگ چنگ میکند در پیش تو فرهنگ هنگ! میزنی هرجا که میبینیش نیش میکنی مانند ماران فیش فیش! بین ما از بس عزا تمدید دیــد شد به کل از شهرمان تبعید عید... گرچه دارد شرح این تصویر ویــر(!) هستم از تفصیل ِ این تفسیر سیر!
وزیر راه: تنها وزیر همراه و آشنا با خبرنگاران هستم. تلفن من را تنها شیخ سعدی و حافظ ندارند و به همه جوابگو هستم. لازم به ذکر است پس از آنکه این جمله ی وزیر راه در روزنامه ها چاپ شد، حافظ با نوشتن بیانیه ای از نداشتن شماره ی تلفن آقای وزیر ابراز گلایه مندی نمود، حافظ در قسمتی از بیانیه خود آورده است:«چه شده است که وقتی می خواهید فال بگیرید ما را می شناسید و وقت و بی وقت مزاحم بنده می شوید تا فالتان را بگیرم، اما وقتی من می خواهم با شما تماس بگیرم تا یکم برایم پارتی بازی کنید و هواپیمایی غیر از توپولف برای سفرهایم جور کنید شماره ی عوضی به من می دهید؟!» حافظ با بیان اینکه پس از شنیدن جمله ی فوق از زبان آقای وزیر دپرس شده است،گفت:«به راستی چه شده است که پس از آن همه فعالیت در حوزه شعر و عرفان، این روزها غیرخودی گشته ام به طوری که به اعتراف خود آقای وزیر همه ی مردم شماره ی همراه ایشان را دارند اما من شماره ی وی را ندارم!»، در پایان این بیانیه حافظ تهدید کرده است در صورتیکه در عرض 24 ساعت شماره تلفن همراه آقای وزیر به وی داده نشود وی تا اطلاع ثانوی اقدام به دادن فال های غلط به مراجعانش بکند! در همین راستا سعدی نیز با ارسال نمابری به خبرگزاری ها ادعا کرد این جمله ی آقای وزیرصحت نداشته و ایشان شماره ی تلفن آقای وزیر را دارد، سعدی در پاسخ به این سوال که شماره ی آقای وزیر را از چه کسی گرفته است عنوان داشت که شماره ی ایشان را از دوست قدیمی اش فردوسی گرفته است!
به ازای تولد هر 100 دختر، 105 پسر متولد میشود (برنانیوز) با توجه به اینکه از همین امروز باید آینده نگری نمود، چهار کارشناس سوسه در یک نشست اضطراری دور هم گرد آمدند و در مورد این اتفاق به بحث و گفتگو پرداختند، صحبتهای زیر مشروح گفتگوهای آنان می باشد! کارشناس اول: اصولاً اگر این رابطه به صورت برعکس بود و چهار پنج تایی دختر بیشتر به دنیا می آمدند، مشکل خاصی نبود، می شد از یکی دو تا از پسران درخواست کرد که اقدام به فداکاری کنند و تجدید فراش نمایند! کارشناس دوم: من یک پیشنهاد خوب به ذهنم رسیده است، می توانیم قانونی در کشور تصویب کنیم که پسرها برای مسافرتهای هوایی فقط بتوانند سوار توپولف شوند، در این صورت در عرض چند ماه مشکلمان حل می شود. کارشناس سوم: اصلاً این راه حل معقول نیست، با این وضعیت توپولف ها شاید با تصویب چنین قانونی در عرض چند ماه با کمبود شدید پسر مواجه بشیم! کارشناس چهارم: چه طوره الکی توی روزنامه ها شایعه کنیم که توی ژاپن کار هست، بعد وقتی که پسرها رفتن اونجا، قانون بزاریم ورود مجردها به کشور ممنوع است، این طوری مشکلمون در داخل حل میشه و اون جوون مجرد هم چون توی کشور ژاپن است، مشکل دولت ژاپنه که براش همسر پیدا کنه! کارشناس سوم: نه! این راه حل هم چندان منطقی نیست، با وجود این همه بیکار احتمال داره با ایجاد شایعه در مورد وجود کار در ژاپن همه جوون ها برن اونجا و هیچ پسر جوونی در داخل مملکت نمونه ! کارشناس چهارم: چی چی رو شاید همه جوون ها برن ژاپن! همه که بیکار نیستن! کارشناس اول: آقایون با هم جر و بحث نکنین! به نظر من بهتره شرایط ازدواج رو سخت کنیم که خود به خود پنج تا از پسرها از ازدواج کردن منصرف بشن، مثلاً قیمت مسکن و اجاره خونه ها رو بالا ببریم، وام مسکن رو با شرایط سخت پرداخت کنیم و یه مبلغ خیلی کم بابت وام ازدواج بدیم، قیمت کل کالاهای ضروری رو بالا ببریم و با فرهنگ سازی در صدا و سیما باعث بشیم که خانواده ها مهریه ها رو افزایش بدن، مردم رو تجمل گرا کنیم و این جور چیزا! کارشناس دوم: نه! این هم راه حل خوبی نیست! حیف نیست اخلاق ساده زیستانه مردممون رو به سمت تجمل گرایی ببریم؟! شاید با این جور اعمال و سخت کردن ازدواج نه تنها پنج تا، بلکه 95 تاشون پشیمون بشن و ازدواج نکنن، اون وقت تکلیف چیه؟ ! کارشناس چهارم: یافتم! یافتم! یه فکر خوب به ذهنم رسید! دیگه مشکلاتمون حل شد! کارشناس اول و دوم و سوم (با همدیگر): راه حلت رو بگو! کارشناس چهارم: بریم از کشور چین دختر وارد کنیم! (صدای سوت و کف و هلهله) کارشناس اول و دوم و سوم (با همدیگر): بابا تو دیگه کی هستی! دمت گرم! عجب فکر بکری! بهترین راه حل همینه!!
پس از گران شدن قیمت نان در مشهد خبرنگار طنزیم اقدام به تنظیم یک گزارش کرد و نظر افراد مختلف را در مورد گران شدن نرخ نان پرسید، در زیر شما پاسخ های افراد مختلف و ایضا توضیحات خبرنگار ما را می خوانید: یک عدد مرفه بی درد: «چی؟! نون؟! نون دیگه چیه؟!»، خبرنگار ما پس از انجام مصاحبه با ایشان پی برد که وی از بدو تولدش تنها بوقلمون خورده است و کلا نمی داند چیزی به اسم نان هم وجود دارد! یک عدد به اصطلاح مسئول: «مگه نون گرون شده؟!»، ایشان برای خبرنگار ما توضیح دادند که تمام وقتشان را برای خدمت به مردم مشغول کار هستند و وقت رفتن به صف نانوایی و همچنین خواندن روزنامه را هم ندارند و همین الان متوجه ی گران شدن نان شده اند، ایشان قول دادند یک کمیته ی ویژه تشکیل دهند و در اسرع وقت دلایل گران شدن نان را برای مردم بازگو کنند! یک به اصطلاح کارشناس امر تغذیه:«گران شدن نان منجر به پایین آمدن سطح آی کیوی جامعه می شود!»، ایشان دلیل این ادعایشان را این گونه توضیح دادند که مردم به خاطر گران شدن نان از این پس صبح ها و در هنگام خوردن صبحانه به جای آن که پنیر را لای نان بگذارند، نان را لای پنیر خواهند گذاشت و به همین دلیل مقدار مصرف پنیر بالا می رود و خوردن بیش از اندازه ی پنیر منجر به صدمات زیادی به مغز می شود،ایشان پیشنهاد دادند برای حل این معضل قیمت پنیر را هم بالا ببریم، شنیده ها حاکی از آن است که این پیشنهاد از سوی برخی مسئولین شدیدا مورد استقبال قرار گرفته است! یک عدد قشر آسیب پذیر: ایشان جواب سئوال خبرنگار ما را ندادند،یکی از رهگذران ضمن این که ایشان را یک عدد قشر آسیب پذیر معرفی کرد به خبرنگار ما گفت که وی غذای اصلی اش نان بوده است و به دلیل گران شدن نان و عدم توانایی در خرید این ماده غذایی به رحمت ایزدی پیوسته است! ویکتور هوگو (نویسنده ی کتاب بینوایان):«من از تمام افرادی که به نحوی در گران شدن نان دست داشته اند تشکر می کنم!»، ایشان همچنین دلیل این شادمانی را این گونه توضیح داد که با گران شدن نان دیگر مردم از این که ژان والژان یک نان بدزدد و به خاطر دزدیدن یک نان سال ها به زندان بیفتد تعجب نمی کنند و داستان بینوایان واقعی تر به نظر می رسد، ایشان در پایان صحبت هایش اظهار امیدواری کرد که برای هر چه رئال شدن داستانش روزی برسد که یک عدد بربری هم قیمت یک شمش طلا بشود! یک عدد به اصطلاح فرهنگ دوست:«با بالا رفتن قیمت نان فرهنگ ما غنی تر از گذشته می شود!»،ایشان برای خبرنگار ما توضیح دادند که روند تصاعدی قیمت نان باعث می شود قیمت نان در هر روز با روز قبلش تفاوت داشته باشد و در این صورت است که ضرب المثل «نان به نرخ روز خوردن» معنا پیدا می کند، ایشان ابراز امیدواری کردند مسئولین برای معنا بخشیدن به باقی ضرب المثل ها نیز اقدامات مناسبی انجام دهند، به عنوان مثال در مجلس قانونی تصویب کنند و مرغداران را موظف نمایند که تنها در آخر پاییز جوجه هایشان را بشمرند! یک عدد فروشنده ی ساندویچ:«گران شدن نان را محکوم می کنم!»، خبرنگار ما پس از ابراز شادمانی از این که بالاخره فردی را پیدا کرده است که از گران شدن نان ناراحت شده باشد دلایل این ناراحتی ساندویچ فروش را پرسید و ایشان این گونه پاسخ دادند:«اصولا همشهریان ما عادت دارند ساندویچ هایشان را دو و حتی سه نونه میل کنند و ساندویچ یه نونه به آن ها نمی چسبد،در نتیجه با توجه به گران شدن نان، قیمت ساندویچ با نون اضافه خیلی گرون شده و آنها نمی تونن ساندویچ دو و یا سه نونه بخرن و در نتیجه کلا قید خوردن ساندویچ رو می زنن و ما هم به همین دلیل کار و بارمون حسابی کساد شده!» یک به اصطلاح جامعه شناس:«گران شدن نان مقام پدر را در جامعه و فرهنگ مردم بالاتر می برد!»،ایشان توضیح دادند که چون پدر نان آور خانه محسوب می شود،با بالا رفتن قیمت نان ارزش کار پدر ها نیز بهتر احساس می شود و زمانی هم که دانش آموزان در کتاب های درسی شان می خوانند «بابا نان داد!» می فهمند که با توجه به قیمت بالای نان پدر چه کار بزرگی انجام داده است! [...]:«من شدیدا تکذیب می کنم!»،خبرنگار ما برای ایشان توضیح داد چه بخواهید،چه نخواهید،قیمت نان بالا رفته و تکذیب کردن شما برای مردم نان نمی شود،البته ایشان هیچ پاسخی به این گفته ی خبرنگار ما ندادند،لازم به ذکر است که ایشان حتی خودشان را هم معرفی نکردند!
باز هم سلام ایندفعه می خوام از آخرین گلکاری های نمایندم بگم ظهر امروز منوچهر متکی برای پاسخگویی به سوال مصطفی کواکبیان از علت عدم حضور ایران در اجلاس قزاقستان و کشورهای حاشیه خلیج فارس به مجلس آمده بود.
به گزارش خبرآنلاین، اگرچه این نماینده نهایتا از پاسخهای وزیر قانع شد اما طرح سوالش همراه با حاشیههای خندهداری بود که بیش از هرچیز مرهون لحن کلام کواکبیان بود.
این نماینده سمنان در واکنش به اینکه گفته شد کمیسیون امنیت ملی با رایگیریای سوال کواکبیان را وارد ندانسته است، گفت: بنده هیچ خاصیتی نداشته باشم حداقل در جلسات کمیسیون مرتب شرکت میکنم و اصلا برای سوال من رای گیری نشده است!
اینقدر کواکبیان در بیان سخنانش به حاشیه رفت که دوبار از باهنر که ریاست جلسه را برعهده داشت و یک بار از امیدوار رضایی عضو هیات رئیسه مجلس تذکر گرفت. کار به جایی رسید که مهدی سنایی عضو کمیسیون امنیت ملی هم طی تذکری از کواکبیان خواست تا به مسائل حاشیهای نپرداز و به اصل موضوع بپردازد.
کواکبیان هم به آنها پاسخ داد و خطاب به سنایی گفت: تذکر شما حکایت آن مثل قدیمی است که تو حمومهای قدیم مشتری پیدا نمیکردند، همدیگر را کیسه میکشیدند!
وی ادامه داد: ایشان {سنایی} خودشان رئیس گروه دوستی ایران و روسیه هستند و جا داشت ایشان چنین سوالی را میپرسیدند.
سنایی هم سخنان کواکبیان را بیپاسخ نگذاشت و با بیان اینکه استفاده از برخی تعبیرات در مجلس درست نیست، گفت: غیر از کیسه و لیف، در حمام از ابزارهای دیگری همچون سنگ پا هم استفاده میکنند!
البته باهنر در تمامی این مذاکرات به کواکبیان تذکر میداد و میگفت که باید در اظهاراتتان منافع ملی را هم در نظر بگیرید.
کواکبیان نهایتا در پاسخ به باهنر که گفت آیا از پاسخهای وزیر امورخارجه قانع شدهاید یا نه؟، گفت: بنده میخواهم تو دهنی به روسها بزنم! اما چه کنم که آقای متکی خسته از برگزاری اجلاس اخیر است و به همین دلیل اعلام میکنم که قانع میشوم برگرفته از سایت تابناک
سلام شیطان گفتم لعنت بر شیطان .! لبخند زد . پرسیدم : « چرامی خندی » . پاسخ داد : « از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد »: نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد:
«هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز»
سلام امین حالت چطوره؟ کم پیدایی؟رسیدن بخیر؟ کلبه دارشدنت رو هم بهت تبریک می گم؟
مادر بچهها
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 ساعت 11:20 ق.ظ
سلام کلبهی نو مبارک. از استاد به خاطر ساختن این کلبه ممنون. چون مطالب آقای ابراهیمیان داشت از کلبههای دیگر سرریز میکرد. آقای ابراهیمیان مطالب خیلی خاصی مینویسید.انشاءا... موفق باشید.
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟ از کجا وز که خبر آوردی ؟ خوش خبر باشی ، اما ،اما گرد بام و در من بی ثمر می گردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک در دل من همه کورند و کرند دست بردار ازین در وطن خویش غریب قاصد تجربه های همه تلخ با دلم می گوید که دروغی تو ، دروغ که فریبی تو. ، فریب قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای راستی ایا رفتی با باد ؟ با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟ مانده خکستر گرمی ، جایی ؟ در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟ قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند .
سلام استاد هنوز هم روی ماه شما مرکز گردهمایی نگاههاست سلام محسن جان باور کن از وقتی رفته ای نگاهم به چشمم باز نگشته است - انتظار امریه شدنت در استاندارد خیلی طولانی شد و نیامدی شنیدم ارشد می خونی به سلامتی اگر چه دیر شد ولی تبریک می گم ماهی رو هر موقع از آب بگیری میمره سلام قاصدک اسمت برایم یاداور اخوان ثالث استو همان شعر معروفش سلام آسمان سلام باران شعرهایتان آنقدر زیباست که از دیدن ماه در تو ای آسمان چشم پوشی می کنم هنوز هم کلبه شما بهترین است
سلام دو دوست من برای دیدنتان مجبورم تصویرم را در آینه نادیده بگیرم و این خیلی سخت است خیلی سخت من نمی توانم پس برای تله پاتی بهتر خودتان را معرفی کنید ممنون
سلام مادر بچه ها سلام سلام چه اسم قشنگی فقط صدای تایپت در کلبه ام می تواند پرنده کوتاه پرواز را همسفر پرنده بلند پرواز کند باز هم به کلبه ام سر بزن ممنون از تبریکهاتون ایشالله تو خوشیهاتون جبران کنیم خوبم ممنون همه چیز عالیست و در لایتناهای حیات آنجا که من ساکنم همه چیز خوب عالی و تکرار ناپذیر است اگه یه دفعهای اومدم و تا حالا کم پیدا بودم زیر سایه استاد بودم هوا ابری بود و دید نداشتم وای آدم پرچانه به گوش شنونده بیش از گوش خودش احتیاج دارد پس تمامش می کنم
[ بدون نام ]
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 ساعت 04:25 ب.ظ
فعل مجهول
بچه هــــــا، صبحتــــــان به خیر، سلام!
درس امــــروز " فعل مجهول " است.
"فعل مجــــــهول"چیست؟می دانیـــــد؟
نسبت فعل مـــــــــا به مفــــعول است...
در دهــــــــــــانم زبـــان چـــــــو آویــزی
در تهیگـــــــــــــــــاه زنگ میلغـــــــــزید
صوت نــــــــــــاسازم آنچنــــان که مگر
شیشه بــــــــــــر روی سنـــگ میلــغزید
ساعــــــــــتی داد آن سخـــــــــــــن دادم،
حق گفتــــــــــــــار را ادا کـــــــــــتـــردم
تا ز اعجــــــــــــاز خـــود شوم آگـــــــاه
"ژاله"را زان میـــــــــــان صدا کــردم
"ژاله ،از درس مــــن چــه فهمیدی؟"
پاسخ او سکوت بـــــــــــود و سکوت.
ده!جـــــوابم بده!کجـــــــــــــــا بودی؟"
رفته بـــــــــــودی به عالم "هپروت؟"
خــــــــــــــنده ی دختران و غــرش مـن
ریخت بـــــــر فرق ژاله ،چــون باران.
لیک او بـــــــــود غرق حیــرت خویش
غافــــــــــل از اوستاد و از یـــــــاران.
خشمگـــــــــــین ،انتقــــــــامجو، گفتم:
"بچه هـا، گوش ژاله سنگین است؟"
دختـــــــــــری طعنه زد "نه، خـــــــانم،
درس در گـــوش ژاله یاسین است..."
بــــــــاز هم خنده ها و همهمه هـــــــا،
تند و پیگیر، می رسید بـــــه گـــــوش.
زیــــــــــر آتشفشان دیــــــــده ی مــــن
ژاله آرام بــــــــــود و سرد و خمـوش.
رفته تـــــــــا عمــق چشم حیـــــــرانم
آن دو میــــــخ نگــــــــــــاه خیره ی او
موج زن در دو چشــــــم بیگـــــــنهش
رازی از روزگــــــــــــــــار تیره ی او.
آنچه در آن نگـــــــــــــــاه می خواندم،
قصه ی غصه بــــــــود و حرمان بود.
ناله ای کــــــــــرد و در سخن آمــــــد،
بــــــــــا صدایی کــه سخت لرزان بود.
"فعل مجهول فعل آن پــــــــدری است
که دلــــــــــم را ز درد پــــر خون کرد.
خواهـــرم را به مشت و سیلی کوفت،
مـــــــــــــادرم را ز خــانه بیرون کرد.
شب دوش از گرسنـــــگی تـــــا صبح
خواهــــــــــر شیر خـــــــوار من نالید.
سوخت در تـــــــــــاب تب، بــرادر من
تــــــــــا سحر در کنـــــــــار من نـالید.
در غـــــــم آن دو تن دو دیــــده ی من
این یکی اشک بــــــود و آن خون بود
مـــــــــــادرم را دگـــــــــــــر نمی دانم
که کـــــجا رفت و حال او چون بود؟"
گفت و نـــــــــــــالید و آنچه باقی مـاند
هق هق گریه بـــــــــــــود و ناله ی او
شسته می شد بـه قطره های سرشک
چهره ی همـــــــــچو بــرگ لاله ی او.
ناله ی من به نــــــــــــــاله اش آمیخت
که: " غلــــــــــط بود آنچه می گفتــم.
درس امـــــــــــروز قصه ی غم توست
تو بــــــــگو من چــــــرا سخن گفتم؟"
فعل مجهول فعل آن پــــــــــــدری است
کـــــه تــــــو را بیگنـــــــــاه می سوزد
آن حـــــــــــــریق هوس بـود که در آن
مـــــــــــادری بی پنـــــــــاه می سوزد! "سیمین بهبهانی"
به سراغ من اگر می آیید پشت هیچستانم پشت هیچستان جایی است پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصدهایی است که خبر می آرند از گل واشده دورترین بوته خاک روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح به سرتپه معراج شقایق رفتند پشت هیچستان چتر خواهش باز است تا نسیم عطشی در بن برگی بدود زنگ باران به صدا می اید آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است به سراغ من اگرمی آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
هر روز که می گذرد عشق خاکستری تر می شود مانند انسان در حال مرگ هر شب که می گذرد می خواهیم بگوییم همه چیز عادی است اما همه پیرتر سردتر افسرده تر شده اند وای انسان می داند باید بمیرد باز در دنیا سرگردان است وای انسان می داند باید بمیرد باز در دنیا سرگردان است
شعر نیست ولی به هر حال از خودمه هر چی که بشه اسمشو گذاشت
برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می آید نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او مرا از فرط عشق او ز شادی عار می آید مسلمانان ، مسلمانان ، مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید چه نور است این چه تابست این چه ماه و آفتاب است این مگر آن یار خلوت جو ز کوه و غار می آید در و دیوار این سینه همی دَرَّد ز انبوهی علمهاتان نگون گردد که آن بسیار می آید غلط گفتم ، غلط گفتم که این اوراق شعر من ز شرم آن پریچهره به استغفار می آید
سلام کودکی...... نمی دونم تا به حال شده که بری جلوی اینه ویه چیز جدید ببینی؟یه حس جدید به تو دست بده ؟این اتفاق دیروز برای من افتاد.حس کردم چقدر بزرگ شدم .خیلی بزرگ.دلم هری ریخت پائین .احساس بدی بود .مخلوطی از پشیمانی ودلواپسی و....ترس.شاید به خاطر این بود که حس کردم تا حالا هیچ کاری نکردم .فقط درس خوندم وبازم باید بخونم.و وقتی از درس فارغ بشم دیگه برای انجام خیلی کارها دیر شده .من از اتفاق وحشتناکی می ترسم که قراره در هر لحظه از عمر باقیمانده ام بیفته واون لحظه به لحظه دور شدن از کودکی و کودکانه زیستن است.فاصله گرفتن از صداقت ویکرنگی٬از زندگیه بدون کینه٬بدون دروغ٬بدون تظاهر٬ از زندگیه صاف وبی الایش......وغرق شدن درزندگی پر از دروغ ٬پر از ریا وکینه .
فکر این که منم بزرگ شدم وبا پای خودم دارم توی این باتلاق می رم بد جوری عذابم میده .وحشتناکه نه؟دیگه نمی تونی خیلی کارا رو بکنی ٬دیگه خنده هات از ته دل نیست ٬گریه هات سر شکلات و عروسک نیست .قهرت یه دقیقه ای نیست .ابراز علاقت به دیگرون صاف ویکرنگ نیست .
باید عادت کنی گوشت به حرف مردم باشه .دیگه ساده و بی ریا نباید باشی .از حرف مردم خصمانه ترین برداشت وباید بکنی ـــ چون همه همین کارو با حرفات می کنند ــــ .اگه با کسی قهر کردی باید یاد بگیری که عمرا پا پیش نذاری تا طرف خودش بیاد منت کشی!!! باید جدی باشی٬همه باید از تو حساب ببرند .........ولی خوب این طوری هم که نمی شه باید یه کاری کرد ...........امروز تصمیم گرفتم از این به بعد هر سال ٬روز تولدم رو کیکم ۵ تا شمع بیشتر نذارم تا هیچ وقت احساس بزرگی نکنم .می خوام از امروز به دنیای پاک و صادق کودکی برگردم .............اما دیگه نمیگم کی میشه بزرگ بشم ........
سلام.
چطوری امین؟
ماشاا... اینجا همه یه کلبه ای دارند.فقط منم که هیچ سرپناهی ندارم.
به نام خدا
سلام حسین عزیز
تو صاحب خونه ای
ولی تو کلبه چرخون نمی شی
نه که نتونی
تو گروه خونت نیست
اگه حاضری بسم ا...
به خانواده سلام برسون
ممنون
استاد
با سلام
آخر منم کلبه دار شدم ممنون
من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم، پر دوست !
کنج هر دیوارش، دوستانم بنشینند آرام
گل بگو، گل بشنو
هر کسی می خواهد وارد خانه ی پر مهر و صفامان گردد
یک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه کند!
شرط وارد شدن:
شستشوی دلهاست، شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست !
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار می نویسم :
«ای یار خانه ی دوستی ما اینجاست!!»
تا که سهراب نپرسد دیگر
«خانه ی دوست کجاست؟
برگرفته از سایت جاوید
سلام
مبارکه امین
من ازت متشکرم
استاد
استاد دو تا سکانس از یه فیلمنامه موهمومی رو می خوام واستون تعریف کنم بعد نظرتون رو و صد البته نظر دوستان رو بشنوم که به نظر شما چقدر این فیلمنامه می تونه واقعی باشه؟
سکانس اول:زندانی که بدون هیچ جرمی زندان بان زندانیش کرده و هر روز یه تیکه نون پنیر بهش میده میگه ازم تشکر کن و گرنه همینو هم ازت می گیرم و در ضمن اگه زندانی خوبی باشی و زندان رو تمیز کنی آزاد میشی و گرنه میری سیاهچال
سکانس دوم: ما (زندانی) تو این دنیاییم (زندان) خداوند یکسری نعمت (نون پنیر) به ما داده میگه اگه ازم تشکر کنی و تقوا داشته باشی (زندان رو تمیز کنی) میری بهشت و گر نه میری جهنم (سیاهچال)
استاد مهارت شما تو خاکستری و نسبی صحبت کردن بی نظیر و مثال زدنیه خواهش می کنم این سوال رو خاکستری جواب ندین تو رو خدا جوابتون رو منوط به نسبیت شرایط نکنید ممنون
بخشید اولین کامنتم تلخ بود
به نام خدا
سلام امین
نمی دونم ازم تعریف کردی یا تکذیبم کردی ناقلا
ولی می دونم که مطمئنی با هر کی همون طور که شایسته شه برخورد می کنم.
اما سکانس اول: چرا خدا ما را خلق کرد؟
جواب من: دلش خواست. مهم اینه که وجود داره و منو آفریده
همین پاسخ را امام جعفر صادق (ع) به فرد دهری این گونه گفته که لطف خدا بوده که ما را آفریده.
واقعیت اینه که این لطف خدا بوده.
ته این بحث ها به جبر و اختیار می رسه.
امین بارها تو کلاسها گفته ام درگیر یک مساله شدن نباید سبب بشه که اصول ساده را فراموش کنیم.
سکانس دوم:
خدا وجود داره؟
دلایل وجودی او بسار بیشتر از دلایل عدم وجود اویند.
در ذات خدا نباید تفکر کرد. انسان را گمراه می کند.
امین واقعا خدا وجود داره؟
امین حیات چیه؟
مرگ چیه؟
روح چیه؟
جن چیه؟ الهام-خواب-رویا- خیر-شر...
امین خدا می تونه سنگی خلق کنه که خودش نتونه بلندش کنه؟
با این شعر در زبان جد موافقی که
می خوردن من حق ز ازل می دانست
گر می نخورم علم خدا جهل بود
من جواب خیلی سوالات را بلد نیستم
اما اگر حوض پر آب هست (که هست) هزار دلیل فلسفی هم که حوض خالی است سبب خالی بودن حوض نمی شود.
امین
دنیا واقعی است یا همه چیز رویاست؟
امین ما عقل کلیم؟همه چیز را بلدیم؟
جهان بینی مادی می تواند راهگشای ما باشد؟
اگر خودت خودت را به زندان انداخته باشی نباید حسن رفتار داشته باشی تا آزاد بشی؟
پوچ گرایی یعنی چه؟
آیا اگر جواب برخی سوالات را ندانستم باید منکر همه چیز شوم؟
امین تو تا به حال عاشق شدی؟
عبادت عاشقان را شنیدی
جور دیگر هم شاید بتوان تفسیر کرد.
امین بدتر کردم!
خاکستری شد؟
ببخش سوالت راحت نیست.
ممنون
استاد
سلام دوست خوبم
خوشحال میشم من رو لینک کنی......
بهم خبر بده تا من هم شما رو لینک کنم....
به نام خدا
ممنونم از حضورتون
در پناه حق
حسین جان
ممنون خوبم خیلی خوب مطمئنم یادم نمیره اولین دوستی بودی که بهم کلبه دار شدنمو تبریک گفتی وقتی استاد میگه شما صاحب خونه ای من دیگه چی بگم فقط می تونم بگم همزمان با بستن چشمهایت بر روی کلبه من نگاهم بی خانمان خواهد شد باز هم سر بزن
استاد ممنونم از این که ارادت من رو باور دارید
عشق به شما به عنوان بهترین استاد شب و روز در فاصله بین ضربان قلبم گام برمی دارد
ای کاش فرشته عدالت برای همیشه پشت میز قضاوت بنشیند و خودش یکبار فقط یکبار زیر گوشم زمزمه کند خدا عادل است
امین عزیز
سلام
ممنونم
بدان
خدایی که عادل نباشد خدا نیست
من معتقدم و در عجبم که چگونه صفت عدالت خدا سایر صفاتش را به دنبال دارد.
باید حسابی و کتابی باشد
باید
باید
...
وهست
پی نوشت: هر چند امیدوارم سخت از ما حساب پس نکشد.
باز هم یک غزل بسیار زیبا از محمدعلی پورشیخ علی.
من؟! حرف مفت؟! کی زده ام؟! «زد» چه صیغه ایست؟
من هیچ وقت حرف بدی … «بد» چه صیغه ایست ؟
آدم همین که پا به دل «جامــعه» گذاشت،
شاید درست و راست نفهمد چه صیغه ایست
یعنی به باب میــل شــما زندگی کنم ؟
آن هم به زور باید،«باید» چه صیغه ایست؟
این زندگی به «قد» خودش ظلم می کند
آنقدر که نفهمیدم «قد»چه صیغه ایست!
بعد از چقدر عمر من عاشق شدم ــ همین ــ
«هی بچه جان هنوزنباید!» چه صیغه ایست؟
من را چقدر سکه ی یک پول می کنــید؟
ازجیب من «گرفتن درصد» چه صیغه ایست؟
وقتی به هر دری که زدم، فقر بود با،
نان خدا ـ ریال،«درآمد»چه صیغه ایست؟
حالا که بعد این همه سگ دو زدن،به سنگ ــ
برخورده ام، «شروع مجدد» چه صیغه ایست؟
هی وعده،«وعده ی سر خرمن»؛چه خرمنی!؟
هی قولهای شاید،«شاید»چه صیغه ایست؟
آقـــای جامـــعه ! به چی ام گیــر داده ای؟
«از لحن من خوش ات نمی آید» چه صیغه ایست؟
من شاعرم، چه طوری خودسانسوری کنم؟
«ایهام پشت شعر نباشد!»چه صیغه ایست؟!
آقــای جامـــعه! تـو که بیـــزار شاعــری،
تقدیر «شاعران مقید» چه صیغه ایست؟
محکوم «زنده بودنم»،این «فعل» مرده را
لطفاْ یکی برام بگوید چه صیغه ایست!
سلام امین.
تو اداره استاندارد پارتی داری؟
آخه میخوام بدون پایان خدمت برم سر کار
سلام تبریک!
تا حالا سراغی از خودت گرفتی توی خلوت
خلوتی که تورو روبروت بشونه توی آینت
تا حالا قلبتو تو سکوت شنیدی
خود بی نقابتو یه لحظه دیدی
ما هنوز تو برهوتی از دروغ دربه دریم
نرسیدن مقصد ماست با سراب همسفریم
زندگی فرصت عشقه منو تو دل به کی بستیم
ما تو سرسام تب وسوسه دنبال چی هستیم
............ پی نوریــــم .......................
پی نوریم پیش آفتابی که تکراری شده
.......... خوابیم اما ...........................
خوابیم اما خواب ما کابوس بیداری شده
دل ما زندونی نیست چند روزی مهمون تنه
این روزا فرصت خوبی واسه عاشق شدنه
این روزا فرصت خوبی واسه عاشق شدنه.
سلام استاد.
راست می گید.من اینکاره نیستم.همین که به بدبختی هام وقت کنم برسم خیلیه.
ممنون شما هم به خانواده محترمتون سلام برسونید.
راستی امین اگه همه مطالبت فلسفی باشه من یکی که نمی تونم نظر بدم.
سلام
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم گریان
ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند
که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم
شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا
مشت خاکستر
وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
مهدی اخوان ثالث
سلام امین
من فرشتهی عدالت هستم و علیرغم مشغلهی زیاد الان درست بغل گوش تو نشستهام. کارزیادی نداشتم فقط آمدم بگویم خدا عادل است
خدا عادل است
خدا عادل است
خدا عادل است
خدا عادل است
.
.
.
.
فرشته عدالت عزیز
سلام
بله خدا عادل است
اما
با تکرار ادعا-ادعا اثبات نمی شود.
دلایل عدالت خدا به وضوح دلایل وجود خدا هستند.
ممنون
استاد
سلام استاد
وقتی بینشت رشته سخن را به دست می گیرد چشمم سراپا گوش می شود
فرشته عدالت پشت گوشم هنوز زمزمه می کند و چه صدای قشنگی
شبیه لبخند پس از گریستن یا شبیه درخشندگی ستاره پس از باران پس از اعتماد به شما دلم روشن می شود گر چه حجتها را نمی بینم اما دلم به کلام شما روشن است به یقین گر امروز دیروز شود و فردا امروز به این نتیجه خواهم رسید و پوست خواهم انداخت
سلام امین
شرمنده می کنی
به نظر در تو یک روولوسیون ایجاد شده است!
سلام محمد جان رسیدن به خیر داشتن کارت پایان خدمت یکی از ۶ بند الزام قانونی که وزارت کشور اون رو به همه جا ابلاغ کرده و دست مدیر کل ادارمون هم نیست چون حکم اداری نیست دستورالعمل ابلاغی که باید اجرا بشه یعنی مثلا اگه بخوای مسئول کنترل کیفی هم بشی شاید واسه مدیر کارخونه اونقدر مهم نباشه اما ما مجبوریم بهش الزام کنیم که مسئول کنترل کیفیت حتما باید کارشناس مرتبط باشه باهاش قرارداد بسته باشی کارت پایان خدمت یا معافیت داشته باشه
لیست چیزهایی که من لازم دارم ...
یک عالمه پول پیش لازم دارم
من خانه برای خویش لازم دارم
یک خانه ی سرد و ساکت و ویلایی
در ساحل گرم کیش لازم دارم
باید سه چهار زن بگیرم حتما
هم صحبت و قوم و خویش لازم دارم
بر لوله ی آزمایشم خیره شدم دیدم که چقدر ...ش لازم دارم !
باید بشوم مدیر کل، یعنی که
انگشتر و مهر و ریش لازم دارم
تا وصله کنم به خود عناوین زیاد
یک سطل پر از سریش لازم دارم
در سایه ی منبر و سخنرانی خویش
...
با لهجه ی مدح، هر سخن هست عسل
در عالم طنز، نیش لازم دارم
حالا به جفنگ آمده ام... در اینجا یک قافیه ی جدید لازم دارم !!
یک واژه که با صداقت آن بتوان
اندوه دلی خرید، لازم دارم
ماشین و زن و خانه نمی خواهم، نه
یک ذره فقط امید لازم دارم
ای کاش که باز جنگ برپا می شد زیرا پدر شهید لازم دارم
دارم پدری که راهی کرب و بلاست ای کوفه، کمی یزید لازم دارم!
امروز که عقل مایه ی دردسر است
دیوانگی شدید لازم دارم
یارب، تو که هرچه دوست داری، داری
من شادی و شوق و عید لازم دارم
آن روز خدا به فکر من هست، که من
تنها کفنی سفید لازم دارم ...
تقدیم می کنم این شهر و به محمد باسوتی عزیزم
واجب الاحترام حاج آقا!
و علیک السلام حاج آقا!
مخلص طبع بنده پرورتم
بنده با خانواده نوکرتم
خاک تان سرمه سای چشمانم
جیگرم، گوشه ی دلم، جانم!
نور می بارد از جمال شما
چقدر هست خوش به حال شما!
بنده دکتر امیرعلی هستم
پسر حاج شیرعلی هستم
توی مسجد نماز می خوانم
بنده از کودکی مسلمانم
مهر و تسبیح و ریش هم دارم
سکه در جیب خویش هم دارم
..........ام برای شما
پدر و مادرم فدای شما
دوست دارم مدیر کل بشوم
مثل بعضی، تپل مپل بشوم
ظاهر و شکل و حالتم خوب است
چه قدر هم عدالتم خوب است!
صاحب دکترای آمارم
بلدم تا هزار بشمارم
من اگر که مدیرکل باشم
بر سر اهل کفر می شاشم
می شوم خانه سوز آمریکا
می زنم توی پوز آمریکا
موشک و توپ و ناو، کیلو چند؟
رایس و جک استراو، کیلو چند؟
می رود تا به هر کجا خر مان
می شود انگلیس نوکرمان
می زنم ریشه ی تورم را
می کنم شاد شاد مردم را
مثل چاقو که توی زنجان است
مسکن رایگان فراوان است
...می آورم برای همه
می برم ..........همه
روز و شب نیز کارها بکنم
تا حقوق زنان ادا بکنم
روی خورشید راه می سازم
مسجدی توی ماه می سازم
مرغ تخم دو زرده خواهد کرد
کارهای نکرده خواهد کرد
من خودم حرفه ام مسلمانی است
بر ..............................است
می زنم داد با صدای رسا
معجزه می کنم بدون عصا
من برای جهان سر آوردم
پدر بوش را درآوردم
واقعا شاهکار می باشم
باعث افتخار می باشم
سرور آسیا، امیرعلی
گابریل گارسیا امیرعلی
□
شد کمی سرخ و زرد، حاج آقا
ناگهان کله کرد، حاج آقا
گفت: اسباب خنده، دون کیشوت!
برو از بیت بنده، دون کیشوت!
این همه طعن و تیکه یعنی چه؟
رشوه و پول و سکه یعنی چه؟
توی دوران شاه بود این ها
همه اش اشتباه بود این ها
من هم از گرد راه برگشتم
خسته و روسیاه برگشتم
عاقبت هم مدیر کل نشدم
مایه دار و تپل مپل نشدم
خورده ام آب و نان الهی شکر
گفته ام بعد از آن الهی شکر
تازه وقتی که آب و نان هم نیست
گفته ام هم چنان الهی شکر
منقرض گشته گرچه مانندِ
ببر مازندران الهی شکر
با تمام وجود می گویم
خالق مهربان، الهی شکر!
می پرد از دهان من بیرون
بی هوا، ناگهان الهی شکر
او که کلی محبتم کرده
داده ما را زبان، الهی شکر
داده مثل بقیه من را هم
چشم و گوش و دهان، الهی شکر
کهگلویه اگرچه محروم است
بابت اصفهان الهی شکر
می رسد ...
...الهی شکر
حضرت ....احسنت!
....گران، الهی شکر
چه قدر ساده ساده حل گردید
مشکل عاشقان، الهی شکر
کربلا می روند و می آیند
کاروان کاروان، الهی شکر
همه با هم رفیق و هم دستیم
هم دل و هم زبان، الهی شکر
جمله دیندار و مومن و پاکیم
خرد و پیر و جوان، الهی شکر
موش با گربه هم نشین شده است
دزد با پاسبان، الهی شکر
می کند توی حجره اش حاجی
شیخ در سازمان، الهی شکر
ای خدایی که داده ای به غنی
سینه و بال و ران، الهی شکر
لطف کن از زمین خود بردار
..................الهی شکر
به نام خدا
سلام امین عزیز
سه پست آخرت سانسووووور شده اند
و تو می دانی که سانسووووور چقدر سخت است
لطفا خودت رعایت کن.
ممنون
استاد
سلام استاد دشمنت شرمنده باشه همیشه
استاد اگه منظورتون از رولوسیون انقلاب ایست درون خودم باید بگم آره
حدیثی از حضرت علی است که نقل به مضمون می کنم امیرمومنان می فرماید (هر کس بدیهیات خود را که بر پایه آن اصول فکریش بنا شده به روز نکند انسان نیست) حالا بعضی ها از درون می ریزن دوباره زیر و رو می شن بعضی ها هم مخملی اند
چشم چشم جشم حتما
« با همگان به سر شود با تو به سر نمی شود»
دل سرعقل آمده ساده و خر نمی شود
گرچه که پنچرم نمود ، نیش نگاه گرم تو.
وصله زدم به این دلم ،بار دگر نمی شود
عشوه و ناز میکنی دست دراز می کنی
گرچه دگر به راه تو سینه سپر نمی شود
ترک دیار کرده ام، پشت به یار کرده ام.
با دو سه بار ترک تو رفع خطر نمی شود
از تو که دور می شوم ، پر شر وشور می شوم
مثل قدیم شام من با توسحر نمی شود
بی تو عسل به کام من ، بودن باتو دام من
تلخی کام من دگر با تو شکر نمی شود
دور شو از کنار من، دشمن اعتبار من
دیدن تو برای من حض بصر نمی شود
برگرفته از سایت جاوید
تهران ، ولی عصر ، ترافیک مسخره
بنز سیاه رنگ متالیک مسخره
با شیشه های دودی و با رینگ نقره ای
یک آدم نجیب رمانتیک مسخره
چشمان مست خیره به دنبال دختری ست
دختر کنار شیشه ی بوتیک مسخره
با گونه های گلبه ای و لنز های سبز
قد بلند و هیکل باریک مسخره
بوق و چراغ و بعد مسیر همیشگی
یک جای دنج و خلوت و نزدیک مسخره
مردان گرُ گرفته و زنهای بی دلیل
زیر فشار قدرت تحریک مسخره
هی قهوه می خورند و هی حرف می زنند
آرامش خیالیه موزیک مسخره
یک قطره اشک ، یک شب شیطانی کثیف
در یک فضای ساکت و تاریک مسخره
بره شکار نیمه شب گرگ می شود
یک گرگ پیر مبتذل شیک مسخره
فردا شروع تازه ، یک سوژه جدید
تهران ، ولی عصر ، ترافیک مسخره ...
من اومدم جیغ بکشم ، رو حس شب تیغ بکشم
خونابه می خورم هنوز ، کرم سیاه و پینه دوز
زندونی می کنم تو رو ، پس تو ی فکر من نرو
خونابه می خورم هنوز ، سنجاقکای تیره روز
حس منو ازم نگیر ، اگه می خوای نشی اسیر
تو یه پری من یه وزغ ، یه موش پیر کله شق
یه تیکه نون یه توک پنیر ، تو رو خدا برو بمیر
چرا اذیت می کنی ، خواب منو قط می کنی
الان بهت می گم چیم ، یه ماده اسب وحشیم
نمی شه اهلیم بکنی ، باز منو تسلیم بکنی
دلم می خواد داد بزنم ، خبرنگار محترم !
من خودشم اورانیوم ، رو ساقه های لیلیوم
شب و به آتیش می کشم ، هیچی ازم نمی شه کم
نبض زمین تو دستمه ، بد جوری قرص و محکمه
من اومدم جیغ بکشم ، رو حس شب تیغ بکشم
خونابه می خورم هنوز ، یه بطری شب یه بطری روز
خونابه می خورم هنوز ، خونابه می خورم هنوز ...
شب سردی است، و من افسرده.
راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند زمن آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است
استاد با این که از این به بعد توصیتون حلقه گوشمه از این شعد نتونستم بگذرم دست دارم اول خودتون بخونید بعد هر جایشو خواستید سانسور کنید ای جوری شاید بهتره !
اتل متل توتوله
چشم تو چشم گلوله
اگر پاهات نلرزید
نترسیدی قبوله
دیدم که یک بسیجی
نلرزید اصلاً پاهاش
جلو گلوله وایستاد
زُل زده بود تو چشاش
گلوله هم اومد و
از دو چشم مردونه
گذشت و یک بوسه زد
بوسهای عاشقونه
عاشقی یعنی اینکه
چشمهایی که تا دیروز
هزار تا مشتری داشت
چندش میاره امروز
اما غمی نداره
چون عاشق خداشه
بجای مردم خدا
مشتری چشماشه
یه شب کنار سنگر
زیر سقف آسمون
میای پیش رفیقت
تو اون گلوله بارون
با اینکه زخمی شده
برات خالی میبنده
میگه من که چیزیم نیست
درد میکشه میخنده
چفیه رو ور میداری
زخم اونو میبندی
با چشمای پر از اشک
تو هم به اون میخندی
انگاری که میدونی
دیگه داره میپّره
دلت میگه که گلچین
داره اونو میبره
زُل میزنی تو چشماش
با سوز و آه و با شرم
بهش میگی داداش جون
فدات بشم دمت گرم
میزنی زیر گریه
اونم تو آغوشته
تو حلقه دستاته
سرش روی دوشته
چون اجل معلق
یه دفعه یک خمپاره
هزار تا بذر ترکش
توی تنش میکاره
یهو جلو چشماتو
شره خون می گیره
برادر صیغهایت
توبغلت میمیره
هیچ میدونی چه جوری
یواش یواش و کمکم
راوی یک خبرشی
یک خبر پراز غم
هیچ میدونی چه جوری
یواش یواش و کمکم
راوی یک خبرشی
یک خبر پراز غم
به همسفر رفقیت
که صاحب پسر شد
بری بگی که بچه
یتیم و بیپدر شد
اول میگی نترسین
پاهاش گلوله خورده
افتاده بیمارستان
زخمی شده، نمرده
زُل میزنه تو چشمات
قلبتو میسوزونه
یتیمی بچه شو
از تو چشات میخونه
درست سال شصت و دو
لحظة تحویل سال
رفته بودیم تو سنگر
رفته بودیم عشق و حال
تو اون شلوغ پلوغی
همه چشارو بستم
دستهاتوی دست هم
دورسفره نشستیم
مقلب القوب رو
با همدیگر میخوندیم
زورکی نقل ونبات
تو کام هم چپوندیم
همدیگر و بوسیدیم
قربون هم میرفتیم
بعدش برا همدیگر
جشن پتو گرفتیم
علی بود و عقیلی
من بودم و مرتضی
سید بود و اباالفضل
امیرحسین و رضا
حالا ازاون بچه ها
فقط مرتضی مونده
همونکه گازخردل
صورتشو سوزونده
آهای آهای بچه ها
مگه قرار نذاشتیم
همیشه با هم باشیم
نداشتیما، نداشتیم
بیاین برا مرتضی
که شیمیایی شده
جشن پتو بگیریم
خیلی هوایی شده
میسوزه و میخنده
خیلی خیلی آرومه
به من میگه داداش جون
کار منم تمومه
مرتضی منم ببر
یا نرو، پیشم بمون
میزنه تو صورتش
داد میزنم مامان جون
مامان میاد ودست
بابا جون و میگیره
بابام با این خاطرات
روزی یه بار میمیره
فقط خاطره نیست که
قلب اونو سوزونده
مصلحت بعضیها
پشت اونو شکونده
برا بعضی آدما
بندههای آب و نون
قبول کنین به خدا
بابام شده نردبون
همونایی که راه
دزدی رو خوب می دونن
ما خون دادیم و اون ها
عین زالو می مونن
دشمنای انقلاب
ترسوهای بی پدر
آهای غنیمت خورا
بپا بابا ، یواش تر
ای که به این انقلاب
چسبیدی عین کنه
خط و نشون می کشی
النگوهات نشکنه
فکرنکنی علی رو
ماها تنها می ذاریم
مااهل کوفه نیستیم
دخلتونو میاریم...
{ ابوالفضل سپهر}
ابیات سرودهّ مرا پس بدهید
مضمون ربودهّ مرا پس بدهید
هر واژهّ آن پاره ای از جسم من است
لطفا دل و رودهّ مرا پس بدهید!
***
دستی به تطاولی گشودیم که چه؟!
مضمونی از این وآن ربودیم که چه؟!
یک عمر بدون اینکه شاعر باشیم
بیش از همه شاعران سرودیم که چه؟!
***
بی سرقت از این و آن سرودن سخته!
هر واژهّ ما ز شاعری بدبخته!
ای کاش پلیس 110 می آمد
می کرد دکان شعر ما را تخته!
***
استاد سخن نگشت تا دزد نشد
تا دزد نزد به دزد ، شادزد نشد
با قافلهّ شعر رفاقت ننمود
آن کس که نهان شریک با دزد نشد!
***
از پیشهّ شعر چون نمی یابی مزد
پس آنچه میسر است بردار و بدزد
و آن گاه که دیگران خبردار شدند
فریاد بزن: بگیر...ای دزد ای دزد!!
***
تنها نه نگین ز دست جم می دزدند
هر چه برسد ، ز بیش و کم می دزدند
یک مشت خیال خام و یک مشت دروغ
چیزی ست که شاعران ز هم می دزدند!
محمدرضا ترکی
«سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت»
دانشگاه است!
همان جا که سخاوت اولین حرف الفبا هست!
و نرخ علم آموزی به نرخ خون بابا هست!
نفس ها نرم!سرها گرم!
حیا خواب و در دیزی ما باز است!
کبوتر….بی کبوتر
و ای استاد من جوانمرد من ای فردین تر از فردین
بیا پهلوی من بنشین!
اتاق درس ما بس ناجوانمردانه تنگ است ..آی!
«دمت گرم وسرت خوش باد!»
سلامم را تو پاسخ گوی و درب بسته بخت مرا بگشای!
منم آواره از کرمان و رشت و بهبهان و قم!
نه خر پولم نه خر زورم!
همان معمور(!)معذورم!
بیا گز کن زبانم را نترس از نیش زنبورم!
مدیرا ساقی جیبت تمام هیکلش از قرض می ترسد
و تا هفتاد و هف پشتش ز اسم درس می لرزد!
مدیر مالی! ای آقا
سراغت آمدم تا وام بستانم
که شاید مدرک ریم دام دارام دام دام
بستانم!
چه می گویی چک و سفته….؟!
فریبت می دهد
اینها که می بینی
لباس دختر دخترعموی مادر همسایه مان حاجی قلی خان است!
و این سرخی دستم یادگاری از یخ حوض "زمستان" است!
«سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت»
هوا دلگیر،شکم ها سیر، دل ها شیر
پدرها پیر!
وجمعی همچنان با قیمت فردای کشک آلود خود درگیر!
صدایی گر شنیدی می رسد از دور
یقیناً وز وز باد است!
زنم تا قیمت هر سکه را دید
بیامد پیشم از مهریه پرسید
دلم لرزید و گفتم در جوابش
که قالی خیس شد باید ببخشید
همه ش از درد دندون ناشکبیم
برفتم صبحدم پیش طبیبم
دوتا دندون برایم زود پر کرد
بجایش کرد خالی هردو جیبم
خدایا درد مو خیلی گرونه
رگم مسدوده، قلبم نصفه جونه
طبیبم گفته یا چک پول رو کن
و یا پاشو برو غسال خونه
پلو هندی همه ش می پخت لیلی
که با طارم نبودش هیچ میلی
به ما می گفت آخه قیمت اون
خطر داره برای قلب خیلی
مصطفی مشایخی
طنز
وصیت نامه
یادتان باشد اگر مُردم عزاداری کنید
بر سر و صورت بکوبید و خودآزاری کنید
آبروها برده اید از من در ایّامِ حیات
لااقل حالا که مُردم آبروداری کنید
میکنم تقدیم تان متنِ وصیّت نامه را
تا پس از اجراش احساسِ سبُک باری کنید:
اوّل این که در شبِ هفت و چهل، هنگامِ شام
باید از آوردنِ اولاد خودداری کنید
شامِ ختمِ دوستانم هیچ تعریفی نداشت
ران و سینة مرغِ ما را خوب سوخاری کنید
شامِ ختمِ دوستانم هیچ تعریفی نداشت
فکرِ خرما و خطیب و مسجد و قاری کنید
ثانیاً مشکی بپوشید و چهل شب ریش را
تا به زانو هم اگر آمد پرستاری کنید
از وصالِ تیغ و صورت ما معذّب میشویم
فوقِ فوقش ریش را یک ذرّه ستّاری کنید
ثالثاً حجّ و نماز و روزة سی سال را
باید از شیخی برای من خریداری کنید
رابعاً یک عدّه بازاری طلب کارِ منند
باید از بازاریان اعلامِ بیزاری کنید
البته اوّل بپردازید اقساطِ مرا
بعد از آن اعلامِ بیزاری ز بازاری کنید
خامساً از شعرهای من کسی حظّی نبُرد
مردمِ کج ذوق را در فهمِ آن یاری کنید
یک دگر را از چه رو جِر میدهید؟ ای دوستان!
بر سرِ نعشم نباید نابهنجاری کنید
من به کلّ مردمِ ایران تعلّق داشتم
پس برایم چاله ای مرغوب حفّاری کنید
بوی گندِ لاشه ام پیچید در گوشِ فلک
شاعرم، برگِ چغندر نیستم، کاری کنید
شستشوی مُرده آن هم پیشِ چشمِ دیگران؟
وای اگر با نعشِ من این گونه رفتاری کنید
شیخ فضل الله نوری را به دار آویختید
لااقل از نوریِ شاعر هواداری کنید
من نمیخواهم خیابانی به نامِ من کنید
نامِ ما را روی سنگِ قبر حجّاری کنید
اعتمادِ کاملی دارم به زن، امّا شما
نشنوم با همسرم یک لحظه غم خواری کنید
از فشارِ قبر میترسم سپیدیِ کفن
زرد گردد، رنگِ آن را کاش زنگاری کنید
مثل سگ میترسم از کنکورِ تشریحیِ مرگ
ای نکیر و منکرِ شب کار! عیّاری کنید
مرگ در راه است، ای دختر پسرهای جوان!
قبلِ هرگونه تماسی صیغه ای جاری کنید
با زبانِ خون چکانِ داس عزرائیل گفت:
روح را باید برای مرگ پرواری کنید
سلام امین.
آخه منو نپذیرفتند ولی یکی دیگه از بچه ها که کارت پایان خدمت نداشت رو با پارتی قبول کردند.
به هر حال ممنون. موفق باشی
یک شعر طنز جالب از مهدی استاد احمد
پلکهایت مست و ابروهــات hot !
میشوم در جذبهی چشمات مات
قلبت اما با بتن همسنگ، سنگ
در دهانت آن زبان آونگ، ونــگ!
میکنی از بنده با فریاد یــاد
میشود بحران این فرهاد حاد
میکشی با صوت ناهنجار جار
میدهی بر گردنم هشدار: دار!
ظاهرا از تو شده تخدیر دیــر
میدهی با دستهی کفگیر گیر
میکشی بر چهره چون خرچنگ چنگ
میکند در پیش تو فرهنگ هنگ!
میزنی هرجا که میبینیش نیش
میکنی مانند ماران فیش فیش!
بین ما از بس عزا تمدید دیــد
شد به کل از شهرمان تبعید عید...
گرچه دارد شرح این تصویر ویــر(!)
هستم از تفصیل ِ این تفسیر سیر!
وزیر راه: تنها وزیر همراه و آشنا با خبرنگاران هستم. تلفن من را تنها شیخ سعدی و حافظ ندارند و به همه جوابگو هستم.
لازم به ذکر است پس از آنکه این جمله ی وزیر راه در روزنامه ها چاپ شد، حافظ با نوشتن بیانیه ای از نداشتن شماره ی تلفن آقای وزیر ابراز گلایه مندی نمود، حافظ در قسمتی از بیانیه خود آورده است:«چه شده است که وقتی می خواهید فال بگیرید ما را می شناسید و وقت و بی وقت مزاحم بنده می شوید تا فالتان را بگیرم، اما وقتی من می خواهم با شما تماس بگیرم تا یکم برایم پارتی بازی کنید و هواپیمایی غیر از توپولف برای سفرهایم جور کنید شماره ی عوضی به من می دهید؟!»
حافظ با بیان اینکه پس از شنیدن جمله ی فوق از زبان آقای وزیر دپرس شده است،گفت:«به راستی چه شده است که پس از آن همه فعالیت در حوزه شعر و عرفان، این روزها غیرخودی گشته ام به طوری که به اعتراف خود آقای وزیر همه ی مردم شماره ی همراه ایشان را دارند اما من شماره ی وی را ندارم!»، در پایان این بیانیه حافظ تهدید کرده است در صورتیکه در عرض 24 ساعت شماره تلفن همراه آقای وزیر به وی داده نشود وی تا اطلاع ثانوی اقدام به دادن فال های غلط به مراجعانش بکند!
در همین راستا سعدی نیز با ارسال نمابری به خبرگزاری ها ادعا کرد این جمله ی آقای وزیرصحت نداشته و ایشان شماره ی تلفن آقای وزیر را دارد، سعدی در پاسخ به این سوال که شماره ی آقای وزیر را از چه کسی گرفته است عنوان داشت که شماره ی ایشان را از دوست قدیمی اش فردوسی گرفته است!
به ازای تولد هر 100 دختر، 105 پسر متولد میشود (برنانیوز)
با توجه به اینکه از همین امروز باید آینده نگری نمود، چهار کارشناس سوسه در یک نشست اضطراری دور هم گرد آمدند و در مورد این اتفاق به بحث و گفتگو پرداختند، صحبتهای زیر مشروح گفتگوهای آنان می باشد!
کارشناس اول: اصولاً اگر این رابطه به صورت برعکس بود و چهار پنج تایی دختر بیشتر به دنیا می آمدند، مشکل خاصی نبود، می شد از یکی دو تا از پسران درخواست کرد که اقدام به فداکاری کنند و تجدید فراش نمایند!
کارشناس دوم: من یک پیشنهاد خوب به ذهنم رسیده است، می توانیم قانونی در کشور تصویب کنیم که پسرها برای مسافرتهای هوایی فقط بتوانند سوار توپولف شوند، در این صورت در عرض چند ماه مشکلمان حل می شود.
کارشناس سوم: اصلاً این راه حل معقول نیست، با این وضعیت توپولف ها شاید با تصویب چنین قانونی در عرض چند ماه با کمبود شدید پسر مواجه بشیم!
کارشناس چهارم: چه طوره الکی توی روزنامه ها شایعه کنیم که توی ژاپن کار هست، بعد وقتی که پسرها رفتن اونجا، قانون بزاریم ورود مجردها به کشور ممنوع است، این طوری مشکلمون در داخل حل میشه و اون جوون مجرد هم چون توی کشور ژاپن است، مشکل دولت ژاپنه که براش همسر پیدا کنه!
کارشناس سوم: نه! این راه حل هم چندان منطقی نیست، با وجود این همه بیکار احتمال داره با ایجاد شایعه در مورد وجود کار در ژاپن همه جوون ها برن اونجا و هیچ پسر جوونی در داخل مملکت نمونه !
کارشناس چهارم: چی چی رو شاید همه جوون ها برن ژاپن! همه که بیکار نیستن!
کارشناس اول: آقایون با هم جر و بحث نکنین! به نظر من بهتره شرایط ازدواج رو سخت کنیم که خود به خود پنج تا از پسرها از ازدواج کردن منصرف بشن، مثلاً قیمت مسکن و اجاره خونه ها رو بالا ببریم، وام مسکن رو با شرایط سخت پرداخت کنیم و یه مبلغ خیلی کم بابت وام ازدواج بدیم، قیمت کل کالاهای ضروری رو بالا ببریم و با فرهنگ سازی در صدا و سیما باعث بشیم که خانواده ها مهریه ها رو افزایش بدن، مردم رو تجمل گرا کنیم و این جور چیزا!
کارشناس دوم: نه! این هم راه حل خوبی نیست! حیف نیست اخلاق ساده زیستانه مردممون رو به سمت تجمل گرایی ببریم؟! شاید با این جور اعمال و سخت کردن ازدواج نه تنها پنج تا، بلکه 95 تاشون پشیمون بشن و ازدواج نکنن، اون وقت تکلیف چیه؟ !
کارشناس چهارم: یافتم! یافتم! یه فکر خوب به ذهنم رسید! دیگه مشکلاتمون حل شد!
کارشناس اول و دوم و سوم (با همدیگر): راه حلت رو بگو!
کارشناس چهارم: بریم از کشور چین دختر وارد کنیم!
(صدای سوت و کف و هلهله)
کارشناس اول و دوم و سوم (با همدیگر): بابا تو دیگه کی هستی! دمت گرم! عجب فکر بکری! بهترین راه حل همینه!!
پس از گران شدن قیمت نان در مشهد خبرنگار طنزیم اقدام به تنظیم یک گزارش کرد و نظر افراد مختلف را در مورد گران شدن نرخ نان پرسید، در زیر شما پاسخ های افراد مختلف و ایضا توضیحات خبرنگار ما را می خوانید:
یک عدد مرفه بی درد: «چی؟! نون؟! نون دیگه چیه؟!»، خبرنگار ما پس از انجام مصاحبه با ایشان پی برد که وی از بدو تولدش تنها بوقلمون خورده است و کلا نمی داند چیزی به اسم نان هم وجود دارد!
یک عدد به اصطلاح مسئول: «مگه نون گرون شده؟!»، ایشان برای خبرنگار ما توضیح دادند که تمام وقتشان را برای خدمت به مردم مشغول کار هستند و وقت رفتن به صف نانوایی و همچنین خواندن روزنامه را هم ندارند و همین الان متوجه ی گران شدن نان شده اند، ایشان قول دادند یک کمیته ی ویژه تشکیل دهند و در اسرع وقت دلایل گران شدن نان را برای مردم بازگو کنند!
یک به اصطلاح کارشناس امر تغذیه:«گران شدن نان منجر به پایین آمدن سطح آی کیوی جامعه می شود!»، ایشان دلیل این ادعایشان را این گونه توضیح دادند که مردم به خاطر گران شدن نان از این پس صبح ها و در هنگام خوردن صبحانه به جای آن که پنیر را لای نان بگذارند، نان را لای پنیر خواهند گذاشت و به همین دلیل مقدار مصرف پنیر بالا می رود و خوردن بیش از اندازه ی پنیر منجر به صدمات زیادی به مغز می شود،ایشان پیشنهاد دادند برای حل این معضل قیمت پنیر را هم بالا ببریم، شنیده ها حاکی از آن است که این پیشنهاد از سوی برخی مسئولین شدیدا مورد استقبال قرار گرفته است!
یک عدد قشر آسیب پذیر: ایشان جواب سئوال خبرنگار ما را ندادند،یکی از رهگذران ضمن این که ایشان را یک عدد قشر آسیب پذیر معرفی کرد به خبرنگار ما گفت که وی غذای اصلی اش نان بوده است و به دلیل گران شدن نان و عدم توانایی در خرید این ماده غذایی به رحمت ایزدی پیوسته است!
ویکتور هوگو (نویسنده ی کتاب بینوایان):«من از تمام افرادی که به نحوی در گران شدن نان دست داشته اند تشکر می کنم!»، ایشان همچنین دلیل این شادمانی را این گونه توضیح داد که با گران شدن نان دیگر مردم از این که ژان والژان یک نان بدزدد و به خاطر دزدیدن یک نان سال ها به زندان بیفتد تعجب نمی کنند و داستان بینوایان واقعی تر به نظر می رسد، ایشان در پایان صحبت هایش اظهار امیدواری کرد که برای هر چه رئال شدن داستانش روزی برسد که یک عدد بربری هم قیمت یک شمش طلا بشود!
یک عدد به اصطلاح فرهنگ دوست:«با بالا رفتن قیمت نان فرهنگ ما غنی تر از گذشته می شود!»،ایشان برای خبرنگار ما توضیح دادند که روند تصاعدی قیمت نان باعث می شود قیمت نان در هر روز با روز قبلش تفاوت داشته باشد و در این صورت است که ضرب المثل «نان به نرخ روز خوردن» معنا پیدا می کند، ایشان ابراز امیدواری کردند مسئولین برای معنا بخشیدن به باقی ضرب المثل ها نیز اقدامات مناسبی انجام دهند، به عنوان مثال در مجلس قانونی تصویب کنند و مرغداران را موظف نمایند که تنها در آخر پاییز جوجه هایشان را بشمرند!
یک عدد فروشنده ی ساندویچ:«گران شدن نان را محکوم می کنم!»، خبرنگار ما پس از ابراز شادمانی از این که بالاخره فردی را پیدا کرده است که از گران شدن نان ناراحت شده باشد دلایل این ناراحتی ساندویچ فروش را پرسید و ایشان این گونه پاسخ دادند:«اصولا همشهریان ما عادت دارند ساندویچ هایشان را دو و حتی سه نونه میل کنند و ساندویچ یه نونه به آن ها نمی چسبد،در نتیجه با توجه به گران شدن نان، قیمت ساندویچ با نون اضافه خیلی گرون شده و آنها نمی تونن ساندویچ دو و یا سه نونه بخرن و در نتیجه کلا قید خوردن ساندویچ رو می زنن و ما هم به همین دلیل کار و بارمون حسابی کساد شده!»
یک به اصطلاح جامعه شناس:«گران شدن نان مقام پدر را در جامعه و فرهنگ مردم بالاتر می برد!»،ایشان توضیح دادند که چون پدر نان آور خانه محسوب می شود،با بالا رفتن قیمت نان ارزش کار پدر ها نیز بهتر احساس می شود و زمانی هم که دانش آموزان در کتاب های درسی شان می خوانند «بابا نان داد!» می فهمند که با توجه به قیمت بالای نان پدر چه کار بزرگی انجام داده است!
[...]:«من شدیدا تکذیب می کنم!»،خبرنگار ما برای ایشان توضیح داد چه بخواهید،چه نخواهید،قیمت نان بالا رفته و تکذیب کردن شما برای مردم نان نمی شود،البته ایشان هیچ پاسخی به این گفته ی خبرنگار ما ندادند،لازم به ذکر است که ایشان حتی خودشان را هم معرفی نکردند!
با سلام و عرض نه خسته
التماس دعا
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتمش بهرم بکش تصویر مردان خدا
در بیابان تک درختی یکه و تنها کشید
گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن
عکس یک خنجر ز پشت سر ، پی مولا کشید
گفتمش تصویری از لیلی و مجنون را بکش
عکس حیدر را کنار حضرت زهرا کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن
در بیابان بلا تصویر یک سقا کشید
گفتمش از غربت و مظلومی و محنت بکش
فکر کرد و چار قبر خاکی از طاها کشید
گفتمش ایثار و رنج و صبر و ایمان را بکش
گریه کرد ، آهی کشید و زینب کبری کشید
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق ؟
عکس مهدی را کشید و واقعاً زیبا کشید
گفتمش تصویر کن تصویری از روی حسین
گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید !
بحث حمام، دلاک و سنگ پا در مجلس !
باز هم سلام ایندفعه می خوام از آخرین گلکاری های نمایندم بگم
ظهر امروز منوچهر متکی برای پاسخگویی به سوال مصطفی کواکبیان از علت عدم حضور ایران در اجلاس قزاقستان و کشورهای حاشیه خلیج فارس به مجلس آمده بود.
به گزارش خبرآنلاین، اگرچه این نماینده نهایتا از پاسخهای وزیر قانع شد اما طرح سوالش همراه با حاشیههای خندهداری بود که بیش از هرچیز مرهون لحن کلام کواکبیان بود.
این نماینده سمنان در واکنش به اینکه گفته شد کمیسیون امنیت ملی با رایگیریای سوال کواکبیان را وارد ندانسته است، گفت: بنده هیچ خاصیتی نداشته باشم حداقل در جلسات کمیسیون مرتب شرکت میکنم و اصلا برای سوال من رای گیری نشده است!
اینقدر کواکبیان در بیان سخنانش به حاشیه رفت که دوبار از باهنر که ریاست جلسه را برعهده داشت و یک بار از امیدوار رضایی عضو هیات رئیسه مجلس تذکر گرفت. کار به جایی رسید که مهدی سنایی عضو کمیسیون امنیت ملی هم طی تذکری از کواکبیان خواست تا به مسائل حاشیهای نپرداز و به اصل موضوع بپردازد.
کواکبیان هم به آنها پاسخ داد و خطاب به سنایی گفت: تذکر شما حکایت آن مثل قدیمی است که تو حمومهای قدیم مشتری پیدا نمیکردند، همدیگر را کیسه میکشیدند!
وی ادامه داد: ایشان {سنایی} خودشان رئیس گروه دوستی ایران و روسیه هستند و جا داشت ایشان چنین سوالی را میپرسیدند.
سنایی هم سخنان کواکبیان را بیپاسخ نگذاشت و با بیان اینکه استفاده از برخی تعبیرات در مجلس درست نیست، گفت: غیر از کیسه و لیف، در حمام از ابزارهای دیگری همچون سنگ پا هم استفاده میکنند!
البته باهنر در تمامی این مذاکرات به کواکبیان تذکر میداد و میگفت که باید در اظهاراتتان منافع ملی را هم در نظر بگیرید.
کواکبیان نهایتا در پاسخ به باهنر که گفت آیا از پاسخهای وزیر امورخارجه قانع شدهاید یا نه؟، گفت: بنده میخواهم تو دهنی به روسها بزنم! اما چه کنم که آقای متکی خسته از برگزاری اجلاس اخیر است و به همین دلیل اعلام میکنم که قانع میشوم
برگرفته از سایت تابناک
سلام
شیطان گفتم لعنت بر شیطان .! لبخند زد . پرسیدم : « چرامی خندی » . پاسخ داد : « از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد »: نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد:
«هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز»
سلام امین
حالت چطوره؟ کم پیدایی؟رسیدن بخیر؟ کلبه دارشدنت رو هم بهت تبریک می گم؟
سلام کلبهی نو مبارک. از استاد به خاطر ساختن این کلبه ممنون. چون مطالب آقای ابراهیمیان داشت از کلبههای دیگر سرریز میکرد.
آقای ابراهیمیان مطالب خیلی خاصی مینویسید.انشاءا... موفق باشید.
سلام.
واقعا تبریک.
به جمع کلبه دارا خوش اومدین.
شرمنده دیر شد چند وقته درگیر امتحاناتیم.
مرسی از اینکه به کلبمون سر زدید.
التماس دعا.
یا علی.
غمی آن شب چراغم داد و رد شد
خبر از مرگ باغم داد و رد شد
نسیمی آمد از کوی شهیدان
هزاران لاله داغم داد و رد شد
2
... ولی من لایق این غم نبودم
دچار بارشی نمنم نبودم
پرستوها به رفتن دل سپردند
به قد یک پرستو هم نبودم
3
شروع قصه با یک باغ پرپر
دلی جامانده و داغی مکرر
هوای شروه، دلتنگی، دوبیتی
هوای گریههای کنج سنگر
4
چرا دیگر نمیلرزد دل من
چرا کم عشق میورزد دل من
شهیدان! شرمسارم، فکر کردم
به مشتی خاک میارزد دل من
5
نمیارزد به مشتی خاک حتی
به مقداری خس و خاشاک حتی
دلی که سنگ میماند مبادا
بماند چشم من نمناک حتی
6
غم خود را به مردم میفروشد
به طرح یک تبسم میفروشد
دل من فرصت پرواز خود را
به مشتی آب و گندم میفروشد
*
7
بیا اردیبهشتم را عوض کن
مسیر سرنوشتم را عوض کن
بدون تو درخت و سایه و ماه
نمیخواهم، بهشتم را عوض کن
8
دوباره صنعت تلمیح در شعر
دوباره شرم یک توضیح در شعر
من و تو، یوسف گمگشته و اشک
دل و سجاده و تسبیح در شعر
9
دلم میخواست باران بیشتر بود
حضور تو حضوری مستمر بود
میان جملة «آن مرد آمد»
برای تو ضمیری مستتر بود
10
شب مهتاب، اقیانوس، باران
به شوق جلوهای مأنوس، باران
بگو کی آفتابی میشوی، کی
نگاهم میشود فانوسباران؟
قاصدک
سلام
میبینم که با تمام وجود داری کارت رو پیش میبری
امیدوارم موفق باشی
به کلبه ی ما هم ۱ سر بزن
خوشحال میشم
فعلا
سلام ما هم به دوست خوبمان امین تبریک میگویم که در استاندارد مشغول به کار شده
همیشه موفق باشی
در ضمن دلمان برای صدای دلنشینت تنگ شده است
از طرف دو دوست
بالاخره یه کلبه ی درست و حسابی پیدا شد
به نام خدا
سلام
البته کلبه های دیگر ما هم خوبند.
ذائقه ها متفاوت است.
ممنون
استاد
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .
سلام استاد هنوز هم روی ماه شما مرکز گردهمایی نگاههاست
سلام محسن جان باور کن از وقتی رفته ای نگاهم به چشمم باز نگشته است - انتظار امریه شدنت در استاندارد خیلی طولانی شد و نیامدی شنیدم ارشد می خونی به سلامتی اگر چه دیر شد ولی تبریک می گم ماهی رو هر موقع از آب بگیری میمره
سلام قاصدک اسمت برایم یاداور اخوان ثالث استو همان شعر معروفش
سلام آسمان سلام باران شعرهایتان آنقدر زیباست که از دیدن ماه در تو ای آسمان چشم پوشی می کنم هنوز هم کلبه شما بهترین است
سلام دو دوست من برای دیدنتان مجبورم تصویرم را در آینه نادیده بگیرم و این خیلی سخت است خیلی سخت من نمی توانم پس برای تله پاتی بهتر خودتان را معرفی کنید ممنون
سلام مادر بچه ها سلام سلام
چه اسم قشنگی فقط صدای تایپت در کلبه ام می تواند پرنده کوتاه پرواز را همسفر پرنده بلند پرواز کند باز هم به کلبه ام سر بزن
ممنون از تبریکهاتون ایشالله تو خوشیهاتون جبران کنیم
خوبم ممنون همه چیز عالیست و در لایتناهای حیات آنجا که من ساکنم همه چیز خوب عالی و تکرار ناپذیر است
اگه یه دفعهای اومدم و تا حالا کم پیدا بودم زیر سایه استاد بودم هوا ابری بود و دید نداشتم
وای آدم پرچانه به گوش شنونده بیش از گوش خودش احتیاج دارد پس تمامش می کنم
فعل مجهول
بچه هــــــا، صبحتــــــان به خیر، سلام!
درس امــــروز " فعل مجهول " است.
"فعل مجــــــهول"چیست؟می دانیـــــد؟
نسبت فعل مـــــــــا به مفــــعول است...
در دهــــــــــــانم زبـــان چـــــــو آویــزی
در تهیگـــــــــــــــــاه زنگ میلغـــــــــزید
صوت نــــــــــــاسازم آنچنــــان که مگر
شیشه بــــــــــــر روی سنـــگ میلــغزید
ساعــــــــــتی داد آن سخـــــــــــــن دادم،
حق گفتــــــــــــــار را ادا کـــــــــــتـــردم
تا ز اعجــــــــــــاز خـــود شوم آگـــــــاه
"ژاله"را زان میـــــــــــان صدا کــردم
"ژاله ،از درس مــــن چــه فهمیدی؟"
پاسخ او سکوت بـــــــــــود و سکوت.
ده!جـــــوابم بده!کجـــــــــــــــا بودی؟"
رفته بـــــــــــودی به عالم "هپروت؟"
خــــــــــــــنده ی دختران و غــرش مـن
ریخت بـــــــر فرق ژاله ،چــون باران.
لیک او بـــــــــود غرق حیــرت خویش
غافــــــــــل از اوستاد و از یـــــــاران.
خشمگـــــــــــین ،انتقــــــــامجو، گفتم:
"بچه هـا، گوش ژاله سنگین است؟"
دختـــــــــــری طعنه زد "نه، خـــــــانم،
درس در گـــوش ژاله یاسین است..."
بــــــــاز هم خنده ها و همهمه هـــــــا،
تند و پیگیر، می رسید بـــــه گـــــوش.
زیــــــــــر آتشفشان دیــــــــده ی مــــن
ژاله آرام بــــــــــود و سرد و خمـوش.
رفته تـــــــــا عمــق چشم حیـــــــرانم
آن دو میــــــخ نگــــــــــــاه خیره ی او
موج زن در دو چشــــــم بیگـــــــنهش
رازی از روزگــــــــــــــــار تیره ی او.
آنچه در آن نگـــــــــــــــاه می خواندم،
قصه ی غصه بــــــــود و حرمان بود.
ناله ای کــــــــــرد و در سخن آمــــــد،
بــــــــــا صدایی کــه سخت لرزان بود.
"فعل مجهول فعل آن پــــــــدری است
که دلــــــــــم را ز درد پــــر خون کرد.
خواهـــرم را به مشت و سیلی کوفت،
مـــــــــــــادرم را ز خــانه بیرون کرد.
شب دوش از گرسنـــــگی تـــــا صبح
خواهــــــــــر شیر خـــــــوار من نالید.
سوخت در تـــــــــــاب تب، بــرادر من
تــــــــــا سحر در کنـــــــــار من نـالید.
در غـــــــم آن دو تن دو دیــــده ی من
این یکی اشک بــــــود و آن خون بود
مـــــــــــادرم را دگـــــــــــــر نمی دانم
که کـــــجا رفت و حال او چون بود؟"
گفت و نـــــــــــــالید و آنچه باقی مـاند
هق هق گریه بـــــــــــــود و ناله ی او
شسته می شد بـه قطره های سرشک
چهره ی همـــــــــچو بــرگ لاله ی او.
ناله ی من به نــــــــــــــاله اش آمیخت
که: " غلــــــــــط بود آنچه می گفتــم.
درس امـــــــــــروز قصه ی غم توست
تو بــــــــگو من چــــــرا سخن گفتم؟"
فعل مجهول فعل آن پــــــــــــدری است
کـــــه تــــــو را بیگنـــــــــاه می سوزد
آن حـــــــــــــریق هوس بـود که در آن
مـــــــــــادری بی پنـــــــــاه می سوزد!
"سیمین بهبهانی"
به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصدهایی است
که خبر می آرند از گل واشده دورترین بوته خاک
روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سرتپه معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می اید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگرمی آیید
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
سلام وقت بخیر
زندگی امروز من
هر روز که می گذرد عشق خاکستری تر می شود
مانند انسان در حال مرگ
هر شب که می گذرد می خواهیم بگوییم همه چیز عادی است
اما همه پیرتر سردتر افسرده تر شده اند
وای انسان می داند باید بمیرد باز در دنیا سرگردان است
وای انسان می داند باید بمیرد باز در دنیا سرگردان است
شعر نیست ولی به هر حال از خودمه هر چی که بشه اسمشو گذاشت
سلام
برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می آید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار می آید
مسلمانان ، مسلمانان ، مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
چه نور است این چه تابست این چه ماه و آفتاب است این
مگر آن یار خلوت جو ز کوه و غار می آید
در و دیوار این سینه همی دَرَّد ز انبوهی
علمهاتان نگون گردد که آن بسیار می آید
غلط گفتم ، غلط گفتم که این اوراق شعر من
ز شرم آن پریچهره به استغفار می آید
مولوی
ببینین خدا واسه حضرت زهرا چی میگه.....به به
من خدایم که همه کوی مرا می جویند
همه ذرات فلک حمد مرا می گویند
من خدایم که همه راه مرا می پویند
همه جانها به ید قدرت من می رویند
همه چیز و همه کس در همه جا مال من است
دل هر جامد وجنبنده به دنبال من است
در زمانی که زمان یاد ندارد چه زمان
در مکانی که مکان یاد ندارد چه مکان
نه شبی بود نه روزی و نه چرخی نه جهان
نه پری بود نه حبریل و نه دوزخ نه جنان
دل من در پی یک واژه بی خاتمه بود
اولین واژه که آمد به نظر فاطمه بود
ز طفیل گل او ساخته ام دنیا را
من به عشق رخ او ساخته ام طه را
او به من گفت بسازم علی اعلی را
جبرئیل و پری و آدم و پس حوا را
ز ازل تا به ابد هر که و هر کس مستند
همه مدیون رخ فاطمه من هستند
به خداوندی خود فاطمه ام بی همتاست
فاطمه چون من تنها به دو عالم تنهاست
از میان همه آثار که از من برپاست
همه دار و ندارم گل روی زهراست
سلام کودکی......
نمی دونم تا به حال شده که بری جلوی اینه ویه چیز جدید ببینی؟یه حس جدید به تو دست بده ؟این اتفاق دیروز برای من افتاد.حس کردم چقدر بزرگ شدم .خیلی بزرگ.دلم هری ریخت پائین .احساس بدی بود .مخلوطی از پشیمانی ودلواپسی و....ترس.شاید به خاطر این بود که حس کردم تا حالا هیچ کاری نکردم .فقط درس خوندم وبازم باید بخونم.و وقتی از درس فارغ بشم دیگه برای انجام خیلی کارها دیر شده .من از اتفاق وحشتناکی می ترسم که قراره در هر لحظه از عمر باقیمانده ام بیفته واون لحظه به لحظه دور شدن از کودکی و کودکانه زیستن است.فاصله گرفتن از صداقت ویکرنگی٬از زندگیه بدون کینه٬بدون دروغ٬بدون تظاهر٬ از زندگیه صاف وبی الایش......وغرق شدن درزندگی پر از دروغ ٬پر از ریا وکینه .
فکر این که منم بزرگ شدم وبا پای خودم دارم توی این باتلاق می رم بد جوری عذابم میده .وحشتناکه نه؟دیگه نمی تونی خیلی کارا رو بکنی ٬دیگه خنده هات از ته دل نیست ٬گریه هات سر شکلات و عروسک نیست .قهرت یه دقیقه ای نیست .ابراز علاقت به دیگرون صاف ویکرنگ نیست .
باید عادت کنی گوشت به حرف مردم باشه .دیگه ساده و بی ریا نباید باشی .از حرف مردم خصمانه ترین برداشت وباید بکنی ـــ چون همه همین کارو با حرفات می کنند ــــ .اگه با کسی قهر کردی باید یاد بگیری که عمرا پا پیش نذاری تا طرف خودش بیاد منت کشی!!! باید جدی باشی٬همه باید از تو حساب ببرند .........ولی خوب این طوری هم که نمی شه باید یه کاری کرد ...........امروز تصمیم گرفتم از این به بعد هر سال ٬روز تولدم رو کیکم ۵ تا شمع بیشتر نذارم تا هیچ وقت احساس بزرگی نکنم .می خوام از امروز به دنیای پاک و صادق کودکی برگردم .............اما دیگه نمیگم کی میشه بزرگ بشم ........
سلام
من نمی گویم فراموشم مکن .....
اگر روزی کوله بارم را بستم
واز دیار "یاد تو"رفتم
نقاشی هایم را نگاه دار
نقاشی هایی که قلبم ان را با مداد رنگی یاد تو رنگ کرده بود
مداد رنگی هایم را چه کنم؟
اگر روزی از یاد تو سفر کردم
اسمم را همیشه سبز نگاه دار
اما نه ! . . . . . . اسمم را در خزان رها کن
نقاشی هایم را به باد بسپار
می خواهم دور از خودخواهی باشم
اما مدادرنگی هایم را چه کنم ؟!!!