کلبه ی خاطرات

به نام الله
سلام به همه

این کلبه صاحب خاصی نداره و متعلق به همه ی بچه هاست  

تا همه از خاطرات دوران دانشجویی شون بگن٬ خاطراتی که فراموش شدن
خاطرات تلخ و شیرین 

و نگذارید همینجوری خاطرات خاک بخورن
به امید خدا کلبه ی جالبی خواهد شد  

یا علی

نظرات 46 + ارسال نظر
استاد دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ب.ظ

مرتضی
فکر خوبیه
آفرین
دست کم برای عوض کردن حال و هوا
ممنون
استاد

مرتضی دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ب.ظ

سلام به همه
بچه ها واسه شروع پیشنهاد می کنم اولین خاطره ی دیدارتون با استاد رو بنویسید
فکر می کنم جالب باشه

دومین باری بود که به سمنان می یومدم. بابام هم باهام اومده بود. خیلی هم مریض بود.
اول بهمون گفتن باید برین دانشکده هنر برگه انتخاب واحدتتو بگیری. وقتی رفتم اونجا پاسم دادن دانشکده فنی مهندسی گروه مهندسی شیمی.
خلاصه با هزار مکافات و از این بپرس و از اون بپرس بالاخره دفتر مدیر گروه مهندس شیمی رو پیدا کردم.
رفتم تو و گفتم:
من ورودی جدید هستم و اومدم برگه ی انتخاب واحدم رو بگیرم.
مدیر گروه مهندس شیمی هر چی گشت اسمم رو پیدا نکرد و بعد از کلی کنکاش با شک ازم بپرسید:
چه رشته ای قبول شدی؟ شیمی کاربردی یا مهندسی شیمی؟
و وقتی گفتم شیمی کاربردی یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت:
برو دانشکده علوم پایه پیش آقای اخلاقی
اومدم دانشکده علوم پایه و از اونجایی که فکر می کردم آقای اخلاقی مدیر گروه شیمی کاربردی هست وارد ساختمون بانک شدم.
اون زمان دفتر دکتر عموزاده کنار سایت بود و تنها کسی بود که توی دفترش بود.
در زدم
- ببخشید آقا شما می دونید دفتر آقای اخلاقی کجاست؟
- بله پسرم، رو به روی کتابخونه و ...
خلاصه رفتم پیش آقای اخلاقی و برگه ی انتخاب واحدم رو خواستم و او هم مجدد منو پاس داد به سمت دفتر دکتر عموزاده
خوشبختانه این دفعه می دونستم دکتر عموزاده کیه و چه شکلیه چون چند دقیقه قبل پیشش بودم و مستقیم رفتم پیش استاد
- سلام ببخشید شما مدیر گروه شیمی هستین؟
استاد نگاهی به من کرد و گفت:
- بله خودمم اما تو همونی نبودی که چند دقیقه پیش با آقای اخلاقی کار داشتی؟
من هم گفتم:
- چرا خودم بودم. راستش برگه ی انتخاب واحدم رو می خوام.
اینجا بود که استاد کمی هنگ کرد
- ببینم تو برگه انتخاب واحد می خواستی چرا ازم آدرس دفتر آقای اخلاقی رو گرفتی؟
حالا من هم خسته و بابام مریض بیا توضیح بده که آدرس اشتباهی بهم دادم، گفتم:
- تو رو خدا اگه برگه ی انتخاب واحد من دست شماست که بدین برم وگرنه بگین از کی باید بگیرم، یک ساعته که همش منو پاس کاری می کنن.
- بیا این بیسکوئیت رو بخور خستگی ات در بره تا برگه انتخاب واحدت رو بهت بدم.

و خداحافظی کردم و با بابام برگشتم تهران


خاطره ی بعدی:
اولین جلسه ی کلاس شیمی عمومی 1

رحیمی نژاد سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ب.ظ

سلام
اولین بار که استادو دیدم برای انتخاب واحد بود اگه اشتباه نکنم
استاد توضیحاتی رو به یکی دیگه داشتن میدادنددر آخر اون فرد گفت خودکار نداره استاد یه کوچولو عصبانی شدن بعد به من نگاه کردن و فرمودن این توضیحات برای شما هم بود
اون روز بابام هم همرام بود وقتی برگشتیم بابام گفت چه آدم خوبی بود ولی (شرمنده ام )من گفتم من خیلی خوشم نیومد
راستش میشه گفت من تقریبآ ترم یک استاد عموزاده با بقیه ی استادا هیچ فرقی برام نداشتندشاید حتی بدمم می اومد از ایشون(البته بازم شرمنده). ولی کم کم خیلی چیزا فرق کرد و کمی کشف شدند
راستی خیلی هم مغرور بودم شعرهایی رو که میخوندن سر کلاس نمی نوشتم (اوایل که اصلآ برام جالب نبود ولی کم کم شخصیت استاد و اخلاقشون برام جالب شدبه شعرهاشون هم علاقه پیدا کردم) بعد تو خوابگاه از بچه ها میگرفتم مینوشتم بعد دیگه کم کم تو کلاس مینوشتم.
(با این طرز نوشتن هنوزم موافقید که من نویسنده بشم؟؟!!!)
انشا ا... که متوجه خاطره بشید ببخشید بد نوشتم

عالی بود حتما نویسنده بشوید

ویتامین ! چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:35 ق.ظ

استاد ما که تازه ترم اولی هستیم ولی ایشالا سالای بعد میایم اینجا و از خاطرات ضایع شدن بچه ها سر کلاس می نویسم ...به یاد اون دوذه ها ( منظورم همین دوره ها ست ) کلی می خندیم !!!!

ممنونم ویتامین
این پست فکر شریک است ما هم چون خیلی از ما به دل نگیرد موافقت کردیم (بابا شوخی کردم)
ممنون
استاد

آشنا چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ب.ظ http://http://bezanrafigh.blogfa.com/

سلام....

بگشود قفل کهنهء فرسوده را کلید
با آنکه بود ساکت و بی ادعا کلید

این درس ساده ای ست که باید فرا گرفت
هنگام بازکردن هر قفل با کلید

وقتی که زور می زنی و وانمی شود
شاید درون قفل نیفتاده جا کلید

زاری مکن ز تنگی سوراخ رزق خویش
عبرت بگیر آخر از این بی نوا کلید

بنگر کلید را به کجا می بری فرو
مگذار ناشیانه به هر ناکجا کلید

در پیش چشمهای شما صف کشیده اند
درهای لامروت و بس قفل لاکلید

عمری ست بر ضریح شما قفل بسته ایم
اما نکرد حاجت ما را روا کلید

روز الست ما به در بسته خورده ایم
ما را نداد پاسخ « قالو بلی » کلید

بعضی کلیدها که فقط قفل می کنند
آن وقت ادعا کنند که ماییم ما کلید!

با آنکه می خورد به تمامی قفلها
آخر که ساخته ست ز جنس هوا کلید؟!

هر کس که پشت درب فروبسته مانده است
فریاد می زند که خدایا خدا... کلید!

مقصود حق گشودن درهای بسته بود
روزی که آفرید برای شما کلید

قفلی که می زنند بزرگان به کار خلق
باور مکن که ساده شود باز با کلید

تا وا شود ز کار خلایق یکی دو قفل
دندان نهاده بر جگر قفلها کلید

جرم کلید نیست که در وا نمی شود
بیچاره نیست مستحق ناسزا کلید

با یک کلید ساده به جایی نمی رسیم
باید نشست و ساخت یکی دو فراکلید!

مشکل گشای خلق نبودیم و کاش بود
در دستها به جای هرانگشت ما کلید

سر می کشد به داخل سوراخ قفلها
تا پی برد به زیر و بم ماجرا کلید

این ماجرای عشقی قفل و کلیدها
دیری ست خورده است در این سینما کلید

در این قصیده جای دعا و شریطه نیست
احسنت و آفرین و زه و مرحبا کلید!

آن عاشقان که ره به در بسته برده اند
از خود نکرده اند زمانی جدا کلید

ای فیض در هجوم تمنای قفل ها
ما مانده ایم و این همه قفل و دو تا کلید!

سلام آشنای قدیمی

مندلیف پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ق.ظ

منم ترم اولی ام و متاسفانه این اولین و اخرین کلاسیه که با استاد دارم پس ترجیح میدم خاطره اولین روز رو بگم.
استاد جلسه اول یادتونه؟
عجب زهر چشمی ازمون گرفتین!
جای همگی خالیُ استاد اولش کلی بهمون حال دادن اما بعد با به هواخوری فرستادن یکی از بچه ها اساسی حال همه رو گرفتن!
آخه بچه ها که ترم اولی و بی جنبه بودند چشمون به یه استاد باحال(ارادتمند)که افتاده بود عنان از کف داده بودن(!) و اساسی سوءاستفاده میکردن و این بهترین کار بود چون بعدش اون بی جنبه ها خودشون رو جمع و جور کردن و حساب کار دستشون اومد و کلاس حالت عادی به خودش گرفت.
خیلی ها میگفتن عجب استاد خشنی شوخی و جدیش معلوم نیست.(شرمنده استاد)(اضافه کنم که بعدا نظرات تغییر کرد)
ولی من نظرم خلاف این بود و خیلی ازتون خوشم اومد.البته یه خورده با این شیوه مخالفم چون اون بیچاره کلی توی حالش خورد ولی عوضش درسش رو خوب یادگرفت!
اولین جلسه کلاسمون هم کلاس شماره ۲همکف بود به همین خاطر وقتی توی این کلاس میشینم حس و حال خیلی خوبی دارم چون اونروز از بهترین روزها بود.

سلام مندلیف عزیز
ممنونم
اگر درست یادم باشد از برو بچه های باصفای متالورژی هستی
ببین انسان با انصاف چقدر دوست داشتنی است!
خدا تورا حفظ کند
آیا اگر مدیریت نمی کردم کلاس از دست نمی رفت؟
آیا حق داشتم مدیریت نکنم
فکر می کنی همان فرد اگر دیروز دیر نمی رسید چه نمره ارزشیابی به من می داد.
فکر می کنی متوسط ارزشیابی شما در کلاس به من چند بشود؟


ممنونم از تو

بدان
من به خرد جمعی ایمان دارم
من از ارزشیابی ها بازخورد می گیرم
باز هم می گویم
در این دنیای کم شدن انصاف
از تو ممنونم
استاد

رویااسماعیل پور پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:47 ق.ظ

*به نام خدا*

سلام

اون روز من هم حسابی خسته بودم خیلی هم دلم شکسته بود بماند برای چی!
همراه مامانم و یکی از همکلاسی هام که دومین همکلاسی بود که تا اون لحظه می شناختم٬ وارد دفتراستاد راهنما٬دکتر عموزاده شدیم.یادمه استاد با رویی گشاده به ما خوش آمد گفتن٬در حالی که برگه ی انتخاب واحدم رو از میون بقیه ی برگه ها جدا می کردند فرمودن:خوب٬خانم اسماعیل پور اهل کجایید
من که حسابی حالم گرفته بود با صدایی بی رمق گفتم:نوشهر برخورد استاد واقعا" برام غیر منتظره بود :به به٬نوشهر.بسیار عالی.خوب ما اینجا یک نوشهری دیگر هم داریم ها.
ازاونجایی که من با اون خانم عزیز در یک دبیرستان بودیم و ایشون سال بالایی ما بودن و با خواهرشون دوست وهمکلاسی بودم به خوبی ازین موضوع مطلع بودم که ایشون دانشجوی دانشگاه سمنان هستن و از طرفی بر خورد خوب استاد کاملا" روحیه ام رو عوض کرده بود،
همینکه استاد اومدن معرفی کنن(معذرت)دویدم میون حرفشون و گفتم:میشناسمشون!
استاد هم فرمودن بسیار خوووب.یه اتفاق جالب دیگه هم اون روز افتاد که استاد علامت سوال پررنگ ذهن کنجکاوه منه ورودی رو خوندن و این مساله رو هم با برخورد خوبی حل کردن
وقتی از دفتر استاد اومدیم بیرون مامانم از اونجاییی که خودشون به عقیده ی من حسابی روانشناسن بهم گفتن:این استاد خیلی روانشناس خوبیه ها رویا،چه آدم خوب و خوش برخوردی بود.منم با لبخند تائید کردم.
اینطوری شد که از همون برخورد اول از دکتر عموزاده میشه گفت خاطره ی خوبی تو ذهنم نقش بست.
همون روز اولین جلسه ی شیمی عمومی1 هم تشکیل شد.
در کل 7یا8 نفر حاضر بودیم.استاد بعد از سلام و احوال پرسی و معرفی کامل خودشون روی برد:من،دکتر(دکتر رو خودم اضافه می کنم)علی عموزاده،متولد بهمن1344 ،یک فرزند:پارسا،5ساله،تحصیلات: لیسانس،دبیری شیمی دانشگاه فردوسی مشهد. فوق لیسانس شیمی آلی،داشگاه شهید بهشتی.دکترا،فرانسه.
بعد رو برد نوشتن:شانوشیروان و رو به ما گفتن شانوشیروان رو می شناسین؟همه با تعجب نگاه می کردیم .بعد یهو پرسیدن:ادبیاتو چند درصد زدین؟ همه ساکت بودیم.رو کردن به منو ازم پرسیدن ادبیات چند درصد زدید من با صدایی که از ته چاه می اومد با کلی شرمندگی گفتم 55%.بعد از چند نفر دیگه هم پرسیدن من کلی شاکی بودم تو دلم با خودم حرف میزدم و می گفتم یعنی چی؟!مثلا" شیمی عمومی داریم،چی می شد درصد شیمی رو ازم می پرسید(بالاترین درصدم در کنکور)،حالا فکر می کنه که من چقدر تنبلم!(بعدا" خوب فهمیدین که چقدر تنبلم.نه استاد؟)
همون لحظه یه همکلاسی جدید اومد دم در کلاس و پرسید:کلاس شیمی عمومی 1 اینجاست؟ استاد گفتن نه!کلاس ادبیاته!اگه ورودی هستین بفرمائید.اون دوست با تعجب نگاهی به شماره ی کلاس کرد و گفت:مگه کلاس 1 نیست؟!
خلاصه ایشون هم اومدن سر کلاس و استاد حکایت شانوشیروان رو تعریف کردند و برگه ای رو دادن دستمون تا نام و نام خانوادگیمون و بدون اینکه مثل حکایت شانوشیروان پامونو از گیلیممون درازتر کنیم!( بدون اینکه اسممون از خط ستون مربوطه خارج بشه و بدون اینکه زیر ستون نام شهر چیزی بنویسیم)یادداشت کنیم.
بعد اسم هامونو خوندن و شهرمونو پرسیدن و خوشون نام شهر رونوشتن.
خوب خاطره ی ما به سر رسید!
چیزی از قلم نیفتاد؟!
استاد خسته نباشید;-)
اینم یادمه که ازم پرسیدین چرا اسمتونو می نویسید اسماعیل پور در حالیکه در شناسنامه اسمعیل پور هستید؟
جواب:در شناسنامم اشتباه شده!
ببخشید سرتونو درد آوردم
راستی ازین کلبه هم ممنون

در پناه ایزد یکتا...

سلام خانم اسماعیل پور
ممنون از خاطره تون
آری روانشناسم و با انسانهایی که عادت دارند از بالا به پایین دیگران را نگاه کنند آبم تو یک جو نمی رود
کلاسهای هفته اول سخت ترین کلاسها هستند نه می شود تعطیل کرد نه درس داد
راستی من کانادای فرانسه زبان بوده ام (مونترآل)
در جلسات بعد از تندیهایی هم که با شما کرده ام ذکری کنید
و از اوقاتی که احیانا از من بدتان می آمده!
ممنون
استاد

سید پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:39 ب.ظ

به نام خدا
من از استاد خاطرات زیادی دارم اما یکیش که خیلی برام جالب بود رو میگم:
یه روز استاد ماشینشو نیاورده بود ومنتظر سرویس بودمن وبهزاد برائی که استاد رودیده بودیم رفتیم تاعرض ادبی (به قول بچه ها پاچه خاری) کنیم.به محض رسیدن به استاد بهزاد بدون هیچ مقدمه ای گفت استاد شما ززهستی؟ـ اون این اصطلاح روکامل بیان کردـ استاد برای ۱۰ثانیه هنگ کرد.این ۱۰ثانیه برامن که استادروکامل نمیشناختم ۱۰سال طول کشیدناگهان استادریست شد وباخنده ای که اصلا انتظارش رونداشتم گفت چطور؟بهزادگفت آخه اینجورکه شما میگید انگارتموم کارهای خونه رو خودتون انجام میدیدکه دوباره استاد باخنده ازتفاهم واینجورماست مالیها....ببخشید....همکاری واینها صحبت کرد.

تازه نمی دونی که احتمالا ماشین هم دست خانمم بوده!!!
اما سید عزیز خارج از شوخی
تو که منظوری نداری اما چرا بعضیها به آزادی آدم احترام نمی گذارن؟
و به زور هم می خوان بات چایی بخورن؟
خوشحال می شم اگه وقت داشته باشی و جوابم رو بدی.
ممنون
استاد

مرتضی پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ب.ظ

سلام به همه
خاطره ی دومم مربوط می شه به اولین جلسه ی کلاس استاد:

خاطره قبلی ام مربوط به روز شنبه ۴ مهر ۸۳ بود
ترم اول با استاد دو شنبه ها و سه شنبه ها کلاس داشتیم و از قضا همون هفته دو شنبه استاد عازم کویت برای کنفرانس علمی بود
و خوب طبیعی هست که کلاس اون هفته ی استاد از کفم رفته بود.
حال این بین با بهنام جعفر طاری آشنا شدم و هم خونه شدم. شب اول فقط از کلاس استاد یعنی سه شنبه ی هفته ی قبل (۲۸ شهریور) تعریف کرد. این جمله ی بهنام رو هنوز یادمه که استاد از در وارد نشده گفتن:
آدامس خوردن سر کلاس من آزاده
و با این همه تبلیغ و نقل قول از سوی بهنام و مابقی بچه ها٬ شدیدا مشتاق استاد و کلاساش شدم و واسه اولین دیدار لحظه شماری می کردم.
تا اینکه روز موعود از راه رسید.
دوشنبه ۱۳-۱۵ کلاس ۱۶
من و داوود رسایی ردیف اول کلاس نشستیم و اولین جمله ی استاد به من این بود:
این دوستت ساعت قبل سر کلاس آلی ۱ بوده٬ مواظبش باش واسه هواخوری بیرون نفرستمش!
گذشت تا چند دقیقه بعد تیکه های داوود شروع شد و درجا رفت واسه هواخوری!
موقع رفتن استاد به داوود گفت:
اونجا آلی ۱ بود و اینجا عمومی ۱
ادامه کلاس با حق پنجره ی جلو ی کلاس با استاده و پاتون رو از گلیمتون درازتر نکنید و بیچاره کذت و ... تموم شد.
البته این هم بگم که تو کویت یه چک بعنوان جایزه بهترین سخنران (امیدوارم درست گفته باشم) به استاد داده بودن و همینکه استاد وارد کلاس شده بودن کپی چک رو رو تخته سیاه گذاشتن و شروع به روضه خوانی کردن

راستس کی باورش می شه اون جلسه من ساکته ساکت بودم و فقط آروم آروم می خندیدم؟

خاطره ی بعدی جلسه ی دوم کلاس شیمی عمومی ۱

خانم اسماعیل پور ممنون از یادآوری ماه تولد استاد
من تا حالا اینو نمی دونستم
این هم از فواید دیگر این وبلاگه

یا علی

سلام مرتضی
چک مزبوط به آزاد ورامین بود.

شهاب الدین خادمی جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ق.ظ

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود

محمد باسوتی جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ق.ظ http://mohammadbasouti.blogfa.com

سلام.
استاد یادتونه جلسه اول کلاس شیمی عمومی ۱ به من گفتید مواظب باش ترکشم نگیردت.

۱۰۰ دانه یاقوت دسته به دسته
با نظم و ترتیب یک جا نشسته

به نام خدا
سلام محمد باسوتی عزیز

نه یادم نیست اما
اندیکاسیونش را داری نداری؟
نمونه اش این که اگر طبع سلامتت را نمی شناختم حسابی از بامبولی که برای پروژه ارشدت در آوردی شاکی می شدم!
(تکرار می کنم الان نه تنها شاکی نیستم بل که خیلی هم دوستت دارم کما این که مسلما قبول داری همان وقت نیز ناراحت نشدم.)


ممنون
استاد

رحیمی نژاد جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:09 ب.ظ

سلام
از طلا بودن خسته گشته ایم مرحمت نموده ما را مس کنید(چقدر اینو دوست دارم)

دلایل قوی بایدو منطقی نه رگ های گردن به حجت قوی
(پایان برگه ی امتحانیم نوشته بودم )

دانی کف دست از چه بی موست زیرا کف دست مو ندارد(برای داداشم خیلی استفاده میکنم)


این سه تا رو تا در روز چند بار نگم روزم شب نمیشه!!!!
(درست یا غلط بودنشونو نمی دونم این جوری تو ذهنم موندن)


درمورد خاطرات دوستان:
خاطره ی آقا مرتضی:
یادمه آز دستگاهی داشتیم از اونجایی که میدونستیم هر کی بره دفتر استاد دست خالی بر نمی گرده چون گشنمون بود و چیزی برای خوردن نداشتیم خاستیم بریم پیش استاد فقط برای عرض ادب! ولی رومون نشد ولی این قدر شلوغ کردیم که یک دفعه دیدیم دست استاد با ظرف آجیل اومد بیرون !!!!!
خاطره ی مندلیف
وای که چقدر از داد استاد میترسیدم اون اولا.
ولی خودمونیم اگه الانم استاد جدی سرم داد بکشه فکر کنم اشکم در بیاد(مگر این که ته دادشون یه لبخندی نهفته باشه)

خاطره ی رویا خانم:
استاد چه جالب انگار بزرگترا از همون برخورد اول از شما خوششون میآد و متوجه بزرگمنشی شما می شوند.

خاطره ی آقا سید:
استاد درک بالا و ایثار و مهربانی( به همین سادگی)

خاطره ی آقا مرتضی:
آره یادش بخیر .آدامس
من که گفتم چه استاد زرنگی چون امروز خودشون آدامس دارن میگن آدامس اشکالی نداره ولی خداییش چند ثانیه طول کشید تا بتونم تجزیه تحلیل کنم استاد چی گفتن چون سابقه نداشت استادی اینجوری بگه!!!
استاد هنوزم یادم هست که ... تو خاطره ی بعدی میگم کوتاست ولی برای من مهمه.



سلام
برگه امتحانتونو دقیقا یادم می آد. دقیقا.
اینقدر شاد شده بودم که حد ندارد.

شما اشک مرا جاری می کنید به همین سادگی
صراحتا بگویم اگر لطف خدا و دانشجویانی چون شما نباشد کم می آورم
زیر فشار مشکلات له می شوم.
ممنونم از این که به من انرژی می دهید.
به پدر و مادر مهربانتان سلام برسانید.
استاد

ویتامین M! شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ق.ظ

استاد من همین الان متوجه شدم ما یه ترم بیشتر با شما کلاس نداریم !
متاثر شدم . . .:(

به نامخدا
سلام
از لطف شما ممنونم
در حقیقت این پل ارتباطی را برای همین ایجاد کرده ام که از حال هم با خبر باشیم
انسانهای هم عقیده و همدل به هم نیاز دارند.
ممنون
استاد

قاصدک شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ق.ظ

قاصدک


سلام



راستش رو بخواهین من یادم نمیاد اولین بار با استاد در چه حالی آشنا شدم

ولی ۱ خاطره اکشن دارم



توی کلاس بودیم

استاد طلب آب کرد

یکی از دخترا رفت برای استاد آب آورد


استاد نصفش رو خورد و لیوان رو گذاشن زیر تریبون

خداییش روز گرمی بود

به استاد گفتم خنک بود خوش مزه بد بازم میخواهین

استاد گفت خیلی خوب بود و از اون دختره تشکر کرد

به استاد گفتم اگه بقیشو نمیخورین بدین ما میخوریم


استاد هم از پشت تریبون آب رو برای ما ارسال کرد و منم جزومو آوردم بالا و ...


چشمتون روز بد نبینه تمام جزوم آبکشیده شد


ولی به جاش حسابی خنک شدم


خوب چه کنم گرمم بود دیگه

سلام قاصدک
من هیچ وقت به دانشجویانم نمی گویم برایم آب بیاورند
حتی ماژیک هم معمولا خودم می روم یا با لطایف الحیل خواهش می کنم
آن روز هم احتمالا برای این که کلاس دیر نشود از کاری دیگر مستقیم به کلاس آمده بودم و دانشجویان عزیزم (فیزیکهای با معرفت-که بعدا بارها و بارها لطفشان به من اثبات شد-نمونه اش خودت) متوجه تشنگی من شده اند.
این را گفتم که همه متوجه اخلاق من باشند.
حق خودم را می گیرم
اما دستور بی خود به کسی نمی دهم.
ممنونم از خاطره ات قاصدک

استاد

رویااسماعیل پور شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:23 ب.ظ

*به نام خدا*

سلام
شرمنده استاد راستش دقیقا" یادم نبود در مورد دکتراتون رو برد چی نوشته بودین فقط فرانسه تو خاطرم بود
استاد من هرچی فکر کردم اصلا" یادم نیومد که شما با من تندی کرده باشید یا از شما بدم اومده باشه
بله شاید گاهی از کسانی که برایم اهمیت دارند دلم میشکنه
اما استاد دوست دارم باور کنید
من خیلی راحت و به سادگی دلم میشکنه اما خیلی راحت و به سادگی هم یادم میره
نمی دونم باید گفت خوشبختانه یا متاسفانه٬ من فقط خوبی های دیگران تو خاطرم می مونه
این موضوع باعث میشه که همه در خاطرم باقی می مونن و دلم برای همه تنگ میشه،همه ی اساتید،همه ی دوستان
شما که استاد یکی از مهم ترین دلخوشی های من در شهر غربت بودید
البته این ها رو شاید بهتر بود نگم چون وقتی دلم میشکنه ممکنه با کسی دردو دل کنم و حرف هایی بزنم که کاملا" با احساس قلبیم متغایره
البته فقط کسانی حرفم را درک می کنن که من رو واقعا" شناخته باشن به همین خاطر این ها رو به شما گفتم
چون مطمئنم می دونید از ته قلبمه.

راستی اعظم جان چه خاطره ی جالبی رو تعریف کرد اون روز عصر تو آز دستگاهی من و اعظم باهم کنار دفتر استاد شیطونی می کردیم و یواشکی سرک می کشیدیم و آروم می گفتیم سلام استاد که دیدیم دست استاد با ظرف آجیل اومد بیرون یادش بخیر از خجالت و شدت خنده سرخ شده بودیم.

استاد اگه اجازه بدین تو خاطره ی بدی اون روز که سر کلاس شیمی عمومی1 یه شعر دادین خوندم رو تعریف کنم به همراه شعر و ذکر نام شاعر.

سلام
ممنون
بفرمایید
می شنویم.

مرتضی شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ب.ظ

سلام
سلام

هوس کردم این بار جواب خاطره ی خانم رحیمی نژاد رو بدم
مابقی خاطراتی که قولش رو داده بودم سرجاش محفوظه

به من چه! مگه من انباردارتون هستم؟
و
مرده شور که ضامن قیامت نیست
البته دومی رو بیشتر به کار می برم آخه یه انبار دار نمی تونه بگه مگه من انباردارتونم..!!!

خاطره ی آقا مرتضی:
یکی به این خانم رحیمی نژاد بگه خاطره ی اولین دیدار من با استاد چه ربطی به آز دستگاهی و گشنگی شما داشت
یا اینکه ازش بپرسید کجای خاطره ام شمارو یاد گشنگی آز دستگاهی تون انداخت؟
اما تا اونجایی که یادمه یکی دو بار رفتم دفتر استاد و گفتم چون گشنم بود اومدم یکم نخودچی بگیرم برم
و استاد بعد از کلی خنده و متلک پرانی جیبام رو پر کرد
البته الان پیشرفت کردم چون آخرین باری که اومدم دفتر خانم دکتر نعمتی رو پاک سازی کردم
اسم خانم دکتر نعمتی اومد اجازه بدین یه خاطره خیلی خیلی نزدیک بگم
آخرین باری که سمنان اومدم ( همون یک ماه پیش ) موقع برگشت به تهران تو اتوبوس با خانم دکتر همسفر شدم و به جای استادی واسم مادری کردن

خاطره ی مندلیف
هروقت استاد سرم داد می زد نه تنها نمی ترسیدم بلکه غش می کردم از خنده

خاطره ی دوم آقا مرتضی:
سر کلاس سنتز همین مجاز بودن آدامس خوردن بچه ها باعث شد تا حسین دهقان اشکش دربیاد
آخه تازه آدامس گرفته بود و همینکه به من تعارف زد استاد دید و هوس کرد. حسین هم کل آدامس رو به استاد داد و استاد نامردی نکرد به همه ی بچه های کلاس تعارف کرد و آخر سر جعبه ی خالیشو برگردوند.
یادمه حسین هی در گوشم می گفت:
می کشمت خائن٬ می کشمت
آخه من تابلوش کرده بودم و به استاد گفتن:
بفرامایین آدامس!

تا بعد
در پناه حق
یا علی

من از این که همکار خانم دکتر هستم افتخار می کنم.

یاسمن قاسمی پور یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:31 ق.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

سلام استاد
سلام به همگی
کلبه ی خاطراتو چه زود درش رو بستید؟
من هنوز نگفتم!!!
ببخشید که دیر به دیر میام. در گیر کارم این روزا. فصل امتحاناته و هی سوال طرح کردن و هی صحیح کردن!
یادش یخیر باد همه ی روزهای خوب ...
امتحان آلی بود که پایین برگه امتحانم این شعر رو برای استاد نوشتم:
ای سرنوشت از تو کجا می شود گریخت
من راه آشیان خود از یاد برده ام
یک دم مرا به گوشه ی راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام
ای سرنوشت هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه ی من تازیانه را
یه بارم سرکلاس برای استاد شعری از فاضل نظری رو خوندم استاد پرسیدن شاعرش کی بود منم ظاهرا گفته بودم فاااااااااضل نظری و استاد کلی خندیدن به من!!!
نمی دونم استاد یادتونه یانه
با خانم فامیلی و فریبا ترحمی اومده بودیم پیشتون برای عرض ادب که شما یه شعر از خانومتون دادید خوندیم و اون دو نفر همینجوری نگاه می کردن و من گوله گوله اشک می ریختم!!
دنیای دانشجویی من که فقط به شما و کلاس های شما و بچه های 83 ختم میشه . واقعا دلم برای همه تنگ شده.واقعاااااا .من معتقدم بچه های کلاس مارو گلچین کرده بودند. (منهای خودم) جدا فوق العاده بودن.
من که پرم از خاطره ...
چقدر خاطره از بچه ها دارم... انشاا... همشون تنشون سالم باشه.
در پناه حق

سلام
یادم می آد

چه کلبه خوبی
آفرین مرتضی
با این کلبه آوردنت

راستی
در همه کلبه ها بازه
قدمتون رو چشم ما

جمعی از بی جنبه های متالورژی یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ق.ظ

سلام مندلیف!خوشحال میشیم بدونیم شما کی هستین که به خودتون اجازه دادین ما رو بی جنبه خطاب کنین؟این درست نیست که این حرفا رو راجع به همکلاسی هاتون بزنین.نمیگم کار ما درست بوده یا اشتباه نکردیم.قبول دارم هممون جوگیر شده بودیم.ولی اصلا کار قشنگی نیست که این حرفو بزنین.ما جمعی از پسران متالورژی این حرکت رو محکوم میکنیم در ضمن آمریکا هیچ غلطی نمیتونه بخوره.در ضمن بد نبود یه تشکر بابت خاطره خوش کلاس شیمی از ما میکردین.
راستی سلام استاد عزیز تر از جان.ما همون جلسه اول هم میدونستیم شما خشن نیستین و خیلی هم مهربونین.اگه همه استادا(استادیار)مثل شما باشن همه چی حله.راستی خاطره هم که کل کلاس شما واسه ما خاطرست و لحظه لحظه شو دوست داریم.تا فردا ساعت 6:30 بای

سلام به برو بچه های عزیز متالورژی
بابا چند نفر به یکی
لطفا با مندلیف به خاطر من مهربان باشید


ممنونم که می فهمید
واقعا ممنونم
واقعا ممنونم

استاد

مشت باقرین جنین شی یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ب.ظ

راستی استاد
دانی کف دست از چه بی موست...زیرا کف دست مو ندارد
این هم از یادگاریهای کلاس استاد که تا آخر عمر یاد ما بیجنبه ها میمونه!!! آخرِ‌ه شعره

سلام مشهدی باقر

هر چی بچه باحاله دانشجوی متاله یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ

سلام استاد خواستم بگم خیلی با صفایید .
راستی دانشجوهای متالورژی درس دیگه ای هم با شما دارن؟ مر۳۰ استاد

سلام
خیلی ممنونم
تعامل با بچه های امروزی تر (بعضی هاشان) سخت تر هست اما معمولا دوستام خوبی می شوند.

نه

ممنون
استاد

رحیمی نژاد یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:00 ب.ظ

سلام استاد
استاد من متوجه خوشحالیتون نشده بودم خیلی خوب میتونید احساستونو پنهان کنیدا.ولی من الان از این که خوشحال شده بودید خیلی ذوق کردم
استاد شما لطف دارید ما هر چی که میگیم همش از خوبیهای خود شماست وگرنه چیز اضافه ای نمی گیم پس نتیجه این که خوبی از خودتونه نه از ما . وگرنه خوبیهای شما کجا و کار های ما برای جبران کجا (جبران شدنی نیست استاد)
استاد ما هم نباشیم شما پر از انرژی هستید و ما از انرژی شما انرژی می گیریم.
بزرگیتونو میرسونم.

رحیمی نژاد یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:17 ب.ظ

سلام آقا مرتضی
خوب فکر کنم باید متوجه شده باشی که من یه کم شاید دنیام فرق داره از چیزی به چیز بی ربط دیگه ای می رسم!!!:-)
تو خاطره ی اول فرمودید استاد خوردنی تعارفتون کرد منم یاد خاطره ی خودم افتادم .
شما خوب خاطره تعریف میکنید از بچه های شرو شیطون خوشم می آد برای خودتون خوب زلزله ای بودیدا.
من که هرچی میگم شما یه جوابی داری ! خدا رحم کنه به جواب بعدیتون

مرتضی یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ب.ظ

سلام
من هم افتخار می کنم که شاگرد خانم دکتر بودم و البته هنوز هم هستم
و همچنان در حسرت این هستم که چرا آز آلی رو با ایشون نگرفتم
یادش بخیر هروقت منو می بینن می گن:
آقای صفردوست قد کشیدین!

خانم معلم همکلاسی ما چطوره؟
سلام منو به خانم ترحمی برسونید
خدارو شکر هر از گاهی می آین و اینجوری احساس تنهایی نمی کنم
ایول! با این جمله تون خیلی حال کردم که ۸۳ ای ها گلچین شده بودن

آز آلی ۱ و اون اتفاق جالب رو یادتونه؟
که کله شقی کردم و شیر آب تقطیر رو زیاد کردم و پای یکی از بچه ها گیر کرد و شیلنگ از جاش کنده شد و عین فواره دور آزمایشگاه می چرخید و همه رو خیس کرد.
نقطه ی عطفش ایجا بود که با اینکه خیس آب شده بودیم اما هیچکدوممون پا نشد شیر رو ببنده و فقط نشسته بودیم کف آزمایشگاه و غش غش می خندیدیم
بیچاره خانم اتوکش چقدر حرص خوردن و بی نوا خانم ترحمی که ماجرا به اسم ایشون تموم شد و جای من تنبیه شد
می خواستم اعتراف کنم اما خنده امونم نمی داد که حرفی بزنم !!!

مرتضی دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ق.ظ

سلام
منتظر خاطره ی تصویری میثم قاسمی باشید
استاد یادتونه؟
جشن فارغ التحصیلی ما !!!
اجازه است بگذارم؟
این خاطره هم مربوط می شه به اولین دیدار میثم قاسمی با استاد
که با زبون خودش می تونید این خاطره رو بشنوید
البته اگه استاد اجازه بدن
استاد اجا زه است؟

سلام
اجازه ما هم دست شماست

مادر بچه‌ها دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ق.ظ

سلام
دم همتون گرم و خوش به حالتون
کاش من هم امکان ارتباط وبلاگی! با دوستانم را داشتم.

به نام خدا
ممنون
بخواهید با کمال میل براتون در وبلاگ جدید (آره این وبلاگ پر شد) کلبه می سازیم.

ممنون
استاد

رحیمی نژاد دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ق.ظ

سلام
یه روز از روزها که هوا گرم وکمی بی سایه بود دختری داشت قدم می زد یا شایدم جایی میرفت تو دلش غصه جا کرده بود خیلی دلش گرفته بود یادمه گفتنی هارو بارها گفته بود از روی مشق زندگی بارها نوشته بود اما نمیشد !
یاد نمی گرفت .
تعقیبش کردم سر از کلاس درس در آورد پابرچین پابرچین دنبالش رفتم نمیدونم تونستم از دید استاد فرار کنم یا نه ؟!
ترسیدم دیدم دختر داره کلماتی رو زمزمه میکنه و جمله ای رو به استادش میگه!
استاد نمیشه امروز درس ندید؟!!!!
یادمه شعر بود شایدم حکایت استاد با هیجان و کلی انرژی و خوشحالی داشت شعر می خوند کمی کذشت کم کم دیدم رفتنیم نمی دونم چی شد ولی با توان کمی که برام مونده بود سعی کردم ذهنشو بخونم کلمات مبهم بودند:
زندگی .خدا. مهربانی. مهم. امید. زیبا. ....
هرچی میگذشت جمله واضح تر می شد:
اگر ازکسانی که برای من مهم هستند ویا برایشان مهم هستم دلم شکست و چشمهایم هوس باران کرد و نگاهم زندانی حسرت شد یادم باشد که کسی هم هست که نمیداند وسعت دردمرا ولی خوب میداند که محبت معنا دارد و در این روزهای سرد تابستانی شاید ذوب کند یخ منجمد قلب مرا .
امید در قلبش موج میزد و مرا غرق می کرد.(از زبان سایه ی غم)
استاد شاید اون روز شما هم حس درس نداشتید ولی من دوست دارم دنیارو جوری که دوست دارم ترجمه کنم
البته اگه هم حس نداشتید میشه گفت خدا خوب میدونست که شما چه روزی باید اینجوری باشید ولی استاد یه بار دیگه هم تقریبآ اینجوری شد به همین خاطر ۹۰ درصد فکر میکنم ترجمه ی من درست باشه.
استاد اون روز با کلی حسرت سر کلاس نشستم ولی با کلی امید از کلاس بیرون رفتم شاید بشه گفت که درس اون روز امید بود.یا شاید هم درس بزرگتر و اون این که....

مرتضی دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
به قول یکی از دوستام کلی زور زدم تا ماه رو نشونتون بدم و شما فقط نوک انشگتمو نگاه کردین؟
از خاطره ی به اون طویلی فقط یه جمله باعث شد که یاد یه سری خاطرات بیافتین
حتما سر کلاس آلی با شنیدن کلمه ی اسید و باز می رفتین تو فاز شیمی تجزیه .!.!
[ لبخند ]
خانم رحیمی نژاد هنوز هم زلزله هستم
نه تنها زلزله٬ طوفان و صاعقه و تسونامی و آتش فشان و ... هم هستم
حالا ببین مامانم چی کشیده
واقعا عجب صبری داشته (امروز با بابام رفتن مشهد)
اینو هم بگم چون پارچه سفید بردید بالا فقط نسیم ملایمی شدم !!!
راستی کامنت قبلی حرفهای خودتون بود (یعنی خودتون نوشتین) یا از جایی پیدا کرده بودین؟

رحیمی نژاد سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ق.ظ

سلام آقا مرتضی
و اما جوابه جوابتون:
زلزله بودن خوبه طوفان بودن بهتر !!آتشفشان که دیگه نگید عالمی داره برای خودش!!!!
آره خیلی سعی میکنم ماهو ببینم ولی همیشه توجه من جایی می ره که دوست دارم نگید که شما این جوری نیستید !!
و اما در مورد ماه داستان شما :
دقت کنید میبینید که منم ماه شما رو نشون دادم ولی شما هم فقط نوک انگشت منو نگاه کردید!!درست میگم.؟
همه ی مامانا زحمت زیادی برای بچه هاشون میکشن سلام برسونید
مشهد. مشهد. مشهد. خوش به حالشون.کاش منم الان مشهد بودم چقدر محتاج یه حال خوشم.
نسیم هم خوبه اقا مرتضی!
ولی با بهانه نه :-)
چیه بد بود؟! بد یا خوب دل نوشته بود . منتها وقت دوستان را گرفت.شرمنده

محمد منسوبی فرد چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ق.ظ

با سلام

از روز اولی که استادو دیدم خاطره ی پررنگی تو ذهنم ندارم...
اما یادمه وقتی به پدربزرگم گفتم سمنان قبول شدم برام این شعر رو خوند:
وای از آن مسجد که در سمنان بود
یوسف گمگشته در زندان بود
مدتی بعد وقتی استاد هم این شعر رو خوندن- از روی کنجکاوی ازشون پرسیدم کی این شعر رو گفته ؟
ایشونم که میدونستن من اهل کجا هستم-به من گفتن :حتما یه شیرازی از خدا بی خبر که از این طرفا رد میشده این شعر رو گفته!!

سلام شیرازی باصفا
یک رگ من شیرازی است گفته بودم که!

اما جواب شعر را حتما خواندم نه؟
استاد

محمد باسوتی پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:24 ق.ظ http://www.mohammadbasouti.blogfa.com

سلام استاد.
شرمنده ام
وقتی رفتم پژوهشکده شیمی دیدم جای من نیست ولی چکار کنم که پل های پشت سرم خراب شده بود.
میدونم منو میبخشین.

سلام محمد عزیز
من که می شناسمت و توضیح هم دادم.
کاملا. اصلا مساله ای نبوده.
ولی اندیکاسیون داری!!!

ممنون
استاد

سمیه حبیبی پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:51 ب.ظ

سلام . چه کار قشنگیه که خاطراتمونو مرور می کنیم .من خاطره ی روز اول ثبت ناممو هیچ وقت فراموش نمی کنم چون اون روز سختترین روزی بود که من پشت سر گذاشتم فکر این که باید من می موندم و بابام بر می گشت باعث شده بود تا بغض گلومو بگیره خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم آخه اون موقع ما کرمانشاه بودیم وبابام هنوز بازنشست نشده بود به خاطر همین برام سخت بود که زود به زود برم خونه ولی این چهار سالی که دور از خانواده بودم باعث شد تا حسابی ساخته بشم و حالا برای ارشد می تونم توی هر نقطه ای از ایران درس بخونم .

سلام
ممنون که سر می زنید.
استاد

یاسمن قاسمی پور پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:08 ب.ظ

سلام
آقای صفر دوست لطف دارید شما
خاطره اون روزو هیچوقت فراموش نمی کنم سر شیلنگ افتاد تو پاکتی شلوار خانوم ترحمی هرچی می پرید بالا و پایین شیلنگ سرجاش بود و از پاکتی پایین شلوارش در نمیومد!‌وای که چقدر خندیدیم! هرموقع یادم میاد به اندازه ی همون لحظه که این اتفاق افتاد می خندم!!
ماجرای بعدی رو از آقای دستی دارم و نمره ی فیزیک!
نمی دونم از ایشون خبر دارید یا نه؟
نمره ی فیزیک من و چند تای دیگه خیلی خیلی کم شده بود از اتاق استاد مهربان خیلی آویزون اومده بودم بیرون و بالای پله ها ایستاده بودم و ظاهرا تو فکر !
آقای دستی که منو انقدر افسرده دیدند با همون لهجه ی شیرینشون گفتن (از اینجا به بعدو شیرازی بخونید!) خانوم قاسمی ناراحتی نداره استاد همین جا ایستاده بوده(اشاره کرد به همونجا که ایستاده بودیم )بعد برگه هارو تو هوا رها کرده برگه ی هرکس که سنگین تر بوده همین جلو ها افتاده برگه ی منو شمارو باد برده چسبونده به دیوار رو به رویی!
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم
خدایی نمره گرفتن از استاد مهربان هم عالمی داشت!ولی هنوزم میگم اون نمره حق من نبود!
میشه خاطره ی تلخ هم بگیم؟
من یه عالمه خاطره دارم آخه همینجوری داره یادم میاد!!
در پناه حق

محمد باسوتی جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ق.ظ http://www.mohammadbasouti.blogfa.com

سربازان شیمی ۸۳ :
۱- میثم قاسمی ۲-رضا دستی ۳-داوود رسایی ۴-مجتبی دانشجو

معافان شیمی ۸۳ : ۱-مرتضی صفر دوست ۲-نیما بنی جمالی

بوی فیروزه جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:29 ب.ظ

سلام دوستان حقیقی من!
تا حالا شده با خاطرات خنده دارتون گریه کنید!
بسم الله...
روز اول بعد از اینکه تو دانشکده هنر پاشنه ساییدیم همراه داداشم خدمت استاد رسیدیم.
استاد مارو که دیدن روانشناسی شروع شد :رو به من: شما دانشجوی مایید و به داداشم شما بزرگتر و راه بلدشی
داداشم یه لبخندی زدو منم مثه یه بچه مثبت صفر کیلومتر به استاد ذل زده بودم.یه هو استاد گفت خودکار دارین منم اینقدر تعجب زده بودم هیچی نگفتم به داداشم گفتنو او هم نداشت همون جمله که دانشجویی که خودکار نداشته باشه دانشجو نیست. بعد از این که از دفتر دکتر خارج شدیم داداشم گفت آدم جالبی بود با ابهام زیادی گفتم مسعود راس میگی...
تمام حرفا برخورداشونو زیرو رو میکردم.اصلا اینجوری که هستن نفهمیدمشون الان می تونم بگم ما جلسه ای بدون اذیت کردن استاد نداریم واو خیلی بزرگواره!

؟؟؟

بوی فیروزه شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:25 ق.ظ

ها ایکه گفتی یعنی چه!!
؟؟؟

یعنی من که جزیی از ماجرایم خوب متوجه نشدم! دیگران یحتمل کمتر متوجه شده اند؟!

مرتضی یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:57 ب.ظ

سلام به همه
قول داده بودم که خاطره ی تصویری میثم قاسمی رو واستون بیارم
الوعده وفا
این شما و این خاطره میثم قاسمی

توضیحات:
این خاطره تو جشن فارغ التحصیلی ۸۳ ای ها از زبون خود میثم نقل شده و مربوط می شه به اولین دیدار اون با استاد و هرگونه تکثیر از این فایل باید با اجازه استاد صورت گیرد تا شرعا مشکلی بوجود نیاد.

این خاطره رو می تونید هم بصورت فایل ZIP شده و هم بصورت فرمت mpg دانلود کنید (هیچ فرقی نداره فقط فایل zip حجمش کمتره):

فایل ZIP
http://www.4shared.com/file/Gu-zOMGL/Meysam.html

فایل mpg
http://www.4shared.com/video/s60-9356/Meysam.html

به نام خدا

سلام مرتضی
این مشکل شرعی اش را متوجه نمی شم!؟


راستی یادش به خیر
فقط یکی از همدوره ای هاتون مونده.
ان شاا... همگی موفق باشید.

ممنون
استاد

مرتضی سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ق.ظ

سلام استاد
گفتم شاید خوشتون نیاد این فیلم دست به دست بیوفته
آخه یه جورایی میثم (با معذرت) اداتون رو هم درآورده

دلم برای اون هم دوره ای ام می سوزه
خیلی بدشانسی میاره
امیدوارم هرجا هست موفق باشه
وقتی به اجبار خانواده قرار بشه کاری رو انجام بدی نتیجه اش همین می شه دیگه
نقطه ی پروازش زبان بود
اگه دیدینش و یادتون موند سلام من رو بهش برسونید و بگین هنوز به یاد جامدادیتون هستم ( خاطره اش رو قبلا نوشته بودم- یادتون هست یا دوباره بنویسم؟ )

سلام
باید متوجه شده باشی
در بعضی جاها اصلا بهم بر نمی خوره
اما بعضی جاها سریعا و شدیدا عکس العمل نشون می دم.
نه این فیلم بد نیست.
اما بدون من سر اصولم هستم (هنوز)
اما خنده ام از جملات توست!
اول فیلم را آپ می کنی بعد صحبت از حلالیت برای دان لودش می کنی؟
حالت خوبه مرتضی؟!
بگذریم.
دلت برای کی می سوزه؟ توضیح بده لطفا.

ممنون
استاد

مرتضی یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ب.ظ

دوشنبه 3 خرداد ماه سال 1389 ساعت 00:45 AM
سلام
منتظر خاطره ی تصویری میثم قاسمی باشید
استاد یادتونه؟
جشن فارغ التحصیلی ما !!!
اجازه است بگذارم؟

پاسخ:
سلام
اجازه ما هم دست شماست


پس حالم خوب است چون از قبل در جریان ماجرا بودین و اجازه هم گرفته بودم که فیلم را آپ کنم
اما دلم نمی خواهد روزی بخاطر سوء استفاده ی بعضی از انسان های سودجو ( یا همان دشمنان عموزاده ) بازخواست شوم

استاد ما هم اصولی داریم که سفت و سخت پاشون وایستادیم
اما چه کنیم که بعضی مواقع اصولمان با اصول دیگران هم جهت نیست
مثالش عکس های کمیکار-ما همچنان دلمان خون است
و
به همین خاطر بود که مسئله حلالیت رو مطرح کردم
بگذریم ...
دلم برای همون همکلاسی که خودتون گفتین می سوزه
چون اگه به اجبار خانواده اش شیمی نمی یومد و به رشته ی زبان که خیلی علاقه داشت می رفت، حتما الان مثل من داشت ارشد می خوند ...
یشتر از این نمی تونم توضیح بدم چون درد و دل دو تا همکلاسی بود و باید کمی هم راز دار باشم !!!
شرمنده

مرتضی دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:07 ب.ظ

سلام به همه
اینجوری که توی شناسنامه ام نوشته امروز تولدمه
یاد خاطره ای از روز تولدم افتادم. حیفم اومد ننویسمش.

خاطره ام برمی گرده به سال 24 خرداد 85 روز تولدم.
امتحان شیمی تجزیه2 داشتم کت و شلوارم رو پوشیدم رفتم سر جلسه امتحان. همه ی همکلاسی هام فکر می کردم که شادوماد شدم و وقتی دهن به دهن فهمیدن که تولدمه کلی خندیدن.
خلاصه چون شب قبلش فوتبال ایران و پرتقال بود و نتونستم خوب درس بخونم از امدادهای غیبی استفاده کردم. یکی از این امدادها خود دکتر موسوی بود.
بهشون گفتم:
استاد اگه می شه این سوال رو کمکم کنید.
خوب طبیعیه که گفتن نه و باز گفتم:
باشه کمکم نکنید اما بعد از امتحان میام دفترتون تا کادوی تولدم رو نگیرم بیرون نمی رم.
دکتر یه خنده ی ملیحی کرد و تو اون سوال راهنمایی ام کردن و آخرش گفتن:
فقط چون تولدت بود کمکت کردم !.!.!.
بعد از امتحان صاف رفتم دفتر دکتر عموزاده واسه نمره ی شیمی آلی 2 ام.
استاد داشتن برگه ها رو تصحیح می کردن و سرشون تو برگه ها بود و من رو ندید.
بعد از احوال پرسی طبق معمول همینکه استاد خواست شکات تعارفم کنه منو تو اون لباس ها دید و گفتن:
به به مبارکه !! به سلامتی
من که منظور استاد رو گرفتم سریع گفتم که استاد تولدمه واسه همین کت و شلوارم رو پوشیدم. اومدم بپرسم نمره شیمی آلی 2 ام چند شده !!!
استاد تو برگه ها گشتن و گفتن 4-5 نفر دیگه برگه ات تصحیح می شه.
گفتم اگه می شه پارتی بازی کنید و زودتر صحیحش کنید و استاد خنده ی بلندی کرد و گفت نمی شه اما می تونم اجازه بدم رو اون صندلی ( با اشاره ی انگشت دورترین صندلی رو نشونم دادن ) بشینی تا نوبتت بشه !
چند دقیقه ای گذشت تا صدام کردن و برگه ام رو جلوم تصحیح کردن.
خداییش می گم تصحیح کردن استاد حرف نداره، بیسته بیسته
از 60 شدم 47 و استاد کنار نمره ام - 2+ بابت کادوی تولدش – نوشتن و شدم 49
ببینید چقدر پررو بودم که کلی واسه 50 با استاد چک و چونه زدم.
خلاصه یه حبه قند بعنوان کادو بهم دادن که هنوز دارمش !!!

یادش بخیر چه روز خوبی بود
هم دکتر موسوی کمکم کردن و استاد
4 ساله که 24 خرداد یاد اون روز به یاد موندنی می یوفتم
دست همه اساتیدم رو از دور می بوسم که بیش از حد بهم لطف داشتن

یا علی

و مجبور شدم ۲ نمره به همه اضافه کنم؟! (از ۶۰)






راستی تولدتم مبارک

مرتضی سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ

پس اون ۲ نمره دیگه کادوی تولدم نبوده

نه اون قند شیرینی تولدت بوده!

وبه خاطر تو ۲ نمره به همه اضافه شده

رحیمی نژاد سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:18 ب.ظ

سلام آقا مرتضی
چه خاطره ی قشنگی بود
کلی کیف کردید اون روز نه؟
وای که چه حس خوبی داره وقتی استادها که کلی بالا تر از شاگردشون هستن برای شاگردشون ارزش قائل میشن.
تولدتون هم مبارک امیدوارم همیشه سلامت باشید:-)

بوی فیروزه چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ب.ظ

آقا مرتضی تولدت مبارک
شناسنامه ای مبارک
همین جوری مبارک
آخر و عاقبت بخیر بشی مبارک.

مرتضی چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 ب.ظ

سلام سلام سلام
تشکر خیلی خیلی زیاد از استاد و خانم رحیمی نژاد و بوی فیروزه
ممنونم از تبریک های زیباتون
انشالله که همه عاقبت بخیر بشن
خانم رحیمی نژاد اینو فراموش نکنید که استادها برای شاگردانی ارزش قایل می شن که ارزشش استادی رو نگه دارن
و یه چیز دو طرفه هست
مصداق واقعی از این دست بدی از اون می گیری
مثلا اگر استاد از من خوشش نمی یومد بهم اجازه نمی داد باهاش چایی بخورم

استاد بخاطر من شیمی آلی ۳ هم نفری یکی دو نمره به همه اضافه کردین٬ یادتون هست یا خاطره اش رو بنویسم ( مربوط می شه به وقایع کنفرانس )

امیدوارم لیاقت این همه موهبت الهی رو داشته باشم که بخاطرم دیگران هم نفع می برن
الان بیشتر خوشحال شدم که بقیه نیز بواسطه ام ۲ نمره ای سود بردن

معذرت معذرت‌!!!
اون حبه قند رو استاد واسه تولدم یک سال بعد بهم داد یعنی خرداد ۸۶
آخه کاغذ پیچش کردم و روش تاریخ زدم و وقتی رفتم سراغش یادم افتاد چه سوتی ای دادم
معذرت که کمی تاریخ رو تحریف کردم

خاطره ی اون روز هم واسم خیلی خیلی جالبه که در فرصتی مناسب تر مفصل واستون می نویسم
ّخه الان باید برم خیلی کار دارم

یا علی

فرزادلطیفه شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ق.ظ

قال رسول الله صلی الله علیه و آله: لو أن الغیاض أقلام و البحر مداد و الجن حساب و الانس کتاب ما أحصوا فضائل علی بن أبی طالب علیه السلام.

پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: اگر تمام گیاهان قلم شوند و دریاها مرکب شوند و اجنه نویسنده شوند و انس و بشر حسابگر باشند، فضائل علی قابل شمارش نیست.

المناقب للخوارزمی، ص18 ـ لسان المیزان لإبن حجر العسقلانی، ج5، ص62





--
با تقدیم احترام

ممنون

مرتضی چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ب.ظ

سلام به همه
این کلبه و کلا شماره ۱ صندوقچه از رونق افتاده
استاد نمی خواین کلبه ی خاطراتی در صندوقچه ۲ بسازید؟

سلام
بهتر! عتیقه می شه!

ان شاا... به زودی

مهدیه سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:27 ب.ظ

سلام
تا حالا از خوندن هیچ مطلبی به اندازه مطالب این وبلاگ توی اینترنت لذت نبرده بودم. از خودم می پرسم من چرا در تمام سال های دانشجوییم در برهوت به سر بردم!؟کلاس های دکتر عموزاده برای من زجر آورترین کلاس ها بود. وقتایی که داد می زد احساس می کردم که چقدر ازشون بدم می آد. برای همین هیچ وقت شیمی آلی یاد نگرفتم. این نکته رو هم بگم الان خیلی دیدگاهم فرق می کنه. به ایشون علاقه دارم همانطوری که بقیه اساتید برام محترم هستن.
روزها برام خیلی سخت می گذره.دیگه حتی خودمو فراموش کردم چه برسه به خاطراتمو.

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد