ملک الشعرا-با تشکر از آقای دکتر یغمایی

پدر محمد تقی بهار نیز مانند خود او لقب ملک الشعرایی داشته است. وقتی بهار جوان بعد از مرگ پدر مطرح شد و مدعی عنوان ملک الشعرایی، برخی در قوت طبع شعر او تردید کردند و او را به امتحانی بسیار دشوار مکلف نمودند.
امتحان از این قرار بود که بهار می بایست در مجلسی حضور پیدا کند و با واژه هایی که به او گفته می شد، از خود رباعی بسراید که دربرگیرنده همۀ آن واژه ها باشد.

ادامه مطلب ...

داستان اکسیژن-مرتضی صفردوست

سال آخر، دوتا از دوستای خیلی خوبم یه کتاب کوچولو که یه دنیا ارزش واسم داشت٬ بهم هدیه دادن که همین داستانی هست که نقل می کنم. من که خیلی دوستش دارم.  

نام اصلی داستان هست: خدا جون اگه منو نمی آفریدی ...

داستان قشنگی هست و ما شیمیست ها بیشتر می تونیم باهاش ارتباط برقرار می کنیم.  

 

و اما داستان: 

بالاخره چشم به جهان گشود، خوشحال از اینکه به دنیا آمده و متعجب از این همه زیبائی روی زمین شروع کرد به جست و خیز کردن.

روی گل ها می غلتید، از درخت ها بالا می رفت، روی موج دریا دراز می کشید و بالا و پائین می پرید و فریاد می زد:

آهای منم، اکسیژن، آهای آهای ...

ادامه مطلب ...

مسابقه بزرگ-حسبن دهقان

سلام دوستان 


این مسابقه صرفا شوخیست و هیچ سوء نیتی مدّ نظر نیست و فقط برای مزاح است و بیان خاطرات  ...

درضمن به برندگان این مسابقه جوایز نفیسی تعلق می گیرد. 

هر کی جواب صحیح تری بده از خجالتش در میایم. 

جهت شرکت در مسابقه به ادامه مطلب مراجعه کنید 

 

ادامه مطلب ...

آخرین روز زندگی-از مرتضی صفردوست

دو روز مانده به پایان جهان تازه  فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود، تنها دو روز 

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.

ادامه مطلب ...

حکایتی از مرتضی صفردوست

به نام خدا

این حکایت را مرتضی صفردوست فرستاده. ازش ممنونم. اما راستش خودم هم ربطش را متوجه نمی شوم. آیا واقعا من چنین چیز بی ربطی گفته ام؟ البته داستان قشنگی است. از مرتضی متشکرم.

حکایت را در ادامه مطلب بخوانید:

ادامه مطلب ...