دو شعر از خانم قاسمی پور

سلام 

دو شعر از خانم قاسمی پور را در ادامه مطب بخوانید. 

www.poshtekhat.blogfa.com 

 

 


 

شعر اول:

داری درون چشم من از دست می روی
بغضم شکست توی گلو چند تکه شد
من آنطرف نشسته تماشات می کنم
دیگر تمام کوچه پر از نقل سکه شد

داماد عاشقانه ترین شعرها تورا
امشب دوباره توی غزل ناز می کند
پیداست از برهنه ی این تور صورتت
روحم دوباره سمت تو پرواز می کند

دست تو را گرفته برقصی کنار او
لبهات از همیشه گلی تر شده برقص
خورشید چشمهای تو با هاله ای سیاه
انگار توی سایه مسخر شده برقص

من مست پاپتی و تو یک شاهزاده که ...
نه یک فرشته ای که شده غرق در حریر
این سکسکه امان دلم را بریده است
محکمتر عاشانه بگیرش بغل بگیر

گم می شود ظرافت دستت به دست او
در پس زمینه حک شده عشق دو یا کریم
این دست ها نصیب خدایان برتر است
دست فرشته های خدارا چه با "کریم"؟

بازوت را گرفت و تو را برد از نگام
افتاد روی هق هق من چادری سپید
موسیقی ملایم و کل های بی امان
داماد روی چهره ی ماه ابر می کشید

ماشین گل زده در دود رفت و من
زل می زنم به ریسه ی رنگی کنار در
بغضم دوباره توی گلویم شکسته شد
یعنی که تا همیشه تو و زندگیم پر

بهتر از شعر دوم(!):

حوای من ،تنهایم و با تو درد و دل می کنم .روسری رنگارنگت را بردار و بگذار نسیم موهای زیتونی رنگت را نوازش دهد .بگذار تا گیسوانت مست شوند و در نسیم برقصند ،بر روی گونه هایت سر بخورند و بر روی شانه هایت بریزند .

ایندفعه با کدام زبان با تو سخن بگویم ؟از چه می توانم بگویم؟از حرارت داغ خاطره هایم در تابستان ؟از پاییز؟

از برگ های حنا بسته ؟ از کل کشیدن های بی امان باد و طوفان؟ از برگ های خجالت زده از عریانی درخت؟...ازچه؟

حوا شکوه را می شود در نگاه تو دید.اینکه آدم فریب خورد و از پی گندم ،سیب و یا هر چیز دیگری رفت گناه تو نبود.

صدای دف و تنبک و دهل آزارم می دهد . به یاد عروسی دخترکان روستایی می افتم که هنوز طعم بچگی را نچشیده لباس زنانه بر تن می کنند. به یاد جشن ها و شادی هایی می افتم که در تمامی آنها مردان دستمال به دست می گیرند ،پای می کوبند و می رقصند و ... .

آه حوای من تو چه زجری می کشی تو را می فهمم .حتی بهشت هم نتوانست درکت کند .حتی فرشته ها ... .

حوای من بادی که حتی دانه ای شکوفه ی گیلاس را با خود ندارد تو را دلخوش نکند .بی گمان پیام آور مرگ است نفس عمیق که بکشی بوی مرگ را می توانی از دستان یخ زده اش حس کنی.

این جا هیچ کس دلش برای تو نمی سوزد .حتی اگر داغی به روی دل آدمی دیدی مطمئن باش یا در قمار باخته و یا حوایی بیدار داغش کرده است .

حوا ، زمین برایم خفقان آور شده است . میخواهم داد بزنم  . من خسته ام از هرچه که به نحوی پای آدم ها را به خلوت ما باز میکند.

می خواهم حرف بزنم ،ضجه بزنم ،اشک بریزم در دامان بی گناهت حوا .

چه زود باورند حواها .حوای من فریب هیچ آدمی را نخور .حتی اگر خودت هوس سیب سرخ کرده ای دستت رابه سمت هیچ درخت سیبی دراز نکن .نگذار گناه نکرده رابه گردنت بیاندازند.گناهی که حتی هوسش را در دل نمی پروراندی.

این حوا نیست که هوس سیب امانش را ببرد یا بوی گندم آنقدر مستش کند که بهشت را بفروشد و هر کس اینگونه باشد ، شک نکن که از تبار آدم هاست... .