شعر-خانم رحیمی نژاد

یادمه بچه های اتاق همشون یکی دو تا از شعرایی  که استاد سر کلاس خونده بودن رو به دیوار کنار تختشون زده بودن  

در ضمن منم اسم شاعرهارو نمی دونم اگر کسی نام شاعر را یادش است بگوید 

شعر را در ادامه مطلب بخوانید 

 

 

خود را شبی در آیینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت

از فکر اینکه بال و پری داشتم ، ولی
بالا تر از خودم نپریدم دلم گرفت

از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم، دلم گرفت

کم کم به سطح آینه ام برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم، ولی به او نرسیدم دلم گرفت

نقاشیم تمام شد و، زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم، دلم گرفت

نظرات 96 + ارسال نظر
رحیمی نژاد جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:55 ب.ظ

سلام

زاهد ظاهرپرسـت از حال ما آگاه نیسـت
در حـق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیسـت
در طریقـت هر چه پیش سالک آید خیر اوسـت
در صراط مستقیم ای دل کسی گـمراه نیسـت
تا چـه بازی رخ نـماید بیدقی خواهیم راند
عرصـه شـطرنـج رندان را مجال شاه نیسـت
چیسـت این سقـف بلـند ساده بسیارنقـش
زین مـعـما هیچ دانا در جـهان آگاه نیسـت
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همـه زخم نهان هست و مجال آه نیسـت
صاحـب دیوان ما گویی نـمی‌داند حـساب
کاندر این طـغرا نـشان حسبـه للـه نیسـت
هر کـه خواهد گو بیا و هر چـه خواهد گو بـگو
کـبر و ناز و حاجـب و دربان بدین درگاه نیسـت
بر در میخانـه رفـتـن کار یک رنـگان بود
خودفروشان را بـه کوی می فروشان راه نیسـت
هر چـه هست از قامت ناساز بی اندام ماسـت
ور نـه تـشریف تو بر بالای کـس کوتاه نیسـت
بـنده پیر خراباتـم کـه لطفـش دایم اسـت
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیسـت
حافـظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مـشربیسـت
عاشـق دردی کـش اندربند مال و جاه نیسـت

رحیمی نژاد شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:11 ب.ظ


ای از بر سدره شاهراهت
وای قبّه ی عرش تکیه گاهت


ای طاق نهم رواق بالا
بشکسته ز گوشه ی کلاهت


هم عقل دویده در رکابت
هم شرع خزیده در پناهت


ای چرخ کبود ژنده دلقی
در گردن پیر خانقاهت


مه طاسک گردن سمندت
شب طرّه ی پرچم سیاهت


جبریل مقیم آستانت
افلاک حریم بارگاهت


چرخ ار چه رفیع، خاک پایت
عقل ارچه بزرگ، طفل راهت

خورده است خدا ز روی تعظیم
سوگند به روی همچو ماهت

ایزد که رقیب جان خرد کرد
نام تو ردیف نام خود کرد

ای نام تو دستگیر آدم
و ای خلق تو پایمرد عالم

فرّاش درت کلیم عمران
چاووش رهت مسیح مریم

از نام محمّدیت میمی
حلقه شده این بلند طارم


تو در عدم و گرفته قدرت
اقطاع وجود زیر خاتم

در خدمتت انبیا مشرّف
وز حرمتت آدمی مکرّم

از امر مبارک تو رفته
هم بر سر حرفت خود آدم

تا بود به وقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئیل محرم

نایافته عزّ التفاتی
پیش تو زمین و آسمان هم

کونین نواله ای ز جودت
افلاک طفیلی وجودت

ای مسند تو ورای افلاک
صدر تو و خاک توده حاشاک

هرچ آن سمت حدوث دارد
در دیده ی همّت تو خاشاک

طغرای جلال تو لعمرک
منشور ولایت تو لولاک

نُه حقّه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک

در راه تو زخم محض مرهم
بر یاد تو زهر عین تریاک

در عهد نبوّت تو آدم
پوشیده هنوز خرقه ی خاک

تو کرده اشارت از سر انگشت
مَه قرطه ی پرنیان زده چاک

نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک

خواب تو ولا یَنامُ قلبی
خوان تو اَبیتُ عِندَ رَبّی

ای آرزوی قـََدَر لقایت
وای قبله ی آسمان سرایت

در عالم نطق، هیچ ناطق
ناگفته سزای تو ثنایت

هر جای که خواجه ای غلامت
هر جای که خسروی گدایت

هم تابش اختران ز رویت
هم جنبش آسمان برایت

جانداروی عاشقان حدیثت
قفل دل گمرهان دعایت

اندوخته ی سپهر و انجم
برنامده ده یک عطایت

بر شهپر جبرئیل نِه زین
تا لاف زند ز کبریایت

بر دیده ی آسمان قدم نِه
تا سرمه کشد ز خاک پایت

ای کرده بزیر پای کونین
بگذشته ز حد قاب قوسین

ای حجره ی دل به تو منوّر
وای عالم جان ز تو معطر

ای شخص تو عصمت مجسّم
وای ذات تو رحمت مصوّر

بی یاد تو ذکرها مزوَّر
بی نام تو وِردها مبتـَّر

خاک تو نهال شاخ طوبی
دست تو زهاب آب کوثر

ای از نفس نسیم خلقت
نُه گوی فلک چو گوی عنبر

از یَعصِمکَ الله اینت جوشن
وزیغفرک الله آنت مغفر

تو ایمنی از حدوث گو باش
عالم همه خشک یا همه تر

تو فارغی از وجود، گو شو
بطحا همه سنگ یا همه زر

طاووس ملائکه بَریدت
سرخیل مقرّبان مُریدت

ای شرع تو چیره چون به شب روز
وای خیل تو بر ستاره پیروز

ای عقلِ گره گشای معنی
در حلقه ی درس تو نوآموز

ای تیغ تو کفر را کفن باف
نعلین تو عرش را کُلـَه دوز

ای مذهب ها ز بعثت تو
چون مکتبها به عید نوروز

از موی تو رنگ کسوت شب
وز روی تو نور چهره ی روز

حلم تو شگرف دوزخ آشام
خشم تو عظیم آسمان سوز

ماه سر خیمه ی جلالت
در عالم علو مجلس افروز

بنموده نشان روی فردا
آیینه ی معجز تو امروز

ای گفته صحیح و کرده تصریح
در دست تو سنگریزه تسبیح

هر آدمیی که او ثنا گفت
هرچ آن نه ثنای تو خطا گفت

خود خاطر شاعری چه سنجد؟
نعت تو سزای تو خدا گفت

گرچه نه سزای حضرت توست
بپذیر هر آنچه این گدا گفت

هر چند فضول گوی مردی است
آخر نه ثنای مصطفی گفت؟

در عمر هر آنچه گفت یا کرد
نادانی کرد و ناسزا گفت

زان گفته و کرده گر بپرسند
کز بهر چه کرد یا چرا گفت؟

این خواهد بود عُدّت او
کفاره ی هر چه کرد یا گفت

تو محو کن از جریده ی او
هر هرزه که از سر هوا گفت

چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت



جمال الدین عبدالرزاق

رحیمی نژاد شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:13 ب.ظ

خواجگی هر دو عالم تا ابد
کرده وقف احمد مرسل احد

یا رسول الله بس درمانده ام
باد در کف، خاک بر سر مانده ام

بی کسان را کس تویی در هر نفس
من ندارم در دو عالم جز تو کس

یک نظر سوی من غمخواره کن
چاره ی کار من بیچاره کن

گرچه ضایع کرده‌ام عمر از گناه
توبه کردم عذر من از حق بخواه

روز و شب بنشسته در صد ماتمم
تا شفاعت خواه باشی یک دمم

از درت گر یک شفاعت در رسد
معصیت را مهر طاعت در رسد

ای شفاعت خواه مشتی تیره روز
لطف کن شمع شفاعت بر فروز

دیده ی جان را بقای تو بس است
هر دو عالم را رضای تو بس است

داروی درد دل من مهر توست
نور جانم آفتاب چهر توست

هر گهر کان از زبان افشانده ام
در رهت از قعر جان افشانده ام

زان شدم از بحر جان گوهر فشان
کز تو بحر جان من دارد نشان

حاجتم آن است ای عالی گهر
کز سرفضلی کنی در من نظر

عطار نیشابوری

رحیمی نژاد جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:13 ق.ظ

سلام

بهار را باور کن

باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها
برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی
تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چهکرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتاگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن

سلمان رحمانی جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:29 ق.ظ


از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده ی جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

رحیمی نژاد جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:42 ب.ظ

سلام آقای رحمانی
ممنون از حضورتان

سلمان رحمانی جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:58 ب.ظ

سلام بر همگی دوستان بهتر از خویش
یه شعر زیبا و با مفهوم از دکتر عموزاده است که یه قسمت کوچیکش رو می نویسم براتون. فکر می کنم که با توجه به موارد پیش آمده در اکثر کلبه ها نیاز است که کمی به این شعر توجه داشته باشیم، به نظرخودم 3 بیت آخرش خیلی شباهت دارد به مسائل پیش آمده در این کلبه ها، به خاطر همین این مطلب رو در همه ی کلبه ها می نویسم:

رنج در راه علم مشکل نیست
لیک باید شناخت عامل چیست
رنج را می خرم به جان اما
رنج مطلوب در رهی والا
رنج باید کشید، رنج دراز
تا موفق شوی کنی آغاز
آنچنان رنج حاشیه ره بست
که گمان کردم حاشیه متن است
ای قلم سر بزیر و عاقل شو
از خط حاشیه مرو به جلو
لحظه ای صبر و تاب پیش بگیر
زان سپس راه کار خویش بگیر

البته یکی از موارد این بحث ها همان آزادی بیان است که در این کلبه وجود دارد، ولی من فکر می کنم که چون تا حالا خبری از این آزادی ها نبوده نمی دانیم که چگونه بحث کنیم و هر آنچه که بنظرمان می رسد را بیان می کنیم(اول خودم را می گویم)

دوستان این چند بیت را با دقت بخوانید و روی آن کمی بیاندیشد.

در پناه حق

به نام خدا
البته چون لطف دارند کمی غلو می فرمایند
اما به صحبتهایش دقت شود لطفا
ممنون
استاد

رحیمی نژاد شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:39 ق.ظ

سلام
شعر زیباییست
چشم

رحیمی نژاد شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:11 ب.ظ

لالا..لالا..بخواب دنیا خسیسه...
واسه کمتر کسی خوب می نویسه...
یکی لبهاش همیشه غرق خنداست...
یکی چشماش تو خوابم خیسه خیسه...

رحیمی نژاد شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:12 ب.ظ

کاش میشد آسمان را پاره کرد
مشکلات زندگی را چاره کرد
در میان کوچه های شهرمان
چادر مهر ومحبت سایه کرد

رویا اسماعیل پور شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:41 ب.ظ

با عرض سلام خدمت استاد عزیز.

(بببن اعظم جان من نمی دونستم شمام کلبه داری حالا دیگه نگو یاران را چه شد دوستداران را چه شد.باشه؟آفرین)


از باغ می برند ،‌چراغانی ات کنند

تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده صبح تو را ابرهای تار

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف ! به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان نکن به شب جشن می روی

شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش ، فرق رحیم و رجیم نیست

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده ، همیشه مراد نیست

گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند

(فاضل نظری)

سلام
ممنون از شعر

رویا اسماعیل پور شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:09 ب.ظ

به نام خدا

گاهی گمان نمی کنی و می شود

گاهی نمی شود که نمی شود

گاهی هزار دوره دعا ، بی اجابت است

گاهی نگفته ، قرعه به نام تو می شود

***
دریای خاطرات زمان

آهی کشید غم زده پیری سیپد موی ،
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لا به لای موی چو کافور خویش دید :
یک تار مو سیاه ؛

در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود
یک تار مو سپید ؛

در هم شکست چهره محنت کشیده اش ،
دستی به موی خویش فرو برد و گفت : ” وای ! “
اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان
بگریست های های ؛

دریای خاطرات زمان گذشته بود ،
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج ، ناله جانسوز خویش را
از دور می شنید .

طوفان فرونشست ... ولی دیدگان پیر ،
می رفت باز در دل دریا به جست و جو...
در آب های تیره اعماق ، خفته بود :
یک مشت آرزو !

رحیمی نژاد یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:06 ب.ظ

سلام رویای عزیزم
من کلبه ندارم!!!
اینجا مال همه است.
کفشم کردی:-)
چه خبرا خوش میگذره؟
هر وقت نباشی این شعرو می خونم قول می دم پس سعی کن همیشه باشی اینجا تلفنی smsای تکی
مواظب خودت باش
کلاساتم برو منم می خوام برم
خوش باشی
راستی من و تو معمولآ تو شعر بد جور تفاهم داریم
bye

رویا اسماعیل پور دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:17 ق.ظ

به نام خدا.

سلام اعظم جان.

جات سبز.

بابا کلاس ملاسو بی خیال!ما همینطوری کلی کلاسمون بالاست.آره جونم!!

شوخی کردم کلاسارو کمپلت موکول کردم به سال آینده(بعد از عید).

تازشم آخر هفته می خوام دوباره برم ولایت اجدادی مشترکمون.

نمی آی؟اونجا همو ببینیم بیشتر می چسبه ها.

(در ضمن گرچه گاهی مثل خرچنگ میرم تو لاک خودم(چیکار کنم تو طالع بینیم اینطوری خلوتم با خودم توصیف شده)اما رو وفاداریم تا همیشه حساب کن.آدم که آبجیو فراموش نمی کنه.می کنه؟

تو هم مواظب خودت باش زای جان ;-)

به نام خدا
سلام
اگه فضولی نمی شه (که نمی شه!) بفرمایید همشهری اجدادی هستین؟
ممنون
استاد

رویا اسماعیل پور دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:30 ب.ظ

به نام خدا

سلام استاد خوبم.

خوبید انشاا...؟همسر محترمتون و پارسا جون وحسین کوچولو خوبن؟
سلام گرم من رو برسونید.

بله استاد هردو اصالتا" اهل شرق گیلان هستیم.اما دست قضا و سرنوشت من رو نوشهری و خانم رحیمی نژاد رو قزوینی کرده.

راستی استاد این چند روز شریک محترمتون جوابم رو می داد یا خودتون؟صرفا" از رو کنجکاوی می پرسم چون آخر جواب استاد نداشت.شما همیشه می نویسید.
ممنون.

به نام خدا
سلام
ممنون سلام می رسانند.
فقط من پاسخ می دهم.
این قرار ماست.
ممنون
استاد

رویا اسماعیل پور سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:00 ق.ظ

*به نام خدا*

می شود...

می شود رنگ نگاه یاس را

با نگاه آبیت پیوند داد

می شود در باغ هم پای نسیم

به شقایق یک سبد لبخند داد

می شود با بال سرخ عاطفه

تا فراسوی افق پرواز کرد

می شود با یاری حسی لطیف

عشق را با یک تپش آغاز کرد

می شود در مرز یک آشفتگی

جان فدای غنچه ای تنها نمود

می شود با دستی از جنس بهار

تک تک پروانه ها را تاب داد

می شود با جرعه ای از اشک شوق

باغ سرخ لاله ها را آب داد

می شود با یک نگاه ماندگار

از طلوع شهر رویا شعر گفت

می شود گلهای دل را آب داد

می شود تا آبی دریا شکفت

می شود در جاده های آرزو

مثل بید پاک و مجنون تاب خورد

می شود قویی غریب و تشنه بود

از لب دریاچه دل آب خورد

می شود از شهر پاک پنجره

سوی حسی ماندنی پرواز کرد

می شود هم بازی پروانه شد

برگ‌های لادنی را ناز کرد

می شود یک شاخه گل را هدیه داد

می شود با خنده ای پایان گرفت

می شود یک تکه ابر پاک بود

می شود آبی شد و پایان گرفت

پس بیا دنیای پاک قلب را

جایگاه رویش گلها کنیم

با نگاهی روح را رنگی کنیم

با تبسم خانه را زیبا کنیم

معنی این حرف‌ها یعنی بیا

از تمام کینه ها عاری شویم

زخم یک پروانه را درمان کنیم

در کویر سینه ای جاری شویم.

در پناه ایزد یکتا...

رحیمی نژاد سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:36 ق.ظ

سلام زیی جان
تی احوال خوب ایسه
امی قرار نبو گیلکی حرف بزنیها من کم می آرم
رویا وفادار که هستی محض یاد آوری گفتم
رویا smsهام بهت نمی رسه
رویا الان آخه وقت شمال رفتنه بذار عید تا شاید همدیگرو دیدیم
میشه هیچوقت خرچنگ نشی؟!:-)

رحیمی نژاد چهارشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:57 ق.ظ

سلام
ممنون از شعر هات
شعرهای خودتم بذار
شمالم میری بهت خوش بگذره جای منم خالی کن

از شعرهای خودتون هم بنویسید.

رویا اسماعیل پور چهارشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:20 ب.ظ

*به نام خدا*

سلام اعظم جان(گوله دوختر)

والا تو با این زایی جان غلیظی که گفتی خیالت راحت باشه حالا حالاها کم نمی یاری.

تو لطف داری عزیزم ولی همینیکه می بینی وفادارم صدقه سر همین خرچنگ شدنمه!
آخه وقتی با خودم هر از گاهی خلوت میکنم باعث می شه قدر همه چیزو بیشتر بدونم.تازه خیلیییییییییییییییی مزایای دیگم داره واسم این خرچنگ شدنم(دلت جیز!)

راستی هر وقت اومدی شمال حتما" به من یه ندا بده.ایشاا... بتونیم هماهنگ کنیم همو ببینیم.

می دیل تی واسه ای میثقال بوبه.
خو مواظب بوبو.
تی قوربان.

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:28 ق.ظ

سلام به استاد گرانقدر دکتر عموزاده
سلام به رویا خانم که داره با این گیلکی حرف زدن منو میکشه
کاش این وبلاگ با صدا بود چون تو لحجه کم نمی آرم یادت رویا یه روز تو دانشگاه چقدر با لحجه با هم حرف زدیم کم مونده بود با بقیه ی بچه ها هم همینجوری صحبت کنیم وای اون روزایی که منو تو باهم سحرو اعظمم باهم (خراسانی اند) گروه تشکیل می دادیم کل کل می کردیم بخیر
یادته تی بلا می سر و به می بلا تی سر تبدیل کرده بودن و دقیقه به دقیقه می گفتن:-)
کاری نکن مجبور شم پیش بابا مامانم ۲ واحد زبان محلی پاس کنم
منم مشتاق دیدار تو ام جانان
بازم که گفتی قربانت خوب حالا چون تویی خواهش میکنم:-)
استاد من شاعر نیستم ولی رویا چرا
استاد من بیشتر متن مینویسم اونم وقت هایی که ناراحتم تازه نگهشونم نمی دارم بنابراین چون خیلی وقت ناراحت نبودم واگه هم بودم کاغذ و قلمی کنارم نبوده بنابراین چیزی ندارم که تو وبلاگ بذارم
ولی رویا داره استاد از من نشنیده بگیرید.
استاد یا دانشگاه خبریه یا شما هم مشغول آماده شدن برای عیدید؟.دیر به وبلاگ میآید امید وارم سلامت باشید
عید خوبی داشته باشید هم شما هم همه ی بچه های دیروز و امروز

به نام خدا
سلام
ممنون
می دانستم که ایشان شعر می گویند
اگر اینجا علنی نمی کردید به زودی موی شعر ایشان هم کنده شده بود!
نه خبر خاصی نیست. مطالب در قالب بحث و در کلبه ها جریان دارد.
اتفاقا خدا را شکر داغ هم هست.
شما هم که شرکت دارید.
ممنون سال نوی شما هم مبارک

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:02 ب.ظ

سلام استاد
ممنون

سلام
خواهش می کنم.

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:06 ب.ظ


ما که ازشربت وشـــــــــیرینی دنیا نچشیدیم، چشیدیم؟
ما حریصانه به دنبال هــــــــــــــــوس‌ها ندویدیم، دویدیم؟
صحبت ازصدق ‌وصفا مــــی‌رود‌ هرجا که روی رو در رو
پشت سر جـــــــزبدی وتهمت بی جا نشنیدیم، شنیدیم؟
می فروشند به بازارهمه خــــــوبی وخوشبختی خود را
وه که غیرغم وافسوس وبلا را نخـــــــــریدیم، خریدیم؟
همه راضی زکمالات وکــــــــــــرامات پسندیده خویش
ما که بردوش به جــــــز بار گناه را نکشیدیم، کشیدیم؟
سرعت سیرسعادت چـــــــــــــــوگذشت ازبرما بالا بود
هرچه کردیم به گـــــردش برسیم ما نرسیدیم، رسیدیم؟
هوس دانه دنیا به سوی خاک کشــــــــــــــــانید و از آن
شده آلوده وازخـــــــــــــــــــاک به بالا نپریدیم، پریدیم؟
ظلم‌ها رفت به نـــــوع بشر از جانب گرگان، "مهران"!
بی‌خیــــــــــالانه نشستیم و لب ازغم نگزیدیم، گزیدیم؟

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:07 ب.ظ


بی‌چاره عاشق! که صلیب عشق رادرکوچه‌های
تاریک عمر به دوش می‌کشد.
بی‌چاره بهار! که هرآنچه باخون دل می‌سازد،
بایورش خزان فرو می‌ریزد.
بی‌چاره کوه! تاجشم به‌هم می‌زند، خودرادر
زیرخروار‌هابرف مدفون می‌بیند.
بی‌چاره خیال! با تلنگری ازهم می‌پاشد.
بی‌چاره دوستی!که بارگه‌ای ازشک چه ناباورانه
به هم می‌ریزد.
بی‌چاره سکوت! تا لحظه ای خلوت می‌کند،
تقه‌ای اورادرهم می‌شکند.
بی‌چاره گناه! که باهمه هست ولی هیج‌کس
اورادوست ندارد.
بی‌چاره سرنوشت! که باید همه راراضی کند
ولی نمی‌تواند.
و
بی‌چاره هر تولدی که بامرگ خودش همراه است!

آفرین

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:12 ب.ظ

سلام مجدد استاد
استاد میشه اینجا حکایت داستان وچیزایی جز شعر گذاشت؟
آخه وقتی شب شعر رو باز میکنم این صفحه هم جزءاون هست

به نام خدا
سطر اول: بله با کمال میل منتظریم.
سطر دوم: سوال برای من مفهوم نیست.
ممنون
استاد

رحیمی نژاد جمعه 21 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:39 ق.ظ

همه باهم ودمادم غــــــرق خنده، شعرخوانی
جا به جا بوته آتش کــــه به نظم شعله ورشد
چه پرش‌ها، چه صفایی، حس خــوب زندگانی
سرخـــــــــی ات ازآن من، زردی من ازآن تو
آرزوی ما ازآتش، مــــــــــــــــاندگاروجاودانی
لحظه‌ها پرشور وتبدار، عقده‌هــــــا سروانمود
مـــــــــــرگ ... شعارهم دلی وهم زبانی
آتش دل شعله ورتر، آتش بـــــــــیرون خموش
اوج می‌گیردصـــــــــــــدا‌ها، با لهیب نوجوانی
هـــــــــرکجا آتش به پاشد، آتش افروزان زیاد
ماجرا‌ها رفت زان شب، آن‌چنان شدکه تودانی
ازپس تاریـــــــــــــــخ آمد، شعله آتش به یاری
دسته‌های ... باهم، بـــــــــــی‌شماروکهکشانی

رحیمی نژاد جمعه 21 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:07 ب.ظ

سلام استاد
دومی سوال نبود
ممنون استاد

رحیمی نژاد جمعه 21 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:49 ب.ظ

دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه .
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه.
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ،دلیل تعجب من ازاینه که تو حسرت راه رفتن دیگران رو می خوری در حالی که من خودم رو خوشبخت تر از اونا می بینم.چون فکر می کنم من راحتم واونا خسته می شن که راه می رن.و دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم.
معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که
متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع.
دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبخت بود که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره

سلمان رحمانی شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ق.ظ

سلام
حکایت دخترک زیبا بود، حقیقتی است که بایستی به آن توجه داشت.
موفق باشید
یا علی

رحیمی نژاد شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ق.ظ

مشعل

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:« این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟»

فرشتـه جواب داد:« می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!

آفرین
سه دسته اند:
۱-به سودای بهشت-که من متنفرم ازشان
۲-از ترس از جهنم-که خودم فکر می کنم از آنهایم
۳-...

رحیمی نژاد شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:30 ب.ظ

سلام استاد
به نظر من نه بهشت دوست داشتنی است نه جهنم ترسناک
این که خدا از آدم رو بر گردونه ترسناک است واین که خدا توجه داشته باشه به بندش زیبا

به نام خدا
سلام
من حال دل خودمو گفتم.
شما واقعیت رو.
ممنون

رحیمی نژاد یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:42 ق.ظ

سلام استاد
ممنون

رویا اسماعیل پور یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:32 ب.ظ

*به نام خدا*

بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذ ره ای نا چیز
صدایم کن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات کردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از توبه تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را، سوی ما باز آِ
منم پرو د گار پاک بی همتا
منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل
پرورد گارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی یا صدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلو ده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را
بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک باایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن، اما د ور
رهایت من نخواهم کرد
بخوان ما را
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟
رها کن غیر ما را
آشتی کن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هر کس به جز با ما، چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟هیچ!
بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید و گیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی ز یباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا، چیزی چون تو را، کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟
مگر آیِا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی
ببینم، من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمیکردی
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آ‌ن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم پرور دگار مهربانت، خالقت
اینک صدایم کن مرا،با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما
کنون برگشته ای، اما
کلام آشتی را تو نمیدانی؟
ببینم، چشم های خیست آیا ،گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت میکشی از من
بگو، جز من، کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن

یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش، با من
...

رحیمی نژاد دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:13 ق.ظ

سلام رویا جان
ممنون

رحیمی نژاد سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:54 ق.ظ

سلام
حضرت سلیمان علیه السلام گنجشکى را دید که به ماده خود مى گوید:
- چرا از من اطاعت نمى کنى و خواسته هایم را به جا نمى آورى ؟ اگر بخواهى تمام قبه و بارگاه سلیمان را با منقارم به دریا بیندازم توان آن را دارم !
سلیمان از گفتار گنجشک خندید و آنها را به نزد خود خواست و پرسید:
چگونه مى توانى چنین کارى بزرگى را انجام دهى ؟
گنجشک پاسخ داد:
- نمى توانم اى رسول خدا! ولى مرد گاهى مى خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خویشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد از این گونه حرفها مى زند. گذشته از اینها عاشق را در گفتار و رفتارش نباید ملامت کرد.
سلیمان از گنجشک ماده پرسید:
- چرا از همسرت اطاعت نمى کنى در صورتى که او تو را دوست مى دارد؟
گنجشک ماده پاسخ داد:
- یا رسول الله ! او در محبت من راستگو نیست زیرا که غیر از من به دیگرى نیز مهر و محبت مى ورزد.
سخن گنجشک چنان در سلیمان اثر بخشید که به گریه افتاد و سخت گریست . آن گاه چهل روز از مردم کناره گیرى نمود و پیوسته از خداوند مى خواست علاقه دیگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند

[ بدون نام ] چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:50 ق.ظ

*به نام خدا*

سلام استاد خوبم.

سلام اعظم جان.منم ممنونم.

***
بین دو لب خنده چو گردد عیان
غصه و غم را ببرد از میان

فایده خنده بود بی شمار
بشنواز من آزاده در این روزگار

ترک غم رفته و آینده کن
خنده کن و خنده کن و خنده کن

****

خدا شونه هامون رو فقط واسه این که

کوله بار غمامون رو بذاریم روش نیافریده

آفریده تا گاهی بندازیمشون بالا و بگیم:

"بی خیال"

****

بر سر سفره ی احساس اگر جایی بود

سخن ساده ی تبریک مرا جای دهید

*عید همگی پیشاپیش مبارک*




به نام خدا
سلام
ممنون
عید شما و همگی هم مبارک
ممنون
استاد

سمانه دوشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:13 ب.ظ

سلاااااااااام رویا جون
می بینم که با هم شهری هات وبو کلا قرق کردید.دارین در عرصه شعر و ادب کولاک می کنید.ای واللا داره.{عرض سلام و ادب خانم رحیمی نژاد}این جوری نمی شه باید یه بیانیه بدم(هل من ینصرو...) همه همشهری هامو خبر کنم.....
هر وقت می رم همونجای همیشگی حسابی به یادتم.
شرح پریشانی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سرو سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من ودل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته،دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیراز من ودل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشتت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول انکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوائی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت زغوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سرو سامان دارد
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی ست
حرمت مدعی و حرمت من هر دویکی ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکیست
نغمه بلبل و غوغای زغن هردو یکیست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نو گلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم ازاودم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل زمنش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
فروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم و بس است
راه سد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم وبس است
ا ول وآخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما وسر کوی دل ارای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

رویا اسماعیل پور پنج‌شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:31 ب.ظ

*به نام خدا*

سلام سمانه جونم.
خوبی عزیزم؟

چه خوب که اومدی.بهت خوش آمد می گم.
اتفاقا" منکه خوش حال میشم چون مثل اینکه حسابی با کرجی ها مزاجم جوره(بلاخره دوتا دوست خیلی تاپ ازین شهر پیدا کردم شما و رقیه جان دوست ادبیاتیم)

واقعا" از ته قلبم ازت سپاس گذارم که در اون مکان دوست داشتنی به یادم هستی.
راستی شعری که گذاشتی خیلی قشنگ بود.


در گذر گاه زمان،خیمه شب بازی دهر

با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد

عشق ها می میرند

رنگ ها رنگ دگر می گیرند

و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ

دست ناخورده به جا می ماند

به نام خدا
سلام
استاد مسافرت تشریف دارن
زنگ زدن و به همه دوستان تبریک عید گفتن
و عذرخواهی جهت دیر کرد
( گویا جایی رفتن که سرعت اینرنت بسیار پائینه و قادر به پاسخگویی و آپ کردن نظرات نیستن )
و اجازه دادن تا برای اولین بار نظرات رو آپ کنم
(تاکید می کنم برای اولین بار)
و اینکه بعد از برگشتن در پیامی پاسخ شما را خواهند داد
شریک استاد

رویا اسماعیل پور پنج‌شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:38 ب.ظ

*به نام خدا*


مخور غم گذشته،گذشته ها گذشته

هرگز به غصه خوردن گذشته برنگشته

به فکر آینده باش

دل شاد و سر زنده باش

به انتظار طلعت خورشید تابنده باش

عمر کمه صفا کن

رنج و غم و رها کن

اگه نباشه دریا، به قطره اکتفا کن

***
قسمت تو همین بوده که بر سرت گذشته

نکن گلایه از فلک این کار سر نوشته

عمر گران می گذرد خواهی نخواهی

سعی بر آن کن نرود رو به تباهی

مطلب دل را طلب

از سوی خدا کن

زانکه بود رحمت او لایتناهی

***
عمر کمه صفا کن

گذشته رو رها کن

اگه نباشه دریا ، به قطره اکتفا کن


در پناه ایزد یکتا...

به نام خدا
سلام
استاد مسافرت تشریف دارن
زنگ زدن و به همه دوستان تبریک عید گفتن
و عذرخواهی جهت دیر کرد
( گویا جایی رفتن که سرعت اینرنت بسیار پائینه و قادر به پاسخگویی و آپ کردن نظرات نیستن )
و اجازه دادن تا برای اولین بار نظرات رو آپ کنم
(تاکید می کنم برای اولین بار)
و اینکه بعد از برگشتن در پیامی پاسخ شما را خواهند داد
شریک استاد

استاد دوشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:53 ب.ظ

سلام
سلام به همه دانشجویان عزیزم.
ممنون از لطفهای شما
تایید نظرت در ایامی بود که دسترسی ام به اینترنت محدود بود
وگرنه پاسخ می دادم (از شریک عزیز ممنونم)
امیدوارم همگی سالی پربار داشته باشید.
باز هم ممنونم.
استاد

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ب.ظ

سلام به استاد گرامی و محترم بچه های شیمی
استاد رسیدن بخیر امیدوارم کلی خوش گذشته باشه بهتون
سلام به دوستان عزیزم رویا و خانم حمیدی سال خوبی داشته باشید




مثنوی پنجره ها»
سید محمد علی رضا زاده


مثنوی باز تو و درد دل خونی من
پاک شرمنده ام ای باعث مجنونی من


مثنوی جان تو و جان غزل حرف بزن
مئنوی قهر مکن، چند بغل حرف یزن


شوق یک چلچله پرواز مرا خواهد کشت
مثنوی ناز مکن، ناز مرا خواهد کشت


مثنوی جان ! به کجا می برد این خواب مرا
که جدا کرده از اندیشه مهتاب مرا


نرسیده به خدا جرم مرا جار زدند
دو درخت ان طرف باغ مرا دار زدند


دو درخت ان طرف سایه دلتنگی من
گریه می کرد کسی در حرم سنگی من


مثنوی گرچه که یک آینه درکم نکنی
از تو می خواهم یک روزنه ترکم نکنی


دل من تنگ تر از تنگ نگاه من و توست
عشق سزمایه تفسیر گناه من و توست


دلم از خویش فراری ست، قفس بفرستید
دوستان پنجره باز است، نفس بفرستید


کوچه در سیطره سایهء تبریزی هاست
روی قندیل دلم پچ پچِ پاییزی هاست


فرصت سبز تماشاست، بخاری بکنید
ماه و مرداب مهیا شده، کاری بکنید!


مردم گم شده در خویش تکانی بخورید
از سر سفره ایمان زده نانی بخورید


سرِ بی درد به دیوار بلا باید زد
خویش را در نفسِ درد صدا باید زد


دو سه روزی ست که ایمان مرا دزدیدند
سفره بازست ولی نان مرا دزدیدند


جرمم این بود که هی تکیه به باران دادم
بی سبب نیست که از چشم خودم افتادم


دو سه خورشید به دوش همه تان پنجره بود
در نگاه همه تان چند دهن حنجره بود


خودم از پنجره دیدم که مرا می بردند
خوره ها چنگ زنان، روح مرا می خوردند


درد، خوُراک دلم بود؛ نمی دانستم
آسمان، چاک دلم بود؛ نمی دانستم


شانه شعر فرو ریخت، سقوطی رخ داد
باز ابلیس سخن گفت، هبوطی رخ داد


شاخه ای نور به دستم بده تا سیر شوم
پُر نمانده است که من نیز زمینگیر شوم


پُر نمانده است که از پنجره پرتاب شوم
پُر نمانده است شبی ساقی مهتاب شوم


آی مردم ! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست


من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود
بنویسید صدا بود ولی نرم نبود


بنویسید که باران به خیابان برخورد
بنویسید که مردی به زمستان برخورد


خانه در خاک و خدا داشت، تماشایی بود
بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود


بنویسید که با ماه،کبوتر می چید
از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید


بنویسید که با چلچله ها الفت داشت
اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت


لالهء وا شده را خوب تماشا می کرد
با گل گاوزبان روزهء دل وا می کرد


دلش از زمزمهء نور عطش می بارید
ریشه در ماه، ولی روی زمین می جوشید


بنویسید زبان داشت ولی لال نشد
بنویسید که پوسید ولی کال نشد


پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت
بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت


پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد
وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد


به ملاقات سپیدار و کبوتر می رفت
گاه با بال و پر چلچله ها ور می رفت


وقتی از چارجهت پنجه پاییز افتاد
او به فرمول فروپاشی گل پاسخ داد


بنویسید به قانونِ عطش، آب نداد
و کسی کودک احساسش را تاب نداد


سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود
کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود


تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت
گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت


سیب می خورد ولی نیمه شب قی می کرد
گل نشین بود ولی خوب ترقی می کرد


کوه غم بود ولی چند بلا صبر نداشت
طاقت دیدن خورشید پس ابر (عج) نداشت


او به هر زاغچه امکان تکلم می داد
کرکس و چلچله را یکسره گندم می داد


پیرخو بود وَ هم صحبت کودک می شد
مثل دیوار ولی گاه مشبک می شد


اعتقادی به تبر خوردن پاییز نداشت
آسمان بود ولی بارش یکریز نداشت


بی گدار آب نمی زد به دل برزخ عشق
لحظه ای سرد نشد در نوسان یخ عشق


برزخ از پنجره چشم دلش گل می کرد
هر چه می دید نمی گفت، تحمل می کرد


بنویسید که در آتشی از باران زیست
بنویسید که با فلسفه قرآن زیست


ماه در حوصلهء حوض دلش گم می شد
تکه تکه دل او قسمت مردم می شد


صبح تا در افق دهکده تاول می زد
چشم بارانی او طعنه به جنگل می زد


مثل ماهی همهء خاطره اش آبی بود
روشن از آینه اش، برکهء مهتابی بود


شعر از همهمه سینه او داشت خبر
به درختان لب جاده نمی گفت: تبر!


گرچه یک عمر درون قفس مردم بود
بنویسید که او همنفس مردم بود


هر چه می دید نمی گفت، تحمل می کرد
آی مردم ! به خدا درد تناول می کرد


رود از ناحیهء سینه او می جوشید
نور می خورد وَ از باغچه گل می نوشید

خانه در خاطرهء خلوت پوپکها داشت
حس معصوم همآغوشی پیچکها داشت


آخرین مرد مه الود زمستانی بود
شاعر خوشه ای از واحهء قرآنی بود...



پشت هر پنجره ای جرم مرا جار زدند
دو کلام ان طرف شعر مرا دار زدند


دو کلام آن طرف فلسفه فانی شب
دختر روز فروریخت به پیشانی شب


من که رفتم گل ریواس اذان خواخد گفت
گندم سوخته از قحطی نان خواهد گفت


زیر زردابه پاییز مرا غسل دهید
در شبِ گریهء کاریز مرا غسل دهید


در رگ خسته باور نفسی چرات نیست
شَمَد شعر مرا بس؛ به کفن حاجت نیست!

پس دعا کن که به آتشکده نان نرسیم
به شبِ منجمدآبادِ زمستان نرسیم


شب دراز است تو را فرصت بیداری نیست
باورت نیست ولی پنجره هم کاری نیست


من به جمهوری آلاله ارادت دارم
به درختان لب جاده محبت دارم


از زمانی که به حوای دلم سیب رسید
اولین لابحه عشق به تصویب رسید


روی هم رفته من از سمت خدا افتادم
و به این زندگی خط خطی ام معتادم !


چه کسی گفت از آیینه به آهن نرسیم
از دهان گس دیوار به روزن نرسیم


پنجره طفل ترک خوردهء دیواری ماست
زندگی تلخترین مرثیهء جاری ماست


زیستن با تپش سبز خدا تکلیف است
سرسپردن به دل پنجره ها تکلیف است


خواب خورشیدی یک خاطره در جانم بود
کوچه آبستن پاهای پریشانم بود...

دلم از هول فروریخت، دو پایم دل شد!
سینه خالی ز نفس بود، هوا نازل شد!


دیدم از چار جهت، نور و صدا می بارد
بر دل سوخته ام خواب خدا می بارد


دامنِ حنجره یک مشت غزل پاشیدم
بی امان بر سرِ خاکستر خود رقصیدم


حوریان بر سر سجاده شرابم دادند
و در آغوشِ پریشانی من افتادند


من به گیسوی زلالیتشان چنگ ردم
و به آیینه شیطانی خود سنگ زدم


دو صدا مانده به امکان سکوت ابدی
سجده می برد سری در ملکوت ابدی


پنج نوبت به درخت دل خود برخوردم
هفت جان دادم و پنجاه زمستان مُردم


هفت کوچه که یکی راه به خمیازه نداشت
چارده پنجره وا بود که اندازه نداشت


دو قدم آن طرف پیرهنِ توریِ شعر
گریه می کرد عروسی، بغلِ حوریِ شعر


حوری شعر به من پنجره تعارف می کرد
به سر و صورت گندم صفتان تف می کرد


من دویدم وَ به همسایه خود برخوردم
آمدم خنده کنم، دم نزدم تا مُردم!


گرچه دیوار به محدوده گرفتارم کرد
چارده پنجره وا بود که بیدارم کرد


نور در ساقه سرشار درختان جاریست
پنجره بر تن دیوار کماکان جاریست


عطش لاله فروریخته در بادهء آب
ابر سر را بفرستید به سجادهء آب


شب در آرامشِ مواجِ صدا می پوسد
صورتم را ز پس پنجره ها می بوسد


دو غزل مانده به ایمان همه جا آبی بود
شب صدا داشت ولی حنجره مهتابی بود


خواب آیینه گران است، چه باید بکنیم ؟!
مشکل آینه نان است، چه باید بکنیم ؟!


مثل دریا به تنِ تابلویی قاب شدیم
توی گهوارهء تن، تاب خوران خواب شدیم


خیمه در چشمِ خدا، باغچه در خُم کردیم
چارده شیوه در آیینه تکلم کردیم



آی مردم! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست


چارده پنجره باز است، بگو ای والله!
تشنگان! طالبِ فیضید اگر، بسم الله!

به نام خدا
سلام ممنون ازتون
خدارا شکر. من که هیچ جا برام خونه نمی شه! ولی به بچه ها ظاهرا خیلی خوش گذشته.
شعر بسیار زیبایی بود
خیلی لذت بردم.
ممنون
استاد

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ب.ظ

سلام استاد
هی بد نبود ولی نشد بریم شمال ولی داداشم تو این عید بزرگترین پیمان زندگیشونو بستن عقد کردن. حالا دیگه ما خانواده ی ۵ نفره شدیم .
الان یه بار دیگه یادداشتتونو خوندم انگار بچه ها آقا حسین و پارسا هستن ولی خوب به خاطر خبری که دادم متن بالارو پاک نمی کنم.
استاد خودمونیما وقتی از شعر یا متنی که می فرستم خوشتون می آد کلی کیف می کنم:-)

به نام خدا
سلام
تبریکات صمیمانه مرا به ایشان ابلاغ کنید.
که خداوند نگهدارشان باشد (دعای فرانسوی)

رحیمی نژاد شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ

سلام استاد
ممنون

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:47 ب.ظ

سلام
*هیچ کس اشکی برای مانریخت هرکه با ما بود از ما می گریخت*
* چند روزیست حالم دیدنیـــست حال من ازاین وآن پرسیدنیست*
*گاه بر روی زمین زل می زنـــــم گاه بر حافظ تفاءل می زنـــــــم*
* حافظ دیوانه فالم را گرفــــــــت یک غزل آمد که حالم را گرفــــت*
*ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم!*

برای اصلاح وزن احیانا:
چند روزی هست حالم دیدنی است

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:48 ب.ظ


ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
>> امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. "با عشق، خدا"
امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، که چیزی برای پذیرایی ندارم
پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت: "خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"
امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام"
مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید"
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.
وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ،
" با عشق ، خدا"

استاد جمعه 16 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:17 ق.ظ

سلام خانم ه ی
از آن جا که عده ای به قول مولا اشباح الرجال و لا رجال خود را به هر رنگی در می آورند آنها که من لافزنان هیدروژن صفت ریاکار می ناممشان-آنها که مرده اند و لاث زنده بودن می زنند و با فیلتر شکن هم جرات استفاده از بعضی اسامی مستعار خود را ندارند-آنها که لاف می زدند و می زنند و در خلوت خود نیز ریا می کنند-آنها که بارها و بارها آزمودمشان و از ترس بله از ترس علم به اصطلاح سرخشان رنگ باخته است که از اول علم شیطان بوده است-آنها که هیچ وقت مرد میدان مبارزه رو در رو نبوده اند و آن چنان به یاری خدا به دهانشان کوفته ام که سوراخها را پیش خرید کرده اند و... باید هویتها برایم احراز یشود لذا لطفا چند سوال مرا پاسخ دهید (اگر دوست دارید بدیهی است شما حقوقی دارید وینده هم حقوقی. در صندوقچه به حقوق همه احترام می گداریم).
سوال اول:
یدر یدر بزرگ مرحومتان دقیقا چه سمتی داشتند؟
۲-چگونه شعر ایشان را در این جا یافتید؟
۳-ساکن کجایید و از کجا پیام می گذارید؟
...
ممنون

استاد جمعه 16 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:20 ق.ظ

سلام خانم ه ی
از آن جا که عده ای به قول مولا اشباح الرجال و لا رجال خود را به هر رنگی در می آورند آنها که من لافزنان هیدروژن صفت ریاکار می ناممشان-آنها که مرده اند و لاف زنده بودن می زنند و با فیلتر شکن هم جرات استفاده از بعضی اسامی مستعار خود را ندارند-آنها که لاف می زدند و می زنند و در خلوت خود نیز ریا می کنند-آنها که بارها و بارها آزمودمشان و از ترس بله از ترس علم به اصطلاح سرخشان رنگ باخته است که از اول علم شیطان بوده است-آنها که هیچ وقت مرد میدان مبارزه رو در رو نبوده اند و آن چنان به یاری خدا به دهانشان کوفته ام که سوراخها را پیش خرید کرده اند و... باید هویتها برایم احراز یشود لذا لطفا چند سوال مرا پاسخ دهید (اگر دوست دارید بدیهی است شما حقوقی دارید وینده هم حقوقی. در صندوقچه به حقوق همه احترام می گداریم).
سوال اول:
یدر یدر بزرگ مرحومتان دقیقا چه سمتی داشتند؟
۲-چگونه شعر ایشان را در این جا یافتید؟
۳-ساکن کجایید و از کجا پیام می گذارید؟
...
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد