کلبه مجنون۲-مرتضی صفردوست

دانشجویان عزیز و مراجعین کرام،

سلام

برخی عزیزان می پرسند چرا دیر به دیر آپ می کنیم. حق دارند ولی باید مطلب باشد که آپ کنیم.

تکرار مکررات نه تنها بی فایده است که اثر معکوس دارد.

اما

اما برخی کلبه ها مطالب جذابی دارد که صاحبانشان زود به زود مطلب می گذارند و مدتها بود می خواستم آنها را دوباره معرفی کنم و چون برخی آنها دیر به دیر بالا می آیند کلبه شماره 2 آنها را تشکیل دهم. این کلبه ها به قرار زیرند: (اگر چیزی از قلم افتاد به دل نگیرید و اطلاع بدهید تا اصلاح کنم.)

کلبه درویشان-سلمان رحمانی-ارشد شیمی کاربردی-مطالب عرفانی

کلبه قاصدک-محمد رضا قدیر-فیزیک-مطالب طنز

کلبه مجنون-مرتضی صفردوست-شریک-ارشد پیشرانه-عاشقانه (نه به اون معنا-به اون یکی معنا!)

کلبه 82 ای ها

کلبه 83 ای ها

کلبه 13

و...

راستی برای وبلاگ تبلیغ کنید.

ممنون

استاد

نظرات 112 + ارسال نظر
سلمان رحمانی دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:05 ب.ظ

سلام مرتضی

بسیار متاثر شدیم،

در پناه حق

۱۳ سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:09 ق.ظ

به نام خدا
میشه بگید چی شده که بسیار متاثر شدید؟

یحتمل از آدم برفی.

مرتضی سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:35 ب.ظ

سلام ۱۳

شاید هم از پست بالاییش
"دوست داشتن در مقابل استفاده کردن"

شاید هم "آدم برفی"

شاید هم هر دوش

و شاید هیچکدومشون

مرتضی سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:36 ب.ظ

رنگ خدا

یک نفر بی قایق در کنار ساحل
با نگاهی سرشار و دلی غرق از نور
می کند این نجوا :

قایقی نیست برایم ،نیستم در دریا
لیک قلب خود را کرده ام من دریا
وسعتی دارد آن که ندارد پایان
وبرایش موجی است که ندارد سکنی
موج این دریا دلیست از رنگ،جدا
دلی زیبا طالب رنگ خداست

مرتضی سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:40 ب.ظ

خدا هست

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند. مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد

مرتضی سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:42 ب.ظ

هرگز نگو که دوست داری

اگر حقیقتا بدان اهمیت نمی دهی



درباره احساست سخن نگو

اگر واقعا وجود ندارد



هرگز دستی را نگیر

وقتی قصد شکستن قلبش را داری



هرگز نگو برای همیشه

وقتی می دانی که جدا می شوی



هرگز به چشمانی نگاه نکن

وقتی قصد دروغ گفتن داری



هرگز سلامی نده

وقتی می دانی که خداحافظی در پیش است



به کسی نگو تنها اوست

وقتی در فکرت به دیگری فکر می کنی



قلبی را قفل نکن

وقتی کلیدش را نداری ....

مرتضی سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:43 ب.ظ

آرزویم این است نرود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد......

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز........

و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی........

عاشق آنکه تو را می خواهد.......

و به لبخند تو از خویش رها می گردد......

و ترا دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد.....

من گذشتم از خود تا ....

مرتضی سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:45 ب.ظ

ای یاور ...


موجهای خروشان

در امتداد ساحل صخره های سنگی

در زیر سایبان نامت آوار می شود !

و دریا با تمام بزرگی اش

در وسعت نگاهت قطره بارانی است چکیده بر پهنای برهوت !

آسمان وجودت را در خودم قاب می کنم ؛

شاید با زمزمه نامت آسمانی شوم !!!

شیشه ی دل را شکستن احتیاجش سنگ نیست

این دل با نگاهی سرد پرپر می شود

مرتضی سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:47 ب.ظ

ایمان اقعی
البته بیشتر مناسب کلبه ی منتظر و بحث من و 13 است

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟

او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد.

۱۳ سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:34 ب.ظ

به نام خدا
خدا را شکر در هر حال

منتظر سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:03 ب.ظ

زیباترین قلب
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود...

سلمان رحمانی سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:17 ب.ظ

سلام مرتضی

در جواب 13
مخاطب مرتضی بود، اگر ایشان بخواهد پاسخ خواهم داد.

علی علی

مرتضی یکشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:39 ب.ظ

زنجیره عشق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود .
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا" لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید: "چقدر باید بپردازم؟"

و او به زن چنین گفت: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد،¸همونطور که من به شما کمک کردم."
اگر تو واقعا" می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه !

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸و احتمالا" هیچ گاه هم نخواهد فهمید . وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود .

در یادداشت چنین نوشته بود: شما هیچ بدهی به من ندارید .
من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کرد م. اگر تو واقعا" می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی . نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه ... "


به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک میکنه و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه.

لطیف بود.

سلمان رحمانی یکشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:32 ب.ظ

سلام مرتضی

برگ سبزی است تحفه ی درویش
چه کند که بینوا ندارد بیش

داستانت زیبا بود

خدا قوت

مرتضی سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:33 ب.ظ

سلام سلمان
ممنون که می آیی و نظر می دی!!!
این روزها انقدر تو فاز بحث ها بودم کمتر کلبه خودم رو به روز کردم
راستی جواب ۱۳ رو بده
دوست ندارم بقیه بگن سلمان با ۱۳ لجه یا دشمنه یا پدر کشتگی داره یا ...
دوست دارم بگن همه ی صندوقچه ای ها با هم دوستن
من هم که صفر دوستم
صفر دوست
..... دوست
..... دوست

صفر دوست!
بعد از بحث ها ظریف تر شده ای ها!!!

مرتضی سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:27 ب.ظ

عشق یعنی:::

تا حالا شده عاشق بشین؟؟؟

میدونین عشق چه رنگیه؟؟؟

میدونین عشقق چه مزه ای داره؟؟؟

میدونین عشق چه بویی داره؟؟؟

میدونین عاشق چه شکلیه؟؟؟

میدونین معشوق چه کار میکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونین قلب عاشق برای چی میزنه؟؟؟

میدونین قلب عاشق برای کی میزنه؟؟؟

میدونین ...؟؟؟

اگه جواب این همه سئوال رو میخواین! مطلب زیر رو بخونین...خیلی جالب و آموزندس...

وقتی

یه روز دیدی خودت اینجایی و دلت یه جای دیگه … بدون که کار از کار گذشته و تو عاشق شدی

طوری میشه که قلبت فقط و فقط واسه عشق می تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چی با یک نگاه شروع میشه

این نگاه مثل نگاهای دیگه نست ، یه چیزی داره که اونای دیگه ندارن ...

محو زیبایی نگاهش میشی ، تا ابد تصویر نگاهش رو توی قلبت حبس می کنی ، نه اصلا می زاریش توی یه صندوق ، درش رو هم قفل می کنی تا کسی بهش دست نزنه.

حتی وقتی با عشقت روی یه سکو می شینی و واسه ساعتهای متمادی باهاش حرفی نمی زنی ، وقتی ازش دور میشی احساس می کنی قشنگترین گفتگوی عمرت رو با کسی داری از دست میدی.

می بینی کار دل رو؟

شب می آی که بخوابی مگه فکرش می زاره؟! خلاصه بعد یه جنگ و

جدال طولانی با خودت چشات رو رو هم می زاری ولی همش از خواب میپری ...

از چیزی میترسی ...

صبح که از خواب بیدار میشی نه می تونی چیزی بخوری نه می تونی کاری انجام بدی ، فقط و فقط اونه که توی فکر و ذهنت قدم می زنه

به خودت می گی ای بابا از درس و زندگی افتادم ! آخه من چمه ؟

راه می افتی تو کوچه و خیابون هر جا که میری هرچی که می بینی فقط اونه ، گویا که همه چی از بین رفته و فقط اون مونده

طوری بهش عادت می کنی که اگه فقط یه روز نبینیش دنیا به آخر میرسه

وقتی با اونی مثل اینکه تو آسمونا سیر می کنی وقتی بهت نگاه می کنه گویا همه دنیا رو بهت میدن

گرچه عشق نه حرفی می زنه و نه نگاهی می کنه !

آخه خاصیت عشق همینه آدم رو عاشق می کنه و بعد ولش می کنه به امون خدا

وقتی باهاته همش سرش پائینه

تو دلت می گی تورو خدا فقط یه بار نیگام کن آخه دلم واسه اون چشای قشنگت یه ذره شده

دیگه از آن خودت نیستی

بدجوری بهش عادت کردی ! مگه نه ؟ یه روزی بهت میگه که می خواد ببینتت

سراز پا نمی شناسی حتی نمیدونی چی کار کنی ...

فقط دلت شور میزنه آخه شب قبل خواب اونو دیدی...

خواب دیدی که همش از دستت فرار میکنه ...

هیچوقت براش گل رز قرمز نگرفتی ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستی فکر کنه تو دروغ میگی آخه از دروغ متنفره ...

وقتی اون رو می بینی با لبخند بهش میگی خیلی خوشحالی که امروز میبینیش ...

ولی اون ...

سرش رو بلند می کنه و تو چشات زل میزنه و بهت میگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم کنی !

دنیا رو سرت خراب میشه

همه چی رو ازت می گیرن همه خوشبختیهای دنیا رو

بهش می گی من … من … من

از جاش بلند میشه و خیلی آروم دستت رو میبوسه میذاره رو قلبش و بهت میگه خیلی دوستت دارم وبرای همیشه ترکت می کنه

دیگه قلبت نمی تپه دیگه خون تو رگات جاری نمیشه

یه هویی صدای شکستن چیزی می آد

دلت می شکنه و تکه های شکستش روی زمین میریزه

دلت میخواد گریه کنی ولی یادت می افته بهش قول داده بودی که هیچوقت به خاطر اون گریه نمیکنی چون میگفت اگه یه قطره اشک از چشمای تو بیاد من خودم رو نمیبخشم ...

دلت میخواد بهش بگی چقدر بی رحمی که گریه رو ازم گرفتی ولی اصلا هیچ صدایی از گلوت در نمیاد

بهت میگه فهمیدی چی گفتم ؟با سر بهش میگی آره!...

وقتی ازش میپرسی چرا؟؟؟میگه چون دوستت دارم!

انگشتری رو که تو دستته در میاری آخه خیلی اونو دوست داره بهش میگی مال تو ...

ازت میگیره ولی دوباره تو انگشتت میکنه ...میگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار میده و تو چشمات نگاه میکنه و...

بعد اون روز دیگه دلت نمیخواد چشمات رو باز نمی کنی

آخه اگه بازشون کنی باید دنیای بدون اون رو ببینی

تو دنیای بدون اون رو می خوای چی کار ؟

و برای همیشه یه دل شکسته باقی می مونی

دل شکسته ای که تنها چاره دردش تویی...

مرتضی سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:25 ب.ظ

داستان زیبای تله موش !

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :«کاش یک غذای حسابی باشد. اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که می‌رسید، می گفت: «توی مزرعه یک تله موش آورد‌ه‌اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .». مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد». میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت: «آقای موش من فقط می‌توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می‌دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود. موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: « من که تا حالا ندیده‌ام یک گاوی توی تله موش بیفتد!» او این را گفت و زیر لب خنده‌ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد. سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
در نیمه‌های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود بلکه مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت. وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست. مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می‌کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته‌ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

سلمان رحمانی سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:40 ب.ظ

سلام مرتضی
تله موش جالب بود.

ما با کسانی که می شناسیمشون در این جور مواقع لج نمی کنیم، پدر کشتگی هم با کسی نداریم، چه برسد به اینکه من 13 رو نمی شناسم و همینطوری در مورد کسی قضاوت نمی کنم، بی خود هم با کسی قهر نمی کنم،
البته دوستانمون متوجه بحث نشدند و کمی غیر واقع بینانه پاسخ دادند، برخی مسائل با گذشت زمان برطرف می شوند،
گاهی اوقات اثرگذاری سکوت خیلی بیشتر از یه پاسخ عجولانه است. البته که پاسخ می دهم ولی یکم زوده.
بازم ممنون
در پناه حق
علی علی

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:57 ب.ظ

پر کن پیاله را ...


به یاد ساقی !


پر کن پیاله را

کاین آب آتشین

دیریست ره به حال خرابم نمی برد !

***

این جام ها - که از پی هم می شود تهی -

دریای آتش است که ریزم به کام خویش

گرداب می رباید و آبم نمی برد !

***

من با سمند سرکش و جادویی شراب

تا بیکران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستاره ی اندیشه های گرم

تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی

تا شهر یادها...

دیگر شراب هم

جز تا کنار بستر خوابم نمی برد !

***

هان ای عقاب عشق !

از اوج قله های مه آلود دور دست

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد !

***

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد !

***

در راه زندگی

با این همه تلاش و تمنا و تشنگی

با این که ناله می کشم از دل که : آب ... آب ... !

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد !

***

پر کن پیاله را ...

فریدون مشیری

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:43 ب.ظ

شادروان حمید مصدق

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جان فرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم





شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:45 ب.ظ

تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو

حمید مصدق

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:47 ب.ظ

زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد

حمید مصدق

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:48 ب.ظ

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند

حمید مصدق

مرتضی پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:09 ب.ظ

سلام استاد
نگفتم تا محسن رو تحریک نکنیم نمیاد !!!
مطمئنم روزی چند بار میاد ببینه اسمی ازش می برم یا نه ...
آخی، مارکوپولوی دوست داشتنی حتما روز ثبت نامت مشکل از من بود. ما که هنوز شاهکار اون روزت رو فراموش نکردیم.
درضمن این کارای تو هیچ ربطی به شهر من نداره، مشکل از اون مغز فندقیته.
حرفای نژاد پرستانه هم نزن، بحث در اینکه شهر من چی داره و شهر تو چی داره بی فایده است چون جوابش ناگفته پیداست (یادآوری کنم 4-5 سالی مهمون شهرتون بودمااااااااا)
اگه یه جمعه رو در تهران می موندی فشمی، دربندی، دارآبادی، فرحزادی، درکه ای، پارک جمشیدیه ای، پارک ملت و آبنمایی، پارک جنگلی لویزانی (خسته شدم) و خلاصه یه طرفی می بردمت. حالا چون خودمون رفتیم و تو رو نبردیم ناراحتی؟
یه جایی از حرفات نیاز به اصلاحیه داره:
تو منو نبردی استخر، التماس کردی تا اومدم و خوب می دونی که اگه بارون بند نمی یومد و هوا مساعد نبود نمی یومدم.
نامرد چرا در جواب کلوخ، سنگ می ندازی؟ بگیر که اومد ....
با من در نیوفت، به همون بلایی مبتلا می شی که سر حسین اومد، فعلا 2 ماهی هست که مفقود شده.
می خوای با عکس مخاطب گوشیم شروع کنم؟ بچه پر رو !!! استاد راست می گه که همیشه چند مترت زیر زمینه ...
آهان داشت یادم می رفت، بگم؟ بگم تیکه کلام رو؟

به نام خدا
سلام
محسن چون حیا دارد دوست داشتنی است.
استاد

[ بدون نام ] جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:55 ق.ظ

سلام
اون روز که چیز مهمی نبود که بخوای اینجوری بزرگش کنی.ولی یه خاطره بیاد موندنی شد.
اینکه صبح تا شب تو ترافیکیم-اینکه برای رسیدن به خونه باید کلی بالا پایین بریم- اینکه اگه یه کار کوچولو تو شهر داشته باشیم مطمینا نصفی از روزمون تلف میشه و... مقصر همه اینا منم. حتما هوارو هم من آلوده کردم.
البته اینم بگم من زیاد شاکی نیستم چون خودم انتخاب کردم. فقط چون گفتی گفتم. (البته به کسایی که تهران زندگی می کنن بر نخوره هااااا اینا رو فقط به مرتضی میگم نه به بقیه)
تو خودت موزیانه داری حرف نژاد پرستانه میزنی بعد به من تهمت میزنی.حداقلش اینکه من از شهری دفاع میکنم که شهر خودمه!!!!(البته همه جای ایران سرای من است.اینو جدی گفتم )
یه اشتباه تو حرفات بود :گفتی نبردیمت گردش- باید یاد آوری کنم که یادت هست چقدر بهم گفتین بمونم با هم بریم و قبول نکردم. اینو که دیگه نمیتونی زیرش بزنی.
در مورد اصلاح حرفم : نمی خواستم بگم ولی چون مجبورم کردی می گم یادته تو سلف بهت گفتم میای بریم بعد گفتی نه من نمیتونم تو این هوای ابری بیام ممکنه سرما بخورم وبعد که بهت گفتم یه بلیت مجانی داریم نمیدونم چطور هوا یه دفعه خوب شد!!!!!
زیاد هوا برت نداره میدونی که تو نباید با من در بیوفتی اون حسین هم بنده خدا انقدر سرش شلوغ هست که وقت کل کل با هات رو نداره .
منو از چیزی نترسون اونم چیز مهمی نیست که با این حرف ها می خوای چیز مهم و بزرگی نشونش بدی.
اینا همه کلوخ بود. بترس از سنگش...
استاد شرمنده اینطوری جوابشو دادم ولی مجبورم کرد دفعه های قبل سعی کردم چیزی نگم ولی این باعث شد روش زیاد بشه و پررو بشه وفکر کنه چیزی برا گفتن ندارم.
و در آخر به بقیه بچه ها بگم همونطور که استاد گفت منو مرتضی دوست صمیمی هستیم. حتی اگه با هم شدیدا هم دعوا کنیم( که این اتفاق تا الان نیوفتاده ایشالله هم نمیوفته)باز هم مثل قبل در کنار همیم.

بسیار خوب محسن.

محسن جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:55 ق.ظ

سلام
اون روز که چیز مهمی نبود که بخوای اینجوری بزرگش کنی.ولی یه خاطره بیاد موندنی شد.
اینکه صبح تا شب تو ترافیکیم-اینکه برای رسیدن به خونه باید کلی بالا پایین بریم- اینکه اگه یه کار کوچولو تو شهر داشته باشیم مطمینا نصفی از روزمون تلف میشه و... مقصر همه اینا منم. حتما هوارو هم من آلوده کردم.
البته اینم بگم من زیاد شاکی نیستم چون خودم انتخاب کردم. فقط چون گفتی گفتم. (البته به کسایی که تهران زندگی می کنن بر نخوره هااااا اینا رو فقط به مرتضی میگم نه به بقیه)
تو خودت موزیانه داری حرف نژاد پرستانه میزنی بعد به من تهمت میزنی.حداقلش اینکه من از شهری دفاع میکنم که شهر خودمه!!!!(البته همه جای ایران سرای من است.اینو جدی گفتم )
یه اشتباه تو حرفات بود :گفتی نبردیمت گردش- باید یاد آوری کنم که یادت هست چقدر بهم گفتین بمونم با هم بریم و قبول نکردم. اینو که دیگه نمیتونی زیرش بزنی.
در مورد اصلاح حرفم : نمی خواستم بگم ولی چون مجبورم کردی می گم یادته تو سلف بهت گفتم میای بریم بعد گفتی نه من نمیتونم تو این هوای ابری بیام ممکنه سرما بخورم وبعد که بهت گفتم یه بلیت مجانی داریم نمیدونم چطور هوا یه دفعه خوب شد!!!!!
زیاد هوا برت نداره میدونی که تو نباید با من در بیوفتی اون حسین هم بنده خدا انقدر سرش شلوغ هست که وقت کل کل با هات رو نداره .
منو از چیزی نترسون اونم چیز مهمی نیست که با این حرف ها می خوای چیز مهم و بزرگی نشونش بدی.
اینا همه کلوخ بود. بترس از سنگش...
استاد شرمنده اینطوری جوابشو دادم ولی مجبورم کرد دفعه های قبل سعی کردم چیزی نگم ولی این باعث شد روش زیاد بشه و پررو بشه وفکر کنه چیزی برا گفتن ندارم.
و در آخر به بقیه بچه ها بگم همونطور که استاد گفت منو مرتضی دوست صمیمی هستیم. حتی اگه با هم شدیدا هم دعوا کنیم( که این اتفاق تا الان نیوفتاده ایشالله هم نمیوفته)باز هم مثل قبل در کنار همیم.

سلمان رحمانی جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:26 ق.ظ

سلام به دوستان بهتر از خویش
مرتضی و محسن عزیز

یه نصیحت دوستانه، البته می دونم که یه جورایی دخالته و منم اونجا بنودم تا بدونم که چه گذشته، بر مبنای آنچه که از دنبال کردن نظراتتان دستگیرم شده است بایستی بگم که:

دوستان عزیز از نظر من این جور مسائل ارزش آنرا ندارند که شماها با همدیگر اینگونه بحث کنید، دوستی و رفاقت با ارزش تر است. حالا چه فرقی می کند که مرتضی به محسن اصرار کرده باشد یا محسن به مرتضی، آخرش به یه جا ختم می شه، بجای این بحث ها بهتر است که خاطره ی خوشی که از دور هم بودن به جای مانده را یاد کنید. قدر این دوران با هم بودن را بیش از اینها بدانید.
دنیا زودگذر است، یه وقت چشمهایتان را باز می کنید و می بینید که از دوستان قدیمی جز خاطرات چیزی ندارید، پس تا میتوانید در کنار هم شاد باشید و لحظه های به یاد ماندنی ثبت کنید، برای خودتان، برای دلتان، آنطور که دیگران به دوستی، صداقت، صمیمیت، یکرنگی، یکدلی و ...... شماها قبطه بخورند.

بازم عذر می خوام که سخنانم مثل بابابزرگ ها لحن ناصحانه داشت، هرچند که در حدی نیستم که خود را با آنها مقایسه کنم.

در پناه حق

بابا داشتن شوحی می کردن
اما شوخی...

سلمان رحمانی جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:33 ب.ظ

سلام استاد
می دونم که شوخیه، روزهایی که اینا با هم شوخی های شدیدتر هم می کردند رو یادم هست، این که چیزی نیست، دعواها، خیس کردن ها و ...
ولی خوب... یه جورایی از نظر من صحیح نیست این طور گفتن ها و اینکه من اینو گفتم و تو اونطور گفتی، چون ممکنه که ...

البته دوستانه گفتم، ان شا الله که دوستانم از ما رنجیده خاطر نشوند.

یا علی

مرتضی جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:48 ب.ظ

به نام خدا
سلام
اولا محمد منسوبی و محسن محقق رو جای داداش نداشتم دوستشون دارم.
دوما اگه دعوایی هم بشه (اون یکی معنی دعوا) دعوای برادرانه است. شاید اون لحظه از همدیگه ناراحت بشیم اما بعدش می شینیم کرکر به کار خودمون می خندیم.
محسن جان روزای به یاد موندنی رو باید بزرگ کرد تا هرگز فراموشمون نشن. خیلی از اون روزها فراموش شدن که نیاز به یادآوری دارن مثل همون کنفرانسمون !!!
بی انصاف من که نمی دونستم بلیطش مجانیه، مگه تو همون سلف قبل از اینکه بلیط رو بگیرم، پولش رو ندادم؟ مگه خودت بعد از استخر پسش ندادی؟ (بلیط ها رو یکی از همکلاسی های محسن خریده بود و چون آخرین روزش بود و باطل می شد، از هیچکدوممون پولش رو نگرفت) اون جشن بود و شوخی بود که بهم گفتین "مفت باشه، کوفت باشه"
اما برای گردش منظور منو کجکی فهمیدی، چند دفعه هست که رفتیم و تو نبودی، جدای تموم خوش گذشتن هاش خلا تو و بقیه بچه ها احساس می شد. دلم برای مجتبی یه ریزه شده. کجاست این مو فرفری من؟ دستشو بگیر یه دفعه با خودت بیارش !!!
راستی حضورت کمی پررنگ شده بعبارتی کمی از حالت کمرنگی درومده !!!
اینا رو کلی می گم:
اولا که تمام ایران سرای من است، از شرق گرفته تا غرب و از شمال تا جنوب.
اینکه هر کس به زادگاهش تعلق خاطر بیشتری داره درش شکی نیست. زادگاه خودم، پدرم و مادرم تهرانه گرچه اصالتمون به همدان بر می گرده اما اون قدری که تهران رو دوست دارم، همدان رو ندارم.
هر شهری یه سری خوبی داره و یه سری بدی، بی انصافیه که بخواهیم خوبی ها رو فدای بدی ها کنیم.
من به تهران عادت کردم و زندگی در سمنان برایم سخته و بالعکسش برای تو و استاد.
آلودگی، ترافیک و خیلی چیزهای دیگه فقط مشکل تهران نیست، مشکل همه کلان شهرهاست که متاسفانه اسم تهران فقط بد در رفته !!!
فکر هم نکن سمنان تو بدون عیبه! با اینکه شهرت رو خیلی دوست دارم اما انتقادهای زیادی داشتم و دارم که البته برای تخریب کردن نیست بلکه برای پیشرفته (برخلاف خیلی های دیگه) ...
یادته سه سال پیش تابستون ساعت 2-3 ظهر حسین به خاطر عمل آپاندیسش حالش خیلی بد شد. خواستم ببرمش بیمارستان اما نه ماشینی تو شهر بود، نه آژانسی و نه هیچ چیز دیگه ای، به اورژانس هم زنگ زدم اما ناز کردن تا اینکه با هزار تا خواهش و التماس (و البته اندکی داد و بیداد) بعد از هفت خان رستم اومدن. تو و سلمان از اینجا به بدش رسیدین. اگه اون روز کار حسین بیخ پیدا می کرد کی جوابگو بود؟
یا اینکه وقتی نیما بنی جمالی واسه انجمن اسلامی می خواست کتاب بخره مجبور بود بکوبه بیاد تهران.
اینها ضعف هایی است که باید برطرف بشن ...
آیا حق شهرهایی مثل سمنان نیست که متناسب با تهران پیشرفت کنند؟
در آخر حرفم با استاده:
در این شکی نیست که حیای من به پای محسن نمی رسه اما سعی ام رو بر این گذاشتم که بی حیایی هم نکنم.
یا علی

سلام
مرتضای عزیز
من جسارتی نکردم. مسلم است. اولین شرط شریک بودن با حیایی است.
این خصلت برجسته اش را در کنار قسمتی گفتم تا تعدیل شود.
ممنون
استاد

مرتضی جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:48 ب.ظ

سالم بابا بزرگ
ببخشید
سلام سلمان جون
ممنون که میای نظر می دی و مطلب می نویس
جواب 13 رو هم ندادی، فکر کنم منظور مرا اشتباهی گرفتی، یه سر به نظر 3 و 4 اسفندت بزن
و اما تو راست می گی ولی با هرکسی مثل خودش شوخی می کنن. من و محسن هم سبک شوخیمون اینجوریه دیگه (اینکه لجه همدیگه رو دربیاریم)
تو که مارو خوب می شناسی، میدونی که حتی باید به دعوا کردنمون هم شک کرد چه برسه به این حرف ها ...
آخ گفتی آب بازی یاد چندتا خاطره توپ افتادم.
اولیش اینکه با بچه هامون دم حوض علوم پایه وایستادیم عکس بندازیم که چند قطره نیما رو خیس کردم. نامردا همشون دست به یکی کردن و موش آب کشیده ام کردن !!! عقب عقب داشتم فرار می کردم که گرومپ!! محکم خوردم به نیمکت، آی که چقدر خندیدیم و دیگران چقدر به ما خندیدن !!!
تازه با خیس خیس رفتم سر کلاس دکتر موسوی
دومیش اینکه 7-8 نفر شدیم و رفتیم باغ محسن توی محلات. شماها نتونستین بیاین ولی مهدی عابدی اومد. خلاصه اش کنم فقط مهدی (چون فرار کرد) خیس برنگشت خونه !!!
سومیش هم مربوط به شماله که خیلی نیاز به توضیح نداره. دمه دریا و با لباس و مخلفات همدیگه رو پرت کردن تو آب و ...
سلمان فکرشو بکن داوود پایه ثابت همه اینها بود، تصور کن چی می شد!!!
از خاطره ی خیس کردن تو حموم خونمون (اون هم چله زمستون با آب یخ، برف و خلاصه هرچی که سرد بود) چیزی نمی گم که حسابی آبرومون می ره، کسی نبود که از دستمون در رفته باشه ببینم این بلا سر تو هم اومد؟؟؟

سلام استاد
شما که می گید اولین شرط شریک بودن با حیایی است بگید که ان شرط رو دارا هستم یا نه. خودم که هچی ولی فکر نمی کنید مخاطبین چه فکری در این مورد می کنند.

ای بابا کشتی منو
اگه نمی داشتی که اصلا تمرین پژوهش باهات بر نمی داشتم!

محسن جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:10 ب.ظ

سلام سلمان
امیدوارم حالت خوب باشه .
حرفات رو قبول دارم چون خودمم همین عقیده رو دارم ولی ... تو حرفام هم گفتم تا حالا نشده با مرتضی دعواکنم(البته منظورم دعوای واقعی وشدیده وگرنه با هم کل کل زیاد کردیم) ایشالله پیش هم نمیاد .میدونی که منو مرتضی شاید بیشتر از بقیه با هم بودیم.البته ما بچه های ۸۳ همه با هم بودیم ولی با مرتضی نزدیک تر وراحتتر بودیم حتی خاطره های تلخ و شیرین زیادی با هم داریم که شاید هیچکس ازش خبر نداشته باشه . بینمون درد ودلایی شده که فکر نکنم کسی با خبر باشه سال آخر هم که از صبح تا شب پیش هم بودیم (شاید بخاطر همین مرتضی بهم میگه برادر) . فکر نمیکنم مرتضی ناراحت بشه. البته اگه دیدمش ازش می پرسم. ولی با توجه به تمام این مسایل بازم باید دقت کنیم شوخیهامون از حد نگذره و خیلی جدی نشه.بازم ازت ممنونم.

سلام مرتضی
میگم حالا چرا انقدر سوزناک نوشتی . راستشو بگی گریه که نکردی . بابا جدی نگیر ی یه وقت.به دل هم نگیر رودل می کنی. نکنه بهت بر خورده. آخه خودت دوست داشتی کل کل کنی.
حالا شدی پسر خوب. الان که بحث منطقی شده بهتره منم عقیده واقعی خودم روبگم : اونا رو که در مورد تهران گفتم بخاطر این بود که بهت بگم هرشهری خوبی و بدی خاص خودش رو داره واینکه فکر می کنم هر دانشجویی که میره یه شهر غریب چون شرایط زندگی براش توی اون شهر سختتر میشه و مجبوره مسولیت بیشتری قبول کنه این باعث میشه کمی از اون شهر ناراضی تر بشه البته امکانات اون شهر هم مهمه.البته من هنوز از شهر شما بیزار نشدم .
منم مثل بقیه آدما شهرمو دوست دارم چون توش بزرگ شدم توش نفس کشیدم ازش کلی خاطره دارم مردمش برام آشنا هستن به همین خاطر بهش علاقه دارم (همونطور که کشورم رو نسبت به کشورهای دیگه بیشتردوست دارم حتی بیشتر از پیشرفته ترین کشورها). همونطور که خودت تو یه جایی به یکی از بچه ها گفتی انتقاد باید درست گفته بشه وقتی انتقاد به قصد تخریب نباشه برام قابل قبوله ولی برام سخته کسی فقط بدی ببینه و خوبی ها رو نبینه.
مرتضی اگه این حرفها رو به تو زدم به خاطر این بود که چند ساله میشناسمت و همونطور که میدونی زیاد با هم کلنجار میریم و اگه اینجوری گفتم بخاطر اینکه به هم نزدیکیم واز هم ناراحت نمیشیم.
در آخر با اینکه میدونم ولی امیدوارم ازم ناراحت نشده باشی.
(برای اینکه اشتباه نشه از الان دوباره رفتم تو فاز شوخی)مرتضی نکنه اون کلوخی که پرت کردم خورده تو سرت. بابا جاخالی بده دیگه.حالا عیب نداره اشکاتو پاک کن. نبینم سوزناک باشی. پا نشم بیام اونجا با بچه محلاتون بریزین سرم(تنهایی که حریفه من نمیشی).
به امید دیدار
علی به همرات رفیق.

سلمان رحمانی جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:57 ب.ظ

سلام بر همگی دوستان بهتر از خویش
یه شعر زیبا و با مفهوم از دکتر عموزاده است که یه قسمت کوچیکش رو می نویسم براتون. فکر می کنم که با توجه به موارد پیش آمده در اکثر کلبه ها نیاز است که کمی به این شعر توجه داشته باشیم، به نظرخودم 3 بیت آخرش خیلی شباهت دارد به مسائل پیش آمده در این کلبه ها، به خاطر همین این مطلب رو در همه ی کلبه ها می نویسم:

رنج در راه علم مشکل نیست
لیک باید شناخت عامل چیست
رنج را می خرم به جان اما
رنج مطلوب در رهی والا
رنج باید کشید، رنج دراز
تا موفق شوی کنی آغاز
آنچنان رنج حاشیه ره بست
که گمان کردم حاشیه متن است
ای قلم سر بزیر و عاقل شو
از خط حاشیه مرو به جلو
لحظه ای صبر و تاب پیش بگیر
زان سپس راه کار خویش بگیر

البته یکی از موارد این بحث ها همان آزادی بیان است که در این کلبه وجود دارد، ولی من فکر می کنم که چون تا حالا خبری از این آزادی ها نبوده نمی دانیم که چگونه بحث کنیم و هر آنچه که بنظرمان می رسد را بیان می کنیم(اول خودم را می گویم)

دوستان این چند بیت را با دقت بخوانید و روی آن کمی بیاندیشد.

در پناه حق

به نام خدا
البته چون لطف دارند کمی غلو می فرمایند
اما به صحبتهایش دقت شود لطفا
ممنون
استاد

مرتضی شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:18 ق.ظ

سلام محسن جان
بابا گل پسر گریه چیه؟ مگه بچه شدی؟ تو شرایط بدتر از این هم (که خودت هم می دونی) گریه نکردم.
هدف تحریکت بود که به حمد الله انجام شد اما دیگه ضرورتی نمی دیدم اذیتت کنم مخصوصا الان که دلم می خواد با موضوع کلبه ام پیش برم.
راستی برو نشونه گیری ات رو درست کن. با اینکه به سمت کلوخی که پرت کردی شیرجه نرفتم اما نخورد که نخورد (آخه از قدیم می گن هرچه از دوست رسد نیکوست)
درضمن اینکه سال آخر صبح تا شب با هم بودیم دلیل بر این نمی شه که برادر صدات بزنم، باخیلی ها از صبح تا شب هستم اما هیچکدومشون مثل تو (و بعضا بچه های 83) نیستن. برادری کردی عزیزم، برادری که فقط خودم و خدوت می دونی.
حالا که حرف به اینجا کشیده شد بذار بگم. اوایل اسفند همین امسال از طرف دانشگاه مالک اشتر رفتیم مشهد (کاری که سمنان طی چهار سال برای پسرها نکرد) من و محسن و محمد بودیم. تا به خودم جنبیدم دیدم پیش هم رشته ای هام هم کوپه شدم ولی فقط رفتنی. اما همین مدت کم برام کافی بود تا ثابت بشه هیچی مثل بودن با بچه های 83 به آدم خوش نمی گذره. واقعا هیچی مثل دوره ی لیسانس نمی شه. یه دستی، یه رنگی، با هم بودن، با هم خندیدن و غیره. فوق لیسانس با اینکه همه در کنار هم هستن ولی از هم دورن.
بذار بحث رو عوض کنم ......
محسن جان من که تجربه کردم، تو رو نمی دونم. ماها یا انقدر خجالتی هستیم یا انقدر غرور داریم (یکی کم و یکی زیاد) که باعث می شن احساسمون رو به عزیزترین کسامون ابراز نکنیم (می خواد خانواده باشه، همسر و فرزند باشه، دوست و رفیق باشه، استاد باشه و یا هرکس دیگه باشه) اما بعضی وقت ها با نوشتن یه نامه (که مردم بهش می گن نامه های عاشقانه و من می گم ناگفته های درون) می تونیم درد و دلمون رو بگیم. حرفمون رو بزنیم بدون ایتکه خجالتی بکشیم و یا غرور برمون داره !!!
دوست داشتن موهبتی الهی است که خیلی از ماها فراموشش کردیم یا در گفتنش به عزیزهامون خساست می کنیم.
من خودم رو می گم. شاید وقتی کنارم هستی بهت نگم مثل برادر نداشته ام می مونی (به همون دلایلی که بالا گفتم) البته شاید!!! اما اینجا می تونم بنویسمش و مطمئنم تاثیرگذاریش خیلی خیلی بیشتره. حرف زده می شه و خیلی هاش فراموش می شه (چون می گن حرف باد هواست) اما نامه ها (ناگفته های درون) به یادگار می مونن. هر وقت بخوای می تونی بیای و دوباره بخونیشون.
یادته امید یه حافظ جیبی بهمون هدیه داد. هر وقت بازش می کنم اول دست نوشته اش رو می خونم:
"تقدیم به بهترین دوست دوران تحصیلم مرتضی صفردوست. امیدوارم که دوست خوبی برایت بوده باشم و این دوستی همچنان باقی بماند و با دور شدن از ما این دوست کوچکت را از یاد نبری. در تمامی مراحل زندگی موفق و پیروز باشی. از طرف برادر کوچکت، امید طاهری 24/3/1387"
اولا هدیه ای بود که بر حسب اتفاق کادوی روز تولدم هم شد و دوما شاید این جملات از نگاه خیلی ها ساده و کم ارزش بیاین اما برای من دنیای مهر و محبته، صداقت حرفاش رو با تمام وجود حس می کنم و بعدش خدا رو شکر می کنم که همچین دوست با محبتی داشتم و دارم. کتاب حافظ کم ندارم ولی فقط این رو دم دستم نگه داشتم.
و اما بحث بدی (شهرها) .....
محسن تو وقتی اومدی تهران خیلی غریب نبودی هم منو داشتی و هم محمد. الان که با محمد هم خونه هستی اما ما وقتی اومدیم سمنان غریب غریب بودیم. به ما حق بده که بیشتر ناراضی باشیم (البته فقط همون سال اول مخصوصا تو خونه کاشی و طرز رفتارش)
سال اول حرفام بیشتر نیت تخربی داشت ولی با گذشت زمان و دیدن خیلی از خوبی های شهرتون (یکیش صاحب خونه مون آقای کریمی) نیتم عوض شد و دلسوزانه شد.
بارها گفتم چرا سمنان که بغل پایتخته نباید مثل اون پیشرفت داشته باشه؟
اگه تهران ترافیکش زیاده یا هواش آلوده هست به خاطر ما اییکه داریم توش زندگی می کنیم نیست بلکه به خاطر منفعت طلبی یه عده سودجو است. اینکه می دونن تهران شلوغه ولی هر روز برای جیب خودشون هزارتا هزارتا ماشین می ریزن توی خیابون.
خود من ترجیح می دم سوار موتور بشم با اینکه هنوز دستم درد می کنه و زخم اون تطادفه خوب نشده اما چه کنم مجبورم، برای صرفه جویی در وقت و هزینه ام باید دست به یک سری کارها زد.
حساب ما رو از حساب اونها جدا کنید. ما هم فرهنگ تهرانی ها رو داریم و هم خوی و منش همدانی ها. و همیشه گفتم "همه جای ایران سرای من است و همون قدر که به تهران می رسن باید به شهر ها، ده ها و دهات ها هم برسن. همه ی جای ایران باید پیشرفت کنه"
من هم به هیچ وجه حاضر نیستم کشورم رو ترک کنم. من ایرانم رو دوست دارم.
یه بار دیگه داستان مداد رنگ های عاشقانه که چهارهمین گزیده از مجنون 1 است رو بخون. این حرف دل خودمه. پاور پونتش رو هم ساخته بودم و سر سمینارم ارائه اش دادم.

چهارهمین گزیده از مجنون 1 شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:19 ق.ظ

این داستان زیبا رو با نام "مداد رنگی های عاشقانه" که سه شنبه 3 آذر ماه در مجنون 1 گذاشته بودم به خاطر دوست عزیز از جانم یعنی محسن (که مرتبیط با بحث های اخیر هست) مجددا واستون گذاشتم.
می دونم قشنگه اما خداییش بخونید و عمل کنید


داخل جعبه مدادرنگی غوغایی بود. همه آنها بجز مداد سفید با هیجان صحبت می کردند. هر کدام از آنها می خواست ثابت کند که از بقیه قوی تر است.

مداد قرمز می گفت: اگر از این جعبه بیرون بروم و به روی کاغذ سفید برسم، همه آن را غرق خون می کنم.

مداد آبی فریاد می زد: من روی آن کاغذ سفید دریای طوفانی می شوم که موجهای بلندش همه چیز را خرد می کند.

مداد نارنجی که در وسط نشسته بود، با صدای بلند گفت: اما من از همه شما قوی ترم. چون به رنگ شعله های آتش هستم. من می توانم همه جا را به آتش بکشم.

مداد سبز تیره از انتهای جعبه فریاد زد: قدرت در دستهای من است. من به رنگ تانکها و مسلسلهای بزرگ هستم.

مداد سیاه با خونسردی گفت: اما اگر من وارد میدان شوم بر همه شما غالب می شوم و همه جا را تیره و تار می کنم.

بقیه مداد رنگی ها ساکت شدند. مثل این که حق با او بود. مداد سیاه از همه قوی تر بود.

در این موقع مداد زرد بلند شد و با کمی خجالت گفت: من فکر می کنم از مداد سیاه قوی تر باشم چون همرنگ خورشید هستم و نور خورشید سیاهی و تاریکی را از بین می برد. مداد رنگی ها به فکر فرو رفتند.

مداد سفید که تا به حال سکوت کرده بود، بلند شد و با صدای بلند گفت: دوستان! به نظر من قوی ترین افراد، کسانی هستند که برای دیگران آرامش و امنیت بیشتری فراهم می کنند، نه کسانی که زور بیشتری دارند و می توانند همه چیز را خراب کنند،

پس رو به مداد آبی کرد و گفت: تو قدرتمندی اگر به رنگ آبی آسمان باشی، چون همه موجودات در زیر آسمان آبی احساس امنیت می کنند.

پس خطاب به مداد قرمز گفت: رنگ تو هم مظهر قدرت است. چرا که می توانی به رنگ لاله های سرخ باشی که یادگار شجاع ترین مردان روزگار است. یا به رنگ گل سرخ که نشانه عشق است.

مداد سفید پس از سرفه کوتاهی به مداد سبز نگاهی کرد و گفت: تو هم قوی هستی. رنگ سبز رنگ آرامش بخش است. تو می توانی به رنگ جنگلهای سرسبز باشی که نشانه قدرت آفریننده ی آنهاست، تو می توانی به رنگ برگ درخت زیتون باشی که نشانه صلح و آرامش جهانی است.

من و تو و مداد قرمز می توانیم پرچم سه رنگ سرزمینی باشیم که انسانهای پاکش خواستار صلح و دوستی اند.

همه مداد رنگی ها به آرامی سر جای خودشان قرار گرفتند و به فکر فرو رفتند. دیگر به قدرت نمی اندیشیدند بلکه این بار هر کدام فکر می کرد که چگونه می تواند زیباترین و عالی ترین طرحهای عاشقانه را رنگ آمیزی کند

مرتضی شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:14 ب.ظ

وقتی داشتم توی اینترنت چرخ می زدم یهو ناقافل چشمم به این شعر بسیار بسیار زیبا افتاد
فعلا هنگ این شعرم
بخونید حالشو ببرید


ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی

همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

تو زن و جفت نداری، تو خور و خفت نداری
احد بی‌زن و جفتی، ملک کامروایی

نه نیازت به ولادت، نه به فرزندت حاجت
تو جلیل‌الجبروتی، تو نصیرالامرایی

تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی
تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنایی

بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی

بری از خوردن و خفتن، بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو جستن که تو در وهم نیایی

نبد این خلق و تو بودی، نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی، نه بگردی، نه بکاهی، نه فزایی

همه عزی و جلالی، همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی

همه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی، همه کمی تو فزایی

احد لیس کمثله، صمد لیس له ضد
لمن‌الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی

لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

مرتضی سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:37 ب.ظ

نه مرادم ، نه مریدم ، نه پیامم ، نه کلامم ، نه سلامم ، نه علیکم ، نه سپیدم ، نه سیاهم ، نه چنانم که تو گوئی ، نه چنینم که تو خوانی ، نه آنگونه که گفتند و شنیدی ، نه سمائم ، نه به زنجیر کسی بسته و بردۀ دینم ، نه سرابم ، نه برای دل تنهائی تو جام شرابم ، نه گرفتار و اسیرم نه حقیرم ، نه فرستادۀ پیرم ، نه بهر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم ، نه جهنم ، نه بهشتم ، چنین است سرشتم ، این سخن را من از امروز نه گفتم ، نه نوشتم ، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم .

حقیقت نه برنگ است و نه بو ، نه به های است و نه هو ، نه به این است و نه او ، نه بجام است و سبو ، گر به این نقطه رسیدی بتو سربسته و در پرده بگویم ، تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را .

آنچه گفتند و سرودند تو آنی ، خود تو جان جهانی ، گر نهانی و عیانی ، تو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی ، تو ندانی که خود آن نقطه عشقی ، تو اسرار نهانی ، همه جا تو ، نه یک جای ، نه یک پای ، همه ای ، با همه ای ، همهمه ای ، تو سکوتی ، تو خود باغ بهشتی ، تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی ، بتو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی ، در همه افلاک بزرگی ، نه که جزئی ، نه چون آب در اندام سبوئی ، خود اوئی ، بخود آی ، تا بدر خانه متروکه هر کس ننشینی و بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی .

مرتضی سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:59 ب.ظ

وقتی که گریه کردیم گفتن بچه است

وقتی که خندیدیم گفتن دیونه است

وقتی که جدی بودیم گفتن مغروره

وقتی که شوخی کردیم گفتن سنگین باش

وقتی که حرف زدیم گفتن پر حرفه

وقتی که ساکت شدیم گفتن عاشقه

حالا هم که عاشقیم می گن گناه

مرتضی سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:03 ب.ظ

خدایا کفر نمی‌گویم، پریشانم، چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی غرورت را برای ‌تکه نانی ‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌ و

شب آهسته و خسته تهی‌ دست و زبان بسته به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری و

قدری آن طرف‌تر عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌ و

اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌ ز حال بندگانت با خبر گردی‌ پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت،

از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…

۱۳ چهارشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:18 ب.ظ

به نام خدا
سلام اقا مرتضی حواست هست که چی نوشتی؟
سبحان ا... عما ما یصفون

[ بدون نام ] جمعه 21 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:59 ب.ظ

سلام 13

تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت

ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هی های من

.
.
.


دوستان عزیز انتقاد کنید نظر بدهید دعوا کنید اما خواهشا توهین نکنید یا چیزی نگویید که توهین تلقی شود (با خودم هم هستم)

۱۳ جان معلوم است که حواسم جمع هست.
درست است که دیر به دیر تو کلبه ام مطلب می گذارم اما مطالبی را می آورم که منو به تفکر وا می دارند و به اعتقاداتم نزدیکترند.

این شعر هم از دکتر علی شریعتی بود. آیا با دکتر علی شریعتی مشکلی داری؟ با حرفاش، با نظراش، با اعتقاداتش و با اشعارش مشکلی داردی؟
گیریم من حواس پرت اما به نظر تو وقتی دکتر شریعتی این شعر رو می گفت هم حواسش پرت بوده؟

به قول استاد که حرفایشان را بایستی با طلا نوشت:
در زبان شعر حق داریم با خدا شوخی کنیم، کل کل کنیم، عصیان کنیم و حتی کمی کفر بگوییم(؟)!

معنی "سبحان الله عما ما یصفون" رو هم نمی دونم. امیدوارم که شما معنای آن را بدانبد وگرنه شعاری بیش نیست.
زبون مادری من فارسی هست و اگه حرفی داری به فارسی بگو٬ مثلا فارسی همین را بگو!

باور کنید ما هم از این کلمات قلمبه سلمبه که هیچ کس معنایش را نمی داند بلدیم !؟!؟!
اما حرفی را می زنیم که بهش عمل می کنیم و ثابت کرده ایم که واقعا عمل می کنیم...

این جواب مختصر رو قبلا نوشته بودم اما چون سرم شلوغه٬ هفته بعد جواب مفصل ترت را در کلبه ی خودت می دهم.

۷ یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:03 ق.ظ


دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی

بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی

من این روز را داشتم چشم و زین غم
نبوده ست با روز من روشنایی

جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندان که یک سو نهی آشنایی

به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده ست جز بیگنایی

بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زود سیری چرایی

که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا این همه بی وفایی

سپردم به تو دل ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی

دریغا دریغا که اگه نبودم
که تو بی وفا در جفا تا کجایی

همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی

نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش تا بیش ازین آزمایی

فرخی سیستانی

آفرین ۷ عزیز
بازم شعر بنویس
ممنون
استاد

مادر بچه‌ها دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:29 ب.ظ


سلام .مطلبی را که می‌خوانید در یک سایت هوانوردی و در جریان جستجو برای پیدا کردن عکس هواپیماهای جنگنده برای پسرم یافتم. شاید کسی باشد که تمایل به دانستن آن داشته باشد. برای شخص من تکان‌دهنده بود. و چون گفته بودید کلبه مجنون - عاشقانه به اون یکی معنا!!! این مطلب را البته با کمی تلخیص در این کلبه نوشتم.
عباس دوران: (اگر روزی هواپیمای من مورد هدف قرار گیرد، هرگز آن را ترک نمی‌کنم و با آن به قلب دشمن حمله‌ور می‌شوم. ) بعدها او این گفته خود را به اثبات رساند.
پس از شکست نیروهای صدام در عملیات بیت‌المقدس، جایگاه سیاسی دشمن در جهان متزلزل شد. عملیات رمضان در حال شکل‌گیری و انجام بود که موضوع برگزاری کنفرانس سران غیرمتعهدها در بغداد مطرح شد تا صدام حسین رئیس این اجلاس باشد. بغداد از مدت‌ها قبل به کمک آمریکا به دژ نفوذ‌ناپذیرى تبدیل شده و تبلیغات بسیار وسیعى در این رابطه به راه افتاد و عنوان شد «هیچکس توانایی ناامن کردن پایتخت عراق را ندارد.»

در سحرگاه سی‌ام تیر۱۳۶۱سه فروند فانتوم ارتش ایران بر فراز حریم هوایی بغداد به پرواز در می‌آیند که تنها دو فروند به فرماندهی سرهنگ دوران از مرز گذشته و به هدف حمله‌ور می‌شوند. خلبانان می‌بایست پس از عبور از مرز و ناامن کردن آسمان بغداد، به انجام ماموریت خود بپردازند و این در حالی بود که پیشرفته‌ترین تجهیزات پدافند هوایی از آسمان این شهر حفاظت می‌کرد.
عباس دوران در نامه‌هاى مربوط به این ماموریت، مقابل اسم پدافندهاى مختلفى که عراق از کشورهاى اروپایى خریده بود، نوشته است: «نود درصد احتمال برگشت نیست.»
آنها تمام بمب‏های خود را بر روی پالایشگاه الدوره در ضلع جنوبی بغداد فرو می‏ریزند، اما هواپیمای شهید دوران مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد.جنگنده‌ها پس از تخلیه بمب‏ها به مسیرى ادامه می‌دهند که در نهایت به سالن کنفرانس سران غیرمتعهدها ختم می‌شد. پالایشگاه به شدت در آتش می‌سوخت و دود ناشی از سوختن پالایشگاه، فضا را پوشانده بود و تا این لحظه عملیات کاملا موفقیت‌آمیز به پیش می‌رفت.
در این زمان قسمت عقب هواپیمای دوران نیز مورد اصابت چندین گلوله ضدهوایی قرار گرفته و از بین می‌رود.
هواپیما آتش گرفته و عباس از خلبان عقب (سرتیپ آزاده منصور کاظمیان) می‌خواهد که هواپیما را ترک کند و وقتی جوابی نمی‌شنود، دکمه خروج اضطراری کابین عقب را زده و کاظمیان به بیرون پرتاب می‌شود.
سرهنگ دوران در این لحظه طبق گفته‌های قبلی خود، تصمیمی مبنی بر ترک هواپیما ندارد.
وى بارها گفته بود: «اگر هواپیما بال نداشته باشد خودم بال در آورده و بر سر دشمن فرود مى‏آیم و هرگز تن به اسارت نخواهم داد.»
شعله‌های آتش هرلحظه شدیدتر و ارتفاع هواپیما نیز هر لحظه کمتر می‌شد تا اینکه هتل محل برگزاری اجلاس غیرمتعهدها پیش روی خلبان قرار گرفت. به سوی هتل حرکت کرده و هواپیما را (درحالی که هنوز هدایت آن را برعهده داشت)، به ساختمان آن می‌کوبد.
این اقدام شهادت‌طلبانه عباس دوران در ناامن ساختن آسمان بغداد، موجب شد تا برگزاری این اجلاس از بغداد به دهلی نو منتقل شود.
بقایای پیکر پاک امیر الاستشهادیون، خلبان عباس دوران بعد از 20 سال در تاریخ 30 تیرماه 1381 به کشور بازگشت و در زادگاهش (شیراز) به خاک سپرده شد.
یک خبرنگار آمریکائی عکسی از فانتوم ایرانی در حال پرواز در ارتفاع پائین در شهر و مانور از لابه لای ساختمانها گرفته البته از پنجره اتاق خودش.

به نام خدا
سلام
شعر کاملش یادم نیست
نقل به مضمون:
برای هر وجب از خاک این ملک
چه افسرها و چه سرها که رفته

روحش شاد

ممنون از حضورتون

7 سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:18 ق.ظ

شعری زیبا از رودکی شاعر بزرگ و پدر شعر فارسی است:



شاد زی با سیاه چشمان شاد/ که جهان نیست جز فسانه و باد

زآمده شادمان نباید بود/ وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعد موی غالیه بوی/ من و آن ماه روی حور نژاد

نیکبخت آن کسی که داد و بخورد/ شوربخت آنکه او نخورد و نداد

شاد بودست از این جهان هرگز / هیچ کس؟‌ تا از او بباشی شاد

داد دیدست از او به هیچ سبب/ هیچ فرزانه؟‌ تا تو بینی داد

محسن سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:11 ب.ظ

وصیت مرد خسیس و تعهد همسر


بخوانید و بشنوید این داستان را که روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم . او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند. چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را واداع کرد. زن نیز قول داد که چنین کند.وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.
دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟
زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم. البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم. در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند .

مرتضی سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:02 ب.ظ

سلام
از مادر بچه ها٬ ۷ عزیز و محسن جون تشکر می کنم
مطالب واقعا زیبایی بود
و بعضا به یاد ماندنی
درود بر عباس دوران و امثال او
درود بر تمام کسانی که جانشان در راه عشق به وطن دادند
و درود به جانبازان عزیزی که همانند پدرم اعضای بدنشان را به میهن شان هدیه دادند
و درود بر پاسداران این خاک و بوم

مرتضی سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:21 ب.ظ

امروز خبری متاوت دارم
عشق به اون یکی یکی معن
ا
عشق دختر به پسر
یا عشق پسر به دختر

البته عشقی که الهی است
عشقی که رضایت خدا همراهش است
عشقی که در آسمان و زمین از آن یاد شده
عشقی که به ازدواج ختم شده و بنیان های خانواده را شکل داده و نصف دین پاک و مطهر اسلام را کامل کرده

و فردا روز موعود است
روزی که عروس خانم بله رو می گه و اسمش در آسمانها ثبت می شه

بچه ها برای این عروس خانم و آقا دوماد دعا کنید

خیلی خوب از اینجا به بعد کامنت خصوصیه٬ واسه خواهرمه٬ نخونید...

خواهرم٬ عزیزم٬ همبازی دوران کودکی ام٬ مونس گذشته و حال و آینده ام٬ با رفتنت غم بزرگی در دلم می گذاری آخه من به غیر تو چه کس دیگه ای را دارم؟

اما وقتی می بینم در کنار همسرت خوشبخت و شاد و خندانی٬ آرام می گیرم!!!
تو بری من دیگه کیو می تونم اذیت کنم و صداشو دربیارم؟

دوستت دارم

به عنوان برادر در حقت خیلی کوتاهی کردم و نتونستم حق برادری را آنچنان باید و شاید انجام دهم٬ امیدوارم حلالم کنی و مرا ببخشی.
قول می دهم از این به بعد جبران کنم!!!

دوستت دارم و علاوه بر دعا تمام تلاشم را جهت خوشبخت شدنت می کنم!

یا علی
خدانگهدار








به نام خدا
ان شاا... خوشبخت شن.
از صمیم قلب تبریگ عرض می کنیم.
استاد

مادر بچه‌ها چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:20 ق.ظ

سلام بر استاد بزرگوار
ضمن تبریک و آرزوی خوشبختی برای عروس خانم گل***

با شعر شما یاد شعری افتادم از دکتر مهدی حمیدی (شاید هم اصلا همان شعر مورد اشاره شما باشد) حدود ۷۰ بیت است و من بارها و بارها آن را مطالعه کرده‌ام و قطعا شما هم آن را می‌دانید. موضوع شعر جنگ خوارزمشاه و مغولان است با این مطلع فوق‌العاده:
به مغرب سینه‌مالان قرص خورشید
نهان می‌گشت پشت کوهساران
فرو می‌ریخت گردی زعفران رنگ
به روی نیزه‌ها و نیزه‌داران

ز هر سو‌ بر سواری غلت میخورد تن سنگین اسبی تیر‌خورده
به زیر باره می‌نالید از درد سوار زخمدار نیم مرده

ز سم اسب می‌چرخید برخاک بسان گوی خون‌آلود سرها
ز برق تیغ می‌افتاد در دشت پیاپی دستها دور از سپرها

...
...
دل خوارزمشه یک لمحه لرزید که دید آن آفتاب بخت خفته
ز دست ترکتازی‌های ایام به آبسکون شهی بی‌تخت خفته

اگر یک لحظه امشب دیر جنبد سپیده‌دم جهان در خون نشیند
به‌ آتشهای ترک و خون تازیک ز رود سند تا جیحون نشیند

به خوناب شفق در دامن شام به خون آلوده ایران کهن دید
در آن دریای خون در قرص‌خورشید غروب آفتاب خویشتن دید
...
...
ز رخسارش فرو می‌ریخت اشکی بنای زندگی بر آب می‌دید
در آن سیمابگون امواج لرزان خیال تازه‌ای در خواب می‌دید
...
...
شبی آمد که می‌باید فدا کرد به راه مملکت فرزند و زن را
به پیش دشمنان استاد و جنگید رهاند از بند اهریمن وطن را
...
..
شبی را تا شبی با لشکری خرد ز تن‌ها سر ز سرها خود افکند
چو لشکر گرد بر گردش گرفتند چو کشتی بادپا در رود افکند

چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار از آن دریای بی‌پایاب آسان
به فرزندان و یاران گفت چنگیز: که گر فرزند باید باید اینسان

بلی آنان که از این پیش بودند چنین بستند راه ترک و تازی
از آن این داستان گفتم که امروز بدانی قدر و بر هیچش نبازی

به‌پاس هروجب‌خاکی ازاین‌ملک چه بسیاراست آن‌سرها که رفته
ز مستی بر سرهر قطعه زین‌خاک خدا داند چه افسرها که رفته


ببخشید که طولانی شد.

به نام خدا
سلام بر مادر بزرگوار بچه ها
ممنون
غیر از بیت آخر بقیه اش را بلد نبودم
ممنون
سال خوبی داشته باشید.

مرتضی دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:12 ب.ظ

همسرم با صدای بلند گفت: تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دخترت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه رو به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. دخترم "آوا" بنظر وحشت زده می آمد .اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: آوا جان، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.
آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خورم. ولی شما باید . . .
آوا مکث کرد و ادامه داد: بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم: آوا، عزیزم، تو نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
آوا گفت: نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن، عصبانی بودم
وقتی غذا تمام شد، آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. آوا گفت: من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه!!!
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه!!! مادرم گفت: فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.


گفتم: آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم .خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود.
آوا اشک می ریخت: شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش!!!
مادر و همسرم با هم فریاد زدن: مگر دیوانه شدی؟

گفتم: نه، اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره

آوا با سر تراشیده شده، صورت گرد و چشمهای زیبائی پیدا کرده بود.

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت: آوا، صبر کن تا من بیام. چیزی که باعث حیرت من شد. دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت: دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت: پسری که داره با دختر شما میره پسر منه .اون سرطان خون داره.
زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته اون نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسیهاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن. آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من به من درسی داده بود که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی . . .

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن

به این مسئله فکر کنین

سلمان رحمانی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ب.ظ

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم



باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه



سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالها هست که در گوش من آرام،

آرام

خش خش گام تو تکرار کنان،

میدهد آزارم



و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا،

- خانه کوچک ما

سیب نداشت

حمید مصدق

سلمان رحمانی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:11 ب.ظ

سلام مرتضی
کجایی مشتی؟!!
راستی فکر کنم که خودم صدش کردم.
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد