کلبه بارون و آسمون

سلام 

این کلبه بارون و آسمون است. 

احتمالا دو نفرند 

در هر حال فکر می کنم حال و هوایشان  

ادیب خوش طبع معتقد بدون افراط باشد. 

امیدوارم درست معرفی یا معرفی شان کرده باشم. 

این شما و این بارون آسمون ... ببخشید بارون و آسمون 

 

ممنون 

استاد

نظرات 176 + ارسال نظر
۱۱۰ چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:20 ب.ظ

هنوز هم در دنیای خوشبخت من لحظه ی آمدنت بارانیست
روزی که آمدی باران می بارید
نمی دانم ! تو با باران آمدی ؟
یا باران با تو ؟
اما دلم برای باران تنگ شده است ...

به به ۱۱۰

بارون و اسمون پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ق.ظ

سلام استاد.
دو نفریم و یکیمون شاعر دوست داریم در مورد شعرامون نظر بدید استاد.
درست معرفیمون کردید.
خدا کنه از پسش بر بیایم.
110 عزیز
سلام.متنت واقعا قشنگ بود.

سلام
چشم اما اینطوری در تایید نظراتتون عقب می افتم.
پس گاه گاهی
موفق باشید.

بارون و اسمون پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ق.ظ

در کلاسی بی رنگ و رو
پشت میزی بی رمق بنشسته بود
دخترک اسب نجیب چشم را
در چمنزار کتابش بسته بود
در دل او رعد و برق دردها
ذهن او ابری تر از پاییز بود
فکر دیشب بود ، دیشب تا سحر
بارش باران شب ، یکریز بود
سقف خانه چکه می کرد و پدر
رفت روی بام تعمیری کند
شاید از شرم زن و فرزند خویش
رفت بیرون بلکه تدبیری کند
وقت پایین آمدن از پشت بام
نردبان از زیر پایش لیز خورد
دخترک در فکر دیشب غرق بود
ناگهان دستی به روی میز خورد
بعد آن هم سیلی جانانه ای
صورت بی جان دختر را نواخت
رنگ گل های نگاهش زرد بود
از همین رو رنگ و رویش را نباخت
لحن تندی با تمام خشم گفت
" تو حواست در کلاس درس نیست "
بعد هم او را جریمه کرد و گفت
" چاره کار شماها ترس نیست "
درس آن روز کلاس دخترک
شعر باران بود ، یادم مانده است
نام شاعر رفته از یادم ، ولی
اهل گیلان بود، یادم مانده است
شب سر بالین بابا ، دخترک
" باز باران با ترانه " می نوشت
سقف خانه اشک می باریدۥ او
" می خورد بر بام خانه می نوشت

لطیف است.

بارون و اسمون پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ق.ظ

دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
***
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
***
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
***
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
***
نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
***
دیر گاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها، پاها در قیر شب است.
*****
مرگ رنگ

سهراب سپهری


بارون و اسمون پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ق.ظ



اگر برای تو شعری عاشقانه بخوانم
این شعر تا ابد با تو خواهد زیست !
حتی وقتی من دیگر نباشم
یا وقتی دیگر میان ما عشقی نباشد
شعر عاشقانه بیشتر از آدمها میماند !
عاشقان تو را ترک میکنند
اما شعر عاشقانه
همیشه با تو خواهد بود
پس بگذار برای تو شعری عاشقانه بخوانم !
شعری از اعماق جان ...
که مرا به یاد تو آورد
شعری که همیشه با تو بماند

آفرین

بارون و اسمون پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ق.ظ

وقتی کسی نیست که به او فکر کنی به آسمان بیندیش چون در آسمان همیشه کسی هست که به تو فکر کنه

بارون و اسمون پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ق.ظ



لای تقــــــــویم دلــــت



یه گـــــــل لالـــــه بذار



تازه شــــو، غنـچه بده



زیــــــــــر بارون بــــهار



پر بکــــــش تا آسمون



بــــال ابـــــرا رو بـــگیر



دیـــــگه اینجا برنـــگرد



دوباره میــشی اسیر!



به پرســــتوها بـــگـــو



زود بـــه خــونه برسـن



بگـــــــو آواز بخــــــونن



غنـــــچه ها دلــواپسن



توی لحظه های عشق



واســه من تــرانه باش



گل بـــده مثــله بهــــار



شـــوق عاشقانه باش



دستــــاتو بــده به من



مهرو از دلـــــم بچـین



تو چشـــــام نگاه بکن



عشقو تو چشام ببین


بارون و اسمون پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ق.ظ


آبی آسمون کجاست؟ چرا سیاه آسمون؟

اگه شبه ستاره کو؟ کو رخ ماه آسمون؟

زمین رو که سر بریدی گفتی کثیف و نفتیه

خب جرم آسمون چیه؟ چیه گناه آسمون؟

پاک و کریمه و یه رنگ، بزرگه و بی انتها

گدای تو نمیشه اون، خداست شاه آسمون

یه وقت خیالاتی نشی؟ فک کنی که خار و خسه

مث زمینه، بی کسه، بی سر پناه آسمون

هزار تا کهکشون داره هزار هزارتا ستاره

روزی عالم می رسه از بارگاه آسمون

کوه که پر ِکاه جلوش، زمین گمه تو دس و پاش

ناهید و مریخ مث ریگ ریخته تو راه آسمون

درسته که مهربونه به همه روزی رسونه

نفس می ده عاشقونه، گرم نگاه آسمون

ظلمت شب اگه بیاد، بخواد که نارو بزنه

شفق شفق خون می ریزه سپیده خواه آسمون

شاید بهش تیر بزنن، خفاشا زنجیر بزنن

اما نمیشه دیر بشه هرگز پگاه آسمون

آسمون که مثل زمین ننشسته نفت رو دامنش

اون پاکه قلبش مث ابر، دور از گناه آسمون

درسته راز نگه داره، رسوات نکرده بیچاره

وای اگه دادی برسه به دادگاه آسمون

یتیمی ار ضجه زند، یا مادری نعره زند

زَهره رمد ز زُهره ها ز واه و اه آسمون

وقتیکه قهرش بگیره، یه دریا طوفانی می شه

صاعقه سرجوخه می شه می ره تو سپاه آسمون

تو دیدی رحم آسمون، حاشا ز خشم آسمون

قعر درک داره نشون از عمق چاه آسمون








بارون و اسمون پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:20 ق.ظ

راستی استاد فقط شعرایی رو که در انتهاش بنویسیم بارون شاعرش خودمونیم.

؟!

بارون و اسمون پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ق.ظ

نامه ای از یک دوست...
امروز صبح وقتی از خواب بر خاستی تو را نگاه کردم و امید داشتم که با من حرف بزنی فقط چند کلمه و یا از من بخاطر اتفاق خوبی که دیروز درزندگی تو افتاد تشکر کنی اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی .
هنگامی که می خواستی از خانه بیرون بروی میدانستم که میتوانی بایستی و به من سلام کنی اما تو خیلی سرگرم بودی .
زمانی که پانزده دقیقه بیهوده روی صندلی نشسته بودی و پاهایت را تکان میدادی فکر کردم میخواهی با من حرف بزنی اما تو با یکی از دوستانت تماس گرفتی تا از چیزهای بی اهمیت بگویی.
من با صبر و شکیبایی در تمام مدت روز تو را نگاه میکردم ولی تو انقدر مشغول بودی که هیچ چیز به من نگفتی.
موقع خوردن ناهار متوجه شدی که چند نفر از دوستانت قبل از غذا کمی با من حرف میزنند اما تو چنین کاری نکردی.
اما زمان باقیست و امیدوارم که تو سر انجام با من حرف بزنی.
به خانه رفتی و به نظر میرسید که کارهای زیادی برای انجام دادن داری بعد از انجام چند کار تلویزیون را روشن کردی و وقت زیادی را در برابر ان سپری کردی.
من باز هم با شکیبایی منتظر ماندم تا بعد از تماشای تلویزیون و خوردن غذا با من حرف بزنی.
هنگام خوابیدن گمان کردم که خیلی خسته ای بعد از گفتن شب بخیر به خانواده سریع به سوی رختخواب رفتی و خوابیدی.

مهم نیست شاید نمیدانستی که من همیشه با تو هستم.

من بیش از انچه تو بدانی صبر پیشه کردم من حتی میخواستم به تو بیاموزم که با دیگران صبور و شکیبا باشی.

من به تو عشق میورزم وهر روز منتظرم تا با من حرف بزنی.

چقدر مکالمه ی یک طرفه و یک جانبه سخت است...

بسیار خوب تو یکبار دیگر از خواب برخاستی و من نیز یکبار دیگر فقط بخاطر عشقی که به تو دارم منتظر خواهم ماند.
به امید اینکه امروز کمی از وقتت را به من اختصاص دهی.

روز خوبی داشته باشی...

دوست تو: خدا

بارون و اسمون پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ق.ظ

خدایا
به من بیاموز دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند
عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند

بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند
محبت کنم به کسانیکه در حقم محبتی نکردند

به من بیاموز لبخند بزنم به کسانیکه هرگز تبسمی ارزانیم نکردند.

خدایا دوستت دارم

بارون و اسمون پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:09 ق.ظ

وقتی خداوند شما را به لبه ی پرتگاهی هدایت کرد کاملا به او اعتماد کنید
چون یکی از این دو اتفاق خواهد افتاد:
اگر بیفتید او شما را میگیرد
یا اینکه یادتان میدهد چگونه پرواز کنید.

بارون و آسمون پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:17 ب.ظ

خداوند یعنی امید

مارتین لوتر بنیانگذار مذهب پروتستان با دشواری ها و رنج های بسیار رو به رو بود.
او زن با درایتی بود بنابراین با دیدن ناراحتی شوهرش لباس سیاه پوشید و در برابر او ایستاد.
مارتین لوتر پرسید:چرا سیاه پوشیده ای؟

همسرش با آرامی پاسخ داد:نمیدانی که او مرده است؟
مارتین پرسید:چه کسی مرده است؟
همسرش گفت:خدا
لوتر با حیرت پرسید:چگونه میتوانی چنین حرفی را بر زبان بیاوری؟چطور ممکن است خدا بمیرد؟

همسرش جواب داد :اگر خدا نمرده است پس تو چرا انقدر غمگین و ناامید هستی؟

بارون و آسمون پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:25 ب.ظ


مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش یک مشعل و در دست دیگرش سطلی آب بود و در جاده ای تاریک و روشن راه میرفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:
این مشعل و سطل آب را کجا میبری؟
فرشته جواب داد:
میخواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب آتشهای جهنم را خاموش کنم
آنوقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد........

بارون و آسمون پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:37 ب.ظ

چه انتظار عجیبی
تو بین منتظران هم عزیز من چه غریبی
عجیبتر که چه آسان نبودنت شده عادت
چه بیخیال نشستیم نه کوششی نه وفایی
فقط نشسته و گفتیم خدا کند که بیایی....


اللهم عجل لولیک الفرج

بارون و آسمون پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:40 ب.ظ

خشم اسیدیست که به ظرفی که در آن است بیشتر از چیزی که به آن پاشیده میشود آسیب وارد میکند.

به نام خدا
سلام بارون و آسمون عزیز
زیبا بود.
این را هم ازمن داشته باشید که برخی خشم ها که مقدسند این گونه نیستند.
جمله ای از بزرگ مرد انسانیت و عدالت که بسیار دوستش دارم:
(هر کس که برای خدا نیزه خشم برکشید سخت ترین باطل ها را از پای بینداخت)

ممنون
استاد

مرتضی پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ب.ظ

سلام به همه
بارون و آسمان عزیز
ورودتون رو به جمع کلبه داران تبریک می گویم

برای کلبه مجنون پرسش های بسیاری پیش اومده و دنبال جواب می گردد و از همگی در هر سنی و با هر تجربه ای در زندگی برای یافتن پاسخش کمک می خواهد

سعید جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

تعدادی از شعرها رو خوندم، قشنگ بودند و تازه.
موفق باشید.

سعید جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

دیدی غزلی سرود، عاشق شده بود
انگار خودش نبود، عاشق شده بود

افتاد،شکست، زیر باران پوسید
آدم که نکشته بود، عاشق شده بود
= = = = = = =

عادل سالم

لطیف بود

منتظر جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:22 ب.ظ

عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت
بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیدست
چرا آب به گلدان نرسیدست و
هنوزم که هنوز است
غم عشق به پایان نرسیدست
بگو حافظ دل خسته ز شیراز بیاید بنویسد
که هنوزم که هنوزاست
چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیدست
چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیدست
عصر این جمعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس !!
تو کجایی گل نرگس؟!!

بارون و آسمون شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ق.ظ

من نشانی ازتو ندارم اما نشانیم را برای تو مینویسم:
در جمعه های انتظار به حوالی بی کسی قدم بگذار خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو کلبه ی غریبیم را پیدا کن کنار مرداب آرزوهای زندگیم و کنار بید مجنون خزان زده
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو حریر غمش را کنار بزن مرا مییابی.

بارون و آسمون شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ب.ظ

سلام استاد.
ماهم منظورمون خشمهای عادی آدمها بود نه اون خشمی که بخاطر خدا باشه برای دفاع از حق.
درست میگید این خشم واقعا مقدسه.

بارون و آسمون شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:15 ب.ظ

سلام.
از حضور همه متشکریم.
در پناه حق.
یا علی

بارون و آسمون شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ب.ظ

پیش از اینها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب صدای خنداه اش

سیل وطوفان نعره درنده اش

دکمه پیراهن او آفتاب

برق تیغ و خنجر او ماهتاب

هیچکس از جای او آگاه نیست

هیچکس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت .

هرچه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین ، از آسمان ، از ابرها

زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

آب اگر خوردی ، عذابش آتش است

هرچه می پرسی ، جوابش ْآتش است .

تا ببندی چشم ، کورت می کند

تا شدی نزدیک ، دورت می کند .

کج گشودی دست ، سنگت می کند .

کج نهادی پای لنگت می کند

درمیان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم پر زدیوار و غول بود

نیت من در نماز و در دعا

ترس بودو وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

مثه تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

********

تا که یکشب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین ؟

خانه اش اینجاست ! اینجا در زمین ؟

گفت آری خانه او بی ریاست .

فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است .

مثل نوری در دل آیینه است .

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره دل را برایش باز کرد

می شود در باره گل حرف زد

صاف و ساده مثه بلبل حرف زد






ممنون
به نظرم:
سری به کلبه خانم رحیمی نژاد بزنید.

مادر بچه‌ها شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ب.ظ

از وقتی پای بارون و آسمون به صندوقچه باز شده آسمان ابری و هوا بارانیست. انشاءا... پایدار باشند.

تازه امروز بچه ها سر کلاس می گفتند چه شهر کم بارانی!
گفتم الان که ماشاا... دارد خوب باران می بارد.

رحیمی نژاد شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:57 ب.ظ

سلام استاد
سلام به باران وآسمان
من معمولآ به کلبه ها سر می زنم و بعضی از مطالب رو هم می خونم یعنی استفاده می کنم حتی اگه نظر ندم.
استاد لازم بود بگم این شعر در قسمت یادگاری نویسی اومده نه در کلبه ی من و البته خیلی برام جالب و عجیبه که یادتون مونده که من ابن شعرو فرستادم.
خییییییییییییییییییییییییییییلییییییییییییییییییییییی ممنووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون

سلام
بعله دیگه باید حساب تقریبی املاک و مستغلاتمون یادمون باشه!

قاصدک شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:19 ب.ظ

قاصدک


سلام


بابا ایول

فقط ادیب و شاعر مونده بود که به امید خدا ۱ کلبه هم برای این کار اضافه شد تا ۲ دانشجویی که تازه صاحب کلبه شدن برن توش و شروع کنن به شعر و شاعری و حرف های ادیبانه .


۱ شمع هم وسط روشن کنین دیگه تمومه


شوخی کردم


چند تا از شعرا رو خوندم

جالب بود


مال خودتونه ؟


کدومتون شاعرید

بارون یا آسمون


به هر حال موفق باشین


خوشحال میشم به کلبه ی حقیرانه ی ما هم سر بزنید و نظر بدید



تا بعد


بدرود

غریبه اشنا شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:38 ب.ظ

سلام استاد
من باهیچ کس درددل نمیکنم امااینجاجای خوبیه چون ناشناس میمونم دخترشادیم همرودوست دارم همه جاباخودم شادی میبرم اماازخودم ناراضیم همیشه خودموکوچیک میبینم ازدست خودم عصبانیم خیلی چیزاروبلدم اماازداوطلب شدن گریزونم همین باعث شده نتونم توزندگیم پیشرفت چشمگیری بکنم شمابگیدمن چیکارکنم؟

به نام خدا
سلام غریبه آشتا
دقیقا می فهمم چه می گویی.
با خدا معامله کن
و هرچه جامعه به تو فشار آورد
اخلاق خوبت را از دست نده
خدا دارد تو را آزمایش می کند
جامعه را آدمهایی مثل تو قابل تحمل می کنند
نه گنده گویان لاف زن بسارگوی بی عمل.
ممنون
استاد

غریبه اشنا یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ق.ظ

ممنون استادکه جوابمودادید من به داشتن استادماهی مثل شما افتخارمی کنم خداشمارو واسه ماوخانوادتون حفظ کنه

شرمنده می کنید فراوان
ولی چکنم که انسانم و از تعریف خوشم می آید!

زخمی یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:12 ب.ظ

سلام یه لطفی کنیدیه سری به کلبه خانم رحیمی نژادبزنیدجواب سوالموبدیدمسابقست متولدماه برترموردتشویق قرارمیگیره
ممنون

بارون و آسمون یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:10 ب.ظ

سلام به مادر بچه ها.
مرسی از لطفتون ما همیشه پا قدممون سبکه انشاالله بارون رحمت الهی همیشه بباره.


سلام به قاصدک.
مرسی این شعرا که واسه ما نبود ولی ازین به بعد اگه خدا بخواد مینویسیم.بارونمون شاعره.

از بقیه هم ممنون.
در پناه حق.

بارون و آسمون یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:31 ب.ظ

آنطوری که میتوانی باش

نقاش دوره گردی برای یافتن چند نمونه ی کاری در یکی از روستاهای بین راه توقف میکند یکی از نخستین مشتریهای او مرد مستی بود که علیرغم صورت کثیف نتراشیده و لباسهای گلالود با وقار و متانتی که در خود سراغ داشت مقابل نقاش مینشیند.
پس از آنکه نقاش بیشتر از معمول روی چهره ی او کار میکند تابلو را از روی سه پایه بر میدارد و به طرف او دراز میکند.
مرد مست هاج و واج به مرد خوش لباس و خوشروی تابلو نگاه میکند و میگوید اینکه من نیستم نقاش پاسخ میدهد:

من شمارا آنطوری که میتوانید باشید کشیدم

بارون و آسمون یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:39 ب.ظ

تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز
میکشم ناز یکی تا به همه ناز کنم

بارون و آسمون یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:45 ب.ظ

بزرگترین شکست از دست دادن ایمان است
متبرک کسیست که علیرغم همه ی رویدادها قلب خود را به سوی خدا میگیرد و میگوید:

به (( تو )) توکل میکنم.

بارون و آسمون یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:47 ب.ظ

هر روز در اطراف ما هزاران سیب از درخت به زمین می افتد اما
آنچه وجود ندارد دیدگاه نیوتونی است.

بارون و آسمون یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:54 ب.ظ

صد بار غصه خوردمو یکبار عوض نشد
عمری شنید از درو دیوار عوض نشد

دور و برش همیشه زمستان بود و طفلکی
هی در خیال آمدن بهار عوض نشد

گفتند میرسد این روزها همین فردا
عمری اسیر در این انتظار عوض نشد

دنیای فاصله بود بینشان ولی میگفت
بازو کبوتر میشود اینبار عوض نشد

شاید بریده بود از خودش دلم اما
آخر سرش به سنگ خورد انگار عوض نشد

((بارون))

بارون وآسمون یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:02 ب.ظ

عشق قضاوت نمیکند

انسانها به شیوه ی هندیان بر سطح زمین راه میروند با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت
در سبد جلو صفات نیک خود را میگذاریم و در سبد پشتی عیوب خود را نگه میداریم .
به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود چشمان خود را بر صفات نیک خود میدوزیم و بیرحمانه در پشت سر همسفرمان که جلوی ما حرکت میکند تمام عیوبش را میبینیم اینگونه است که در باره ی خود بهتر از او داوری میکنیم بی آنکه بدانیم کسی که پشت سر ماست به ما به همین شیوه می اندیشد.

بارون و آسمون یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:11 ب.ظ

سالی گذشت ، باز نیامد وعید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد


امروز هم نیامد و غم خانه را گرفت
امروز هم دو مرتبه باران شدید شد

مادر کنار سفره کمی بغض کرد و گفت
امسال هم بدون تو سالی جدید شد

ده سال تیر و آذر و اسفند و... خون دل
تا فاو و فکه رفت ولی ناامید شد

ده سال گریه های مرا دید وگریه کرد
اما به من نگفت چرا ناپدید شد

ده سال رنگ پنجره های اتاق من
هم رنگ چشم های سیاه سعید شد

بعد از گذشت این همه دلواپسی و رنج
مادر نگفته بود که بابا ، شهید شد!

قشنگ بود

بارون و آسمون یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:14 ب.ظ

دلم زهجر شهیدان چرا نمی لرزد
برای دوری یاران چرا نمی لرزد

دلی که سنگ شده از قصاوت بی حد
دمی بیا شهیدان چرا نمی لرزد

ز فعل زشت من عرش خدا به لرزه آمده
ز ارتکاب گناهان چرا نمی لرزد

لطافت از دل من رفته و دلم مرده
به وقت خواندن قرآن چرا نمی لرزد

میا مجلس ذکرم ولی دلم آرام
به شوق دیدن جانان چرا نمی لرزد

نمی تپد دل من لحظه ایی خدا گونه
شده سراچه ی شیطان چرا نمی لرزد

وجود کاهل من در سکون بی فکریست
به زیر کوه گناهان چرا نمی لرزد

دلم زدیدن هر روی خوش به لرزه آمده
بیاد مه روی دوران چرا نمی لرزد

دل خراب من از دوری گل زهرا (س) است
نگار مانده به هجران چرا نمی لرزد

قساوت

بارون و آسمون یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:16 ب.ظ

مثلا همه برابرند ...




همه آدم‌ها با هم برابرند



اما پول‌دارها محترمترند



همه آدم‌ها با هم برابرند



اما دخترها پرطرف‌دارترند



همه آدم‌ها با هم برابرند



اما بچه‌ها واجب‌ترند



همه آدم‌ها با هم برابرند



اما خانم‌ها مقدم‌ترند



همه آدم‌ها با هم برابرند



اما سیاه‌ها بدبخت‌ترند و سفیدها برترند



البته تبعیضی در کارنیست . در کل همه آدم‌ها با هم برابرند



اما بعضی‌ها برابرترند

بارون و آسمون یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:35 ب.ظ

به دنبال تو می گردم نمی یابم نشانت را بگو باید کجا جویم مدار کهکشانت را
تمام جاده را رفتم، غباری از سواری نیست بیابان تا بیابان جسته ام ردّ نشانت را
نگاهم مثل طفلان، زیر باران خیره شد بر ابر ببیند تا مگر در آسمان رنگین کمانت را
کهن شد انتظار اما به شوقی تازه بال افشان تمام جسم و جان لب شد که بوسد آستانت را
کرامت گر کنی این قطره ناچیز را شاید که چون ابری بگردم کوچه های آسمانت را

حسین اسرافیلی

بارون و آسمون یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:37 ب.ظ

بی تو چگونه می شود از آسمان نوشت از انعکاس ساده رنگین کمان نوشت
این یک حقیقت است که بی تو بهار من باید چهارفصلِ زمان را خزان نوشت
در این جهان بی دروپیکر خدای ما دستان سبزپوش تو را سایبان نوشت
دنبال ردّپای تو گشتم، نیافتم گویی خدا نشان تو را بی نشان نوشت
می خواستم تو را بنویسم ولی نشد با من بگو چگونه تو را می توان نوشت؟
جنگل همیشه نام تو را سبز خواند و بس دریا تو را برای خودش بی کران نوشت
دیدم تمام ثانیه ها با تو می زند باید تو را همیشه «امام زمان» نوشت

طیبه چراغی

بارون و آسمون یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:40 ب.ظ

خدایا
احساس می کنم زود عادت می کنم و گاهی به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن می گذارم.

خدایا...
می ترسم از اینکه به گناه کاری که نفسم آنرا صحیح می خواند و دلم از آن می ترسد و عقلم به آن شک دارد، در آتش بی مهری ات بسوزم.

خدایا...
می دانم تمام لحظه هایم با توست. می دانم تنها تویی که مرا فراموش نمی کنی. می دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت، باز می گویی برگرد. می دانم؛ همه اینها را می دانم، ولی نمی دانم چه کنم؛ نفسم مرا به سویی می کشد و عقلم حرفی دیگر می زند و دلم در این میانه مانده.
خدایا...
تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهی که بهترین است.
خدایا...
می دانم تو همیشه با منی ، ولی تنهایم مگذار؛ یا شاید بهتر باشد بگویم: نگذار تنهایت بگذارم.
خداوندا..
من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی سرمای زمستان،
من از تنهایی و دنیای بی تو می ترسم.
خداوندا...
من از دوستان بی مقدار، من از همرهان بی احساس،
من از نارفیقی های این دنیا می ترسم.
خداوندا...
من از احساس بیهوده بودن، من از چون حبابِ آب بودن،
من از ماندن چون مرداب می ترسم.
خداوندا...
من ازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک می ترسم.
خداوندا...
. من از ماندن می ترسم
خداوندا...
من از رفتن می ترسم
خداوندا...
من از خود نیز می ترسم
خداوندا...
پناهم ده

hadiheydari دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ق.ظ http://www.hadiheydari.blogfa.com

ضمن عرض سلام خدمت استاد ارجمند ارتقای علمی از استادیاری به دانشیاری را تبریک عرض می نمایم.

ممنونم جناب آقای حیدری

بارون و آسمون دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ق.ظ

چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت به درگاه الهی دیر و طاقت فرسا میگذره ولی 60 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!

چقدر خنده داره که 100 هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد!

چقدر خنده داره که یه ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یه ساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره!

چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمی یاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!

چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمان به وقت اضافه می کشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی که مراسم دعا و خطابه و نیایش طولانی تر از حدش می شه شکایت می کنیم و آزرده خاطر می شیم!

چقدر خنده داره که خوندن یه صفحه و یا بخش از قرآن سخته اما خوندن 100 صفحه از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!

چقدر خنده داره که سعی میکنیم ردیف جلو صندلی های یک کنسرت یا مسابقه رو رزو کنیم اما به آخرین صفهای نماز جماعت تمایل داریم!

چقدر خنده داره که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی کنیم اما برای بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تو آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!

چقدر خنده داره که شایعات روز نامه ها رو به راحتی باور می کنیم اما سخنان خداوند در قرآن رو به سختی باور می کنیم!

چقدر خنده داره که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدن به بهشت برن!

چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می کنید به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته شود همه جا را فرا می گیرد اما وقتی که سخن و پیام الهی رو می شنوید دو برابر در مورد گفتن و یا نگفتن اون فکر می کنید!

خنده داره . اینطور نیست؟!
خنده داره؟ ...... نه تاسف آوره

بارون و آسمون دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ق.ظ

الهی ....
من از تنها ترین تنها شب بی تو می ترسم ..
من از بی تو در این دنیا .. میان مردم فردا ..
فقط بی تو ... نه از تنها ...
من از تنها ترین تنها ...
فقط بی تو ... نه از تنها ..

بارون و آسمون دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ق.ظ



زمان برای هیچ کس منتظر نمی ماند !
تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می شود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه پولها را خرج کنید . چون آخر وقت حساب خود به خود خالی می شود .

در این صورت شما چه خواهید کرد ؟



اغلب و شاید همه ی ما با کمی دقت به این نتیجه خواهیم رسید که باید سعی کنیم تا آخرین ریال را خرج کنیم !




آیا دقت کرده اید که هر کدام از ما یک چنین بانکی داریم : بانک زمان !

هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه اعتبار ریخته می شود و آخر شب نیز به پایان می رسد . هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود .

مهمتر ین نکته این است که زمان برای هیچ کس منتظر نمی ماند !




بارون و آسمون دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ق.ظ

وقتی علم شیمی برای تفسیر واکنش های عشقی وارد عمل میشود ...



عشق نیز مانند تمام چیزهای دیگر این جهان بدون دست کم مقداری شیمی و فیزیک نمیتواند وجود داشته باشد. همانطور که یک بار دانشمندی با بد گمانی گفته بود، پیکان های کیوپید، خدای عشق، چنانچه ابتدا به ماده شیمیایی با نام غیررومانتیک و نه چندان خیال انگیز فنیل اتیل آمین آغشته نمی شد، هرگز موثر واقع نمی شد.

بدون اکسی توسین نیز واکنش های بدن انسان هرگز به خلق تراژدی هایی همچون رمئو وژولیت نمی انجامید.

البته هورمون های استروئیدی نظیر استروژن ( estrogen ) و تستوسترون ( testosterone ) در رانه جنسی نقشی حیاتی ایفا می کنند و بدون آنها شاید هرگز وارد قلمرو پرخطر عشق واقعی نمی شدیم. اما مشهورترین ماده شیمیایی مربوط به عشق همان فنیل اتیل آمین

( phenylethylamine ) یا PEA است، نوعی آمین که به طور طبیعی در مغز تولید می شود. PEA یک آمفتامین طبیعی، شبیه داروهای موجود در بازار است و میتواند موجب تحریکات مشابهی شود. این همان ماده ای است که احساساتی همچون پرواز کردن در آسمان و بر فراز جهان بودن ناشی از کشش به سوی معشوق را در شما پدید می آورد و همان که انرژی لازم برای بیدار ماندن تا صبح و مغازله های تلفنی را تامین می کند. این ماده که در اصطلاح مولکول عشق نیز نامیده می شود در نتیجه یک سری اعمال ساده فریبنده همچون تلاقی دو نگاه یا تماس دو دست از مغز ترشح می شود. هیجانات سرگیجه آور، ضربان تند قلب و نفس زدن های بریده بریده و همه اینها متاسفانه چیزی جز نشانه های بالینی مصرف بیش از حد این ماده شیمیایی در بدن فرد عاشق نیستند.
جدیدترین کشف، آرایش مولکول ها دراین ترکیب شیمیایی است و این تمام جهان را هیجان زده کرده زیرا اکنون همچون جادوگران زمان قدیم، ما هم میتوانیم معجون عشق بسازیم. به عبارت دیگر انسان اکنون در ابتدای راه جداسازی این ترکیب شیمیایی و ساخت داروهایی است که میتواند موجب این واکنش ها در ما شوند. یعنی دارو را مصرف میکنید و بعد عاشق اولین کسی می شوید که می بینید. تصور کنید جهان با چه افتضاحی روبه رو خواهد شد.


ادامه دارد

بارون و آسمون دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ق.ظ

* شایعترین علل عصبانیت *


1- سرخوردگی
2- محرومیت
3- تنبیه به دلایل مختلف
4- تهدید
5- تمسخر و نادیده ماندن توانائی ها
6- تحقیر و خار شدن
7- سر و صدای بیش از حد محیط
8- حل مسائل

9- عجز و ناتوانی در امور مختلف
10- ناتوانی در ارضای شخصی در امور مختلف
11- حس برتر اندیشی دیگران
12- مقاصد شر و انگیزه های پنهانی دیگران
13- زیاد بودن درصد اشتباهات

14- سرد و غیر حساس بودن دیگران
15- نادیده ماندن انگیزه ها و خواسته ها




* پنج راه حل برای کاهش عصبانیت *



1- پاک کردن صورت مسأله

2- نگاه کردن به آینه

3- قدم زدن و خارج شدن از محلی که

باعث عصبانیت شده

4- فکر به عواقب کارهای احتمالی

5- شنا یا دوش آب ولرم

بارون و آسمون دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ق.ظ

ادیسون در سنین پیری پس از کشف چراغ برق یکی ازثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و
درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند ... پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟ حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای ! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در سراسر عمرش چنین منظره ی زیبائی را دیده است ... چه شگفت انگیز و رویائی ...

پسر که هم شوکه شده بود و هم انتظار چنین خونسردی و بی خیالی را از پدرش نداشت با تندی و خشم رو به ادیسسون کرد و گفت : چطـور می توانی ؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟ پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکــر می کنیم. الان موقع این کار نیست به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود روحش شاد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد