کلبه خانم اسماعیل پور

سلام 

کلبه خانم اسماعیل پور 

با اجازه ایشان 

برای این که همه از مطالب زیبایشان استفاده کنند. 

ممنون 

استاد

نظرات 121 + ارسال نظر
رویااسماعیل پور جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ب.ظ

*به نام خدا*

شعر معروف مرحوم آقاسی تقدیم به صاحب امروز


خبر آمد خبری در راه است

سرخوش ان دل که از آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید شاید

پرده از چهره گشاید شاید

دست افشان پای کوبان می روم

بر در سلطان خوبان می روم

می روم بار دگر مستم کند

بی سر و بی پا و بی دستم کند

می روم کز خویشتن بیرون شوم

در پی لیلا رخی مجنون شوم

هر که نشناسد امام خویش را

برکه بسپارد زمام خویش را

با همه لحن خوش آوایی ام

در به در کوچه تنهاییم

ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر

نغمه تو از همه پرشورتر

کاش که این فاصله را کم کنی

محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه ما می شدی

مایه ی آسایه ما می شدی

هر که به دیدار تو نایل شود

یک شبه حلال مسایل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد

سینه ما را عطشی دست داد

نام تو بردم لبم آتش گرفت

شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه جان منست

نامه تو خط امان منست

ای نگهت خواستگه آفتاب

بر من ظلمت زده یک شب بتاب

پرده برانداز زچشم ترم

تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یار و مددکار ما

کی و کجا وعده دیدار ما

دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد

به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد

به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم

تویی که نقطه عطفی به اوج آیینم

کدام گوشه مشعر کدام کنج منا

به شوق وصل تو در انتظار بنشینم

ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش

تا صبا پیراهنش را سوی کنعان آورد

ببوسم خاک پاک جمکران را

تجلی خانه پیغمبران را

خبر آمد خبری در راه است

سرخوش آن دل که از آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید شاید.....

روحش شاد

ممنون
کلبه نو مبارک

رویااسماعیل پور جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ب.ظ

*به نام خدا*

سلام استاد خوبم.

دستتون درد نکنه.
واقعا" قافلگیر شدم.
یقین کلبه ی نطلبیده مراد است!
ان شاا... .
با یاری خدا.

لابد خیلی غافلگیر شدید که قافلگیر شدید!
کلبه خوبی می شود. ان شاا...

مرتضی جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ب.ظ

سلام خانم اسماعیل پور
ورودتون رو به جمع کلبه داران تبریک می گویم
امیدوارام در کارتان موفق باشید
و به اعتقادی ژرف و عمیق دست پیدا کنید

رحیمی نژاد جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:43 ب.ظ

سلام به رویا جان
تبریک می گم
موفق باشی عزیزم

رویااسماعیل پور شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ق.ظ

*به نام خدا*


با لاله که گفت...

از دیده به جای اشک خون می آید

دل خون شده ، از دیده برون می آید

دل خون شد از این غصّه که از قصّه عشق

می دید که آهنگ جنون می آید

می رفت و دو چشم انتظارم بر راه

کان عمر که رفته ، باز چون می آید؟

با لاله که گفت حال ما را که چنین

دل سوخته و غرقه به خون می آید

کوتاه کن این قصه ی جان سوز ای شمع

کز صحبت تو ، بوی جنون می آید

*********

دنیارا نگه دارید


می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

ستایش کردم ، گفتند خرافات است

عاشق شدم ، گفتند دروغ است

گریستم ، گفتند بهانه است

خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !

*********

خدایا !

به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ

بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم

و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم

بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم

اما آنچنان که تو دوست داری

چگونه زیستن را تو به من بیاموز

چگونه مردن را من خود خواهم آموخت


دکتر شریعتی

اینجا آغاز چالش است یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ق.ظ

استاد شما لطفا بگید

معنی این آیه چیه؟؟؟؟

عسی ان تکرهو شیئا و هو خیر لکم
عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم

به زور به دنیا میاییم و به زور از دنیا می ریم بدون اینکه هیچ اختیاری تو اون داشته باشیم تو این فاصله هم باید به هر تقدیری تن بدیم و یا از روی تعقل به چبزایی تن بدیم که هیچ تمایلی به اونا نداریم و مصالح ما در اونها هست

انصاف نیست به خدا انصاف نیست

تو این زندگی هیچ چیز در اختیار ما نیست و تازه اگه خیلی غر بزنیم می گن نتیجه ی کارای خودتون به خودتون بر می گرده

از طرف دانشجویی معلق بین زمین و هوا

سلام
ممنون که سوال کردی
سوال خوبی است و معمولا برای انسانهای دارای دغدغه پیش می آید.
اکنون ساعت ۱۲۴۰ نیمه شب است و تازه از نوشتن و ازسال نامه های اداری آزمون دکترا فارغ شده ام و واقعا توان ندارم. دعا کن ان شاا... به سرعت پاسخی برایت بنویسم.
اتفاقا عصر گذشته (۷ ساعت قبل) به همین موضوعات فکر می کردم انگار الهامم شده بود کسی این سوال را می پرسد.
منسوب به خیام
من می خورم و هر که چو من اهل بود
می خوردن من به نزد وی سهل بود

می خوردن من حق ر ارل می دانست
گز می نخورم علم خدا جهل بود

که در شعر و برای کل کل با خدا (که به نظر من او هم گاهی بدش نمی آید) خوب است اما جواب دارد.
فعلا دوام بیاور! و اصول را فراموش نکن
ما را به ذات خدا راهی نیست اما خدا هست
و هر لحظه به کاری است
و با ماست.

سلمان رحمانی یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ق.ظ


اگر روح خداوندی، دمیده در روان آدم و هواست
پس ای مردم، ای مردم
خدا اینجاست
خدا در قلب انسانهاست،
خدا در قلب انسانهاست
پس به خودآئید

حواست

امید طاهری یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:21 ق.ظ

سلام خانم اسماعیل پور
تبریک عرض می کنم کلبه نو مبارک. در ضمن :
سلام استاد
ارتقاع شما و دکتر موسوی را به درجه دانشیاری تبریک عرض می کنیم. به امید موفقیت هرچه بیشتر شما و تمامی اساتید محترم گروه.

ممنونم امید
ارتقا

بوی فیروزه یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ق.ظ

سلام
به به به سلامتی
یه امضا میدی؟

رویااسماعیل پور یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:40 ب.ظ

*به نام خدا*

ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن

همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن

پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن

عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن

بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن

گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن

عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن

چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخه‌های خرد خویش از بار، وارون داشتن

هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن

زنده یاد پروین اعتصامی

رویااسماعیل پور یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ب.ظ

*به نام خدا*

از ویلیام شکسپیر

من وقت را هدر دادم و اکنون اوست که مرا هدر می دهد.

دوستی نعمت گرانبهائی است ،خوشبختی رادوبرابر می کندوبه بدبختی تخفیف میدهد.

آه که دروغ چه چهره زیبایی دارد.

خدا به تو یک صورت داده است و تو از آن صورت دیگری ساخته ای.

صورت شما کتابیست که مردم می توانند از آن چیز های عجیب بخوانند.

به عمقت برو، در بزن و بپرس قلبت چه می داند.

اگر کلمات نایاب شوند، به ندرت بیهوده مصرف می شوند.

با خنده و شادی، بگذار چین و چروک های پیری از راه برسند.

چقدر بدبختند آنان که صبر و شکیبایی ندارند؛ مگر نه آن است که زخم ذره ذره التیام می یابد

ترسو قبل از مرگش بارها می میرد؛ دلیر فقط یک بار طعم آن را می چشد.

عجیب است که گوش بشر در مقابل نصیحت کر شود ولی نسبت به چاپلوسی شنوا .

موطن آدمی را در هیچ نقشه جغرافیای نشانی نمی توان یافت، موطن آدمی در قلب همه کسانی است که دوستش دارند!

چرخ فلک، قایق¬هایی را به حرکت در می آورد که پارو آنها را به حرکت درنیاورده است.

زندگی کمدی است برای کسی که فکر می کند و تراژدی است برای کسی که احساس می کند.

اگر غبطه خوردن به عزت و شرافت گناه است پس من مجرمترین روح زمینم.

چیزی نداشته باشی؛ چیزی برای از دست دادن نداری.

ظن و گمان همیشه در کمین ذهن گناه آلود است.

مگر پرتو شمع تا کجا می رسد؛ مرگ خوب هم در این دنیای حرف نشنو همین قدر می درخشد.

اگر انجام دادن، به اندازه دانستن نیک از بد آسان بود،
نمازخانه ها کلیسا بودند و کلبه درویشان قصر پادشاهان.

اگر توانستی با نگاه به بذرهای زمان بگویی کدام جوانه می¬زند و کدام نمی زند، بعد با من حرف بزن.

نه خوب است و نه بد؛ فکر ماست که از آن خوب یا بد می سازد

زندگی به اندازه یک داستان تکراری که گوش گنگ مرد خواب آلود را می آزارد خسته کننده است.

مثل امواج که به سوی ماسه های ساحل شتابانند لحظات ماست که برای رسیدن به پایان بی قرارند

ای خدا، ای خدا! تا کی اسیر پلیدی [ناشی از] دروغ بمانیم.


هر که سرگیجه دارد فکر می کند دنیا دور خودش می چرخد.

آدم ها پنجره را به روی طلوع خورشید می بندند.

چه غم شیرینی است جدایی.

شیطان برای رسیدن به مقصودش به کتاب آسمانی هم استناد می کند.

گوش هایت را به همه بسپار اما صدایت را به عده ای معدود.

به افکارت زبان نده.

ظرف که خالی باشد صدای بیشتری دارد.

دوران طلایی پیش روست نه پشت سر.

ماه¬زده [دیوانه]، عاشق و شاعر از یک قماشند: هر سه اهل خیال.

محتوای جاه طلبی به مثابه سایه رؤیاست.

هنوز هنری خلق نشده که افکار را از روی صورت بازسازی کند.

هر کس باید با شکیبایی نتیجه رفتارش را تحمل کند.

برای آن که کار درست بزرگی انجام بدهی، اشتباه کوچک مرتکب شو.

آن که تاج بر سر دارد، بی قرار سر بر بالین گذارد .

محکوم زمانیم و زمان محکوم گذشتن.

وقتی غم می آید، فقط با یک مأمور مخفی نمی آید بلکه با چند لشکر از راه می رسد.

آهسته و عاقلانه! آنان که تند می دوند سکندری می خورند.

یه رفیق تو دربار بهتر از دهشاهی تو کیف جیبیه.

یه احمق فکر می کنه عاقله اما یه عاقل می دونه که احمقه.

خوبی زیادی هم بد از آب درمیاد.

آن کس که جرأت انجام کارهای شایسته دارد، انسان است.

آیا می‌دانید که انسان چیست؟ آیا نسب و زیبایی و خوش‌اندامی و سخن‌گویی و مردانگی و دانشوری و بزرگ‌منشی و فضیلت و جوانی و کرم و چیزهای دیگر از این قبیل، نمک و چاشنی یک انسان نیستند؟

از دست دادن امیدی پوچ و آرزویی محال، خود موفقیت و پیشرفت بزرگی است.

اگر در این جهان از دست و زبان مردم در آسایش باشیم، برگ درختان، غرش آبشار و زمزمه جویبار هریک به زبانی دیگر با ما سخن خواهند گفت.

اندیشه‌ها، رؤیاها، آه‌ها، آرزوها و اشک‌ها از ملازمان جدایی‌ناپذیر عشق می‌باشند.

ای فتنه و فساد، تو چه زود در اندیشه مردان نومید رخنه می‌کنی.

بدی‌های ما در دنیا به یادگار می‌ماند و خوبی هایمان همراه با ما به گور می‌رود.

بذله‌گویی برازنده‌ترین لباسی است که در یک مجلس می‌توان پوشید.

برای دشمنانت کوره را آنقدر داغ مکن که حرارتش خودت را نیز بسوزاند.

به دست آور آنچه را که نمی‌توانی فراموشش کنی و فراموش کن آنچه را که نمی‌توانی بدست آوری.

تردیدهای ما خائنینی هستند که با نصایح خود، ما را از حمله به دشمن باز می‌دارند، درحالی که تصمیمی راسخ و حمله‌ای به موقع می‌تواند فتح و پیروزی را نصیب ما سازد.

تملق خوراک ابلهان است.

جایی‌که تخم محبت کاشته شود، شادمانی می‌روید.

جوانی جرعه‌ای است فرح‌انگیز ولی حیف که به پیری آمیخته‌ است.

چراغ کوچکی در شب، تاریکی را می‌شکافد و به اطراف نور می‌دهد، کار خوب اگرچه کوچک و ناچیز باشد در نظر من کوچک و ناچیز نیست.

در سرتاسر اعمال بشر، جزر و مدی موجود است که اگر آدمی در مجرای آن واقع شود، به ساحل سعادت می‌رسد وگرنه سراسر عمر وی در گودال‌های بدبختی و فلاکت سپری خواهد شد.

در سینه خود شراره‌ای آسمانی دارم که نامش وجدان است.

دشمنان بسیاری دارید که نمی‌دانند چرا دشمن شما هستند ولی همچون سگ های ولگرد هنگامی که رفقایشان بانگ بردارند، آنها نیز پارس می‌کنند.

دنیا مانند یک تماشاخانه‌است، هرکس رل خود را بازی می‌کند و سپس مخفی می‌شود.

دنیا، سراسر صحنه بازی است و همه بازی‌گران آن به نوبت می‌آیند و می‌روند . نقش خود را به دیگری می‌سپارند.

دیدن و حس کردن، وجودداشتن است، زندگی در اندیشه‌است.

دیوانه خودش را عاقل می‌پندارد و عاقل هم می‌داند که دیوانه‌ای بیش نیست.

زنبور هرچقدر باشد،گل از آن بیشتر است؛ دل‌های ماتم زده هر اندازه باشند، قلب‌های شاد زیادترند.

زندگی از تار و پود خوب و بد بافته شده‌است، فضیلت ما وقتی می‌تواند بر خود ببالد که از خطاهای ما شلاق نخورد و جنایت‌های ما وقتی نومید می‌شود که مورد ستایش فضیلت‌های ما قرار نگیرد.

سعادتمند کسی است که به مشکلات و مصایب زندگی لبخند زند.

شادمانی در خانه‌ای است که مهر و محبت در آن مسکن دارد.

شخص عاقل و هشیار به هرجا قدم بگذارد، سعادت و فراغت بال همراه اوست زیرا در جهان بجز خوبی وزیبایی چیزی نمی‌بیند.

عشق غالبأ یک‌نوع عذاب است، اما محروم بودن از آن مرگ است!

عقل و هوش خود را با خوشی و نشاط دمساز کن تا هزاران آسیب از میان برود و عمرت دراز شود.

علامت و نشان حقیقی اصالت و علو شأن، نوازش و ترحم آمیخته با شادمانی و گشاده‌رویی است.

کاری که وظیفه و صمیمیت در آن دخالت دارد، خلل‌پذیر نیست.

کشنده تر از نیش مار ، بچه حق‌ناشناس است.

کینه پنهان نمی‌ماند.

گذشت زمان هرچه از موهای مردم می‌کاهد، به خرد آن‌ها میفزاید.

موفقیت هائی که نصیب بشر شده عمومأ در سایه تحمل و بردباری بوده‌است.

وجود ما به منزلهٔ باغی است که ارادهٔ ما باغبان آن است.

هر اندازه گناهی بزرگ کهنه شود و به حال اختفا باقی بماند سرانجام هنگام مرگ یا بروز خطر، چون فرصت کشف آن فرارسد، به صورت موحشی زهر خود را برجان آدمی می‌ریزد

هر چه را که دوست داری بدست آور وگرنه مجبور می‌شوی هر چه را که بدست می‌آوردی دوست داشته باشی

همیشه حرف حق را بدون بیم بیان کن و شیطان را خجل ساز.

همیشه کار کنید و بکوشید تا جامه افتخار و عظمت را بپوشید، همیشه در نظر داشته باشید که افتخارات تازه‌ای به دست آورید زیرا افتخارات گذشته همچون شمشیری است که زنگ زده و از رونق افتاده باشد .

هیچ چیز ، بد یا خوب نیست، فقط نیروی اندیشه بدی و خوبی و سعادت و شقاوت را می‌آفریند

یقینأ رفتار حکیمانه یا وضع جاهلانه همچون بیماری از شخصی به شخص دیگر سرایت می‌کند، پس لازم است که انسان‌ها مواظب انتخاب معاشران خود باشند

اگر تمام شب را بخاطر از دست دادن خورشید گربه کنی لذت دیدن ستاره‌ها را از دست خواهی داد

داشتن علم بهتر از داشتن ثروت است ولی نداشتن ثروت بدتر از نداشتن علم است

در دریای پرتلاطم زندگی همیشه موجی را می توان یافت که اگر با آن حرکت کنید شما را به ساحل خوشبختی می رساند.

به خدا سوگند که خروارها فریب خوردگی بهتر از یک جو بدگمانی است!

آفرین عالی بود
بعدا ان شاا... بیشتر ازش استفاده می کنیم.
استاد

رویااسماعیل پور یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:53 ب.ظ

سلام آقای طاهری

سپاس گزارم.
در ضمن ممنون که ما رو هم با خبر کردید.

سلام استاد
تبریک عرض می کنم.ان شا... در پناه خداوند یکتا همواره پیروز باشید و سر افراز.

به نام خدا
سلام
از لطف شما سپاسگزارم
شما و همکاران و دانشجویان عزیز به من لطف دارند
اما نکته ای وجود دارد که شایسته تسلیت گفتن و یا دست کم تبریک و تسلیت گفتن است و آن این که من چیز قابل بحثی به پرونده ام که هشت ماه پیش رد شد اضافه نکرده ام حال اگر شایسته ارتقا بوده ام تسلیت به من و اگر نبوده ام تسلیت به سیستم
در هر حال از لطف بی شائبه شما ممنونم
استاد

رویااسماعیل پور یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ب.ظ

سلام بوی فیروزه

ممنون.

رویااسماعیل پور یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:17 ب.ظ

*به نام خدا*

دل من دیر زمانی است که می پندارد

دوستی نیز گلی است ؛

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقه ترد و ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد ،

جان این ساقه نازک را

ـ دانسته ـ

بیازارد !
<<فریدون مشیری >>

[ بدون نام ] یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ب.ظ

سلام آقا یا خانم ''اینجا آغازچالش است''
شرایطت روحیتون رو درک میکنم...امیدوارم بعنوان یه دوست روی من بتونین حساب کنید...تا از بحث با هم به نتایجی برسیم.

مشکل جبر واختیار مسئله ی مهمی که ذهن منو هم مدتها به خودش مشغول کرده بود...سعی میکنم نتایج حاصل از تفکرات شخصیمو در اختیارتون بذارم:
فکر کنم منظورتون از ''به زور به دنیا میاییم و به زور از دنیا می ریم''اینه که فلسفه یآفرینش چیه!
فرض:شما یه نقاش خیلی متبحر هستید.تا زمانی که یه تابلو نکشید کسی به عمق مهارت شما پی میبره؟
منتظر جوابتون هستم برای ادامه یبحث!!!!
در ضمن به دکتر عموزاده و دکتر موسوی ،ارتقا علمیشون رو تبریک میگم.

به نام خدا
سلام
من ان شاا... به زودی نظری راجع به این مطلب می نویسم فشار کار و تنبلی مانع شده است.

برای قسمت بعد ممنونم اما

به نام خدا
سلام
از لطف شما سپاسگزارم
شما و همکاران و دانشجویان عزیز به من لطف دارند
اما نکته ای وجود دارد که شایسته تسلیت گفتن و یا دست کم تبریک و تسلیت گفتن است و آن این که من چیز قابل بحثی به پرونده ام که هشت ماه پیش رد شد اضافه نکرده ام حال اگر شایسته ارتقا بوده ام تسلیت به من و اگر نبوده ام تسلیت به سیستم
در هر حال از لطف بی شائبه شما ممنونم

اینجا آغاز چالش است دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ

سلام من دنبال بحث نیستم دنبال جواب سوالم هستم

فلسفه ی آفرینش به کمال رسیدن هست! اطاعت خداوند !
خلیفه ی خوب بودن روی زمین ! مهر ورزیدن ! انسانیت به خرج دادن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!۱

تئوریو همه بلدیم کو مرد عمل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ( البته جسارت نباشه)

در هر صورت تصمیم رو از روی عقل و مصلحت گرفتم و در آن لحظه واقعا قلب و روحم داشت تکه تکه می شد ولی اجبار و مصلحت و عقل و مهم تر از همه تقدیر منو متقاعد کردند که تصمیم به چیزی بگیرم که ازش کراهت داشتم ولی خیرم احتمالا در اون بود.

خوش به حال کسانی که خیلی برای اموراتشون فکر نمی کنند [ لبخند]
و بد به حال من که مجبورم از عقلم استفاده کنم

بپذیرید یا نه همه زندگیونو اجبار پر کرده ( اشتباه نشه منظورم مواردی مثل درس و پیشرفت و این موارد نیست گرچه من به اجبار در همون موارد هم معتقدم)

با آرزوی اینکه هیچ کس مجبور نباشه

سلام
شرمنده ام هنوز به قولم عمل نکرده ام
اما خدا را شکربه نظر روحیه تان بهتر شده است
ان شاا... به زودی نظر خود را می نویسم
ممنون
استاد

رویااسماعیل پور دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ب.ظ

*به نام خدا*

هفت بار روح خود را نکوهش کردم :

نخستین بار هنگامی که برای دستیابی به یک آرزوی دراز ، هستی خود را به حقارت کشانده بود .

دومین بار زمانی که دیدم فلج نیست و لنگ لنگان می رود .

سومین بار وقتی بود که در انتخاب بین سختی و آسانی آزاد مانده بود و او آسانی را برگزید .

چهارمین بار هنگامی بود که لغزشی را انجام داده بود و خود را دلداری می داد که دیگران نیز اینچنین می کنند .

پنجمین بار زمانی بود که در اثر ناتوانی دست به کاری نمی زد و این تعلل را حاصل قدرت خود می دانست .

ششمین بار وقتی بود که از زشتی یک چهره بیزار شد و نمی دانست این چهره یکی از نقابهای خود اوست .

و هفتمین بار هنگامی بود که نوای ستایشگرانه ای سر داد و این کار را فضیلتی بزرگ برشمرد !

”جبران خلیل جبران“

رویااسماعیل پور دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ب.ظ

*به نام خدا*

کوته نظر

شمع بگریست که از سوز و گداز/کز چه پروانه از من بی خبر است

به سوی من نگذشت آنکه همی/ سوی هر برزن و کویش گذر است
به سرش فکر دو صد سودا بود/عاشق آن است که بی پا و سر است
گفت پروانه ی پر سوخته ای/که تو را چشم به ایوان و در است

من به پای تو فکندم دل و جان /روزم از روز تو صد ره بتر است

پر خود سوختم و دم نزدم/گرچه پیرایه ی پروانه پر است

کس ندانست که من می سوزم/سوختن،هیچ نگفتن،هنر است

آتش ما ز کجا خواهی دید؟/تو که بر آتش خویشت نظر است

به شرار تو چه آب افشاند/آنکه سر تا قدم اندر شرر است

با تو می سوزم و می گردم خاک/ دگر از من چه امید دگر است

پر پروانه ز یک شعله بسوخت/ مهلت شمع ز شب تا سحر است

سوی مرگ از تو بسی پیشترم/ هر نفس آتش من بیشتر است

خویشتن دیدن و از خود گفتن/ صفت مردم کوته نظر است


زنده یاد پروین اعتصامی

مرتضی دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ب.ظ

سلام
چه بحث جالبی
من هم تا جایی که عقل اندکم یاری می کنه تو بحث شرکت می کنم اما فعلا صبر می کنم تا نظر استاد رو بخونم
من می گم درسته که تو به دنیا اومدن و مردنمون جبر و اختیار نداریم اما تو نحوه ی زندگی کردنمون٬ چگونه زندگی کردنمون و ... که جبر و اختیار داریم

استاد یه سوال:
فشار کار واستون تنبلی آورده یا تنبلی٬ فشار کار؟

یا علی

سلام
مرتضی سوال کننده دنبال بحث نیست
دنبال نظر است
هر کسی می تواند نظر خود را بیان کند

۱۱۰ دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:45 ب.ظ

تابلوی شام آخر لئوناردو داوینچی

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد؛ می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.

سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.

نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.

گدا را که درست نمی‌فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند؛ دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: " من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!"

داوینچی با تعجب پرسید: "کی؟"

- سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!



از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" پائولو کوئیلو


بوی فیروزه دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:57 ب.ظ

دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است:



***دسته اول ***


آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند.


عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد

جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.



***دسته دوم ***


آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند.

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی

فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند.

مرده و زنده‌شان یکی است.



***دسته سوم ***


آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند.


آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و

در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند.کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند

. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.



***دسته چهارم ***



آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند.


شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم

حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم.

باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق

این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر

زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست

می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم.

شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.



فکر میکنید خودمون از دسته ی چندم باشیم ؟

خدایش بیامرزاد که نادر بود

محمد منسوبی فرد دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:01 ب.ظ

سلام آقا یا خانم ''اینجا آغازچالش است''
میبخشید دفعه ی قبل یادم رفت اسممو بنویسم..
من هم دنبال بحث نیستم...دنبال جوابم...خواستم توی وبلاگ حالت کلاس وار-بحث کنیم شاید همگی به بهترین وقانع کننده ترین جواب برسیم...
''خوش به حال کسانی که خیلی برای اموراتشون فکر نمی کنند [ لبخند]
و بد به حال من که مجبورم از عقلم استفاده کنم''
آیامنظورتون از این جمله اینه که خوش بحال کسانی که نوعی جبر بر زندگیشون حاکمه؟وقدرت استفاده از عقلشونو ندارن؟
میبخشید-جسارت نباشه!!یعنی یه جورایی به حال حیوانات حسرت خوردید؟
خوشحالم ازاینکه خودتون به این''جواب''یعنی عقل رسیدید!!
وبه نظر من این "جواب"خودش سنبل اختیارهست!! چون عقل مرز بین ''اختیاروجبر"و مرز بین"انسانیت وحیوانیت"هست...
امیدوارم حرفامو حمل بر بی ادبی نکرده باشید...
موفق باشید

رویااسماعیل پور سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:51 ق.ظ

*به نام خدا*

سکوت شامگاه من پر از نیاز می شود
نگاه تر به سجده ای که پر ز راز می شود

یگانه محرمم تویی در این زمانه ی غریب
و قفل گنجه ی دلم پیش تو باز می شود

صدای بانگ آشنا، در انتهای نیمه شب
ببین چگونه با تبم ترانه ساز می شود !

در پس این دریچه ها، نگاه پر تبسمت،
خلوت عاشقانه ام چه دلنواز می شود

مرا ز خاطرت مبر معبود جاودانه ام
بی تو تمام هستی ام حریق آز می شود.

از R.E

به نام خدا
زیبا بود
مصرع اول از بیت آخر ...

منتظر سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:35 ق.ظ

دعا میکنم غرق باران شوی

چو بوی خوش یاس وریحان شوی

چو یاران مهدی شمارش کنند

دعا میکنم جزئ یاران شوی

یا علی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ق.ظ

یک توپ بسکتبال تو دست تو تقریبا 19دلار می ارزه
یک توپ بسکتبال تو دست مایکل جردن تقریبا 33میلیون دلار می ارزه

بستگی داره توپ تو دست کی باشه !

یک راکت تنیس تو دست من بدون استفادست

یک راکت تنیس تو دست اندره اقاسی میلیونها دلار می ارزه

بستگی داره راکت تنیس دست کی باشه !

یک عصا تو دست من شاید بتونه چند تا سگ رو از من دورکنه

یک عصا تو دست موسی دریای بزرگ رو میشکافه

بستگی داره عصا تو دست کی باشه!

یک تیرکمون تو دست من میتونه یک اسباب بازیه بچگانه باشه

یک تیر کمون تو دست داوود یک اسلحه ی قدرتمنده

بستگی داره تیرکمون دست کی باشه !

همونطوریکه دیدی بستگی داره تو دست کی باشه ؟

پس دلواپسی ها,نگرانی ها ,ترس ها,امیدها,رویاهاو خانواده ها و نزدیکانت رو به دستای خدا بسپار

چون بستگی داره تو دستای کی باشه

قاصدک سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:16 ب.ظ

قاصدک


سلام



مرسی با این همه نظر

ببین هوای هم کلاسی ها و هم دوره ای ها رو چه جور دارن

اومدم تا یکی دو تا مطلب از مدل مطالب شما رو اینجا قرار بدم

البته با اجازه










آنکسی که از رنج زندگی بترسد ، از ترس در رنج خواهد بود



اگر قرار است برای چیزی زندگی خود را خرج کنیم ، بهتر آن است که آنرا خرج لطافت یک لبخند و یا نوازشی عاشقانه کنیم



· بیش از هر چیز نخست بدان که چه میخواهی



بردن ( پیروز شدن ) ، همه چیز نیست ، اما تلاش برای بردن چرا



اگر خاموش بنشینی تا دیگران به سخنت آورند ، بهتر از آنست که سخن بگویی و خاموشت کنند




از استثنائـات است که کسی را بـه خاطر آنچه که هست دوست بدارند . اکثر آدمها چیزی را در دیگران دوست دارند که خود به آنها امانت می دهند : خودشان را ، تفسیر و برداشت خودشان را از او ..............





عشق ما را میکشد تا دوباره حیاتمان ببخشد



جریان زندگی چیزی جز مبارزه میان عاطفه وعقل نیست




و در آخر داستانی از عشق:

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد . نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم نالید . بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند . مرد جوان عصازنان به عیادن نامزدش میرفت و از درد چشم می نالید . موعد عروسی فرا رسید . زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود . مردم میگفتند چه عروس نازیبایی ، همان بهتر که شوهرش نابینا باشد . 20 سال بعد از ازدواج ، زن از دنیا رفت ، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود . همه تعجب کردند . مرد گفت: "من کاری به جز شرط عشق را به جا نیاوردم."


به ما سر بزن

ممنون قاصدک فیزیکدان
گفتم تا به یاد بیاورم از بچه های با صفای فیزیکی.

استاد سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:56 ب.ظ

به نام خدا
در پاسخ پرسش اینجا آغاز چالش است
یکشنبه 22 فروردین ماه سال 1389 ساعت 00:22 AM
سلام
سال 1367 بود. از جلسه مصاحبه دانشگاه تربیت مدرس که بیرون آمدم مطمئن بودم که برای فوق لیسانس قبولم. هنوز لباس سربازی تنم بود و از میدان تیر آمده بودم. ابهت سربازی من هم معلوم بود جلسه را تحت تاثیر قرار داده است. باید در لباس سربازی باشید تا متوجه احترامی که این لباس دارد بشوید. به سوالات هم به نظر خودم خوب جواب داده بودم. قند در دلم آب می شد و در آسمانها سیر می کردم. آن موقع فوق لیسانس نادر بود و قبولی در آن... باید در آن زمان می بودید تا بدانید چه می گویم.
یک هفته گذشت و زنگ نزدند. 8 و 9 و 10 و ... دل را به دریا زدم و حودم زنگ زدم. گفتند با فلانی باید صحبت کنید که الان نیست و ... من، منی که هنوز داشتم خودمرا گول می زدم متوجه نشدم. اما بوهایی بردم!
بله با زنگها امیدم کمتر و کمتر شد تا بعد از سه چهار روز گفتند متاسفانه پذیرش نشدی و ان شاا... سالهای بعد و ...
به لحظهای در دلم گذشت و به زبان آوردم، بله به زبان آوردم که خدایا شکرت! لابد مصلحتی بوده. تا آن موقع این جمله را استفاده نکرده بودم یعنی اصلا به آن فکر نکرده بودم. زیاد شنیده بودم و آن را صحیح می دانستم مثل خیلی نصایح و معارف دیگر ولی این اولین تجربه عملی من بود.
بعد از ساعتی که سردتر شدم می خواستم جر بزنم که خدایا بی جا کردم که گفتم شکرت! آخراین چه کاری بود که با ما کردی حالا با این ظرفیت حداکثر 20 یا 30 نفره در کل ایران ما چگونه ادامه دهیم و ... خداحافظ فوق لیسانس و ... خدایا ما که داشتیم خدمت خودمونو می کردیم و این داستان چی بود و ..
پایان قسمت اول

یاسمن قاسمی پور سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ب.ظ

سلام استاد
لطفا این کامنتو خصوصیش کنید
خانواده ....434400(.....
مارو بی خبر نذارید استاد.
منتظر جواب شما هستم.
در پناه حق

لطفا یک سری به من بزنید.

رویااسماعیل پور سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ب.ظ

*به نام خدا*



زندگی خالی نیست

مهربانی هست،سیب هست،ایمان هست

آری تا شقایق هست زندگی باید کرد


*****

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد...

خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد

کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ ...

هر چه دشنام از لب خواهم برچید

هر چه دیوار از جا خواهم برکند

رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند

ابر را پاره خواهم کرد

من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق

،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد

و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها

بادبادک ها به هوا خواهم برد

گلدان ها آب خواهم داد ...

خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت

پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند

هر کلاغی را کاجی خواهم داد

مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک

آشتی خواهم داد

آشنا خواهم کرد

راه خواهم رفت

نور خواهم خورد

دوست خواهم داشت


*****

هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد


<< سهراب سپهری>>

رویااسماعیل پور سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ب.ظ

*به نام خدا*


دلیل سبک و سنگین بودن خواب مردم از نظر بهلول:

بهلول را گفتند :
سنگینی خواب را سبب چه باشد؟

گفت: " سبک بودن اندیشه "، هر چه اندیشه
سبک باشد، " خواب سنگین گردد"...!!!!

---------------------------------------------------
عقل و جنون از نظر بهلول:

کسی بهلول را گفت:
تا چند می خواهی در جنون باشی ؟،
لحظه ای بخود آی و راه عقل در پیش
گیر.

بهلول گفت:
این روز ها بدنبال عقل رفتن
خیلی:
" جنون" می خواهد...!!!!! "

---------------------------------------------------
زندگی انسان ها از نظر بهلول:

بهلول را پرسیدند:

حیات آدمی را در مثال به چه ماند؟
بهلول گفت: به نردبانی دو طرفه ،که
از یک طرف :
" سن بالا می رود " و از
طرف دیگر :
" زندگی پایین می آید ".

[ بدون نام ] چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ق.ظ

در این زمانه هیچ‌کس خودش نیست

کسی برای یک نفس خودش نیست
همین دمی که رفت و بازدم شد
نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست
همین هوا که عین عشق پاک است
گره که خود با هوس خودش نیست
خدای ما اگر که در خود ماست
کسی که بی‌خداست، پس خودش نیست
دلی که گرد خویش می‌تند تار،
اگرچه قدر یک مگس، خودش نیست
مگس، به هرکجا، به‌جز مگس نیست
ولی عقاب در قفس، خودش نیست
تو ای من، ای عقاب ِ بسته‌بالم
اگرچه بر تو راه ِ پیش و پس نیست
تو دست‌کم کمی شبیه خود باش
در این جهان که هیچ‌کس خودش نیست
تمام درد ِ ما همین خود ِ ماست
تمام شد، همین و بس: خودش نیست

قاصدک چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ق.ظ

قاصدک


سلام


نمیدونم این داستانی که میخوام بنویسم مال اینجا هست یا نه ولی مینویسم


امیدوارم که مال همینجا باشه







راهی متفاوت برای بیان عشق


یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید :

آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.

برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.

شماری دیگر هم گفتند « با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی » را راه بیان عشق می دانند.


در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.

آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند...

یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.

شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.

ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد...

همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.

ببر رفت و زن زنده ماند...


داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

اما پسرپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریادمی زد؟


بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!


پسرجواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که :

عزیزم ، تو بهترین مونس من بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود...

قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد:

همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند.



پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد واورا نجات داد.

این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...

قاصدک عزیز
همه مطالب را نمی خوانی و به روز نیستی ناقلا!

رحیمی نژاد چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ق.ظ

سلام رویای خوبم

چوب خط


خط می کشم رو دیوار همیشه روزی یک بار



تو هم شبیه من باش حسابتو نگه دار


ببین که چند تا قرنه تن به اسیری دادی


دنیات شده شبیه سلول انفرادی


تا چشم رو هم میذاری می بینی عمر تموم شد


بین چهارتا دیوار وجود تو حروم شد


چوب خط این اسیری دیواراتو پوشونده


همین روزا می بینی که فرصتی نمونده

بیرون بیا خودت باش تو آدمی نه برده


همیشه باخته هرکس شکایتی نکرده


عاشق زندگی باش زندگی شغل و پول نیست


تو امتحان بودن برده بودن قبول نیست


خط می کشم رو دیوار همیشه روزی یک بار


تو هم شبیه من باش حسابتو نگه دار


ببین که چند تا قرنه تن به اسیری دادی


دنیات شده شبیه سلول انفرادی


رحیمی نژاد چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ق.ظ



آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.


نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش کسی نبود جز ، آلبرت انیشتن !


[ بدون نام ] چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ

وقت شناسی‌ !

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، او اولین کسی‌ بود که برای اعتراف مراجعه کرد.


به نام خدا
عالی بود

p9q چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 ب.ظ

سلام استاد ممنون بابت شکلات.به شدت چسبید!باز هم از این کارا بکنین!ایشالله شیرینی استاد تمامیتون که البته دیگه با شکلات نمیشه سر و ته اش رو هم آورد.

سلام پینوکیوی عزیز
باید از بچه های با معرفت متالورژی باشی
نوش جان

p9q چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ

بلی استاد!البته با معرفتش رو نمیدونم.اینجا همه بزرگ بوده و من حس کوچک بودن میکنم.مستفیض گشتیم از این همه باری که در وبلاگ جنابعالی نهفته است.نظرات را خواندم.بسیار جالب بود.و اگر بی ادبی نباشد خواستم من هم نظرم رو بگم.خودم را مثال میزنم تا سو تفاهمی پیش نیاید.راستش من خودم با این حس 2سال پیش رو به رو شدم.و زندگی را رها کرده و همه اشتباهاتم را گردن تقدیر می انداختم تا به این شعر مولانا برخوردم.الان نظمش را یادم نیست ولی داستان مردی بود به باغ دیگری رفت و از میوه های آن بی اذن صاحب باغ تناول نمود.صاحب باغ او را برای خوردن میوه هایش مواخذه نمود و مرد نیز در جواب گفت که این باغ و میوه ها و آب و همه این ها را خدا آفریده و تو در آن نقشی نداشتی!!!صاحب باغ نیز وی را به درخت بست وی را با چوب مورد ضرب و شتم قرار داد و متذکر شد که دست او، چوب و همه چیز تحت اراده خداست.سپس آن شخص بعد از چند ضربه حس ندامت پیدا کرد و گفت اختیار است اختیار است اختیارD:(البته شاید هم این حس را نداشته و جهت منصرف کردن صاحب باغ این حرف را زده)
وقتی خوب روی آن فکر کردم فهمیدم این حس بهانه من برای فرار از مشکلات و فرافکنی بود!باز هم عذر میخوام که در میان شما بزرگان نظر دادم.شرمنده که سرتون رو درد آوردم خدانگهدار.(میکس ادبیات حال و گذشته بود.شرمنده!ولی از این نوع ادبیات بسی لذت میبرم)

رویااسماعیل پور پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ق.ظ

*به نام خدا*

با عرض سلام خدمت
استاد بزرگوار و همه ی دوستان با صفا

۱۱۰
ناشناس
قاصدک
بوی فیروزه عزیز
و
اعظم جان
ازحضورتان و مطالب زیبایتان
کمال تشکر را دارم
منتظر عزیز
از دعای زیبایت بی نها یت سپاس گزارم
اینجا آغاز چالش است محترم٬
دوست عزیز٬ امیدوارم به کمک استاد به جواب سوالت برسی
و همگی موفق باشید
لطفا" باز هم سر بزنید، خوشحالم می کنید
در کلبه ی ما رنق اگر نیست صفا هست
استادخوبم، از شما نیز متشکرم.

کامنت بی ربط! جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ق.ظ

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه لحظه ها که
مردم به آن شادی بی سبب گویند!!!!

استاد بی زحمت خودتون هم یه مطلبی ... یه چیزی بگذارید

با تشکر

راستی این قصه ی آی پی هم اصلا چیز خوبی نیست بی زحمت چک نکنید تا همه راحت کامنت بذارند.

معمولا چک نمی کنم مگر لحن نامه طوری باشد که معلوم باشد نامش را به سهو ننوشته است.

اصلاحیه جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ق.ظ


حال همه ی ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند ...

رویااسماعیل پور جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ق.ظ

*به نام خدا*

از گوته
فیلسوف و شاعر آلمانی

رفتار هر انسان آیینه ای است که او چهره خود را در آن نشان میدهد.

رویاهای کوچک را آرزو نکن ، زیرا برای تکان دادن قلبت به اندازه کافی قدرت ندارند.

خدایا! چه خوشبختی بالاتر از این ، که هم عاشق و هم معشوق بودن .

اخلاق را طوفان های روزگار تقویت میکند

چه شادیهایی که زیر پای انسان سرکوب شدند ،زیرا بیشتر افراد به آسمان توجه دارند و آنچه را که زیر پاهایشان است نادیده میگیرند !

شوهر مغز خانه است و زن ،قلب ان.

تا مرد خاموش است براو خطری نیست ، زیرا سرنوشت او به زبانش بسته است.

از خود مپرس که از نکویی تو چه کس بهره خواهد برد . نان خود را به آب فکن ،بلاخره کسی آنرا خواهد خورد.

اگر خواهی همیشه خرسند باشی همیشه راضی باش.

دلی که خانه غرور است کانون محبت نشود .

آنجا که آتش فروزان است ، ظلمت شب را یارای بقا نیست .

جوانی خود ، مستی بی شراب است

گاه خاموشی بهتر از سخن از راز دل خبر میدهد.

تا راز "بمیر تا زنده شوی" را در نیابی ، میهمان گمنامی در سرزمین ظلمت بیش نخواهی بود

زبان به ستایش آنکس میگشایم که در پی آتشی است تا خویشتن را پروانه وار بسوزاند

آنجا که نور بیشتر است سایه های سیاه تری می توان یافت .

قله ها را مگر با پیمودن را ه های پیچ در پیچ نمی توان فتح کرد.

سخن گفتن یک نوع نیاز است ، ولی گوش دادن هنر است .

دوستی مثل اسناد کهنه است ،قدمت تاریخ آن را قیمتی می کند.

خوشبخت ترین فرد کسی است که خوشبختی را در خانه خود جستجو کند

برخی نومیدانه در قید بندگی هستند و به غلط چنین میپندارند که آزادند

بزرگترین مشکل ها جایی نهفته است که ما هرگز انتظارش را نداریم.

اگر وجود خار در گل مایه اندوه ماست ، وجود گل در کنار خار باید مایه شادی ما باشد.

رحیمی نژاد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:16 ب.ظ

به داغ ترین سوال کلبه رحیمی نژاد پاسخ دهید.

رویااسماعیل پور شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 ق.ظ

*به نام خدا*

خدایا به داده هایت، به نداده هایت و به گرفته هایت شکر
زیرا در داده هایت نعمت، در نداده هایت حکمت، و در گرفته هایت مصلحت و امتحان است.

***

به قول ناپلئون بناپارت :
حرفی را بزن که بتوانی بنویسی،
چیزی را بنویس که بتوانی پای آنرا امضاء کنی
و چیزی را امضاء کن که بتوانی پای آن بایستی!

***

یادم باشد حرفی نزنم که دلی بلرزد؛ خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

یادم باشد که روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نیست

یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب دورنگی را با کمتر از صداقت ندهم

یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم

یادم باشد از چشمه درس خروش بگیرم و ازآسمان درس پاک زیستن

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست...

یادم باشد با سنگ هم لطیف رفتار کنم؛ مبادا دل تنگش بشکند

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام... نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان

یادم باشد زندگی را دوست بدارم

یادم باشد هرگاه ارزش زندگی از یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم

یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد

یادم باشد معجزه قاصدک ها را باور داشته باشم

یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود

یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم

یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم ونترسانم

یادم باشد که زنده ام!


رویااسماعیل پور شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:04 ق.ظ

*به نا خدا*
بنده گفت خدا چرا آرزویم را بر آورده نمی کنی؟؟
مدت هاست که به درگاهت دست اجابت بلند کرده ام . خدایا
همین یکبار ..همین یک آرزو.... و این آخرین آرزوی من است....
فرشته خندید و با خود گفت :
چه دروغ بزرگی آخرین آرزو !!! تا جائی که به یاد دارم آرزو های آدمیان بی نهایت بوده...
خدا خندید و گفت :
دو بار از کار انسان ها خنده ام می گیرد : یکبار زمانی که برای چیزی که به صلاحشان نیست دعا می کنند و هزاران هزار بار رو به سویم می آورند و طلبش می کنند و بار دیگر زمانی که برای چیزی که به صلاحشان است و ما بر آنان فرو می فرستیم نا شکری می کنند و طلب از بین رفتنش را می کنند!!حال آنکه برای آنها بهتر است....
فرشته گفت :
و آنها نمی دانند آن هنگام که آرزویی می کنند و خداوند همان زمان به آرزو و دعا یشان پاسخ نمی دهد سه حالت دارد : اول آنکه به صلاحشان نیست ، دوم آنکه می داند در صورت استجابت آن دیری نمی پاید که پشیمان می شوند و سوم آنکه دارد بهترین چیز را برای آنها مهیا می کند....
و از زبان فریدون مشیری:
دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می رفتند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد...
مگو این آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم
و طرحی نو در اندازیم به شادی گل بر افشانیم
و می در ساغر اندازیم...
و باز بنده ای را می بینم که در خلوت خویش دستانش را به راستای قامتش به سوی آسمان کشیده است و به امید اجابت دعایش زیر لب زمزمه می کند : خداوندا...

۱۱۰ شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ق.ظ

دو فرشته مسافر برای گذراندن شب در خانه یک ثروتمند فرود آمدند

این خانواده رفتار مناسبی نداشتند و دو فرشته را به اتاق مجلل مهمانانشان راه ندادند، بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.

فرشته پیرتر در دیوار زیرزمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد.

وقتی فرشته جوانتر از او پرسید چرا چنین کاری کردی؟

او پاسخ داد: جوان «همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند».

شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.

بعد از خوردن غذای مختصری که آنها داشتند، زن و مرد فقیر تخت خود را برای استراحت در اختیار دو فرشته گذاشتند.

صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر را در حالیکه گریه می کردند دیدند. گاو آن دو که شیرش تنها وسیله امرار معاششان بود، در مزرعه مرده بود.

فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟

آن خانواده اولی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی داشتند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد.

فرشته پیرتر پاسخ داد: وقتی در زیرزمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد.

از آنجا که آنها بسیار بددل و حریص بودند شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم.

دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمده بود و من به جایش آن گاو را به او دادم.

جوان همانطور که گفتم: «همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند» و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم.



"آرتور اشی" قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب کرد.

او در جواب گفت:

در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند. 500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند. 50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امرز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟

ممنون ۱۱۰ عزیز
ان شاا... از متنت با اجازه خودت در گفتگوی با- این جا آغاز چالش است- استفاده می کنم.

رحیمی نژاد شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 ب.ظ

سلام رویا
چطوری؟
خوش می گذره؟

یاسمن قاسمی پور شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:58 ب.ظ

سلام استاد
این کامنتو تاییدش نکنید.لطفا
...........

کارها کند که کس یک از هزارش را نتواند کرد...

آشنا شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ب.ظ

سلام


کش می‌آید این غروب لعنتی

و بوی اندوه اش تا هفت خانه آن طرف تر می‌پیچد

سر می‌روم مثل تمام غروب های جمعه

و سر ریز می‌شوم

در پیاده رویی که تکه های مرا سر می‌کشد

باور نمی‌کنم

سهم ما از غین های دنیا تنها غصه باشد و

این دلتنگی از دریازدگی.....

پارو بزن ملوان پیر

دنیا به چشم برهم زدنی عوض می‌شود

و این بادهای مخالف

که پابند هیچ موجی نیستند

روزی موافق ما می‌وزند......

رویااسماعیل پور یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ق.ظ

*به نام خدا*

سلام ۱۱۰ عزیز
ممنون مطالبت خیلی جالب بود
به خصوص دومی که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.

سلام اعظم جان
ممنون٬هستیم دعا گوی شما.
جات سبز.

سلام آشنا ی عزیز
خوش اومدی
ممنون از شعر زیبایی که گذاشتی.


استاد یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:28 ق.ظ

اینجا آغاز چالش است
یکشنبه 22 فروردین ماه سال 1389 ساعت 00:22 AM
استاد شما لطفا بگید

معنی این آیه چیه؟؟؟؟

عسی ان تکرهو شیئا و هو خیر لکم
عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم

به زور به دنیا میاییم و به زور از دنیا می ریم بدون اینکه هیچ اختیاری تو اون داشته باشیم تو این فاصله هم باید به هر تقدیری تن بدیم و یا از روی تعقل به چبزایی تن بدیم که هیچ تمایلی به اونا نداریم و مصالح ما در اونها هست

انصاف نیست به خدا انصاف نیست

تو این زندگی هیچ چیز در اختیار ما نیست و تازه اگه خیلی غر بزنیم می گن نتیجه ی کارای خودتون به خودتون بر می گرده

از طرف دانشجویی معلق بین زمین و هوا
/
پاسخ:
سلام
ممنون که سوال کردی
سوال خوبی است و معمولا برای انسانهای دارای دغدغه پیش می آید.
اکنون ساعت ۱۲۴۰ نیمه شب است و تازه از نوشتن و ازسال نامه های اداری آزمون دکترا فارغ شده ام و واقعا توان ندارم. دعا کن ان شاا... به سرعت پاسخی برایت بنویسم.
اتفاقا عصر گذشته (۷ ساعت قبل) به همین موضوعات فکر می کردم انگار الهامم شده بود کسی این سوال را می پرسد.
منسوب به خیام
من می خورم و هر که چو من اهل بود
می خوردن من به نزد وی سهل بود

می خوردن من حق ر ارل می دانست
گز می نخورم علم خدا جهل بود

که در شعر و برای کل کل با خدا (که به نظر من او هم گاهی بدش نمی آید) خوب است اما جواب دارد.
فعلا دوام بیاور! و اصول را فراموش نکن
ما را به ذات خدا راهی نیست اما خدا هست
و هر لحظه به کاری است
و با ماست.

به نام خدا
در پاسخ پرسش اینجا آغاز چالش است
یکشنبه 22 فروردین ماه سال 1389 ساعت 00:22 AM
قسمت دوم
... اما باز نیرویی در درونم نهیب زد که :"لابد قسمتت بوده است." وبه سربازی ادامه دادم تا حدود دوماه بعد نتایج آمدو در دانشگاه شهید بهشتی قبول شدم (آن سال اولین سال پذیرش فوق لیسانس بود و فقط تربیت مدرس کنکور جدا برگزار می کرد.
در شهید بهشتی اساتید بسیار عالی آلی داشتیم مثل دکتر یاوری و کلا آلی آن جا بسیار عالی بود و دلیل قبولی من در دکترا همین بود. این را هم بگویم انتخاب اولم تربیت معلم بود (چون لیسانسم دبیری بود) سال بعد از خود پرسیدم: "چطور شد که تربیت معلم قبول نشدم؟" و چرکنویس انتخاب جاها را بررسی کردم و دیدم به جای کد شیمی آن جا کد ریاضی را زده ام!
اینجا آغاز چالش است عزیز! هر یک از ما بارها از این دست مسایل را تجربه کرده ایم کافی است در زندگی حود بگردیم.
نشانه های زیادی در زندگی هر یک از ما وجود دارد تا راه را گم نکنیم. باید به چراغهای راهنما (این نشانه ها) توجه کرد.
ادامه دارد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد