داستان اکسیژن-مرتضی صفردوست

سال آخر، دوتا از دوستای خیلی خوبم یه کتاب کوچولو که یه دنیا ارزش واسم داشت٬ بهم هدیه دادن که همین داستانی هست که نقل می کنم. من که خیلی دوستش دارم.  

نام اصلی داستان هست: خدا جون اگه منو نمی آفریدی ...

داستان قشنگی هست و ما شیمیست ها بیشتر می تونیم باهاش ارتباط برقرار می کنیم.  

 

و اما داستان: 

بالاخره چشم به جهان گشود، خوشحال از اینکه به دنیا آمده و متعجب از این همه زیبائی روی زمین شروع کرد به جست و خیز کردن.

روی گل ها می غلتید، از درخت ها بالا می رفت، روی موج دریا دراز می کشید و بالا و پائین می پرید و فریاد می زد:

آهای منم، اکسیژن، آهای آهای ...

امّا هیچ موجودی از جایش تکان نخورد و هیچ صدایی شنیده نشد.

یکه خورد و با صدای آرام تری گفت:

درخت ها! گل ها! رودخانه ها! دریای بزرگ! من آمدم.

یعنی هیچ کدام از شما منتظر من نبودید؟! اصلاً شما مرا می بینید؟! صدای مرا می شنوید؟!

ولی دید نه، کسی به او توجهی نمی کند.

از این همه بی اعتنایی آزرده شده بود و نمی دانست چه باید بکند.

داد زد، به آنها تنه زذ، تکانشان داد، ولی ...

نه... مثل اینکه قضیه فرق می کرد، آنها بی توجه و خودخواه نبودند این اکسیژن ما بود که دیده نمی شد.

او تازه پی برد که نه رنگ و بو دارد، نه شکل دارد و نه اصلاً دیده می شود.

اکسیژن خیلی دل شکسته شد.

در ساحل نشست، به دریا خیره شد و شروع کرد به گریه کردن.

به خدا گفت:

خدا جون اصلاً منظورت از آفرینش من چه بود؟

اگر مرا نمی آفریدی چه می شد؟

موجودی که رنگ و بو و شکل ندارد به چه دردی می خورد؟

تو که این طبیعت پر از گل، درخت، آب، دریا، جنگل، آدم و همة زیبایی ها را آفریدی، نمی شد کمی از این زیبایی ها، رنگ ها و شکل ها را هم به من می دادی؟

حالا دیگر دلش می خواست برگردد به همان جایی که بود. این زندگی دیگر چه لذتی داشت؟ آیا دیگر می توانست مهربانی خدا را باور کند یا خدا را دوست داشته باشد؟ اصلاً آیا خدا او را دوست داشت؟

اینها فکرهایی بود که ذهن اکسیژن را به خود مشغول کرده بود آنقدر مشغول که نفهمید کی و چطور خوابش برد.

عزیزم تو می خواستی با من حرف بزنی؟ تو از دست من ناراحت بودی؟ تو از آفرینش خودت ناراضی بودی و می خواستی به آفرینش خودت پی ببری؟

باشد. پس خوب گوش کن و حواست را جمع کن، عزیزم.

می خواهی بدانی وقتی داشتم تو را می آفریدم به چه فکر می کردم؟

به اینکه وقتی تو به دنیا بیایی، دنیا به چه شکلی در خواهد آمد؟ از وجود تو چه زیبایی هایی در خواهد آمد؟ اصلاً تو به چه صورتی می توانی ظاهر شوی و مفید باشی؟ این زندگی چطور می تواند برای تو لذتبخش باشد؟

حالا این گوی را در دستت بگیر، بچرخانش و خوب به آن نگاه کن و به من گوش کن.

اکسیژن هیجان زده گوی را در دستش گرفته بود و نگاهش می کرد.

تکانی به آن داد و گوی به چخش درآمد.

دید که عده ای آدم در گوی ظاهر شدند و بعد خدا از آنها پرسید:

« آفریده های من به من بگویید چه چیزی را اگر از شما بگیرم، نمی توانید زنده بمانید؟ »

آدم ها سریعاً و با همدیگر جواب دادند:

« خدای مهربون، خب معلوم است، اکسیژن، آب و غذا ».

اکسیژن؟ اکسیژن؟

یعنی باور کنم؟ یعنی آنها مرا می شناختند؟ حتی اسم مرا هم می دانستند! آدم را چه به من؟

بعد اندکی فکر کرد، امّا ...

« امّا چه عزیزم؟ »

« امّا شاید اگر آب و غذا باشد، دیگر به من احتیاجی نباشد »

خدا لبخندی زد و گفت: « گوی را بچرخان ».

اکسیژن فریاد زد: « چه جنگل قشنگی، چه درخت هایی، چه گل هایی، چه حیوانات جور وا جوری! ».

خدا گفت: « تو همیشه می خواستی جای آنها باشی و با حسرت به زندگی شان نگاه می کردی. اینها همان غذای آدم ها هستند ».

مادر طبیعت رو کرد به جنگل و حیواناتش و گفت: « فرزندان عزیزم، به من بگویید چه چیز باعث حیات شماست و بدون آن نمی توانید زنده بمانید و این همه زیبایی از بین می رود؟ »

همه با سر و صدا گفتند: « اکسیژن و آب ».

یعنی باور کنم؟

این همه زایبایی به وجود من احتاج دارد؟ منی که نه دیده می شوم و نه شکل دارم؟ خدای من ...

ولی از شدت بغض و گریه نتوانست ادامه دهد، هم گریه می کرد و هم می خندید.

همان طور که می خندید و گریه می کرد ناگهان احساس کرد که بالا و پایین می رود. آره این موج دریا بود که با تکان هایش او را بیدار می کرد و به دنیای واقعی بر می گرداند با این تفاوت که او این بار از دنیا لذت می برد، از بودنش، از زندگی، از درخت ها، گل ها، پروانه ها، باران و دریا و ...

امّا هنوز دو سؤال در ذهنش باقی مانده بود:

آب حیاتی تر است یا من؟ و همان طور که خدا می گفت، این زندگی چه طور برایم لذت بخش باشد؟

حتماً اینها هم جواب دارند ولی این بار می خواهم خودم جواب سؤالم را پیدا کنم.

امّا پیدا کردن جواب مستلزم این بود که او بیشتر بداند پس به راه افتاد و رفت که بگردد و جواب سؤالاتش را پیدا کند.

شب ها را روز می کرد و  روزها را شب. روی شانة آدم ها، بال پروانه ها و پرنده ها، زیر درخت، روی موج ها می خوابید و استراحت می کرد و این بهترین لحظات زندگیش بود که می گذشت.

حالا دیگر چند سال از تولد اکسیژن ما می گذشت و او خیلی جاها رفته و خیلی چیزها دیده و تحربه کرده بود. با گازهای دیگر آشنا شده بود و خلاصه زندگی برایش معنای دیگری پیدا کرده بود. هر روز از زندگی برایش تجربة جدیدی بود و در هر یک از این روزها به دانسته هایش اضافه می شد.

در یک روز تازه، روزی که با بقیه روزهای قشنگش فرق داشت، کسی را دید که مثل خودش بود. او هم نه شکل داشت، نه رنگ و نه بو یا این تفاوت که جنسش با اکسیژن فرق می کرد.

اکسیژن احساسی عجیب نسبت به او داشت. جلو رفت و نزدیکش شد:

« سلام »

« سلام »

« من اکسیژنم »

« من هم هیدروژنم »

« تو هم مثل من نه رنگ داری، نه شکل ... »

هیدروژن حرفش را قطع کرد و گفت:

« آره، من هم مثل تو برای موجودات مفیدم و به شکل های مختلف در موجودات ظاهر می شوم. من هم مثل تو موجودات را سیراب می کنم ».

« معذرت می خوام، ولی این من و تو نیستیم که موجودات را سیراب می کنیم، آن آب است که به آنها طراوت می دهد و سیرابشان می کند ».

« ولی دقیقاً این من و تو هستیم گه بعد از پیوستن به هم به آب تبدیل می شویم و مِه، باران، رود، دریا و ... »

ولی خدا جون اگه منو نمی آفریدی ...

 

ما هم هستیم٬ چون آفریده شده ایم!

نظرات 8 + ارسال نظر
استاد شنبه 11 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:41 ق.ظ

به نام خدا
مرتضی قشنگ بود. منبعش را هم حتما ذکر کن.
ممنون

مرتضی شنبه 11 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:15 ق.ظ

سلام
نام نویسنده "ریحانه مشتاقی" است که کتاب کیمیا (تهران) در سال 1385 منتشرش کرده.

مرتضی شنبه 11 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:15 ق.ظ

می خواهی بدانی وقتی داشتم تو را می آفریدم به چه فکر می کردم؟
به اینکه وقتی تو به دنیا بیایی، دنیا به چه شکلی در خواهد آمد؟ از وجود تو چه زیبایی هایی در خواهد آمد؟ اصلاً تو به چه صورتی می توانی ظاهر شوی و مفید باشی؟ این زندگی چطور می تواند برای تو لذتبخش باشد؟

سلمان رحمانی سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:45 ق.ظ

داستان جالب
دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد این کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود اوجز یک پتو چیزی نداشت .
اوشب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت ونیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.
عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.
عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست .
"خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت.
اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم،
وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم"
آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود
واوراخوشحال کند .
داخل خانه عارف تاریک بود .پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند.
استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود.
او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .
اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم .
البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .
دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.
دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.
عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.
استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .
استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .
اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی
می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود .
دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد
پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.
او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .
پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت:
فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام .
من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم.
هوا سرد شده بود . استادمی لرزید .

استاد نشست وشعری سرود:
دلی دارم خواهان بخشیدن به همه چیز
اما دستانی دارم به غایت تهی
کسی به قصد تاراج سرمایه ام آمده بود
خانه خالی بود واوبادلی شکسته باز گشت.
ای ماه کاش امشب از آن من بودی ، تو را به دزد خانه ام می بخشیدم.

کلاغ بد قدم جمعه 17 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:26 ب.ظ

سلام
از اینکه خبر بدی (شاید به تعبیری خبر خوب) براتون دارم معذرت می خوام. بلاخره دوستی واسه این روزها هم هست
با خبر شدم دیروز ظهر مرتضی بی چاره تصادف کرده و زدن به موتورش تا شب از این بیمارستان به اون بیمارستان می شده
شانسی که آورده همیشه کلاه ایمنی سرش می گذاشته
گویا به خیر گذشته و به قول خودش فقط یکی از دستاش اوف شده و چندتایی بخیه خورده
مثل اینکه یه پاترولیه در ماشینشو یهو باز می کنه و مرتضی رو صوت می کنه وسط خیابون
خلاصه هنوز زندست و می خواد جای بروس ویلیس جان سخت5 رو بازی کنه
مرتضی دعات می کنم تا زوده زود سلامتیتو بدست بیاری

به نام خدا
خدا کند این هم از شوخی های بی مزه(!) شما باشد؟!
هست؟
استاد

[ بدون نام ] شنبه 18 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:42 ق.ظ

انقدر نامرد نشدیم که یه همچین شوخی زشتی با مرتضی بکنیم
متاسفانه خبر جدی است
می تونید از خودش بپرسید
وقتی باهاش تماس گرفتم خودش با اون لحن خبر رو بهم گفت و فقط نقل قول کردم

دوست خوبمون مرتضی پنج شنبه تصادف نبمه شدیدی رو گذرونده
انقدر می دونم که یه نصفه روز توی بیمارستان بوده
فکر کنم الان حالش خوبه
فقط دستش صدمه دیده
دعاش کنید هرچه سریعتر خوب بشه

به نام خدا
بچه ها!
لطفا دعا کنید زودتر خوب بشه.
ممنون
استاد

مرتضی شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:59 ق.ظ

سلام به آقا کلاغه
اون روز که دیدمت بهت گفتم کلاغ بد قدم
اما امروز می گم کلاغ خبرچین
خوب شد تاکید کردم به کسی چیزی نگی

قاصدک یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:45 ق.ظ

قاصدک



سلام



خوب شدی؟

هنوز تو گچی؟

هنوز گچ پیچی؟

انشاالله زود تر گچ باز میکنی.

فعلا بای بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد