سلام استاد عزیزم وبلاکتون عالیه امیدوارم همیشه وبتون پابرجا باشه ومن همیشه بتونم سر بزنم
به نام خدا ممنون از کامنت قبلی شما حدس زدم شما باید خانم مستخدمین حسینی باشید. لحظه ای فکر کردم از دانشجویان مهندسی منابع طبیعی من بوده باشید. خیلی خوش آمدید. ممنون که سر زدید.
مولوی عشق حقیقی و آرامش قلبی عشق حقیقی یا متعالی، با فطرت آدمی همسوست و جایگزینی برای آن نیست. در این نوع عشق، معشوق، منشأ و پدیدآورنده همه زیباییها و کمال مطلق است. هرچه پیوند میان فرد با محبوبش دامنهدارتر و استوارتر باشد، آثار و تجلی معشوق در عاشق بیشتر میشود. در واقع، همه آرامش بخشی این عشق، از توجه آدمی به چنین محبوبی است که موجب رهایی یافتن از خود و هم و غمهای حاصل از توجه به خود ناشی میشود.
تو که دربند خویشتن باشی عشق بازی دروغ زن باشی
برترین نوع عشق متعالی، عشق به سرچشمه زیباییها و خوبیها؛ یعنی همان پروردگار جهانیان است. البته عشق به بندگان محبوب و برگزیده خداوند نیز نوعی عشق به خداوند و دوستی با دوستان اوست.
من خاک ره آن که ره کوی تو باشد من کشته آن دل که گرفتار تو باشد
در قرآن کریم آمده است: «وَ الَّذینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّهِ؛ و کسانی که ایمان آوردهاند، خدا را بیشتر دوست دارند».
لبیک دلسوخته اى هر شب خدا را مى خواند و ذکر الله از دهان او نمى افتاد. در همه حال لفظ الله بر زبان داشت و یک دم از این ذکر، نمى آسود. شبى شیطان به سراغش آمد و گفت : این همه الله را لبیک کو ؟ چگونه او را این همه مى خوانى و هیچ پاسخ نمى شنوى ؟ اگر در این ذکر، سودى بود، باید ندایى مى شنیدى و لبیکى مى آمد. مرد، شکسته دل شد و به خواب رفت . در خواب حضرت خضر را دید که به او مى گوید: چه شد که از ذکر بازماندى ؟ گفت : همه عمر او را خواندم ، هیچ پاسخ نشنیدم . اگر بر در کسى چند بار بکوبند ، پاسخى شنوند . من سال ها است که الله مى گویم و لبیک نمى شنوم . ترسم که مرا از خود رانده باشد و سزاوار لبیک نباشم . خضر گفت : هرگاه که او را خواندى ، او تو را پاسخ گفته است . گفت : چگونه ؟ گفت : همین که او را مى خوانى ، او تو را حال و توفیق داده است که باز بیایى و الله بگویى . آن الله گفتن هاى تو، لبیک هاى خدا است . اگر رد باب بودى ، آن توفیق نمى یافتى که باز آیى و باز او را بخوانى . بدان که اگر در دل تو سوز و دردى است ، آن سوز و گدازها، همان فرستادگان خدا هستند که از جانب خدا تو را پاسخ مى گویند و به درگاه او مى کشانند. گفت آن الله تو لبیک ماست آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست ترس و عشق تو کمند لطف ماست زیر هر یا رب تو لبیک هاست
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود و غیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست. استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟ شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است . استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد. امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود!!!
قصهای به زیبایی نان ________________________________________ یک مشت دانه گندم، توی پارچهای نمناک خیس خوردند؛ جوانه زدند و سبز شدند. کمی که بالا آمدند، دورشان را روبانی قرمز گرفت و همسایه سکه و سیب شدند.بشقاب سبزه آبروی سفره هفتسین بود.
دانههای گندم خوشحال بودند و خیالشان پر بود از رقص گندمزارهای طلایی. آنها به پایان قصه فکر میکردند؛ به قرص نانی در سفره و اشتیاق دستی که آن را می چیند. نان شدن بزرگترین آرزوی هر دانه گندم است. اما برگهای تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ پایان دانههای گندم بود. روبان قرمز پاره شد و دستی دانههای گندم را از مزرعه کوچکشان جدا کرد. رویای نان و گندم تکهتکه شد. و این آخر قصه بود. دانهها دلخور بودند، از قصهای که خدا برایشان نوشته بود. پس به خدا گفتند: این قصهای نبود که دوستش داشتیم، این قصه ناتمام است و نان ندارد. خدا گفت: قصه شما کوتاه بود، اما ناتمام نبود. قصه شما، قصه جوانه زدن بود و روییدن. قصه سبزی، قصهای که برای فهمیدنش عمری باید زیست. قصه شما، قصه زندگی بود و کوتاهی اش، رسالتتان گفتن همین بود. خدا گفت: قصه شما اگرچه نان نداشت، اما زیبا بود، به زیبایی نان.
به نام خدا سلام. با معذرت از دیرکرد. مسافرت بودم. راستی از هدیه زیبایت ممنون. ممنون استاد
تقصیر من نیست راه خانه ات از حافظه کفشهایم پاک نمی شود....
ممنون
[ بدون نام ]
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1388 ساعت 09:44 ب.ظ
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبانست کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را نگه جز پیش پا را دید نتواند که ره تاریک و لغزان است وگر دست محبت سوی کس یاری به اکراه آورد دست از بغل بیرون که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک چو دیوار ایستد در پیش چشمانت نفس اینست پس دیگر چه داری چشم زچشم دوستان دور یا نزدیک .......... هوا بس نا جوانمردانه سرد است دمت گرم و سرت خوش باد سلامم را تو پاسخ گوی..........
داستان قبر پولدار و خانه فقیر جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند . تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی شود، آنجا خانه ای است نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی . پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آنجا می گذشت و به سخنان آن کودک گوش می داد به پدرش گفت: پدر جان ، مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه ما می برند . زیرا خانه ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی .
شب امشب نیز شب افسرده ی زندان شب طولانی پاییز چو شب های دگر دم کرده و غمگین برآماسیده و ماسیده بر هر چیز همه خوابیده اند آسوده وبی غم و من خوابم نمی آید نمی گیرد دلم آرام. درین تاریک بی روزن مگر پیغام دارد با شما پیغام شما را این نه دشنام است نه نفرین همین می پرسم امشب از شما ای خوابتان چون سنگ ها سنگین چگونه می توان خوابید با این ضجه ی دیوار با دیوار؟ نمی دانم شما دانید این یا نی؟ درین همسایه جغدی هست و ویرانی چه ویرانی!کهن تر یادگار از دورتر اعصار که می آید ازو هر شب صداهای پریشانی: ....جوانمردا!جوانمردا!! چنین بی اعتنا مگذر ترا با آذر پاک اهورایی دهم سوگند! بدین خواری مبین خاکستر سردم. هنوزم آتشی در ژرفنای ژرف دل باقی ست اگرچ اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم جوانمردا بیا بنگر بیا بنگر به آیین جوانمردان وگر نه همچو همدردان گریبان پاره کن یا چاره کن درد مرا دیگر ............................................................. درین همسایه مرغی هست گویا مرغ حق نامش نمی دانم وشاید جغد شاید مرغ کوکوخوان درین همسایه نامش هرچه مرغی هست که شب را همچنان ویرانه ها را دوست می دارد و تنها می نشیند در سکوت و وحشت ویرانه ها تا صبح و حق حق می زند کوکو سرایان ناله می بارد و من آواز این غمگین درد آلود نشد هرگز که یک شب بشنوم بی اعتنا مانم و حزن انگیز اوهامی دلم در پنجه نفشارد درین همسایه مرغی هست خون آلوده اش آواز: کنار پنجره دیشب نشستم گوش دادم مدتی آواز او را باز نشستم ماجرا پرسان چراگویان ولی آرام همش همدرد هم ترسان چرا آواز تو چون ضجه ای خونین و هول آمیز؟ چه می جویی؟ چه می گویی؟چرا اینقدر دردآلود و حزن انگیز؟ چرا؟آخر چرا؟........... بسیار پرسیدم و اندوهناک ترسیدم و او---با گریه شاید گفت: شب و ویرانه آری این و این آری. من این ویرانه ها را دوست می دارم. وشب را دوست می دارم. و این هوهو و حق حق را. همین آری همین من دوست می دارم شب مطلق شب و ویرانه مطلق و شاید هرچه مطلق را نشستم مدتی ترسان .......و او باضجه شاید گفت: نمیدانم چرا شب یا چرا ویرانه ام لانه ولی دانم که شب میراث خورشید است ومیراث خداوند است ویرانه نمی دانم چرا من مرغم و آواز من این است جهانم این و جانم این نهانم این وپیدا و نشانم این و شاید راز من این است........... درین همسایه مرغی هست...............
ممنون
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام استاد عزیزم وبلاکتون عالیه امیدوارم همیشه وبتون پابرجا باشه ومن همیشه بتونم سر بزنم
به نام خدا
ممنون
از کامنت قبلی شما حدس زدم شما باید خانم مستخدمین حسینی باشید. لحظه ای فکر کردم از دانشجویان مهندسی منابع طبیعی من بوده باشید.
خیلی خوش آمدید. ممنون که سر زدید.
از آهسته رفتن نترس ،
از بی حرکت ایستادن بترس!
مولوی
عشق حقیقی و آرامش قلبی
عشق حقیقی یا متعالی، با فطرت آدمی همسوست و جایگزینی برای آن نیست. در این نوع عشق، معشوق، منشأ و پدیدآورنده همه زیباییها و کمال مطلق است. هرچه پیوند میان فرد با محبوبش دامنهدارتر و استوارتر باشد، آثار و تجلی معشوق در عاشق بیشتر میشود. در واقع، همه آرامش بخشی این عشق، از توجه آدمی به چنین محبوبی است که موجب رهایی یافتن از خود و هم و غمهای حاصل از توجه به خود ناشی میشود.
تو که دربند خویشتن باشی عشق بازی دروغ زن باشی
برترین نوع عشق متعالی، عشق به سرچشمه زیباییها و خوبیها؛ یعنی همان پروردگار جهانیان است. البته عشق به بندگان محبوب و برگزیده خداوند نیز نوعی عشق به خداوند و دوستی با دوستان اوست.
من خاک ره آن که ره کوی تو باشد من کشته آن دل که گرفتار تو باشد
در قرآن کریم آمده است: «وَ الَّذینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّهِ؛ و کسانی که ایمان آوردهاند، خدا را بیشتر دوست دارند».
لبیک
دلسوخته اى هر شب خدا را مى خواند و ذکر الله از دهان او نمى افتاد. در همه حال لفظ الله بر زبان داشت و یک دم از این ذکر، نمى آسود.
شبى شیطان به سراغش آمد و گفت : این همه الله را لبیک کو ؟ چگونه او را این همه مى خوانى و هیچ پاسخ نمى شنوى ؟ اگر در این ذکر، سودى بود، باید ندایى مى شنیدى و لبیکى مى آمد.
مرد، شکسته دل شد و به خواب رفت . در خواب حضرت خضر را دید که به او مى گوید: چه شد که از ذکر بازماندى ؟
گفت : همه عمر او را خواندم ، هیچ پاسخ نشنیدم . اگر بر در کسى چند بار بکوبند ، پاسخى شنوند . من سال ها است که الله مى گویم و لبیک نمى شنوم . ترسم که مرا از خود رانده باشد و سزاوار لبیک نباشم . خضر گفت : هرگاه که او را خواندى ، او تو را پاسخ گفته است .
گفت : چگونه ؟ گفت : همین که او را مى خوانى ، او تو را حال و توفیق داده است که باز بیایى و الله بگویى . آن الله گفتن هاى تو، لبیک هاى خدا است . اگر رد باب بودى ، آن توفیق نمى یافتى که باز آیى و باز او را بخوانى . بدان که اگر در دل تو سوز و دردى است ، آن سوز و گدازها، همان فرستادگان خدا هستند که از جانب خدا تو را پاسخ مى گویند و به درگاه او مى کشانند.
گفت آن الله تو لبیک ماست
آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست
ترس و عشق تو کمند لطف ماست
زیر هر یا رب تو لبیک هاست
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود و غیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى
ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى
نکرد.
سرانجام استاد چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از
یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى
میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است .
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود!!!
قصهای به زیبایی نان
________________________________________
یک مشت دانه گندم، توی پارچهای نمناک خیس خوردند؛ جوانه زدند و سبز شدند. کمی که بالا آمدند، دورشان را روبانی قرمز گرفت و همسایه سکه و سیب شدند.بشقاب سبزه آبروی سفره هفتسین بود.
دانههای گندم خوشحال بودند و خیالشان پر بود از رقص گندمزارهای طلایی. آنها به پایان قصه فکر میکردند؛ به قرص نانی در سفره و اشتیاق دستی که آن را می چیند. نان شدن بزرگترین آرزوی هر دانه گندم است.
اما برگهای تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ پایان دانههای گندم بود.
روبان قرمز پاره شد و دستی دانههای گندم را از مزرعه کوچکشان جدا کرد. رویای نان و گندم تکهتکه شد. و این آخر قصه بود.
دانهها دلخور بودند، از قصهای که خدا برایشان نوشته بود.
پس به خدا گفتند: این قصهای نبود که دوستش داشتیم، این قصه ناتمام است و نان ندارد.
خدا گفت: قصه شما کوتاه بود، اما ناتمام نبود. قصه شما، قصه جوانه زدن بود و روییدن. قصه سبزی، قصهای که برای فهمیدنش عمری باید زیست.
قصه شما، قصه زندگی بود و کوتاهی اش، رسالتتان گفتن همین بود.
خدا گفت: قصه شما اگرچه نان نداشت، اما زیبا بود، به زیبایی نان.
به نام خدا
سلام.
با معذرت از دیرکرد.
مسافرت بودم.
راستی از هدیه زیبایت ممنون.
ممنون
استاد
تقصیر من نیست
راه خانه ات
از حافظه کفشهایم پاک نمی شود....
ممنون
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبانست
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یاری
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس اینست پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک
..........
هوا بس نا جوانمردانه سرد است
دمت گرم و سرت خوش باد سلامم را تو پاسخ گوی..........
سلام استاد
سلام!
داستان قبر پولدار و خانه فقیر
جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند . تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی شود، آنجا خانه ای است نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی . پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آنجا می گذشت و به سخنان آن کودک گوش می داد به پدرش گفت: پدر جان ، مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه ما می برند . زیرا خانه ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی .
به نام او که یادش خانه ی تنهایی من است
برای بدست اوردن چیزی که تا به حال نداشته اید باید چیزی شوید که تا به حال نبوده اید
سپاس خدایی را که نعمت همت را افرید
همت بلند دار که مردان روزگار از همت بلند به جایی رسیده اند
پروانه گاهی فراموش میکند که زمانی کرم بوده است
خودتان را به سمت ماه پرتاب کنید حتی اگر خطا کنید میان ستارگان خواهید بود
شب امشب نیز
شب افسرده ی زندان شب طولانی پاییز
چو شب های دگر دم کرده و غمگین
برآماسیده و ماسیده بر هر چیز
همه خوابیده اند آسوده وبی غم
و من خوابم نمی آید
نمی گیرد دلم آرام.
درین تاریک بی روزن
مگر پیغام دارد با شما پیغام
شما را این نه دشنام است نه نفرین
همین می پرسم امشب از شما ای خوابتان چون سنگ ها سنگین
چگونه می توان خوابید با این ضجه ی دیوار با دیوار؟
نمی دانم شما دانید این یا نی؟
درین همسایه جغدی هست و ویرانی
چه ویرانی!کهن تر یادگار از دورتر اعصار که می آید ازو هر شب صداهای پریشانی:
....جوانمردا!جوانمردا!!
چنین بی اعتنا مگذر
ترا با آذر پاک اهورایی دهم سوگند!
بدین خواری مبین خاکستر سردم.
هنوزم آتشی در ژرفنای ژرف دل باقی ست
اگرچ اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم
جوانمردا بیا بنگر بیا بنگر
به آیین جوانمردان وگر نه همچو همدردان
گریبان پاره کن یا چاره کن درد مرا دیگر
.............................................................
درین همسایه مرغی هست گویا مرغ حق نامش
نمی دانم
وشاید جغد شاید مرغ کوکوخوان
درین همسایه نامش هرچه
مرغی هست
که شب را همچنان ویرانه ها را دوست می دارد
و تنها می نشیند در سکوت و وحشت ویرانه ها تا صبح
و حق حق می زند کوکو سرایان ناله می بارد
و من آواز این غمگین درد آلود
نشد هرگز که یک شب بشنوم
بی اعتنا مانم
و حزن انگیز اوهامی دلم در پنجه نفشارد
درین همسایه مرغی هست خون آلوده اش آواز:
کنار پنجره دیشب
نشستم گوش دادم مدتی آواز او را باز
نشستم ماجرا پرسان
چراگویان ولی آرام
همش همدرد هم ترسان
چرا آواز تو چون ضجه ای خونین و هول آمیز؟
چه می جویی؟ چه می گویی؟چرا اینقدر دردآلود و حزن انگیز؟
چرا؟آخر چرا؟...........
بسیار پرسیدم
و اندوهناک ترسیدم
و او---با گریه شاید گفت:
شب و ویرانه آری این و این آری.
من این ویرانه ها را دوست می دارم.
وشب را دوست می دارم.
و این هوهو و حق حق را.
همین آری همین من دوست می دارم
شب مطلق شب و ویرانه مطلق
و شاید هرچه مطلق را
نشستم مدتی ترسان .......و او باضجه شاید گفت:
نمیدانم چرا شب یا چرا ویرانه ام لانه
ولی دانم که شب میراث خورشید است
ومیراث خداوند است ویرانه
نمی دانم چرا من مرغم و آواز من این است
جهانم این و جانم این
نهانم این وپیدا و نشانم این
و شاید راز من این است...........
درین همسایه مرغی هست...............
ممنون