شعر-خانم رحیمی نژاد

یادمه بچه های اتاق همشون یکی دو تا از شعرایی  که استاد سر کلاس خونده بودن رو به دیوار کنار تختشون زده بودن  

در ضمن منم اسم شاعرهارو نمی دونم اگر کسی نام شاعر را یادش است بگوید 

شعر را در ادامه مطلب بخوانید 

 

 

خود را شبی در آیینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت

از فکر اینکه بال و پری داشتم ، ولی
بالا تر از خودم نپریدم دلم گرفت

از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم، دلم گرفت

کم کم به سطح آینه ام برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم، ولی به او نرسیدم دلم گرفت

نقاشیم تمام شد و، زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم، دلم گرفت

نظرات 96 + ارسال نظر
آشنا سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:33 ب.ظ http://bezanrafigh.blogfa.com/

سلام
سر کلاس های ما که این شعر رو نخوندید استاد........
خوش به حال کلاس های رحیمی نژاد اینا.........

به نام خدا
شاید آن موقع بلد نبودم.
شما ۸۳ ای هستی؟

آشنا سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:49 ب.ظ http://bezanrafigh.blogfa.com/

این آدرس قالب های خوبی داره حداقل بهتر از پیش فرض های بلاگ اسکای هستند. می تونید یکی رو انتخاب کنید و کدش رو تو قسمت ویرایش قالب ها از صفحه مدیریت وبلاگ کپی و پیست کنید.....

http://night-skin.com/blogsky/

به نام خدا
قابل توجه مرتضی جهت بررسی و راهنمایی.
ضمنا از وبلاگ آشنا دیدن کنید. قشنگ است.
ممنون

استاد سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:46 ب.ظ

بیت آخرش هم یادم آمد:
شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

میرقریشی سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:08 ب.ظ

این شعر از آقای سید مهدی نقبایی است.یک شعر دیگر که من از ایشون خوندم و به نظرم زیبا بود را اینجا میگذارم: همه حرفهای توی دلم فقط اینها که با تو گفتم نیست

گاه چندین هزار جمله هنوز همه حرفهای ادم نیست




باورم می شود که بسته شده همه اسمان ابی من

و کسی که تمام من شده بود باورم می شود که - کم کم - نیست




شاید این گفتگوی دامنه دار این قطار مسافر کلمات

در دل دره ها سکوت کند با عبور از پلی که محکم نیست




ملوانان شعر را بگذار هم صدا با سکوت من باشند

زیر دریایی نشسته به گل جای اوازهای با هم نیست




تازگی سنگ کوچکی شده ام که سر راه اشک را بسته

غم سیل از سرم گذشت ولی , سنگ کوچک شدن خودش غم نیست؟




راستی شکل شیشه هم شده ام نور در من شکست , می بینی ؟

سنگم و شیشه ام , غم انگیز است ! هیچ چیزم شبیه ادم نیست




کاش ابری به وسعت دریا اسمان را به حرف می اورد

تا ببینی که پشت این همه کوه سیلهای نگفتنی کم نیست



مرسی.

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:31 ق.ظ

قاصدک

سلام
خیلی قشنگ بود
منم باید چند تا شعر توی قسمت خودم بذارم
خیلی تاثیر گذاره
بابت شعر های زیبایی که نوشتی ممنون
بیا اون طرف و نظر بده
ممنون میشم

یاسمن قاسمی پور چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:00 ق.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

سلام
بی مقدمه:
دل خوشیم این بود در تنگ بلور افتاده ام
کی خیالم بود از دنیام دور افتاده ام
مادرم می گفت شیرینست دنیا باز من
گریه می کردم چرا در آب شور افتاده ام
صبح با لبخند بر می خاستم وقتی شبی
خواب می دیدم که جایی توی تور افتاده ام
آرزوهایم ولی پیدا نشد در تنگ تنگ
تازه می فهمم که از دنیام دور افتاده ام (حسین حاج هاشمی)


جو احساس تو برفیست من اما داغم
این چه سریست که در مرکز سرما داغم
من پسر خوانده ی هذیانم و ته مانده ی شب
آتشم آتشم آتش که سراپا داغم
این پدر سوخته دل را به تو دادم شاید
یخ احساس مرا آب کنی تا داغم
من چرا این همه امروز به خود می پیچم
س ...س.. سردم شده اما چ... چرا دا ... داغم
اگر امروز به فردا برسد می فهمم
چه بلایی به سرم آمده حالا داغم
غزلم شروه ی دردست کمه گرمست هنوز
جو احساس تو برفیست من اما داغم (هادی حسنی)



و شعری که بیت اولشو همگی حفظیم

نشسته اند ملخ های شک به برگ یقینم
ببین چه زرد مرا می جوند سبزترینم
ببین چگونه مرا ابر کرد خاطره هایی
که در یکایکشان میشد آفتاب ببینم
شکستنی شده ام اعتراف می کنم اما
زجنس شیشه ی عمر تو ام مزن به زمینم
برای پر زدن از تو خوشا مرام عقابان
کبوترانه چرا باید از تو دانه بچینم
نمی رسند بهم دست اشتیاق من و تو
که تو همیشه همانی که من همیشه همینم (استاد محمد علی بهمنی)


من شعرای نجمه زارع رو خیلی دوست دارم برای شما هم می نویسم شاید خوشتون بیاد
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
خدا کند که ...نه نفرین نمیکنم نکند
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
فقط خدا کند این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

در پناه حق

به نام خدا
سومی را خیلی دوست دارم.
چهارمی را می خوانم.
با اولی و دومی ارتباط برقرار نمی کنم!
آن شعرهای ایمیلتان را هم بنویسید:
واسه لاک پشتا...
ممنون
استاد

یاسمن قاسمی پور چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:00 ق.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

به روزم با یک غزل
خوشحال میشم تشریف بیارید
در پناه حق

به نام خدا
آمدیم و نظر دادیم- باز هم قبل از این که این کامنت شما را ببینیم!
دارید جا می افتید و کسوت می گیرید!
موفق باشید.

یاسمن قاسمی پور چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:16 ب.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

واسه لاک پشتا همین بس که وطن رو شونشونه
پر واسه اونا که توی ناکجاها خونشونه (نمیدونم شاعرش کیه!)





دلی شکسته تر از نای نی لبک دارم
یواش دست نزن شیشه ام ترک دارم
چقدر وسوسه در چشم انتخاب من است
که بر صداقت آیینه نیز شک دارم
رفیق بار" غریبی" به دوش من مانده
که احتیاج به یک دوست یک کمک دارم
صدا زدم که به من در قبال سکه ی زخم
چه می دهید؟ یکی گفت من نمک دارم
من و تو هر دو غریبیم و آشنای سکوت
خوشم به اینکه غمی با تو مشترک دارم (علیرضا دهرویه)





و در این روزها آنقدر از احساس لبریزم
که حتی گاه گاهی در لباسم شعر می ریزم
تو وقتی می رسی بر کرت کرتم لرزه می افتد
شبیه خاک نیشابور جد در جد غزل خیزم
نگاهم داشت از پرچین رویت میوه می دزدید
مخواه از این گناه مستحب هرگز بپرهیزم
عروسک وار دست دختران کدخدا هستی
و اما من مترسک زاده ای در دست جالیزم
بهار اندام من این شهر را اردیبهشتی کن
که من بر عکس شاعرها به شدت ضد پاییزم(علیرضا بدیع)





تا کی سر کوچه تان هیاهو بکشم
از چهار طرف محله را بو بکشم
سارا تو رو هرکه دوست داری نگذار
مجبور شوم دوباره چاقو بکشم!



من سر به تنم زیاد بود از اول
شالوده ام از تضاد بود از اول
ابعاد مرا عشق بهم ریخته است
روحم به تنم گشاد بود از اول



بگذار که مشکلات را درک کنی
تا لذت کیش و مات را درک کنی
زحمت بکش این پیاز را پوست بکن
تا فلسفه ی حیات را درک کنی!

(جلیل صفر بیگی)




تا کی به پای حسرت باران بایستیم
با چتر در میان بیابان بایستیم
مثل مترسکی همه ناچار و ناگزیر
در زیر سایه های کلاغان بایستیم
هر فرد میله ی قفس خالی خود است
تا کی میان این همه زندان بایستیم
ای رود سمت آمدنت را نشان بده
رخصت بده کنار درختان بایستیم
تو گفته ای که جمعه میایی ولی بگو
باید کدام سمت خیابان بایستیم (نیما فرقه)







گرچه با کپسول اکسیژن مجابت کرده اند
مادرت می گفت دکترها جوابت کرده اند
مرگ تدریجی است این دردی که داری می کشی
منتها با قرص های خواب خوابت کرده اند
خواب می بینی که در "سردشتی" و "گیلانغرب"
خواب می بینی که بر آتش کبابت کرده اند
خواب می بینی می آید بوی ترش سیب کال
پس برای آزمایش انتخابت کرده اند
هیروشیما تا حلبچه وسعت کابوس توست
خواب می بینی مورخ ها کتابت کرده اند
خواب می بینی که مسئولان بنیاد شهید
بر در دروازه های شهر قابت کرده اند
از خدا می خواستی محشور باشی با حسین
خواب می بینی دعایت را اجابت کرده اند
خواب می بینی کنار صحن "بابا یادگار"
بمب ها بر قریه ی زرده اصابت کرد ه اند
قصر شیرینی که از شیرینی ات چیزی نماند
یا پلی هستی که چون سرپل خرابت کرده اند ؟
خوشه خوشه بمب های خوشه ای را چیده ای
باد خاکی با کدامین آتش آبت کرده اند
با کدامین آتش ای شمعی که در خود سوختی
قطره قطره در وجود خود مذابت کرده اند؟
می پری از خواب و می بینی شهید زنده ای
با چه معیاری-نمیدانم- حسابت کرده اند (اصغر عظیمی مهر)





وقتی که گرگ بره نما شد چه می کنید؟
شیطان خدای نکرده خدا شد چه می کنید
در معبدی که خاطره ها در عبادتند
برقی جهید و قبله دو تا شد چه می کنید
این خار این وبال لب چینه های سخت
سالار باغ آینه ها شد چه می کنید
آن پیرزن که خون اساطیر می خورد
خاتون قصه گوی شما شد چه می کنید
ای چشم های سبز تماشا اگر شبی
یک در کنار پنجره واشد چه می کنید (علیرضا حیدری)




چشم بد پنجره را قاب هوس می سازد
بی گمان خانه ی آلوده مگس می سازد
گرچه افتادگی آغاز زلالیست ولی
تبر از شاخه ی افتاده قفس می سازد
ای بنازم کرم عشق دل عاشق را
می کند خانه ی ویرانه سپس میسازد
این عجب نیست درین باغ پر از گل خاری
خانه اش را بغل خانه ی خس می سازد
چهره از دشمن وامانده مگردان پویا
نا کسان را چه بسا عاطفه کس می سازد(علیرضا حیدری-پویا)



با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است
چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده است
ای سب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است
پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله های قفس عاشقت شده است
آیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است(فاضل نظری)




در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورده چه جای نگرانیست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم(فاضل نظری)



با یاد شانه های تو سر آفریده است
ایزد چقدر شانه به سر آفریده است
معجون سرنوشت مرا با لبان تو
بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است
پای مرا برای دویدن به سوی تو
پای تو را برای سفر آفریده است
لبخند را به روی لبانت چه پایدار
اخم تو را چه زود گذر آفریده است
هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست
خوب آفریده است-اگر آفریده است-
تا چشم شور برتو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است
چون قید ریشه مانع پرواز می شود
پروانه را بدون پدر آفریده است
غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست
باری که روی شانه ی هر آفریده است (غلامرضا طریقی)

ممنون.

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:20 ق.ظ

سلام

صورت آینه لک خورده، به دادش برسید

شیشه ی عشق ترک خورده، به دادش برسد

سفره ی ساده ی ده نان و نمک داشت، ولی

او هم انگار کپک خورده، به دادش برسید

فاجعه وسعت دنیای شماهاست، عجب!

عاطفه باز کتک خورده، به دادش برسید

دختر کوچک ده بس که به او زنگ زدند

از همه کس متلک خورده، به دادش برسید

باز بر سادگی مردم ده خندیدند؟!

شهرتان نیز کلک خورده، به دادش برسید

به نام خدا
خانم رحیمی نژاد
ممنون که این شعر را هم یادآوری کردید.
به نظرم این دو تا را با هم خوانده بودم.
نام شاعرش را نیز دانشجویان عزیزم گفته بودند.
اگرکسی یادش هست یادآوری کند.
راستی از این که شریکم در ابتدای پست لفظ خانم را جا انداخته معذرت می خواهم.
باز هم ممنون
استاد

بوی فیروزه پنج‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:46 ب.ظ

سلام
دوست عزیزم من با خواندن این شعر اشک ریختم
خیلی دلم برای دوستی های قدیم تنگ شده.

به نام خدا
خوش آمدید. ممنون از حضورتون.

مرتضی جمعه 10 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:47 ق.ظ

سلام
خانم رحینی نژاد
اگه ابتدای یادداشت خانم ننوشتم به دو دلیل بود:
۱- خیلی عجله ای یادداشت رو وارد وبلاگ کردم.
۲- نمی دونستم خانم هستین یا آقا چون خودتون هم نگفته بودین.
در کل معذرت می خوام
بی ادبی نبود٬ بی اطلاعی بود
من شمارو خاطرم نیست٬ می شه بگین کدوم ورودی هستین و اینکه آیا با من از نزدیک برخوردی داشتین یا نه٬ شاید اینطوری شمارو به یادم بیارم
باز هم ببخشید
یا علی

به نام خدا
الان (با رنگ متمایز) اضافه کن.
استاد

رحیمی نژاد جمعه 10 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:23 ق.ظ

سلام
ای بابا اگه قرار بود از این چیزا ناراحت بشم که....
البته من هرچه قدر راحت تر صدام کنن بیشتر خوشم می آد
لطفآ بذارید همین جوری بمونه

استاد از این که این قدر دقیق و حساس هستین و جواب نوشته ها رو هم شخصآ می دین خییییییییییییییییییییلی ممنوووووون

آقا مرتضی تا حالا با هم برخورد نداشتیم از بچه های ۸۴۲ هستم از زحمت های شماهم ممنونم .

به نام خدا
مرتضی! اختیار با خودت!
ببینم چه می کنی؟!
استاد

آشنا جمعه 10 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:51 ق.ظ http://bezanrafigh.blogfa.com/

سلام
استاد حسودیم شد به یاسمن سر زدید....:D

به نام خدا
سلام.
به شما هم سر زده ام. معرفی هم کرده ام و گفته ام وبلاگ بسیار خوبی دارید اما...
اگر منظورتان کامنت است باید بگویم:
۱-ایشان از من قبلا نظر خواسته بودند و با ایشان اتمام حجت کرده بوده ام. برخی کامنتهای تند هم گذاشته ام.
۲-ایشان به نام می‌آیند شما با نام مستعار!!!
۳-با این حال چشم! ان شاالله به زودی.
ممنون
استاد

سلمان رحمانی سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:48 ق.ظ

سلام
ببخشید که این شعر رو توی این ژست نوشت، میدونم که مناسب این پست نیست ولی جای مناسبی پیدا نکردم، قصد جسارت نداشتم:

خر عاشق

خری آمد بسوی مادر خویش بگفت مادر چرا رنجم دهی پیش

برو امشب برایم خواستگاری اگر تو بچه ات را دوست داری

خر مادر بگفتا ای پسر جان تو را من دوست دارم بهتر از جان

زبین این همه خرهای خوشگل یکی کن نشان چون نیست مشکل

خرک از شادمانی جفتکی زد کمی عرعر نمود و پشتکی زد

بگفت مادر به قربان نگاهت به قربان دو چشمان سیاهت

خر همسایه را عاشق شدم من به زیبایی نباشد مثل او زن

بگفت مادر برو پالان به تن کن برو اکنون بزرگان را خبر کن

به آداب و رسومات زمانه شدند داخل به رسم عاقلانه

دو تا پالان خریدند پای عقدش یه افسار طلا با پول نقدش

خریداری نمودند یک طویله همانطوری که رسم است در قبیله

خر عاقد کتاب خود گشایید وصال عقد ایشان را نمایید

دوشیزه خر خانم آیا رضایی؟ به عقد این خر خوش تیپ در آیی؟

یکی از حاضرین گفتا به خنده عروس خانم بهر گل چیدین برفته

برای بار سوم خر بپرسید خر خانم سرش یکباره جنبید

خران عرعر کنان شادی نمودند به یونجه کام خود شیرین نمودند

به امید خوشی و شادمانی برای این دو خر در زندگانی

سلمان جان!
خوب بگو یک پست برایت بسازیم!؟
استاد

مرتضی سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:56 ب.ظ

سلام استاد
یه یادداشت واسه سلمان بسازم
سلمانی که من می شناسم آدم پری است٬ کوله باری شعر و حکایت و داستان داره
چه کنم؟

به نام خدا
اولا این قدر تعریفش نکن! دانشجوی من است زیاده خواه می شود!
ثانیا اگر درخواست کرد بساز!
ممنون
استاد

رحیمی نژاد سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:42 ب.ظ

سلام
شعر جالبی بود
آفرین آفرین
توی جشن تواضع شمارو دیدیم الان هم روحیه ی لطیفتون رو.

سلمان رحمانی چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:37 ق.ظ

سلام
استاد عزیز، شما همیشه لطف داشته اید نسبت به همه ما، ممنون
هر جور که خود صلاح می دونید،من هر وقت که مطلب خوبی داشته باشم واسطون پست میذارم، اینکه گفتم منظورم این بود که پستی مختص شعر پیدا نکردم مجبور شدم که تو یادداشت مربوط به خانم رحیمی نژاد پست بذارم.

به نام خدا
مرتضی!
لطفا کلبه سلمان را بساز
ممنون
استاد

سلمان رحمانی چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:40 ق.ظ

سلام مرتضی
ارادتمندم
نظر لطف شماست، سپاسگذارم ولی من اینهمه نیستم،
این وبلاگ مربوط به بچه های شیمی دانشگاه سمنان، منم در حد توان خودم در خدمت هستم.
موفق باشی

سلمان رحمانی چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:42 ق.ظ

سلام استاد
ممنون از اظهار نظرتان،
اظهارات شما همیشه چاره ساز و اصلاح کننده اند،
تشکر از نظر لطفتان
پیروز و سربلند باشی

سلمان رحمانی چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:44 ق.ظ

سلام حانم رحیمی نژاد
ممنونم
قابلی نداشت، شما لطف دارید
وظیفه بود، شماها بیشتر از اینها به حق به گردن ما دارید،
پاینده و سربلند در پناه حق

سلمان رحمانی چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:51 ب.ظ

مانده ام یاران در این گرداب غم ساحل کجاست؟

کس نمی گیرد نشان و کس نمی پرسد کجاست؟


بی وفایان آخر این دنیا نمی ماند به کس

بنگرید ای غافلان شاهان و در ویشان کجاست ؟


لحظه ای با چشم بینا بنگرید ای دوستان

کاخ فرعون تخت جمشید و سر قارون کجاست؟


دلبر ان دلدا دگان شهزاد گان بلهو س

خانه زرین شاهان وامیران کو کجاست؟


صورت لیلی بخاک افکند چرخ کجمدار

رستم دستان ید وبیضای اسکندر کجاست؟


شهسواران و دلیران سر بخاک افکنده اند

این چنین بی اعتباری می پرستان در کجاست؟


تیشه فرهاد را در خاک افکند این سپهر

پرسجو کن بیستون را گو سر کسری کجاست؟


رو به ایوان مدائن طاق کسری را نگر

خیمه نوشیر وان را جستجو کن در کجاست ؟


چرخ گردون را از این بازیچه ها بسیار هست

چشم دل بگشا ببین در ویش مسکین در کجاست؟


مرتضی پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:18 ق.ظ

سلام سلمان جان
من اون حرفارو بدون هیچ تعارف و مبالغه ای نوشتم
چون واقعا لایقش بودی (مثلا عمرا همچین چیزایی رو درباره حسین بگم)
یه متن به سلیقه خودت واسه کلبه ات بنویس تا بسازمش (می تونی به متن کلبه های دیگه مراجعه کنی تا گوشی دستت بیاد)
یه دونه بودی، یه دونه هستی، یه دونه خواهی بود
دلم برات تنگ شده
سمینارمو ارائه کردم میام سمنان پیشتون
متن فراموش نشه
یا علی

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:32 ق.ظ

سلام مرتضی
لطف داری عزیز جان، ممنون، خوبی از شماست،
به روی چشم، در موردش فکر می کنم بعد خبر می دم، همین جا.
بفرما ناناز ناناز، قدمت روی چشم
در پناه حق

سلمان رحمانی جمعه 17 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:19 ب.ظ http://salmanrahmany@gmail.com

سلام مرتضی
اسم کلبه ی منو " کلبه درویشان " بذاز،
متن کلبه رو هم:
باران: تب هر طرف ببارم دارم،
دهقان: تب تا به کی بکارم دارم،
درویش نگاهی به خود انداخت و گفت:
هرچه دارم از ندارم دارم!
بنویس.
اگه مشکلی داره بگو تا درستش کنم.
ممنون
یا علی

سلمان رحمانی یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:51 ب.ظ

نارسایی عشق مجازی
عشق: یا حقیقی است یا مجازی. عشق حقیقی آن است که به امور معنوی همانند: پروردگار، دانش، نیایش، شخصیت علمی و معنوی دیگران و همانند آنها تعلّق گیرد، که البته در رأس عشقِ حقیقی، عشق به پروردگار است. اما عشق مجازی آن است که به مسائل مادی تعلّق می‏گیرد، همانند عشق به پول، مقام، شهرت و... . معمولاً مجازی، نکوهیده و بر پایه سست هوس‏های مادی و پست استوار است که نه تنها حس کمال‏جویی انسان را ارضا نمی‏کند، بلکه آدمی را از حرکت به سوی تکامل بازمی‏دارد و او را با روحی ناراضی و عقیده‏ای پوچ رها می‏کند. چنین عشقی، انسان را به آرامش پایدار نمی‏رساند. بدین ترتیب، فرد مبتلا، هیچ‏گاه ثبات و پویا زندگی نخواهد کرد، مگر جای‏گزینی شایسته برای آن بیابد که همان عشق متعالی و عشق به امور معنوی باشد. نظامی گنجوی، در پایان داستان، لیلی و مجنون، سخنی با این مضمون آمده است:

لیلی در اواخر عمر، بیمار شد و طراوتش از بین رفت. او به مادرش وصیت کرد که پیام مرا به مجنون برسان و به او بگو: اگر خواستی محبوبی برگزینی، دوستی مانند من مگیر که با یک تب، همه طراوت خود را از دست بدهد و با یک بیماری، همه نشاط او فرو نشیند، بلکه دوستی بگیر که زوال‏پذیر نباشد.

به تعبیر زیبای خیام:
هر صورت دلکش که ترا روی نمود
خواهد فلکش ز دور چشم تو ربود
رو دل به کسی نه که در اطوار وجود
بو دست همیشه با تو و خواهد بود

سلمان رحمانی یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:55 ب.ظ

عشق
معشوقی، عاشق خود را نزد خویش نشانید. عاشق، نامه ای را بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. آن نامه، گفتار عاشق به معشوق خویش بود و با عبارات و الفاظ گوناگون، از فراق و هجران معشوق، سخن به میان آورده بود...

معشوق گفت: این نامه را برای چه کسی نوشته ای؟عاشق گفت: برای تو.معشوق گفت: اکنون که به وصال رسیده ای و من،در نزد تو نشسته ام، در این صورت خواندن نامه جز تلف کردن وقت نیست

گفت معشوقش گر این بهر من است

گاهِ وصلِ این عمر ضـــایع کردن است

عاشق گفت: آری تو در اینجا حاضر هستی، ولی من آن حالت عشق را ( که در نامه ترسیم کرده ام) در اینجا از تو در نمی یابم...

معشوق گفت: پس من معشوق تو نیستم، بلکه معشوق تو دو چیز است، یکی «وجود من» و دوم«آن حالت دوری که ترا به من عاشق ساخته!» پس من جزئی از مقصود هستم.

بدان که معشوق حقیقی، مافوق حالتها است و تجزیه و تغییر نسبت به او متصّور نیست. چنانکه معبود مطلق ابراهیم خلیل(ع) ستاره و ماه و خورشید( که تغییر آنها، موجب تغییر حالت ابراهیم(ع) می شد نیستند.

بنابراین با جستجوی پیگیر، دنبال معشوق حقیقی باش که حالتها و وقتها، عشق او را در نظرات، دو نیم نکنند:

هست معشــوق آنکه او یکتابود

مبتــــدا و منتهــــایت او بـــــود

چون بیــا بیش و نباشی منتظر

هم هــویدا او بود هم نیز سِـــرّ

روچنین عشقی گزین گرزنده ای

ورنــــه وقت مختــلف را بنده ای

هرکه چیزی جست بی شک یافت او

چو بحــــد اندر طلب، بشتافت او

مثنوی

عتیقه سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:43 ق.ظ

سلام

به کجا میروی ؟
صبرکن !...

صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو !
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو !

ای کبوتر به کجا ؟!
قدری دگر صبر کن
آسمان پای پرت پیر شود بعد برو

ای عزیز جان من ...
تو اگر گریه کنی بغض منم میشکند !
خنده کن !
عشق نمک گیر شود بعد برو !
یک نفر حسرت لبخند تو را میدارد ...
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو !
خواب دیدی شبی از راه ، سوارت آمده ؟

باش ای نازنین !
باش ای مهربان خواب تو تعبیر شود

بعد
برو

به نام خدا
سلام
با معذرت. مسافرت بودم.
ممنون
استاد

عتیقه سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:45 ق.ظ

سلام

صبر کن عاطفه دلگیر شود بعد برو

یا کمی از تو دلم سیر شود بعد برو

صبر کن طفلک نوخواسته ی عاشقی ام

زندگانی کند و پیر شود بعد برو

تازه از راه رسیدی به سفر فکر نکن

باش تا وقت سفر دیر شود بعد برو

تو اگر کوچ کنی بغض خدا می شکند

صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو

تازه عاشق شده ام من به دلم رحمی کن

باش تا عشق زمین گیر شود بعد برو

به نام خدا
سلام.
با معذرت از دیرکرد.
مسافرت بودم.
ممنون
استاد

عتیقه سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:46 ق.ظ

سلام

روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت


زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت


چه تفاوت که چه خورده است؟ غم دل یا سم


آنقدر غرق جنون بود که پرپر شد و رفت


روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود


مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت


او کسی بود که از غرق شدن می ترسید


عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت


هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد


دختری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت


به نام خدا
سلام.
با معذرت از دیرکرد.
مسافرت بودم.
ممنون
استاد

عتیقه سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:48 ق.ظ

سلام

به التماس نجیبم بخند حرفی نیست

شکسته پای شکیبم بخند حرفی نیست

در امتداد جنونم بیا و رو در رو

به خنده های عجیبم بخند حرفی نیست

از آخرین نفس کوچه هم پرم دادند

به این غروب غریبم بخند حرفی نیست

طلسم اشک مرا با فریب دزدیدند

تو هم برای فریبم بخند حرفی نیست

من از عبور نگاهی شکسته ام ، آری

شکستن است نصیبم بخند حرفی نیست

به حال من پری دل گرفته هم خندید

تو هم بخند حبیبم ، بخند ، حرفی نیست

به نام خدا
سلام.
با معذرت از دیرکرد.
مسافرت بودم.
ممنون
استاد

عتیقه سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:50 ق.ظ

سلام

دوست دارم بروم سر به سرم نگذارید

گریه ام را به حساب سفرم نگذارید

دوست دارم که به پابوسی ِ باران بروم

آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید

اینقدر آینه ها را به رخ من نکشید

اینقدر داغ جنون بر جگرم نگذارید

چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد

بس کنید، این همه دل دورو برم نگذارید

آخرین حرف من این است: زمینی نشوید

فقط ، از حال زمین بی خبرم نگذارید


به نام خدا
سلام.
با معذرت از دیرکرد.
مسافرت بودم.
ممنون
استاد

عتیقه سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:52 ق.ظ

سلام

راه دور است و پر از خار بیا برگردیم

سایه مان مانده به دیوار بیا برگردیم

هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی

گریه ام را تو به یاد آر بیا برگردیم

این کبوتر که تو اینسان پر و بالش بستی

دل من بود وفادار، بیا برگردیم

ترسم اینجا که بسوزد پر و بال عشقم

یا شود حاصل تکرار بیا برگردیم

یک غزل نذر نمودم که برایت گویم

گفتم آنرا شب دیدار بیا برگردیم

باز گفتی که برایم غزل از عشق بگو

یک غزل میخرم اینبار بیا برگردیم

من که عشقم به دو چشم تو دخیلی بسته است

عشق من را مکن انکار بیا برگردیم

به نام خدا
سلام.
با معذرت از دیرکرد.
مسافرت بودم.
ممنون
استاد

عتیقه سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:53 ق.ظ

سلام

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه نکوتر آنکه مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد

پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند

چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد

من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم

که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد

عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید

نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد

اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند

به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد.

به نام خدا
سلام.
با معذرت از دیرکرد.
مسافرت بودم.
ممنون
ممنون از اشعار زیبایتان.
استاد

TNT یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:54 ب.ظ

سلام استاد
بعد از مدت ها اومدم سری به شما بزنم.

آخرین باری که برامون شعر خوندین این شعر بود که واقعا جالب بود

می ذارمش اینجا شاید بقیه هم خوششون بیاد.

ندانم کجا دیده ام این روایت و یا از که بشنیده ام این حکایت
یکی از بزرگان اعراب یثرب که می داشت جمعی به زیر حمایت
بهنگام نزع روان، وقت مردن همی خواست او از یکایک رضایت
تمام قبیله رضا گشته از وی رضایت گرفت او بحد کفایت
به ناگه بیاد آمدش اشتری را که مرکوب او بوده است از بدایت
به جنگ وبه صلح وبه صحرا وهامون کشیده است بارش بدون شکایت
زده خیزرانش همی سخت برسر همی ره نوردیده با او به غایت
فراموش کرده رضایت بخواهد ببندد دهان شتر از سعایت
بفرمود اشتر نمودند حاضر کشیدش به سر دست لطف وعنایت
به او گفت: کای اشتر سالخورده تو در عمر کردی بمن بس رعایت
سواری بمن داده ای از جوانی به کوه و بدشت و به شهر و ولایت
بسی صدمه ها برتو از من رسیده به حدی که شدلنگ از آن دست وپایت
زمن باش راضی دراین وقت آخر تو بگذر ز تقصییر من با رضایت
زبان شتر باز شد بهر پاسخ به امر خدا گفت : این نغز آیت
رضا هستم از هرچه کردی تو بامن چو بودی مرا صاحبی با درایت
خوراندی بمن بهترین خار صحرا به آبم نمودی ز زمزم سقا یت
ولی نیستم راضی از یک گناهت چو بود آن گناه تو بر من جنایت
تو می بستی افسار من بر دم خر که ره را نماید بمن خر هدایت
شتر می رود زیر هر بار سنگین ولی سخت باشد براو بی نهایت
که افسار او را کشد یک الاغی رود زیر بار خری بی کفایت
نمودم من این قصه رانظم شاید بماند ز من یادگار این حکایت
بخوانند درد دل اشتران را همی ساربانان با عزم و رایت
نبندند بند جمل بر دم خر که((همت) )بگوید لغز یا کنایت

شعر از : عبدالحسین همت یار-نگین سخن- جلد اول

به نام خدا
آفرین تی ان تی!
کاملش را نوشتی. ان شاالله برای پدرم هم کاملش را می خوانم.
ممنون
استاد

TNT یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:27 ب.ظ

اینم شعری که دکتر عموزاده سر کلاس می خوند شاید بعضی ها دنبالش باشند!!!!!!!!!!

هذیان یک مسلول

همره باد از نشیب و از فراز کوهساران
از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران
می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،‌اشک نیازی
مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر
می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
این منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز کن در
باز کن در باز کن ... تا بینمت یکبار دیگر
چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم
تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان ،‌آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته
سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر ، ببین از باده ی خون مستم آخر
خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر به سر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم
هر چه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهرو یان و من صیاد بودم
بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم
درد سینه آتشم زد ، اشک تر شد پیکر من
لاله گون شد سر به سر ، از خون سینه بستر من
خاک گور زندگی شد ،‌ در به در خاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه ! چه دانی سل چها کرده است با من ؟ من چه گویم
همنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم
زیورم ، پشت خمیده ، گونه های گود ، زیبم
ناله ی محزون حبیبم ، لخته های خون طبیبم
کشته شد ، تاریک شد ، نابود شد ، روز جوانم
ناله شد ،‌افسوس شد ، فریاد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
خواهی از جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من
وه ! زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم
گر که شیر توست ، مادر ... بی گناهم ، کن حلالم
آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را
بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
گویمش مادر ! چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی می کنم ، مادر ؟ مگر خون که خوردم
سرفه ها ، تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس کنین آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم
سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم
عشقها ! ای خاطرات ...ای آرزوهای جوانی !
اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی
سوزها ... افسانه ها ... ای ناله های آسمانی
دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
آخر ... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هر چه کردم یا نکردم ، هر چه بودم در گذشته
کرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته
می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
تالیاس عقد خود پیچید به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن ،‌فرزند خود را ، مادر من
پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار ،‌خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد ، توی رختخوابش
تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش
قایقی از استخوان ،‌خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته
دستهایش چون دو پاروی کج و در هم شکسته
پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر
این منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز کن در
باز کن، ازپا فتادستم ... آخ ... مادر
آخ.......م... ا...د...ر

شاعر: کارو

به نام خدا
ممنون
اشکمو در آوردید.
استاد

TNT دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:28 ب.ظ

سلام استاد
شرمنده

سلام. چرا؟

TNT دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:26 ق.ظ

با سلام مجدد استاد خیلی دلمون برای کلاساتون تنگ شده کاش می شد یه بار دیگه تو کلاستون می بودیم...


به نام خدا
ممنون. شرمنده می کنید.
استاد

TNT دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:27 ق.ظ

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد


نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت


ولی بسیار مشتاقم


که از خاک گلویم سوتکی سازد،


گلویم سوتکی باشد،بدست کودکی گستاخ و بازیگوش


و او یکریز و پی در پی


دم گرم و چموش خویش را بر گلویم سخت بفشارد


و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد،


بدین سان بشکند در من،


سکوت مرگبارم را.........


«دکتر علی شریعتی»

فریاد چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:09 ب.ظ

هنگام که گریه میدهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت...
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی میزند مشت...

زان دیر سفر که رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده
دارم به بهانه های مانوس
تصویری از او به بر گشاده.

لیکن چه گریستن چه طوفان؟
خاموش شبی است.هرچه تنهاست.
مردی در راه میزند نی
و آواش فسرده بر می آید.
تنهای دگر منم که چشمم
طوفان سرشک می گشاید.

هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت.
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی میزند موج.

رحیمی نژاد شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ق.ظ

سلام
شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان
که بمژگان شکند قلب همه صف شکنان


مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان


تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهدبود
بنده من شو و برخور ز همه سیم تنان


کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز
تا بخلوتگه خورشید رسی چرخ زنان


بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان


دامن دوست بدست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان


پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان


با صبا در چمن لاله سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان


گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان

رحیمی نژاد شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:58 ق.ظ

سلام


علی مولای مظلومان عالم
بگو از نارفیقان چون بنالم




از آن شامی که سر در چاه کردی
مرا از درد خویش آگاه کردی




طنین ناله در افلاک افتاد

تمام آسمان بر خاک افتاد




پر و بال تو ((زهرا)) را شکستند

تو را با ریسمان فتنه بستند




کدامین شب از آن شب تیره تر بود

که زهرا حایل دیوار و در بود




زمان بر سینه خود سنگ می کوفت

زمین از داغ زهرا شعله ور بود




تو می دیدی ولی لب بسته بودی

که آیین محمد در خطر بود؟




ندانستم که در چشم حقیقت

کدامین مصلحت مد نطر بود




گلویت استخوانی اتشین داشت

که فریادت فقط در چشم تر بود؟




فدای تیغ عریان تو گردم

کسی آیا زتو مظلوم تر بود؟




مه خورشید طلعت کیست؟ زهرا

چراغ شعله خلقت کیست ؟ زهرا




پس از زهرا علی بی همزبان شد

اسیر امتی نامهربان شد




علی تنهاست در یک قوم گمراه

زبانش را که می فهمد به جز چاه




پس از او کیسه نان و رطب کو

صدای ناله های نیمه شب کو




خدایا کاش آن شب بی سحر بود

که تیغ ابن ملجم شعله ور بود




اذان گفتند و ما در خواب بودیم

علی تنها به مسجد رهسپر بود




در آن شب تا قمر در عقرب افتاد

غم عالم به دوش زینب افتاد




فدک شد پایمال نانجیبان

علی لرزید و در تاب و تب افتاد




یقین دارم به جرم فتح خیبر

فدک در دست ال مرحب افتاد




علی جان کوفیان غیرت ندارند

که فرمان تو را گردن گذارند




علی جان کوفیان با کیاست

جدا کردند دین را از سیاست




بنام دین سر دین را شکستند

دو بال مرغ امین را شکستند




(مرحوم آقاسی)

رحیمی نژاد شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:03 ب.ظ

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست




عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود




سجده ای زد بر لب درگاه او

پُر ز لیلا شد دل پر آه او




گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای




جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای




نیشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی




خسته ام زین عشق، دل خونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن




مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو… من نیستم




گفت ای دیوانه! لیلایت منم

در رگ پنهان و پیدایت منم




سالها با جور لیلا ساختی


من کنارت بودم و نشناختی




عشق لیلا در دلت انداختم


صد قمار عشق یکجا باختم




کردمت آواره صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد




سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت




روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی




مطمئن بودم به من سر می زنی

در حریم خانه ام در می زنی




حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بی قرارت کرده بود




مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم




(مرتضی عبدالهی)

رحیمی نژاد شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:05 ب.ظ


گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن

گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن
گفتم به نام نامیت هر دم بنازم

گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم
گفتم که دیدار تو باشد آرزویم

گفتا که در کوی عمل کن جستجویم

گفتم بیا جانم پر از شهد صفا کن

گفتا به عهد بندگی با حق وفا کن

گفتم به مهدی بر من دلخسته رو کن

گفتا ز تقوا کسب عز و آبرو کن

گفتم دلم با نور ایمان منجلی کن

گفتا تمسک بر کتاب و هم عمل کن

گفتم ز حق دارم تمنای سکینه
گفتا بشوی از دل غبار حقد و کینه

گفتم رخت را از من واله مگردان

گفتا دلی را با ستم از خود مرنجان

گفتم به جان مادرت من را دعا کن

گفتا که جانت پاک از بهر خدا کن

گفتم ز هجران تو قلبی تنگ دارم

گفتا ز قول بی عمل من ننگ دارم

گفتم دمی با من ز رافت گفتگو کن

گفتا به آب دیده دل را شستشو کن

گفتم دلم از بند غم آزاد گردان

گفتا که دل با یاد حق آباد گردان

گفتم که شام تا دلها را سحر کن

گفتا دعا همواره با اشک بصر کن

گفتم که از هجران رویت بی قرارم

گفتا که روز وصل را در انتظارم

سلمان رحمانی جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:53 ق.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد

شعر مجنون مرتضی عبدالهی زیبا بود، استفاده کردم

یا علی

رحیمی نژاد شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:08 ب.ظ

سلام آقای رحمانی
خوشحال شدم که خوشتون اومد
موفق باشید

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:35 ب.ظ

سلام


ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم

تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم

نکته​ها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرونگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:38 ب.ظ

یاری اندر کـس نـمی‌بینیم یاران را چـه شد
دوسـتی کی آخر آمد دوستداران راچه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاسـت
خون چـکید از شاخ گل بادبهاران را چـه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاسـت
عـندلیبان را چـه پیش آمد هزاران را چـه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاسـت
تابـش خورشید و سعی باد و باران را چـه شد
زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت
کـس ندارد ذوق مستی میگساران را چـه شد
کـس نـمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی
حـق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
شـهر یاران بود و خاک مـهربانان این دیار
مـهربانی کی سر آمد شـهریاران را چـه شد
گوی توفیق و کرامـت در میان افـکـنده‌اند
کـس بـه میدان در نمی‌آید سواران را چه شد

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:40 ب.ظ

کسی اینجاست ؟
الا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟

و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:50 ب.ظ


ای خدا کاشکی برای آدما
دل بی رنگ و ریا ساخته بودی
کاشکی جای غضب و کینه ی دل
دل پر مهر و وفا ساخته بودی

دیگه قلبِ آدما از آهنه
کارشون ریا و تهمت زدنه

آدما از همه چی دل بریدن
جای روز به ظلمت شب رسیدن
وای از این تهمت بی جا
وای از این رنگ و ریا
وای از این قلب دو رنگو
دلِ سنگِ آدما

دیگه قلبِ آدما از آهنه
کارشون ریا و تهمت زنه


ر پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:06 ب.ظ

فهم به موقع


شبی زنی در فرودگاه در انتظار پرواز هواپیما بود . از فروشگاه فرودگاه ، یک کتاب به همراه یک بیسکویت خرید و جایی برای نشستن پیدا کرد .

مجذوب کتاب شده بود ، متوجه مردی شد که در کنارش می نشست...

مرد یکی دو بیسکوییت از بسته ای که آن وسط بود برداشت ،

زن سعی کرد از جسارت بزرگ او چشم پوشی کند و به خواندن کتاب ادامه داد...

مرد باز هم بیسکویت برداشت ! زن عصبانی تر شده بود ،کتاب می خواند ، گاهی بیسکویت می خورد ، گاهی هم به ساعتش نگاه می کرد... و با خودش می گفت : اگر من آدم خوبی نبودم حتما جواب این عمل زشتش را می دادم !

با هر بیسکویتی که زن برمی داشت مرد هم یکی بر می داشت تا اینکه به دانه آخر رسید ، مرد با لبخند خاصی آنرا برداشت و دو نیم کرد و نیمی را به زن داد و نیمی را خورد !

وقتی زمان پرواز شد زن به سرعت وسایلش را جمع کرد و بدون اینکه به آن دزد نمک نشناس نگاهی بکند به طرف درب خروجی رفت...

او دور می شد و با خودش گستاخی مرد را سرزنش می کرد ؛ در حالی که می توانست نگاه آن مرد را که رفتنش را با همان لبخند مسخره دنبال می کرد حس کند...

سوار هواپیما شد ، صندلی اش را پیدا کرد ، می خواست به کتاب خواندن ادامه دهد... کیفش را باز کرد... بسته ی بیسکویت داخل کیفش بود !

در یک لجظه تمام مدتی را که با آن مرد بود مرور کرد...یادش آمد خودش ، اصلا بسته ی بیسکویتش را بیرون نیاورده است...

و فهمید

آن بسته ی بیسکویت که تمام آن مدت ، وسط بود... متعلق به مرد بود !



برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد