کلبه درویشان ۳-سلمان رحمانی

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم 

روزی سراغ وقت من آیی که نیستم

نظرات 136 + ارسال نظر
سلمان رحمانی جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 ق.ظ


روم به جای دگر و دلی دهم به یار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر
به دیگری دهم این دل که خار کرده ی توست
چرا که عاشق نو دارد اعتبار دگر
خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر

قشنگ بود

سلمان رحمانی جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ق.ظ


دل و دین و عقل و هوشم، همه را به آب دادی
زکدام باده ساقی به من خراب دادی
دل عالمی زجا شد، چو نقاب برگشودی
دو جهان به هم برآمد چو به زلف کار دادی
همه کس نصیب دارد ز نشاط و شادی اما
به من غریب مسکین غم بی حساب دادی

فریاد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:06 ب.ظ


ظلمت پوشانی از اعماق بر آمده اند که مجریان فرمان خداییم و

شمشیری بی دسته را در مرز تباهی و انسان در نشانده اند

و بر سفره ای مشکوک
جهان را به ساده ترین لقمه ای بخش کرده اند

ما و دوزخیان
فرمان خدا چیست؟
خود آ

رحیمی نژاد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:18 ب.ظ

سلام آقای رحمانی
نه دیگه از دست رفتی کاری نمی شه کرد بد جور از دنیا شاکی هستی بابا شتر دیدی ندیدی
البته جایی که کاری از دستت بر نمیاد.
یادش نه بخیر اگه بدونی من سر چی نامه انضباطی گرفتم اون موضوع اولین جایی بود که من فهمیدم چه خبره!!
تازه قرار بود دوستان کمپوت (درست نوشتم؟) هم برام بیارن!!.

به نام خدا
سلام خانم رحیمی نژاد
شما نامه انضباطی گرفته بودید؟
باورم نمی شود!
اگر خبر درست است
وای بر ما
این شعر ابن سینا تقدیم به شما وقتی که به او اتهام ارتداد زده بودند:
کفر چو منی گزاف و آسان نبود
محکم تر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چو من یکی و آن هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
موفق پاشید و پایدار
استاد

سلمان رحمانی جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:15 ب.ظ

سلام فریاد
سپاس از اینکه نظر دادی
یه کمی متوجه شدم ولی میشه بیشتر توضیح بدی...

نه! (اگه درست متوجه شده باشم)
لطفا بعضی چیزها را بسته نگهدارید!
در همه جا باید حدود و ایضا قانون را رعایت کرد.
ممنون
استاد

سلمان رحمانی جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:17 ب.ظ


پیری دیدم به خانه ی خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و خبر باز نیامد باری

خیام

سلمان رحمانی جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:20 ب.ظ


از کوزه گری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شده ام کوزه هر خماری

خیام

رحیمی نژاد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:15 ب.ظ

به داغ ترین سوال کلبه ی رحیمی نژاد پاسخ دهید.

سلمان رحمانی جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ب.ظ

سلام استاد
چرا؟ من خیلی کم متوجه شدم، پس اگه میشه وقتی همدیگه رو دیدیم برام توضیح بده.
با سپاس

سلمان رحمانی جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:37 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
سپاس از اینکه نظر دادی
نه، هستم هنوز، حالا حالا باهاش کار دارم، به این سادگی نمیتونه منو از پا در بیاره، من تا آخرش هستم، آخه به این دنیا دل نبسته ام که ازش ناامید بشم،
البته دنیا همان دنیاست، ما آدما مشکل داریم،
من قضیه رو نمی دونم ولی توی این موضوع نقطه مشترک داریم، جز افتخارات ماست که چوب ناحقی خوردیم.
نمی دونید که از چه کسانی چه سخنها شنیدم.......
اوضاع خیلی خراب تر از آنست که ما فکر می کنیم و به ما نشان می دهند، اوضاع نابسامان اجتماعی را می گویم...
بی خیال، بحث عوض...
هر وقت که مطلبی جالب در این زمینه داشتم می نویسم.
بازم به ما سر بزن.
راستی جای شما سبز، الان دارم دکلمه های زنده یاد "م.امید" رو گوش می دهم، با صدای به یاد ماندنی اش.
در پناه حق

مادر بچه‌ها شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:07 ق.ظ

سلام آقای رحمانی. ممنونم به‌خاطر اشعار زیبایی که از ابوالفضل زرویی نوشتید.

مرحوم ملک‌الشعرابهار فرمود: نفهمی نعمت است. فهمیدن و پذیرفتن هم نعمت دیگر. ولی فهمیدن و قبول نکردن فقط بدبختی و سیاه‌روزیست.

البته ممکن است خیلی‌ها این سخن را قبول نداشته باشند ولی فکر می‌کنم مرحوم بهار موقع بیان این مطلب دلش خیلی پر بوده!

باز هم ممنون.موفق باشید.

آفرین ملک الشعرای بهار
آفرین مادر بچه ها

بارون و اسمون شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:21 ق.ظ

متن قشنگی بود فرستادیم.مگه باید مشکلی باشه.
من اناری میکنم دانه به خود میگویم
کاش این مردم هم دانه های دلشان پیدا بود...

بارون و اسمون شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ق.ظ

دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است
شیشه ی بشکسته را پیوند کردن مشکل است
کوه را با ان بزرگی میشود هموار کرد
حرف ناهموار را هموار کردن مشکل است

بارون و اسمون شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ق.ظ

تو خود بهار باش
تا از هر کجا میگذری دلها
برایت جوانه زند.
بعضی مطالبتون قشنگه تحت تاثیر قرار گرفتیم.
ولی فکرنکنم وضع موجود انقدر هام خراب باشه ما ادما عادت داریم همه مشکلا رو گردن جامعه بندازیم
به نظرتون هر کسی اگه از خودش شروع کنه بهتر نیست.

آفرین
بسا کسا که به روز تو آرزومند است

[ بدون نام ] شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ق.ظ

با سلام
خوشبختی ما در سه جمله است.
تجربه از دیروز استفاده از امروز امید به فردا...
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم.
حسرت دیروز اتلاف امروز ترس از فردا
از دکتر علی شریعتی

[ بدون نام ] شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ق.ظ

قربانی
روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."




شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.



شیوانا بهسراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بتاعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.



شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.



شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "



زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!

جمله روز : هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست که متوجه شویم کسی که به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...

آفرین

فریاد شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ب.ظ

سلام آقای رحمانی
من پیرو صحبت های شما این شعرو گذاشتم
گو اینکه با توجه به شرایط کنونی می توان برداشت های مختلفی کرد...............

رحیمی نژاد شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 ب.ظ

سلام استاد
خبر درست است و با پیگیری هام و همراهی دوستان به ویژه خانم صبوری که باز هم از ایشان تشکر می کنم جوابی که دریافت کردم این بود که معلوم است که شما دانشجوی خوبی هستید ........
بی خیال استاد تا آدم قدرتی نداره بهترین روش سکوت است . تا در آینده خدا چه بخواهد.
دور گردون گردو روزی بر مراد ما نرفت
دائمآ یکسان نباشد حال دوران غم مخور
گذشته ها گذشت دیگه مهم نیست.
سلام اقای رحمانی
موفق باشید امیدوارم به حقتون برسید
دوستان به جای ما

سلمان رحمانی یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:16 ق.ظ

سلام مادر بچه ها
سپاس، لطف کردی که نظر دادی،
سخن بسیار زیبایی بود از مرحوم بهار ولی فهماندن مسائل به انسانهایی که خود را به خواب زده اند بسیار سخت است چون کسی که خواب باشد را میتوان بیدار کرد ولی کسی که خود را به خواب زده نه.

بازم به ما سر بزن،
در پناه حق

سلام بارون و آسمون
سپاس از اینکه میای و نظر میدی
متن زیبایی بود، شکی در آن نیست، ولی خط یا مصرع آخرش رو من تشخیص ندادم که ادامه ی متن است یا پیامی جدا دارد.
به هر حال ممنون از اینکه نظر دادی،
خواهش می کنم، قابلی نداره، وضعیت که خراب است دوست عزیز، بایستی بری در متن اجتماع و به مشکلات مردم گوش بدی تا متوجه بشی که مردم از چه می نالند، مشکلشان چیست. آنوقت متوجه می شوی که انسانیت تا چه حدی زیر سوال رفته است.
با قسمت آخرش هم موافقم، اگر هر کسی مسئول رفتار خویش باشد تمام مشکلات برطرف می شود.
بازم به ما سر بزن
راستی من عاشق بارونم،
الانم دارم بهترین هوا رو تو سمنان حس می کنم، داره نم نم بارون میاد و چه صبح دل انگیزی شده.
در پناه حق

سلام ناشناس عزیز
سپاس از مطالب زیبایت
قربانی بسیار زیبا بود و بسیار شبیه به وضعیت کنونی جامعه ی ما.
بازم به ما سر بزن
در پناه حق


سلام فریاد عزیز
من که عرض کردم خیلی متوجه منظورش نشدم، می خواستم که برایم توضیح بدی که ...
به هر حال سپاس
بازم به ما سر بزن
در پناه حق

سلام خانم رحیمی نژاد
شماهم همینطور
خوش باشی
علی علی

رحیمی نژاد یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:23 ق.ظ

سلام استاد
چه جالب

سلام
همه می دانند که ....... به معنای سانسووووور است.

رحیمی نژاد یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:49 ق.ظ

سلام
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :" هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."

۱۱۰ یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ق.ظ

یادداشتی از طرف خدا
به : شما
تاریخ : امروز
از : خدا
موضوع : خودت
عطف به : زندگی
من خدا هستم . امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم .
لطفا به خاطر داشته باش که من به کمک تو نیاز ندارم .
* اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید که قادر به اداره کردن آن نیستی برای رفع کردن آن تلاش نکن . آنرا در صندوق SFGTD ( چیزی برای خدا تا انجام دهد ) بگذار . همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من ، نه تو . وقتی که مطلبی را در صندوق من گذاشتی ، همواره با اضطراب دنبال (پیگیری) نکن . در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی که الان در زندگی ات وجود دارد تمرکز کن .
* اگر در یک ترافیک سنگین گیر کردی ، ناامید نشو ، توی دنیا مردمی هستند که رانندگی برای آنها یک امتیاز بزرگ است.
* شاید یک روز بد در محل کارت داشته باشی : به مردی فکر کن که سالهاست بیکار است و شغلی ندارد .
* ممکنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری : به زنی فکر کن که با تنگدستی وحشتناکی روزی دوازده ساعت ، هفت روز هفته را کار میکند تا فقط شکم فرزندانش را سیر کند.
* وقتی که روابط تو رو به تیرگی و بدی میگذارد و دچار یاس میشوی :به انسانی فکر کن که هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشیده .
* وقتی ماشینت خراب می شود و تو مجبوری برای یافتن کمک کیلومتر ها پیاده بروی : به معلولی فکر کن که دوست دارد یکبار فرصت راه رفتن داشته باشد .
* وقتی متوجه موهایت که تازه خاکستری شده در آینه میشی :به بیمار سرطانی فکر کن که آرزو دارد کاش مویی داشت تا به آن رسیدگی کند.
* ممکنه خودت را قربانی تندی ، جهل ، پستی یا تزلزل های مردم ببینی :به یاد داشته باش ، همه چیز میتواند بدتر هم باشد . تو هم میتوانستی یکی از آنها باشی.
* ممکنه احساس بیهودگی کنی و فکر کنی که اصلا برای چی زندگی میکنی و بپرسی هدف من چیه ؟ شکر گذار باش . در اینجا کسانی هستند که عمرشان آنقدر کوتاه بوده که فرصت کافی برای زندگی کردن نداشتند .
* و به یاد داشته باش که من همیشه کنارت هستم.

سعید یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

در ازدحام زخم در هُرم دردها
بی جلوه مانده است فریاد مردها

چشم انتظار باد بیهوده مانده‌اید
طوفانتان کجاست دریا نوردها؟

در باغ آینه رویش فسانه است
سبزینه مُرده است در فصل زردها

بر گنج گور خویش امید بسته‌اید
قارون نمی‌شوید ویرانه‌گردها

پژواک آینه تصویر مُرده‌ای است
بیچاره آینه! بیچاره مردها!

ناصر همتی

عالی بود
کاش مصرع آخر هم روان و از دل می بود
مثل بقیه

مادر بچه‌ها دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:51 ق.ظ

سلام بر ۱۱۰ و صاحب کلبه. خدا قوت
۱۱۰ همه‌ی مطالبت زیبا بود. مطالب خداییت.هم در این کلبه و هم در کلبه‌های دیگر.

سعید دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 ق.ظ http://narkand.blogspot.com

گر به این نقطه رسیدی
به تو سربسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سرودند، تو آنی
خود ِ تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی

مولانا

۱۱۰ دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:54 ب.ظ

پسرک از پدر بزرگش پرسید :


- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟


پدربزرگ پاسخ داد :


درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می

نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !



پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :


- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت

هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می

رسی :

صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که

دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست

خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش

استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش

تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس

بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود

انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از

پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در

واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد

که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس

بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن

نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی.

سعید دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

واعظی پرسید از فرزند خویش
هیج دانی مسلمانی به چیست؟

صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت، هم کلید زندگیست

گفت زین معیار اندر شهرما
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست!!

آشنا سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ق.ظ

سلام

"برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن ! "

آقای رحمانی به نظر شما چقدر این حرف درسته؟؟ می پرسم چون تو کلبه شما خوندمش!!

بارون و اسمون سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ب.ظ

شرمنده ولی کل متن واسه شما نبود ما واسه استاد عموزاده فرستادیم ولی اشتباهی تو کلبه ی شما.مام
موافقیم ولی مشکل همه جا هست دوست عزیز پس بهتره به جای تخریب و کوبوندن یک قدم برداریم حتی اگه قدمامون کوچیک باشه.
ماهم زیاد تو متن جامعه هستیم ولی وضع جاهای دیگم همچین بهتر نیست.
منم عاشق بارونم ...
میگن زیر بارون دعاها مستجاب میشه
پس مارو هم دعا کنید.

الان هم داره بارون می یاد

بارون و اسمون سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ب.ظ

خدایا مرا وسیله ای برای صلح و ارامش قرار بده
بگذار هرجا تنفر است بذر عشق بکارم
هر جا ازردگیست ببخشایم
هرجاشک هست ایمان
هرجا یاس هست امید
هرجا تاریکیست روشنایی
وهرجا غم جاریست شادی نثار کنم.

آمین

بارون و اسمون سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ب.ظ

عیب جامعه این است که همه میخواهند
فرد مهمی باشند
ولی هیچکس نمیخواهد انسان مفیدی باشد

آفرین

بارون و اسمون سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:30 ب.ظ

داستان قربانی چه ربطی به وضعیت کنونی داره؟؟؟؟؟؟
شما خیلی بی انصافید....
کاهن معبد رو با کی مقایسه کردید؟؟؟؟

بارون و اسمون سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:39 ب.ظ

واقعا شرمنده خمدمون متوجه منظورتون شدیم نیازی به جواب نیست.
موافقیم تا حدودی شبیه به وضعیت اخیر جامعه ی خودمونه.
بازم معذرت اشتباه قضاوت کردیم و شرمنده.
یاحق.

مادر بچه‌ها سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ب.ظ

سلام آشنا
راستش اول فکر کردم یک مینی‌مال نوشتی!
نفهمیدن آدم رو خوشبخت نمی‌کنه راحت می‌کنه. آن هم نه نفهمیدن یک مطلب بلکه نفهم بودن به معنای واقعی کلمه! (با عرض معذرت از به کار بردن این کلمه) بعد ممکنه کسانی که خیلی حساس به مسایلند در اوج گرفتاریشان به این بی‌خیالی غبطه بخورند اما قطعاٌ همین آدم‌ها هم هیچ وقت آرزو نمی‌کنند جای آن آدم ..... باشند.
و باز هم معذرت از این که نپرسیده جواب دادم.

مرتضی سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:16 ب.ظ

یاد من باشد که فــردا دم صبح
به نسیم از سر مهــر سلامی بدهم
و به انگشــت نخی خواهم بست
که فراموش نگردد فــــــردا
با همه تلخی و نـــاکامی ها
زنـــدگی شیرین است!
و به شکرانه دیدار نسیم هر صبح
زنــدگی باید کرد ...

مرتضی سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:08 ب.ظ

سلام سلمان جان

یه خواهش دارم
اون دو تا حرف دکتر رئیسی رو بنویس تا بقیه هم ازش استفاده کنن

چه شبی بود سه شبی سمنان بودم
شب اول پیش سجاد رفته بودم٬ چه مادر مهربونی داره

شب دوم رفتم خونه محمد باسوتی ((شادوماد)) و حسن خورسی. از بچه های دوره خودم. چقدر خندیدیم. شی به یادماندنی شد.
شب سوم هم که جای همه خالی رفتم پیش سلمان ((و سعید رو هم دیدم٬ یک آن آرزو کردم کاش هنوز سمنان بودم))
تا ۴:۳۰ صبح من و سلمان داشتیم با هم اختلاط می کردیم
از همه جا گفتیم و از همه جا شنیدیم
گوشه ای از سفره دلمون رو واسه هم وا کردیم

و یه جمله ای به سلمان گفتم که می خوام از بقیه بصورت سوالی بپرسم:
می خواستم به یه دختر خانم خیلی محترم برای ازدواجش کمک کنم اما چون جامعه مون صحبت یه پسر و دختر را بد می داند و این وسط برای دختر ((مخصوصا دختری که در شرف ازدواج است)) حرف و حدیث های بسیاری می سازند نشد که نشد و به خاطر پیشگیری از متهم شدن ((آش نخوره و دهن سوخته)) نتونستم کمکش کنم٬ کمکی که برای آینده زندگی اش بسیار حیاتی بود
آیا این انصاف است؟
آیا کمک کردن جرم شده که همه دم از قانون و شریعت می زنن؟
کجای این کار غیر قانونی و مغایر شریعت بود؟
مگر ما تا کی زنده ایم؟
چرا باید بترسیم؟ چون پسریم؟ یا اینکه دختریم؟
چرا وقتی دم از آزادی زن در جامعه می زنیم ما را متحجر می نامند؟

استاد اجازه بده تالار گفتگو را بسازم!

۱۱۰ سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ب.ظ

مهاتما گاندی

در بین تمامی مردم تنها عقل است که به عدالت تقسیم شده زیرا همه فکر می‌کنند به اندازه کافی عاقلند.

همه کس را عقل خویش به کمال نماید و فرزند خویش به جمال
سعدی

بارون و اسمون چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:51 ب.ظ

یک برگ توت در اثر تماس با نبوغ انسان
به ابریشم تبدیل میشود
یک مشت خاک در اثر تماس با نبوغ انسان به قصری بدل میشود
یک درخت سرو در اثر تماس با نبوغ انسان دگرگون میشود و شکل معبدی میگیرد
یک رشته پشم گوسفند در اثر تماس با ابتکار انسان به صورت لباسی فاخر در میاید
اگر در برگ و خاک و چوب و پشم این امکان هست که ارزش خود را از طریق انسان صد برابر بلکه هزار برابر کنند ایا من نمیتوانم با این بدن خاکی که نام مرا حمل میکند چنان کنم؟؟؟؟

بارون و اسمون چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:06 ب.ظ

فاصله ای که بین خود و خدا دارید
همان فاصله ایست که شما با خود دارید.

بارون و اسمون چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:49 ب.ظ

دعا کنید چنان که همه چیز به خدا بستگی دارد
و کار کنید چنان که همه چیز به انسان بستگی دارد

آفرین! بسیار عمیق

۱۱۰ چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ب.ظ

یک داستان واقعی..

پیرمرد



پیرمرد یه همبرگر یک چیپس و یه نوشابه سفارش داد...

همبرگر را به ارامی از توی پلاستیک در اورد و با دقت خیلی زیاد به دو قسمت تقسیم کرد...

یک نیمه اش را برای خودش برداشت و نیمه دیگر را جلوی زنش گذاشت...

بعد از ان پیرمرد با دقت خیلی زیاد چیپس ها رو دانه دانه شمرد و
انها را دقیقا به دو قسمت تقسیم کرد

و نصفی از انها را جلوی زنش گذاشت و نصفه دیگر را جلوی خودش...

پیرمرد یه جرعه از نوشابه ای که سفارش داده بودند را خورد...

پیرزن هم همین کار را کرد و فقط یک جرعه از نوشابه را خورد
و بعدش ان را دقیقا وسط میز قرار داد...

پیرمرد چند گاز کوچک به نصفه همبرگر خودش زد...

بقیه افراد که توی رستوران بودن فقط داشتن انها را نگاه می کردن
و به راحتی می شد پچ پچ هایشان رو در مورد پیرمرد و پیرزن شنید:
"این زوج پیر و فقیر رو نگاه کن...طفلکی ها پول ندارن واسه خودشون دو تا همبرگر بخرن..."

پیرمرد شروع کرد به خوردن چیپس ها ...

در همین حال بود که یک مرد جوان که دلش به رحم امده بود به میز انها اومد
و خیلی مودبانه پیشنهاد داد که یه همبرگر دیگر برایشان بخرد...

پیرمرد جواب داد:
"نه...ممنون...ما عادت داریم همیشه همه چیز رو با هم شریک بشیم..."

بعد از ۱۰ دقیقه افرادی که پشت میزهای کناری نشسته بودن متوجه شدن
که پیرزن هنوز لب به غذا نزده...

پیرزن فقط نشسته بود و غدا خوردن شوهرش رو تماشا می کرد
و فقط هر از وقتی جایش را با شوهرش توی نوشابه خوردن عوض می کرد...

در همین حال بود که دوباره مرد جوان به میز انها امد و دوباره پیشنهاد داد که برایشان یه همبرگر دیگر بخرد...

این بار پیرزن جواب داد:
"نه خیلی ممنون... ما عادت داریم که همه چیزها رو با هم شریک بشویم..."

چند دقیقه بعد پیرمرد همبرگرش را کامل خورده بود و مشغول تمیز کردن دست و دهنش بود

که دوباره مرد جوان به میز انها امد وبه طرف پیرزن که هنوز لب به غذا نزده بود رفت و گفت:می تونم بپرسم منتظر چی هستید؟

"پیرزن به صورت مرد جوان خیره شد و گفت:"دندان!

قشنگ است اما واقعی اش را شک دارم.

مرتضی پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ب.ظ

سلام به همه
برای کلبه مجنون پرسش های بسیاری پیش اومده و دنبال جواب می گردد و از همگی در هر سنی و با هر تجربه ای در زندگی برای یافتن پاسخش کمک می خواهد

سعید جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

ای پسر عمران!

هر گاه بنده ای مرا بخواند،

آنچنان به سخن او گوش می سپارم،

که گویی بنده ای جز او ندارم...؛

اما شگفتا...! شگفتا...!

که بنده ام،همه را چنان می خواند،

که گویی "همه" خدایِ اویند،جز "من" ...!!

منتظر جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:34 ب.ظ

جمله سازی
این بار با - ستاره و شب - جمله ای بساز!
سارا اشاره کرد به آن دور دست :
چند سال میشود پدرم رفته آسمان
خانوم اجازه ولی بر نگشته است
خانوم خنده ای زد و پرسید :دخترم !
در جمله های ناقص ات اصلا ستاره هست
ترسیده بود ،نمره اش این بار کم شود
خانوم... شب... دوباره بالا گرفته است
خانوم اجازه!صبح و شب ما یکی شده
خانوم اجازه !خانه ما بی ستاره است .






مرتضی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:09 ب.ظ

سلام سلمان جان
هنوز از مسافرت برنگشتی؟
چطور بود؟ خوش گذشت؟

سلام منتظر
پستت خیلی عمیق بود
خانوم اجازه !خانه ما بی ستاره است

یاد کودکی ام افتادم
معلم کلاس دوم ابتدایی ام (خانم محمد زاده) همسایه مونه. هروقت منو می بینه می گه هنوز دیکته ی شبتو دارم:

مامانم داره به بابام دوا می ده آخه می گه جانبازه.
من که نمی دونم جانبازی یعنی چی.
آبجی مریم گریه می کنه آخه بابام صبح کتکمون زد.
خانوم جانبازی گریه داره که مامانم و خواهرم گریه می کنن؟

زخمی یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ق.ظ

سلام یه لطفی کنیدیه سری به کلبه خانم رحیمی نژادبزنیدجواب سوالموبدیدمسابقست متولدماه برترموردتشویق قرارمیگیره
ممنون

بوی فیروزه یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ب.ظ

دست روزگار
اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.

روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.

نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.

کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.

در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.

بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.

سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.

اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینستون چرچیل

بارون وآسمون دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ب.ظ

کاش یادت نرود روی این نقطه ی پر رنگ بزرگ بین ناباوری آدمها
یک نفر میخواهد که به یادت باشد

نکند کنج هیاهو بروم از یادت....

[ بدون نام ] سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ب.ظ

سلام استاد.
از اقای رحمانی چند وقته خبری نیست نگرانشون شدیم.

سلام
سرشون شلوغه

رحیمی نژاد چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ب.ظ

سلام اقای رحمانی
غیبتتون طولانی شد تا حدی که نبودتون داره احساس میشه.
آقا مرتضی میگن سفر تشریف بردید ! استاد میگن سرتون شلوغه!
هرچی که هست انشا الله که خیر باشه.

سفر یک روزه بود که برگشت
سرش شلوغه
و ممکنه داره تغییر فاز می ده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد