کلبه ۱۱۰ (کیمیاگر)

سلام این کلبه ۱۱۰ عزیز است. 

فرق او با سایر اعداد (!) این است که هویت اورا به طور دقیق می دانم. 

این شما و این ۱۱۰ در کیمیاگر ... 

نظرات 119 + ارسال نظر
۱۱۰ شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:46 ب.ظ

اگه چشماتو وا کنی

به آسمون نیگا کنی

اگه بیای حسابتو از آدما سوا کنی

کنار خش خش یه برگ تو هم خدا خدا کنی

با نم نم یه تیکه ابر تو هم دلت رو واکنی

یه شب که پاییز تو هواست

قفل درا رو وا کنی

اون وقت می‌فهمی عاشقی

با عاشقیت دلت می‌خواد

عالمو مبتلا کنی

۱۱۰ شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:00 ب.ظ

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.آن وقت مرد خردمند به او گفت:«راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»



بر گرفته از کتاب کیمیاگر، نوشته پائولو کوئیلو

۱۱۰ شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:17 ب.ظ

سلام
استاد
می دونستم کامنت اگه تو همونی باشی از شما نیست و من درجواب این قسمت از کامنت( سلام البته ببخشید ها ممکنه هزار تا کیمیا گر وجود داشته باشه ها ) یادی از نگاه قشنگ شما کردم.

ممنون

۱۱۰ شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:35 ب.ظ

در جوانی آنگاه که رؤیاهایمان با تمام قدرت درما شعله ورند خیلی شجاعیم ولی هنوز راه مبارزه را نمی دانیم، وقتی پس از زحمات فراوان مبارزه را می آموزیم دیگر شجاعت آن را نداریم.

آشنا شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:50 ب.ظ

سلام جناب کیمیاگر عزیز
راستش میگن کوه به کوه نمیرسه اما آدم به آدم چرا ولی تو نت این دنیای مجازی اغلب کوه هم به کوه نمیرسه چه برسه به آدم........
حقیقتش اسم کیمیاگر منو یاد دوستی انداخت که قدیم ترا گاه گاهی به وبلاگم سر می زد با اسم "کیمیاگر(محمد)" وبلاگی که الان مدتهاست تعطیله..... به خاطر همین برام جالب بود که شما همون هستید یا نه.......... اون کامنت هم آخرین کامنتی بود که تو وبلاگم گذاشت...
منظورم از کامنت"اگه تو همون باشی" همین بود..... چیزی شبیه یه کنجکاوی!
و راستش همه ی اینها خاطره های زیادی رو برام زنده کرد....

۱۱۰ شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ب.ظ

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

۱۱۰ یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:02 ق.ظ

سلام استاد
راستی یادم رفت بگم
نام دوم من محمد است خانواده و اقوام به این اسم منو میشناسن.(این نظر را جهت اطلاع شما فرستادم و نیاز نیست تایید بشه)با تشکر .....

سلام
با سانسووووور نامت تایید شد!
یعنی همانی که می خواستی
و همانی که می خواهم!
استاد

۱۱۰ یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:12 ق.ظ

می توان در سایه آموختن گنج عشق جاودان اندوختن

اول از استاد، یاد آموختیم پس، سویدای سواد آموختیم

از پدر گر قالب تن یافتیم از معلم جان روشن یافتیم

ای معلم چون کنم توصیف تو چون خدا مشکل توان تعریف تو

ای تو کشتی نجات روح ما ای به طوفان جهالت نوح ما

یک پدر بخشنده آب و گل است یک پدر روشنگر جان و دل است

لیک اگر پرسی کدامین برترین آنکه دین آموزد و علم یقین

استاد حسین شهریار


روزت مبارک

ممنون ۱۱۰ عزیز

مجنون یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ق.ظ

سلام استاد
۱۱۰برای من شناخته شده است برای اینکه مطمئن بشیداول اسم وفامیلشو میگم(ش ـ خ)ورودی ۲-۸۵
اینوگفتم که فکرنکنید تموم مجنونا واقعاُ مجنونن!!!!!!!!!!!!!!!

مجنون دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:47 ب.ظ

استادسلام
سلام منوبه ش-خ برسونید بگید این حرفای قلمبه سلمبه چیه که مینویسه؟
بهش یگین به فکرنون باشه که خربزه آبه!!!

چشم

۱۱۰ چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:49 ق.ظ

سلام مجون
از قدیم گفتند بنده خدا.....
برو پی نان که خربزه آب است..
دیگ به دیگ میگه روت....(سلام استاد
یعنی لیلی میدونه که مجنون داره؟اگه اینطوره پس چرا هیچ توجهی نمیکنه به این مجنون بینوا!!!!!!!!! )
حال استادسلام منو به مجنون برسونید و بهش بگید حتما در پی لیلی خود برود هرچند که خربزه آب است.

سلام
لیلی مجنون را می شناسد
اگر لیلی باشد
و اگر مجنون باشد

۱۱۰ چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:55 ق.ظ

نمی دونم خدایا

هنوز متحیرم

هنوز متحیرم

از آنچه بر من رفته و می رود

هر چه هست و هر چه باشد تو را شکر

تو را شکر

تو را شکر

که هستی و اینچنین با من حرف می زنی

تو را شکر

تو را شکر

خدایا تنهام نذار

(...) را تنها نذار

خدایا ، پروردگارا از اعماق وجودم اینبار هم تمنایت می کنم

تو را که می دونم بدون تمنای من هم هستی

و بی دریغ می بخشی

شماره۱۰ چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ب.ظ

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری



اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است



اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است



به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد



وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغ ها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود



دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است



دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند



زندگی به رنج کشیدنش می ارزد

سلام ۱۰ عزیز رسیدن به خیر

110 چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ب.ظ

مجنون
1 نون را ازت گرفتم شدی مجون
اگه 1 نون دیگه را ازت بگیرم میشی مجو
یادت نره
در دیاری که دراو نیست کسی یار کسی
کاش یارب نیفتدبه کسی کار کسی
آره داش
مجو ..........
پس پی نون باش تا لیلی

۱۱۰ پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 ق.ظ

چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود

مجنون پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ق.ظ

جناب آقای خ اصلاُمنظورتونفهمیدم .میدونی چرا؟چون تومجنون نیستی!!!بنابراین حق نداری درموردمن ولیلی حرف بزنی!!!
دفعه آخرت باشه

به نام خدا
اگر با هم دوست صمیمی هستید این لحن اشکالی ندارد اما اگر دوست صمیمی نیستید خواهش می کنم با لحن دوستانه تری صحبت کنید و از آقای خ هم من عذرخواهی می کنم و خواهش می کنم جواب ندهد.
ممنون
استاد

۱۳ پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ

به نام خدا
سلام به تمامی عزیزان
امروز به طور اتفاقی به یک وبلاگ برخوردم که درباره امام زمان (عج) بود و نشانه های ظهور این منجی الهی. اگر دوست داشتید حتما به این وبلاگ سر بزنید.باز هم تاکید وخواهش میکنم که به این وبلاگ سر بزنید

مجنون پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ب.ظ

دراین مهمانکده
من مسافری رامیشناسم
مهمان همه کدورتها
مسافری که چیدن تمشک رابلداست
مسافری که قرص ماه می خورد
تاخوابش بگیرد
مسافری که تاابدمسافراست...........


استاد واقعیت همیشه اون چیزی نیست که شمامی بینید...
وانسانها همیشه اون چیزی نیستند که شما می شناسید...

سلام

مجنون عزیز
سلام
قبول دارم اما شاید:
مجنون! واقعیت همیشه اون چیزی نیست که شمامی بینید...
وانسانها همیشه اون چیزی نیستند که شما می شناسید...

خدایا حق را و واقعیت را کمک کن

آمین

ممنون
استاد

۱۳ پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ب.ظ

به نام خدا
ببخشید در پست قبلی یادم رفت بذارم .اینم اسم وبلاگ
http://u313.blogfa.com

سلام به همه
لطفا توجه داشته باشید
که البته این بحث ظریفی است که متخصص خودش را طلب می کند.

مرتضی پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:03 ب.ظ

سلام به همه
اول از همه صاحب وبلاگ یعنی استاد
دوم از همه به شریک وبلاگ یعنی خودم
سوم از همه به صاحب این کلبه یعنی ۱۱۰ کیمیاگر
و چهارم به بقیه کسانی که اینجا نظر می دن مخصوصا به مجنون
۱۱۰
من رو یاد یکی از هم ورودی های خودم می ندازی
بعد از چهار سال شیمی خوندن تازه فهمید که شاعره و تخلص کیمیاگر رو واسه خودش انتخاب کرد. الان هم سربازه. اسمش هم محمد نیست.
مجنون
بعضی ها من و تو رو با هم اشتباه گرفتن. با اینکه خودت رو معرفی کردی (ش-خ 2-85) اما باز بعضی ها مارو اشتباه گرفتن چون اسم کلبه ی من - کلبه ی مجنون - هست.
مجنون اینو یادت باشه که لیلی اصلی خدای بزرگ و متعال هست. اگه مجنون خالق یکتا باشی هم نان ات رو می ده هم لیلی ات رو !!!
و این وعده ای است که خودش داده
یا علی

امین ابراهیمیان پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ب.ظ

نوروز می خواهد که زیبا تر بیاید

تا شاید اینطوری جلویت در بیاید

اما بدل هر قدر هم زیبا محال است

تا از پس همتای اصلش بر بیاید

تا زل زدی در رودخانه دوست دارد

طغیان کند بالا وبالاتر بیاید

سبزه گره کردم بکوبم بر سر آب

تا عکست از قاب نگاهش در بیاید

گیرم خدا هم پشت در باشد ولی نه

شک دارم از تو دوستی بهتر بیاید

وقتی بهارش از تو بهتر نیست بگذار

چشمان نوروز از حسودی در بیاید

جواد منفرد

امین ابراهیمیان پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ب.ظ

شبیه تیزی چاقو در این شب خونی
و ذبح شرعی یک عشق غیرقانونی

شبیه یخ زدن یک جنازه در یخچال
و زخم های نمک خورده توی جا نونی

که مزه مزه کنی عشق شور بختت را
تو زیر خاطره های گذشته مدفونی

و پله پله که بالا می آوری خود را
میان شب،وسط خانه های مسکونی

صدای گریه ی یک بچه گربه در باران
صدای قهقهه ی موش های طاعونی

دوباره دم به تله می دهی و می ترسی
و گیر کرده دلت لای پنجه ای خونی

به قتل عمدی چاقو هنوز شک داری
به دست های خودت هم عجیب مظنونی

شبیه بچگی من که زل زده از ترس
به دست و پا زدن موش و گربه در گونی

۱۱۰ جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ق.ظ

سلا م خدمت استاد بزرگوارم
چشم حتما

امین ابراهیمیان جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:10 ب.ظ

سلامی به رسم ادب و با آرزوی سلامتیتون
در جنگل قدم میزدم ، میدانی چه دیدم ؟
اسب تک شاخی که شاخش به درختی گیر کرده بود و فریاد میزد : " تا دیر نشده کمکم کنید "
داد زدم : " الان آزادت میکنم "
گفت : " صبر کن ،
شاخم چقدر آسیب میبیند ؟
چقدر طول میکشد درش بیاوری ؟
مطمئنی شاخم کج نمیشود ؟ خم نمیشود ؟ نمی شکند ؟
چقدر محکم می کشی اش ؟
چقدر باید بهت بدهم ؟
میخواهی الان این کار را بکنی ؟ یا پنج شنبه برایت بهتر است ؟
تا حالا این کار را کرده ای ؟
وسیله ای برای انجام دادنش داری ؟
دوره نجات اسب دیده ای ؟
در عوض چیزی به تو بدهکار نمیشوم ؟
توقعی ازم نداری ؟
قول میدهی درخت را درب و داغان نکنی ؟
چشمهایم را باید ببندم ؟
باید بنشینم یا بایستم ؟
بیمه نامه داری ؟
دستهایت را شسته ای ؟
بعد وقتی خلاصم کردی ، ان وقت چه ؟
ضمانت میکنی دوباره این جوری نشوم ؟
بگو کی ؟ چی جوری ؟ چرا ؟ کجا ؟ ... "
فکر میکنم اسبه هنوز هم همان جور آن جا نشسته باشد .
>> سیلور استاین <<

امین ابراهیمیان جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ

میگن آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است ......
دختری از کوچه باغی میگذشت

یک پسر در راه ناگه سبز گشت


در پی اش افتاد و گفتا او سلام

بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام


دختر اما ناگهان و بی درنگ

سوی او برگشت مانند پلنگ


گفت با او بچه پروی خفن

می دهی زحمت به بانوی چو من؟


من که نامم هست آزیتای صدر

من که زیبایم مثال ماه بدر


من که در نبش خیابان بهار

مبکنم در شرکت رایانه کار


دحتری چون من که خیلی خانمه

بیست و شش ساله _مجرد_دیپلمه


دختری که خانه اش در شهرک است

کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت


در چه مورد با تو گردد هم کلام

با تو من حرفی ندارم والسلام

امین ابراهیمیان جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:36 ب.ظ

ای بشر آخر پنداری که دنیا مال توست / ورنه پنداری که عجل دنبال توست

هرچه خوردی مال مور / هر چه بردی مال گور

هر چه مانده مال وارث / هر چه کردی مال توست . . .

اجل
عجل (با کسره ع) به معنی گوساله است و عجله از آن می آید.

۱۱۰ دوشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ق.ظ

اگر سارقان شما را وادار کردند که از کارت عابر بانکتان پول بگیرند شما
میتوانید رمز عبور کارتتان را به صورت معکوس (یعنی از آخر به اول) وارد
کنید مثلا اگر کلمه عبور شما 1254 میباشد شما عدد 4521 را وارد کنید. با
این کار عابر بانک به شما پول میدهد ولی در عین حال دستگاه به صورت
خودکار پلیس را در جریان سرقت قرار میدهد. این قابلیتی است که تمام
دستگاههای خودپرداز دارند ولی اکثر مردم از آن بی خبرند.
لطفا این ایمیل را به همه کسانی که میشناسید ارسال کنید

۱۱۰ دوشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ق.ظ




اگر از مایکروفر استفاده میکنید این مطلب بسیار مهم را بخوانید یک فرد 26 ساله جهت درست کردن یک فنجان قهوه، یک لیوان آب را در مایکروفر قرار داد(کاری که قبلا بارها انجام داده بود). دقیقا نمیدانم چه زمانی را روی دستگاه تنظیم کرد اما و به من گفت که قصد داشته آب به جوش برسد. وقتی که دستگاه خاموش میشود، ایشان لیوان محتوی آب را از مایکروفر خارج میکند. او میگوید وقتی لیوان را برداشتم آب نمیجوشید، اما بلافاصله تمام آب داخل لیوان بصورت انفجاری به صورتش پاشیده شد و لیوان سالم و خالی در دستش باقی ماند تازمانی که او لیوان را زمین انداخت. تمام صورتش تاول زد و دچار سوختگی درجه یک و دو گردید، به گونه ای که ممکن است جای زخمها بر صورتش بماند. همچنین ممکن است بخشی از بینایی چشم چپ ایشان از دست برود. زمانی که ایشان در بیمارستان بود، پزشک معالج ایشان گفت که موارد
دیگری مشابه اتفاقی که برای ایشان افتاده مشاهده کرده است و هیچگاه نباید آب خالص را به تنهایی در دستگاه مایکروفر قرار داد. اگر قصد گرم کردن به این روش را داریم باید حتما چیزی درون لیوان قرار داده شود تا انرژی کسب شده توسط آب پخش گردد. مثلا یک همزن چوبی یا چای کیسه ای یا چیز دیگر. اما به هر حال بهترین راه جوش آوردن آب استفاده از کتری است و نه مایکروویو.

توضیح: یکی از افرادی که این مطلب را توسط ایمیل دریافت کرده گویا برای تایید صحت مطلب فوق به شرکت جنرال الکتریک طی ایمیلی آن را گزارش میدهد. پاسخ شرکت جنرال الکتریک: از تماس شما متشکریم. خیلی خوشحال میشوم که بتوانم به شما کمکی کنم. ایمیلی که شما دریافت کردید صحیح است. آب یا هر مایعی که اشعه ی مایکروویو کسب میکند و به دمای جوش میرسد الزاما همیشه به حالت جوشش حباب نمایان نمیشود (و قل قل نمیکند). بلکه ممکن است دمای بسیار زیادی کسب کند اما همچنان بیحرکت و بدون حباب بماند و قل قل نکند مایع یا آبی که دمای فوق العاده زیاد را توسط امواج مایکروویو کسب میکند ممکن است پس از حرکت دادن و یا هم زدن و یا مثلا قراردادن چای کیسه ای در آن به حالت ظاهری جوشیدن برسد و قبل از آن هیچ نشانه ای از جوشیدن و دمای بالا از خود نشان ندهد. برای جلوگیری از این اتفاق و جلوگیری از صدمه دیدن هرگز هیچ مایعی را به اندازه یک لیوان، بیشتر از دو دقیقه در مایکروویو قرار ندهید. همچنین بعد از خاموش شدن مایکروفر اجازه دهید سی ثانیه مایع همچنان در مایکروفر باقی بماند و آن را قبل از سی ثانیه بیرون نیاورید.

اگر این مطلب را برای دوستانتان بفرستید شاید چندین نفر را از خطر نجات بدهید.

مجنون سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:39 ب.ظ

سلام خدمت کیمیاگرشجاع!!!
یعنی اینقدر زود عقب نشینی کردی؟ خوب شد لااقل حرف من (وانسانها همیشه اون چیزی نیستند که شما می شناسید...)
به استاد اثبات شد.

مجنون عزیز
سلام
یک بار از او خواهش کردم برای موضوعی ادامه ندهد پذیرفت
حالا این خواهش را از شما دارم
ممنون
استاد

۱۱۰ چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:14 ب.ظ

به نام خدا
راستش اصلا تمایلی به ادامه بحث با شما را ندارم .چو نمی شناسمت.
هرچه دلتنگت می خواهد بگو.......

کیمیاگر عزیز
سلام
اگر منظورت مجنون است
یا شما داری به شعور مخاطب توهین می کنی یا مجنون به شعور مخاطب توهین می کند
سابقه بحث ها نشان می دهد شما دونفر همدیگر را خوب می شناسید
احساس می کنم باز بازی دارد شروع می شود.
البته هنوز هم تمام تمام نشده است!؟
شما چه فکر می کنی؟

۱۱۰ چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:15 ب.ظ

من اصولا قسم نمی خورم
ولی خداییش من مجنون را نمی شناسم.
و مشکل از همین جا شروع می شود.
آره از همین جا......

یک سری به نوشته های قدیمی بنداز- انصافا به نظر می آید شناخت کافی موجود باشد. در هر حال اگر نمی شناسی عذر می خوام

اما

در هر حال پس لازم شد مجنون را ببینم
مجنون عزیز
ممکن است با من تماس بگیری
۰۹۱۲۳۳۱۴۷۲۴


راستی ۱۱۰
چرا بعضی چیزها را تلفنی به من می گی یا اس ام اس می زنی؟



ممنون
استاد

مجنون چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:02 ب.ظ

کیمیاگر عزیز سلام
اگه شما تمایلی نداری حرفی نیست اما من میخام یه سری ازمباحث روبه خودت ثابت کنم ازاستاد هم خواهش میکنم ازمن خواهش نکنند که ادامه ندم چون من به این دلیل این وبلاگ روانتخاب کردم که فکر میکردم (هنوز هم این نظررودارم) اینجا یه محیط آزادهست (البته بااحترام کامل به عقیده وحرف همه )
درضمن کیمیاگر درست میگه اون منونمیشناسه

به نام خدا
سلام اختیار با خودت
ولی قبول کن اگه بخوای با کیمیاگر کلکل را ادامه بدی خیلی منصفانه نیست چون او برای من کاملا و برای مخاطب تقریبا شناخته شده است.

از کیمیگر هم برای بار دوم عذر می خوام از صحبتها برداشت می شد که اونم شما را می شناسه.
ممنون
استاد

۱۱۰ پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ق.ظ

به نام خدا
خیلی خوشحال میشم یه سری از مطالب را به من اثبات کنی. ولی یادت باشه کلوخ انداز را کلوخ باید جواب
پیروز و سربلند باشید

امین ابراهیمیان پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ب.ظ

منظورها و مقصودها
تشریف داشته باشید: پاشو برو دیگه!
اجازه بدین من حساب کنم: یاا... حساب کن دیگه .
خواستگاری:
می خوام ادامه تحصیل بدم: حالم ازت به هم می خوره .
گذشته شما برام مهم نیست، مهم آینده است: تو رو خدا یه وقت راجع به گذشته من تحقیق نکن .
من در رابطه با حجاب سخت گیر نیستم: البته حواست باشه فقط در رابطه با حجاب سایر زنها سختگیر نیستم!
فکر کنم خونواده های ما از نظر فرهنگی به هم نخورن: فکر کنم شما بی فرهنگها از پشت کوه اومدین.
مکالمه تلفنی:
یه وقت دیرت نشه (یا پشت خطی دارم): چقدر حرف می زنی؟ کله ام رو خوردی .
خب من باید کم کم برم: لعنتی برو دیگه، بخاطر پول تلفن ورشکست شدم.
الو منزل آقای فلانی؟: می تونی صحبت کنی؟
ببخشید کجا رو می خواستید؟ : الان نه!
رستوران:
ببخشین، لیست همه غذاهاتون همینه؟: ببخشین غذای ارزونتر ندارین؟
گوشتش تازه اس دیگه، نه؟: گوشتش، گوشت خر که نیست، نه؟
کم و کسری ندارین قربان؟: این انعام ما چی شد؟
هنری:
من همیشه عاشق کارهای شمام: میای با هم یه زوج هنری تشکیل بدیم؟
اگر بازیگر مشهوری شدم بخاطر رنگ چشمهایم نبود: درسته که خوشگلم ولی خب پارتی هم داشتم.
استاد، آخرین اثر شما خیلی جالب بود، منو یاد کتاب ... انداخت: استاد،‌ سرقت ادبی در روز روشن؟
و شاید شما هم به این نتیجه برسید و با درونتان هم صدا شید که {حرفهای من زور ندارند ولی منظور دارند و صد البته خیلی تلخند} والسلام

ممنون امین

۱۱۰ پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:06 ب.ظ

می خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.



ستایش کردم، گفتند خرافات است.


عاشق شدم، گفتد دروغ است.


گریستم، گفتند بهانه است.


خندیدم، گفتند دیوانه است.


دنیا را نگه دارید، می خواهم پیاده شوم.

[ بدون نام ] جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ق.ظ

مدتی میهمان ناخوانده کلبه تان بودم

در خاصل جمع سکوتها غرق شنیدن صدای تایپت هستم
به کلبه ام سری بزن

امین اسمتو بنویس تا بداند کجا سر بزند!

۱۱۰ شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:45 ب.ظ

خدایا! هدایتم کن! زیرا میدانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.

خدایا! هدایتم کن! که ظلم نکنم، زیرا میدانم که ظلم چه گناه نابخشودنی است.

خدایا! نگذار دروغ بگویم، زیرا دروغ ظلم کثیفی است.

خدایا! محتاجم مکن که تهمت به کسی بزنم، زیرا تهمت، خیانت ظالمانه ای است.

خدایا! ارشادم کن که بی انصافی نکنم، زیرا کسی که انصاف ندارد شرف ندارد.

خدایا! راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم، که بی احترامی به یک انسان، همانا کفر خدای بزرگ است.

خدایا! مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده، تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم.

خدایا! دلم از ظلم و ستم گرفته است، تو را به عدالتت سوگند میدهم که مرا در زمره ستمگران و ظالمان قرار ندهی.

خدایا! میخواهم فقیری بی نیاز باشم، که جاذبه های مادی زندگی، مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نگرداند.

امین شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ب.ظ

شفاعت حسین آنگاه که من مردم...


خواب دیدم خواب اینکه مرده ام
خواب دیدم خسته و افسرده ام
روی من خروارها از خاک بود
وای قبر من چه وحشتناک بود
تا میان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود
ناله می کردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم تشنه ی یک جرعه آب
خسته بودم هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد
هر که آمدپیش حرفی راند و رفت
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت
نه شفیقی نه رفیقی نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی

آمدند ازراه نزدم دو ملک
تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا بگو نام تو چیست
آن یکی فریاد زد رب تو کیست
ای گنهکار سیه دل بسته پر
نام اربابان خود یک یک ببر
در میان عمر خود کن جستجو
کارهای نیک و زشتت را بگو
گفتنم عمر خودت کردی تباه
نامه ی اعمال تو گشته سیاه
ما که ماموران حق داوریم
اینک تو را سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود
ناامید از هر کجا ودلفکار
می کشیدندم به خفت سوی نار

ناگهان الطاف حق آغاز شد
ازجنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان
نورپیشانیش فوق کهکشان
چشمهایش زندگانی می سرود
درد را از قلب آدم می زدود
گیسوانش شط پر جوش و خروش
در رکابش قدسیان حلقه به گوش
صورتش خورشید بود وغرق نور
جام چشمانش پر از شرب طهور
لب که نه سر چشمه ی آب حیات
بین دستش کائنات و ممکنات
خاک پایش حسرت عرش برین
طره یی ازگیسویش حبل المتین
بر سرش دستار سبزی بسته بود
به دلم مهرش عجب بنشسته بود
در قدوم آن نگار مه جبین
از جلال حضرت عشق آفرین
دو ملک سر را به زیر انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه
آمده اینجا حسین فاطمه
صاحب روزقیامت آمده
گوئیا بهر شفاعت آمده

سوی من آمد مرا شرمنده کرد
مهربانانه به رویم خنده کرد
گفت آزادش کنید این بنده را
خانه آبادش کنید این بنده را
اینکه اینجا این چنین تنها شده
کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است
گریه کرده بعد شیرش داده است
اینکه می بینید در شور است و شین
ذکر لا لا ئیش بوده یا حسین
دیگران غرق خوشی و هلهله
دیدم او را غرق شور و هروله
با ادب در مجلس ما می نشست
او به عشق من سر خود را شکست
سینه چاک آل زهرا بوده است
چای ریز مجلس ما بوده است
خویش را در سوزعشقم آب کرد
عکس من را بر دل خود قاب کرد
اسم من راز و نیازش بوده است
خاک من مهر نمازش بوده است
پرچم من را به دوشش می کشید
پا برهنه در عزایم می دوید
اقتدا بر خواهرم زینب نمود
گاه می شد صورتش بهرم کبود
بارها لعن امیه کرده است
خویش را نذررقیه کرده است
تا که دنیا بوده از من دم زده
او غذای روضه ام را هم زده
اینکه در پیش شما گردیده بد
جسم و جانش بوی روضه می دهد
حرمت من را به دنیا پاس داشت
ارتباطی تنگ با عباس داشت
نذر عباسم به تن کرده کفن
روز تاسوعا شده سقای من
گریه کرده چون برای اکبرم
با خود او را نزد زهرا می برم
هر چه باشد او برایم بنده است
او بسوزد صاحبش شرمنده است
در مرامم نیست او تنها شود
باعث خوشحالی عدا شود
در قیامت عطر و بویش می دهم
پیش مردم آبرویش می دهم
باز بالاتر به روز سر نوشت
میشود همسایه ی من در بهشت
آری آری هر که پا بست من است
نامه ی اعمال او دست من است


۱۱۰ یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ق.ظ

هولمن هانت تصویری را ازحضرت عیسی را نقاشی کرده است ، که در آن مسیح در باغی ایستاده است ، در یک دست فانوسی دارد و با دست دیگربر در می کوبد ، یکی از دوستان هانت به او گفت : هولمن تو در این نقاشی مرتکب اشتباه شده ایی ، این در دستگیره ندارد ،هانت پاسخ داد این اشتباه نیست ، زیرا این در قلب بشر است که تنها می تواند از درون باز شود .





برای حرکت به سوی خدا لازم است که برخیزیم و در را باز کنیم و بگذاریم که خدا وارد شود ، این امر فقط زمانی اتفاق می افتد که انسان نیاز به خدا را احساس کند و از اعماق قلب خویش آن را فریاد کند .....

۱۱۰ دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ب.ظ


پرواز
در پیله تا به کی بَرِ خویشتن، تنی؟
پرسید کرم را، مرغ از فروتنی
تا چند منزوی در کنج خلوتی ؟
در بسته تا به کی در مَحبَسِ تنی ؟
در فکر رستنم، پاسخ بداد کِرم
خلوت نشسته ام زین روی منحنی
هم سالهای من پروانگان شدند !
جَستند از این قفس، گشتند دیدنی !
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر برآورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی ؟
کوشش نمی کنی پرّی نمی زنی؟
(نیما یوشیج)

بوی فیروزه پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ب.ظ

سلامعلکم
قدم رو چشه ما بذارید و خود تو نو بشناسید.
کلبه ی رحیمی نژاد

شهاب الدین خادمی جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ق.ظ

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود

۱۱۰ جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ق.ظ

هـوای آمــدنـت دیــشـبـم بـه ســر مـی‌زد
نــیــامـدی کـه بـبـیـنی دلم چــه پـر می‌زد
بـه خواب رفـتـم و نیلوفـری بـر آب شکـفـت
خیـال روی تو نـقشی بـه چـشم تـر می‌زد
شراب لعـل تو می‌دیدم و دلم می‌خواست
هــزار وسـوسـه‌ام چـنـگ در جـگـر مـی زد
زهی امـید که کامی ازآن دهان می‌جست
زهـی خـیال کـه دستـی در آن کمر می‌زد
دریـچه ای بـه تـماشای غنـچه وا مـی شد
دلــم چـو مــرغ گـرفـتــار بــال و پــر مـی‌زد
تـمام شـب به خـیـال تـو رفـت و مـی‌دیـدم

۱۱۰ جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ق.ظ

لبخند

بسیاری از مردم کتاب "شاهزاده کوچولو " اثر اگزوپری " را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد . قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید . او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ا ی به نام لبخند گرد آوری کرده است . در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد :" مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم . از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود . فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟ " به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ....ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت وبه او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت . سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود .

پرسید: " بچه داری؟ " با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم وعکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ایناهاش " او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند . چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند . قفل در سلول مرا باز کرد ومرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد

بله لبخند بدون برنامه ریزی بدون حسابگری لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم . لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی ، لایه موقعیت شغلی واین که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم . زیر همه این لایه ها من حقیقی وارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج می دهیم ما از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند وسبب تنهایی و انزوایی ما می شوند."

داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است آدمی به هنگام عاشق شدن ونگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسان را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی من طبیعی خود نکشیده است و با هم وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می دهد.

۱۱۰ جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:48 ق.ظ

مهرورزان زمان های کهن


هرگز از خویش نگفتند سخن

که در آنجا که توئی

برنیاید دگر آواز از «من»!

ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد

هر چه میل دل دوست،

بپذیریم به جان؛

هر چه جز میل دل او،

بسپاریم به باد!

آه! باز این دل سرگشته من

یاد آن قصه شیرین افتاد:

بیستون بود و تمنای دو دوست.

آزمون بود و تماشا دو عشق.

در زمانی که چو کبک

خنده می زد «شیرین»؛

تیشه می زد «فرهاد»!

نه توان گفت به جانباز فرهاد: افسوس.

نه توان کرد ز بیدردی «شیرین» فریاد

کار «شیرین» به جهان شور برانگیختن است!

عشق در جان کسی ریختن است.

رمز شیرین این قصه کجاست؟

که نه تنها شیرین،

بی نهایت زیباست.

آن که آموخت به ما درس محبت می خواست:

جان، چراغان کنی از عشق کسی

به امیدش ببری رنج بسی.

تب و تابت بُوَدت هر نفسی.

به وصالی برسی یا نرسی!

سینه بی عشق مباد!

یحتمل:

آزمون بود و تماشای دو عشق.


نه توان گفت به جانبازی فرهاد: افسوس.


رمز شیرینی این قصه کجاست؟

مجنون دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:56 ب.ظ

کسی ما را نمی جو ید

کسی ما را نمی پرسد

کسی تنهایی ما را نمی گرید

دلم در حسرت یک دست

دلم در حسرت یک دوست

دلم در حسرت یک بی ریای مهربان مانده است



کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی؟؟



کدامین آشنا آیا



به جشن چلچراغ عشق دعوت می کند ما را؟



و اما با توام

ای آنکه بی من


مثل من

تنهای تنهایی



تو که حتی شبی را هم

به خواب من نمی آیی


تو حتی روزهای تلخ نامردی



نگاهت

التیام دستهایت را



دریغ از ما نمی کردی...



من امشب از تمام خاطراتم با تو خواهم گفت



من امشب با تمام کودکی هایم برایت اشک خواهم ریخت...



من امشب

دفتر تقویم عمرم را

به دست عاصی دریای نا آرام خواهم داد

همان دریا که می گفتی

تو را در من تجلی می کند ای دوست

همان دریاکه بغض شکوه هایم در گلوی موج خیزش زخم بر میداشت



و اما با تو ام



ای آنکه بی من مثل من

تنهای تنهایی



کدامین یار ما را می برد

تا انتهای باغ بارانی؟؟؟

مجنون دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:36 ب.ظ

عاشق
امیری به شاهزاده گفت: من عاشق توام. شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.
امیر برگشت و دید هیچکس نیست. شاهزاده گفت: عاشق نیستی ! عاشق به غیر نظر نمی‌کند

مجنون سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ق.ظ

به مجنون گفت روزی عیب جویی

که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گرچه در چشم تو حوری است

به هر جزیی ز حسن او قصوری است

ز حرف عیب جو مجنون بر آشفت

در آن آشفتگی خندان شد و گفت

***اگر بر دیده ی مجنون نشینی

به غیر از خوبی لیلی نبینی***

تو مو بینی و مجنون پیچش مو

تو ابرو او اشارت های ابرو

دل مجنون ز شکر خنده خون است

تو لب بینی و دندان که چون است

کسی کاو را تو لیلی کرده ای نام

نه آن لیلی است کز بر من برده آرام

مجنون سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ق.ظ

مـــــــــرا

بـه جشــــن تـولـــــد

فرا خوانده بودند

چــــــــرا

سر از مجلس ختــم

در آورده ام ؟

۱۱۰ پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ق.ظ

مادر نگاه خسته و تاریکت
با من هزارگونه سخن دارد



با صد زبان به گوش دلم گوید
رنجی که خاطر تو ز من دارد



دردا که از غبار کدورت ها
ابری به روی ماه تو می بینم



سوزد چو برق خرمن جانم را
سوزی که در نگاه تو می بینم



چشمی که پر زخنده ی شادی بود
تاریک و دردناک و غم آلودست



جز سایه ی ملال به چشمت نیست
آن شعله ی نگاه پر از دوداست



آرام خنده مــی زنــی و دانم
در سینه ات کشاکش طوفان است



لبخــنـــد دردنـاک تو ای مـــادر
سوزنده تر ز اشک یتیمان است



تلخ است این سخن که به لب دارم
مادر بلای جان تو من بودم



امّا تو ای دریغ گمان بردی
فرزند مهربان تو من بودم



چون شعله ای که شمع به سر دارد
دائم ز جسم و جان تو کاهیدم



چون بت تو را شکستم و شرمم باد
با آن که چون خدات پرستیدم



شرمنده من به پای تو می افتم
چون بر دلم ز ریشه گنه باریست



مــادر بــلای جان تو من بودم
این اعتراف تلخ گنه باریست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد