کلبه ی ۸۲ ای ها

سلام به بچه های اول گروه شیمی کاربردی سمنان (۸۲ ای ها!)

این تالار گفتگو هم برای سال بالایی های عزیز.

نظرات 185 + ارسال نظر
زیبا جلال وند پنج‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:50 ب.ظ

با سلام
میلاد امام رضا (ع) بر شما مبارک از حضور در این کلبه دوستانه بسیار خوشحالم سلامت و پیروز باشید تا همیشه.

به نام خدا
سلام خانم جلال وند
حالتون چطوره؟
ممنون که سر زدید و ردی گذاشتید.
اگر دوست داشتید از حال و روز خود بیشتر بنویسید و به دوستانتان هم خبر بدهید.
نمی خواهم ۸۲ ای های عزیز را از دست بدهم.
در حقیقت می خواهم آنها را دوباره به دست آورم.
اگر عمری باشد ارزش این وبلاگ را ان شاالله چند سال بعد متوجه خواهید شد.
ممنون
استاد

حسین جمعه 22 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:48 ب.ظ

سلام.
نمیدونم چرا خیلی وقته بچه های ۸۲ پیام نمیدند.
بچه ها خسته نشید.
استاد حال شما چطوره؟
راستی عکسا یادتون رفت؟

چشم.

پیام سهیلی آزاد یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:52 ب.ظ

سلا م
امیدوارم حاله همه خوب باشه
همیشه سبز باشید

سلام پیام

[ بدون نام ] دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:28 ب.ظ

سلام
امیدوارم حال همه خوب باشه
پیشنهاد: نظرتون چیه که هرکس سایت خوب و جالبی سراغ داشت اینجا بگه تا بقیه همه مستفیض شوند بسمه الله

اول خودم
irexpert.ir
موفقیت شما ، موفقیت ماست.

فاطمه امیراحمدی سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:33 ق.ظ

سلام. امیدوارم همگی خوب وسلامت باشید. همگی یعنی از استاد عزیز تا همکلاسی های خوبم. خیلی خوشحالم که جمع بچه ها داره جمع می شه . به افتخار 82ای ها بزنید اون دست قشنگه رو . ..
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی ودانش همین گناهت بس
به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ
دعای نیمه شب ودرس صبحگاهت بس!
التماس دعا . یاعلی .

به نام خدا
سلام خانم امیراحمدی
خوش آمدید!
خیلی خوشحالم که آمده اید.
شعر بسیار نغزی است.
ممنون
استاد

مهشیدپورمحمد دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:52 ب.ظ

سلام
امیدوارم حال همگی خوب باشه
شما حالتون چطوره استاد؟
داستی استادآیا هیچ کدوم از ۸۲ یی ها یکترا میخونند؟

به نام خدا
سلام خانم پورمحمد
ممنونم. حال شما چطوره؟
هنوز کسی از ورودیهای شما به دکترا نرسیده ولی ان شاالله می رسند.
به پدر سلام برسانید.
مجددا ممنون که مجددا آمدید!
استاد

فاطمه امیراحمدی دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:34 ق.ظ

سلام. باآرزوی سلامتی برای استاد بزرگوارم و همه دوستان. دلم خیلی هوای روزهای خوب دانشگاه رو کرده. برای همه آرزوی موفقیت روزافزون رو دارم .
استاد،به یاد شعرهای قشنگی که تو کلاس می خوندید:
با خلدیان بگو که شماو قصور خویش
آرام ما به سایه ی سرو روان ماست
فردوس و هرچه هست در آن، قسمت رقیب
دردو غمی که می رسد از او ، از آن ماست...

سلام خانم امیر احمدی
دل من هم برای دانشجویان قدیمی (!) تنگ شده است. شما هرگز فراموش نمی شوید. موفق باشید.
ممنون
استاد

مجتبی دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:22 ق.ظ

با عرض سلام و تبریک عید غدیر بر استاد عزیزم و دوستان گرامی ام
امیدوارم هر روزتان عید باشد

به امید دیدار

به نام خدا
ممنون مجتبای عزیز
عید تو هم مبارک
و ممنون از اس ام اس هایت.
استاد

مرتضی چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:50 ب.ظ

سلام به همه ۸۲ ای ها
سلام مجتبی٬ وبلاگ باحالی داری اما حیف که تجزیه چی نیستم کتاب دانلود کنم.
سلام میثم٬ دلم برات تنگه تنگ شده٬ اندازه جوراب یه مورچه.
سلام حسین٬ دیشب تو اخبار دیدمت٬ بابا پیل سوختی٬ از پدر کمیکار کمتر از این نباید انتظار داشت٬ ایول٬ حالا ثبت اختراع کردی؟
بچه ها حسین بیدقی باز افتخار آفرین شد
واسه همتون آرزون موفقیت می کنم
یاعلی

مژگان باسوتی چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:45 ب.ظ

سلام استاد، سلام بچه ها.داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید. مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت.
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند . کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد..
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت، چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند:
“خدایا کمکم کن”. ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ - نجاتم بده.
- واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.
- پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود پاسخ داده اید.
هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است.
هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست.

به نام خدا
ممنون خانم باسوتی.
باز هم سر بزنید. با مطالب زیبایتان.
استاد

payam soheyli azad سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:26 ب.ظ

سلام بر همگی امیدوارم همیشه موفق باشین

میثم سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:46 ب.ظ

سلام بر همه چون شخصیت ملا نصر الدین برم جالب بود و فکر می کنم برای دوستانم نیز جالب باشد. فقط یه ذره طولانیه که اونم بر می گرده به گستردگی حرف و حدیث در رابطه با ملا است و من معذورم از اختصار

ملّا نصرالدین
در ادبیات هر کشوری، طنز و لطیفه وجود دارد. یکی از شخصیت های طنز آمیزی که شهرت بسیار فراوانی دارد، ملّانصرالدین است. ایرانی ها او را به نام «ملّانصرالدین» می شناسند؛ امّا عرب ها و مردم بعضی از کشورهای تازه استقلال یافته شوروی سابق و ترکیه و یونان، او را با نام هایی مثل حاج نصرالدین، هجا نصرالدین، نصرالدین خواجه، خواجه نصیرالدین و ... می شناسند.
بعضی عقیده دارند که او شخصیتی خیالی بوده و وجود خارجی نداشته است و هرگاه که مردم از ظلم و ستم پادشاهان و فرمانروایان به ستوه آمده اند، لطیفه هایی انتقادی به نام او ساخته اند.
به راستی این «آمیزه دانایی و حماقت» کیست که حضورش در ادبیات عامیانه منطقه وسیعی از آسیا از چنان شهرت و محبوبیتی برخوردار است که صد سال پیش از این، نام محبوب ترین روزنامه قفقاز را به خود اختصاص می دهد و حتی شنیدن یا دیدن نامش، خنده بر لب می نشاند؟ آیا ملانصرالدین، شخصیتی است واقعی، یا افسانه ای ساخته و پرداخته مردم؟ و یا پدیده ای است که از درهم آمیختن هزل گویان و لطیفه پردازانِ گوناگون (جوحی، جُحا، طَلحک، بُهلول و ...) پدید آمده است؟
ملانصرالدین در ایران
مطایبات ملانصرالدین، نخستین کتابی است که از ملانصرالدین در زبان فارسی به چاپ رسیده است. در بین کسانی که در معرفی لطیفه های ملانصرالدین به مردم ایران نقش مؤثری داشته اند، مرحوم محمد رمضانی از همه شاخص تر است؛ زیرا او نخستین کسی است که کامل ترین مجموعه لطیفه های ملانصرالدین را گردآوری و ترجمه و تدوین کرد.
آنچه مسلم است، این است که مردم ایران از طریق ارتباط و تجارت با عثمانی با لطیفه های ملانصرالدین آشنا شده اند و ترجمه کتاب های ملانصرالدین، در آغاز، از روی متن های ترکی و ترکی استانبولی یا عربی انجام گرفته است؛ امّا با گذشت زمان، مردم، مطالبی بر آنها افزوده اند و حتی برخی از لطایف منتسب به بزرگان علم و ادب را به نام ملانصرالدین اشاعه داده اند؛ زیرا شخصیت ملانصرالدین در میان توده مردم از چنان شهرت و محبوبیتی برخوردار شد که برای گوینده لطیفه، آسان تر می نمود که هر لطیفه ای را به نام او بیان کند و شنونده را بخنداند.
مقایسه لطیفه های متنوع ملانصرالدین در کتاب های گوناگونی که تاکنون به چاپ رسیده، تأکید دیگری است بر این ادعا که مردم به طور مستمر، لطیفه هایی به نام ملانصرالدین می سازند و یا لطیفه هایی برگرفته از ادبیات کُهن (کلاسیک) را به نام او به زبان می آورند و سرانجام، گردآورنده ای آن را ضبط و منتشر می کند و بدین طریق، بر تعداد این گونه لطیفه ها افزوده می شود.
ظاهراً مرم صاحبْ ذوق، برای بیان سخنان حکمت آموز شادی بخش و شنیدنی، بهانه مناسبی یافته اند!
درهم آمیختگی شخصیت ملانصرالدین و جُح
در ادبیات عامیانه عرب، شخصیت لطیفه پردازی به نام «جُحا» هست. اثبات این مطلب که جحا شخصیتی حقیقی و تاریخی بوده، مشکل است. جُحا در «دایرة المعارف فارسی» مصاحب چنین معرفی شده است:
«جوحی یا جُحی، شهرت مرد ساده لوح احمقی است که حکایت و نوادر بسیاری در کتاب های ادب بدو منسوب است. گویند وی دجین بن ثابت نام داشت و کُنیه او ابوالغُصن بوده است، و در شهر کوفه می زیسته است. تاریخ ولادت و وفاتش معلوم نیست و گویند در عهد خروج ابومسلم خراسانی، حیات داشته است».
همچنین دکتر علی اصغر حبسی در کتاب «تاریخ طنز و شوخ طبعی در ایران و جهان اسلامی» درباره جُحا می نویسد: «اهمیت جُحی از دو نظر، بسیار است: یکی آن که نام او و هزل هایش پس از سیر و گذشتن از لای سال ها و سده ها به دست دانشمندان و شاعران پارسی رسیده و گویندگان بزرگ ایرانی مانند عنصری، انوری، سنایی، مولوی، سعدی و عبیدزاکانی، در گفته ها و نوشته های خود از او یاد کرده اند ... دوم این که در زبان ترکی استانبولی، دانشمندان آن دیار، جُحا را با خوجه یا خواجه نصرالدین رومی یا به قول ایرانی ها ملانصرالدین، یکی می کنند».
و این مطلب، تأکید دیگری است بر درهم آمیختگی شخصیت ملانصرالدین و جُحا.
چند نکته در مورد شخصیت ملانصرالدین
مجموعه لطایف مربوط به ملانصرالدین، وحدت شخصیت او را نشان نمی دهد. او مشاغل مختلفی دارد، اخلاقیات متفاوت و متضادی از خود بروز می دهد، در شهرهای گوناگون زیست می کند و در سنین مختلفی است و گاه به نظر می رسد شخصیتی است افسانه ای و بیش از آن که یک شخصیت باشد، یک شیوه نگاه را نشان می دهد. نکات زیر در مورد شخصیت ملانصرالدین قابل ذکر است:
1 . ملانصرالدین گاهی شخصیتی است ابله و ساده دل. نمونه ای از آن:
کارهای خانه
یک روز به ملانصرالدین خبر دادند: «خانه ات آتش گفته؛ تند خودت را برسان خانه».
مُلّا با خون سردی گفت: «من و زنم کارهای خانه را با هم قسمت کرده ایم و قرار گذاشته ایم کارهای داخل خانه به عهده او باشد و کارهای خارج خانه را من انجام دهم و هیچ وقت در کارهای همدیگر دخالت نکنیم».
2 . ملانصرالدین گاهی شخصیتی است که خود را از دست دیگران به سادگی می زند؛ امّا دارای درکی پیچیده نسبت به جامعه است. نمونه ای از آن:
فرار از سؤال و جواب
یک روز که ملّانصرالدین سخت بیمار شده بود، وصیّت کرد: «وقتی من مُردم در قبر کهنه دفنم کنید».
پرسیدند: چرا؟ گفت: «این طوری ممکن است نکیر و مُنکر، من را جزو اموات تازه به حساب نیاورند و از سؤال و جواب، خلاص شوم».
3 . ملانصرالدین اگر چه گاه چهره ای دینی می یابد، امّا آراسته به اخلاق خاص دینی نیست و گاه لودگی و حتی رفتارهای غیر اخلاقی از خود نشان می دهد.
تقاص گناهان
ملّا که زن زشتی را به همسری گزیده بود، یک شب، بی دلیل مدتی به چهره او خیره شد. زن، علت را پرسید. ملّا در جواب گفت: «امروز چشمم به صورت زن زیبایی افتاد، هر چه سعی کردم نگاهش نکنم موفق نشدم. بنابراین، امشب به کفاره آن و برای این که گناهانم بخشیده شود، دو برابر آن به تو نگاه می کنم».
4 . ملانصرالدین حاضر جواب است. نمونه ای از آن:
پاسخ حکیمانه
از ملّا نصرالدین پرسیدند: «چرا آب دریا شور است؟». جواب داد: «با این همه ماهیِ شوریده که توی دریا هست، باز انتظار دارید آب دریا شور نشود!».
5 . زمانه ملانصرالدین زمانه ای است فقیر، بی اخلاق، بی عدالت و مردم اکثراً گرسنه و بی چیزند.
گدای سمج
گدایی سه روز پشت سر هم، رفت درِ خانه ملّانصرالدین و از او تقاضای کمک کرد و هر بار از ملّا چیزی گرفت. روز چهارم، ملّا دید یکی دارد در می زند. رفت پشت در و پرسید: «کیه؟». گدا جواب داد: «مهمان خدا!» ملّا در را وا کرد، دست گدا را گرفت و کشان کشان بُردش به مسجد و به او گفت: «پدر جان! خانه خدا این جاست. اشتباهی آمده بودی خانه من!».
6 . اگر چه حوزه عمل و نقد و انتقاد ملّا نصرالدین، دین نیست، امّا او به هر حال، در زندگی اجتماعی با سؤالاتی در مورد دین و مسائل آن مواجه است. نمونه ای از آن:
مقابله به مثل
کشیشی از ملانصرالدین پرسید «پیغمبر شما از چه راهی رفت به معراج؟». ملانصرالدین جواب داد «از همان راهی که پیغمبر شما رفت به آسمان چهارم».
7 . ظلم، یکی از مهم ترین شاخصه های جامعه ای است که ملانصرالدین در آن زندگی می کند و قاضیانی که ستم می کنند و حق مردمان را ضایع می سازند. نمونه ای از آن:
ملانصرالدین و اهل محل
روزی قاضی شهر، ملانصرالدین را احضار کرد و به او گفت: «اهل محل از تو شکایت دارند و می گویند اسباب دردسرشان هستی». ملانصرالدین گفت: «خلاف به عرضتان رسانده اند؛ چون آنها مُشتی آدم نادان و قدرنشناس اند و من از شما می خواهم کاری کنی که حتی یک نفر از آنها در این محل باقی نماند».
قاضی گفت: «همه آنها را که نمی شود بیرون کرد!». ملانصرالدین گفت: «راه دیگری نیست! نکند توقع داری بنده به خاطر عده ای نادان، خانه چندین و چند ساله خود را ترک کنم؟».
قاضی گفت: «راه دیگری هم هست. آنها دلیل محکمه پسند بر مزاحمت های تو اقامه کرده اند. حالا تو اگر بتوانی دلیل محکمی بر ردّ آنها بیاوری، کار به نفع تو تمام می شود».
ملّا ـ که سر کیسه اش را شل کرده بود تا یک دو اشرفی خرج رهایی خودش از این مَخمصه بکند ـ گفت: «اگر راه، همین است که شما می فرمایید و چاره دیگری نیست، باشد! من، دوتا دلیل محکمه پسند می آورم!».
8 . سفر، یکی از نشانه های مهم در آثار ملانصرالدین است. نمونه ای از آن:
رؤیت ماه
ملانصرالدین، شب اول ماه، رسید به شهری و دید مردم جمع شده اند روی پشت بام؛ با انگشت به آسمان اشاره می کنند و هلال ماه را به یکدیگر نشان می دهند.
ملّا زیر لب گفت: «عجب مردم کم عقلی دارد این شهر که برای رؤیت ماهِ به این کوچکی و کم نوری، این قدر خودشان را به زحمت انداخته اند و نمی دانند در شهر ما وقتی قرص ماه، قدِ یکی سینیِ بزرگ هم می شود، هیچ کس به آن توجه نمی کند».
ملانصرالدین، منتقد اجتماعی
نکات قابل توجه و جالب دیگری در مورد شخصیت ملانصرالدین وجود دارد که در حال حاضر، مجال پرداختن به آنها وجود ندارد؛ امّا از مجموع آنچه گفتیم و نگفتیم، چنین برمی آید که لطایف ملانصرالدین در مجموع، نگاهی جامع به رفتارهای اجتماعی دارد. او مشاغل و طبقات گوناگون اجتماعی را در نظر می آورد و به نقّادی آنها می پردازد.
ملانصرالدین بیش از آن که شخصیتی تعریف شده و معلوم باشد، نامی است برای نقد رفتارهای گوناگون، گاه متضاد و گاه در جغرافیا و تاریخ متفاوت. در هر حال، او را نمی توان یک تشخّص ویژه داد و شخصی خاص و متعلّق به زمان و مکانی خاص، به شمار آورد.
جانِ کلام
اکنون وقت آن رسیده به پرسشی پاسخ دهیم که در مقدمه مطرح شد و آن پرسش، این است که: آیا ملانصرالدین، شخصیتی است واقعی؟ یا اضافه ای است ساخته و پرداخته مردم؟ و یا پدیده ای است که از هم درآمیختنِ هزل گویان و لطیفه پردازان گوناگون پدید آمده است؟
در این ارتباط می توان نظر صاحب نظران را در چهار گروه زیر خلاصه کرد:
اوّل، گروهی که برای ملانصرالدین و جُحا، جدا از هم، شخصیت تاریخی و مستقل قائل اند.
دوّم، گروهی که آن دو را یکی می دانند و برای هیچ یک، شخصیتی تاریخی قائل نیستند.
سوّم، گروهی که فقط برای حُجا شخصیت تاریخی قائل اند و اعتقاد دارند که تُرک ها شخصیّت خواجه نصرالدین را به تقلید از جُحای عرب ها ساخته اند و ایرانی ها نام او را به ملانصرالدین تغییر داده اند.
چهارم، که اعتقاد دارند به طور کلی چنین شخصیت هایی ساخته و پرداخته مردم اند و چیزی جز تجلّیِ شعور آگاه، شوخ طبع و طنز پرداز جامعه نیستند.
به هر حال، با توجه به جستجوی فراوانی که در این زمینه صورت گرفته است، نمی توان شخصیت تاریخی جُحا و ملانصرالدین را به اثبات رساند. تنها می توان اطمینان یافت که نام جحا و تعدادی از لطیفه های منسوب به او از نیمه دوم سده اول هجری، در ادبیات عرب مطرح شده است. لطیفه های جُحا از طریق مسافران و زوّار، سیر و سفرشان را به کشورهای مسلمان نشین آغاز می کنند و اندک اندک توسط بزرگانی چون عطار، مولوی و عُبید، به ادبیات کهن (کلاسیک) فارسی وارد می شوند.
همین جریان در عثمانی به راه می افتد و این لطیفه ها از طریق عثمانی به کشورهای اطراف، انتقال پیدا می کنند، مُنتها با نامِ خواجه نصیرالدین.
در ایران و آسیای میانه، نامِ خواجه نصرالدین به ملانصرالدین تغییر می یابد و در این میان، نام جُحا به حاشیه می رود؛ امّا با این حال، درهم آمیختگی شخصیت ملانصرالدین و جُحا به حدّی است که ایرانی ها گاه جُحا را ملانصرالدین عرب ها خطاب می کنند و عرب ها، ملانصرالدین را جُحای ایرانی ها می دانند و این جابه جایی و تغییر و تبدیل نام ها و لطیفه ها، قصه ای است تمام نشدنی!
منابع:
1 . شاهزاده ای که جادو شد، احمد عربلو، تهران: افق، دوم، 1378، ص7 و 8 .
2 . همه حق دارند، منوچهر کریم زاده، تهران: طرح نو، دوم، 1378، ص17، 36، 44 و 45. مثال ها به ترتیب از صفحات 170، 194، 137،

ممنون میثم.

مجتبی دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:40 ب.ظ

من دارم دوشنبه می رم، فکر نکنم دیگه همدیگر رو ببینیم

منو فراموش نکن و به خاطر تمام بدی هام منو ببخش

از طرف پاییز

----------------------------------------------------------------------
محفل آریائی تان طلائی ؟ دلهایتان دریائی

شادیهایتان یلدائی ؟ پیشاپیش مبارک باد این شب طولانی
----------------------------------------------------------------------

چند ساعت بیشتر به آخر پاییز نمونده، جوجه هاتو نو شمردین!؟
---------------------------------------------------------------------
شادیتون 100 شب یلدا دلتون قد یه دریا توی این شبای سرما یادتون همیشه با ما
----------------------------------------------------------------------
بیا ای دل کمی وارونه گردیم

برای هم بیا دیوونه گردیم

شب یلدا شده نزدیک ای دوست

برای هم بیا هندونه گردیم

---------------------------------------------------------------------
یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت

یلدایتان مبارک

یه لحظه ما رو ترسوندی
....
....
...
...
پاییز!

مجتبی دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:44 ب.ظ http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B4%D8%A8_%DB%8C%D9%84%D8%AF%D8%

شب یَلدا یا شب چلّه یعنی؟؟


http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B4%D8%A8_%DB%8C%D9%84%D8%AF%D8%A7

م . .لطفی شنبه 12 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:26 ب.ظ

سلام به همه به خصوص دکتر عموزاده عزیز
خوبید ؟
استاد ببخشید که مزاحمتون شدم چند تا شعر ازتون میخواستم . خدا به هیچ کس نشون نده پدر یکی از همکارام مرحوم شده واسه اطلاعیه ی تسلیت می خوامشون . اگه لطف کنید واسم بنویسید خیلی ممنونتون میشم .

به نام خدا
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
--------------------------------------------------------------
باورم نیست پدر رفتی و خاموش شدی
ترک ما کردی و با خاک هماغوش شدی
خانه را نوری اگر بود ز رخسار تو بود
ای چراغ دل ما از چه تو خاموش شدی
-------------------------------------------------------------
هر گل که بیشتر به چمن می دهد صفا
گلچین روزگار امانش نمی دهد
-------------------------------------------------------------

پیام سهیلی آزاد یکشنبه 13 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:22 ب.ظ

سلام
در بست مخلص و نوکر استاد و همه بچه ها 82
فقط همین خداحافظ

سلام پیام سهیلی از هفت دولت آزاد!
ارادتمند
استاد

میثم چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:15 ب.ظ

سلام بر استاد و دوستان
به دنبال شعر ؛ سلام به انیشتین شهریار می گشتم که این به چشمم خورد جالب بود نمی دونستم اگه واقعیت داشته باشه خوبه گرچه بر حقانیت شریعتی که ۱۰۰در صد حق چیزی رو نمی تونه اضافه کنه.
آلبرت اینشتین(وفات 1955 م) در رساله ی پایانی عمر خود با عنوان: "دی ارکلرونگ



" Die Erkla"rung - von: Albert Einstein – 1954



یعنی:"بیانیه" که در سال 1954 آن را در امریکا و به آلمانی نوشته است - اسلام را بر تمامی ادیان جهان ترجیح میدهد و آن را کاملترین ومعقولترین دین می داند.




این رساله در حقیقت همان نامه نگاری محرمانه ی اینشتین با آیت الله العظمی بروجردی (فوت1340ش =1961م) است که توسط مترجمین برگزیده شاه ایران محرمانه صورت پذیرفته است. اینشتین در این رساله "نظریه نسبیت" خود را با آیاتی از قرآن کریم و احادیثی از (نهج البلاغه) وبیش از همه (بحارالانوار) علامه مجلسی (که از عربی به انگلیسی ترجمه وتحت نظر آیت الله بروجردی شرح می شده) تطبیق داده و نوشته که هیچ جا در هیچ مذهبی چنین احادیث پر مغزی یافت نمیشود وتنها این مذهب شیعه است که احادیث پیشوایان آن نظریه ی پیچیده "نسبیت" را ارائه داده ولی اکثر دانشمندان نفهمیده اند.




از آنجمله حدیثی است که علامه ی مجلسی در مورد معراج جسمانی رسول اکرم(ص) نقل میکند که: هنگام برخاستن از زمین دامن یا پای مبارک پیامبر به ظرف آبی میخورد و آن ظرف واژگون میشود.اما پس از اینکه پیامبر اکرم(ص) از معراج جسمانی باز میگردند مشاهده میکنند که پس از گذشت این همه زمان هنوز آب آن ظرف در حال ریختن روی زمین است ...اینشتین این حدیث را از گرانبهاترین بیانات علمی پیشوایان شیعه در زمینه ی "نسبیت زمان" دانسته و شرح فیزیکی مفصلی بر آن مینویسد...همچنین اینشتین در این رساله "معاد جسمانی" را از راه فیزیکی اثبات میکند(علاوه بر قانون سوم نیوتون=عمل وعکس العمل).




او فرمول ریاضی معاد جسمانی را عکس فرمول معروف "نسبیت ماده و انرژی" میداند:




E = M.C2 >> M = E :C2




یعنی اگر حتی بدن ما تبدیل به انرژی شده باشد دوباره عیناً به ماده تبدیل شده و زنده خواهد شد.



او همچنین در همین رساله عقیده ی به "وحدت وجود" را از خرافات های شایع شده توسط ملا صدرا تلقی کرده و آن را از دیدگاه "فیزیک کلاسیک" و "فیزیک نسبیتی" به شدت مورد حمله قرار می دهد ...




بطور خلاصه: او میگوید: هر موجودی دارای حیطه و مرز فیزیکی خاص خود است(حیّز وجودی) که امکان ندارد با موجود یا وجود دیگری اتحاد یا وحدت داشته یا بیابد...



در رابطه با "عقل" نیز با کمال شگفتی - انیشتین نظریه ی اخباریون شیعه را ( که عقل را نسبی میدانند و در حریم شرع و دین آن را بکار نمیبرند) صحیح دانسته و میگوید: حق با اخباری های شما ست و هنوز زود است که مردم این را بفهمند..




در ادامه نیز فرمول ریاضی خاصی برای "عقل نظری بشر" ارائه داده و "نسبیت" آن را اثبات میکند... . اینشتین در این کتاب همواره از آیت الله بروجردی با احترام و به لفظ"بروجردی بزرگ" یاد کرده و از شادروان پروفسور حسابی نیز بارها با لفظ"حسابی عزیز" یاد کرده است.




3000000دلار بهای خرید این رساله توسط پروفسور ابراهیم مهدوی( مقیم لندن) با کمک یکی از اعضاء شرکت اتومبیل" بنز" از یک عتیقه فروش یهودی بوده و دستخط اینشتین در تمامی صفحات این کتابچه توسط خطشناسی رایانه ای چک شده و تایید گشته که او این رساله را به دست خود نوشته است. اصل نسخه ی این رساله اکنون جهت مسائل امنیتی به صندوق امانات سری لندن - بخش امانات پروفسور ابراهیم مهدوی- سپرده شده و نگهداری میشود...

ممنون میثم
قبلا خوانده بودم و امیدوارم درست باشد. باعث افتخار است.

میثم چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:21 ب.ظ

سلام امروز یاد ترم اول لیسانس افتادم در یکی از این روزهای آبان دکتر عموزاده قسمتی از شعر زیر را خوندند و قرار شد کسی برود (اگه حال داشت) این شعر را بیاورد و بخواند که اخر سر دوست عزیزم اقای ابراهیمیان این زحمت را متقبل شدم با چند سال تاخیر تشکر می کنم
شعر شهریار برای انیشتن


انیشتن یک سلام ناشناس البته می بخشی

دوان در سایه روشنهای یک مهتاب خلیایی

نسیم شرق می آید شکنج طره ها افشان

فشرده زیر بازو شاخه های نرگس و مریم

از آنهایی که در سعدیه شیراز می روید



ز چین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل ها

دوان می آید وصبح سحر خواهد بسر کوبد

در خلوت سرای قصر سلطان ریاضی را

درون کاخ استغناء فرا از تخت اندیشه

سر از زانوی استقراء خود بردار

به این مهمان که بی هنگام و ناخوانده است در بگشای

اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد

به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را

به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد

نبوغ مشرق نیز با آیین درویشی

به کف جام شرابی از صبوی حافظ و خیام

به دنبال نسیم از در میزند زانو

که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را

انیشتن آفرین بر تو

خلاء با سرعت نوری که داری در نور دیدی

زمان در جاودان پی شد، زمان در لامکان طی شد

حیات جاودان کز درک بیرون بود پیدا شد

بهشت روح علوی که دین می گفت جز این نیست

تو باهم آشتی دادی جهان دین و دانش را

انیشتن ناز شست تو

نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست

E=mc2

اتم تا می شکافد جزء جمع عالم بالاست

به چشم مو شکاف اهل عرفان و تصوف نیز

جهان ما حباب روی چین آب را ماند

من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم

جهان جسم موجی از جهان روح می بینم

اصالت نیست در ماده

انیشتن صد هزار احسنت ولیکن صد هزار افسوس

حریف از کشف و الهام تو دارد بمب می سازد


انیشتن اژدهای جنگ

جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد

چه می گویند

مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد

مگر یک مادر از دل وای فرزندم نخواهد گفت

انیشتن بغض دارم در گلو دستم به دامانت

نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن

سر این نا جوانمردان سنگین دل به راه آور

نژاد و کیش و ملیت یکی کن ای بزرگ استاد

زمین یک پایتخت امپراتوری وجدان کن

تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوی را

انیشتن نامی از ایران ویران هم شنیدستی

به این وحشی تمدن گوشزد کن حرمت مارا

حکیما محترم می دار مهد ابن سینا را



انیشتن پا فراتر نه جهان عقل هم طی کن

کنار هم ببین موسی و عیسی و محمد را

کلید عشق را بردار و حل این معما کن

وگر شد از زبان علم این قفل کهن وا کن

انیشتن باز هم بالا

خدا را نیز پیدا کن

میثم چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:26 ب.ظ

سلام این هم یه شعر خوب برای همه
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی



کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشید چها می بینی



تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی



هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی



همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی



من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

که توام آینه بخت غبار آگینی



باغبان خار ندامت به جگر می شکند

برو ای گل که سزاوار همان گلچینی



نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

که کند شکوه ز هجران لب شیرینی



تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان

گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی



کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد

ای پرستو که پیام آور فروردینی



شهریارا گر آئین محبت باشد

جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

فقط دعا کنید که خدا روزی اینترنت را ازمون نگیره

میثم خوشحالم که شهریار شناس شده ای
به مجتبی سلام برسان.
ممنون
استاد

مجتبی پنج‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:51 ق.ظ

سلام بر استاد عزیزم

من هم خدمت شما و همه بچه ها سلام عرض می کنم

از اینکه به یاد من هستید ممنونم

التماس دعا
به امید دیدار

حسین سه‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:46 ب.ظ

سلام. استاد.
حالتون خوبه؟
بابت آوردن دوره دکتری آلی تبریک میگم.
راستی چرا کاربردی نشد؟
در هر صورت امیدوارم همین موفقیت ضمینه ساز موفقیت در اهداف پیش روتون باشه.
موفق باشید

به نام خدا
سلام حسین
ممنون ولی هنوز قطعی نیست.
حضوری باید بگویم.
راستی ضمینه ات منو کشته! (بابا رتبه ۴).
خدافز!!!!!!!
نه باز سلام
بیدقی نه دهقان!
چشم عکسا رو هم به فکرت هستم.
ممنون که به روم نیاوردی!
خداحافظ حالا

[ بدون نام ] چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:49 ق.ظ

سلام
استاد دکتری تجزیه امسال دانشجو قبول می نماید یا نه

سمنان نه
هنوز آلی هم قطعی نشده.

حسین چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:45 ب.ظ

سلام استاد.
استاد با اون رتبه ۴ودهقان گفتنتون بعضی ها فکر کردند که من حسین دهقان هستم.
نه من حسین بیدقی هستم نه حسین دهقان.این سوتی رو من دادم نه اون بنده خدا.هر چند خودم هم نمی دونم چرا اینطوری نوشتم.
راستی هفته آینده جلسه دفاع منه.حتما بعدش خدمتتون می رسم.
خدا نگهدار

موفق باشی

[ بدون نام ] چهارشنبه 30 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:42 ب.ظ

سلام به همه 82ییهاو استاد عزیزم
استاد با اجازه شما دفاع کردم و در عین حال استاد عزیزم در این مقطع زمانی به یک چند راهی رسیدم و در تصمیم گیری مردد هستم حتما سمنان مییام تا باهاتون صحبت کنم
دوستدار همیشگی شما (پیام سهیلی از هفت دولت آزاد)

به نام خدا
مبارک باشه پیام.
در خدمتیم.
ممنون که سر می زنی.
استاد

میثم جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:35 ب.ظ

سلام بر همه من هم از صمصیم قلب تبریک میگم و برات آرزوی موفقیت دارم

آفرین به ۸۲ ایها

میثم یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:47 ق.ظ

سلام استاد
ببخشید دنبال شعر باحای در مورد پایان نامه برای صفحات اولیه اش می گردم اگر شعر جالبی دارید که مطمئن هستم که دارید لطف کنید ممنون میشم.
استاد وجو شما در دانشگاه گوهری است نایاب و نبود شما در دانشگاه تهران کمبودی است محسوس
اراتمند شما شاگرد خر خوون شما در ضمن دلم براتون یه ذره شده
استاد برام دعا کنید که عاقبت بخیر باشم ان شالله همه ی انسانها قدر یکدیگر و قدر با هم بودن را بدونند تا بعداْ ...
در کل دلمان برای شما سمنان و همه ی دوستانم تنگ شده امیدوارم همه خوش و سلامت باشند و دنیا به کامشان باشد.
استاد اعتراف می کنم -بدون هیچ تملق- قدر شما و دانشگاه سمنان را ندونستم حرفهای دلم زیاده اما نمی خوام بیش از این سرتون را به درد بیارم. سعی دارم قلبم را آن قدر بزرگ کنم که شما و همه دوستانم درش جا بگیرید

!!!

میثم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:10 ق.ظ

سلام بر استاد
حکایتی زیبا از بهلول
روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟


ـ برو، تمباکو بخر!


مردک تمباکوخرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت به همین دلیل به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صد ا زده و گفت:


ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟


ـ برو، پیاز بخر!


مردک که از گفته پارسال بهلول فایده ی خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست، تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.


مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت:


ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟


بهلول در جوابش گفت:


ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود توست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته و رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده...!!

سلام میثم عزیز
عالی بود.
به مجتبی سلام برسان.
استاد

میثم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:11 ق.ظ

می گویند روزی بهلول _عاقل دیوانه نما_نزد هارون الرشید رفت و بر تخت او بنشست .



غلامانِ خلیفه او را از تخت هارون پایین کشیدند و چنان کتک مفصلی به او زدند که از تن او خون جاری شد.



پس از چندی بهلول رو به هارون الرشید کرد و گفت:من یک لحظه بر تخت تو نشستم،ببین که عاقبتم چه شد؛ تو که عمری بر روی این تخت نشسته ای بند بندت را از هم جدا خواهند کرد.!!!

میثم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:13 ق.ظ

--------------------------------------------------------------------------------

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است،که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!!

میثم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:14 ق.ظ

روزی بهلول نزدیک رودخانه،لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گل چند باغچه کوچک ساخته بود.در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود.چون به نزدیک بهلول رسید سوال نمود چه می کنی؟
بهلول گفت:بهشت می سازم!!
زن هارون گفت:از این بهشت ها که ساخته ای میفروشی؟؟
بهلول گفت:می فروشم.
زبیده گفت:چند دینار؟
بهلول جواب داد صد دینار!
زبیده می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد؛فوری به خادم گفت:صد دینار به بهلول بده.خادم نیز پول را به بهلول داد.
بهلول گفت:قباله نمی خواهد؟
زبیده گفت:بنویس و بیاور!این را گفت و به راه خود رفت.زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند ان در بیداری ندیده بود و تمام عمارات قصور آن با جواهرات هفت رنگ و بسیار اعلا زینت یافته و جوی های آب روان با گل و ریحان و درختهای زیبا و با کنیزهای ماه رو همه آماده به خدمت به او عرض نمودند و قباله ی تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت است که از بهلول خریدی!!
زبیده چون از خواب بیدار شد،خوشحال شد و خواب خود را به هارون گفت. فردای آن روز هارون بهلول را خواست.چون بهلول آمد،به او گفت: از تو می خواهم این صد دینار را از من بگیری و یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی...
بهلول قهقه ای سر داد .گفت:زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخری؛ولی افسوس که به تو نخواهم فروخت!!!

عالی بود میثم عالی

میثم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:16 ق.ظ

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید:
- `پشت پنجره چه می بینی؟`
- `آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.`
بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
- `در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی.`
- `خودم را می‌بینم.`
- ` دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ئ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.`

میثم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:04 ب.ظ

سلام استاد
اگر لطف کنید و یه قسمت حکایت و خاطرات را فعال نمایید
با تشکر

ان شاا...

میثم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:36 ب.ظ

آورده اند که بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می نمود. شیادی چون شنیده بود که بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو می دهم!بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی . شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: خوب الاغ جون چون تو با این خریت فهمیدی سکه در دست من است از طلاست. من نمی فهمم که سکه های تو از مس است. آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود

میثم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:37 ب.ظ

روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت ای بهلول مرا پندی ده . بهلول گفت اگر در بیابانی تشنگی بر تو غلبه نماید و غریب به موت شوی آیا چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که عطش خود را فرو نشانی ؟ گفت صد دینار طلا. بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد، چه می دهی؟ گفت نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت ، پس از آن که آشامیدی ، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و رفع آن نتوانی باز چه می دهی تا کسی علاج آن بلیه بنماید؟ هارون گفت نصف دیگر پادشاهی خود را . بهلول گفت پس مغرور به این پادشاهی مباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست آیا سزاوار نیست که به خلق خدای عزوجل نیکویی کنی

میثم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:39 ب.ظ

آورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و قدری ماست در ریشش ریخته بود بهلول از او سوال نمود چه خورده، مستخدم برای تمسخر گفت:کبوتر خورده ام بهلول جواب داد قبل از آن که به گویی من دانسته بودم . مستخدم پرسید از کجا می دانستی؟ بهلول گفت چون فضله ای بر ریشت نمودار است

میثم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:49 ب.ظ

--------------------------------------------------------------------------------

هارون الرشید- خلیفه عباسی، به علت حرص و طمع در مملکت داری خویش، سعی داشت مخالفان خود را به هر وسیله و بهانه ای از سر راه خود بردارد برای همین یا آنها را می کشت و یا به زندان می فرستاد. زندانی که رهایی از آن امکان نداشت.
امام موسی کاظم (علیه السلام) دوره ی امامت خود را در زمان این ظالم می گذراندند ایشان مورد احترام و محبوب دل مومنان بودند و به طبع مخالف ظلم.
هارون الرشید، امام را یک خطر خیلی جدی برای خود می دانست. او سعی و کوشش داشت تا علمای برجسته ی اسلامی را ترغیب کند که فتوا دهند امام موسی کاظم از دین خارج شده است. بدین ترتیب زمینه ی اقدام علیه آن بزرگوار آماده گردد.
یکی از علمای آن روزگار بهلول بود و هارون الرشید از او خواست که فرمان قتل امام موسی کاظم(علیه السلام) را امضا کند.
بهلول ماجرا را به اطلاع امام رساند و چاره طلبید.
امام موسی کاظم (علیه السلام) که در زندان هارون الرشید به سر می بردند فرمودند:
خود را به دیوانگان شبیه ساز تا از این خطر رهایی یابی.
بهلول، خود را به دیوانگی زده و به شمشیر طنز و طعنه و مسخرگی، بر حکومت ظالم، حمله آورد.
نام اصلی این مرد بزرگ ((وهب بن عمرو)) می باشد. و چون گشاده رو و خندان و زیبا چهره بود، بهلول نام می گیرد که به معنی همه ی این صفات است.
بهلول از دو ویژگی خاص برخوردار بود:
یکی دارا بودن موفقیت علمی و اجتماعی و دینی در میان مردم و خویشاوندی نزدیک با هارون الرشید.
به سبب همین دو ویژگی، او می توانست آزادانه و بی هراس به سر وقت هارون الرشید و کارگزاران او رفته و هرچه را که می خواهد، به زبان طنز بر آنان وارد سازد. او از همین روش استفاده می کرد تا هارون الرشید را متوجه اشتباهاتش کند.
آرامگاه بهلول در بغداد قرار دارد روی سنگ قبر وی، تاریخ ۵۰۱ قمری دیده می شود.
واژهٔ بهلول در عربی به معنای «شاد و شنگول» است.
__________________

میثم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:54 ب.ظ

--------------------------------------------------------------------------------

بازرگان و قاضی
بازرگانى در شهر بغداد زندگى مى‌کرد و از مال دنیا بسیار داشت. روزى مى‌خواست به سفر حج برود، دار و ندار خود را تبدیل به جواهر کرد و آن‌را در همیانى قرار داد و پیش قاضى برد تا به‌صورت امانت به او بسپرد. قاضى گفت: من امانت کسى را قبول نمى‌کنم، آن‌را بردار و پیش کس دیگرى ببر. بازرگان به درستى قاضى بیشتر مطمئن شد. اصرار کرد که قاضى امانت او را قبول کند. قاضى گفت: من همیان تو را لاک و مهر مى‌کنم، خودت ببر در یکى از قفسه‌هاى دست راست کتابخانه بگذار. بعد از سفر هم بیا و آن‌را بردار. بازرگان قبول کرد. قاضى همیان او را لاک و مهر کرد و بازرگان آن‌را برد و در گوشه‌اى از کتابخانهٔ قاضى گذاشت. بعد به سفر رفت و حج خود را انجام داد و با مقدارى سوغاتى پیش قاضى برگشت. قاضى از گرفتن سوغات امتناع کرد. اما بازرگان اصرار کرد و او پذیرفت. بعد بازرگان سراغ امانتى خود را گرفت. قاضى گفت: کدام امانتی؟ بازرگان نشانى داد. بازرگان گفت: اگر در کتابخانه گذاشته‌اى حتماً همانجا است.

بازرگان به کتابخانهٔ قاضى رفت و همیان خود را با لاک و مهر دست نخورده، آنجا دید. اما چیزى در همیان نبود. سوراخى در ته کیسه بود. بازرگان بر سر زنان نزد قاضى برگشت و ماجرا را به او گفت. قاضى گفت. خانهٔ من موش‌هاى بزرگى دارد که به جواهر علاقه‌مند هستند! حتماً آنها بره‌اند!

بازرگان گریان و نالان در کوچه‌ها مى‌رفت که بهلول او را دید و علت گریه‌اش را پرسید. بازرگان قضیه را گفت. بهلول گفت: من کار تو را درست مى‌کنم. از آنجا به نزد برادرش هارو‌ن‌الرشید، که خلیفهٔ بغداد بود، رفت و از او خواست تا حکمى بدهد که او پادشاه موش‌ها است. هارون‌الرشید بسیار خندید و حکم را به‌دست بهلول داد. بهلول پانصد نفر را با بیل و کلنگ اجیر کرد و به خانهٔ قاضى رفت و دستور داد که پى‌هاى خانه را بکنند. نوکران قاضى به او خبر دادند، چه نشسته‌اى که الآن خانه‌ات خراب مى‌شود. قاضى چند نفر را فرستاد تا علت را از بهلول بپرسند. بهلول در جواب گفت: ”مى‌خواهم این خانه را خراب کنم و تمام موش‌هائى را که زیر پى هستند تنبیه کنم و جواهرى را که از حاجى بازرگان برده‌اند، پس بگیرم. فرمان هم از خلیفه گرفته‌ام.“ قاضى آمد و گفت: ”دستم به دامنت. بگو پى‌ها را نکنند، من جواهر بازرگان را صحیح و سالم به تو مى‌دهم تا به صاحبش برسانی. بهلول به کارگران دستور داد دست از کار بکشند. قاضى رفت و جواهر را آورد.

بهلول با جواهر نزد خلیفه رفت و گفت که بازرگان را بخواهد. بازرگان آمد و بهلول جواهرش را به او پس داد. هارون‌الرشید دستور داد ریش‌هاى قاضى را بتراشند و بر خرى برهنه سوار کنند. چنین کردند. لوحه‌اى هم بر گردنش آویختند که بر روى آن چنین نوشته بودند: ”سزاى خیانت در امانت چنین است“.

میثم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:00 ب.ظ

بهلول و عبدالله مبارک

آورده‌اند که روزی عبدالله مبارک به قصد بهلول به صحرا رفته بهلول را دید که سراپا برهنه الله‌الله گویان بود. پیش ‌رفته سلام کرد. بهلول جواب سلام بداد . عبدالله مبارک عرض کرد: یا شیخ! استدعا و التماس من آن است که مرا پندی دهی و نصیحتی کنی که در دنیا چون باید زیست کرد تا از معصیت دور بود که من مردی گناهکارم و از عهده نفس سرکش برنمی‌آیم. بهلول فرمود یا عبدالله من خود سرگردانم و به خود درمانده‌ام، از من چه توقع داری؟ اگر مرا عقل بودی مردم مرا دیوانه نگفتندی. سخن دیوانگان را چه اثر باشد؟ برو دیگری را طلب کن که عاقل باشد، و خاموش شد. عبدالله باز الحاح و تضرع کرد که یا شیخ مرا نومید مکن که به امیدی آمده‌ام .
چو می‌بینی که نابینا و چاه‌است
اگر خاموش بنشینی گناه ‌است
بهلول گفت: ای عبدالله تو اول با من چهار شرط بکن که از سخن دیوانه بیرون نروی . آنگاه تو را پندی گویم که سبب رستگاری تو باشد و دیگر بر تو گناه ننویسند. عبدالله عرض کرد: آن چهار شرط کدام است؟
بهلول گفت شرط اول آن است که وقتی گناه کنی و برخلاف امر خدا نمایی روزی او را نخوری. عبدالله گفت: پس رزق که را خورم؟ بهلول گفت: پس تو مرد عاقلی، روزی او را خوری و خلاف حکم او کنی؟ خود انصاف بده، شرط بندگی چنین باشد؟
عبدالله عرض کرد: حق فرمودی. شرط دوم کدام است؟ بهلول فرمود: شرط دوم این است که هرگاه خواستی معصیت کنی زنهار که در ملک او نباشی. عبدالله عرض کرد: این از اولی مشکل‌تر است. همه‌جا ملک خداست پس کجا روم؟ بهلول فرمود: پس قبیح باشد که رزق او خوری و در ملک او باشی و فرمان او نبری. انصاف بده، شرط بندگی این باشد؟ و حال آن‌که در کلام خود فرموده است: «ان علینا ایابهم ثم ان علینا حسابهم .»
پس عرض کرد: شرط سوم کدام است؟ بهلول فرمود: شرط سوم آن است که اگر خواهی گناهی و یا خلاف امر او نمایی پنهان شوی که او تو را نبیند. عبدالله عرض کرد این از همه مشکل‌تر است زیرا که حق تعالی به همه چیز دانا و در همه جا حاضر و ناظر است و به همه چیز دانا و بیناست. پس صحیح باشد که روزی او بخوری و در ملک او باشی و در حضور او نافرمانی او کنی با این حال تو دعوی بندگی می‌کنی؟ با آنکه درکتاب خود فرموده «ولا تحسبن الله غافلاً عما بعمل الظالمون» یعنی گمان مبر که حق تعالی غافل است از عملی که ظالمان می‌کنند .
عبدالله عرض کرد شرط چهارم کدام است بهلول فرمود: در آن وقت که ملک‌الموت نزد تو آید به او بگو به من مهلتی بده تا فرزندان و دوستان را وداع کنم و توشه راه آخرت بردارم، آن وقت قبض روح کن. عبدالله عرض کرد این شرط از همه مشکل‌تر است، ملک‌الموت کی در آن وقت مهلت دهد که نفس برآرم؟ بهلول فرمود: ای مرد عاقل تو می‌دانی که مرگ را چاره نیست و به هیچ نوع او را از خود دور نتوان کرد و در آن دم ملک‌الموت مهلت ندهد. مبادا در عین معصیت پیک اجل در رسد و یکدم امان‌ات ندهد. چنانچه حق تعالی فرموده «فاذا جاء اجلهم لایستأخزون ساعه و لا یستقدمون» پس ای عبدالله از خواب غفلت بیدار شو و از غرور و مستی هوشیار شو و به کار آخرت درکار شو که راه دور و دراز در پیش است و از عمر کوتاه توشه دار و کار امروز به فردا مینداز. شاید به فردا نرسی . دم را غنیمت شمار و اهمال در کار آخرت منما! امروز توشه آخرت بردار که فردا در آنجا ندامت سودی ندهد. پس عبدالله سر برداشت و گفت: یا شیخ نصیحت تو را به جان و دل شنیدم و این چهار شرط را قبول کردم. دیگر بفرما و مزید کن: بهلول فرمود: در خانه اگر کس است یک حرف بس است .

میثم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:06 ب.ظ

بهلول و جنید بغدادی

ای عزیز! بهلول دانا که بی‌خردان دیوانه می‌گفتند، عموزاده هارون‌الرشید بود و در خدمت امام جعفر صادق(ع) درس خوانده بود و از علما و متقیان آن زمان بود. چون تهمت خروج بر امام موسی(ع) کاظم بستند و فتوای قتل آن حضرت را از مردم می‌خواستند، بهلول دانا با اشاره آن حضرت خود را دیوانه ساخت تا از تکلفات مالایطاق هارون‌الرشید ملعون خلاص گردد. پس سر و پای برهنه سر در بیابان نهاده مجنون‌وار می‌گشت .
آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری . بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم .
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند : یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند. بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری. بهلول پرسید چگونه سخن می‌گویی؟ عرض کرد سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد .
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی. پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود چگونه می‌خوابی؟ عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد .
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز. بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً! و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد

عالی بود میثم عالی.

میثم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:08 ب.ظ

بهلول و دعای باران
بهلول روزی عده ای از مردم رادید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند سالی بودباران نیامده بود.
مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود می بردند.
بهلول پرسید که :اطفال را کجا می برید؟
درجواب گفتند: چون اطفال گنا هکارنیستند،دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد .
بهلول گفت: اگر چنین است،پس نباید هیچ مکتبداری تا کنون زنده باشد

میثم جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:10 ب.ظ

--------------------------------------------------------------------------------

هارون
روزی هارون الرشید به بهلول گفت:تو را امیر و حاکم بر سگ و خرس و خوک
نموده ام.بهلول جواب داد:
پس از این ساعت قدم از فرمان من منه که رعیت منی!!!

میثم دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:14 ق.ظ

چند روز پیش از یکی از دوستان ایمیلی دریافت کردم که پیغام جالب و قابل تأملی داشت. ایمیل مربوط به سئوال مطرح شده در آزمون استخدامی یک شرکت بود (گرچه ممکن است واقعاً اینطور نبوده باشد). سئوال از این قرار بود که شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید و از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است؛ یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است و یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید.

پیش از اینکه ادامه ماجرا را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید.

قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.

پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.

از طرف دیگر شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید. شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:

سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم.

همه می‌پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی‌کند. چرا؟ زیرا ما هرگز نمی‌خواهیم داشته‌ها و مزیت‌های خود را (ماشین) از دست بدهیم.

در زندگی روزمره نیز بارها پیش می آید که مجبور به انتخاب و تصمیم گیری هستیم؛ متأسفانه حسب عادت در اغلب موارد داشته های خود را بعنوان یک "مزیت" تلفی می کنیم و در پی یافتن بهترین گزینه برای شرایط خودمان هستیم که با این "داشته ها" و "مزیتهای" ما همخوانی داشته باشد. اما حقیقت این است که در جهان واقعی بهینه ترین گزینه یا راه حل لزوماً به شرایطی که ما تعریف می کنیم بستگی ندارد یا بدتر، ممکن است چیزهایی که ما آنها را مزیت تلقی می کنیم ما را از راه حل و تصمیم بهتر دور کنند.

بنظر می رسد اگر در ابتدا خود را از همه قیود و وابستگیها (حتی اگر آنها مثبت بنظر برسند)رها کنیم و از موضعی بالاتر به کل قضیه نگاه کنیم، تصمیمی گیری بهتری خواهیم داشت. همیشه می توانیم مزایا و داشته ها را بعنوان بخشی از مفروضات به خودمان اضافه کنیم اما بهتر است در ابتدا آنها را از خودمان جدا کنیم تا حالت جامع تری را در نظر گرفته باشیم و یک سری از جوابها را خود بخود حذف نکرده باشیم.

میثم سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:21 ب.ظ

سلام بر همه
کارشناسی ارشد با تمام تلخی و شیرینی به پایان رسید.
از همه دوستان و اساتید عزیز دعوت می نمایم نه برای پایان نامه بلکه به عنوان بهانه ای برای دیدار حضور به هم رسانده و بر ما منت گذارند.
شنبه ۱ / ۱۲ / ۸۸ راس ساعت ۱۴:۳۰ در دانشکده ی شیمی دانشگاه تهران
با تشکر میثم واعظ زاده

میثم عزیز
سلام
حسین تمام کرد
سلام رساند
عذر مرا بپذیر
موفق باشی
استاد

میثم پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:25 ب.ظ

سلام
استاد نوکرتم

مخلصیم

پیام چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:47 ق.ظ

سلام در بست نوکر استادو همه ۸۲یی ها

مخلص آقا پیام

میثم چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:07 ب.ظ

یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

سجــــده ای زد بر لــــب درگـــــاه او پـر زلیــــلا شــد دل پـــــــــر آه او

گفت یــا رب از چه خـوارم کــرده ای بر صلیــب عشــــق دارم کرده ای

جـــــام لیـــــلا را به دستــــم داده ای واندر این بازی شکســتم داده ای

نشتر عشـقــــــش به جانــم می زنی دردم از لیـــــــــلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشــق، دل خونم مکن من کـــــه مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچـــــــــــــه دیگر نیستم این تو و لیــــــلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایــــــــــــــت منم در رگ پیدا و پنهانت منــــــــــــــم

سال ها با جور لیــــــــــــــلا ساختی من کنارت بودم و نشناختــــــــــــی

عشق لیـــــــــــــــــلا در دلت انداختم صد قمار عشق یک جا بــــــــــاختم

کردمت آوارهء صحـــــــــــــــــرا نشد گفتم عاقل می شوی اما نشــــــــــــد

سوختم در حسرت یک یا ربــــــــــت غیر لیــــــــــــــــــــلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولـــــی دیدم امشب با منی گفتم بلـــــــــــــی

مطمئــــــــــــن بودم به من سرمیزنی در حریم خانــــــــــــــه ام در میزنی

حال این لیـــــــلا که خوارت کرده بود درس عشقـــــــش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهـــــــــــت کنم صد چو لیــــــــــلا کشته در راهت کنم

میثم یکشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:55 ب.ظ

داستان کوتاه وپر معنا (چگونه میتوانم مثل تو باشم)
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد، کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زیبایی درون چشمه دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.
در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد.
مرد گرسنه هنگام خوردن نان، چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: «آیا آن سنگ را به من می دهی؟» زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد.
مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند، بنابراین سنگ را برداشت و باعجله به طرف شهر حرکت کرد.
چند روز بعد، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: «من خیلی فکر کردم، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی.» بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت: «من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم. به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم؟»

آفرین میثم

پورمحمد یکشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:44 ب.ظ

سلام به همگی
استاد حالتون خوبه؟
استاد پلیمر نانورو چطوری صاف می کنند؟
مرسی

به نام خدا
سلام
ممنون شما چطورید؟ به پدر سلام برسانید.
نمیدانم.
بچه ها اگر کسی می داند به ایشان جواب بدهد.
ممنون
استاد

میثم دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:25 ب.ظ

سلام بر همه و با اجازه ی استاد فرزانه آقای دکتر عموزاده
به نظر می یاد اگر به آقای مهندس عربی جواب قابل قبولی را دریافت می کنید یا اینکه به پژوهشگاه پلیمر واقع در پیکان شهر یا به اساتید کاربردی دانشگاه تهران یا امیرکبیر
این ۴ راه حلی بود که به نظر من رسید شاید هم غلط باشد!!!
البته روشی تحت عنوان الترافیلتراسیون در کتابهای جداسازی اشاره شده است که نیاز به ابزار های خاصی دارد.
موفق باشید

ممنون میثم

پورمحمد دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:59 ب.ظ

سلام به همگی
استادپدر سلام می رسونند وجویای حالتون هستند
متشکرم از راهنمایی شماآقای واعظ زاده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد