کلبه ی ۸۲ ای ها

سلام به بچه های اول گروه شیمی کاربردی سمنان (۸۲ ای ها!)

این تالار گفتگو هم برای سال بالایی های عزیز.

نظرات 185 + ارسال نظر
حسین سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:45 ب.ظ

سلام.
به سلامتی تعداد پیام های بچه های ۸۲ از مرز ۱۰۰ تا گذشت.امیدوارم بچه ها به حضورشون ادامه بدند تا این تعداد حالا حالا ها افزایش پیدا کنه.

سلام حسین
ممنون
خوبه که هستی

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:30 ب.ظ

مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد . چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت ای بزرگوار تو در زندگی ات این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد مرا آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم که در زندگی ات به دردت بخورند و با به کار گیری آنها نیکبخت شوی .

و اما اولین پند این است که هیچگاه سخن محال را باور نکن

مرد که از شنیدن اولین پند خوشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست داده ای حسرت نبر .

سپس ادامه داد . اما در بدن من مرواریدی گرد و گرانبها وجود داشت به وزن 300 گرم که با آزاد کردن من بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی زیرا مانند آن در عالم وجود ندارد .

مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد . چکاوک که حال او را دید گفت مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نبر ؟ و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن ما جا می گیرد .

مرد که به خودش آمده بود خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته و پرسید خوب پند سومت چیست ؟

چکاوک گفت با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم

از مثنوی معنوی
نوکر استاد هم هستیم

میثم!

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:33 ب.ظ

روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .

پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل بدهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم . دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .



مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره اش می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد .

حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .

باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .

گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم

و البته همانطور که در پست قبلی گفتم گاه نیز برعکس باید از توجه بیش از حد به درون و به خویش پرهیز کنیم .

زندگی ترکیبی است از تناقض ها

آفرین

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:34 ب.ظ

روزی پادشاهی سنگی نسبتا بزرگ را بر گذرگاهی باریک قرار داد به گونه ای که ارابه ها و گاری ها و حتی گاه پیاده ها برای گذر از آنجا مشکل داشتند . خود نیز به کمین نشست تا و اکنش مردم را ببیند .

مدتها گذشت همه با درد سر از کنار سنگ رد می شدند و فقط به غر زدن اکتفا می کردند .

روزی پیرمردی روستایی از آنجا رد می شد و سنگ را دید . کوله بارش را زمین گذاشت و با زحمت زیاد سنگ را جابجا کرد و جاده را باز نمود ... ناگهان متوجه کیسه ای در زیر سنگ شد . کیسه را باز کرد . نامه ای بود و مقدار زیادی سنگهای قیمتی .

در نامه نوشته شده بود این پاداش کسی است که به جای غر زدن و اعتراض کردن به رزو گار زحمت عوض کردن اوضاع را به خود می دهد .

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:36 ب.ظ

یک ماجرای واقعی هم هست که یک دانشجوی پزشکی اشتباها سوار یک واگن سرد خانه دار قطاری می شود و در واگن از روی او قفل می شود ..... او که راهی برای نجات نمی یابد شروع به نوشتن حالات خود در حال یخ زدگی می کند تا شاید اطلاعات ثبت شده او پس از مرگش به درد همکارانش بخورد .... لحظه به لحظه حالات خود را ثبت می کند و در نهایت از سر ما یخ زده و می میرد ... در مقصد جسد او را که از سر ما مرده بود پیدا می کنند اما در کمال شگفتی می بینند که سر د خانه اصلا روشن نبوده .

حتما زیاد شنیده ایم که دکتری به بیماری آب مقطر تزریق کرده اما بیمار که گمان می کرده آمپول مسکن بوده آرام شده و یا احساس بهبود کرده است .

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:38 ب.ظ

پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید:
هی پیری ! مردم این شهر چه جور آدمهاییند؟
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: مزخرف !
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور.
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.
پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: خب ! مهربونند.
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور !

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:40 ب.ظ

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود


خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن.

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار چمع شد و برای پیرزن فرستادند.همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.

عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود:نامه ای به خداهمه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند . مضمون نامه چنین بود :


خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند .

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:44 ب.ظ

روزی جوانی نرد عارفی رفت ، که کنار رودخانه ای مشغول مراقبه ، ذکر و عبادت بود ، از او خواست تا شاگردش شود. عارف پرسید برای چه می خواهی شاگرد من شوی ؟ جوان توضیح داد برای اینکه میخواهم خدا را ببینم . عارف ناگهان از جا می جهد و گردن جوان را گرفته سرش را زیر آب فرو می برد. درست قبل از اینکه جوان خفه شود ، عارف او را از زیر آب بیرون می کشد.

پس از جان گرفتن دوباره ی جوان از او می پرسد : وقتی که زیر آب بودی در طلب چه چیزی دست و پا می زدی ؟ جوان پاسخ داد : " هوا "

و عارف گفت : پس به خانه ات برگرد و هر وقت به اندازه ی هوا برای طلب خدا به دست و پا افتادی نزد من آی

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:45 ب.ظ

زن از تاکسی پیاده شد از پسرک دست فروشی بسته ای کلوچه خرید و وارد سالن انتظار شد. سالن شلوغ بود وهر کس مشغول کاری زن باخود فکر کرد:چه دنیای خاکستری کاش دنیا کمی زیباتر بود.



تنها نیم ساعت فرصت داشت صندلی خالی پیدا کرد ونشست نگاهی به پاسپورتش انداخت ویک کلوچه برداشت در این هنگام متوجه شد مردجوان کناری هم یک کلوچه برداشت زن زیر لب گفت واقعا"که....



زن کلوچه بعدی را برداشت دراین هنگام مرد که در حال مطالعه بودنیز کلوچه ی دیگری برداشت بی آنکه به زن توجهی داشته باشد.زن که کمی عصبی شده بود با خود گفت شانس آورده از دنده چپ بلند نشده ام .



بعد از چند ثانیه باخود فکر کرد الان کلوچه آخر را برمی دارم تاحالش گرفته شود او به چه حقی به کلوچه هایم دست زد اما در این افکار بود که مرد کلوچه آخر رابرداشت نصف کردو نیمی راخورد نیمی را برای او گذاشت واز جایش بلند شد. زن که حسابی کلافه شده بود با سرعت خود را ازآن محل دور کرد



کمی گذشت ....زن در هواپیما نشسته بود و به نظر خودش از دنیای خاکستری کمی فاصله داشت .تصمیم گرفت چندسطری کتاب بخواند ولی همین که درکیف دستی اش را گشود بسته کلوچه ای را که خریده بود دید خشکش زد....



او بود که از کلوچه های مرد برمی داشت و این مرد بود که باید ناراحت می شد اما در این دنیای خاکستری این مردبود که کلوچه هایش رابا او شریک شده بود.

آری دنیا از دریچه ذهن زن خاکستری بود...

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:48 ب.ظ

پیرزن فقیری خانه به خانه می گشت و روزی می جست . دامن خود پر از گندم کرد و راه باز گشت پیش گرفت .

در راه خانه دست به دعا برداشت که خدایا گره از مشکلم بگشا . ناگهان گره دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت . چشمانش اشک آلود شد و رو به آسمان کرد و گفت : خدایا من از تو خواستم گره از کارم بگشایی و تو گره از دامنم بگشودی ؟

خم شد تا گندم ها را جمع کند . ناگهان کیسه ای زر بر زمین یافت

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:05 ب.ظ

در گذشته های دور در تبت مردی بود که برای حاکمی محلی کار می کرد . او جزء معدود افراد باسواد آن منطقه بود و همین باعث شده بود که حاکم او را به کار گیرد . او یک جوینده بود . همه جا و در همه چیز دنبال حقیقت می گشت . جستجوی بسیار طولانی او و دست زندگی او را هر بار در ماجرایی تازه می انداخت تا اینکه کم کم با فرمانده ی نیروهای حاکم دوست می شود . اسم او سزار بود . مردی بسیار نیرومند که در همه میدانهای نبرد تن به تن پیروز میدان بود .

نکته ی شگفت انگیز در مورد سزار این بود که هرگز عصبانی و خشمگین نمی شد . حریفان و دشمنان او با فریاد و خشم به سویش حمله ور می شدند اما او خونسرد و آرام بدون هیچگونه خشم یا ترس حریفان را از پای در می آورد . هر گز از مرگ نمی ترسید . برایش مهم نبود که از میدان نبرد زنده بیرون می آید یا مرده . فقط می جنگید .

مرد باسواد داستان ما روزی از سزار خواست تا ماجرای زندگیش را برایش تعریف کند و سزار راز این آرامش و بی تفاوتی را برایش گفت .

هنگامی که نوجوان بوده او را دزدیده و به یک تاجر برده دار فروخته بودند . تاجر هم سزار را در چاله ای عمیق و کم عرض می اندازد تا نتواند از آن خارج شود . او ترسیده و عصبانی بود . خود را به دیوار می کوبید و فریاد می زد . ماموران تاجر هر روز او را کتک می زدند و روی سر او آشغال و چیزهای کثیف می ریختند . گرسنگی . کثیفی . خستگی و باز هم فریاد و دشنام و عصبانیت .

این برنامه ی هر روز او بود . شاید بتوان گفت این بد ترین چیزیست که ممکن است برای یک انسان اتفاق بیفتد . درست است اما چیز متفاوتی پیش آمد . بعد از مدتی سزار کم کم خونسرد شد و دیگر مثل قبل واکنش نشان نمی داد . کم کم خشمش از بین رفت . ترسش نیز رفته بود . حتی مردن یا زنده بودن خیلی برایش مهم نبود . هر بار که به او توهین می کردند و روی سرش اشغال می ریختند فقط لبخند می زد .

تاجر او را دید و گفت که اکنون او آماده است تا گلادیاتور شود . او را بیرون آوردند و آموزش دادند . شمشیر زن و مبارز بسیار ماهری شد . در میادین گلادیاتوری مبارزه می کرد و با خونسردی و بی تفاوتی حریفان را شکست می داد .

مدتها گذشت و بالاخره او را آزاد کردند و در نهایت به موقعیت فعلی خود رسید .

===============================

خب این داستان را نگفتم که کشتن و جنگ رو تایید کنم فقط می خواستم به درسهایی که آدم در چاه مشکلات میگیره اشاره کنم .

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:08 ب.ظ

پیرمردی تنها در "مینه سوتا" زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما

این کار خیلی سختی بود .

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .

من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست

داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.

من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

امضا : دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

روز بعد صبح زود ۱۲ نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی به مزرعه ی پیر مرد ریختند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:48 ب.ظ

در خیابانی دو کارگر کار می کردند . یکی زمین را می کند و دیگری پر می کرد . شخصی پرسید چرا چنین کار بیهوده ای انجام می دهید ؟ آن دو لحظه ای دست از کار کشیدند و به اطراف نگاه کردند . وبا تعجب گفتند ما سه نفر بودیم . یکی می کند دومی لوله می گذاشت و سومی پر می کرد . گویی نفر دوم مدتیست رفته و ما متوجه نشده ایم .

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:51 ب.ظ

یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و

یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب. روز اول پسرک جبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد.

در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک

توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به

دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن

خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد. بالأخره به این ترتیب

روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به

پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی

نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از

دیوار بیرون بکشد. روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است.

پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف

دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر کردو گفت:« دستت درد نکند،

کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به

وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی

تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل

می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو

چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم

چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم

شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند وتو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند.

آنها گوش جان به تو می سپارند و انتظار

احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند.» لطفاً

اگر من در گذشته در دیوار شما حفره ای ایجاد کرده ام مرا ببخشید.

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:53 ب.ظ

در روزگار قدیم کفاش پیری نزدیک حجره ی تاجری ثروتمند و چاق بساط کرده بود . کفاش شادمانه آواز می خواند و کفش وصله می زد و شب با عشق و شادی نزد خانواده خویش می رفت . تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند کم کم از صدای خواندن کفاش خسته و کلافه شد تا اینکه یک روز از کفاش پرسید درامد تو چقدر است . کفاش گفت روزی ۳ درهم . تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت : بیا این از درامد همه ی عمر کارکردنت هم بیشتر است . برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم . آواز خواندنت مرا کلافه کرده .

کفاش شکه شده بود . سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت . آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند . از ترس دزد شبها خواب نداشتند . از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند . خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواضبط از آن کیسه ی زر .

مدتی گذشته تا اینکه روزی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد مرد تاجر رفت .

کیسه ی زر را به سمت تاجر انداخت و گفت :

بیا . سکه هایت را بگیر و ترانه های شادم را پس بده .

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:54 ب.ظ

پدر روزنامه می خواند ، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد . حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را -که نقشه جهان را نمایش می داد- جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد و گفت :

-(( بیا کاری برایت دارم . یک نقشه دنیا به تو می دهم ، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی ؟))

و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت ؛ می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است . اما یک ربع ساعت بعد ، پسرک با نقشه کامل برگشت .

پدر با تعجب پرسید : (( مادرت به تو جغرافی یاد داده ؟ ))

پسر جواب داد : (( جغرافی دیگر چیست ؟ اتفاقا پشت همین صفحه ، تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم ، دنیا را هم دوباره ساختم ! ))

عالی بود.
ممنون

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:55 ب.ظ

آرتو اشی (Arthur Ashe) قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: «چرا خدا تو را برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟‌»

آرتور در پاسخش نوشت:در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:56 ب.ظ

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد. در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود. مَرد وارد شد و آنجا ماند . . . چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت: « این کار شما تروریسم خالص است! » نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده ؟ شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت: « آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید!! » وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت: « با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند! »

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:01 ب.ظ

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم.

شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگی ام را !

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم.

به خدا گفتم : آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟

و جواب او مرا شگفت زده کرد.

او گفت :آیا سرخس و بامبو را میبینی؟

پاسخ دادم :بلی .

فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم ،

به خوبی ازآنها مراقبت نمودم .

به آنها نور و غذای کافی دادم.

دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت

اما از بامبو خبری نبود.

من از او قطع امید نکردم.

در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند

و زیبایی خیره کنندهای به زمین بخشیدند

اما همچنان از بامبوها خبری نبود.

من بامبوها را رها نکردم .

در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند.

اما من باز از آنها قطع امید نکردم .

در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد.

در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود

اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید.

5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.

ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند

و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می کردند.

خداوند در ادامه فرمود:

آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختی ها و مشکلات بودی

در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی .

من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همان گونه که بامبو ها را رها نکردم.

هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند

اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند.

زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی!

از او پرسیدم : من چقدر قد میکشم.

در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد میکند؟

جواب دادم : هر چقدر که بتواند.

گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی.

به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد.

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:02 ب.ظ

مسافری در مکزیک در ساحلی دور افتاده قدم میزد . مرد ی را دید که مدام دولا می شد و چیزی را از روی زمین برمی داشت و توی اقیانوس می انداخت .نزدیکتر رفت و دید که او صدفهایی را که به ساحل افتاده بودند به آب باز می گرداند .

جلو رفت و از او پرسید که چه کار می کند . مرد پاسخ داد که الان موقع مد دریاست و آب این صدفها را به ساحل آورده و اگر آنها را به آب بر نگردانم از کمبود اکسیژن خواهند مرد . مسافر گفت می فهمم اما در این ساحل هزاران هزار صدف این شکلی وجود دارد که توکه نمی توانی به آنها کمک کنی .و همه ی آنها را به آب بر گردانی . تازه همین یک ساحل نیست که . نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند .

مرد لبخندی زد . دولا شد و دوباره صدفی را برداشت و آن را به آب انداخت و جواب دا د:

برای این یکی اوضاع فرق کرد

منبع : اینترنت

گاهی آدم با خودش فکر میکنه که خب ملیونها نفر در این دنیا بی هدف و سرگردان و محتاج کمک هستن . مگه به چند نفرشون میشه کمک کرد؟ . چند نفر رو میشه با زندگی آشتی داد ؟ به نظر نمیاد کمک کردن به چند نفر تغییر محسوسی در اوضاع ایجاد کنه .

اما میشه این قضیه رو از یک دید دیگه هم نگاه کرد . تصور کنید شما یکی از اون صدف ها هستید . یکی از ملیون ها صدف نیاز مند کمک و راهنمایی . نیاز مند دستی که شما رو به دریای زندگی برگردونه . اگه از این دید به ماجرا نگاه کنیم دیگه کمک کردن حتی به یک نفر . فقط یک نفر هرگز کاری بی فایده به نظر نخواهد رسید . چون ممکنه اون یک نفر خود ما باشیم

فرهاد

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:03 ب.ظ

جنگ عظیمی بین دو کشور در گرفته بود . ماه ها از شروع جنگ می گذشت و جنگ کماکان ادامه داشت . سربازان دو طرف خسته شده بودند . فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان خسته ، دو دل بودند .

فرمانده سربازان خود را جمع کرد و راجع به نقشه حمله خود ، توضیحاتی به آنها داد . سپس سکه ای از جیب خود درآورد و گفت : " سکه را بالا می اندازم ، اگر شیر آمد پیروز می شویم و اگر خط آمد شکست می خوریم . " سپس سکه را به بالا پرتاب کرد . سربازان با دقت ، حرکت و چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید . " شیر " آمده بود . فریاد شادی سربازان به هوا برخاست . فردای آن روز ، با نیرویی فوق العاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند . پس از پایان نبرد ، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت : " قربان ، آیا شما واقعا می خواستید سرنوشت کشورمان را به یک سکه واگذار کنید ؟ "

فرمانده لبخندی زد و گفت : " بله " و سکه را به او نشان داد .

هر دو طرف سکه شیر بود .

پس بهتر است ما هم همیشه دو روی سکه زندگیمون شیر باشه ، چون اون موقع همیشه با دید مثبت به زندگی نگاه می کنیم .

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:06 ب.ظ

داستان تیرانداز یکی از داستانهای مهم و کلیدی در مثنوی است، مرد مفلس و بی پولی از شدت نداری و فقر دست به دعا می برد و از خداوند تقاضای ثروت می کند

در خواب هاتف غیبی خبر از نقشه گنجی می دهد و خداوند به او می گوید این گنج از آن تست حتی اگر دیگران از این نقشه گنج با خبر شوند.

جوان بعد از دیدن این خواب آنچنان خوشحال شد که در پوست خود نمی گنجید، با شادی و شعف بدنبال نقشه رفت آن را پیدا کرد. در آن نقشه گفته شده بود که در جایی خاص رو به قبله تیری در کمان بگذار و هر جا تیر افتاد آنجا را حفر کن و گنج خویش را بردار!

تیرانداز تیری در کمان گذشت و زه را کشید و جایی که تیر افتاده بود را فورا حفر کرد اما گنجی نیافت، با خود گفت بایستی با قدرت بیشتری زه کمان رابکشم، مجددا تیری دیگری در کمان گذاشت اینبار نیز گنج را نیافت، هر با با قدرت بیشتری زه را می کشید و تیر را دورتر می انداخت ولی از گنج خبری نبود!

تیرها دورتر می افتاد ولی باز هم از گنج خبری نبود!

این کار آنقدر ادامه پیدا کرد که مردم شهر به او مشکوک شده و خبر به پادشاه رسید، پادشاه که جریان گنج را فهمیده بود کماندارن ماهر را جمع کرد و آنها با تمام قدرت تیر می انداختند و بعد زمین را می کندند . آنها ۶ ما ه این کار را ادامه دادند اما گنجی در کار نبود .

بعد شاه گفت که این مرد دیوانه است اورا رها کنید و اگر گنجی هم پیدا کرد به او کاری نداشته باشید

مرد فقیر باز به خداوند پناه برد که خدایا نه تنها گنج ندادی بلکه رنج هم افزون شد و مردم مرا دیوانه می دانند، باز هاتف در خواب او آمد و گفت تو فضولی کردی و نصفه نیمه به پیغام ما گوش دادی ما گفتیم تیر را در کمان بنه نگفتیم که زه را بکش!

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:07 ب.ظ

روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشد.شما را خواهم داد .سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چیزی خواست.

یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را. در این میان کرمی کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.نه چشمانی تیز ونه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی ونه آسمان ونه دریا .....

تنها کمی از خودت.تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد.

نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است.حتی اگر به قدر ذره ای باشد.تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست.زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:09 ب.ظ

وزی مردی فقیر روستای خود را به قصد دیدن پادشاه ترک گفت و روزها و شبها در صحرا و کوهستان راه پیمود تا سر انجام به قصر پادشاه رسید . ملازمان دربار که حال نزار مرد را دیدند او را به قصر راه دادند و نزد پادشاه هدایت کردند .

پادشاه که شاهد زحمت و رنج مرد بود به او گفت که هرچه بخواهد می تواند درخواست کند و مرد که تمام راه را پیاده و با زحمت پیموده بود گفت :

عالیجناب کفشهایم پاره شده اند به من یک جفت کفش نو بدهید

این حکایت اکثر انسانهاست که وقتی دست دعا به سوی خدا می کشند از خدا طلب چیزی می کنند که ارزش آن بیشتر از کفش آن مرد فقیر نیست . چه چیزی با ارزش تر از خود خدا می توان داشت او را داشته باش آنگاه تمام هستی را داری چرا که تمام هستی در اوست و او در تمام هستی .

آنکه خدا را دارد بی نیاز ترین و ثروتمند ترین است . خدا را داشتن لزوما به معنی فقیر بودن نیست بلکه هر کسی می تواند مادیات را در حد نیاز و تعادل از آن خویش سازد مهم این است که انسان برده ی مادیات نشود .

فقر و ثروت پیش از اینکه واقعا مادی باشند در ذهن خود ما هستند

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:11 ب.ظ

موزس مندلسون پدر بزرگ یکی از آهنگسازان شهیر آلمانی انسانی زشت و عجیب الخلقه بود . قدی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت .

موزس روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی و زیبا به نام فرومتژه داشت موزس در کمال نا امیدی عاشق آن دختر شد ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده ی او منزجر بود

زمانی که قرار شد موزس به شهر خود باز گردد آخرین ذرات شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند . دختر حقیقتا از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت ولی ابدا به او نگاه نکرد و قلب موزس از اندوه به درد آمد . موزس پس از آنکه تلاش فراوان کرد تا صحبت کند با شرمساری پرسید :

آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود ؟

دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت ؟

بله شما چه عقیده ای دارید ؟

. هنگامی که من به دنیا آمدم عروس آینده ام را به من نشان دادند ولی خداوند به من گفت ؟

همسر تو گوژپشت خواهد بود

درست هماه جا و همان موقع من از ته دل فریاد بر آوردم و گفتم :

اوه خداوندا گوژپشت بودن برای بک زن فاجعه است .لطفا آن قوز را به من بده و هرچه زیبایی است به او عطا کن

فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید .

او سا لهای سال همسر فداکاری برای موزس مندلسون بود .

آفرین.

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:13 ب.ظ

ثروت مسئله هشیاری است . فرانسوی ها قصه ای دارند که گویای همین حقیقت است : مردی فقیر از جاده ای می گذشت که مسافری او را متوقف کرد و گفت :((رفیق می بینم که فقیری . بیا این طلا را بگیر و بفروش تا سراسر عمرت غرق ثروت باشی.))
فقیر از این خوش اقبالی به وجد آمد و طلا را به خانه آورد. بی درنگ کاری یافت و چنان ثروتمند شد که هرگز طلا را نفروخت . سالها گذشت و او که مردی متمول شده بود روزی در راهی به مرد فقیری برخورد و گفت :(( بیا رفیق ! من این طلا را به تو می دهم تا سراسر عمر غرق ثروت باشی.))
مرد مسکین طلا را گرفت و نگاهی به آن انداخت و گفت:(( اما این که برنجی بیش نیست !)) پس می بینیم که مرد نخست با احساس دولتمندی و با این اندیشه که آن قطعه فلز طلا است غنی شد.
هر انسانی در درون خویش ، صاحب یک تکه طلا است. این هشیاری آدمی از طلا و توانگری است که راه هر ثروتی را بر زندگیش می گشاید. آدمی به هنگام طلب ، از پایان سفر خود می آغازد.یعنی ندا در می دهد که پیشاپیش ستانده است .
آری دوستان من سفر به سوی توانگری را باید از انتها آغاز کرد . یعنی اینکه اول خود را توانگر ببینید و برای این توانگری که خدا شما ارزانی کرده شکر گزاری کنید تا آن توانگری را به چشم ببینید .(( باور کنید تا ببینید))

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:18 ب.ظ

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی : پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند.


امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا»
امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، که چیزی برای پذیرایی ندارم.»


پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت: «خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟
امیلی جواب داد: «متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام.»
مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: «آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید» وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آ‎نها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد


وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
«امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ، با عشق ، خدا

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:22 ب.ظ

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: '' خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟''
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:23 ب.ظ

یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد ... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یا دیوار شیشه ای دو قسمت کرد

تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .

ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد ... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد . همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد .

بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد . او باور کرده بود که رفتن به اونطرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه

دانشمند شیشه ی وسط رو بر داشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد . اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نذاشت .

میدونید چرا ؟

اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود . یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود .

اون دیوار باور خودش بود . باورش به محدودیت . باورش به وجود دیوار

ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه. و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارن .

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:25 ب.ظ

در روزگار کهن پیرمرد روستازاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند:"عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!"روستازاده پیر در جواب گفت:"از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟"و همسایه ها با تعجب گفتند:"خب معلومه که این بد شانسیه!"

هنوز یک هفته از ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت.این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند:"عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت!" پیرمرد بار دیگر در جواب گفت:" از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟"

فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست.همسایه ها بار دیگر آمدند:"عجب شانس بدی!" و کشاورز پیر گفت:" از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟"و چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند:"خب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد احمق کودن!"

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند.پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.همسایه ها برای تبریک بار دیگر به خانه پیرمرد رفتند:"عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد!" و کشاورز پیر گفت:" از کجا می دانید که ...؟"


میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:28 ب.ظ

مرد جوانی در رویا دید که گنج بزرگی در جایی منتظر اوست ... او باید به مصر میرفت و آنجا که اشکش به زمین میچکید گنج او نهفته بود ......او خانه ی خود در اسپانیا و درخت بزرگی را که در کنار خانه اش بود و هر روز زیر سایه اش ساعتها می نشست را ترک کرد و راهی اسپانیا شد. درخت همدم همیشگی او بود و اوشاخه های آن را با نوارهای رنگی که در باد میرقصیدند تزئین کرده بود .....

سفرش دو سال طول کشید و ماجراهای زیادی را از سر گزراند. گاه مجبور بود برای خرج راهش ماه ها در یک شهر کار کند و گاه با قبایلی دوست می شد و حتی در جنگهای آنها شرکت می کرد ........ درسهای بسیاری از این سفر آموخت بطوری که دیگر هرگز آن آدم قبلی نبود ... حتی همسر مورد علاقه اش را نیز در یکی از شهرهای بین راه پیدا کرد اما همچنان مشتاق ادامه ی سفر بود پس موقتا از او جدا شد تا سفرش را تمام کند .........

بالا خره به مصر رسید به سرزمین اهرام ... از آن رویا ماه ها می گذشت و به سختی آن را به خاطر داشت اکنون فقط شیفته ی سفر و دیدن اهرام بود ... وقتی اهرام را از دوردست دید نا خود آگاه شروع به گریستن کرد و اشکهایش بر زمین خشک زیر پایش چکید ... ناگهان یاد رویایش افتاد "گنج تو آنجاست که اشکت برزمین می چکد " ...

شروع به کندن زمین کرد . مدت زیادی ادامه داد اما به گنج نرسید ...سه سرباز که از آنجا می گذشتند مرد جوان را دیدند و شروع به تفتیش او کردند .. در لباسش یک قطعه طلا یافتند که از یکی از قبائل بابت کمک در جنگ هدیه گرفته بود . سربازان به خیال اینکه او گنج پیدا کرده یا دنبال گنج است شروع به کتک زدنش کردند تا از او اعتراف بگیرند بعد از مدتی او مجبور شد ماجرا را برایشان تعریف کند که چگونه یک رویا او را به سفری دور و دراز کشانده و دست آخر هیچ گنجی هم در کار نبوده ........

سربازان شروع به خندین کردند ... یکی از آنها چند ضربه ی دیگر به مرد جوان زد و گفت اینرا زدم چون خیلی احمقی که رویا هایت را باور می کنی من هم یک رویا دیدم که گنجی در اسپانیا در زیر یک درخت بزرگ که شاخ و برگش با نوارهای رنگی تزئین شده و در باد می رقصند مخفی شده و منتظر من است اما من هرگز انرا باور نکردم ... فقط یک انسان احمق ممکن است به دنبال یک رویا خانه امن خود را رها کند و به سفری پر خطر برود .........................

ناگهان با شنیدن رویای آن سرباز اشک از چشمانش جاری شد اما لبخند فراخی بر لبانش موج میزد .........بعد از دیدن اهرام راه باز گشت را در پیش گرفت و همراه همسرش به اسپانیا برگشت ......به سراغ درخت رفت و شروع به کندن زمین کرد و با کمال شگفتی دید که رویایش حقیقت داشته و گنج آنجا بود ......

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:30 ب.ظ

سه صافی

شخصی نزد همسایه اش رفت و گفت: گوش کن! می خواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو می گفت...

همسایه حرف او را قطع کرد و گفت : قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده ای یا نه؟

- کدام سه صافی؟

- اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف می کنی واقعیت دارد؟

-نه. من فقط آن را شنیده ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.

- سری تکان داد و گفت: پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده ای. مسلما چیزی که می خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی ام می شود.

-دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.

-بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می خورد؟

-نه، به هیچ وجه!

همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی...

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:32 ب.ظ

کوهنوردی می خواست بلندترین قله را فتح کند .بالاخره بعد از سالها آماده سازی خود،ماجراجو یی اش را آغاز کرد.اما از آنجایی که آوازه ی فتح قله را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا برود.

او شروع به بالا رفتن از قله کرد ،اما دیر وقت بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اینکه هوا تاریک تاریک شد.

سیاهی شب بر کوهها سایه افکنده بود وکوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود . همه جا تاریک بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هیچ چیز نمی دید .

در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمی با قله فاصله داشت که پایش لغزید و با شتاب تندی به پایین پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی می دید و به طرز وحشتناکی حس می کرد جاذبه ی زمین او را در خود فرو می برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامی وقایع خوب وبد زندگی به ذهن او هجوم می آورند.

ناگهان درست در لحظه ای که مرگ خود را نزدیک می دید حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته شده ، او را به شدت می کشد



میان آسمان و زمین معلق بود ... فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند : خدایا کمکم کن ...

ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی ؟
- خدایا نجاتم بده

- آیا یقین داری که می توانم تو را نجات دهم ؟
- بله باور دارم که می توانی

- پس طنابی را به کمرت بسته شده قطع کن ...
لحظه ای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .

فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده کوهنوردی پیدا شده ... در حالی که از طنابی آویزان بوده و دستهایش طناب را محکم چسبیده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمین ...

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:34 ب.ظ

زیست شناسی یک پیله ی پروانه از نوع بید امپراتور پیدا کرد و به آزمایشگاه خود برد تا خارج شدن پروانه از پیله را بررسی کند

دانشمند متوجه شد که پیله به شکل بطری است به طوری که قسمت پایین آن پهن و بالای آن بسیار باریک بود و توسط ماده ای سفت و بتون مانند پوشیده شده بود که خروج پروانه را بسیار سخت می کرد . پیله تکان می خورد و او در حال مشاهده ی تلاش سخت پروانه برای خروج از پیله ی خود بود.

دانشمند شکیبایی خود را از دست داد و تصمیم گرفت به پروانه در خروج از پیله کمک کند . او با یک قیچی حاشیه ی بتون مانند بالای پیله را برید و پروانه بلافاصله بیرون آمد .

او منتظر شد تا پروانه بالهای آبی زیبایش را باز کند اما هیچ اتفاقی نیافتاد پروانه تنه ای بزرگ و بالهایی کوچک داشت و قادر به پرواز نبود . پروانه مرد بدون اینکه هرگز پرواز کرده باشد .

زیست شناس متوجه اشتباه خود شد . پروانه در حالی که خودش را با فشار از درون قسمت باریک پیله عبور می دهد باید به بدن خود حالت آئرودینامیکی بدهد و آن را جمع و جور کند . در نبیجه مایعات بدن او به درون بالها فشرده میشود ، بالها را بزرگ و بدن را کوچک می کند . و هنگامی که پروانه از پیله خارج می شود و قدم به دنیا می گذارد تبدیل به موجودی می شود که در زیبایی بی نظیر است.

میثم چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:35 ب.ظ

مردی میره ارایشگاه تا موهاشو کوتاه کنه ... ارایشگر شروع به صحبت و درد دل با مرد میکنه ، او معتقده که خدا نیست چون اگه خدا بود حتما به داد این همه ادم بیچاره و درد کشیده می رسید اینهمه ادم دارن رنج میکشن و زندگیشون اشفته و نا بسامانه پس چرا خدا بهشون کمک نمیکنه؟

مرد چیزی نگفت تا کار ارایشگر تموم شد وقتی می خواست بره یه ادم بسیار ژولیده رو تو خیابون دید که با موهای بلند و نا مرتب از جلو ارایشگاه رد می شد او ارایشگر رو صدا زد و گفت : اون مرد رو ببین ....... به نظر من هیچ ارایشگری تو این دنیا وجود نداره ..........ارایشگر با تعجب گفت چرا ... من که هستم .......مرد گفت پس چرا این رهگذر اینقدر کثیف و ژولیدس ؟ و موهاش بلند و نامرتبه؟

ارایشگر گفت خوب اون پیش من نیمده اگه میومد مشکلش رو حل می کردم ........مرد گفت این مردم هم باید برن پیش خدا تا خدا مشکلشون رو حل کنه اگه اونا به خدا مراجعه نکنن خدا چطور کمکشون کنه؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:42 ب.ظ

سلام استاد
بعد از چند سال که با شما آشنا شدم تازه فهمیدم که نتیجه ای که از یه حکایت می توان گرفت مهمتر از اصل حکایت است خوشحالم که فهمیدم ناراحت که چقدر دیر فهمیدم
استاد خیلی ارادت دارم بی تعارف دلم براتون تنگ شده
به امید دیدار

به نام حدا
سلام ممنون
دل من هم برایتان تنگ شده
شما جزیی از زندگی من هستید
ممنون
استاد

پیام دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:09 ب.ظ

استاد سلام
اگه خاطرتون باشه سال پیش برای دکتری تبریز دعوت به مصاحبه شدم ولی تو مصاحبه رد شدم امسال گروه به طور غیر مستقیم گفته که من بر میدارن ولی من به دلایل شخصی دیگه تبریز نمی مونم. اگه اجازه بدین یه روز بیام سمنان چند تا راهنمایی می خوام. در ضمن از بچه ها هر کی می خواد دکتری تو دانشگاه های مادر به غیر از دانشگاه تهران امتحان بده من امارش دراوردم یه میل به من بزنه.
چاکر استاد و همه 82 یی ها

سلام پیام عزیز
لطفا حتما سری بزن
حتما
ممنون

میثم چهارشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:35 ب.ظ

سلام بر همه
پیام عزیز چه تصمیمی گرفتی ان شا الله موفق باشی
استاد عزیز چند وقت پیش تو وسایل قدیمی داشتم می گشتم دیدم که یه خلاصه ای از اولین سمینار شما برای ۸۲ ها را دیدم خیلی از خاطرات برام زنده شده و چسب کاریش کردم و باز هم نگهش داشتم.
استاد اگه گفتید اون سمینار موضوعش چی بود؟؟؟؟
نوکر استاد و سایر دوستان عزیزم من جمله مجتبی : ابراهیمیان: پیام: جلال راه جمنی و ...

[ بدون نام ] چهارشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:15 ب.ظ

سلام
پیام لطفا اطلاعات وآماری روکه بدست آوردی بگو
در ضمن حیفه دکترا رو از دست نده
ارادتمند استاد و همه ۸۲ها

سلام ناشناس

میثم پنج‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:32 ق.ظ

سلام بر استاد و همه ی دوستان نمی دونم شاید استاد نرم افزاری طراحی نموده اند که و قتی پیام به اسم من هستش بدون اینکه کاری کنه سریع تو سایت میاد.

این سمینار با موضوع اسید و باز سخت و نرم برگزار شد و یاد هست که استاد باعشق و تاکید می گفت:
این مبحث یه مبحث نسبی است و هرچی که بگید درست است
اون موقع ارزش حرف استاد را نفیمیدم ولی حالا از ایشون تشکر می کنم که همیشه به فکر ما دانشجویان نو پا شیمی کاربردی سمنان بود هر جور حساب می کنم می بینم خیلی مدیونش هستم
البته در این سمینار به همرا همزاد خودم بودم ( آقای بمانادی )
در کل انسان با خوبیهایش شناخته می شود و خدا را خاضعانه شاکرم که همیشه بهترین اساتید بهترین استاد و بهترین دانشگاه در هر برهه ای از زندگیم را داشتم و همیشه خود را مدیون معلمان و اساتید خوبم از ابتدایی تا به امروز مبینم و میدانم.
و آرزوی توفیق را برای تک تک آنها دارم ان شالله روزی برسه که عملا شروع به جبران محبت آنها نمایم (فرض محال محال نیست اگه چه نمی توان کاملا جبران نمود اما فکر می کنم بتونم جز ناچیزی را هم بتوانم جبران کنم راحتتر باشم)
از دور دوستدار همه ی دوستانم می باشم.

لطف داری میثم جان

[ بدون نام ] جمعه 28 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:43 ق.ظ

happy new year.full of bless for my classroom. i missed you

A vous aussi.
Vous nous manquez aussi.
Le Prof.

[ بدون نام ] جمعه 28 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:12 ب.ظ

سلام
سال نو مبارک.انشالا برای همه سال خوبی باشه(مخصوصا برای استاد عزیز و خانواده محترمشان)

مجتبی یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام بر همه ی بچه ها و استاد عزیزم

سال جدید را به همه تبریک می گم

امیدوارم سال خوبی داشته باشید

به امید دیدار

به نام خدا
مجتبای عزیز
سلام
ممنون
عید تو هم مبارک
ان شا... سالم باشی.
ممنون
استاد

میثم شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:41 ق.ظ

سلام من هم سال نو را به شما و همه دوستان عزیز تبریک عرض می کنم
درد دل با استاد:
سال نو شدو مردم شاد اما چه سود که روز از نو روزی از نو
بازهم کارهای تکراریییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
مخلص استادهم هستیم زیاد

سلام میثم
حالا بیشتر متوجه می شوی که:
چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است!
موفق باشی

امین ابراهیمیان دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:46 ب.ظ

سلام به استاد عزیزم و رفقای بهتر از گلم

پیوسته سرتون سبز و دلتون خندان باد
جان و دل عاشقان ز شما شادان باد
آنکس که شما را بیند و شادی نکند
سرزیر و سیه گلیم و سرگردان باد

سلام امین عزیز
ممنون
سال نو مبارک

محمد باسوتی دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:09 ب.ظ http://www.mohammadbasouti.blogfa.com

سلام به همه از جمله امین ابراهیمیان گل

میثم سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:18 ب.ظ

سلام
استاد ببخشید که دیر شد اما از قدیم گفتن کاچی بهتر از هیچ چیز
رو این اصل
من هم به نوبه ی خودم روز استاد را به شما و همه ی اساتید بزرگوارم تبریک عرض نموده برای انها توفیق روز افزون ، لبی خندان و دلی شاد و پر از مهر و محبت آرزومندم
استاد، از راه دور دستانتان را می بوسم.

سلام میثم
ارادتمندیم
استاد

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ق.ظ

سلام استاد
میگن 13 عدد نحسیه البته من قبول ندارم
اما به نظر میاد 147 نحس تر باشه چون بعد از این تعذاد نظرات، کسی نظری نداشته
اینو فرستادم تا بشه 148 تا از نحسی هم بیفتد
همه شما را به خدا می سپارم و به امید دیدار

سلام ۸۲ ای عزیز

میثم چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:02 ب.ظ

دروغ و حقیقت



روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم . حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند . وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را درآورد . دروغ حیله گر لباسهای اورا پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است . اما دروغ در لباسهای حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود .





آلبرت اینشتین: بی نهایت بودن دو چیز را قبول دارم، یکی کائنات و دیگری حماقت بشر.نامحدودی کائنات را شک دارم اما بر بی پایانی حماقت بشر مطمئنم.





"حکایت ماهیگیر خنده رو"





روزی مرد ماهیگیری در ساحل زیبای رودخانه ای آرام لم داده بود ودر حالیکه مثل خمیر وا رفته بود و به امواج آرامش بخش خیره شده بود، می خواست تا دیر نشده از گرمای آفتاب غروب لذت ببرد.

او چو ب ماهیگیری اش را محکم در شن های ساحل فرو کرده بود و منتظر بود قلاب تکانی بخورد تا بلند شود وماهی به دام افتاده را صید کند. در همین موقع سر و کله مردی تاجری پیدا شد. او آمده بود از آرامش ساحل رودخانه استفاده کند و کمی گرفتاری هایش را فراموش کند.

مرد تاجر که متوجه ماهیگیر شده بود، شاخک هایش حساس شد و از خود پرسید:" چرا این مرد اینقدر بی خیال لم داده و بلند نمی شود تلاش کند و ماهی بیشتری بگیرد ؟"

برا ی همین به ماهیگیر نزدیک شد و گفت: گمان نمی کنی فقط با فرو کردن چوب در شن ها ماهی زیادی بگیری ! بهتر نیست چوب را بیرون بکشی و بیش تر فعالیت کنی ؟"

مرد ماهیگیر لبخندی زد و گفت: " چوب را بیرون بکشم که چی؟"

- کوفت که چی! اگر چوب رو بیرون بکشی و بیش تر عرق بریزی، می توانی تور بزرگی بخری و ماهی های زیادی بگیری .

مردماهیگیر دوباره با لبخند تکرار کرد:" که چی بشود؟"

مردتاجر جواب داد:" می توانی با فروش ماهی زیاد، پول زیادتری کاسب شوی و یک قایق بخری تا با آن ماهی های بیشتری صید کنی. اگر هم حال قایق سواری نداری ، اقلا می توانی چوب ها ی بیشتری بخری و در همه جای ساحل فرو کنی."

ماهیگیر دوباره پرسید:" بالاخره که چی؟"

مردتاجر که رفته رفته عصبانی می شد ، گفت:" آخر چرا نمی فهمی ؟ فکرش را بکن. اگر یک قایق بخری کم کم وضعت توپ می شود و می توانی چوب ها و قایق ها ی بیشتری بخری و برا ی خودت کارگر استخدام کنی تا با چو بها و قایق هایت کارکنند و تا دلت بخواهد ماهی بگیرند."

مردماهیگیر با همان لحن آرام و لبخندی که از لبش محو نمی شد ، برای چندمین بار تکرار کرد:" فرض کن که قایق ها ی بسیاری خریدم و چو بهای زیادی در همه جا ی ساحل فرو کردم . آخرش چی؟"

مردتاجر که از کوره در رفته بود و رنگش سرخ شده بود، فریاد زد: " چه جوری به تو حالی کنم ؟ اگر مثل بچه آدم حرف گوش کنی ، آنقدر پولدار می شو ی که به یک میلیارد بگویی تتمه حساب و مجبور نشوی برا ی امرار معاش کار کنی . آن وقت می توانی بقیه عمرت را در این ساحل زیبا لم بدهی و بی خیال دنیا ، غروب خورشید را تماشا کنی و تا دیر نشده ، از زندگی لذت ببری!"

مرد ماهیگیر که هنوز لبخند می زد، گفت: " فکر می کنی الان دارم چه کار می کنم؟!"





"پیرمرد ومرگ "



هیزم شکن پیری که از سختی روزگار و کهولت، پشتش خمیده شده بود، مشغول جمع کردن هیزم از جنگل بود . دست آخر آنقدر خسته و نا امید شده بود که دسته هیزم را به زمین گذاشت و فریاد زد:" دیگر تحمل این زندگی را ندارم ، کاش همین الان مرگ به سراغم می آمد و مرا با خود می برد."

همین که این حرف از دهانش خارج شد ، مرگ به صورت یک اسکلت وحشتناک ظاهر شد و به او گفت : " چه می خواهی ای انسان فانی ؟ شنیده ام که مرا صدا کرده ای" هیزم شکن پیر جواب داد :" ببخشید قربان ، ممکن است کمک کنید تا من این دسته هیزم را روی شانه ام بگذارم."

نتیجه: گاهی ما از اینکه آرزویمان بر آورده شوند، سخت پشیمان خواهیم شد.





"حکایتی زیبا و آموزنده "





یک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. د ریکی از کوزه ها شکافی وجود داشت ، بنابراین وقتی که کوزه سالم ، همیشه حداکثر آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند ، کوزه شکسته فقط نصف این مقدار را حمل می کرد .

برای مدت دو سال ، این کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب می رساند . کوزه سالم به موفقیت خودش افتخا ر می کرد.

موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود اما کوزه شکسته ، بیجاره از نقص خود شرمنده بود وا زاینکه تنها می توانست نیمی ا زکا رخود را انجام دهد ، ناراحت بود . بعد ا زدو سال ، روزی در کنار رودخانه، کوزه شکسته به سقا گفت: "من ا زخودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم"

سقا پرسید:" چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی ؟"

کوزه گفت : د راین دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که از عهده ام گذاشته شده است را انجام دهم ، چون شکافی که د رمن وجود داشت ، باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شود. به خاطر ترکهای من تو مجبو رشدی این همه تلاش کنی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی.

سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و برای همدردی گفت: از تو می خواهم د رمسیر بازگشت به خانه ارباب ، به گلهای زیبا ی کنار راه توجه کنی .

د رحین بالا رفتن از تپه، کوزه شکسته خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنا رجاده را زندگی می بخشد و این موضوع، او را کمی شاد کرد. اما د رپاین راه با زهم احساس ناراحتی می کرد. چون دید که بازهم نیمی از آب نشت کرده است. برای همین دوباره از صاحبش عذ رخواهی کرد.

سقا گفت: من از شکافهای تو خبر داشتم و ا زآنها استفاده کردم . من در کنا رراه گلهایی کاشتم که هر رو ز وقتی از کنا ررودخانه بر می گشتیم، تو به آنها آب داده ای . برای مدت دو سال ، من با این گلها، خانه اربابم را تزئین کرده ام .

سلام میثم

میثم شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ق.ظ

سلام استاد
الانسان عبد الاحسان

سلام میثم عزیز
کدام جمله صحیح است
۱-با همه نمی توان احسان کرد
۲-تنبیه عادلانه نیز احسان است

ممنونم از تو
استاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد