کلبه ی مجنون-مرتضی صفردوست

 

به نام خدا

بچه ها سلام  

از کلبه شریکم دیدن کنید

ممنون 

استاد

نظرات 151 + ارسال نظر
سلمان رحمانی جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:38 ب.ظ

عاشق شدن لیلی و مجنون به یکدیگر
هر روز که صبح بردمیدی یوسف رخ مشرقی رسیدی
کردی فلک ترنج پیکر ریحانی او ترنجی از زر
لیلی ز سر ترنج بازی کردی ز زنخ ترنج سازی
زان تازه ترنج نو رسیده نظاره ترنج کف بریده
چون بر کف او ترنج دیدند از عشق چو نار می‌کفیدند
شد قیس به جلوه‌گاه غنجش نارنج رخ از غم ترنجش
برده ز دماغ دوستان رنج خوشبوئی آن ترنج و نارنج
چون یک چندی براین برآمد افغان ز دو نازنین برآمد
عشق آمد و کرد خانه خالی برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد وز دل شدگی قرارشان برد
زان دل که به یکدیگر نهادند در معرض گفتگو فتادند
این پرده دریده شد ز هر سوی وان راز شنیده شد به هر کوی
زین قصه که محکم آیتی بود در هر دهنی حکایتی بود
کردند بسی به هم مدارا تا راز نگردد آشکارا
بند سر نافه گرچه خشک است بوی خوش او گوای مشک است لیلی و مجنون
یاری که ز عاشقی خبر داشت برقع ز جمال خویش برداشت
کردند شکیب تا بکوشند وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود خورشید به گل نشاید اندود
چشمی به هزار غمزه غماز در پرده نهفته چون بود راز
زلفی به هزار حلقه زنجیر جز شیفته دل شدن چه تدبیر

منتظر شنبه 16 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:15 ب.ظ

منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست
تنی نا ساز از شوق وصل کویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست
دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعله ها کاشانه کرده
دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را زغم ویرانه کرده
من آن آواره بشکسته حالم
زهجرانت بُتا رو به زوالم
منم آن مرغ سرگردان و تنها
پریشان گشته شد یکباره حالم
زِهَر سر بر سر سجاده کردم
دعایی بهر آن دلداده کردم
زحسرت ساغر چشمانم ای دوست
زبان از یکسره از باده کردم
دلا تا کی اسیر یاد یاری؟
زهجر یار تا کی داغ داری؟
بگو تا کی زشوق روی لیلی
تو مجنون پریشان روزگاری؟
پریشانم، پریشان روزگارم
من آن سرگشته ی هجر نگارم
کنون عمریست با امید وصلت
درون سینه آسایش ندارم
زهجرت روز و شب فریاد دارم
زبیدادت دلی ناشاد دارم
درون کوهسار سینه خود
هزاران کشته چون فرهاد دارم
چرا ای نازنینم بی وفایی؟
دمادم با دل من در جفایی
چرا آشفته کردی روزگارم
عزیزم دارد این دل هم خدایی

به نام خدا
ممنون به نظر در مصرع زیر -از- اضافه است.

تنی نا ساز از شوق وصل کویت

استاد

منتظر شنبه 16 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:26 ب.ظ

سلام استاد عزیز . خوبید انشاا... ؟ بله حق با شما بود. ّاز ّ در اون بیت نبود و من اشتباها نوشتم.
استاد یه سوال: شما خودتون هم شعر می گید؟

سلام
خدا را شکر.
شاعر نی ام و شعر ندانم که چه باشد
من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم

قاصدک یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:19 ق.ظ

قاصدک


سلام


سلامی مخصوص به مرتضی جون

خوب بودی بهتر شدی

خوب خدا رو شکر

اینم ۱ موضوع جالب انگیز ناک در مورد عششششق




استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

قاصدک یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:24 ب.ظ

قاصدک


سلام


اومدم تا عشق از دیدگاه متولدین ۱۲ ماه سال رو براتون بنویسم


امیدوارم خوشتن بیاد






متولدین فروردین ماه :

به سوی من بیا
تاتو را حس کنم
و دنیا خواهد دید
داستان عشقی سوزان را
که شعله اش در قلب من خواهى بود

به هنگام عاشقی گویی در دنیای شوالیه ها و پرنسس ها سر میکند.
قلبا عاشق است و در عشق پا بر جاست.



متولدین اردیبهشت ماه :

عشق را در چشمان من بنگر
چهره ی بر افروخته ام را ببین و عشق را حس کن
به صدای نفس های من گوش کن
و بشنو ترانه ی عشق را

عاشقی بی قرار است و کمرو ولی پرشهامت.
موسیقی بر او تاثیر فراوان دارد.



متولدین خرداد ماه :

با من به رویا بیا به رویای عشق
بیا تا بر فراز بلندترین کوه گام نهیم
بیا تا در ژرف ترین اقیانوس شنا کنیم
بیا تا به دورترین ستاره ها پر کشیم
بر عشق ما هیچ چیز ناممکن نیست

بهترین عاشق دنیاست و گفتارها و دل او پر ز رویاهای عاشقانه است.


متولدین تیر ماه :

بهشت هیچ است
دربرابر گام برداشتن در کنار تو
در شبی زیبا
زیر نور ماه

دلی نازک و پرازمحبت دارد و از دل سوختن می هراسد.


متولدین مرداد ماه :

گویی خورشید گرمای خود را از دست داده است
و گل های سرخ عطری ندارند
و ستارگان دیگر نمی خوانند
آن گاه که چشم می گشایم و می بینم
با تو نیستم

عاشق پیشه است وبی عشق زندگی نمی کند.



متولدین شهریور ماه :

شاید به نظر برسد که عاشق نیستم
شاید به نظر برسد که نمی توانم عاشق باشم
شاید به نظر برسى که حتی نمی خواهم عاشق باشم
ولی نه در برابر عشقی مانند عشق من به تو
که تا آخرین لحظه عمر آن را در قلبم نگاه خواهم داشت

عشق او شعله ای کوچک ولی جاودان است و در پی عشقی حقیقی است.



متولدین مهر ماه :

با پر شورترین گفتارهای عاشقانه
با ماجراهای عاشقانه ای که خواهیم داشت
با فداکاری هایم درراه عشق به تو
خواهی دید که چگونه دوستت دارم

در امور عشقی ورزیده است وزندگی اش پر ز ماجراهای عاشقانه است .. . .
زن متولد مهر عشق خود را در عمل نیزبه اثبات می رساند.



متولدین آبان ماه :

در التهاب شنیدن ترانه ی گام های تو هستم
که به سوی من می آیی
و عاشقم بر انتظار آن لحظه که تو رادر کنار خود حس کنم
دوستت دارم

هیجان عشق برای او زیبا و پر جاذبه است ودر عشق صادق است.



متولدین آذر ماه :

نجوایی از سوی تو
نگاهی کوتاه از تو
لبخندی شیرین بر لبان زیبایت
و من خود را غرق در عشق می یافتم

خوش بین است و راستگو. شاید نگاهی شاعرانه به عشق داشته باشد.



متولدین دی ماه :

روزها ماه ها و سال هامی گذرند
و شاید هیچ چیز عوض نشود
جز من
که بیش از پیش عاشق گشته ام

شاید در ظاهر بی احساس باشد ولی قلبی گرم و پر ز عشق دارد.



متولدین بهمن ماه :

می خواهم آزاد زندگی کنم
بسان پرندگان مهاجر
ولی قفسی ساخته از عشق تو
جایی است که همواره روبه آن خواهم داشت

عشق خود را دیر ابراز می کنى و عاشق آزادی است. اولین عشق او قلبش را به تپش در می آورد و هرگز فراموش نخواهد شد.



متولدین اسفند ماه :

من آنی نیستم
که بی عشق زندگی را سر کنم
آن گاه که در رویایی عاشقانه هستم
و چشمانم را میگشایم
و عشق رویایی ام را در تو می بینم

در عشق بی نظیر است.جذاب و پرنشاط است.احساساتی و رویایی است.



چه طور بود

مرتضی دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:30 ق.ظ

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار
طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

مرتضی دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:31 ق.ظ

ازگل پرسیدن عشق چیست؟ گفت پرپر شدن

از زمین پرسیدن عشق چیست؟ گفت لرزیدن

از اسمون پرسیدن عشق چیست؟ گفت باریدن

از انسان پرسیدن عشق چیست؟ ناگهان ندایی از درونش گفت جدایی

اگر ادمی زندگی را دوست داشت در آغاز تولد نمی نگریست
لحظات را طی کردیم تا به خوشبختی رسیدیم اما وقتی رسیدیم فهمیدیم خوشبختی همان لحظات بود

اگر ادمی زندگی را دوست داشت در آغاز تولد نمی نگریست!
نمی گریست؟

مرتضی دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:32 ق.ظ

آسمان همچو صفحه دل من # روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم # که خیال تو خوشتر از خوابست


تن صدها ترانه می رقصد # در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ # می دود همچو خون به رگ هایم


آه ... گوئی ز دخمه دل من # روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک # دامن از عطر یاس تر کرده


ناشناسی درون سینه من # پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش # گوئیا بوی عود می آید


آه ... باور نمی کنم که مرا # با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آندو چشم شور افکن # سوی من گرم و دلنشین باشد

مرتضی دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:33 ق.ظ

گفته بودی که چرا محو تماشای منی # و آنچنان مات که یکدم مژه برهم نزنی!!!
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود # ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی!!!

مرتضی دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:41 ق.ظ

سلام سلام سلام

قاصدک مهربون ممنون
داستان اولت رو یه روزی یه جایی واسه یکی که خیلی عزیز بود خوندم (پسر بود٬ سوء تعبیر نشه)
منو بردی به اون روز و اون جا و پیش اون عزیز

بعد از اون همه شعرای قشنگ یه داستان قشنگ جاش خالیه

نابینا به ماه گفت: دوست دارم

ماه گفت: چه طوری؟ تو که نمی بینی؟

نابینا گفت: جون نمی بینمت دوست دارم

ماه گفت: چرا؟

نابینا گفت: اگر می دیدمت عاشق زیبائیت می شدم ولی حالا عاشق خودت هستم.

مرتضی چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:58 ب.ظ

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا برجاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست

تو یک رویای کوتاهی دعای هر سحر گاهی
شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه میخواهی

من ان خاموش خاموشم که با شادی نمی جوشم
ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم

تو غم در شکل اوازی شکوه اوج پروازی
نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی

مرا دیوانه می خواهی ز خود بی گانه میخواهی
مرا دل باخته چون مجنون ز من افسانه می خواهی

شدم بیگانه با هستی ز خود بی خودتر از مستی
نگاهم کن نگاهم کن شدم هر انچه میخواستی

بکش ای دل شهامت کن مرا از غصه راحت کن
شدم انگشت نمای خلق مرا تو درس عبرت کن

نکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر
نمیترسم من از اقرار گذشت اب از سرم دیگر

خیلی غلط از هر نوع (!!!) دارد.

مرتضی چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:09 ب.ظ

سلام بچه ها
امروز با یه عالمه شعرهای اس ام اسی اومدم



دلم را آهنی کردم مبادا عاشقت گردد
ندانستم تو ای ظالم دلی آهن ربا داری



دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من؟
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من!



اندکی عاشقانه تر زیر این باران بمان
ابر را بوسید ام تا بوسه بارانت کند



نگاهی کردی و از خود نگرانم کردی
نگران ، پیش نگاه دگرانم کردی
من نظر باز نبودم ، تو به یک چشم زدن
در چراگاه نظر ، چشم چرانم کردی



یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه
یک روز رسد نشاط اندازه ی دشت
افسانه ی زندگی چنین است عزیز
در سایه ی کوه باید از دشت گذشت!



عشق تو همچون افقی بی انتهاست
قلب من خالی ز هر رنگ و ریاست
زندگی با آرزو ها روبروست
با تو بودن از برایم آرزوست



ای عشق مدد کن که به سامان برسیم
چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم
یا من برسم به یار و یا یار به من
یا هردو بمیریم و به پایان برسیم



سال ها پرسیدم از خود کیستم؟
آتشم؟ شورم؟ شرارم؟ چیستم؟
دیدمش امروز و دانستم کنون
او به جز من ، من به جز او نیستم



شب های دراز بی عبادت، چه کنم
طبعم به گناه کرده عادت چه کنم
گویند کریم است و گنه می بخشد
گیرم که ببخشد زخجالت چه کنم



نمی دانم که دانستى دلیل گریه هایم را
نمی دانم که حس کردى حضورت درسکوتم را



و می دانم که میدانى ز عاشق بودنت مستم
وجود ساده ات بوده که من اینگونه دل بستم



نمی خواهم بجز من دوست دار دیگری باشی
نمی خواهم برای لحظه ای حتی به فکر دیگری باشی
نمی خواهم صفای خنده ات را دیگری بیند
نمی خواهم کسی نامش به لبهای تو بنشیند
نمی خواهم به غیرازمن بگیرد دست تودستی
نمی خواهم کسی یارت شود در راه این هست



ای که بر لبهای ما طرح تبسم می شوی
دعوت ما بوده ای، مهمان مردم می شوی ؟!!!



از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی است درین فاصله قربان شما



کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم



درسکوت دادگاه سرنوشت
عشق برما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دل داده ها از هم جدا
وای بر این حکم و این قانون زشت




عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود



دورم ز تو ای خسته خوبان چه نویسم؟
من مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم؟
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد
با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم؟



تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب



رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
با اشکتمام کوچه را تر کردم
وقتی که شکست بغض تنهایی من
وابستگی ام را به تو باور کردم



طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته
شعر می گویم به یادت در قفس غمگین و خسته
من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی
ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شبهای مستی




آنکه چشمان تو را این همه زیبا می کرد
کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
یا نمی داد به تو این همه زیبایی را
یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد!



خوشتون اومد؟
پس نظر فراموش نشه

[ بدون نام ] چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:10 ب.ظ

سلام. می خواستم یه سوال بپرسم از همه شما ها که این پیام رو میخونید: چطوری یه دختر می تونه به یکی(پسر) نشون بده یا بفهمونه که دوسش داره البته فکر نکنید منظورم دختری مثل بعضی از این دخترای لوس و ... هست نه. نه من دختری مثل اینها هستم و نه طرفم پسری شبیه بعضی از این پسرها. در کل چطوری میشه یه کاری کنیم که اخر و عاقبتمون نشه مثل اون داستان شما؟البته میدونم اون باید پا پیش بذاره اما خوب احساس میکنم به دلایلی نمیتونه یا از واکنش من میترسه شاید این به خاطر برخوردهای منه اما من به خاطر دختر بودنم چاره ای ندارم و باید این طوری برخورد کنم.ممنونم ازتون

مرتضی پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:12 ق.ظ

سلام
بلاخره یکی پیدا شد که سوال تخصصی پرسید که در خور این کلبه هست!!!

خانم عزیز اگه بخوام جوابتو صریح و بدون سانسور بدم یه جورایی تو وبلاگ آبروم می ره واسه همین ایمیل ام رو گذاشتم، سوالتون رو ایمیل کنید تا بدون سانسور جوابتون رو بدم.
خانوم عزیز اول از همه به خدا توکل کنید، دعا کنید.
دوم از یه واسطه مطمئن استفاده کنید تا غیر مستقیم به طرف حالی کنه که دوستش دارید
یااینکه دوست داشتنتون رو بهش نشون بدین
یه زمانی من خودم واسطه بودم و شرمنده ام مابقیشو نمی تونم اینجا بگم.
منتظر ایملتون می مونم، مطمئنم تجربیاتم خیلی به کارتون میاد.


اما حالا که سوالش پیش اومد چندتا نکته ی کلی و کاملا سربسته می گم (چون احتمال می دم سوال خیلی ها باشه)
امیدوارم به کار شما و بقیه بیاد

1- حتما قبلا از ازدواج پیش یه مشاوره ازدواج خوب برید مخصوصا قبل از نامزد کردن و عقد کردن چون یک سری ملاکها و معیارهایی پیش پاتون می ذاره که فوق العاده مفید خواهد بود.

2- دوست داشتن و عاشق بودن درصد کمی (مثلا 20%) از زندگی رو تشکیل می ده، قسمت اعظمش رو شناخت و تعهد می پوشونه پس سعی کنید از روی شناخت ازدواج کنید تا از روی دوست داشتن.

2- در روان شاسی اصلی است به نام اثر هاله ای که به تعبیر عامیانه ی خودمون همون "عشق کورش کرده" هست.
حال هرچقدر هاله های کمتری شما رو احاطه کنه، عاقلانه تر می تونید تصمیم بگیرید و بعدها پشیمونی به بار نمی یاد.

3- قبل از ازدواج بیشتر فوکوس کنبد رو اخلاقیات منفی طرف.
حالا اگه تونستید باهاشون کنار بیاید که بسم الله وگرنه خودتون رو حروم نکنید.

4- گفتگو زیاد کنید، سریع همه چیز رو تموم نکنید، تحقیق کنید و تحقیق کنید و تحقیق کنید بعذ تصمیم بگیرید

5- تحت هیچ شرایطی از روی دلسوزی تصمیم نگیرید.

6- یادتون باشه قراره با کسی ازدواج کنید که در آینده پدر بچه هاتون یا مادر بچه هاتون میشه پس این نکته رو هم در نظر بگیرین


اگه باز هم چیزی به ذهنم رسید می گم
ممنون
یاعلی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:43 ب.ظ

سلام خسته نباشید. تشکر از این که جوابمو دادی. لطفا ایمیلتونو هم بذارید.

مرتضی پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:49 ب.ظ

خانم عزیز مطمئنم ایمیل ام رو نوشتم اما نمی بینمش
اشکالی نداره دوباره می نویسم:

morteza.safardoost@gmail.com

به نام خدا
من هم یادمه که نوشته بودی اما آیا در همین جا بود؟
استاد

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:53 ب.ظ

سلام
به نظر من بهتره بجای اینکه اون واسطه بره و به اون آقا بگه که شما بهش علاقه دارید شما رو به عنوان یک شخص به طرف معرفی کنه و نظرش رو بپرسه.(واسطه حتما باید راز دار و مطمئن باشه)
اما یک پیشنهاد به دوستان عزیز:
خواهش میکنم سطحی نگاه نکنید و با چشم باز انتخاب کنید.
مسئله ی یک عمر زندگیه.بهتره احساسات رو کمرنگ کنید و از عقل کمک بیشتری بگیرید.حواستون باشه که عشق کورتون نکنه تا واقعیت ها رو نبیینید.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:44 ب.ظ

سلام. ممنوم از راهنماییتون. اما من یه دخترم کی رو میتونم بفرستم که چنین پیشنهادی رو بهشون بده؟ این پیشنهادو باید یه پسر بهشون بده و اون پسر کی میتونه باشه؟ از شما اقایون میپرسم: یه پسر چطوری و با چه برخوردی متوجه علاقه ی طرف مقابلش میشه؟
اقای صفردوست ایمیلتونو چک کنید یه ایمیل فرستادم براتون اگه ممکنه تجربیاتتون رو از طریق همون ادرس برام بفرستید. ممنونم از کمکتون.
یه خواهش داشتم فکرای بدی در مورد من نکنید من از اوناش نیستم.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:53 ب.ظ

یه چیزی یادم رفت. این طوری که من فهمیدم این وبلاگ یه مدیر توپی داره که همه دوستش دارن استاد لطفا شما هم کمکم کنید ممنون میشم.

به نام خدا
ممنون از لطفتون
احساسات و واقعیات دو مقوله معمولا جدا از هم هستند.
شما معمولا در سنی هستید که در زندگی تان احساسات بر واقعیات ترجیح دارد بنابر این من نمی توانم حرف آخر را اول بزنم.
در این گونه موارد باید با فرد همراه بود وهمراهی کرد و نقاط مثبت را گفت تا کم کم چشم ها و گوشها و دلها برای دیدن و شنیدن و درک حقایق آماده شود و آن گاه از نقاط منفی گفت تا تصمیم عاقلانه اتخاذ شود.
بدیهی است در این راه باید با دقت زیاد عمل کرد. هر جمله بیگاه، هر حرکت نسنجیده و هر اقدام نا صواب حسرت به دنبال خواهد داشت.
عشق مفهوم لطیفی است که هدیه خدا به بندگان نرم دل خود است. سنگ دل ها عاشق نمی شوند. عشق کلید درک خداست.
اما مفهوم عشق در ذهن افراد متفاوت، متفاوت است.
عاشقانه زندگی کنید اما عاقلانه ازدواج کنید تا عاشقانه ادامه دهید.
استاد

مرتضی جمعه 22 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:26 ق.ظ

سلام
استاد همینجا بود.

بچه ها هم که اسمشون رو نمی نویسن
در جواب پست بالا بگم که:
منظور من هم همین بود
اینکه واسطه شمارو بعنوان یه شخص معرفی کنه
والا من هم همین کار رو کردم

یادش بخیر دوم دبیرستان که بودم به یکی از معلم هام یه خانمی رو معرفی کردم

به نام خدا
همین یک کار برایمان مانده بود!
هر چند پنچر گیری لایه اوزون هم انجام می دهیم اما ...
به نوبت.
بگذارید ارگانهای ذی ربط به امور خود برسند هر چند من فکر می کنم که اگر مرا مسوول امور ازدواجهای دانشجویی کنند ...!
ممنون
استاد

[ بدون نام ] جمعه 22 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:46 ب.ظ

سلام
من با نظر استاد کاملا موافقم.
اما خانم محترم باز هم بهتون پیشنهاد میدم برای یک بار هم که شده بدون احساسات و با عقل به این موضوع فکر کنید تا بفهمید انتخابتون درسته یانه.
اصلا شما چقدر اون آقا رو میشناسید؟با چه معیاری انتخابش کردید؟و... این سوالها رو ازخودتون بپرسید تا بتونید نتیجه ی درستی بگیرید .
بهتون پیشنهاد میکنم از یک مشاور مجرب کمک بگیرید چون میتونه دیدتون رو خیلی باز کنه. حتما این کار رو قبل از کارهای دیگه انجام بدید.خجالت رو کنار بگذارید پیش مشاور رفتن اصلا کار عجیببی نیست شما می خواهید با این انتخاب آیندتون رو شکل بدید پس مراجعه به یک مشاور خوب بهترین و کم هزینه ترین راه میتونه باشه.
قبل از اینکه بخواهید وسطه ای پیدا کنید این کار رو انجام بدید.
ودر آخر اینکه اون آقا هم مثل شما حق انتخاب داره این رو گفتم تا احیانا بی دلیل به اون فرد دلبسته نشید که شنیدن جواب نه از اون طرف براتون سخت باش.(این ااحتمال رو هم در نظر بگیرید.)

مرتضی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:43 ق.ظ

سلام به همه
حتما بخونید
خیلی خیلی قشنگن


وقتی کوچیک بودیم دلمون بزرگ بود ولی حالا که بزرگ شدیم بیشتر دلتنگیم ............
کاش کوچیک می موندیم تا حرفامون رو از نگاهمون بفهمن نه حالا که بزرگ شدیم و فریاد هم که می زنیم باز کسی حرفمون رو نمیفهمه


جیرجیرک به خرس گفت: دوست دارم، خرس جواب داد: الان وقت خواب زمستانیمونه، بعد صحبت می‌کنیم. خرس رفت خوابید ولی نمی‌دونست که عمر جیرجیرک فقط سه روزه

مرتضی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:45 ق.ظ

تفاوت بین عشق ودوست داشتن


دوست داشتن پیوندی خودآگاه واز روی بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد وهرچه از غریزه سر زند بی ارزش است،
دوست داشتن از روح طلوع می کند وتا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد.
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست،و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.
عشق طوفانی ومتلاطم است،
دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست،
دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرودو فهمیدن و اندیشیدن را از زمین میکند
و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.
عشق یک فریب بزرگ و قوی است ، دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،بی انتها و مطلق.
عشق در دریا غرق شدن است،
دوست داشتن در دریا شنا کردن.

مرتضی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:47 ب.ظ

شرط عاشقی

دختر جوانی آبله سختی گرفت. نامزدش به عیادت او رفت.
چند ماه بعد، نامزد وی کور شد. موعد عروسی فرا رسید.
مردم می گفتند: چه خوب! عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج، زن از دنیا رفت. مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت : «من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.»

سلمان رحمانی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:55 ب.ظ

سلام به استاد و مرتضی
خسته نباشید
کارگاه ازدواج راه انداختید، موفق باشید ولی.... چی بگم.
یا علی

نه.

مرتضی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:57 ب.ظ


روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابانی کم رفت و آمد می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، پسر بچه ای یک پاره آجر به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل برخورد کرد . مرد پا روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد. وقتی دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است، به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند. پسرک، گریان و با اشاره دست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلج اش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کرد و گفت: «اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادرم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردن اش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم این پاره آجر را به سمت تان پرتاب کنم». مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشین اش شد و به راه خود ادامه داد ....
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنیم که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه ما به سوی مان پاره آجر پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات، زمانی که وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

مرتضی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:57 ب.ظ

سلمان جان اگه خواستی تو هم بازی!!

مرتضی یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:44 ب.ظ

بنام خدایی که برای قلب دوست و برای اثبات دوستی اشک را افرید

بدترین درد این نیست که عشقت بمیره
بدترین درد این نیست که به اونی که دوستش داری نرسی بدترین درد این نیست که عشقت بهت نارو بزنه بدترین درد اینه که یکی رو دوست داشته باشی و اون ندونه !


نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام? اگر زندگی خروش جویبار است سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم


هیچ وقت دل به کسی نبند چون این دنیا اونقدر کوچیکه که توش دوتا دل کنار هم جا نمیشه... ولی اگه دل بستی هیچ وقت ازش جدا نشو چون این دنیا اونقدر بزرگه که دیگه پیداش نمی کنی


و به قول استاد:
عاشقانه زندگی کنید اما عاقلانه ازدواج کنید تا عاشقانه ادامه دهید
و در تهایت به قول خودم:
کسی که عاقله می تونه عاشق بشه

سلمان رحمانی یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:27 ب.ظ


سلام
سایه عالی مستدام، پاینده باشی، خیلی ممنون
اگه نیاز بود چشم، حتماگ بهت میگم.
در پناه حق

مرتضی دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:37 ق.ظ

خدای عزیزم،
اون کسی که همین الان مشغول خوندن این متنه، زیباست (چون دلی زیبا داره)
درجه یکه (چون تو دوستش داری بهش نظر کرده ای)
قدرتمند و قوی و استواره (چون تو پشت و پناهش هستی)
و من خیلی دوستش دارم.

خدایا، ازت میخوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترین ها باشه.
خواهش میکنم بهش درجات عالی (دنیائی و اخروی) عطا بفرما و کاری کن به آنچه چشم امید دوخته (آنگونه که به خیر و صلاحش هست) برسه انشاا... .
خدایا، در سخت ترین لحظات یاریگرش باش تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین لحظات زندگیش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت ها عاشقانه مهر بورزه.

خداوندا، همیشه و هر لحظه او را در پناه خودت حفظ بفرما، هروقت بهت احتیاج داشت دستش رو بگیر (حتی اگه خودش یادش رفت بیاد در خونت و ازت کمک بخواد) و کاری کن این رو با تمام وجود درک کنه که هر آن هنگام که با تو و در کنار تو قدم برمیداره و گنجینه یه توکل به تو رو توی دلش حفظ کرده، همیشه و در همه حال ایمن خواهد بود.

خدا جون دوستت دارم دوست عزیزم !

مرتضی دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:24 ب.ظ

سر کلاس ادبیات معلم گفت :
فعل رفتن رو صرف کن
گفتم : رفتم ... رفتی ... رفت
ساکت می شوم، می خندم، ولی خنده ام تلخ می شود
معلم داد می زند: خوب بعد؟ ادامه بده
و من می گویم: رفت ... رفت ... رفت
رفت و دلم شکست ... غم رو دلم نشست
رفت و شور و نشاط رو از دلم برد
رفت ... رفت ... رفت
و من می خندم و می گویم:
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
کارم از گریه گذشته که به آن می خندم

مرتضی دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:25 ب.ظ

ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین » را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند .
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
اما پسر پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! پسر جواب داد:
نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

به نام خدا
بعضی داستانها را ده بار هم بخوانی باز خواندنی اند.
و این یکی از آنهاست.
ممنون
استاد

مرتضی دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:26 ب.ظ


"معناى افتخار"

زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آن ها از پیرمرد بپرسد!
شیوانا در حالی که سعی می کرد خشم و ناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند، از زن قضیه را پرسید. زن گفت: "این مرد همسر من و پدر این دختر است. او بسیار زحمت کش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می زند. از بس شب و روز کار می کند دستانی پینه بسته و سر و صورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است. وقتی در بازار همراه ما راه می رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی کنیم و سعی می کنیم با فاصله از او حرکت کنیم. ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را تحمل کنیم!؟"
شیوانا نفسی عمیق کشید و دوباره از زن و دختر پرسید: "این مرد اگر شکل و شمایلش چگونه بود شما به او افتخار می کردید!؟"
دخترک با خنده گفت: "من دوست دارم پدرم قوی هیکل و خوش تیپ و خوش لباس باشد و سر و صورتی تمیز و جذاب داشته باشد و با بهترین لباس و زیباترین اسب و درشکه مرا در بازار همراهی کند."
زن نیز گفت: "من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنیا بخواهم را در اختیار من قرار دهد. نه مثل این پیرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور و نمیر برای ما درآمد بیاورد!؟ به راستی این مرد کدام از این شرایط را دارد تا مایه افتخار ما شود؟ ای استاد از او بپرسید ما به چه چیز او افتخار کنیم!؟"
شیوانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه اش زد و به او گفت: "آهای پیرمرد خسته و افسرده! اگر من جای تو بودم به این دختر بی ادب و مادر گستاخش می گفتم که اگر مردی جوان و قوی هیکل و خوش هیبت و توانگر بودم، دیگر سراغ شما آدم های بی ادب و زشت طینت نمی آمدم و همنشین اشخاصی می شدم که در شان و مرتبه آن موقعیت من بودند!؟"
پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در چشمان شفاف شیوانا خیره شد و با صدایی آکنده از بغض گفت:" اگر این حرف را بزنم دلشان می شکند و ناراحت می شوند!! مرا از گفتن این جواب معاف دار و بگذار با سکوت خودم زخم زبان ها را به جان بخرم و شاهد ناراحتی آنها نباشم!"
پیرمرد این را گفت و از شیوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد.
شیوانا آهی کشید و رو به زن و دختر کرد و گفت: "آنچه باید به آن افتخار کنید همین مهر و محبت این مرد است که با وجود همه زخم زبان ها و دشنام ها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند."

مرتضی سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:53 ق.ظ

سلام استاد
خیلی چیزها هستن که دیدنشن یا خوندشون همیشه جذابه
مثل عکسای کنفرانس و افطاری ه و ...

امروز با چندتا مطلب جدید اومدم
امیدوارم خوشتون بیاد


ما به آرامش گل نیازمندیم :


در شبی دراز عاشق می شویم!

و در فردای دیگر می میریم

ما نمی دانیم که در تار و پود کدام زمان هستیم

فقط می دانیم که به آرامش گل و تبسم باران نیازمندیم

تا که دوباره در شبی دراز عاشق شویم


*** *** ***

بگذار تا در سکوت شب جا بماند دوستت دارم ها :

شب که می رسد به خودم وعده می دهم

که فردا صبح حتما به تو خواهم گفت...

صبح که فرا می رسد و نمی توانم بگویم

رسیدن شب را بهانه میکنم...

و باز شب می رسد و صبحی دیگر...

و من هیچ وقت نمی توانم حقیقت را به تو بگویم...

بگذار میان شب و روز باقی بماند


مرتضی سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:02 ق.ظ

آموخته ام
که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست او ، وقلبی است برای فهمیدن وی .

آموخته ام
که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی ، شگفت انگیز ترین چیز در بزر گسالی است .

آموخته ام
بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست .

آ‌موخته ام
وقتی که عاشقید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود .

آموخته ام
تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تومرا. شاد کردی

آموخته ام
داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد .

آموخته ام
که مهربان بودن بسیار مهم تر از درست بودن است .

آمو خته ام
که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت .

آموخته ام
که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم .

آموخته ام
که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم .

آموخته ام
که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند .

آموخته ام
که پول شخصیت نمی خرد .

آموخته ام
که تنها اتفاقات کوچک رو زانه است که زندگی را تماشایی می کند .

آموخته ام
که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید .پس چه چیز باعث شد که من بیاندیشم می توا نم همه چیز را در یک روز به دست بیا ورم .

آموخته ام
که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .

آموخته ام
که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .

آموخته ام
که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد .

آموخته ام
که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم .

آ موخته ام
که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم .

آموخته ام
که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ،‌بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد .

آموخته ام
که آرزویم این است قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگوییم دوستش دارم .

آمو خته ام
که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد .

آموخته ام
که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم .

آموخته ام
که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید .

آموخته ام
بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است : وقتی که از شما خواسته می شود ،‌ و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد .

آموخته ام
که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم ، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم .

سلمان رحمانی سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:36 ب.ظ

عشق

دختری کنجکاو میپرسید:


عشق یعنی چه؟

دختری گفت: اولش رویا

آخرش بازی است و بازیچه


مادرش گفت: عشق یعنی رنج

پینه و زخم و تاول کف دست

پدرش گفت: بچه ساکت باش

بی ادب! این به تو نیامده است


رهروی گفت: کوچه ای بن بست

سالکی گفت: راه پر خم و پیچ

در کلاس سخن معلم گفت:

عین و شین است و قاف، دیگر هیچ


دلبری گفت: شوخی لوسی است

تاجری گفت: عشق کیلو چند؟

مفلسی گفت: عشق پر کردن

شکم خالی زن و فرزند

شاعری گفت: یک کمی احساس

مثل احساس گل به پروانه

عاشقی گفت: خانمان سوز است

بار سنگین عشق بر شانه

شیخ گفتا:گناه بی بخشش

واعظی گفت: واژه بی معناست

زاهدی گفت: طوق شیطان است

محتسب گفت: منکر عظما ست


قاضی شهر عشق را فرمود

حد هشتاد تازیانه به پشت

جاهلی گفت: عشق را عشق است

پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت

رهگذر گفت: طبل تو خالی است

یعنی آهنگ آن ز دور خوش است

دیگری گفت: از آن بپرهیزید

یعنی از دور کن بر آتش دست

چون که بالا گرفت بحث و جدل

توی آن قیل و قال من دیدم

طفل معصوم با خودش می گفت:

من فقط یک سوال پرسیدم!

سلمان رحمانی سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:44 ب.ظ


مقایسه عشق و دوست داشتن(دکتر شریعتی)


عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند

عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد

عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق

عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن

عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد

عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد

عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند

در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”

عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد

دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

دکتر علی شریعتی

فریاد چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:22 ق.ظ

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست وپای دایم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهوده جان قربان!
آی آدم ها که در ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
میکند زین آب ها بیرون
گاه سر گه پا
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!!!!!!!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش
میرود نعره زنان
وین بانگ باز از دور می آید
آی آدم ها
و صدای باد هر دم دلگزا تر
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک

باز در گوش این نداها
آی آدمها...



سلام استاد
شرمنده می دونم این شعر ربطی به اینجا نداره ولی رو حساب صحبتتون که گفته بودید هر چه می خواهد دل تنگمون بگیم این شعرو نوشتم
استاد یه چیز دیگه کد تصویری رو در بعضی قسمت ها نمیشه وارد کرد تا ۴ رقم بیشتر وارد نمیشه در حالی که ۵ رقمیه
این تنها جایی بود که تونستم کد رو وارد کنم !!!!!!!!!
با آرزوی بهترین ها


به نام خدا
سلام رسیدن به خیر.
اتفاقا جای خوبی است. کلبه مرتضی- که ببیند.
ممنون که آمدید. امروز اتفاقی کنترل می کنم تا ببینم مشکل چیست -قابل توجه مرتضی.
باز هم ممنون از شعر زیبا.
استاد

استاد چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:42 ق.ظ

به نام خدا
فریاد عزیز!
به نظر مشکلی نیست.
استاد

فریاد چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:48 ب.ظ

سلام استاد
مرسی که چک کردید.
و واقعا مرسی از ایجاد این وبلاگ...........


بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها
و یا گسسته حور عین ز زلف خویش تارها
ز سنگ اگر ندیده ای چسان جهد شرارها
به برگ های لاله بین میان لاله زارها
که چون شراره میجهد ز سنگ کوهسارها
ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد
نخورده شیر عارضش چرا به رنگ شیر شد
گمان برم که همچو من به دام غم اسیر شد
ز پا فکنده دلبرش چه خوب دستگیر شد
بلی چنین برند دل ز عاشقان نگارها.....
(قا آنی شیرازی)

مرتضی پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:32 ب.ظ

سلام
فریاد عزیز چند هفته ای هست که کدهای تصویری ۵ رقمه شده و گمان می برم مشکل از سرور یا ویندوز شما بوده.
اینترنته دیگه٬ بعضی اوقات بازیش می گیره
و خیلی خوشحالم که توی کلبه ی من تونستی کد رو وارد کنی٬ باعث افتخار ماست.
یاعلی

سلمان رحمانی جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:50 ب.ظ

مزه شوهر
دختری کردسوال از مادر که چه طعم و مزه دارد شوهر؟

این سخن تا بشنید از دختر اندکی کرد تامل مادر

گفت با خود که بدین لعبت مست
گربگویم مزه اش شیرین است

یا غم شوی روانش کاهد یا بلافاصله شوهر خواهد

ور بگویم مزه آن تلخ است تا ابد می کشد از شوهر دست

لاجرم گفت به او ای زیبا ترش باشد مزه شوهرها

دخترک در تب ودر تاب افتاد گفت:مادر دهنم آب افتاد!!

[ بدون نام ] شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:18 ب.ظ

درد عشقى کشیده ام که مپرس
زهر هجرى چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبرى برگزیده ام که مپرس
آن چنان در هواى خاک درش
مى رود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانى شنیده ام که مپرس
سوى من لب چه مى گزى که مگوى
لب لعلى گزیده ام که مپرس
بى تو در کلبه گدائى خویش
رنجهائى کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامى رسیده ام که مپرس

[ بدون نام ] شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:31 ب.ظ

لیلی نام دیگر آزادی :
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت ? خدا دنیای بی زنجیر آفرید .
آدم بود که زنجیر را ساخت ? شیطان کمکش کرد .
دل ? زنجیر شد ? زن ? زنجیر شد . دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری !!
خدا دنیا را بی زنجیر می خواست . نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است .
امتحان آدم همین جا بود . دستهای شیطان از زنجیر پر بود .
خدا گفت : زنجیر هایتان را پاره کنید . شاید نام زنجیر شما عشق است...
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد . نامش را مجنون گذاشتند .
مجنون اما نه دیوانه بود نه زنجیری ? این نام را شیطان بر او گذاشت .
شیطان آدم را در زنجیر می خواست .
لیلی ? مجنون را بی زنجیر می خواست ...
لیلی می دانست خدا چه می خواهد .
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند .
لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد .

لیلی ماند زیرا لیلی نام دیگر آزادیست ...


سلام استاد عزیز خوبید؟

مرتضی سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:43 ب.ظ

سلام
استاد دیروز گفتین نیستم امروز اومدم بگم که هستم
باز هم یه متنی خوندم که بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم٬ شمارو نمی دونم !!!

کودک هستی، در انتظار نوجوانی به سر می بری. نوجوان می شوی، هوای جوانی را می کنی. جوان می شوی دوست داری بزرگ شوی. اما وقتی که بزرگ می شوی؛ وقتی بزرگ می شوی احساس می کنی باید از چزهایی دل بکنی. احساس می کنی باید سفر کنی؛ اما به کجا؟ همین حس است که تو را دچار حیرت و سرگشتگی می کند. دوست داری جهشی کنی در آغوش مادر و زا زار گریه کنی. دوست داری بچه شوی. بچگی بهشتت می شود...
چند صباحی است دوست دارم دوباره بچه شوم. نمی خواهم بزرگ شوم. بزرگی عالم دروغ گویی و بدل بازی است. دنیای دورویی و فریب کاری است. کودک همان است که می نماید.
یادش به خیر روزهایی که فارغ از هم و غم عالم، سرخوشانه نوای بازی های کودکانه سر می دادیم و روی بال فرشتگان در نهایت شادی می رقصیدیم. چه زود گذشتند.
خسته ام؛ خسته ام از های و هوی این عالم پر هیا هوی. الهی هب لی کمال الا نقطاع الیک. اله من ! کمال دلبستگی به خود را نصیبم بگردان.
بیایید برای همیشه کودک بمانیم

مرتضی سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:52 ب.ظ

یادم باشد
حرفی نزنم که دلی بلرزد و خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

یادم باشد که روز و روزگار خوش است وت نها دل ما دل نیست

یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم

یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم

یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم و از آسمان درسِ پـاک زیستن

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست... یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان

یادم باشد زندگی را دوست دارم

یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم

یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد

یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم

یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود

یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم

یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم

یادم باشد زنده ام

یادم باشد خواهم مرد روزی



امیدوارم هممون یادمون باشه که دلی رو نشکنیم
یادمون باشه که هر اومدنی رفتنی داره
یادمون باشه که توی این دنیای بی وفا هممون مسافریم .

مرتضی سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:06 ب.ظ

و اما یه گفتگوی بسیار زیبا از پرنده و کرگدن واستون آوردم که اگه نخونید از کفتون رفته


پرنده گفت: این که امکان ندارد ، همه قلب دارند

کرگدن گفت: کو کجاست من که قلب خود را نمی بینم

پرنده گفت: خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی ، قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری

کرگدن گفت: نه ، من قلب نازک ندارم ، من حتما یک قلب کلفت دارم

پرنده گفت: نه ، تو حتما یک قلب نازک داری چون به جای این که پرنده را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری ، داری با او حرف می زنی

کرگدن گفت: خوب این یعنی چی ؟

پرنده گفت: وقتی یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند عاشق بشود

کرگدن گفت: اینها که می گویی ، یعنی چی؟

پرنده گفت: یعنی .... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم

کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید

اما پرنده پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند

کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید . اما نمی دانست از چی خوشش می آید

کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است ؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولو ی پشتم را بخوری؟ پرنده گفت:نه ، اسم این نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود . احساس خوبی داری . یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهمتر است

کرگدن نفهمید که پرنده چه می گوید

روزها گذشت ، روزها و ماهها و پرنده هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراند و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت

یک روز کرگدن به پرنده گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که پرنده ای پشتش را می خاراند احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است ؟

پرنده گفت: نه کافی نیست

کرگدن گفت درست است کافی نیست . چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم . راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم

پرنده چرخی زد و پرواز کرد و چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن

کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد . اما سیر نشد . کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . با خودش گفت:این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این پرنده قشنگ ترین پرنده دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین . وقتی کرگدن به اینجا رسید ، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد

کرگدن ترسید و گفت: پرنده ، پرنده عزیزم من قلبم را دیدم . همان قلب نازکم را که می گفتی ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چکار کنم؟

پرنده برگشت و اشکهای کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت:غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری

کرگدن گفت: راستی اینکه کرگدنی دوست دارد ، پرنده ای را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ، قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چی؟ پرنده گفت:یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند.

کرگدن گفت: عاشق یعنی چه؟

پرنده گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمش می چکد

کرگدن باز هم منظور پرنده را نفهمید . اما دوست داشت پرنده باز هم حرف بزند ، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمش بیفتد

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمش بریزد ، یک روز حتما قلبش تمام می شود

آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلا قلب نداشتم ، حالا که پرنده به من قلب داد، چه عیبی دارد ، بگذار تمام قلبم را برای او بریزم

مرتضی سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:15 ب.ظ

مداد رنگی های عاشقانه

داخل جعبه مدادرنگی غوغایی بود. همه آنها بجز مداد سفید با هیجان صحبت می کردند. هر کدام از آنها می خواست ثابت کند که از بقیه قوی تر است.

مداد قرمز می گفت: اگر از این جعبه بیرون بروم و به روی کاغذ سفید برسم، همه آن را غرق خون می کنم.
مداد آبی فریاد می زد: من روی آن کاغذ سفید دریای طوفانی می شوم که موجهای بلندش همه چیز را خرد می کند.
مداد نارنجی که در وسط نشسته بود، با صدای بلند گفت: اما من از همه شما قوی ترم. چون به رنگ شعله های آتش هستم. من می توانم همه جا را به آتش بکشم.
مداد سبز تیره از انتهای جعبه فریاد زد: قدرت در دستهای من است. من به رنگ تانکها و مسلسلهای بزرگ هستم.
مداد سیاه با خونسردی گفت: اما اگر من وارد میدان شوم بر همه شما غالب می شوم و همه جا را تیره و تار می کنم. بقیه مداد رنگی ها ساکت شدند. مثل این که حق با او بود. مداد سیاه از همه قوی تر بود.
در این موقع مداد زرد بلند شد و با کمی خجالت گفت: من فکر می کنم از مداد سیاه قوی تر باشم چون همرنگ خورشید هستم و نور خورشید سیاهی و تاریکی را از بین می برد. مداد رنگی ها به فکر فرو رفتند.

مداد سفید که تا به حال سکوت کرده بود، بلند شد و با صدای بلند گفت: دوستان! به نظر من قوی ترین افراد، کسانی هستند که برای دیگران آرامش و امنیت بیشتری فراهم می کنند، نه کسانی که زور بیشتری دارند و می توانند همه چیز را خراب کنند،
پس رو به مداد آبی کرد و گفت: تو قدرتمندی اگر به رنگ آبی آسمان باشی، چون همه موجودات در زیر آسمان آبی احساس امنیت می کنند.
پس خطاب به مداد قرمز گفت: رنگ تو هم مظهر قدرت است. چرا که می توانی به رنگ لاله های سرخ باشی که یادگار شجاع ترین مردان روزگار است. یا به رنگ گل سرخ که نشانه عشق است.
مداد سفید پس از سرفه کوتاهی به مداد سبز نگاهی کرد و گفت: تو هم قوی هستی. رنگ سبز رنگ آرامش بخش است. تو می توانی به رنگ جنگلهای سرسبز باشی که نشانه قدرت آفریننده ی آنهاست، تو می توانی به رنگ برگ درخت زیتون باشی که نشانه صلح و آرامش جهانی است، من و تو و مداد قرمز می توانیم پرچم سه رنگ سرزمینی باشیم که انسانهای پاکش خواستار صلح و دوستی اند.

همه مداد رنگی ها به آرامی سر جای خودشان قرار گرفتند و به فکر فرو رفتند. دیگر به قدرت نمی اندیشیدند بلکه این بار هر کدام فکر می کرد که چگونه می تواند زیباترین و عالی ترین طرحهای عاشقانه را رنگ آمیزی کند

مرتضی سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:35 ب.ظ

قبل از رفتن حیفم اومد این شعر رو نذارم

هرکس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند

گر بیگانه بشکند حرفی نیست
من درعجبم، دوست چرا می شکند


یاعلی
خدانگهدار

بیگانه اگر می شکند حرفی نیست

مرتضی پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:35 ق.ظ

"عشق به پدر"

مرد دیر وقت خسته از کار به خانه برگشت ...
دم در پسر 5 ساله اش را دید که در انتظار او بود:
- سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما چه سوالی؟
- بابا !شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟
- فقط می خواهم بدانم.
- اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم:۲۰ دلار!
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می شود به من ۱۰ دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی. سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم .
پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست .
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خود اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی کند؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده، شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به ۱۰ دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد .
- خوابی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم .
- من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی .
پسر کوچولو خندید و فریاد زد: متشکرم بابا !بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد .
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد :برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم .آیا می توانم یک ساعت از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم...!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد