کلبه ی مجنون-مرتضی صفردوست

 

به نام خدا

بچه ها سلام  

از کلبه شریکم دیدن کنید

ممنون 

استاد

نظرات 151 + ارسال نظر
مرتضی پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:36 ب.ظ

گاه انسان باید در سختی باشد تا به دیگری دست یاری دهد

گاه انسان باید با بخت بد روبه رو شود تا هدفش را بهتر بشناسد

گاه به طوفان نیاز است تا او قدر آرامش بداند

گاه باید به او آسیب رسد تا با احساس تر شود

گاه باید در شک و تردید باشد تا به دیگری اطمینان کند

گاه باید در گوشه ای تنها بماند تا واقعیت وجود خود را بشناسد

گاه باید از شیفتگی رها شود تا به آگاهی برسد

گاه باید کاملا بی احساس باشد تا بتواند همه چیز را حس کند

گاه باید در اوج شور و احساس بود تا به قلب او راه یافت

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:48 ب.ظ

سلام. خوبید؟
استاد قدر این دانشجوهای خوبتون ( اقای صفر دوست و ... ) رو بدونید از این شاگردا کم گیر میاد.

یا علی

به نام خدا
سلام. قدر آنها را می دانیم و خدا را شکر می کنیم.
البته با بعضی ها گاه گاهی دعوای استاد شاگردی هم می کنیم!
ممنون که سر زدید.
استاد

مرتضی پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:47 ب.ظ

به یکدیگر عشق بورزید ...

به یکدیگر عشق بورزید، اما از عشق بند مسازید:
بگذارید عشق دریایی مواج باشد در میان سواحل روح شما...
با هم بخوانید و برقصید و شادمان باشید، اما بگذارید هر یک از شما تنها باشد،
همچون سیم های عود که تنها هستند،گر چه با یک نغمه به ارتعاش در می آیند.
دل های خود را به یکدیگر بدهید اما نه برای نگه داشتن.
زیرا تنها دست زندگی شایسته است دل های شما را نگه دارد.
در کنار یکدیگر بایستید،اما نه بسیار نزدیک به یکدیگر:
زیرا ستون های معبد جدای از هم می ایستند،
و درخت بلوط و درخت سرو در سایه ی هم نمی بالند.

" جبران خلیل جبران"

مرتضی پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:50 ب.ظ

یه دشت سر سبز یه رود پر آب
یه سد محکم داشتیم تو سیلاب
ما از خوشیها دلامون آزورد
سدو شکستیم دنیارو آب برد
حالا از اون درو دشت چیزی نمونده باقی
انگار از این میخونه صد ساله رفته ساقی
حالاغم ما قد یه دریاست
جایی که باید دل به دریا زد همین جاست
نه کارایناست نه کاراوناست
از اینو اون نیست
از ماست که بر ماست

مرتضی پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:53 ب.ظ

دل به غریبه بستم از همه دنیا گسستم به خاطره غریبه سنت هارو شکستم دل به غریبه باختم قصر رویا رو ساختم نفهمیدم غریبه زشتی هاش دل فریبه. نفهمیدم اشتباه عاشقی یک گناه. دلم از ادما خونه میگیره هی بهونه میگیره هی بهونه دلم میخواد گریه کنم ولی چرا برای کی؟ شاید واسه دل خودم شاید برای دیگری .شاید دلم شکسته شد شاید چشام خسته شد از دیدن دل سنگی ها از زور این دلتنگی ها . با توام ای ابر بهار جای دیگه لونه بزار آخه چرا چشای من! از چشم دیگرون ببار. جنس دل من از شیشست غصه که کاره همیشست یه لحظه ام که شاد بشم ازغصه من ازاد بشم زودی یکی سر می رسه باز یکی از در می رسه.... که بشکنه دل منو که در بیاره اشکمو که بشکنه دل منو که در بیاره اشکمو دلم میخواد گریه کنم ولی چرا برای کی؟ شاید واسه دل خودم شاید برای دیگری .شاید دلم شکسته شد شاید چشام خسته شد از دیدن دل سنگی ها از زور این دلتنگی

مرتضی پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:54 ب.ظ

دنبال نگاه‌ها نرو، چون میتونن گولت بزنن،دنبال
دارایی نرو چون کم‌کم افول می‌کنه دنبال کسی برو که
باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با یک لبخند میشه یه روز
تیره را روشن کرد. کسی را پیدا کن که تو را شاد کنه.

رویایی رو ببین که میخوای. جایی برو که دوست داری.
چیزی باش که میخوای باشی. چون فقط یک جون داری و یک
شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی.

[ بدون نام ] جمعه 6 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:53 ق.ظ


یوسف از جرم زلیخا گر به زندان می رود
یوسف زهرا ببین از جرم ما حبس ابد گردیده است

یا علی

مرتضی جمعه 6 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:26 ب.ظ

تست با نمک

این دفعه من تصمیم گرفتم تا بر عکس دفعه های قبل یه تست عشق و دوست داشتن که خیلی جواب درستی هم میده رو واستون بیارم م و فقط یه خواهشی دارم اینه که جواب ها رو نخونید چون تستتون خراب میشه، دیگه خود دانید.
هیچ کلکی در کارنیست! این بازی بطرز شگفت آوری دقیق خواهد بود! البته بشرطی که تقلب نکنید! فقط به دستور العمل عمل نماید و تقلب نکنید، در غیر اینصورت نتیجه درست از آب در نخواهد آمد و بعد آرزو خواهید کرد که ایکاش تقلب نمی کردید! این حدوداً 5 دقیقه زمان خواهد برد تا شما را دیوانه کند!!
این بازی نتیجه خنده دار و در عین حال شگفت انگیزی خواهد داشت! پیام را یکجا تا پایان نخوانید بلکه مرحله به مرحله پیش بروید و عین دستورالعمل انجام دهید!
نکته: زمانی که میخواهید اسامی را بنویسید اطمینان حاصل کنید که اشخاصی هستند که شما آنها را می شناسید یعنی اسم الکی یا بیخودی ننویسید همچنین بیاد داشته باشید که به هنگام نوشتن اسامی و عمل کردن به دستورالعمل از احساس و غریزه خود استفاده کنید و بیخودی و بیش از حد فکر نکنید بلکه آنچه که در آن لحظه به ذهنتان می آید را بنویسید!
باز هم باید گفته شود که به آرامی و مرحله به مرحله به انتهای متن بروید در غیر اینصورت نتیجه درست نخواهد بود و آنرا ضایع خواهید کرد!


1- اول از هر چیز اعداد 1 تا 11 را بصورت ستونی یا ردیفی بر روی کاغذ بنویسید.
2- سپس در جلوی ردیف (ستون) 1 و 2 هر عددی را که مایلید بنویسید.
3- حال در جلوی ردیف 3 و ردیف 7 نام شخصی را از جنس مخالف بنویسید. قرار نشد به پایین نگاه کنید، تقلب ممنوع !!
4- نام اشخاصی را که می شناسید (چه دوست یا اعضای خانواده یا فامیل) در جلوی ردیفهای 4، 5 و 6 بنویسید.
5- در ردیفهای 8، 9، 10 و 11 نام چهار ترانه (آهنگ) را بنیوسید (در جلوی هر ردیف نام یک ترانه)
6- اکنون نهایتا میتوانید یک آرزو کنید.

و حالا کلید رمز گشایی این بازی:
1- عددی را که در ردیف 2 نوشته اید مشخص کننده تعداد اشخاصی است که شما باید در باره این بازی به آنها بگویید!
2- شخصی که نامش در ردیف 3 قید شده کسی است که شما عاشقش هستید!!!
3- شخصی که نامش در ردیف 7 قید شده کسی است که شما دوستش دارید ولی با هم نمی سازید
4- شخص شماره 4 کسی است که شما بیش از همه به او اهمیت میدهید!
5- شخص شماره 5 کسی است که شما را بسیار خوب می شناسد.
6- شخصی که نامش در ردیف 6 قید شده، ستاره بخت (ستاره خوش شانسی) شماست!
7- آهنگ قید شده در ردیف 8 با شخص شماره 3 تطبیق می کند (مرتبط است)!!!
8- آهنگ شماره 9 آهنگی برای شخص شماره 7 است!
9- آهنگ شماره 10 آهنگی است که بیش از همه افکار شما را بازگو می کند!
10- و بالاخره شماره 11 آهنگی است که می گوید شما در باره زندگی چه احساسی دارید!!!!


اگه خوشتون اومد نظر فراموش نشه
این تست که منو شگفت زده ی شگفت زده کرد شمارو نمی دونم
یاعلی
درپناه حق

[ بدون نام ] شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:53 ب.ظ

سلام
خیلی جالب و قشنگ بود. اما نتیجه ی این تست چه فایده ای داره؟ میشه بهش اعتماد کرد؟
یا علی

مرتضی شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:01 ب.ظ

سلام
از کسی که اونقدر به من لطف داشت ممنونم ولی اگه خودتو معرفی می کردی بهتر نبود؟
*** *** *** *** *** *** *** *** ***
سلام استاد
یه سوال؟ شما تمام مطالبی که میارم رو می خونید و بعد تایید می کنید؟
آخه بعضی اوقات حس می کنم تنها مخاطبم شمایید و اگه وقت نداشته باشید و نخونید که ...
ولی من هستم، تا آخرش هستم حتی اگر مخاطبی نداشته باشم.

به نام خدا
۱-آری.
۲- ...که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
ایضا
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ بخت من آیی که نیستم
۳-نگران نباش ان شاا... در اوج خداحافظی می کنیم.
استاد

مرتضی شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:10 ب.ظ


سخن از ماندن نیست،
من و تو رهگذریم،
راه طولانی و پر پیچ و خم است،
همه باید برویم تا افق های وسیع،
تا آنجا که محبت پیداست
و شاید
اینجا سر آغاز بودن است
و من و تو
و هیاهوئی در شهری سبز و آبی و خاکستری
ما می گریزیم
شاید از بودن
شاید از ماندن
شاید از رفتن
جز هراس ما را چه باید
من و تو رهگذریم
به فردا بیندیش
به طلوعی دیگر
و به آغازی دوباره
و ما گشاینده ی راهیم
لغزش
صبر
مداومت
ولی بدان و باور کن
اینجا بی شک آغاز بودن ماست

مرتضی شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:11 ب.ظ


آسمان آبی بالای سرم
و دریا در برابر چشمانم قرار دارند
و من کنار ساحل
به یاد تو قدم می زنم.......
امواج خروشان دریا
می آیند و باز می گردند
نامت را روی ماسه ها می نویسم
موج بازیگوشی
نامت را پاک می کند
اما، یادت را هرگز....

[ بدون نام ] دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:00 ب.ظ

سلام. استاد خوبید؟ شما چه طور اقای صفردوست؟ بچه ها الان قدر این وبلاگو نمیدونن وقتی که تابستون بشه و دانشگاهها تعطیل بشه یا بین دو ترم وقتی دلشون برای استادشون یا دوستاشون تنگ بشه اون موقع هر روز بهش سر میزنن. الان موقع امتحاناست همه سرشون شلوغه البته فکر نکنید من بچه ی بیکار و تنبلی ام نه. خیلی برام جالبه که ببینم هر روز چه چیز جدیدی به وبلاگ اضافه شده. واقعیتش این وبلاگو خیلی دوست دارم. این هم به این دلیله که مدیرش و اعضای دیگه ی این وبلاگ خیلی انسان های عزیز و قابل احترامی هستن.
خسته نباشید به خاطر همه ی زحمت هایی که برای وبلاک میکشید
یا علی

خدا را شکر.
ممنونم
استاد

مرتضی سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:07 ق.ظ

ایا میدانستید وقتی عاشق میشوید

مردمک چشماتون گشاد میشه؟

ضربان قلبتون به هم میریزه؟

تندتند نفس میکشیند؟

دچار دل درد میشوید؟

تمایل شما به خوردن شکلات زیاد میشه؟
میدونید چرا چون در شکلات ماده ای است که باعث می شود شما بخندید و ایجاد علاقه می کند

مرتضی سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:08 ق.ظ

مرد از راه چشم و زن از راه گوش به دام عشق می افتد .

دوری ، عشق را شدت می بخشد و نزدیکی ، قوت .

پیری مانع از عشق نیست . اما عشق تا حدی مانع از پیریست .

هرگز ندانستم چگونه ستایش کنم تا آنکه آموختم چگونه دوست بدارم .

عشق ناتمام می گوید : من تو را دوست دارم چون به تو نیاز دارم .

عشق تمام می گوید : من به تو نیاز دارم چون تو را دوست دارم .

در حساب عشق یک به اضافه یکی برابر است با همه چیز و دو منهای یک برابر با هیچ .

محال است عاشق باشی و عاقل .

عشق چیزی جز یافتن خویش در دیگران و شادکامی در شناخت نیست .

عشق همانند پروانه ایست که اگر سفت بگیری له می شود و اگر سست بگیری می گریزد .

عشق چون میوه است . ممکن است خوب به نظر آید اما تا وقتی که نرسیده آن را گاز نزن .

عشق چون ساعت شنی است . با خالی شدن مغز ، قلب پر می شود .

عشق غلبه خیال بر خرد است .

مرد به کرات عشق میورزد ، اما کم . زن به ندرت ، اما بسیار .

مردها همواره میخواهند اولین عشق یک زن باشند و زن ها دوست دارند آخرین عشق یک مرد باشند .

تنها پاداش عشق ، تجربه عاشقی است .

با عشق وشکیبائی چیزی نا ممکن نیست

مرتضی سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:09 ق.ظ

یا حق

آنهایی که خدا را از زندگی شان خط زده اند،

آنهایی که تا حالا توی سجده هایشان برای یک بار هم نگفته اند: «دوستت دارم»

آنهایی که شب ها نرفته اند زیر آسمان و زل نزده اند توی چشم های خدا و بهش نگفته اند: «تو بهترینی»

آنهایی که بی قراری نکرده اند و زیر لب نگفته اند: «یا حبیب»

چه می فهمند از جوانی، چه می فهمند از لذت عاشقی، چه می فهمند؟

سلمان رحمانی جمعه 13 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:02 ب.ظ


سـرو چمان مـن چرا میـل چـمـن نمی‌کـنـد

همـدم گل نمی‌شـود یاد سـمـن نمی‌کـنـد

دی گله‌ای ز طرّه‌اش کردم و از سر فسوس

گفت که این سیاهِ کج گوش‌به‌من نمی‌کـنـد

تا دل هـرزه‌گـرد مـن رفـت بـه چـیـن زلف او

زآن سـفـر دراز خـود عــزم وطـن نمی‌کـنـــد

پیش کمـان ابـروی‌اش لابـه همی کنـم ولی

گوش‌کشیده‌است‌ازآن‌گوش ‌به‌من نمی‌کـنـد

با همـه عطف دامن‌ات آیـدم از صـبـا عـجـب

کـز گـذر تـو خـاک را مشـک ختـن نمی‌کـنـد

چون ز نسیـم می‌شود زلف بنفشه پرشکن

وه که‌دلم چه یاد از آن عهد شکن نمی‌کـنـد

دل به امیـد روی او همـدم جـان نمی‌شــود

جان به هـوای کوی او خدمت تـن نمی‌کـنـد

ساقی سیم‌ساق‌ من گر همه دُرد می‌دهـد

کیست‌که‌تن‌چوجام‌می‌جمله‌دهن نمی‌کـنـد

دست‌خوش جفا مکن آبِ رخم که فیض ابـر

بی‌مـدد سـرشـک مـن درّ عـــدن نمی‌کـنـد

کشته‌ی‌ غمزه‌ی تو شد‌حافظ نا‌شنیده پـنـد

تیغ سزاست هرکه را درد، سخن نمی‌کـنـد

سلمان رحمانی جمعه 13 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:15 ب.ظ


شعله سرکش

لاله دمیدم روی زیبا توام آمد بیاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد


سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد


بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد


در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد


از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد


پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد


شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد

رهی معیری

سلمان رحمانی جمعه 13 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:17 ب.ظ

حکایت

گدا زاده ای بر پادشاهی صاحب کمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت . خبر به شاه رسید که فلان گدا از عشق تو روز و شب ندارد . شاه صاب جمال درویش را نزد خود خواند و گفت اینک که بر من عاشق شدی دو راه در پیش داری یا در راه عشق ترک سر بگویی یا این شهر و دیار را ترک کنی.

درویش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود راه دوم را بر گزید و از شهر خارج شد در این بین شاه دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند .

وزیر شاه پرسید: این چه حکم است که سر از تن بیگناهی جدا سازی؟

شاه گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت اگر به راستی عاشق میشد باید در راه عشقش از جان میگذشت سر او بریدم تا دیگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند. و اگر او در راه عشق ما از جان میگذشت من هم تمام مملکت را فدای او میکردم.
ترک جان و ترک مال و ترک سر هست در این راه اول ای پسر

منتظر شنبه 14 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:48 ب.ظ

*عشق آئینه است رابطه حقیقی آئینه ای است که در آن دو عاشق هر یک چهره معشوق می بینند و به خدا میرسند عشق راهی بسوی خداوند است
*هرگز عشق را گدایی نکنید . معمولا چیز با ارزشی به گدا داده نمی شود
*خوشبختی توپی است که وقتی می رود به دنبالش می دویم و وقتی می ایستد به آن لگد می زنیم
*خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد
*عشق یعنی اینکه آدمی جزئی از همه چیزباشد.
* عشق وصمیمیت پخته فارغ ازهرگونه چشمداشت است.
*آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد : استاد،شما که از جهان سوم می آیید،جهان سوم کجاست ؟؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد-

عیدتون مبارک
یا علی

فریاد چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:55 ق.ظ

سلام آقای صفر دوست
ممنون
متاسفم که الان کامنت شما رو دیدم!
لطف دارید.
موفق باشید

فریاد چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:00 ق.ظ

امروز ترا دسترس فردا نیست
واندیشه فردات بجز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

مرتضی چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:41 ق.ظ

بنام خدایی که برای قلب دوست و برای اثبات دوستی اشک را افرید

دختر و پسری با سرعت120کیلومتر سوار بر موتور سیکلت
دختر: آروم تر من میترسم
پسر: نه داره خوش میگذره
دختر: اصلا هم خوش نمیگذره تو رو خدا خواهش میکنم خیلی وحشتناکه
پسر: پس بگو دوستم داری
دختر: باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر
پسر: حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)
پسر: میتونی کلاه ایمنی منو برداری بذاری سرت؟ اذیتم میکنه
و.....
روزنامه های روز بعد: موتور سیکلتی با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت به ساختمانی اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر سرنشین داشت اما تنها یکی نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر که سوار موتور سیکلت بود متوجه شد ترمز بریده اما نخواست دختر بفهمه در عوض خواست یکبار دیگه از دختر بشنوه که دوستش داره (برای اخرین بار)

البته باید اضافه کنم که داستان تریپ هندی بود اما ما ایرانی ها تو این موارد با دنده معکوس دادن، موتور رو نگه می داریم.

نظرت یادتون نره هاااااااا

مرتضی باز داری می زنی تو جاده خاکی!

مرتضی چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ق.ظ

دو خط موازی زائیده شدند. پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.
آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .
خط اولی گفت :
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .
خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .
خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .
آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهای سوزان ...
از کوهای بلند ...
از دره های عمیق ...
از دریاها ...
از شهرهای شلوغ ...
سالها گذشت و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .
ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید .
فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .
پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .
شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .
ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .
فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :
شما به هم می رسید .
نه در دنیای واقعیات .
آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .
دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .
یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .
نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند.

مرتضی پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:19 ب.ظ

سلام استاد
جاده خاکی هست
ما هم که خاکی ایم
انشاالله تا آسفالت پیدا کنم خواهیم ماند

ممنون و ببخشید بابت دیرکرد انتشار به خاطر مسافرت

مرتضی پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:20 ب.ظ

شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.
این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده !
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد !
مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. و این است عشق ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ !

نظر نظر نظر نظر نظر
نظر نظر نظر نظر نظر
نظر نظر نظر نظرنظر
نظر نظر نظر نظر نظر
نظرنظر نظر نظر نظر

مرتضی پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:21 ب.ظ

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود !

مرتضی پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:21 ب.ظ

دکتر شریعتی :
« کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ، آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت. !...
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم . »

مرتضی پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:22 ب.ظ

مهربانی را وقتی آموختم که کودکی آسمان نقاشی اش را سیاه میکشید تا پدر کارگرش زیر آفتاب نسوزد .

مرتضی پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:23 ب.ظ

نگاه که خنده بر لبت می میرد
چون جمعه ی پاییز دلم می گیرد
دیروز به چشمان تو گفتم که برو
امروز دلم بهانه ات می گیرد



عشق با نیم نگاهت ازلی ست
راز چشمان تو ضرب المثلی ست
ولی افسوس ترافیک دلت
مشکل جاده بین المللی ست



قیامت قامت و قامت ، قیامت
قیامت می کند این قد و قامت
موذن گر ببیند قامتت را
به "قد قامت" بماند تا قیامت

مرتضی پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:24 ب.ظ

چند تا دوسم داری ؟
همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ می گفتم ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!!
میدونی چرا ؟
چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم.
دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین
ماه یکیه
خورشید یکیه
زمین یکیه
خدا یکیه
مادر یکیه
پدر یکیه
تو هم یکی هستی
وسعت عشق من به تو هم یکیه پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم .

مرتضی پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:24 ب.ظ

وقتی دل ارزش خودش رو از دست بدهد.
چشمهایت دیگر اشکی برای ریختن نداشته باشند.
وقتی دیگر قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی
وقتی دیگر هر چه دل تنگت خواسته باشد و گفته باشی
وقتی دیگر دفتر و قلم هم تنهایت گذاشته باشند
وقتی از درون تمام وجودت یخ بزند
وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مرگ بکنی
وقتی احساس کنی دیگر هیچ کس تو را درک نمی کند
وقتی احساس کنی تنهاترین تنهاها هستی
وقتی باد شمع های روشن اتاق تو خاموش کند
چشمهایت را ببند و از ته دل بخند.......
که با هر لبخند روحی خاموش جان می گیرد و درختی پیر جواب میشود.

مرتضی شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:56 ب.ظ

سلام استاد
انشاالله همیشه دلیل دیر کرد سفر و خوش گذرونی شما و خانوادتون باشه.
البته با یه سوغاتی ناقابل ما دیگه نمی تونیم هیچ بهونه ای بیاریم.

به نام خدا
ممنون
عیادت بودیم.
برای همه مریضها دعا کنید.
گفتم همه دانشجویانم که می دانند برایت دعا می کنند.
ممنون
استاد

مرتضی شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:58 ب.ظ

سلام بچه ها
امروز مطلبی واستون آوردم که هیچ ربطی به اسم این کلبه نداره اما ...
خودتون بخونید متوجه می شید

الهی از تو شرمنده ام که بندگی نکردم و از خودم شرمنده ام که زندگی نکردم و از مردم شرمنده ام که اثر وجودیم برای ایشان چه بود.
الهی از روی آفتاب و ماه و ستارگان شرمنده ام از انس و جن شرمنده ام حتی از روی شیطان شرمنده ام که همه در کار خود استوارند و این سست عهد ناپایدار.

سلمان رحمانی شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:00 ب.ظ


درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در همه جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس

آن چنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام که مپرس

مرتضی سه‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:35 ب.ظ

دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود

دل که از ناوک مژ گان تو در خون می گشت
باز مشتاق خانه ی ابروی تو بود

عالم از شور وشر عشق جز هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه ی جادوی تو بود

من سرگشته هم، از اهل سلامت بودم
دام راهم، شکن طره ی هندوی تو بود

مرتضی سه‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:42 ب.ظ

با سلام
این هم چندتا شعر قشنگ
امیدوارم خوشتون بیاد


یک رنگی و بوی تازه از عشق بگیر
پر سوز ترین گدازه از عشق بگیر
هر نفسی که می تپی ای دل من
یادت نرود اجازه از عشق بگیر


هر چند که از آیینه بی رنگ تر است
از خاطر غنچه ها دلم تنگ تر است
بشکن دل بی نوای ما را ای عشق
این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است


اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کس یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد


همه عمر بر ندارم سر از این خمار ومستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضورت غیبت افتد
دگران روند آیند تو همچنان که هستی


تا بشکند امروز طلسمم٬ برخیز
تا غصه جدا شود از اسمم برخیز
این جسم ندارد آرزویی جز خاک
ای روح ! به احترام جسمم برخیز!


این دل که شکسته غم فراوان دیده ست
صد گونه بلا ز چشم یاران دیـده ست
یارب تو مرا ز مـــرگ می ترســـانی؟؟!!
از مــوج نترسد آنکه طوفـان دیـده ست


مرا دیـوانـه ی غم آفریدند
به خاکم دانه ی غم آفریدند
دل بی صاحب طوفانی ام را
کنار خانه ی غم آفریدند


بی مشتری ام ، مرا خریداری کن
در سینه ی سرد خود نگهداری کن
این زنــدگـی آبــرو بـرایم نگذاشت
ای مـرگ بیا تو آبـــروداری کـن


نظر نظر نظر
یادتون نره واااا

منتظر چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:31 ب.ظ

کاش میشد تا خدا پرواز کرد
پای دل از بند دنیا باز کرد
کاش میشد از تعلق شد رها
بال زد همچون کبوتر در هوا
کاش میشد این دلم دریا شود
باز عشقی اندر او پیدا شود
کاش میشد عاشقی دیوانه شد
گرد شمع یار چون پروانه شد
کاش میشد جان ز تن بیرون شود
چشم از هجران او پر خون شود
کاش میشد از خدا غافل نبود
کاش در افکار بی حاصل نبود
کاش میشد بر شیاطین چیره شد
تا رها از بند با این شیوه شد
کاش دستم را بگیرد توی دست
تا شوم از دست او من مست مست
کاش میشد مست باشم تا ابد
سر بر آرم دست افشان از لحد
کاش میشد تا که در روز جزا
شاد باشم از عمل پیش خدا
کاش میشد یک نفس دیدار یار
تا شوم مدهوش ؛ گردم بیقرار
کاش میشد با خدا شد همنشین
جنت و دوزخ ؛ یا اندر زمین

یا علی

منتظر چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:43 ب.ظ

در فراقت نیست آرامم تماشا کن مرا
دردمندی بی سرانجامم تماشا کن مرا
گر چه در هجران تومن سوختم سر تا به پا
باز هم در عشق تو خامم تماشا کن مرا
جرعه ای از جام چشمان تو نوشیدم کنون
مست و سرخوش ز آن می جامم تماشا کن مرا
صید در دام توام.. دام توام خوشتر ز باغ
گر چه در دامم ولی رامم تماشا کن مرا
نیست امیدی که روشن بر تو گردد دیده ام
آفتاب بر سر بامم تماشا کن مرا
گشته ام از عشق تو رسوا میان خاص و عام
شهره ی عشقت در ایامم تماشا کن مرا

یا علی

سلمان رحمانی شنبه 19 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:54 ب.ظ

هو


.دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم


.مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت


آهی کشید و گفت


عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است


جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد


عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد


زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت. آهی کشید و گفت


عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند


و از آسمان، توام با چرخش، چون ژاله جاری است. فقط به این خاطر که


روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان


لحظه ای می نوشند، یک سال هوشیارند، و تا ابد می میرند


دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت، می گذشت، لبخندی زد و گفت


عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند


و آنان را با نیایش تا سرحد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید


ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند


مردی می گذشت ، لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند ابرو در هم کشید و گفت


عشق جهانی است که مانع از دید است


در عنفوان جوانی آغاز می شود و با پایانش پایان می یابد


مردی خوش منظر با چهره ای گشاده عبور می کرد با خوشحالی گفت


عشق دانش علوی است که چشمانمان را باز می کند تا چیزها را


همانطور که خداوند می بیند ببینیم


مرد نابینایی می گذشت که با عصایش به زمین ضربه می زد گریه سر داد و گفت


عشق مهی غلیظ است که روح را از هر جهت احاطه کرده است


و حدود وجود را مستور نموده است و فقط اجازه دارد شبح تمایلاتش را که در صخره ها


سرگردان است ببیند و نسبت به صدای پژواک فریادش در دره ها ناشنوا است


جوانی با گیتار می گذشت و می خواند عشق اشعه ای جادویی از نوری است که


از روی انسانهای حساس می درخشد و اطرافشان را آذین می بندد


تو جهان را چون کاروانی می بینی که از میان علفزار سبز گذر می کند


عشق رؤیایی دوست داشتنی است که بین بیداری و بیداری برپا است


پیرمردی می گذشت پشتش خم شده بود و پاهایش را همانند تکه ای پارچه


به دنبال می کشید، با صدایی لرزان گفت


عشق آرامش جسم است در خاموش گور و آسایش روح است در عمق ابدیت


کودکی پنج ساله می گذشت لبخندم را پاسخ داد و گفت


عشق یعنی پدرم یعنی مادرم


فقط پدر و مادرم هستند که عشق را می شناسند


روز به پایان رسید کسانی که از معبد عبور می کردند هر یک به زبان خویش


تعبیری از عشق داشتند که آمالشان را آشکار می ساخت و بیانگر یکی از رموز زندگی بود


عصر هنگام که عبور رهگذران خاموش شد صدایی از درون معبد به گوشم رسید


عشق دو تصنیف دارد: نیمی صبر و نیمی تندخویی


نیمی از عشق آتش است


در آن هنگام وارد معبد شدم با صداقت و در سکوت زانو زدم و به عبادت پرداختم


خداوندا مرا طعام شعله ها گردان


بار الهی مرا در آتش مقدس بسوزان


از کتاب معشوق


نوشته ی جبران خلیل جبران

حسین دهقان یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:58 ق.ظ

سلام

اشکی در گذرگاه تاریخ

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خونحضرت هابیل
ازهمان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
ازهمان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیاهی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ایدریغ
آدمیت برنگشت
***
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمدنابجاست
قرن موسی چومبه (1)هاست
روزگار مرگ انسانیت است
***
من که از پژمردن یکشاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یکمرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایامزهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
***
صحبت ازپژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشمخلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان باجان انسان میکنند
***
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هممرگ نیسم
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بوداز روز نخست
در کویری سوت و کور
***
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

1-موسی چومبه:سمبل خیانت به وطن در قرن بیستم که دوست صمیمی پاتریس لومومبا رهبر رهایی طلبان کشور زئیربود که به او خیانت کرد و او را تحویل استعمارگران بلژیکی داد و آنها پاتریس را تکه تکه کردند

حسین دهقان یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:40 ب.ظ

سلام


غزلی در اوج

نشسته بود خیال تو همزبان با من
که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را
در آشیانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
جهان وجان را در بوی گل شناور کرد
در آستانه در
به روح باران می ماندی
ایطراوت محض
شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت
به خنده گفتی : تنها نبینمت
گفتم : غم تو مانده و شب های بی کران با من ؟
ستاره ای ناگاه
تمام شبرا یک لحظه نور باران کرد
و در سیاهی سیال آسمان گم شد
توخیره ماندی براین طلوع نافرجام
هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت
به طعنه گفتم
در اینغروب رازی هست
به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام
ستاره ها ننشینند مهربان بامن
نشستی آنگه شیرین و مهربان گفتی
چرا زمین بخیل
نمی تواند دید
ترا گذشته یکروز آسمان با من ؟
چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت
همهدرخشش خورشید بود و بخشش ماه
همه تلالو رنگین کمان ترنم جان
همه ترانه وپرواز و مستی و آواز
به هر نفس دلم از سینه بانگ بر می داشت
که : ایکبوتر وحشی بمان بمان با من
ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت
شکوفه بودکه از شاخه ها رها می شد
بنفشه بود که از سنگ ها برون میزد
سپیده بود کهاز برج صبح می تابید
زلال عطر تو بود
تو رفته بودی و شب رفته بود و منغمگین
در آسمان سحر
به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد
نگاه می کردم
نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را
به روی پنجره افکنده بود از دیوار
که بی تو ساز کند قصه خزان با من
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره
آه کسی نمیدانست
که خون و آتش عشق
گل همیشه بهاری است
جاودان با من

۱۳ چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:33 ب.ظ

به نام خدا
جدا از مطالبی که در این کلبه هست هر کدام ما یک نظر در مورد عشق داریم خیلی دوست دارم مرتضی جان اصل نظرت رو در مورد اینکه عشق از نظر تو چی میتونه باشه رو بدونم


عشق با زینب تبانی کرده است
رنگ گل را ارغوانی کرده است
هست کیش رهبریت کیش او
صبر زانو می زند در پیش او

کربلا دارالنعیم زینب است
کعبه خود تحت حریم زینب است
عمر زینب فخر مولا بود و بس
او به زهرا المثنی بود و بس

منتظر یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:50 ب.ظ

عاشق و معشوقی بودند که سخت به هم دلبسته بودند.بعد از مدتی عاشق به معشوق گفت:در چشم راست تو لکی می بینم.به من بگو چه وقت این لک در چشم تو ایجاد شده است؟معشوق گفت:از وقتی که عشق تو رو به سردی گذاشته است.یعنی تا وقتی محبت تو شدت داشت در من نه تنها عیب نمی دیدی بلکه همه ی عیوب را حسن می دیدی .چنانکه این لک مدت ها در چشم بود و تو از شدت محبت آن را نمی دیدی ،حال آنکه از محبت تو کم شده لک را می بینی.

یا علی

منتظر یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:52 ب.ظ

هو الحی
سلام اقای صفردوست
خوبید انشا ا...؟ کم پیدایید؟ چرا نیستید؟

یا علی

یحتمل یا امتحان دارد یا کمی تا قسمتی قهر کرده!

مرتضی سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:48 ب.ظ

سلام به همه
از غیبت یک ماه و نیمه ام عذر می خوام
۲ تا امتحان داشتم که مافوق تصور بود بعد از اون چند روزی با دانشگاه رفتیم مشهد (با اجازه استاد عکساشو وارد وبلاگ می کنم)
الان هم که از صبح خروس خون میرم تو آزمایشگاه و هر وقت هم که جغدها صداشون درومد برمیگردم خونه!

استاد داشتیم؟
چندبار دیدن من قهر کنم؟
روز اول گفتم که "من هستم" و تا آخرش خواهم بود.

مرتضی سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:58 ب.ظ

برای شروع مجدد شعری از سنایی غزنوی براتون آوردم
بخونید و حالشو ببرید


ذات عشق ازلی را چون می‌آمد گهرش
چون شود پیر تو آن روز جوان‌تر شمرش

هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم
از پس آن نبود عشق بتی پرده درش

خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف
جامه‌ی عافیتی صید کند زیب و فرش

صد هزاران رگ جان غمزه‌ی خونیش گشاد
کز رگ جان یکی لعل نشد نیشترش

خرد و جان من او دارد و می شاید از آنک
او چو جانست و خرد خاک چه داند خطرش

اینهم از شعبده و بوالعجبی اوست که هست
در عقیقین صدفش سی و دو دانه گهرش

چون دو بیجاده گشاد از قبل خنده شود
پر ستاره چو ره کاهکشان رهگذرش

چون گه گریه بدو در نگرم گویی هست
صدهزاران اختر ازین دیده روان بر قمرش

صدهزاران دل و جان بینی درمانده بدو
زیر هر یک شکن زلف مشعبد سیرش

عاشق خود بوم ار من غرض خود طلبم
زان دو بیجاده‌ی پر شکر عاشق شکرش

وصل او از قبل خدمت او جویم و بس
ور نه من کمتر از بند قبا و کمرش

باد پیمای‌تر از من نبود در ره عشق
کز پی دیده‌ی خود سرمه کنم خاک درش

از برای مدد عشق مرا بر دل من
حسن هر روز برآرد به لباس دگرش

هر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفت
هر کرا تربیت عشق بود جلوه‌گرش

هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک
من چه گویم تو درین دیده شو و در نگرش

نی نی از غیرت من نیست روا این یک لفظ
کاندر آن چهره‌ی پرنور و لب چون شکرش

چشم و گوشی که چو من بیند و چون من شنود
خواهم از عارضه‌ی بی‌خبری کور و کرش

من همی روز خود آن روز مبارک شمرم
که کمروار یکی تنگ بگیرم ببرش

نه که خود روز مبارک بود آن را که کند
سعی قاضی برکات بن مبارک نظرش

برکاتی که ز جود کف با برکت او
روزگار فضلا گشت چو نام پدرش

آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوی بحر
در زمان دور شود پرده ز در و گهرش

آن ستوده سیرست او که به هنگام صفت
نقشبند خط ارباب سخن شد سیرش

آن نهالی که نشانند به نام کف او
خاک بی‌تربیت نامیه آرد به برش

هر که با یاد کف او به مثل زهر خورد
مدد روح طبیعی شود اندر جگرش

آتش همتش ار میل کند سوی هوا
آسمان گنبد زرین شود از یک شررش

ذاتش از مجلس اگر قسد کند سوی علو
عالم جان و خرد زیر بود او ز برش

ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا
تا نهادم چو بقا روی سوی مستقرش

چه عجب زان که چو خورشید کسی را شد امام
سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش

هر که او چشم سوی چشمه‌ی خورشید نهاد
سایه‌ی قامت خود پیش نبیند بصرش

خود مرا از شرف خدمتش ای بس نبود
که نکو شعر شدم از صفت یک هنرش

دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار
که نود سال همی عمر دهد نور خورش

من بگفتمش حکیمانه برو یافه مگوی
که خود او جوهر روحست نباشد خطرش

خور که باشد که ورا عمر تواند بخشید
یا زحل کیست که او یاد کند به بترش

چه نود سال که خود جان و دلش را گه صور
چشمش از روی قضا باشد صاحب خبرش

ای سنایی چو دلت گشت گرفتار نیاز
بنده‌ی او شو ازین فاقه و خواری بخرش

سیرت مرد نگر در گذر از صورت و ریش
کان گیا کش بنگارند نچینند برش

معنی از مرد به از نقش که بر هیچ عدو
آن سواری که به نقشست نباشد ظفرش

در گرمابه پر از صورت زیباست ولیک
قوت ناطقه باید که بگوید صورش

آن زبانی که نباشد سخنش همره دل
نشمرد جان خردمند بجر مختصرش

کار بی‌دل به زبان سنگ ندارد بر خلق
طوطی ار ختم کند نگذرد از فرق سرش

دیده بر صورت آن دار که چون نرگس تر
هر کرا تا به سحر بود بر او سهرش

او همان روز به آخر نبرد تا به جزا
از زر و سیم چو نرگس نکند تاجورش

رادمردی بر او طالع میلادی ساخت
رفت همچون الف کوفی روزی به درش

هم در آن روز برون آمد با چندان لام
که بنشناختم از کارگه شوشترش

لاجرم کرد بر آن خلعت آمد با چندان لام
که همو باز ندانست همی حد و مرش

هیچ دانی که به هنگام تکلف چکند
چون برین گونه بود مکرمت ماحضرش

ای نهان مانده عروسان ضمیر تو ز شرم
رو بر خواجه شو و بازنما اینقدرش

بر عروس سخنان تو چنان جلوه کنند
خلعت و تقویت و تربیت سیم و زرش

که گرش چرخ نقابی کند از پرده‌ی غیب
عون او باز چو خورشید کند مشتهرش

تا رسد آدمیان را همی از خیر و ز شر
هر زمان تحفه‌ی نونو ز قضا و قدرش

چون قضا و قدر از پرده‌ی خشنودی و خشم
باد پیوسته به احباب و عدو نفع و ضرش

باد چندانش بقا تا چو پسر در بر او
همچو لقمان شود از عمر نبیره‌ی پسرش


مرتضی سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:19 ب.ظ


من گمان می کردم ،

دوستی همچون سروی سرسبز،

چهار فصلش همه آراستگی ست.

من چه می دانستم ،

هیبت باد زمستانی هست.

من چه می دانستم ،

سبزه می پژمرد از بی آبی،

سبزه یخ می زند از سردی دی.

من چه می دانستم ،

دل هر کس دل نیست

قلب ها ، ز آهن و سنگ

قلب ها بی خبر از عاطفه اند.


***** ***** ***** ***** *****


یکدیگر را دوست بدارید ، اما از عشق زنجیر مسازید:

بگذارید عشق همچون دریایی مواج میان ساحل های جانتان در تموج و اهتراز باشد.

جام های یکدیگر را پر کنید اما از یک جام منوشید.

از نان خود به یکدیگر هدیه دهید اما هردو از یک قرص نان تناول مکنید.

به شادمانی با هم برقصید و آواز بخوانید اما بگذارید هر یک برای خود تنها باشید.

دلهایتان را به هم بسپارید اما به اسارت یکدیگر ندهید.
زیرا آنها دست زندگی است که می تواند دلهای شما را در خود نگاه دارد.

در کنار هم بایستید اما نه بسیار نزدیک:
از آنکه ستون های معبد به جدایی بار بهتر کشند.
و بلوط و سرو در کنار هم به کمال رویش نرسند.


مرتضی سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:26 ب.ظ

این مطلب رو واسه جوون هایی آوردم که می خوان عاشق بشن (یا عاشق شدن)

رازهای عشق

بخونید و عمل کنید



راز اول عشق

راز عشق در تواضع است . این صفت نشانه ی تظاهر نیست. بلکه نشان دهنده ی احساس وتفکری قوی است. میان دو نفری که یکدیگر را دوست دارند ، تواضع مانند جویبار آرامی است که چشمه ی محبت آنها را تازه و با طراوت نگه میدارد.


راز دوم عشق

راز عشق در احترام متقابل است. احساسات متغیرند،اما احترام دو طرف ثابت می ماند. اگر عقاید شریک زندگی ات با عقاید تو متفاوت است، با احترام به نظرهایش گوش کن . احترام باعث می شود که او بتواند خودش باشد.


راز سوم عشق

راز عشق در این است که به یکدیگر سخت نگیرید . عشقی که آزادانه هدیه نشود ، اسارت است .


راز چهارم عشق

راز عشق در این است که رابطه تان را مانند یک باغ با محبت تزیین کنید . بذر علاقه ها و عقیده های تازه بکار که زیبایی بروید . ضمنا` فراموش نکن که باغ را باید هرس کرد ، مبادا غنچه های گل پوشیده از علف های هرزه ی عادت ها شود .برای آنکه عشق همواره با طراوت بماند ، باید به آن مثل هنر ، خلاقانه نگاه کرد.


راز پنجم عشق

راز عشق در خوش مشربی است . شوخی با دیگران را فراموش نکن ، در ضمن مراقب شوخی ها هم باش . شوخی ناپسند نکن . شوخی باید از روی حسن نیت باشد ، نه نیشدار.


راز ششم عشق

راز عشق در این است که هر روز کاری کنی که شریک زندگیت را خوشحال کند ، کاری مثل دادن هدیه ای کوچک ، تحسین ،لبخندی از روی محبت . نگذار که جویبار محبت تان از کمی باران ، بخشکد .


راز هفتم عشق

راز عشق در این است که حقیقت اصلی عشق ، یعنی تفکر را از یاد نبری . آیا یک رابطه ی دراز مدت ، مهمتر از اختلافات کوچک و زود گذر نیست ؟


راز هشتم عشق

راز عشق در این است که مانع بروز هیجانات منفی در وجودت شوی ، و صبر کنی تا خونسردی را دوباره به ذست آوری . با این که احساس جلوه ی الهام است ، اما شخص عصبانی نمی تواند چیز ها را با وضوح درک کند . قلبت را آرام کن تنها به این وسیله می توانی چیز ها را همان طور که هستند ، دریابی .


راز نهم عشق

راز عشق در این است که طرف مقابلت را تحسین کنی . هرگز با فرض این که خودش این چیزها را می داند ، از تحسین کردن غافل مشو . مشکلی پیش نخواهد آمد اگر بارها با خلوص نیت بگویی : دوستت دارم . گرچه احساسات بشری به قدمت نسل بشر است ، اما کلمات همواره تازه و جوان خواهند ماند .


راز دهم عشق

راز عشق در این است که در سکوت دست یکدیگر را بگیرید . کم کم یاد می گیرید که بدون کلام رابطه برقرار کنید .


راز یازدهم عشق

راز عشق در این است که به عشق ، بیش از یکدیگر احترام بگذارید ، زیرا عشق هدیه ی ازلی خداوند است .


راز دوازدهم عشق

راز عشق در توجه کردن به لحن صداست . برای تقویت گیرایی صدا ، باید آن را از قلب بیرون بیاوری ، سپس رهایش کنی تا بلند شود و به سمت پیشانی برود . تارهای صوتی را آرام و رها نگه دار . اگر احیایات قلبی ات را به وسیله ی صدا بیان کنی ، آن صدا باعث ایجاد شادی در دیگری خواهد شد.


راز سیزدهم عشق

راز عشق در این است که از یکدیگر انتظارات بیجا نداشته باشید ، زیرا نقص همواره جزء لاینفک بشر است . ذهنت را برای ارزشهایی متمرکز کن ، که شما را به یکدیگر نزدیک تر می کند ، نه برای مسائلی که بین شما را فاصله می اندازد.


راز چهاردهم عشق

راز عشق در این است که حس تملک را از خود دور کنی . در حقیقت هیچ کس نمی تواند مال کسی شود . شریک زندگیت را با طناب نیاز نبند . گیاه هنگامی رشد می کند که آزادانه از هوا و نور آفتاب استفاده کند .


راز پانزدهم عشق

راز عشق در این است که شریک زندگیت را در چارچوبی که خودت می پسندی حبس نکنی. عیبجویی باعث تباهی می شود. همه چیز را همان طور که هست بپذیر ، تا هر دو شاد باشید . قانون طلایی این است : نقاط قوت را تقویت کن ، و ضعف ها را نه تقویت کن، و ضعف ها را ،نه تقویت کن نه تقبیح. هرگز سعی نکن با سوزاندن ،جلوی خونریزی زخم را بگیری .


راز شانزدهم عشق

راز عشق در این است که هنگام سوء تفاهم ، فقط به این فکر نکنی که طرف مقابل چه طور ناراحتت کرده است . در عوض به راه حلی فکر کنی که در آینده از بروز سوء تفاهمی مثل آن جلوگیری کند .


راز هفدهم عشق

راز عشق در این است که هیچ کدام خود را معلم دیگری ندانید . به عبارت دیگر از این که می توانید از یکدیگر یاد بگیرید ، سپاسگذار باشید .


راز هجدهم عشق

راز عشق در این است که وقتی پیشنهادی به نظرت می رسد ، به نیاز خودت برای بیان آن فکر نکنی ، بلکه به علاقه ی دیگری به شنیدن آن فکر کنی . اگر لازم بود ، حتی ماه ها صبر کن تا آمادگی شنیدن آنچه را می خواهی بگویی پیدا کند .


راز نوزدهم عشق

راز عشق در این است که باورها ، آرمان ها و اهداف تان رابا یکدیگر در میان بگذارید .


راز بیستم عشق

راز عشق در آرامش است ، زیرا آرامش باعث تکامل عشق می شود ، عشق ، هوای نفس و احساسات شدید نیست . عشق انسان ها نسبت به یکدیگر باز تابی از عشق ازلی است و خداوند آرامش کامل است .


خوشتون اومد پس کامنت بعدی رو هم بخونید

مرتضی سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:28 ب.ظ

دنیا که شروع شد. زنجیر نداشت. خدا دنیای بی زنجیر آفرید .
آدم بود که زنجیر را ساخت. شیطان کمکش کرد.
دل زنجیر شد؛ عشق زنجیر شد؛ دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری.
خدا دنیای بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم ها همین جا بود . دستهای شیطان از زنجیر پر بود .
خدا گفت زنجیره ات را پاره کن . شاید نام زنجیر تو عشق است .
یک نفر زنجیرها یش را پاره کرد . نامش را مجنون گذاشتند . مجنون اما نه دیوانه بود نه زنجیری.
این نام را شیطان بر او کذاشت . شیطان آدم را در زنجیر می خواست .
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه میخواهد. لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود و نمی خواست زنجیر باشد .
لیلی ماند زیرا لیلی نام دیگر آزادی ست .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد