کلبه بارون و آسمون

سلام 

این کلبه بارون و آسمون است. 

احتمالا دو نفرند 

در هر حال فکر می کنم حال و هوایشان  

ادیب خوش طبع معتقد بدون افراط باشد. 

امیدوارم درست معرفی یا معرفی شان کرده باشم. 

این شما و این بارون آسمون ... ببخشید بارون و آسمون 

 

ممنون 

استاد

نظرات 176 + ارسال نظر
بارون و آسمون دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:46 ق.ظ

مرد دیر وقت خسته از کار به خانه برگشت...
دم در پسر 5 ساله اش را دید که در انتظار او بود:

- سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما چه سوالی؟
- بابا ! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد . چرا چنین سوالی می کنی؟


- فقط می خواهم بدانم.
- اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم:۲۰ دلار!
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید . بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می شود به من ۱۰ دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شدو گفت اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی . سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی.من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم .
پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست .
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خود اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی کند؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به ۱۰ دلار نیاز داشته است . به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد .
- خوابی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم .
- من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم . بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی .
پسر کوچولو خندید، و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد .
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با اینکه
خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم . آیا می توانم یک ساعت از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ... !!!

صد بار هم آدم بخونه باز جذابه

بارون و آسمون دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ق.ظ

آدم ها مثل کتاب هستند ...





* بعضی از آدم ها جلد زرکوب دارند . بعضی ضخیم و بعضی جلد نازک .
* بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی .
* بعضی از آدم ها ترجمه شده اند .
* بعضی از آدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی آدم های دیگرند .
* بعضی از آدم ها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی از آدم ها صفحات رنگی دارند .
* بعضی از آدم ها تیتر دارند ٬ فهرست دارند و روی پیشانی بعضی از آدم ها نوشته اند : حق هر گونه استفاده ممنوع و محفوظ است .
* بعضی از آدم ها قیمت روی جلد دارند . بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند وبعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند .
* بعضی از آدم ها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند .
* بعضی از آدم هافقط جدول و سرگرمی دارند و بعضی از آدم ها معلومات عمومی هستند .
* بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدم ها غلط چاپی دارند .
* از روی بعضی از آدم هاباید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم ها باید جریمه نوشت .

* بعضی از آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم و بعضی از آدم ها را

( شاید بهتر باشد)

نخوانده دور انداخت !!!




آفرین

بارون و آسمون دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ق.ظ

نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش


او باید بداند که همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند ،

اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد ، انسان صدیقی هم وجود دارد .

به او بگویید ، به ازای هر سیاستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردی هم یافت می شود .

به او بیاموزید ، که در ازای هر دشمن ، دوستی هم هست .

می دانم که وقت می گیرد ،

اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش ، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد .

به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد . از پیروز شدن لذت ببرد .

او را از غبطه خوردن بر حذر دارید .

به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید .
اگر می توانید ، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید .

به او بگویید تعمق کند ، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود . به گل های درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند ، دقیق شود .
به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد . به پسرم یاد بدهید با ملایم ها ، ملایم و با گردن کش ها ، گردن کش باشد .

به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند .
به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند
ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید .

اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند .

به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد .
به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند ، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست .
به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد .
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید .اما از او یک نازپرورده نسازید .

بگذارید که او شجاع باشد ، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد

توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید...



بارون و آسمون دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ق.ظ

بیائید تلاش کنیم ...
عکس از : کیانا ظهرابی







تلاش کنیم همان گونه باشیم که می گوییم.
تلاش کنیم همان گونه رفتار کنیم که از دیگران انتظار داریم.
تلاش کنیم همان گونه رفتار کنیم که گرفتار عذاب وجدان نشویم.
تلاش کنیم تا راست گویی و صداقت عادت مان شود.
تلاش کنیم همیشه دنبال یادگیری باشیم.
تلاش کنیم با پیدا کردن دوستان جدید دوستان قدیمی را هم حفظ کنیم.
تلاش کنیم برای خوب کار کردن خوب هم استراحت کنیم.
تلاش کنیم همیشه برای اطرافیانتان جذاب باشیم.
تلاش کنیم اگر از کسی رنجیده ایم، با خود او صحبت کنیم، نه پشت سر او.
تلاش کنیم وقتی به موفقیتی می رسیم، آنهایی که در این راه به ما کمک کرده اند را فراموش نکنیم.
تلاش کنیم تا عهدی شکسته نشود و اگر هم می شکند ،از ما نباشد.
تلاش کنیم تا باور کنیم دیگران وظیفه ای در قبال ما ندارند و عامل سعادت یا شقاوت هر کس خود مانیم.
تلاش کنیم قدردان لطف دیگران باشیم و با رفتار و گفتارتان آنها را از محبت پشیمان نکنیم.
تلاش کنیم به هر چیز آنقدر بها بدهیم که استحقاقش را دارد.
تلاش کنیم دنیا را با زیبایی هایش ببینیم ...

بارون و آسمون دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 ق.ظ

قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم که عاشق شوی ،

و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،
و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،
و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید .......
اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،
از جمله دوستان بد و ناپایدار ........
برخی نادوست و برخی دوستدار ...........
که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگی بدین گونه است ،
برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی......
نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه ،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد.....
تا که زیاده به خود غره نشوی .
و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری .....
تا در لحظات سخت ،
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی ،
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند ........
چون این کار ساده ای است ،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند .....
و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی ،
خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی......
و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی ،
و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی...........
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است
بگذاریم در ما جریان یابد.
امیدوارم سگی را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک
سهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد.....
چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت....
به رایگان......
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....
هر چند خرد بوده باشد .....
و با روییدنش همراه شوی ،
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی.....
و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :
" این مال من است " ،
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !
و در پایان ، اگر مرد باشی ،آرزومندم زن خوبی داشته باشی ....
و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی ،
که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان ،
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید ...
اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد ،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...



ویکتور هوگو

بارون و آسمون دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ

خدایا آنگونه زنده ام بدار که نشکند دلی ز بودنم
و آنگونه بمیران که کسی به وجد نیاید از نبودنم

بارون و آسمون دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ب.ظ

برای کشتن پرنده نیازی به تیرو کمان نیست بالهایش را که بچینی خاطرات پرواز روزی صد بار او را خواهد کشت.

رویااسماعیل پور سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:34 ق.ظ

*به نام خدا*

چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانی ها
دست ها تشنه تقسیم فراوانی ها...

عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم

دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم...

شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید...

دلم قلمرو جغرافیای ویرانی است
هوای ناحیه ما همیشه بارانی است

قیصر امین پور

خدایش بیامرزاد

بارون و آسمون سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:08 ب.ظ

بر روی ماه نگاه خدا خنده می زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او می گشاید، او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

طوفان طعنه خنده ما را زلب نشست
کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم

ماییم، ما که طعنه زاهد شنیده ایم
ماییم، ما که جامه تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم

آن آتشی که در دل ما شعله می کشد
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکاره رسوا نداده بود

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
((هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما))



فروغ فرخزاد

بارون وآسمون سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:10 ب.ظ

ای قلب من بارانی ات کردند و رفتند

کنج قفس زندانی ات کردند و رفتند

در سایه های شب تو را تنها نوشتند

سرشار سرگردانی ات کردند و رفتند

احساس پاکت را همه تکفیر کردند

محکومِ بی ایمانی ات کردند و رفتند

هرشب تورا دعوت به بزم تازه کردند

در بزمشان قربانی ات کردند و رفتند

زخمی که رستم از شَغاد قصه اش خورد

مبنای این ویرانی ات کردند و رفتند




بارون و آسمون سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:14 ب.ظ

به دنبال خدا نگرد...

خدا در بیا بانهای خالی از انسان نیست ...

خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست ...

خدا در مسیری است که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست ....

خدا آنجا نیست ...

به دنبالش نگرد.

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست.

در قلبی است که برای تو می تپد ...

خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد ...

خدا آنجاست ...

خدا در خانه ای است که تنهایی در آنجا نیست ، در جمع عزیز ترین هایت است ...

خدا در دستی است که به یاری می گیری ...

در قلبی است که شاد می کنی ...

در لبخندی است که به لب می نشانی ...

خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست ...

لا به لای کتاب های کهنه نیست...

این قدر نگرد.

گشتنت زمانی است که هدر می دهی ...

زمانی که می تواند بهترین ثانیه ها باشد.




بارون و آسمون سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:19 ب.ظ

--داستان عاشقی گل شقایق از زبان خودش—



شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم



گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی



یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت



ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت



شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود-اما-



طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد





ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند



شود مرهم

برای دلبرش آندم شفا یابد



چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده



و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه

به روی من



بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد



و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را رو به بالاها



تشکر از خدا می کرد

پس از چندی



هوا چون کورۀ آتش، زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت



به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست



به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من



برای دلبرم هرگز دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!



نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست اوبودم



و حالامن تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟



نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه



روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -



مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت
اما ! آه



صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد



و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را



به من می داد و بر لب های او فریاد
"بمان ای گل"

که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی

"بمان ای گل"

ومن ماندم



نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی






و نام من شقایق شد



گل همیشه عاشق شد

بارون و آسمون سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ب.ظ

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.
فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته.
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت
و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.

خدا گفت : دیگر تمام شد.
دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است
و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ.


بارون و آسمون سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:26 ب.ظ

ارزش یک خواهر را از کسی بپرس که آن را ندارد.

ارزش ده سال را از زوج هایی بپرس که تازه از هم جدا شده اند.

ارزش چهار سال را از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس.

ارزش یک سال را از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهایی مردود شده است.

ارزش یک ماه را از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است.

ارزش یک هفته را از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس.

ارزش یک ساعت را از عاشقانی بپرس که در انتظار زمان ملاقات هستند.

ارزش یک دقیقه را از کسی بپرس که به قطار ، اتوبوس یا هواپیما نرسیده است.

ارزش یک ثانیه را از کسی بپرس که از حادثه ای جان سالم به در برده است.

ارزش یک میلی ثانیه را از کسی بپرس که در مسابقات المپیک مدال نقره برده است.

زمان برای هیچ کس صبر نمی کند . قدر هر لحظه خود را بدانیم .قدر آن را بیشتر خواهید دانست که بتوانید آن را با دیگران نیز تقسیم کنید.



برای پی بردن به ارزش یک دوست آن را از دست بده.

بارون و آسمون چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ق.ظ

سالروز شهادت حضرت زهرا (ع) و شروع ایام فاطمیه

بر تمام شیعیان و ارادتمندان اهل بیت (ع) تسلیت می گوییم

در ماتم یاس کبود آسمان هم تپید


آن قد چون سرو علی چو کمانی خمید

آن فاتح خیبر وخندق سرا پا وجود

چون شمع بسوخت وبس ناله وافغان کشید

آن شاخه یاس نبی بین دیوار ودر

فریاد یابن الحسنش عرش اعلا رسید

آن کوثر حق که عطا کرده برنبی

آماج غلاف ولگد شد بدستی پلید

از ضربه دست عدو در شگفتم چنین

هم محسن نو گل او پشت در شد شهید

بارون و آسمون چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ق.ظ

دل غریب من از گردش زمانه گرفت

به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت

شبانه بغض گلو گیر من کنار بقیع

شکست دل از دیده اشک دانه دانه گرفت

ز پشت پنجره ها دیدگان پر اشکم

سراغ مدفن پنهان و بی نشانه گرفت

نشان شعله و دود و نوای زهرا را

توان هنوز ز دیوار و بام خانه گرفت

مصیبتی است علی را که پیش چشمانش

عدو امید دلش را به تازیانه گرفت

چه گفت فاطمه کان گونه با تاثر و غم

علی مراسم تدفین او شبانه گرفت

فراق فاطمه را بوتراب باور کرد

شبی که چوبه تابوت را به شانه گرفت



بارون و آسمون چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:52 ب.ظ

یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :


آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .

بارون و آسمون چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:55 ب.ظ

در زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت تو محبوبه منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا. باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند. حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من. آوردند.سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم. گفت من چنین قدرتی ندارم. سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟ گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره. حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟ گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو. مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟ این کلام در دل جناب سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد و فقط یک دعا می کرد. می گفت:

الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.

بارون و آسمون چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:01 ب.ظ

الهی مگوی که چه آورده اید که درویشانیم و مپرس که چه کرده اید که رسوایانیم (خواجه عبداله انصاری)

لب بر لب کوزه بردم از غایت آز

تا زو طلبم واسطه ی عمر دراز

لب بر لب من نهاد و می گفت به راز

می خور که بدین جهان نمی آیی باز

الهی مگوکه چه آورده ای که دروا شویم و مپرس که چه کرده ای که رسوا شویم

بارون و آسمون چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:08 ب.ظ

از درخت بیاموزیم استقامت را
از درخت بیاموزیم که نه تنها در برابر بی آبی و کم آبی از پای در نمی آید ،بلکه برای به دست آوردن آب ،
ریشه های خود را عمیق تر میکند و در نتیجه در مقابل طوفان و باد های شدید نیز مقاوم تر میگردد
از درخت بیاموزیم که در جنگل با وجود کمبود نور و رقابت با دیگر درختان ، قد خود را برافراشته می کند
تا برای بهره مند شدن از نور الهی از دیگر رقیبان پیشی بگیرد
از درخت بیاموزیم سازگاری را که در مسیر تکامل خود ، سرما را با سوزنی شکل کردن برگها تحمل
میکند و گرما را با ضخیم تر کردن برگها و ذخیره آب برای روزهای سخت
از درخت بیاموزیم که همیشه رنج تازیانه آفتاب و سوزش گرمای کویری را تحمل کرده تا لذت سایه
انداختن بر سر دیگر مخلوقات را بچشد
از درخت بیاموزیم و همچون او بر لب زمزمه کنیم که :
من درختم
ساقه ام نقش ستونی است به ایوان فلک
یک دو صد رنگ به درختم
من درختم
تشنگی عمق دهد ریشه در خاک مرا
آفتاب گر ندهد نور تن پاک مرا
تن من خم نشود
لحظه ای عزم مرا کم نشود
سر خود را به فلک دارم و چشمم به ملک
قد خود اوج کنم تا که به نوری برسم
من درختم
تکیه بر دگری جمله حرام است مرا
خود تکیه گاهم
بر زمین خورده پناهم...

بارون و آسمون چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:09 ب.ظ

الهی !

این من نیستم که شمع هدایت افروخته ام.

از من چه آید و از کار من چه گشاید ؟

طاعت من ، به توفیق تو .

خدمت من ، به هدایت تو.

توبه ی من ، به رعایت تو .

شکر من به انعام تو.

ذکر من ، به الهام تو.

همه تویی من که ام ؟

اگر فضل تو نباشد ، من چه ام ؟

تو به یاد خودی ، یاد من چیست ؟

عاشق تویی ، عشق تویی ، معشوق تو ،

همه ی این حرف ها بهانه .

مرتضی شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ب.ظ

سلام بارون
سلام آسمون
ایول کار بزرگی انجام میدین
دعاها و مناجات قشنی واسمون میارین
امیدوارم که لایق همه ی اینها باشیم

خدایا، بار پروردگارا: مرا به اندیشیدن؛ به تفکر و تعقل و استدلال و حقیقت بینی راهنمایی کن.

خداوندا: به من بیاموز تا دلی را به خاطر تو نسوزانم! قلمی را در راه تو نشکنم! اندیشه ای را به نام تومحبوس نسازم!

خدایا: به من کمک کن تا همیشه تابع خرد اندیشی وکمال ورزی باشم ، نه تابع جمع، که بسیاری مواقع، جمع چون اسلاف خود راه را به خطا میرود.

خداوندا: مرا یاری رسان تا قدرت خود را باور کنم و دریابم که چنان نیرویی در من است که اگر وجود خود را صرف علم و دانش نمایم، روزی همه رازهای پنهان هستی را می گشایم و بر همه نیروهای پیدا و پنهان مسلط می شوم.

بارالها : به من کمک کن تا همه قدرتهایی را که موازی با قدرت تو فرض کرده ام را تنها زیر مجموعه ای از قدرت تو بدانم و در دوست داشتن خوبی ها و نیکان هرگز غلو نکنم.

خدایا: به من کمک کن تا یاد بگیرم که هرکس و هر چیز حتی اگر بهترین هم باشد؛ تنها لایق بهره بردن و پند گرفتن است و شایسته نیست که مسخ آن باشم.

خدایا: به من بیاموز تا به بندگانت عشق بورزم و خدمت کردن به بشریت را سر مشق اعمالم قرار دهم و نخواهم برای خشنودی تو دیگری را بیازارم.

پروردگارا: به من کمک کن تا خوی بت پرستی را از وجود خود دور کنم و هر چیز را از سعی و کوشش خود بخواهم و تنها از تو مدد بجویم نه از واسطه ها، که پناه بردن به واسطه ، همان خوی بت پرستی است.

خدایا: بمن کمک کن تا باورهایم را در جهت عقل و خرد خویش سوق دهم و هر باور بی پایه واساس را سرمشق زندگی خویش قرار ندهم.

خدایا: به من بیاموز تا یقین حاصل کنم که: تو زمانی از من خشنودی که عمر خود را به هرزه گی یا خرافات تلف نکنم و ضمن لذت و بهره بردن از زندگی به کمک هم نوعان خود بشتابم و آنی از تحصیل علم وتلاش و کوشش باز نایستم و هر ادعایی را با عقل بیدار بسنجم تا در دام جهل و بی خبری دچار نشوم.که بیشتر فریبکاران ابتدا با نام تو مرا می فریبند.

قاصدک یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:05 ب.ظ

قاصدک


سلام


این ۱ تصنیف زیبا از استاد شجریانه

من فقط میتونم اون رو بنویسم

شما خودتون با صدای استاد شجریان اجراش کنید



ببار ای بارون ببار‎
با دلُم گریه کن، خون ببار‎
در شبای تیره چون زلف یار‎
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون‎

دلا خون شو خون ببار‎
بر کوه و دشت و هامون ببار‎
دلا خون شو خون ببار‎
بر کوه و دشت و هامون ببار‎
به سرخی لبای سرخ یار‎
به یاد عاشقای این دیار‎
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون‎

ببار ای بارون ببار‎
با دلُم گریه کن، خون ببار‎
در شبای تیره چون زلف یار‎
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون‎

ببار ای ابر بهار‎
با دلُم به هوای زلف یار‎
داد و بیداد از این روزگار‎
ماهُ دادن به شبهای تار ای بارون‎

قاصدک
روحم را به هیجان آوردی

حسین دهقان دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ق.ظ

سلام

بحر گهر

بازآ که بی‌تو خون دل از دیده تر کنم

داغ فراق، بار دگر تازه‌تر کنم

هر تیر ناله‌ای که برون آید از دلم

آماج خویش کرده، به روی جگر کنم

با اشک و گریه داغ دل ار التیام یافت

دل را شکسته، زخمیِ داغ دگر کنم

گر دیده غیر روی تو را آرزو کند

او را برون ز کاسه کنم، در بدر کنم

آن‌قدر وسعت غم تو طاقتم گرفت

هر روز طیلسان غرایی به بر کنم

آیا بوَد که تلخی هجران یار را

شیرین، شب وصال، چنان نیشکر کنم

آیا بود که از افق انتظار خویش

از دیدن جمال تو دل را خبر کنم

ما را نشان کوی تو حاصل نمی‌شود

تا مرغ جان به کوی شما نامه‌بر کنم

گامی اگر به چشم «پریشان» نهی به مهر

دامن، ز اشک شوق، چو بحر گُهر کنم

بارون و آسمون دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ق.ظ

گفتگو با پروردگار...
گفتم : خسته ام
گفت:* لا تقنطوا من رحمة الله *
"از رحمت خدا نا امید نشوید ."(زمر/53)

گفتم:انگار مرا فراموش کرده ای ؟
گفت:* فاذ کرونی اذکرکم*
" مرا یاد کنیر تا شما را یاد کنم."(بقرة/152)

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفت:*وما یدریک لعل الساعة تکون قریبآ*
"تو چه می دانی ! شاید موعدش نزدیک باشد"(احزاب/63)

گفتم: تو بزرگی ونزدیکیت برای من کوچک خیلی دوره! تا ان موقع چکار کنم؟
گفت:*و اتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله*
" کارهایی را که به گفتم انجام بده وصبر کن تا خدا خودش حکم کند.(یونس/109)

گفتم: تو خدایی وصبور ! من بنده ات هستم وظرف صبرم کوچک است...یک اشاره کنی تمامه!
گفت"*عسی ان تحبوا شیئآ وهو شرّ لکم*
"شاید چیزی که تو دوست داری به صلاحت نباشد!."(بقرة/216)

گفتم: انا عبدک الذلیل الضعیف...اصلآچطور دلت میاد؟
گفت:* ان الله باالناس لرئوف الرحیم*
" خدا نسبت به همه ی مردم مهربان است"

گفتم: دلم گرفته
گفت: * بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا*
" (مردم به چی دلخوش کردن؟) باید به فضل ورحمت خدا شاد باشند)"(یونس/58)

گفتم: اصلآ بی خیال! توکلت علی الله
گفت:* ان الله یحب المتوکلین*
"خدا آنهایی را که توکل می کنند دوست دارد."(آل عمران /159)

گفتم: خییلی چاکریم ! ولی این بار انگار گفتی ک حواست رو خوب جمع کن یادت باشه:
گفت:* و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمان به و ران اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخرة*
" بعضی از مردم خدا را فقط به زبان عبادت می کنند. اگر خیری به آنها برسد امن آ رامش پیدا می کنند واگر بلایی سرشان بیاید تا امتحان شوند رو گردان می شوند . به خودشان در دنیا وآخرت ضرر می رسانند."(حج/11)

گفتم:چقدر احساس تنهایی می کنم
گفت:*فانی قریب*
" من که نزدیکم"(بقره/186)

گفتم: تو همیشه نزدیکی من دورم کاش می شد به تو نزدیک شوم
گفت: واذکر ربک فی نفسک تضرعآ وخیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الاصال *
"هر صبح وعصر پروردگارت را پیش خودت با تضرع و خوف و با صدای آهسته یاد کن"(اعراف/؟؟؟)

نا خواسته گفتم: الهی وربی من لی غیرک
گفت:* الیس الله بکاف عبده*
"خدا برای بنده اش کافیست"(زمر/؟؟)

گفتم در برابر این همه مهربانیت چه کنم؟
گفت:*یا ایها الذین آمنوا اذکرو الله ذکرآ کثیرآ و سبحوه بکرة واصیلآ هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمومنین رحیمآ*
"ای مومنین! خدا را زیاد یاد کنید و صبح وشب تسبیحش کنید او کسی است که خودش و فرشته هایش برشما درود می فرستند تا شما را از تایکیها به سوی نور بیرون برند خدا نسبت به مومنین مهربان است."(احزاب/؟-؟)

گفتم:غیر از تو کسی را ندارم
گفت: *نحن اقرب الیه من حبل الورید*
"از رگ گردن به انسان نزدیکترم."(ق/16)

گفتم: ...
گفت: ...

به نام خدا
ممنون بارون و آسمون

بچه ها حالا بارون و آسمون را می شناسم
روز معلم آمدند.

بارون و آسمون دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:47 ق.ظ

روزی مردی خواب عجیبی دید.

دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای انها نگاه می کند .

هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند وتند تند نهمه هایی را که توسط پیکها از زمین می رسند باز می کنند و انها را داخل جعبه هایی می گذارند.

مرد از فرشته ای پرسید: شما دارید چکار می کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم را از خداوند تحویل می گیریم .

مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می کنند و انها را توسط پیکهایی به زمین می فرستند .

مرد پرسید :شماها چکار می کنید ؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .

مرد کمی جلوتر رفت ویک فرشته را دید که بیکار نشسته .

مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه می کنید وچرا بیکارید؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی عده ی بسیار کمی جواب می دهند .

مرد از فرشته پرسید :مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد : بسیار ساده فقط کافیست بگویند:

خدایا شکر

بارون و آسمون دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ق.ظ

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه ی اوّل
که اوّل ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه ی زیبایی و زشتی
به روی یکدیگر، ویرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان،دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین
زمین و آسمان را
واژگون مستانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو
آواره و دیوانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او جای خود بنشسته و تاب تماشای زشتکاریهای این
مخلوق را دارد
وگر نه من به جای او بودم
یک نفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه می کردم
عجب صبری خدا دارد، عجب صبری خدا دارد

بارون و آسمون دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ق.ظ

مولا وقت آمدنت دیر شد بیا
این دل در انتظار فرج پیر شد بیا
این جمعه هم گذشت و لیکن نیامدی
آیات غربتم همه تفسیر شد بیا


هر شب به یاد حال لبت گریه می کنم
عکست میان آینه تفسیر شد بیا
در دفتر م به یاد تو نرگس کشیده ام
نرگس هم از فراغ تو دلگیر شد بیا

بارون و آسمون دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ق.ظ

اگر از پایان گرفتن غم هایت


نا امید شده ای،

به خاطر بیاور...

زیباترین صبحی که تا به حال

تجربه کرده ای،

مدیون صبرت در برابر

سیاه ترین شبی هستی،

که هیچ دلیلی برای تمام شدنش نمی دید!

بارون و آسمون دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ق.ظ

ماه من غصه چرا؟

آسمان را بنگر که هنوز بعد از صدها شب و روز

مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر به ما میخندد

یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان نگرفتو نشکست

بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید

و در آغاز بهار دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت

تا بگوید که هنوز پر امنیت احساس خداست

ماه من غصه چرا؟

تو مرا داری و من هر شب و روز آرزویم همه خوشبختی توست..

ماه من دل به غم دادن و از یاس سخن گفتن

کار آنهایی نیست که خدا را دارند.....

بارون و آسمون دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 ق.ظ

خداوندا

اگرچه واژه ها بی تفاوت شده اند و نام ها ترک خورده ولی نام زیبای تو دلم را گرم و

نورانی میکند خدای محبوب من روا مدار که تو را از یاد ببرم و بر من نپسند که نعمتها

و خوبیهای تو را فراموش کنم

خدایا بگذار در هر حال که هستم چه در آسایش و چه در سختی چه در پیروزی و چه

در شکست چه در سلامتی و چه در بیماری در همه حال و همیشه به یاد تو باشم...

مرا به همنشینی با خود مانوس بدار

و دوستانت را با من دوست بنمای.

آمین...یا رب العالمین



ممنون

بارون و آسمون دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ق.ظ

دلم انگاری گرفته، قد بغض یا کریما

عصر جمعه توی ایوون میشینم مثل قدیما

تو دلم میگم آقا جون، تو مرادی من مریدم

من به اندازه ی وسعم طعم عشقت رو چشیدم

کاشکی از قطره ی اشکت کمی آبرو بگیرم

یعنی تو چشمه ی چشمات با نگات وضو بگیرم

برای لحظه دیدار از قدیما نقشه داشتم

یه دونه هدیه نا چیز واسه تو کنار گذاشتم

یادمه یکی بهم گفت هر کی تنهاست توی دنیا

یه دونه نامه خوش خط بنویسه واسه آقا

کاغذ نامه رو بعدش توی رود خونه بریزه

بنویسه واسه مولاش خاطرت خیلی عزیزه....



بارون و آسمون دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ق.ظ

الو سلام
منزل خداست؟
این منم مزاحمی که آشناست
هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است
ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست
شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است
به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟
الو
دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد
خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟
چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند تر
صدای من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟
اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم
شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست
دل مرا بخوان به سوی خود تا که سبک شوم
پناهگاه این دل شکسته خانه ی شماست
الو ، مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم
دوباره زنگ می زنم ، دوباره ، تا خدا خداست
دوباره ...
... تا خدا خداست


زیبا بود و جدید

محسن دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ب.ظ

مهر شما ، گرافیت وجود مرا الماس کرد . من از با شما بودنم چیزی فراتر از استوکیومتری زندگی و مولاریته شادیها آموختم . امیدوارم کلویید زندگی تان شفاف و معادلات زندگیتان موازنه شده و محلول زندگیتان از عشق و محبت فراسیر شده باشد . با بیشترین درصد خلوص دوستتان دارم و با بالاترین غلظت مولال ، روزتان مبارک !

ممنون شیمیست عزیز

۱۳ پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ب.ظ

به نام خدا
سلام به تمامی عزیزان
امروز به طور اتفاقی به یک وبلاگ برخوردم که درباره امام زمان (عج) بود و نشانه های ظهور این منجی الهی. اگر دوست داشتید حتما به این وبلاگ سر بزنید.باز هم تاکید وخواهش میکنم که به این وبلاگ سر بزنید

۱۳ پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ب.ظ

به نام خدا
ببخشید در پست قبلی یادم رفت بذارم اینم اسم وبلاگ
http://u313.blogfa.com

سلام به همه
لطفا توجه داشته باشید
که البته این بحث ظریفی است که متخصص خودش را طلب می کند.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 ب.ظ

الهی از من آهی و از تو نگاهی
الهی عمری آه در بساط نداشتم اکنون هم جز آه در بساط ندارم
الهی همه گویند بده من گویم بگیر
الهی دندان دادی نان دادی جان دادی جانان بده
الهی از توایم با توایم به سوی توایم ما را در رنگ خدائیت حل کن
الهی شکرت فهمیدم نفهمیدم

امین ابراهیمیان جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:06 ب.ظ

کل کل حمید مصدق و فروغ فرخزاد

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ...
حمید مصدق



“جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق”

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر
باغچه خانه ما سیب نداشت ...

امین ابراهیمیان جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:22 ب.ظ

آنگاه که...
آنگاه که تنها شدی و در جست و جوی یک تکیه گاه مطمئن هستی، بر من توکل نما. نمل/79
آنگاه که نومیدی بر جانت پنجه افکنده و رها نمی شوی، به من امیدوار باش. زمر/53
آنگاه که سر مست زندگانی دنیا و مغرور به آن شوی، به یاد قیامت باش. فاطر/ 5
آنگاه که در پی تعالی و کمال هستی، نیتت را پاک و الهی کن. فاطر/ 29
آنگاه که دوست داری به آرزوهایت برسی، به درگاهم دعا کن تا اجابت نمایم. غافر/60
آنگاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد، به یاد من باش که من همواره به یاد تو هستم. بقره/152
آنگاه که دوست داری با من هم سخن شوی، نماز را به یاد من بخوان. طه/14
آنگاه که روحت تشنه نیایش و راز و نیاز است، آهسته مرا بخوان. اعراف/55
آنگاه که شیطان همواره در پی وسوسه توست، به من پناه ببر. مومنون/97
آنگاه که لغزش ها روحت را آزرده ساخت، در توبه به روی تو باز است. قصص/67

سوتک یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:57 ق.ظ

زبان شعر نمی دانم
همین دانم که گویم حال اکنون را...
چنان حالی که نه سرد و نه گرم است
نه ابر است و نه شمس است
خیالاتم پر از اوهام تلخ است.
ندای نافذ امید خشکید بر لبانم،
اما باز من
باز من شکل گیاهان کویرم
نگاهم رو به تاریخ و حواسم پرت فرداست
نشان مرگ ز جمله دلخوشی هایم هویداست
صراط راست را نمی پیمایم اکنون، خود نیک می دانم
ولیکن در شتاب خرد تاریخ
دست بر دست
بر بدی
من نمی سایم.

سلام سوتک شب زنده دار
هرچه می خواهم خیر مقدم بار اول عرض کنم
نمی توانم.
تو را به صندلی داغ دعوت می کنم
بیا
ان شاا... بهت خوش خواهد گذشت.

استاد یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ق.ظ

سلام مجنون عزیز
به کمکت احتیاج دارم.
به من سر می زنی؟
ممنونم
استاد

استاد چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:33 ب.ظ

سلام مجنون عزیز
لطفا یک سر به من بزن.
ممنون
استاد

بارون و آسمون چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:50 ب.ظ

بارالها!

در پیشگاه تو ایستاده‌ام،

و دست‌هایم را به سوى تو بلند کرده‌ام،

آگاهم که در بندگى‌ات کوتاهى نموده و در فرمانبرى‌ات سستى کرده‌ام،

اگر راه حیا را مى‌پیمودم از خواستن و دعا کردن مى‌ترسیدم ...

ولى … پروردگارم!

آن گاه که شنیدم گناهکاران را به درگاهت فرا مى‌خوانى،

و آنان را به بخشش نیکو و ثواب وعده مى‌دهى،

براى پیروى ندایت آمدم،

و به مهربانى‌هاى مهربان‌ترین مهربانان پناه آوردم.

و به وسیله پیامبرت که او را بر اهل طاعتت برترى داده، و اجابت و شفاعت را به او بخشیدى،

و به وسیله برترین زن،

و به فرزندانش، که پیشوایان و جانشینان اویند،

و به تمامى فرشتگانى که به وسیله اینان به تو روى مى‌کنند، و در شفاعت نزد تو، آنان را که خاصان درگاه تواند، وسیله قرار مى‌دهند، به تو روى مى‌آورم.

پس بر ایشان درود فرست،

و مرا از دلهره ملاقاتت در امان دار،

و مرا از خاصّان و دوستانت قرار ده،

پیشاپیش، خواسته و سخنم را آنچه سبب ملاقات و دیدن تو مى‌شود قرار دادم

اگر با این همه، خواسته‌ام را رد کنى، امیدهایم به تو به یأس مبدّل مى‌گردد،

همچون مالکى که از بنده خود گناهانى دیده و او را از درگاهش رانده،

و آقایى که از بنده‌اش عیوبى دیده و از جوابش سر باز مى‌زند .

واى بر من اگر رحمت گسترده‌ات مرا فرانگیرد،

اگر مرا از درگاهت برانى، پس به درگاه چه کسى روى کنم؟

اما... اگر براى دعایم درهاى قبول را گشوده، و مرا از رساندن به آرزوهایم شادمان گردانى، چونان مالکى هستى که لطف و بخششى را آغاز کرده، و دوست دارد آن را به انجام رساند، و مولایى را مانى که لغزش بنده‌اش را نادیده انگاشته و به او رحم کرده است.

در این حالت نمى‌دانم کدام نعمتت را شکر گزارم؟

آیا آن هنگام که به فضل و بخششت از من خشنود شده، و گذشته‌هایم را بر من مى‌بخشایى؟

یا آن گاه که با آغاز کردن کرم و احسان بر عفو و بخششت مى‌افزایى؟

پروردگارا!

خواسته‌ام در این جایگاه، یعنى جایگاه بنده فقیر ناامید، آن است که:

گناهان گذشته‌ام را بیامرزى،

و در باقیمانده عمرم مرا از گناه بازدارى،

آمین

آمین
رسیدن مجدد به خیر

بارون و آسمون چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ب.ظ

مردی با خود زمزمه می کرد: خدایا با من حرف بزن! یک سار شروع به خواندن کرد،‌ اما مرد نشنید. مرد فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن! آذرخش در آسمان غرید، اما مرد اعتنایی نکرد. مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟ بگذار تو را ببینم! ستاره‌ای درخشید، اما مرد ندید. مرد فریاد کشید: خدایا به من معجزه‌ای نشان بده! کودکی متولد شد، اما مرد باز توجهی نکرد... مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم... از تو خواهش می کنم... پروانه‌ای روی دست مرد نشست، و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد. ما خدا را گم می کنیم در حالی که او در کنار نفسهای ما جریان دارد... خدا اغلب در شادیهای ما سهیم نیست... تا به حال چند بار شادیهایمان را آرام و بی بهانه به او گفته ایم؟ تا بحال به او گفته ایم که چقدر خوشبختیم؟؟ که چقدر همه چیز خوب است؟ که او چه خوب هست؟؟ خیال می‌کنیم تنها زمانیکه به خواسته خود رسیده‌ایم او ما را دیده و حس کرده است اما... گاهی بی‌پاسخ گذاشتن برخی خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه او به ماست...

امین ابراهیمیان پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:22 ب.ظ

تـو نیـستی و ایـن در و دیـوار هیـچ‌وقـت...
غـیر از تـو مـن به هیچ‌کـس انگـار هیـچ‌وقـت...

این‌جـا دلـم بـرای تـو هِـی شور می‌زنـد
از خـود مواظـبت کـن و نـگـذار هیـچ‌وقـت...
اخـبار گـفت شهر شما امـن و راحـت است
مـن بـاورم نـمی‌شود، اخـبار هیـچ‌وقـت...
حیفــند روزهـای جـوانی، نـمی‌شوند
این روزهـا دو مرتـبه تکــرار هیـچ‌وقـت
من نـیستم بیـا و فـراموش کـن مرا
کی بوده‌ام بـرات سـزاوار؟... هیـچ‌وقـت!
بـگـذار مـن شکـسته شوم تـو صبـور باش
جـوری بـمان همیـشه که انگـار هیـچ‌وقـت...

امین ابراهیمیان پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ

باز هم سلام نمی دونم چرا حس می کنم که این کلبه بی ریاست واسه همین زود زود مزاحم می شم .... یا الله با اجازه
تتق... که در زدی و دست های من وا شد
زمان به صفر رسید و چه زود فردا شد
سماور از هیجان قل گرفت بشکن زد
برای رقص سر میز استکان پا شد
همین که شانه به دستت رسید آینه جَست
همین که شانه زدی در اتاق غوغا شد
تو شانه می زدی و آبشار می شورید
شرابخانه ی چادر نمازت افشا شد
تمام پنجره ها مات روی آینه اند
که روبروی تو هر کس نشست رسوا شد
دلت گرفت که دیدی دو ماهی قرمز..
دلت بزرگ شد و تنگ نیز دریا شد
قدم زدی لب قالی گرفت پایت را
تکاند سینه ی خود را و غنچه پیدا شد
بهار داخل این خانه قدعلم می کرد
کلاغ پر زد و گنجشک گفت: "حالا شد"
حضور گرم تو محسوس بود در خانه
که قد خانم یخچال از کمر تا شد

تو خواستی که ببوسی مرا معاذالله
میان چشم و لب و گونه هام دعوا شد
غزل به خط لبت آمد و سوالی شد
غزل به روی لبت تا رسید امضا شد
تمام قدرت مشکی ِ کردگار چطور
درون دایره ی خال صورتت جا شد ؟؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:42 ب.ظ

سلام ما باشد آغاز کلام

دلم لک زده واسه یک بار غذای سلف
ایشالله قسمت هممون با هم غذای سلف





سرویس می کند دل ما را غذای سلف
افتاده ام مثال .... در خلای سلف
جوجه کلاغ وشینسل خر سرو می شود
این گونه کرده اند مرا مبتلای سلف
کافور هم که شکر خدا با همه وجود
افزوده بر توهم ِعشق و وفای سلف
از لطف این مقوله به چشم من حقیر
دوشیزه راضیه بنماید رضای سلف
از دید هانیه به گمانم که داش سعید
باشد خانم سعیده و یا سوفیای سلف
مجموعۀ اناث به چشمم مذکرند
یارب نگاهدار ذکوران برای سلف
با همبرش که مزۀ لاستیک می دهد
هر روز می کنیم صفا در فضای سلف
پرتاب دیسک لذت بسیار می دهد
مخصوصاً اینکه پرت کنی انتهای سلف
از عطروبوی دنبۀ کوبیدۀ اش نگو
بیهوش می کند همه را این هوای سلف
معجونی از چمن و دومثقال لوبیا
باشد خورشت قورمۀ همچون دوای سلف
البته خوردنش شده ممنوع تازگی
با اتهام شرکت ِدر کودتای سلف
شایع شده که داخل ظرف خورشت سلف
یک کنجه گوشت دیده شده، ای صفای سلف
یک بار اگر کسی بخورد این عتیقه جات
تا هفت پشت خود بشود مبتلای سلف
با موش و سوسک همدم و یاریم جان تو
البته هست بودنشان اقتضای سلف
با این همه مزیت و حسن خصال او!!
سرگشته ام کجا بروم من به جای سلف
از اینکه سالمیم خداوند را سپاس
با زور معجزه شده برپا لوای سلف
جویای دانشیم وَ پیدا نمی کنیم
چون کرده هنگ مخچۀ ما را غذای سلف

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:10 ب.ظ

باز هم سلام باز هم اومدم



عجب حال وهوایی داره فوتبال
زمین با صفایی داره فوتبال
وجالبناک این که در سیاست
همیشه رد پایی داره فوتبال

تماشاچیش خیلی با شعوره
نمک داره ماشاالله شوره شوره
وگاهی مثل لات چاله میدون
طرف دار چماق و حرف زوره

یکی با مهربونی واسه داور
حواله می ده صد شیر سماور
یکی هم شعر های بند تنبون
واسه تیم حریفش داره از بر

یکی شون چون چمن می بینه با ناز
لگد میندازه و می خونه آواز
و چون جو گیر شد با نعره ای تند
میگیره از بغل دستی خود گاز

همه بازیکنان شیر نر هستن
ز برزیلی و آلمانی سر هستن
ولی هنگام (فول ) وکارت اخطار
به فکر مشت و مال داور هستن

یکی هد ( (hed میزنه تو هند ( (handهافبک
یکی لگ ( leg) می زنه تو چونۀ بک
یکی با مشت های مهربونش
به نرمی می کنه فوروارد را دک

سبد های پر از گل را رقیبا
کنن تقدیم تیم ملی ما
ولی بی معرفتها در جوابش
نمیدن شاخه ای گل دست آن ها

بنازم سر مربی های پر شور
که هر روزی یکیشون میشه مامور
سر شب حکم ژنرال می شه امضاء
سحر جاشو میدن به امپراطور

شنیدم تازگی ها سرمربا
نوشته نامه ای خوش خط و زیبا
ادب می ریزه از هر سطر نامه ش
خجل فرموده گنده باقالی ها

می ترسم در چنین اوضاع و احوال
که هرکاری شده باری به هر حال
بشه « جاوید» روزی سر مربی
بخونه فاتحه بر هرچه فوتبال

امین پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ب.ظ

باز هم سلام
به یاد طنز قشنگ ؛من نه؛

آدمی می شناسم از باباش
ارث بسیار دارد و من نه
زن آرام و ساکتی گویی
مثل دیوار دارد و من نه
دور از چشم همسرش رعنا
دوسه تا یار دارد و من نه
گرچه یک بار ازدواجیده
قصد تکرار دارد و من نه
در حساب سپرده اش طفلی
پول سرشار دارد و من نه
بیسواد است گرچه این یارو
دوسه جا کار دارد و من نه
بابت پست های دولتی اش
چند طومار دارد و من نه
در دروغ و چاخان و پررویی
ید بسیار دارد و من نه
از زمین های غصبی مردم
دوسه هکتار دارد و من نه
روی پیشانی اش به لطف ریا
یک دوآثار دارد و من نه
در ولاالضّالین کشیدن حمد
خیلی اصرار دارد و من نه
می کشد جانماز را از آب
چون که اجبار دارد و من نه
سفرعمره و تمتع را
سی چهل بار دارد و من نه
با خانم های بد حجاب و لوند
میل پیکار دارد و من نه
وبه عنوان آمر ِ معروف
لگد انگار دارد و من نه
نهی از منکرش تماشایی است
مشت در کار دارد و من نه
به خیال خودش برای وطن
قصد ایثار دارد و من نه
از امورات کاملاً سری
کسبِ اخبار دارد و من نه
با توجه به کسبِ این اخبار
نبض بازار دارد و من نه

۱۱۰ پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:56 ب.ظ

خانه ام ابری است

یکسره روی زمین ابری است با آن .

از فراز گردنه ، خرد و خراب و مست

باد می پیچد .

یکسره دنیا خراب از اوست.

وحواس من .

آی نی زن ، که تو را آوای نی برده است دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما

ابر بارانش گرفته است.

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم ،

من به روی آفتابم

می برم در ساحت دریا نظاره.

و همه دنیا خراب خرد از باد است،

و به ره ، نی زن که دایم می نوازد نی، در این دنیای ابر اندود

راه خود را دارد اندر پیش.

نیما یوشیج-1331

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد