کلبه بارون و آسمون

سلام 

این کلبه بارون و آسمون است. 

احتمالا دو نفرند 

در هر حال فکر می کنم حال و هوایشان  

ادیب خوش طبع معتقد بدون افراط باشد. 

امیدوارم درست معرفی یا معرفی شان کرده باشم. 

این شما و این بارون آسمون ... ببخشید بارون و آسمون 

 

ممنون 

استاد

نظرات 176 + ارسال نظر
امین پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ

مدتی میهمان ناخوانده کلبه تان بودم
ای آسمان بارانی
در خاصل جمع سکوتها غرق شنیدن صدای تایپت هستم
به کلبه ام سری بزن

بارون و آسمون شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ب.ظ

زیر باران، دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد:
وسط کوچه ناگهان دیدم
زنِ همسایه بر زمین افتاد

سیب‌ها روی خاک غلتیدند
چادرش در میان گرد و غبار
قبلاً این صحنه را... نمی‌دانم
در من انگار می‌شود تکرار

آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه

گفت: آرام باش، چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمی‌کند پسرم

چادرش را تکاند با سختی
یاعلی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی‌تفاوتِ ما
ناله‌هایش فقط تماشا شد

صبحِ فردا به مادرم گفتم:
گوش کن، این صدای روضة کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم
در ودیوار خانه‌ای مشکی‌ست
*

با خودم فکر می‌کنم حالا
کوچة ما چقدر تاریک است
گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی، فاطمیه نزدیک است

بارون و آسمون شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:41 ب.ظ

از عاقبت کار جهان می ترسم
از چرخش بیخود زبان می ترسم
شاید سر من، رسیده از سبز به سرخ
از دوره ی آخرالزمان می ترسم

***


...

***


هرچه به حساب بوفه خوردیم حلال
از قسمت هم علوفه خوردیم حلال
خوردیم غذای ظهر عاشورا را
نانی که به نرخ کوفه خوردیم حلال

***


ما مسأله­‌های اجتهادی داریم
در بحث و جدل کمی زیادی داریم
با این که تو قطب عالم امکانی
ما چشم به قطب اقتصادی داریم

***


امروز نشد! به فکر فردا باشیم
در فکر همان روز مبادا باشیم
هر هفته همیشه جمعه ها تعطیلیم
.......

***

از نقطه­ی کور این جهان می آییم
با فتنه­ی آخرالزمان می آییم
...
...
***

هفتاد و دو تا حساب جاری داریم
دفترچه وام یادگاری داریم
ما کارگران، منتظر ماشینیم
این جمعه کمی اضافه کاری داریم

***

ما منتظریم پنجمین فصل شود
بی واسطه ارتباطمان وصل شود
گفتند: شبیه صدر اسلام شویم!
ای کاش کپی برابر اصل شود

***

یاران وفادار به ظاهر داری
گریه کن حرفه ای و ماهر داری
دلخوش نشو با دعای عهد این قوم
تو قصه کوفه را به خاطر داری!؟

***
کوریم و ندیدیم خدایی هرگز
یکبار نگفتیم کجایی، هرگز
...........
حق داری اگر جمعه نیایی هرگز

***

عمریست اسیر حرف مردم هستیم
درگیر همین سو تفاهم هستیم
این شکل جدید انتظاری کهنه است
ما منتظران دست دوم هستیم

امین شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ب.ظ

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت؟ باکی نیست!

سلامت را بکن بگذر

نگه بر پیش پا کن گوشه چشمی به بالا هم

که شاید در میان ابر تاریک نفسهایت،

کسی دست محبت سوی تو دارد!

سلامت هم مثال صد سلام گرم دیگر در هوای سرد یخ بسته

سلامت گوش کس نشنیده شاید، تو شنیدستی سلامم را؟

مسیحای جوانمردت که شاید مرد روز پیش،

خودت ترسای پیر پیرهن چرکین دیگر شو!

هوا سرد است؟ آری! ناجوان مردانه؟ میدانم!

بیا گرما بده بر خیز آتش شو!

بیا سرخی آتش را نشان ده سرخی سرمای، رسوا کن

به امید سحر نتوان نشست امروز، غوغا کن!

بیا من منتظر میمانم ای مهمان

حسابم ذره ای از تو، که من را بر فروزد، بس!

چه خوش وامت ادا کردی بیا من چشم در راهم…

امین شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:01 ب.ظ

سلام
شعر بالایی قشنگ بود اما حیف که سر و تهشو بریدن فقط موند گل پیاز اما همینشم غنیمته میشه شعرو گیر آورد ممنون

عشق شما بسته به جونم هنوز واسه شما دل نگرونم هنوز
دم به دم و روز و شب و ماه و سال آدمه و هزار فکر و خیال
می گم یه وخ تو راه کج نیفتین بی خودی رو دنده لج نیفتین
به جرم بند و بست پشت پرده فنا نشین یه وخ خدا نکرده
نشین دچار نخوت و توهم با چار تا بوق و سوت و دست مردم
کسی اگه محل تون می ذاره یه وقتی یابو ورتون نداره
همیشه عجز و ندبه از ورع نیست سلام اهل خدعه بی طمع نیست
دوماد اگر پدر زنو می بوسه برای بعله گفتن عروسه
بعله بورن به قصد چاپلوسی برای عقد و بعدشم عروسی
نمی شه کوهو کند و نابودش کرد نمی شه دریا رو گل آلودش کرد
تو غم و شادی مثل مولا باشین جنگل و کوه و دشت و دریا باشین

۱۱۰ یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 ق.ظ

باز باران

با ترانه

با گوهر های فراوان

می خورد بر بام خانه



من به پشت شیشه تنها

ایستاده :

در گذرها

رودها راه اوفتاده.



شاد و خرم

یک دوسه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند این سو و آن سو



می خورد بر شیشه و در

مشت و سیلی

آسمان امروز دیگر

نیست نیلی



یادم آرد روز باران

گردش یک روز دیرین

خوب و شیرین

توی جنگل های گیلان:



کودکی دهساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک

بارون و آسمون یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ق.ظ

خدایا اى آخرین مقصد آرزوها

و اى کسى که درگاه او جاى دست یافتن به خواسته‏ هاست

و اى کسى که نعمتهایش را به بها نمیدهد [ و به بهانه می‏دهد،]

و اى کسى که عطاهایش را به کدورت منت نمی ‏آلاید.

و اى کسى که با او بی ‏نیاز توان شد، و از او بى ‏نیاز نتوان گشت،

و اى کسى که روى به او توان آورد، و از او روى بر نتوان تافت،

و اى کسى که مسئلتها گنجهایش را فانى نمى ‏سازد،

و اى کسى که توسل به وسیله‏ ها حکمتش را تغییر نمى ‏دهد،

و اى کسى که رشته احتیاج محتاجان از او بریده نمى ‏شود،

و اى کسى که دعاى خوانندگان او را خسته نمى ‏سازد،

تو خود را به بى ‏نیازى از آفریدگانت ستوده‏اى،

و تو به بى ‏نیازى از ایشان شایسته‏اى و ایشان را به فقر نسبت داده ‏اى،

و ایشان سزاوار احتیاج به تواند

بارون و آسمون یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ق.ظ

معبودا! آقای من! پروردگار! پس از پذیرفتن یگانگی تو، و از آن پس که دلم از شناسایی تو نقش گرفت، و زبانم به نام تو گویا شد، و سویدای دل از محبت تو لبریز گردید؛ و پس از اعتراف صادقانه، و دعای خاضعانه من به پروردگاری تو، آیا ممکن است مرا به آتش دوزخ و بی‌مهری بسوزانی؟! هرگز چنین نیست! تو کریم تر از آنی که کسی را که پرورده‌ای تباه‌سازی. یا کسی را که به درگهت نزدیک ساختی، برانی؛ یا کسی را که جای دادی، آواره کنی، یا کسی را که کفایت کردی و بر او رحمت آوردی، به بلا بسپاری.


بارون و آسمون یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ق.ظ

مولای من! دستم را به سوی تو دراز کرده‌ام و به رشته طاعتت از بیم، آویخته‌ام. مولای من! دلم با یاد تو زنده است و مناجات با تو رنج دلهره را از من دور می‌کند؛ ای سرانجام آرزوهایم، و ای تمامی خواهش‌هایم...

سلام این سری دعاهایتان در وقتی بود که خودم شدیدا به آنها نیاز داشتم.
ممنونم

بارون و آسمون یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ق.ظ

خداوندا !



مگر نه‌اینکه من نیز چون تو تنهایم



پس مرا دریاب



و به سوی خویش بازگردان ،



دستان مهربانت را بگشا



که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم ...

بارون واسمون یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ق.ظ

بیزاری از جهان و پریشانی از خودت

یک شعر تازه نیز نمی خوانی از خودت

مانند تیر بی هدفی سینه میدری

مثل همیشه هیچ نمیدانی از خودت

میترسی از نگاه خودت توی آینه

شاعر چرا؟ چه شد؟ که هراسانی از خودت

شعرت شبیه حبسیه های کهن شده

روحت اسیر در ته زندانی از خودت

هر لحظه ات شبیه شده به جنون من

مانند فال من ته فنجانی از خودت

ما را به جبر عشق و گناه آفریده است

تقدیر توست اینکه پشیمانی از خودت

وقتی که زندگی همه اش بختک غم است

بیزاری از جهان و پریشانی از خودت

بارون و آسمون یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ق.ظ

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود

[ بدون نام ] یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ق.ظ

تا نگاهش از سکوت سرد تو لبریز شد

مثل نعشی از درختی خشک حلق آویز شد

آخرش تسلیم غم شد مثل نیشابور که

عاقبت تسلیم تیغ وحشی چنگیز شد

روز ها را با دو سه جدول به پایان و.... خودش

جدول لاینحل دلتنگی پاییز شد


او که مانند پدر بودن برایش زجر داشت

عاقبت مرد همان دلواپسی ها نیز شد


گر چه رویا ی پریدن در سرش بود عاقبت

جای پرواز از درختی خشک حلق آویز شد

بارون و آسمون یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ق.ظ

خدا می داند که چقدر سخت تلاش کرده ای وقتی سخت گریسته ای و قلبت مملو از دردست خدااشک هایت را شمرده است وقتی احساس می کنی که زندگیت ساکن است و زمان در گذر است خدا انتظارت رامی کشد وقتی هیچ اتفاقی نمی افتد و تو گیج و نا امیدی خدابرایت جوابی دارد اگر نا گاه دیدگاه روشنی را در مقابلت آشکار سازد و اگر بارقه ی امید در دلت جرقه زد خدا در گوشت نجوا کرده است وقتی اوضاع رو به راه می شود و تو چیزی برای شکر کردن داری خدا تو را بخشیده است وقتی اتفاقات شیرین و دلچسبی رخ داده است و سرلسر وجودت لبریز از شادی گشته است خدا به تو لبخند زده است به یاد داشته باش هر جا که هستی وبا هر احساسی خدا می داند

بارون واسمون یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ق.ظ

میفهمی ام ـ وقتی تو هم دلگیر باشی

وقتی تو هم یک پازل از تقدیر باشی



وقتی جهانی مثل سگ گازت بگیرد!

هرروز با امثال خود درگیر باشی



ذهنت پر از افکار نو، اما همیشه

در سنت پیشینیان زنجیر باشی



عمری بفهمی درد مردم را و تنها

یک شاعر ابیات بی تاثیر باشی



وقتی تمام عمر هی رویا ببافی!

اما فقط یک خواب بی تعبیر باشی



چیزی به غیر از غم نباشد خاطراتت

در عکس های کودکی هم ، پیر باشی



روزی بخواهی تیغ را بر روی دستت...

اما به ((آنچه نیست)) هایت! گیر باشی

بارون و آسمون یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ

میان همه جوی ها که همراه همه رودها به دریا سرازیر می شوند جوی کوچکی هم بود که هیچ میل سرازیر شدن به دریا را



نداشت وقتی سایر جویها از او پرسیدند چرا گفت : هر چند در مقابل عظمت دریا بس ناچیز و خوارم ! اما من ... " گمنامی گم



نشده را بیشتر از شهرت گم شده دوست دارم

آفرین

بارون و آسمون یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ق.ظ

گل سرخی به او دادم گل زردی به من داد...!



برای یک لحظه ناتمام قلبم از طپش افتاد ... با تعجب پرسیدم : مگر از من متنفری ؟!



گفت : نه ! باور کن نه ! ولی چون تو را واقعا دوست دارم نمی خواهم پس از آنکه کام از من گرفتی برای پیدا کردن گل زرد ، به زحمت بیفتی !!!

بارون واسمون یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ق.ظ

اقابه این روایت محدود برنگرد!!!

اصلا به این هزاره ی موعود برنگرد

این بار گل نمی دهد این آتش خبیث

دیگر به دام آتش نمرود برنگرد

آن روز میرسد که زمین لایق تو است

حالا برای عده ی معدود برنگرد

جاری شدست در نفس سرد باتلاق

ماهی من به دامن این رود برنگرد

مردم همه خوشند به دوری و دوستی

انکار میشوی به زمین زود بر نگرد

بارون واسمون یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ب.ظ

تقدیم به مظلومین بعداز جنگ


نفسی رفت و به زحمت نفسی می آید

درد تا آن که به آخر برسی می آید


زهر خردل به پر وبال تو زد گیج شدی

ودر آن لحظه ندیدی قفسی می آید


شده ای مثل عروسک نه که بنیاد شهید

هردفعه در پیِ تان با هوسی می آید


قصه ی قرص و دوا-خنده ی مامور-: برو

بخشنامه نرسیده که کسی می آید!!!



آه سردار غریبم چه بگویم-تو بگو

نفسی رفت نگویم نفسی می آید

بارون آسمون یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ب.ظ

شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ "
استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! "


شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟ "
و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ."

استاد گفت: " عشق یعنی همین! "

بارون و آسمون یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 ب.ظ

در زمین آیا دل امید واری هست؟ نیست!

سیصد وچندی_نه حتی تک سواری_ هست؟ نیست!

در تن ما شهر ی یان منتظر تنها یکی

یک رگ مرد غیور سربداری هست؟ نیست!

در زمستانی ترین فصل زمین یخ بسته ایم

در دل ما باز هم شور بهاری هست؟ نیست؟

هر دعای ما فقط دست نیاز و خواهش است

بین این دستان بی حد _ دست یاری هست؟ نیست!

نام تو گرچه دمادم ورد لبها مان شده

بین ما مردان ببین شمشیرداری هست؟ نیست!

در ریا غرقیم _ آری بوی عصیان میدهیم

در میان ندبه خوانان بیقراری هست؟ نیست!


بارون و آسمون سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ق.ظ

من به آئینه حسادت کردم !
به همان یک نگه خسته تو
و به او
که تو را در دل خود خواهد دید
و به بوی گل سرخ
آن هنگام که تو می بوییش
و به زلفان خم اندر خم تو
که سر انگشت تو را
به کمین بنشسته است
و به پیراهن تو
که تو را این همه
در بر دارد
و به این یک نم اشک
که یقین می دانم
گونه ات می بوسد
یا به یک آستینی
که عرق از سر پیشانی تو بردارد
یا قلم
که به دستان تو خواهد رقصید
یا به کاغذ
که ز تو گیرد رنگ
من به نسیمی که ز تو شاد شود
یا به آبی که تو را می نوشد
یا به نوری که روشن شود از پرتو تو
به آفتاب
به زمین
من به هر کوی که گم کرد تورا
من به دل نیز حسادت کردم
که تو را دارد دوست !
من . . .
من
به آئینه حسادت کردم !

بارون و آسمون سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ق.ظ

خداوندبی نهایت است ولامکان وبی زمان

امابه قدرفهم توکوچک می شود

وبه قدرنیازتوفرودمی آید

وبه قدرآرزوی توگسترده می شود

وبه قدرایمان توکارگشا می شود

یتیمان راپدرمی شودومادر

محتاجان برادری رابرادرمی شود

عقیمان راطفل می شود

ناامیدان راامیدمی شود

گمگشتگان راراه می شود

درتاریکی ماندگان رانورمی شود

رزمندگان راشمشیرمی شود

پیران راعصا می شود

محتاجان به عشق راعشق می شود

خداوندهمه چیزمی شود همه کس را...

ممنون
لطفا این نظر را در کلبه امین نیز قرار دهید.

بارون واسمون سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ب.ظ

کسی نیست
این زندگیه غمزده غیرازقفسی نیست
تنها نفسی هست ولی هم نفسی نیست
این قدر نپرسید کجا رفت و کی آمد
اشعاره پراکندهءمن ماله کسی نیست

بارون و آسمون سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ب.ظ

آسمان بارانی است


همگی می گذرند


چتر دارند به دست


تا نبارد باران


بر سر و صورتشان


اما...


من تنها و رها


زیر این سقف سیاه


گام برمی دارم


بی چتر...

و به تو، می اندیشم...

بارون واسمون سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ب.ظ

تجربه
می گذرم از نباید ها و نگفتن ها

ودر این تجربه پر می شوم از احساسی ناشناخته

گاهی خوب است مرزها را نادیده گرفت!

گاهی...

بارون واسمون سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:15 ب.ظ

دریغ
و من همیشه دیر رسیدم

شاید هر بار با قطار قبلی

باید می آمدم..!!!

بارون و آسمون سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ب.ظ

بیا یک سحر عزم صحرا کنیم




در آفاق یک جاده مأوا کنیم




بیا مثل یک رود جاری شویم




شتابنده آهنگ دریا کنیم




خلوص و مناجات پروانه را




از آنسوی گلها تماشا کنیم




اگر یادمان بود و باران گرفت




نگاهی به احساس گلها کنیم




ره عشق در پیش و ما خویش را




برای رسیدن مهیا کنیم !!.

زیبا بود و
لطیف

بارون و آسمون سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ب.ظ

به گنجشک گفتند، بنویس:
عقابی پرید.
عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.
عقابی دلش آسمان، بالش از باد،
به خاک و زمین تن نداد.

*
و گنجشک هر روز
همین جمله‌ها را نوشت
وهی صفحه، صفحه
وهی سطر، سطر
چه خوش خط و خوانا نوشت

*
وهر روز دفتر مشق او را
معلم ورق زد
وهر روز هم گفت: آفرین
چه شاگرد خوبی، همین

*
ولی بچه گنجشک یک روز
با خودش فکر کرد:
برای من این آفرین‌ها که بس نیست!
سوال من این است
چرا آسمان خالی افتاده آنجا
برای عقابی شدن
چرا هیچ کس نیست؟

*
چقدر از "عقابی پرید"
فقط رونویسی کنیم
چقدر آسمان، خط خطی
بال کاهی
چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ
چرا نقطه هر روز با از سر خط
چرا...؟
برای پریدن از این صفحه ها
نیست راهی؟

*
و گنجشک کوچک پرید
به آن دورها
به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست
به آن نورها
وهی دور و هی دور و هی دورتر
و از هر عقابی که گفتند مغرورتر
و گنجشک شد نقطه ای
نه در آخر جمله در دفتر این و آن
که بر صورت آسمان
میان دو ابروی رنگین کمان

به نام خدا
ممنون بارون و آسمون عزیز
همون روزی که به دفترم آمدید تا روز معلم را تبریک بگید
و مرا شرمنده کردید
و من شما را شناختم
فهمیدم که نازک دلید و
یک رنگ
و این در اشعار و نکته های انتخابی تان هم مشخص است
موفق باشید.
استاد

بارون و آسمون سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 ب.ظ

حالم بد است مثل زمانی که نیستی!
دردا که تو همیشه همانی که نیستی!
وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی!
عاشق که می شوی نگران خودت نباش
عشق آن چه هستی است نه آنی که نیستی
با عشق هر کجا بروی حی و حاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی!
تا چند من غزل بنویسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی!
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟

مادر بچه‌ها چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ق.ظ

سلام یادم رفته نام شاعر این شعر را .ولی خیلی معاصر است! و نه خیلی معروف. این شعر را دوست دارم شما هم بشنوید:

ساعت ۴ عصر در حوالی میدان
اتفاق می‌افتد تند و بی‌خبر باران

پنجشنبه است و شهر گم میان آدمها
جای پای دلتنگی دیده می‌شود هر جا

من ولی خودم تنها ایستاده‌ام این جا
با همین نگاه خیس خیره‌ام به آدم‌ها

بی‌پرنده بی‌آواز پنجشنبه‌ی باران
من درخت تنهایی در حوالی میدان

بارون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ق.ظ

درد های من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
" چامه و چکامه " نیستند
تا به " رشته ی سخن " در آورم
نعره نیستند
تا ز " نای جان " برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا ؟
درد دوستی کجا ؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم ؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم ؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم ؟
درد ، حرف نیست
درد ، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم ؟

(مرحوم قیصر امین پور)


بارون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ب.ظ

دچار یعنی عاشق

و فکر کن که چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد

چه فکر نازک غمناکی!


خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.


نه , وصل ممکن نیست

همیشه فاصله ای هست.


دچار باید بود

وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد.


و عشق سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست.


و عشق صدای فاصله هاست.


صدای فاصله هایی که غرق ابهامند.

نه , صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.

بارون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ب.ظ

کشف آتش "


من کاه بودم

تو سنگ چخماق !

دستانت را بر هم کوبیدی و ...

کشف آتش به این قیمت می ارزید؟



آفرین
شایسته مینیمال هم بود
هرچند به ظاهر بلند است.

باون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ب.ظ

می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

میرسد روزی که بی من در کنار عکس من خاطرات کهنه ام را مو به مو ازبر کنی

می رسد روزی که فریاد وفا را سر کنی

می رسد روزی که احساس مرا باور کنی

می رسد روزی که نادم باشی از رفتار خویش

می رسد روزی که که خاطرات رفته ام را مو به مو ازبر کنی


می شود روزی که در صحرای خشک بی کسی بوته های وحشی گل را ز غم پرپر کنی

می رسد روزی که صبرت پر شود در پای من

آن زمان احساس امروز مرا باور کنی...

بارون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:34 ب.ظ

هر روز بامداد
لحظه ای چند آرنج خود را بر درگاه پنجره ی آسمان بگذار
و دیده بر چهره ی پروردگار خویش بدوز
سپس با تصویری که از این دیدار در دلت نقش بسته است
نیرومند و استوار برای روبه رو شدن با یک روز دیگر به پیش رو.



بارون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:02 ب.ظ

همه می پرسند:

چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

من به این جمله نمی اندیشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاینده هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را می شنوم؛ می بینم.

من به این جمله نمی اندیشم.

به تو می اندیشم.

ای سرپا همه خوبی!

تک و تنها به تو می اندیشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.

تو بدان این را، تنها تو بدان.

تو بیا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب.

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛

ریسمانی کن از آن موی دراز؛

تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستی تو بجوش.

من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست؛

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.

بارون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:11 ب.ظ

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ، همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ، شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید ، باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید ، یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم ، ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت ، من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام ، بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب ، شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ ، همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن ، لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است ، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است ، تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم ، سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد ، چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم ، بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ، حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم ، اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت ، اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید ، یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم ، نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم ، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ، بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

بارون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:16 ب.ظ

دلی دارم خواهان بخشیدن به همه چیز

اما دستانی دارم به غایت تهی

کسی به قصد تاراج سرمایه ام آمده بود

خانه خالی بود واوبادلی شکسته باز گشت.

ای ماه کاش امشب از آن من بودی ،تا تو را به دزد خانه ام می بخشیدم.

بارون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:18 ب.ظ

داستانی کوتاه از دزدی که مامور خدا بود
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید سارای کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز کند.
زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: «ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.»
هوا داشت تاریک می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: «خدایا کمکم کن!»
در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: «خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد...!»
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: «خانم، مشکلی پیش آمده؟»
زن جواب داد: «بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم.»
مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد!
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: «خدایا متشکرم!»
سپس رو به مرد کرد و گفت: «آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.»
مرد سرش را برگرداند و گفت: «نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام!»
خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم یک حرفه ای! زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود. فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.


بارون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:36 ب.ظ

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگ ها نور خواهم ریخت
و صدا در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : ای شبنم شبنم شبنم
رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست دب کبر را بر گردن او خواهم آویخت
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت

بارون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:40 ب.ظ

از بهشت که بیرون آمد،دارایی اش یک سیب بود.سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه،هبوط بود.

انسان گفت:اما من به خودم ظلم کرده ام.زمین تاوان ظلم من است.اگر خداوند چنین می خواهد...

خداوند گفت:برو و آگاه باش جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند،از زمین می گذرد.زمینی آکنده از شر و خیر،آکنده از حق و باطل،از خطا و از صواب،و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد،تو باز خواهی گشت،و گر نه....

و فرشته ها همه گریستند.اما انسان نرفت.انسان نمی توانست برود.انسان بر درگاه بهشت وامانده بود.می ترسید و مردد بود.

و آن وقت خداوند چیزی به انسان داد.چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.انسان دستهایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا گفت:حال انتخاب کن.زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی.برو و بهترین را برگزین که بهشت،پاداش به گزیدن توست.عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد،تا تو بهترین را برگزینی.و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد،رنج و صبوری را.و این آغاز انسان بود....


بارون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:44 ب.ظ

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا


نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا


عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا


وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا


شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا


ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند

در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا


در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا


شهریارا بی‌جیب خود نمی‌کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

بارون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:50 ب.ظ

سلام استاد.
این چه حرفیه اون روز وظیفمون بود.
شما لطف دارین امیدواریم همونطوری باشیم که شما میگید.
التماس دعا.
یا حق.

بارون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:52 ب.ظ

حضرت سجاد(ع) می فرمایند:

ستایش برای خداست؛ آن نخستینِ بی‌آغاز و آن واپسینِ بی‌انجام.

او که دیده‌ی بینندگان از دیدنش فرو مانَد، و اندیشه‌ی وصف کنندگان ستودنش نتواند.

آفریدگان را به قدرت خود آفرید، و به خواستِ خویش بر آنان جامه‌ی هستی پوشید.

آن‌گاه ایشان را به راهی که می‌خواست رهسپار کرد، و به جاده‌ی محبّت خود روان گردانید.

آفریدگان نتواند از حدّی که خدا برایشان مقرّر ساخته است، قدمی پیش و پس بگذارند.

برای هر یک از آنان روزی‌ام معلوم و به اندازه قرار داده است؛ آن گونه که هیچ کس نتواند از آن کس که خدا فراوان به او داده، چیزی بکاهد، و به آن کس که اندک به او بخشیده، چیزی بیفزاید.

سپس برای زندگی‌اش پایانی مشخص و زمانی معیّن قرار داد که با روزهای عمرش به سوی آن گام بر می‌دارد، و با سال‌های روزگار خویش بدان نزدیک می‌شود؛

تا چون واپسین گام‌ها را بردارد و عمرش به سرآید، جان او را بستاند و به سوی پاداش بسیار یا عذاب وحشت‌بار خود روان سازد، «تا آنان را که بد کرده‌اند، به سبب کردارشان، سزا دهد، و آنان را که نیکی کرده‌اند، جزا بخشد»؛
و این، نشانِ دادگری اوست.

نام‌های او پاک و بی‌نقص است، و نعمت‌هایش بر همه آشکار. «از آنچه می‌کند، باز خواست نشود، در حالی که آنان بازخواست شوند.»

ستایش برای خداست که اگر در برابر آن همه نعمتِ پیاپی که بر بندگانش فرستاد، ستایش خود را به ایشان نمی‌آموخت، از نعمت‌هایش بهره می‌جستند و او را سپاس نمی‌گفتند، و از روزی‌اش گشایش می‌یافتند و شکرانه‌ی آن را به جا نمی‌آوردند.

در این صورت، از مرزهای انسانی برون می‌افتادند و در وادی حیوانی پای می‌نهادند، و آن گونه می‌شدند که خدا در کتاب استوار خود فرمود: «آنان مثل چارپایانند، نه بیش‌تر، بلکه از چارپایان نیز گمراه‌تر.»

بوی فیروزه پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ب.ظ

سلامعلکم
قدم رو چشه ما بذارید و خود تو نو بشناسید.
کلبه ی رحیمی نژاد

مادر بچه‌ها پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ب.ظ

سلام
خواستم بگویم خیلی خوشحالم که هوا طوفانیست. ببخشید احساس خوبی داشتم نتوانستم آن را برای خودم نگه دارم!

امین پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:19 ب.ظ

یارب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج به بیگانه و خویشان نشوم
بی منت خلق خود مرا روزی ده
تا از درگاه تو بر در ایشان نشوم
-----------------------------------------
یارب مکن از لطف پریشان مارا
هر چند که هست جرم و عصیان مارا
ذات تو غنی و ما همه محتاجیم
محتاج به غیر خود مگردان مارا
-------------------------------------------
یارب ز قناعتم توانگر گردان
وز نور یقین دلم منور گردان
اسباب من سوخته سرگردان
بی منت مخلوق میسر گردان
---------------------------------------------
یارب ز قناعتم توانگر گردان -- وز نور یقین دلم منور گردان

احوال من سوخته سرگردان -- بی منت مخلوق میسر گردان
------------------------------------------------------------

بارون و آسمون جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ب.ظ

ای کاش در آن لحظه که تقدیم تو شد هستی من
می سپردم که مراقب باش جنس این جام بلور است
پراز عشق و غرور است .مبادا بازیچه شود .
می شکند.

بارون و آسمون جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ب.ظ

با قلم می گویم
ای همزاد ٬ای همراه
ای هم سرنوشت ٬
هردومان حیران بازیهای دورانهای زشت ٬
شعرهایم رانوشتی ؟
دست خوش
اشک هایم را کجا خواهی نوشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد