کلبه امین

سلام 

امین ابراهیمیان ورودی ۸۲ و فارغ التحصیل است. 

او اکنون در اداره استاندارد سمنان مشغول است. 

از بچه های با صفا و ادیب است. 

این شما و این امین در کلبه اش 

ممنون 

استاد

نظرات 182 + ارسال نظر
امین شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:20 ب.ظ

این روزها این روزهای استخوان سوز

پایان عمر عشق واغاز جدایی ست

این لحظه این لحظه های مرگ پیوند

اخر نفسهای چراغ اشنایی ست

چشمت پر از حرف است و لبهای تو خاموش

سر می کشد از جان تو فریاد بدرود

من بر تو حیران بر تو گریان بر تو مشتاق

پا تا سرم درد و نگاهم اتش الود

ای جان من در چشم بی تابم نگه کن

تو می روی اما مرا جانی به تن نیست

درماندگی از دیده ی من می تراود

جغد غریبی بر سر بامم نشسته

مست از تو بودم ساقی بزمم تو بودی

بی روی تو "می"ریخته جامم شکسته

می بویمت می بوسمت ای تک مسافر

می بینمت بهر سفر پا در رکابی

جانا درنگی تا سپنداشک ریزم بر اتش دل

اه . . . . از چه سان در شتابی؟؟؟

من عمری با تو همسفر بودن در این راه

در پیش پای ما سی صحرا و دشت است

اما تو راهت را جدا کردی ز راهم

خواندم ز چشمت این سفر بی بازگشت است

رفتی برو دست خدا همراهت ای دوست

چون فرصت دیدار بیش از یک نفس نیست

رفتی تو اما من آن فرع خموشم

کاین باغ در پیش چشمانم جز قفس نیست

سلام
زیبا بود اما
یک مصرع این وسط جا افتاده است:
درماندگی از دیده ی من می تراود

جغد غریبی بر سر بامم نشسته

بعضی ابیات نیزمشکل وزن داردمثل:

رفتی تو اما من آن فرع خموشم

کاین باغ در پیش چشمانم جز قفس نیست


ممنون
استاد

امین شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ب.ظ

الهــــی! به مــــــردان در خانه ات! به آن زن ذلیلان فـــــرزانــــــه ات! به آنانکه با امـــــر "روحی فداک"! نشینند وسبـــــــــــــزی نمایند پاک! به آنانکه از بیـــــــخ وبن زی ذیند! شب وروز با امــــــر زن می زیند! به آنانکه مرعــــــــــوب مادر زنند! ز اخلاق نیکـــــــــوش دم می زنند! به آن شیــــــــــــر مردان با پیشبند! که در ظـــرف شستن به تاب وتبند! به آنانکه در بچّــــــــــه داری تکند! یلان عوض کــــــــــــردن پوشکند! به آنانکه بی امــــــــــــر واذن عیال نیاید در از جیبشان یک ریــــــــال! به آنانکه با ذوق وشــــــــــوق تمـام به مادر زن خود بگویند: مـــام (!) به آنانکه دارند بــــا افتخـــــــــــــار نشان ایزو...نه!"زی ذی نه هزار"! به آنانکه دامـــــــن رفــو می کنند! ز بعد رفــــــــویش اُتـــو می کنند! به آنانکه درگیــــر ســــوزن نخند! گرفتـــــــــــار پخت و پز مطبخند! به آن قرمــــــــه سبزی پزان قدر! به آن مادران به ظاهــــــــــر پدر(!) الهـــــــــی! به آه دل زن ذلیــــــل! به آن اشک چشمان "ممّد سبیل"(!) به تنهای مردان که از لنگـــه کفش چو جیــــــــغ عیالاتشان شد بنفش! :که مارا بر این عهـــد کن استوار! از این زن ذلیلی مکن برکنـــــــار! به زی ذی جماعت نما لطف خاص! نفرما از این یوغ مــــــارا خلاص!

!!!

امین شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ب.ظ

گل فروشی می کنیم

باده نوشان توی شهر الکل فروشی می کنند
قوم معتادان ترامادول فروشی می کنند
عارفان از صبح تا شب مل فروشی می کنند
عده ای گنجشک خر بلبل فروشی می کنند
توی این بازار بس بنجل فروشی می کنند
درچنین بازار قومی میر و قومی نوکرند
یک گروهی بهتر و یک عده ای بهتر ترند
عده ای تاج ته اند و عده ای تاج سرند
ما اگر جزئی خریم آنها ولی کلی خرند
بی پلاسانی که دائم جل فروشی می کنند
این که آنان اینچنین کسب فضیلت کرده اند
میل خود را منطبق بر واقعیت کرده اند
خویش را بازار یابان شریعت کرده اند
دوره گردی توی بازار طریقت کرده اند
توی بازار حقیقت کل فروشی می کنند
دین مداری در کجا و برج با بارو کجا؟
وعظ و منبر در کجا و پول با پارو کجا؟
زخم ببر آخر کجا و عصمت آهو کجا؟
یا اولی الابصار درد ما کجا دارو کجا؟
سفت می گیرندمان و شل فروشی میکنند
باید از نو دولتان این چنین کرد الحذر
رفت از دستان ما بسیاری از بحر خزر
لعنه الله علی القاجار و امثاله که گر:
مملکت افتاد در یک فتنه یا یک درد سر
بابل و بابلسر و آمل فروشی می کنند
قصدشان اصلاح ابرو بود گل انداختند
چون نشد اصلاح ابرو دیدگان را تاختند
هرچه را آغاز فرمودند ناقص باختند
درکنار گل فروشی دستشویی ساختند
در کنار دستشویی گل فروشی می کنند
تلخ بود این شعر از اهل وطن شرمنده ام
از جوان و نوجوان و مرد و زن شرمنده ام
عذر میخواهم بابا گفتم که من شرمنده ام
من ازین اشکال وزنی واقعن شرمنده ام
چون به زورایندسته (تعادل) فروشی می کنند


امین
لایتچسبک نبود؟!

[ بدون نام ] یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ق.ظ

در دیـــــاری کـــه در او نیست کسی یــار کسی
کــــاش یـارب کـه نیفتد به کسی ، کـار کسی


هــــر کـــس آزار مـــنِ زار پــسنــدیـــــــد ولــــی
نـــپــســنـــدیـــــــــد دلِ زار مـــــن آزارِ کسی

آخـــرش مـحـنـت جـــانکـــاه بــه چــــاه انــــدازد
هـــــر کـــه چون ماه برافروخت شبِ تارِ کسی

سودش این بس که به هیچش بفروشند چو من
هـــــر کــــه بـــاقیمت جـــان بود خریدار کسی

ســـــــود بــازار محبــت هـمــه آه ســرد اســـت
تـــــــا نـکــوشیـــد پـس گــرمی بــــازار کسی

غیـــر آزار نـــدیــــدم چــــو گــــرفـــتــــارم دیــــد
کـــس مبـــادا چـــو مـــن زار گـــرفتــــار کسی

تـــا شـــدم خـــار تــــو رشکـــم بـــه عزیـزان آید
بـــــار الهـــــا ! کـــه عزیـزی نشود خوار کسی

آنــکــــه خـــاطر هــوس عــشق و وفـا دارد از او
به هوس هر دو سه روزی است هوادار کسی

لـطــف حـــق یــــار کســی بــــاد که در دوره ما
نــــشود یـــار کسـی تــــا نشــــود بـار کسی

گـــر کــســی را نـــفکنــدیم بســر سایه چو گل
شـــــکر ایــــزد کـــه نبــودیم به پا خار کسی

شـــهریــارا ســر من زیــــر پـــس کـــاخ ستــــم
بـــه کــــه بـــر ســرفتــدم سایه دـیوار کسی

۱۱۰ یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ق.ظ

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم


نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم



آوار پریشانی‌ست ، رو سوی چه بگریزیم ؟


هنگامۀ حیرانی‌ست ، خود را به که بسپاریم ؟



تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما» ،


کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم



دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست


امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم



دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را


تیغیم و نمی‌بریم ، ابریم و نمی‌باریم



ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب


گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم.



من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته


امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

۱۱۰ یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:09 ق.ظ

من صورتم و ز خود ندارم خبری

نقاش تویی عیب مرا بیرون کن

۱۱۰ یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ق.ظ

فردی کوشید خدا را بشناسد ، به آثار و کتب مقدس مراجعه کرد ،اما هر چه بیشتر خواند بیشتر گیج می شد .یک روز عصر مطالعه را کنار گذاشت ، به ساحل دریا رفت تا هوایی تازه استنشاق کند .


انجا پسر بچه ایی را دید که در ماسه ها گودالی حفر کرده بود و از دریا آب بر می داشت و به گودال می ریخت ، با تعجب از پسر بچه پرسید : فرزندم چه کار می کنی ؟ پسرک پاسخ داد :می خواهم دریا را توی این گودال بریزم ، مرد گفت : این کار مسخره ست ، توچه طوری می توانی دریای به این بزرگی را در این گودال جای بدهی؟!


همچنان که حرفها را به پسرک می گفت ، دریافت که خود نیز به کاری چنین احمقانه مشغول بوده است. در واقع او هم می کوشید که سراسر خرد لایتناهی خداوند را با ذهن کوچک انسانی خویش بشناسد

امین یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:52 ق.ظ

کنیز حاج باقر!

وای باران باران...شیشه ها را چه کسی خواهد شست؟

تعمیر معمار

خشت اول چون نهد معمار کج خشتکش را بر سرش باید کشید!

ظرفیت سیاسی
زنده باد مخالف من تا زمانیکه خودم شخصا گردنش را خرد کنم...!

...................

برای پست زن ذلیلی! یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ق.ظ

حتما می دانید که مردان دو دسته هستند:
دسته ی اول : زز دسته ی دوم: ززز

زز یعنی : زن ذلیل ( همه می دونن)

ززز یعنی : ( البته با پوزش از استاد به خاطر به کار بردن این کلمه)

کسانی که " زر " zer می زنند که زن ذلیل نیستند.

با عرض پوزش از خواننگان به خاطر این کلمه
با سلام و صلوات و یاری خدا کامنت (و نه محتوای آن) تایید می شود.

امین یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:46 ب.ظ

بر سنگ قبر من بنوسید خسته بود .
اهل زمین نبود. نمازش شکسته بود
بر سنگ قبر بنویسید پاک بود
چشمان او که دائما از اشک شسته بود
بر سنگ قبر من بنویسید این درخت
عمری برای هر تبر و تیشه دسته بود
بر سنگ قبر من بنویسید کل عمر
پشت دری که باز نمی شد نشسته بود

بیت اول و دوم عالی است (من در بیت ۲ جا افتاده است)
بیت سوم مفهوم خوبی ندارد
بیت چهارم را اصلا دوست ندارم چرا که معتقدم و ایمان دارم که:
هر که او از جان بکوبد بر دری
عاقبت زان در برون آید سری

ممنونم
استاد

امین یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:02 ب.ظ

سلام چقدر پست زن ذلیلی حاشیه ساز شده
من به نوبه خودم شعر ؛الهی به مردان در خانه ات؛ رو پس می گیرم و کلا همه چیزو تکذیب می کنم ببخشید جو منو گرفت فکر کردم سخن گوی دولتم

الهی به مستان میخانه ات

شرر آفرینان پیمانه ات

به آنان که بی باده مست آمدند

ننوشیده می می پرست آمدند

الهی! به مستان جام شهود

به بزم آفرینان بزم وجود

به ساغر کشان شراب ازل

به می خوارگان می لم یزل

به عشقی که شد از ازل آشکار

به حسنی که که شد عشق را پرده دار

دلم مجمر آتش طور کن

گلم ساغر آب انگور کن






امین یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:37 ب.ظ

استاد سلام ممنون از نظراتون
می خوام این بحث و واسم لطف کنین جوری BOLD کنین که از نظر بقیه هم استفاده بشه و باز هم صد البته خواهشم اینه که کمی صفر و یکوار سیاه و سفید وار بله و خیروار با سوالام برخورد کنید اگر چه من می دونم که شما استاد عزیز دکترای شیمی آلی دارید و عاشق بحث اسید و باز نرمید و همه اینها از شما شخصیتی ساخته که جوابهاتون اکثرا خاکستریند اگر چه من به سپیدی تون ایمان دارم صحبتهای خاکستری به شما شخصیتی محافظه کار بخشیده و از نظر من این اصلا بد نیست اما اگر شخصیت شما این طوری باشه که من می گم هیچ وقت نمی تونم پای درس اخلاق شما به طور کامل کسب فیض کنم چرا که شما مجبورید خیلی وقتها صریح صحبت نکنید شاید تقیه کنید و شاید ..... اما سوالم رو در کامنت بعدی می گم

سلام امین عزیز
وقتی ماهیت سوالت خاکستری است جواب هم خاکستری می شود.
جوابی که در پست اول (پستی که سوال کردی) به تو دادم خط سیر این تیپ سوالات را بیان می کند.
آری گاهی خود سانسوری می کنم اما نه در آن جهتی که تو فکر می کنی بل که در جهت عکس!
در هر حال من ادعای درس اخلاق ندارم ولی دوست دارم اصولی را که معتقدم در رفتارم متجلی باشد.
در هر حال من فکر می کنم به قدر کافی صریح هستم.
اما فراموش نکن من نه می توانم به تمام سوالات جواب بدهم و نه بایدتمام سوالات ومشکلات را حل کنم.
بپرس اگر بلد بودم چشم.
استاد

امین یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:38 ب.ظ

اگر خدا در همه جا هست که هست
استاد اگر در " من درونتون" اونجائیکه فاعل و عامل کارهاتون هست هم خدا هست که هست
چون خدا همه جا هست

من ایا می تونم بگم؟

1 + بی نهایت = بینهایت
خودتون + خدادر درون درون خودتون = خدا

به نام خدا
سلام امین
استپ!!! آهمین جا مشکل دارم
ریاضی را با فلسفه قاطی نکن
یاد روابطی می افتم که آخر درآنها ۰=۱ می شود!
این گونه سوالات یک جا مشکل دارند.
امین سوال پست قبل مرا به خاطر داری؟
آیا خدا سنگی می تواند خلق کند که نتواند بلند کند؟
بله یا خیر؟

ممنون
استاد

امین یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ب.ظ

جواب شما رو این گونه می دهم من فکر می کنم نه ببخشید مطمئنم که

الف) قدرت الهى بى‏نهایت است و حدى براى آن نمى‏توان فرض کرد.
ب) همیشه قدرت به امر ممکن تعلق مى‏گیرد یعنى، هرکارى که امکان انجام آن باشد متعلق قدرت است.
محال بر دو نوع است: عادى و ذاتى.
1) محال عادى، یعنى آن که ممکن است انجام بگیرد ولى به طور خارق‏العاده و از عهده افراد عادى و علت‏هاى معمولى خارج است نظیر معجزه‏هاى پیامبران مثلاً اژدها شدن عصا محال عادى است یعنى، از طریق علت‏هاى مأنوس امکان ندارد و نیز از عهده افراد عادى خارج است ولى کارى است ممکن که با علل غیرعادى (خارق‏العاده) و توسط حضرت موسى (ع) انجام گرفت.
2) محال ذاتى، آن است که اصل فرض آن در ذهن دچار تناقض است مثلاً در جاى خود ثابت شده است که شریک براى خدا غیرممکن است و وقتى غیرممکن شد، فرض این که «آیا خداوند مى‏تواند براى خود شریک بیافریند»
سوال شما دقیقا شبیه سوالی است که از امام صادق پرسیدند آیا خداوند می تواند دنیا را در پوست تخم مرغ جا دهد؟ خوب این محال ذاتی است مسلما امکان شدن ندارد فرض ما غلط است یعنی پیش زمینه اصلی سوال تناقض دارد اما سوال من تناقض نداشت من استدلال ریاضی آوردم می گویید ریاضی را به فلسفه دخلی نیست قبول اما من می توانم این استدلال ریاضی را منطقی ثابت کنم پس حداقل به همین قدر بسنده کنم که سوالم تناقض منطقی در نگاه اول ندارد

حرفهایت تماما صحیح
ولی قرار شد یک کلمه جواب بدهی!
پس بعضی جوابها یک کلمه ای نیستند!
ممنون
استاد

امین یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ب.ظ

در خدمت خلق بندگی ما را کشت

وندر پی نان دوندگی ما را کشت

هم محنت روزگار هم منت خلق

ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت
-------------------------------------------
زاهدا من که به میخانه نشستم به تو چه

ساغر باده بود در کف دستم به توچه

تو به محراب نشستی احدی گفت چرا؟

من که در خانه خمار نشستم به تو چه

تو که مشغول مناجات و دعایی چه به من

من که شب تا به سحر یکسره مستم به تو چه

آتش دوزخ گو رو به سوی ما کند

تو که خشکی چه به من من که تر هستم به تو چه

------------------------------------------------------------
نیازو تو خودم کشتم

که هرگز تا نشه پشتم

زدم بر چهره ام سیلی

که هرگز وا نشه مشتم

من ان خنجر به پهلویم

که دردم را نمی گویم

به زیره ضربهای غم

نیفتد خم به ابرویم

مرا اینگونه گر خواهی

دلت را اشیانم کن

من ان نشکستنی هستم

بیا و امتحانم کن

این روولوسیونر!

امین یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ب.ظ

کرد دعوت دوستی از دوستش

جمعه ای را از پی صرف نهار

دوستش گفتا که خدمت میرسم

چشم٬ حتما٬ با کمال افتخار

جمعه را با یک نفر همراه رفت

از پی صرف غذا طبق قرار

میزبان پرسید ایشان کیستند؟

گفت: آقای کمال افتخار!

امین یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:08 ب.ظ

شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم "فال قهوه روسی یخ زده" بگیریم. میگن خیلی جالبه، همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر نازی گفته "شوهرت واست یه انگشتر می خره" خیلی جالبه نه؟ سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!
یکشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم کلاسهای "روش خود اتکایی بر اعتماد به نفس" ثبت نام کنیم. هم خیلی جالبه هم اثرات خیلی خوبی در زندگی زناشویی داره. تا برگردم دیر شده، سر راه یه چیزی بگیر بیار!
دوشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم شوی "ظروف عتیقه". می گن خیلی جالبه. ممکنه طول بکشه. سر راه از بیرون یه چیزی بگیر و بیار!
سه شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز من و نازی قراره با هم بریم برای لباس مامانم که می خواد برای عروسی خواهر نازی بدوزه دگمه بخریم. تو که می دونی فامیل مامانم اینا چقدر روی دگمه حساسند! ممکنه طول بکشه، سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!
چهارشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم برای کلاس "بدن سازی" و "آموزش ترومپت" ثبت نام کنیم. همسایه نازی رفته میگه خیلی جالبه. ترومپت هم که میگن خیلی کلاس داره مگه نه؟ ممکنه طول بکشه چون جلسه اوله. سر راه یه چیزی بگیر بیار!
پنج شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم خونه همسایه خاله نازی که تازه از کانادا اومده. می خوایم شرایط اقامت رو ازش بپرسیم. من واقعاً از این زندگی "خسته " شدم! چیه همش مثل کلفتها کنج خونه! به هر حال چون ممکنه طول بکشه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!
جمعه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببینم تو واقعاً خجالت نمی کشی؟ یعنی من یه روز تعطیل هم حق استراحت ندارم؟ واقعاً نمی دونم به شما مردای ایرونی چی باید گفت! نه! واقعاً این خیلی توقع بزرگیه که انتظار داشته باشم فقط هفته ای یه بار شوهرم من رو برای ناهار بیرون ببره؟

امین یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 ب.ظ

سلام و اما جواب سوال استادم با عرض معذرت سوالتان غلط است امکان عقلی ندارد- اگر بفرمایید در یک کلمه جواب دهم میگویم خیر چون خدا هم کار محال ذاتی را نمی تواند انجام دهد

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک‌کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناساییم با دو قطعه عکس مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به پسرکان بیکار ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

کله مرغ برای سگها یادتون نره چون گناه دارند گشنه بمونند.

بجای عکسم روی آگهی ترحیم کارت بسیجی فعالم رو بزارید.

در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم و خواهش میکنم پشت سرم حرف در نیار ید.

التماس میکنم کفنم را از یک پارچه مارکدار انتخاب کنید تا جلوی آدمهای گه تازه به دوران رسیده کم نیاریم.

به مرده شوی بگویید مرا با چوبک بشوید چون به صابون و پودر حساسیت دارم.

چون تمام آرزوهایم را به گور می‌برم، سعی کنید قبر مرا بزرگ بسازید که جای آتها هم باش.


سلام امین

مومن منم که همینو می گم!
بعضی سوالها غلطه
حالا شما سوال آخرتو بپرس!

امین یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ب.ظ

آیا انسان به مقام فنائ فی الله میرسه؟ قطره باران در دریا دیگر باران نیست انسان به خدا می رسه به قول مولانا ؛آنچه در وهم ناید؛ آن می شود؟

می خواست با ادامه ی من زندگی کند
با من برای تازه شدن زندگی کند
حتی اگر نشد دل ما همصدای هم
توی شناسنامه ی من زندگی کند
دختر که بود خواست که در فیلم نامه ام
او جای نقش اول زن زندگی کند
با چادر سپید بیاید به خانه ام
تا پوشش حریر کفن زندگی کند
حس می گرفت مثل عروسی که رقص را
می خواست دن ددن دددن زندگی کند
اما نشد ، نشد که ببیند ، نمی شود
یک روح مرده در دو بدن زندگی کند
حالا تو نیستی و دلم سعی می کند
هی سعی می کند مثلا زندگی کند
ای زندگی! اگر چه به کامش ...از این به بعد
یک ساز عاشقانه بزن زندگی کند

چه شعر با احساسی بود امین روولوسیونر
البته اگر درست متوجهش شده باشم

امین یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ب.ظ

من می گم انسان اگر وجود داره که داره (در ضمن من برای به طور مثال درخت وجود قائل نیستم چون اگر ظرف زمان و مکان و برداریم درخت قبلا نبوده بعدا هم نیست حالا یک مدت کوتاه هست و این بودن رو من واسش وجود قائل نیستم) باید ذاتش به ذات خدا ژیوند خورده باشه که خورده و اگر ذات ما از خداست به خدا باز میگردیم با این تفاصیل بهشت یعنی خدا -آتش جهنم یعنی حسرت دوری از علم و عصمت و قدرت مطلق و این آتش خود احتمالا پاک کننده خواهد بود و حداقل وجود روحانی ما کاملا یکی است و ساری و جاری و آن خداست

به نظرم ته این بحث ها هم به معاد جسمانی و معاد روحانی برسه
درسته امین؟
(راستی من فکر می کزدم این فلسفه نه برای درخت که برای سنگ هم وجود قایله؟!)

امین دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ق.ظ

شاید مستیم نه اما مسقیما حرفم به نظریه های عرفان اسلامی گفته صدرالمتالهیم و مبحث وحدت وجود که بعضی ها به آن معتقدند ربط داره

یه حدیث از حضزت علی (ع)

ار امیر المومنین سوال می کنند به چه چیز شناختی پروردگارت را فرمود به آنچه شناسانید بمن خودش را گفته شد چگونه شناسانید به تو خودش را؟ فرمود شناسانید مرا باینکه به هیچ قیافه و تمثیلی شبیه نیست و به هیچ حسی احساس نمی شود یعنی جسم نیست و از صفات خلق و وهم و گمانشان منزه است از حیث قدرت و علمش به جمیع خلق نزدیک است و از حیث ذات از جمیع مکنات دور است با اینکه با همه چیز هست و در همه چیز هست فوق همه چیز است از لحاظ رتبه و نه از لحاظ مکان و زمان


حالا من سوالم اینه خدا در همه چیز چست در انسان هم هست آیا ۱-انسان خدا هست؟ جواب این سوال طبعا نه است
۲*آیا انسان در نهایت خدا میشود؟ و صد البته اگر خدا بشود دیگر انسان نیست و منظورم اینست که به در ذات خدا ذوب می شود

۳* انسان خدا می تواند بشود؟ آیا اگر بالفعل این اتفاق نیفتد امکان بالقوه دارد

واضح بگم منصور حلاج -خرقانی -بسطامی اینها چه می گفتند خوب قضیه انا الحق منصور رو می دونیم یه قصه دیگه می خوام بگم
میگن بسطامی با شاگرداش نشسته بودن وقت اذان مرسه اذان میگن و موذن میگه الله اکبر و شاگرداش بلند میشن برن وضو بگیرن بسطامی میگه ؛و انا اکبر منه؛ جالب اینجاست که این جمله هیچ معنی سفسطه ای هم برایش نمی توان آورد و معنیش دقیقا اینست که من از او بالاترم چرا بسطامی این حرف رو زد؟

امین عزیز
سلام
ببین داری به همان وادی که می ترسیدم در می غلطی!!!
امین تحم شائبه را پراکندن خیلی راحت است اما جمع کردن آن راحت نیست.امین یک بار دیگر به جملاتی که در ابتدای پیش بینی ام گفته بودم برگرد و نگاه کن
به نظرم داری به همانها می رسی
ببین امین حالا ریشه روولوسیونر بودن تورا درک می کنم.
امین جدا از مدعیان دروغین که بازار به اصطلاح عرفانهای عجیب و غریبشان پر است و هر کس حتی بالاتر از من و تو به راحتی می تواند گمراه شود (که خدا ما را حفظ کند) حتی این وادی به اندازه کافی برای رهروانش خطر خیز است شاید برای همین است که فلسفه این گونه مهجور واقع شده است. در حوزه مثلی معروف است که شنیده ام برخی می گفتند از کوزه ای که پسر امام آب خورده آب نخورید چون پدرش فلسفه می خواند.
امین سرگذشت ملا صدرا را بخوان و ببین که اگر خدا به دادش نرسیده بود چگونه به کفر ختم می شد.
البته از شک به یقین پایدار رسید و پایدار شد اما منظور حطر ناک بودن این وادی است پس باید دست کم با مرادی فرزانه و پیری جانانه در این راه قدم زد که من اصلا و ابدا نه توانش را دارم نه علاقه اش را.
امین اگر تو را نمی شناختم از همان سوال و جواب ابتدائیت شک می کردم (کما این که برخی در بعضی پستهای دیگر گفتند و می دانستم به احتمال زیاد منظور تویی)
البته قبول دارم که تاریخ به فیلسوفان ظلم کرده ولی ظلم مدعیان دروغین فلسفه هم به تاریخ کم نبوده است
امین یک بار دیگر می گویم درگیر یک مساله شدن نباید سبب شود اصول ساده را فراموش کنیم.
اگر به هزار دلیل فلسفی عاقلان اثبات شود که حوض خالی است و دیوانه ای کف دستی آب از آن به هوا پاشد باید دلیل او را قبول کرد.
در مورد عرفایی هم که گفتی من کلکل با خدا را (به شرطی که به بزرگی اش ایمان داشته باشیم) دوست دارم اما حداقل چیزی که می توانم بگویم این است که بعضی بحث ها را در نزد بی ظرفیتان (مثل من) مطرح می کردند. که جایش نیست.
امین باز هم می گویم بازار مدعیان دروغین و عرفانهای قلابی داغ است مراقب باش.

اما جواب یک سوالت تا حدی که بلدم (البته ببخش خاکستری و با سوال)
روح چیست؟ صراحتا در قرآن آمده که امر پرورگار است (یعنی ..؟)
خداوند از روح خود در ما دمید و این خلقت است
او ما را خلق کرد. پس ما می توانیم خدایی شویم ما اشرف مخلوقاتیم
و گفت در ذات من فکر نکنید که گمراه می شوید.
امین دلایل وجودی خدا خیلی زیادند
و سیکل جوابهای من شروع می شود
من بیشتر بلد نیستم.
ممنون
استاد

امین دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ق.ظ

خدای من بهشت و شعله های نار یعنی چه؟

خطا کاران و بیت عصمت دادار یعنی چه؟

جسارت های دیو و صورت انسیه الحورا

گل بی خار و باغ وحی و نیش خار یعنی چه؟

نگاه شیر حق و تازیانه خوردن زهرا

طناب خصم و دست حیدر کرار یعنی چه؟

امیرالمومنین تنها میان آن همه دشمن

یگانه حامیش بین در و دیوار یعنی چه؟

مگر نه سینة زهرا، بهشت مصطفی بودی

بهشت مصطفی و صدمة مسمار یعنی چه؟

فشار در، غلاف تیغ، قتل طفل شش ماهه

به ناموس الهی این چنین رفتار یعنی چه؟

مدینه زیر و رو شد از صدای نالة زهرا

خدایا بی تفاوت بودن انصار یعنی چه؟

نه تنها سوختند از آتش کین بیت مولا را

مسلمانان به پیغمبر قسم کشتند زهرا را

امین دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ق.ظ

میدانید چاپلین ایرانی بود؟

دست گذاشتم روی کتابشو و با لبخند گفتم: شوخی می‌کنید دیگر؟ و ناشر با قاطعیت تمام گفت: نخیر...شوخی در کار نیست...بعد سریع صفحه 135 کتاب را باز کرد و نشان داد: "چاپلین سلسله نسبش ...از نوادگان آرداوازخان ارمنی ساکن محله درخونگاه تهران بود که بعدها به انگلیس مهاجرت کرد..." این حرف‌ها را پرفسور حسنعلی خان مستوفی عضو آکادمی سوئد گفته و در کتاب چاپ شده است...

و این خاطره ای از نمایشگاه کتاب امسال

در تابناک یا عصر ایران هم بود
و کامنتاش از اصل خبر جالبتر بود.

امین دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:21 ق.ظ

گفتم یه شعر عشقولانه هم بنویسم مخم وا شه



با تو چه زندگی هایی که تو رویاهام نداشتم
تک و تنها بودم اما تو رو تنها نمی ذاشتم
چه سفر ها با تو کردم چه سفرها تو رو بردم
دم مرگ رسیدم اما به هوای تو نمردم
دارم از تو می نویسم که نگی دوستت ندارم
از تو که با یه نگاهت زیر و رو شد روزگارم
دارم از تو می نویسم دارم از تو می نویسم ...
موقع نوشتنو وقت اسم گذاشتنو
کسی رو جز تو نداشتم اسمی جز تو نمی ذاشتم
من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه اون از غصه توست
با تو چه زندگی هایی که تو رویاهام نداشتم
تک و تنها بودم اما تو رو تنها نمی ذاشتم
حتی من به آرزوهات تو رو آخر می رسوندم
می رسیدی تو من اما آرزو به دل می موندم
هی می خواستم که بگم که بدونی حالمو
اما ترس و دلهره خط میزد خیالمو
توی گفتنو نگفتن از چه روزهایی گذشتم
انقده رفتم و رفتم که هنوزم بر نگشتم
من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه اون از غصه توست
هر چه شعر عاشقونه ست من برای تو نوشتم
تو جهنم سوختم اما می نوشتم تو بهشتم
اگه عاشقونه گفتم عشق تو باعثشه
اگه مردم تو بدون چه کسی باعثشه

جمعه تو کنار منی شک در این نکن دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ق.ظ

سام استاد
استاد تو این کلبه اگه شما نبودین فکر می کردم با سکوت سرگرم گفتگوی یکطرفه ام
این کلبه غیر شما که صاحب خونه اید صاحب همه کلبه ها و منم مهمون کسی در نمی زنه نمی دونم چرا؟

من شنبه آمدم که ببینم تو را نشد یکشنبه آمدم همه صف بود و جا نشد

رفتم دوشنبه نذر کنم آستانه را آن روز هم قضا شد و نذرم ادا نشد

گفتم سه شنبه فکر تو از سر به در کنم زالوصفت خیال تو از من جدا نشد

اما چهارشنبه دگر هیچ کس نبود تا از دلم بگویم و اینکه چرا نشد

چون پنجشنبه شد به مزارم سری بزن بر سنگ من بخوان که چرا عقده وانشد

جمعه تو هم کنار منی! شک در این نکن ! دردی که جز به خاک مزارم دوا نشد

شخصیت تو این گونه است
مضافا مطالبت سنگین است
دیگر این که همه کلبه ها کما بیش همین طورند
ولی شعرها و داستانهایت جالبند
اما از تو می ترسم امین!!!
می تزسم همان طور که تو کامنت قبلی گفتی برخی موارد نیاز به وا شدن مخ (!!!) داشته باشی
توانستی سری به من بزن نبضت را بگیرم!
ممنون
استاد

امین دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ق.ظ

آمد زمینه سازی من را خراب کرد
اسباب های بازی من را خراب کرد
گیسوی «غیر قابل تعریف» و « بی حدش»
یک شب مخ ریاضی من را خراب کرد
او با نگاه آینه ای واقعی نساخت
خود بینی مجازی من را خراب کرد
مثل دوتا مثلث در هم فرو شده
با بولدوزر اراضی من را خراب کرد
اشغال شد خطوط و نیازم به ارتباط
احساس بی نیازی من را خراب کرد
چاقو-طناب دار- سرنگ هوا- تفنگ
اسباب های بازی من را خراب کرد

غزل از یاسر قنبرلو

به نظرم قبلا شعرهای زیباتری می گفت (مثل همین شعر)
اما کلا آینده درخشانی دارد اگر...
اگر قدر خود را بداند
به خودش هم گفته ام.
استاد

امین دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ق.ظ

سلام استاد
شاید حرفهام از جنس معاد جسمانی باشه اما مختصاتش دقیقا با اون برابری نمی کنه وجودی که انسان شایسته داشتنشه درخت وسنگ ندارن چرا که هر دو رند زمان و مکان حل میشن و در ضمن تابع هدایت تشریعی نیستن و نهایتا یه رشد تکمیلی و حذف از دنیا انتهای کمالشان است و به هیچ وجه برای آنها هبوط در نظر نمی توان گرفت اما تا حدی هبوط در انسان منطقی تر است مرگ برای آنها به معنای نیستی است اما برای انسان ......


بی تو اکسیژن دردم … و نفس می خوردم !
سیب خواهش شده ام ، کرم هوس می خوردم !

پشت این ساعت بی عقربه ، این ساعت شن
بی تو هر ثانیه طوفان طبس می خوردم !!

گفته بودم که قناری نشوم حس بدیست !
گفته بودم که بمان ، بعد قفس می خوردم !

یک نفر جای من اما علفی هرز کشید –
پشت پرچین حسد – تیغ هرس می خوردم !!

بین چشمان تو تا چشم خودم پل زده ام
جای خالی دو خرمایی گس می خوردم !

کاروان ! بار من افتاد !! خدا را مددی !
خوب من ! زود بیا ! بانگ جرس می خوردم !

قشنگ بود از کیست؟

امین درگیری محیط بانان پارک ملی کو دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ق.ظ

سلام
پارک ملی کویر که بین استان های سمنان و اصفهان در کویر مرکزی ایران قرار دارد، مهمترین زیستگاه یوز ایرانی است و توسط یونسکو به عنوان "دخیره گاه زیست کره" ثبت شده است.
محیط بانان پارک ملی کویر در منطقه سمنان، از ورود پیمانکاران وزارت نفت برای اکتشاف نفت و گاز، جلوگیری کرده و بر اساس برخی گزارش ها موضوع به درگیری مسلحانه و تیراندازی هوایی منجر شده است.در این پارک حدود 70 قلاده یوز پلنک ایرانی و 600 راس گور خر وجود دارد و تنها پارک ملی ایران است که به گفته سازمان محیط زیست در آن هیچگونه سکونتگاه انسانی، معدنی و پروانه چرای دام وجود ندارد.محمد حسن پیراسته مدیر کل سابق محیط زیست تهران نیز از وضعیت پارک ملی کویر ابراز تاسف کرده و گفته است: انجام فعالیت های نظامی، احداث پادگان، برگزاری مانورهای متعدد، احداث جاده شهری زواره - گرمسار و تجمع شکارچیان، مدیریت و حفاظت از پارک ملی کویر را تحت تاثیر قرار داده است.یوز پلنک ایرانی از گونه های نادر و در حال انقراض این پارک است و در کنار آن انواع گونه های جانوری نظیر قوچ، میش، بز، آهو، کفتار، روباه شنی، گربه شنی و سمور سنگی نیز در این پارک زندگی می کنند.


محمد منسوبی فرد دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ب.ظ

سلام امین
دلتنگت بودم -چکار می کنی؟؟؟؟
سربازی تموم شد؟
موفق باشی



سلام
محمد عزیز
خوبه که هستی.

امین دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:26 ب.ظ

ممنون از این که به فکرمید کاملا منظورتون رو فهمیدم ممنون من از شمشیر دو دم می ترسم منم از صحه گذاری رو حرفهای پوچ می ترسم منم می ترسم چیزی که مطمئنم این است که روشنایی هست -نور هست و انرژی هست و معنا دارد و محسوس هست و تا حدی قابل درک و اندازه گیری و تاریکی به خودی خود نیست و نبود نور و انرژی به تاریکی معنا می بخشد دوستتان دارم به همان پاکی دوست داشتن ترم اولم زمان بررسی ساختار متان من دیگر روولوسیونر نیستم
خیالتان راحت هنوز خونم تمیز است نبضش را نگیر بگذارید فکر کنم تمیز است شاید این ناشی از تمیزی گلم است که فکر می کنم تمیزم است و شایدم بگذریم
سلام محمد جان من خوبم سربازیم بحمدالله تمام شده است خودت چطوری ارشد از دست تو راحت شده است هرجا هستی خوب و خوش و سلامت باشی؟
اما شعر (بی تو اکسیژن) نمی دونم شاعرش کیه؟
و البته شعرهای پایین هم نمی دونم از کیه
-----------------------------------------------------------------

حتی اگر هزار هزار بار دگر بد بیاورد
هرگز کسی به جز تو دلش را نمی برد

دیوانه ! زیر قیمت تو قلب خویش را
حتی اگر کسی بفروشد ، نمی خرد !

«شاعر شنیدنی ست …» نه خانم ! پریدنی ست !!
اما به روی شانه هر کس نمی پرد !!

این گرگ با نژادترین گرگ گله است
آهوی هم قبیله خود را نمی درد

او پیش از این که گرگ شود ، بره بوده است
اصلا بعید بوده که دندان در آورد !

با مهره های اسب اگر کیش می شود
او مات چشم توست … و بی تو نمی برد

دیگر پیاده شو … و رخت را نشان بده !
بانو ! مخواه فیل تو از شاه بگذرد
------------------------------------------------------------------
شطرنج

این پیاده می‌شود، آن وزیر می‌شود
صفحه چیده می‌شود، دار و گیر می‌شود
این یکی فدای شاه‌، آن یکی فدای رُخ‌
در پیادگان چه زود مرگ و میر می‌شود
فیل کج‌روی کند، این سرشت فیلهاست‌
کج‌روی در این مقام دلپذیر می‌شود
اسب خیز می‌زند، جست‌وخیز کار اوست‌
جست‌وخیز اگر نکرد، دستگیر می‌شود
آن پیادة ضعیف راست راست می‌رود
کج اگر که می‌خورَد، ناگزیر می‌شود
هرکه ناگزیر شد، نان کج بر او حلال‌
این پیاده قانع است‌، زود سیر می‌شود
آن وزیر می‌کُشد، آن وزیر می‌خورد
خورد و برد او چه زود چشمگیر می‌شود
ناگهان کنار شاه خانه‌بند می‌شود
زیر پای فیل‌، پهن‌، چون خمیر می‌شود
آن پیاده ضعیف عاقبت رسیده است‌

هرچه خواست می‌شود، گرچه دیر می‌شود
این پیاده‌، آن وزیر... انتهای بازی است‌
این وزیر می‌شود، آن به‌زیر می‌شود.
-----------------------------------------------------
از روی دستخط قشنگش که مانده بود
دیشب به احتمال قوی شعر خوانده بود
اسمش بهار بود ولی موج انفجار
پروانه های روسری اش را پرانده بود
پرتاب ناگهانی خون روی صورتش
چندین گل شقایق کوچک نشانده بود

وقتی پلیس وارد این اتفاق شد
چیزی برای ثبت جنایت نمانده بود
گفتند: مرد نیمه شب با دوچرخه اش
خود را به کوچه ی گل مریم رسانده بود
می خواست اعتراف بزرگی کند ولی
زن ماشه را دو ثانیه قبلش چکانده بود
----------------------------------------------------
جنگل ثمر نداشت ، تبر اختراع شد
شیطان خبر نداشت،بشر اختراع شد !
«هابیل» ها مزاحم« قابیل» می شدند
افسانه ء « حقوق بشر» اختراع شد !
مـردم خیال فخر فروشی نداشتند
شیـئی شبـیه سکهء زر اختراع شد
فکر جنایت از سر آدم نمی گذشت
تا اینکه تیغ وتیر وسپر اختراع شد
با خواهش جماعـت علاف اهل دل
چیزی به نام شعر و هنر اختراع شد !
اینگونه شدکه مخترع ازخیر ما گذشت
اینگونه شدکه حضرت«شر» اختراع شد !
دنیابه کام بود و … حقیقت؟! مورخان !
ما را خبر کنید؛ اگر اختراع شد !!
--------------------------------------------------------------
دل من تنها بود
دل من هرزه نبود
دل من عادت داشت
که بماند یک جا
به کجا؟
معلوم است
به در خانه ی تو
دل من عادت داشت
که بماند آن جا
پشت یک پرده تور
که تو هرروز آن را
به کناری بزنی
دل من ساکن دیوارو دری
که تو هرروز از آن می گذری
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغچه بود
که تو هرروز به آن می نگری
دل من رادیدی؟
ساکن کفش تو بود
یادت هست؟!

به نام خدا
سلام امین
ممنونم تو لطف داری.
..........................
امین چقدر برخی اشعار انتخابی ات زیبایند
چقدر زیبایند
چقدر
...

امین- چشات الکل داره مستم می کنه دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:17 ب.ظ

نیوتن کاشف جاذبه نبود
جاذبه مهمترین کشف منه
هر کی شک داره بیاد نگاه کنه
جاذبه تو چشم تو موج میزنه

ادیسون تویی که با برق نگات
شب مهتابیمو روشن میکنی
مگه مهتابی حریف شب میشه
این شبو فقط تو روشن میکنی

رازی الکلو به دنیا هدیه داد
این دروغا داره خستم میکنه
من با الکل نیگات راضی میشم
چشات الکل داره مستم میکنه

من و تو با داشتن فرمول عشق
خیلی از تکنولوژی جلوتریم
دیگه ما هواپیما نمی خوایم
دست به دست هم میدیم و میپریم

خیلی خوشم نیومد امین!

امین دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ب.ظ

سلام وقت بخیر

بیا تا لیلی و مجنون شویم افسانه اش با من
بیا با من به شهر عشق رو کن، خانه اش با من
بیا تا سر به شانه هم راز دل گوییم
اگر مویت چو روزم شد پریشان شانه اش با من
سلام ای غم، سلام ای آشنای مهربان دل
پر پرواز واکن چون پرستو لانه اش با من
مگو دیوانه کو زنجیر گیسو را ز هم واکن
دل دیوانه،دیوانه، دیوانه اش با من
در این دنیای وانفسای حسرتزای بی فردا
خدایا عاشقان را غم مده، شکرانه اش با من
مگو دیگر سمندر در دل آتش نمی سوزد
تو گرمم کن به افسون گرمی افسانه اش با من
چه بشکن بشکنی دارد، فلک در کار سرمستان
تو پیمان بشکنی نشکستن پیمانه اش با من
----------------------------------------------------------------
یاران! عبث نصیحت بی حاصلم کنید.
مردید اگر هدایت به ساحلم کنید.
کم تعنه ام زنید. غرقم ز بحر و بند.
وای ار به مجلس عقلا داخلم کنید .
مجنونم . آنچنان که مجانین ز من رمند.
دیوانه ام . من عقل ندارم . ولم کنید
---------------------------------------------------------------
باید که شیوه سخنم را عوض کنم
شد شد ، اگر نشد دهنم را عوض کنم

گاهی برای خواندن یک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را را عوض کنم

از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام
آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه یک دوست سر زدم
این بار شکل در زدنم را عوض کنم

منصور هم اگر شوم از روی احتیاط
بر اوج دار خود رسنم را عوض کنم

وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من
وقت است قیچی چمنم را عوض کنم

پیراهنی به غیر غزل نیست در برم
گفتی که جامه کهنم را عوض کنم

دستی به جام باده و دستی به زلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم

شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود
باید تمام آنچه منم را عوض کنم

دیگر زمانه شاهد ابیات زیر نیست
روزی که شیوه ی کهنم را عوض کنم

باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش
جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم

مرگا به من که با پر طاووس عالمی
یک موی گربه وطنم را عوض کنم

وقتی چراغ مه شکنم را شکسته اند
باید چراغ مه شکنم را عوض کنم

عمری به راه نوبت ماشین نشسته ام
امروز می روم لگنم را عوض کنم

تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد
روزی هزار بار فنم را عوض کنم

با من برادران زنم خوب نیستند
باید برادران زنم را عوض کنم

دارد قطار عمر کجا می برد مرا
یا رب عنایتی ترنم را عوض کنم

ور نه ز حول مرگ زمانی هزار بار
مجبور می شوم کفنم را عوض کنم

--------------------------------------------------------------

مهم نیست دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 ب.ظ

سلام امین

سرگرم گفتگوی یک طرفه نیستید

تمام مطالب شما به دقت خونده می شه ( از طرف خودم )
و البته استفاده هم می کنیم فقط خستگی و کمبود وقت مانع از نوشتن می شه.

اتفاقا تنها کلبه ای که مورد توجهم قرار گرفت همین جا بود. بقیش اصلا برام جالب نبودن و فقط برای اینکه بفهمم چه خبره سر می زدم .

دغدغه هاتون در مورد جبر و اختیار برام جالبه ضمن اینکه حودم هیچ وقت جواب ذرستی براش پیدا نکردم

ضمنا مطالبوتن کمی هم رنگ و بوی " ماچو " ها ( ضد فمینیست) را داره !!!

اینا رو گفتم که بدونید مطالبتون با دقت حونده می شه

طبع شعر جالبی هم دارید. براتون آرزوی موفیقت دارم.

ببین امین پس مسوولیت سنگینی داری
قلم حرمت دارد

بوی فیروزه سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ق.ظ

سلامعلکم
اگه ناراحت نمی شید می خوام آقای استاندارد صداتون کنم.
آقا استاندار راستی راستی اهل ماچو و ماچوگری هستی؟
راسش واسه بعضی از فر مایشاتتون بهمون بر خورد!
اگه اینجوریاست ماییمو نوای بی نوایی ........
کلبه رحیمی نژاد

مادر بچه‌ها سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ق.ظ

سلام کلا عالی بود
آآآآآاآآآآآآآآآآآآآآافرین آقای امین ابراهیمیان.
چه‌قدر جالب است که مطالب کلبه‌ها اینقدر با هم متفاوتند.

بارون و آسمون سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ق.ظ

شیطان که رانده شد جز یک خطا نکرد

خود را برای سجده آدم رضا نکرد

شیطان هزار بار بهتر ز بی نماز

کان سجده را بر آدم و این بر خدا نکرد

بارون و آسمون سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ب.ظ

آدمی پرنده نیست‌





تا به هر کران که پرکشد، برای او وطن شود





سرنوشت برگ دارد آدمی‌





برگ‌، وقتی از بلندِ شاخه‌اش جدا شود،





پایمال عابران کوچه‌ها شود



بارون و آسمون سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 ب.ظ

قطعه گمشده ای از پر پرواز کم است




یازده بار شمردیم و یکی باز کم است




این همه آب که جاریست نه اقیانوس است




عرق شرم زمین است که سرباز کم است

آفرین

مرتضی سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ب.ظ

سلام به امین عزیزم
چطوری گل پسر
نمی دونی چقدر دلم هواتو کرده

راستی کلبه ی نو مبارک
تو هم قاطی ما شدی
چند روزی تهران نبودم وگرنه زودتر از اینا تبریک می گفتم

امین یه رکورد زدی
فکر کنم اولین کسی بودی که کلبه اش بعد از ۵ روز ۸۷ تا نظر داشته
ایول داری

یادته؟
ایول داره !!!

سلام مرتضی
رسیدن به خیر
به نظر خستگی ات در رفته و شارژی
ان شاا... همیشه پر انرژی باشی.

مرتضی سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ب.ظ

زندگی

زندگی یک آرزوی دور نیست؛

زندگی یک جست و جوی کور نیست

زیستن در پیله پروانه چیست؟

زندگی کن ؛

زندگی افسانه نیست

گوش کن !

دریا صدایت میزند؛

هرچه ناپیدا صدایت میزند

جنگل خاموش میداند تو را؛

با صدایی سبز میخواند تو را

زیر باران آتشی در جان توست؛

قمری تنها پی دستان توست

پیله پروانه از دنیا جداست؛

زندگی یک مقصد بی انتهاست

هیچ جایی انتهای راه نیست؛

این تمامش ماجرای زندگیست .

امین سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 ب.ظ

وااااااااااااای چه توجهی کاش یه چیز دیگه می خواستم
سلام استاد آیه ی «ن، والقلم و ما یسطرون » که از جانب خدای حی داور نازل گشته، پیام عظمت و عزت اهل قلم است به قول رهبر عزیز جامعه ای که در آن «اصحاب قلم » به فکر و اندیشه نپردازند و جانی تازه و دم بدم در کالبدش ندمند، جامعه ای است مرده و بی تحرک امید است که حرمت قلم را پاس دارم و آن را به ناحق ندوانم
سلام مرتضی جان به نگاهم خوش اومدی داداشی هنوز هم لبخندت از پشت همین کامنتها سرشار از شکوفه های بهاریه و هنوز هم قلب مهربانت در یک چشم به هم زدن قله دوست داشتن را تسخیر می کند و بخوام خلاصش کنم میگم ایول داری

ممنون آسمون بارونی کامنتهاتون عالیه حرف نداره فقط میتونم بگم حاصل جمع همه بودنها گاهی جای نبودنت را نمی تواند ژر کند ممنون از اینکه به کلبه ام سر می زنی

مادر بچه ها یادمه یه بار از استاد تعریف کردم جوابی که استاد به من داد رو الان من عوض تعریفتون به شما می گم این عین کلام استاد بود ( اینقدر تعریف نکین آدمیم دیگه باورمون میشه )
باور دارم تمام مردم دنیا به یک زبان سکوت می کنند شما در کلبه ام سکوت نکنید مردم دنیا نامحرمند

سلام بوی فیروزه حالا چرا آقای استاندارد یاد اسم بابا برقی می افتم من زوری ندارم که منظور شما را از ماچ و ماچوگری بدونم من فقط برای لحظه ای خوشی شما دوستان چند تا کامنت طنز گزاشتم و گرنه ....... می خواید استاد منو بیرون نکنه در ضمن اونقدم بزرگ نشدم که حریف بطلبم
ماییم! نه ماییم! نماییم که ماییم، پر غلغله و درون تهی چون ناییم، فردا که حساب خلق عالم برسند، آن ذره که در حساب ناید ماییم
بوی فیروزه ساده میگم با گل وجودت کلبه ام را باز هم گلباران کن ممنون

و اما من هنوز دوست دارم بدونم ؛دو دوست؛ خودشونو معرفی کنن
چه کنم فوضولیم به من نیومده ای وااای

امین سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ب.ظ

درود من ز سر دوستی نثار تو باد
همیشه آینه ی چشم من خُمار تو باد
دعای ُسوته دلان تا که موجب ِ اثر است
دعای خیر من ای گل ٬نگاهدار تو باد
زما پس از من و ما یادگار ما ماند
ز من همین غزل ای دوست٬ یادگار ِ تو باد
میان ِ جمع ِ پری پیکران ِ وادی ِ دور
دل ِ شکسته ی من تا ابد ٬دچار ِ تو باد
-----------------------------------------------------------
هی زخم میزنی که ببندی و واکنی

با درد دردهای دلم را دوا کنی

این روزها به هرچه تویی راضی ام اگر

من را به حال وروز خودت مبتلا کنی

آنقدر واژه واژه به شعرم تنیده ای

یک حرف را اگر بشود جابجا کنی !

سر رشته طناب نجاتم بدست توست

عشقت کشیده هم بکشی هم رها کنی

اصلا" به هردلیل بخواهید میشود

من را به نام کوچکم امشب صدا کنی

این واژه ها بدون تو خمیازه میکشند

باید برایشان غزلی دست و پاکنی
------------------------------------------------------------
به وقت ِ رویش سبز ِ جوانه با من باش
دلم گرفته در این بیکرانه ، با من باش
چه آسمان ِغریبی ست بی حضور تو دل
به گرمی ِ سخنی عاشقانه با من باش
سکوت، درد بزرگی ست هیچ می دانی؟
بخوان برای دلم یک ترانه با من باش
اسیر این قفس سرد و غم گرفته منم
در ِ قفس بگشا، بی بهانه با من باش
قسم نمی دهمت که به عمر صد غزلم
به عمر یک غزل حافظانه با من باش .
--------------------------------------------------

امین سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 ب.ظ

استاد سوالی که هیچوقت روم نشد بپرسم از شما رو می خوام توی این کلبه در درجه اول از شما بعد هم از دوستان بپرسم و اینجا جواب بگیرم بسم ا..
استاد شعر یا شعرهایی که تو تنهاییاتون مزمزه ببخشید زمزمه می کنید چیه ؟
خودم اگه یکم خسته باشم یا حالم گرفته باشه می خونم

گلپونه های وحشی دشت امیدم
وقت سحرشد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای تنها من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غم ها
حبیب من !!!
گل پونه ها نامهربانی آتشم زد
گل پونه ها بی همزبانی آتشم زد.
میخواهمت چون تا سحرگاهان بخوانم،
افسرده ام دیوانه ام آزرده جانم!
گل پونه های وحشیه دشت امیدم،وقت سحر شد.
خاموشی شب رفت وفردایی دگر شد.
من مانده ام تنهای تنها،من مانده ام تنها میان سیل غمها...
من مرغک بشکسته ای بر شاخسارم گلپونه ها ...
خدا رحمت کنه استاد ایرج بسطامی رو

اگه هم کبکم خروس بخونه اینجوری می خونه

من یه پرندم آرزو دارم تو باغم باشی
من یه خونه ی تنگ و تاریکم کاشکی تو بیای چراغم باشی
هرجا که باشم هرچی که باشم
توباید باشی تا زنده باشم
میمیرم اگه از تو جدا شم میمیرم اگه با تو نباشم
اگی تاریکم اگه روشنم اگه پائیزم اگه بهارم
تورو دوست دارم
تورو دوست دارم
تورو دوست دارم
تورو دست دارم مثل هرکسی که دوست میداره جسم و جونشو
یا تو آسمون که ستارشو یا ستاره ای که آسمونشو
اگی تاریکم اگه روشنم اگه پائیزم اگه بهارم
تورو دوست دارم تورو دوست دارم تورو دوست دارم

فقط جهت یاداوری میگم این شعر و احسان خواجه امیری هم خونده فکر نکنین که یاقوتی وا

به نام خدا
سلام امین
پس از فوت مرحوم بسطامی همراه با گفتن خدابیامرزی زیاد این شعر را میخوانم.
گاهی هم یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ می خوانم
گاهی هم نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود فروغ را می خوانم
گاهی هم حیلت رها کن را می خوانم
گاهی هم تابستان هندی ها را می خوانم

تو هم بیکاری ها!

محمد باسوتی چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:31 ق.ظ http://www.mohammadbasouti.blogfa.com

سلام امین. خوشبحالت وقت زیاد داری
من که نمیفهمم چطوری روز به شب میرسه.
ولش کن ازدواج کردی میفهمی چی میگم.

فقط موندم دکتر عموزاده چطور به این همه مشغله میرسه؟

بارون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ق.ظ

خداوندبی نهایت است ولامکان وبی زمان

امابه قدرفهم توکوچک می شود

وبه قدرنیازتوفرودمی آید

وبه قدرآرزوی توگسترده می شود

وبه قدرایمان توکارگشا می شود

یتیمان راپدرمی شودومادر

محتاجان برادری رابرادرمی شود

عقیمان راطفل می شود

ناامیدان راامیدمی شود

گمگشتگان راراه می شود

درتاریکی ماندگان رانورمی شود

رزمندگان راشمشیرمی شود

پیران راعصا می شود

محتاجان به عشق راعشق می شود

خداوندهمه چیزمی شود همه کس را...

ممنون

بارون و آسمون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:04 ب.ظ

داستانی کوتاه ولی عاشقانه
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.


امین چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:24 ب.ظ

استاد ممنون تو پازلام یه گپ بود که پر شد تشکر
محمد جان تبریک و هزار تیبریک نمی دونستم خروس شدی قاطی .... (خودم سانسور کردما) شدی تبریک می گم خوب بود می دونستم زیر لبها شاه دامادا چی مزمزمه می کنن اگه هنوز عروسی نکردی می گم ما رو هم فراموش نکن دعوتمون کن داداشی (بدمون نمی آد یه دستی هم رو سرمون بکشی)

باران چقدر شعر شما زیبا بود ممنون
راستی استاد مهندس مجید حیدریان رو خاطرتون هست الان معاون اداره شده و در ضمن یه مهمون واسش اومده اسمشو گذاشته باران نیستید ببینید چه عشقی می کنه وقتی هوا بارانی میشه (خدا واسش ببخشه)
اولین شعر استاد از فرخی سیستانی و به افتخار استاد اینم چند رباعی از فرخی

گفتم رخ تو بهار خندان منست گفت آن تو نیز باغ و بستان منست
گفتم لب شکرین تو آن منست گفت از تو دریغ نیست گر جان منست

غم دیدم از آن کس که مرا می‌باید ببریدم ازو تا دل من بگشاید
نادیدن او مرا همی‌بگزاید گرگبدذد دذدقایبلذ

گفتم که بیا وعده‌ی دوشینه بیاراتئذر ابدهزار {{{2}}}
گفتا دهم ای مده که گوش دارد دیوار {{{2}}}


صدبار ز من شنیده بودی کم و بیش کایزد همه را هرچه کنند آرد پیش
در کرده‌ی خویش مانده ای ای درویش چه چون کندی فزون ز اندازه‌ی خویش

یاری بودی سخت بیین و بسنگ همسایه‌ی تو بهانه جوی و دلتنگ
این خو تو ازو گرفته‌ای ای سرهنگ انگور ز انگور همی‌گیرد رنگ


یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ یا او سر ما به دار سازد آونگ
القصه درین زمانه‌ی پرنیرنگ یک کشته بنام به که صد زنده به ننگ

گویند که معشوق تو زشتست و سیاه گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه
من عاشقم و دلم بر او گشته تباه عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه

با من چو گل شکفته باشی گه گه گاهی باشی چو کارد با گوشت تبه
روزی همه آری کنی و روزی نه یکره صنما بنه مرا بر یک ره

از بهر خدای اگر تویی سرو سرای یکباره ز من باز مگیر ای بت پای
دیدار عزیز کردی ای بارخدای سیمرغ نه‌ای روی رهی را بنمای

سلام
به ایشان ارادت دارم
سلام برسان

سلام رذیلتها و فضیلتها چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ب.ظ

بسم ا...

سلام
نظرتون رو می خوام بدونم ؟
یه فیلسوف غربی میگه ؛رذیلتهای فردی منشا فضیلتهای اجتماعی هستن؛ بعد شروع می کنه پشت هم واسه اثبات ادعاش مثال میاره

۱) نظام سرمایه داری آمریکا پر از رذیلتهای فردی است که با نگاه میکروسکوپی به جامعه کاملا واضحه مثال
پله های ترقی هر فردی در این جامعه شانه کنار دستیش است و رشدش با هزینه خورد شدن رقیب بدون هیچ رحمی بدست می آد

۲) حسادت و حرص و طمع عامل پیشرفت (نگیم پیشزفت در چه زمینه ای در هر زمینه ای که هر فردی به دوستی حسادت بورزه و حرص بزنه به چیزی که می خواد حالا شاید به هر وسیله ای اما می رسه حالا می تونیم پول در نظر بگیریم میتونیم درس در نظر بگیریم ویا ........

۳) :هدف وسیله رو توجیه می کنه: نیاز نیست بگیم این دید چقدر مزخرفه و چقدر با بینش اسلامی فاصله داره اما عامل موفقیت نظامهادر نگاه از بیرون و ماکروسکوپی بوده و هست (بالاخص نظام سرمایه داری) آیا می توانیم بگوییم نبوده

۴) مکتب کمونیست که در اون هر کسی کار مشخصی داشت و پول و وضعیت رفاهی مشخصی و در اون چیزی به نام طمع زیاده خواهی (که در نظام سرمایه داری موج می زد و عامل رسیدن به هدف بود ) نبود یا حداقل کمتر بود اگر چه بر پایه تئوری و کاغذ خوب به نظر می اومد اما به دلیل خوب بودن شکست خورد

۴) پاراتو دانشمندی که دانشجو های مدیریت خوب میشناسنش او گفت ۸۰ در صد سرمایه یه ملت دست ۲۰ درصد از افرادشه و هر کسی جهت بقا باید تلاش کنه جزء این ۲۰ درصد باشه و گرنه محیط بهش رحم نمی کنه آیا این تلاش اگر چه خیلی بی رحم عامل شکوفا شدن استعدادها و پیشرفت نیست؟

۴) آیا دلیل این که آمریکا الان آمریکاست نظام خشن بیرحم و پر از رذیلتهای فردی سرمایه داری نیست؟

۵) باید بگویم این نظریه بیان دیگری از نظیه آنارشیسم (هرج و مرج طلبی) است اما از دیدگاه اجتماعی (این رو در ذهن پر رنگ کنید لطفا به هیچ وجه مثل پورنو آنارشیسم سیاسی نظر بنده نیست و آنارشیسم از دیدگاه اجتماعی منظور نظر بود) آیا می توان آنارشیسم را که در همه علوم از جمله شیمی (دلتا s هر فرآیند جهت انجام باید بزرگتر از صفر باشد یعنی جهت موفقیت بی نظمی نیاز است) موج میزند را می توان انکار کرد و آیا درست مثل نظریه بی نظمی که در آن گفته می شود در هر بی نظمی (از نگاه میکروسکوپی) نوعی نظم (از نگاه ماکروسوپی نهفته است-- در هر رذیلت فردی فضیلت اجتماعی نهفته است (البته اقرار می کنم نمی توان ه کل رزیلتها این مساله را تعمیم داد اما اکثر آنها)

6) آیا نمی توان گفت هر فضیلتی یک رویه سکه است رویه دوم آن رذیلتی است ( شما در ذهن خود هر فضیلتی را می خواهید مثال بزنید) اما مثال بنده نماز اوجب واجبات حضرت علی می فرماید نماز مشرک گناه کبیره است بعد از او می پرسن شرک یعنی چه و تا چه حد؟ تشخیص شرک درست مثل تشخیص مورچه سیاهی که در شب سیاهی از روی سنگ سیاهی رد می شود مشکل است من نمی توانم بگویم نمازهایی که خواندم عین فضیلت است (به قول علامه جعفری در الهی نامه خدایا نمازهای ما را ببخش)


آیا رذیلتهای فردی ()بعضا) منشا فضیلتهای اجتماعی نمی شوند؟

بوی فیروزه چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:26 ب.ظ

سلام آقای استاندارد! مگه بده یعنی کارت خیلی درسته!
من وقتی دپرسم یا خوشحالم معمولا می خوابم !!!!!
شوخی کردم:بوی فیروزه دپرس
دلم گرفت از آسمون
هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چه قد غمه
دلم گرفته از همه
.....
بوی فیروزه شاد:
چون تا حالا غیر مجاز بوده از این به بعد همون پرنده ی خواجه امیریو می خونیم.




آشنا چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ب.ظ http://bezanrafigh.blogfa.com/

سلام.....
بعضی از مطالبت واقعا خوندنیه ممنون.....


عاشقان از همه لطیف ترند
شاعران بی گمان ظریف ترند

زور بی خود مزن که بی زوران
از قوی پنجگان حریف ترند

گول باد ِ بُروت را نخوری
قلدران در جهان ضعیف ترند

گردش روزگار بر عکس است
صیفها از شِتا خریف ترند

هست بر عکس "فیل" ، "لیف" اما
فیلها مثل اینکه لیف ترند!

مدعیهای خوبی و پاکی
غالبا از همه کثیف ترند

پول داری رفیق تو هستند
عاشق زار ِ بند کیف ترند!

هست تکلیف دیگران روشن
دزدها هر کجا شریف ترند

وای بر مردمان شهری که
روسپی هایشان عفیف ترند!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد