بوی فیروزه
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 ساعت 11:05 ق.ظ
سلام شاید عصبانی شوی اگر گویم(بلند) آآقای استاندارد چرا اصلا از کلبه تان در نمی آیی؟ نظر نمی دهی ! شعر آخر از من بود گمان کنم نامم منقش نگردید! کوچیک سپاسگذارم.
امین
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 ساعت 06:17 ب.ظ
سلام حتما یادم می ماند آرایشگاه بروم کمی سرم شلوغ شده است و برای اینکه سریعتر فکر کنم (حتی به حرفهای ؛بوی فیروزه؛ ) مجبورم به پیچهای مغزم روغن بزنم ودر گوشه دستم علامتی می زنم که یادم نرود که نگاهم تا کلبه بوی فیروزه قد بکشد و این خیلی خوب است خیلی خوب کمی در جواب آخرین شعرش
آهسته ایستاد پری سان برابرم چندان که قصه ی پریان گشت باورم
آن قدر ایستاد که دیوانه اش شدم یعنی پرید مثل پری عقل از سرم
دیوانه می شناسد دیوانه را ز دور؛ با چشم های شاعره می دید شاعرم
موزون تر از تمام غزل های عمر من آمد نشست روی ورق های دفترم
از درد و داغ شاعری من خبر که داشت... اما خبر نداشت از آن درد دیگرم
از درد دیگر...آه...نگوییم بهتر ست از درد دیگر ...آه...نپرسید...بدترم! -------------------------------------------------- از دست رفته است خیالی که داشتیم خشکیده است جوی زلالی که داشتیم
بر ما چه رفته است که از دست رفته است لطف دو نیم لقمه ی خالی که داشتیم
بین حرامیان به دنبال نان و نام نامش بلند نان حلالی که داشتیم
روی تمام قاعده ها می زدیم خط با شعر های زیر سوالی که داشتیم
در قاف شعر،شهپر سیمرغ اگر نبود؛ در گاف قافیه پر و بالی که داشتیم
حسی هنوز بود برای غزل شدن؛ شادی اگر نبود؛ ملالی که داشتیم
بادی وزید و دفتر حافظ به باد رفت یعنی که سوخت آن همه فالی که داشتیم
خون بغض کرده اند غزل های تازه مان انگار تیر خورده غزالی که داشتیم --------------------------------------- ای سر! که با سر نیزه ها پیوند داری آخر بگو کی سر به بالین می گذاری؟
اندوهباران غروب شام پیداست در مشرقی خونین که بر سر نیزه داری
ای غرق در گودال خون! ای عرش زخمی! آهی بکش!...آهی...که "خون دریا" بباری
در این خزان آه!...ای بهار بی نهایت کی لاله های پیکرت را می شماری؟
زیباست بر سر نیزه آوای انا العشق زیباست در نخجیر آواز قناری
عشق این چنین تقدیر ها را دوست دارد با عشق این تقدیر را سر می سپاری
تقدیر اگر از حلق اسماعیل بگذشت؛ قربانیی شایسته تر می خواست...باری...
.... حلق حسین است این...نه اسماعیل...دریاب کیفیت این تحفه را ای تیغ کاری!
امین
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 ساعت 06:41 ب.ظ
خوش آمده یی مادر بر سنگ مزارم خوش آمده یی بنشین یکدم به کنارم
باز آمدی و بوی تو را گرفته خاکم از اشک دو دیده ئ تو من شسته و پاکم
بس کن دگر این زاری ، لبخند بزن گاهی حرفی بزن از هر کس ،از هرچه که آگاهی
مادر تو بگو که مرگ من با تو چه کرد ا ی وا ی به من چه می کنی با این درد
سیما ی تو را غصه دگرگون کرده لبخند تو را برده و افسون کرده
چشمان تو چون چشمه همی می جوشد قلب تو فقط جامه ئ غم می پوشد
ا ی وا ی به من که دست من کوتاه ست افسوس که زندگی چنین خودخواه ست
مادر تو بگو از آن جگر گوشه ئ من از آنکه شد از زمین دل توشه ئ من
مادر توقسم بخورکه اوخوب وخوشست جزدست تونیست روی سرش دیگردست
مادر تو بگو برادرم کو ، کجاست ? او با تو نیامده ، چرا ناپیداست
امروز به سفر رفته و یا بیمار ست شادم کن و گو کنار یک دلدار ست
هر روز به عشق خاک من اینجا بود می سوخت دلم همیشه او تنها بود
مادر تو به او بگو که آرام شود در پیش حقیقتی که هست رام شود
مادر تو بگو که بی قراری نکند من را تو قسم بده که زاری نکند
یادش چه بخیر همیشه با هم بودیم ما برادر و رفیق و محرم بودیم
مادر تو بگو در پی کارش باشد شادم کند و به فکر یارش باشد
مادر چه خبر ز حال و احوال پدر از آن کمر شکسته از مرگ پسر
از آن گل پائیزی پژمرده شده آن گل که ز طوفان غم افسرده شده
مادر تو بگو چه می کند دل تنگ ست ? رخساره ئ داغدار او بی رنگ ست ?
مادر تو بگو که آن دلارام چه شد آنکس که مرا فکند در دام چه شد
سوگند به تو که بیقرارش بودم من عاشق دل خسته ئ زارش بودم
که گاه می آمد و بمن سر می زد بر خانه ئ از خاک من او در می زد
از پشت در خانه به او می گفتم هر روز به یاد عشق او می افتم
او یاد ز ایام خوشیها می کرد آنروز مرا قشنگ و زیبا می کرد
اکنون چه شده ? کجاست ? او یار که شد? بعد از دل من بگو که دلدار که شد?
مادر چه خوش آمدی و شادم کردی بازم تو که آمدی و یادم کردی
دیگر تو برو که دیر وقت است مادر باید که ببندیم در دروازه ئ شهر
امین
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 ساعت 07:16 ب.ظ
سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه / زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست / این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز / دوش گیریمو بخاکش برسانیم که چه؟
پی این زهر حلاحل به تشخص هر روز / بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟؟
دور سر هلهله هاله شاهین اجل/ ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟؟
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند / هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟
قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز / بی ثمر غوره چشمی بچلانیم که چه؟
ما طلسمی که خدا بسته ندانیم شکست / کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟؟؟
شهریارا .دگران فاتحه از ما خوانند / ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟.. ------------------------------------------------------------- صدف سینه من عمری گهر عشق تو پروردست کس نداند که درین خانه طفل با دایه چه ها کردست همه ویرانی و ویرانی همه خاموشی و خاموشی سایه افکنده به روزنها پیچک خشک فراموشی روزگاری است درین درگاه بوی مهر تو نپیچیدست روزگاری است که آن فرزند حال این دایه نپرسیدست من و آن تلخی و شیرینی من و آن سایه و روشنها من و این دیده اشک آلود که بود خیره به روزنها یاد باد آن شب بارانی که تو در خانه ما بودی شبم از روی تو روشن بود که تو یک سینه صفا بودی رعد غرید و تو لرزیدی رو به آغوش من آوردی کام ناکام مرا خندان به یکی بوسه روا کردی باد هنگامه کنان برخاست شمع لبخند زنان بنشست رعد در خنده ما گم شد برق در سینه شب بشکست نفس تشنه تبدارم به نفس های تو می آویخت عود طبعم به نهان می سوخت عطر شعرم به فضا می ریخت چشم بر چشم تو می بستم دست بر دست تو می سودم به تمنای تو می مردم به تماشای تو خوش بودم چشم بر چشم تو می بستم شور و شوقم به سراپا بود دست بر دست تو می رفتم هرکجا عشق تو می فرمود از لب گرم تو می چیدم گل صد برگ تمنا را در شب چشم تو میدیدم سحر روشن فردا را سحر روشن فردا کو گل صد برگ تمنا کو اشک و لبخند و تماشا کو آنهمه قول و غزل ها کو باز امشب شب بارانی است از هوا سیل بلا ریزد بر من و عشق غم آویزم اشک از چشم خدا ریزد من و اینهمه آتش هستی سوز تا جهان باقی و جان باقی است بی تو در گوشه تنهایی بزم دل باقی و غم ساقی است
کـــــــــج نیندیشید !! فکــر همســـــــر دیگر نیَند !
از برای بچـــه هاشان ، فکر مـــــــادر مـــی کن ------------------------------------------- چه کسی می گوید که گرانی شده است؟؟ دوره ارزانی است چه شرافت ارزان، تن عریان ارزان و دروغ از همه چیز ارزان تر و چه تخفیف بزرگی خورده است، قیمت هر انسان ---------------------------------------------------------
که در پیش مقام من تو پستی بکش آه و بزن بر سر دو دستی!
به دنیا آورم اولاد و اطفال دو بار ای بینوا در طول هر سال
ولیکن دیگران زایند یک بار شوند آن گاه مثل شاخ بیبار
به شیر جنگلی این حرف برخورد ولی اصلاً به روی خود نیاورد
اگر چه شد غمین از این کنایه نکرد اصلاً ز دست او گلایه
در آن حالت بخندید و به او گفت بیا و کفشهایم را بکن جفت!
تصور میکنم چاییدهای تو رفیقا واقعاً زاییدهای تو!
بلی شیر است و خیلی دیر زاید ولی وقتی بزاید، شیر زاید! (*) ----------------------------------------- داشتیم جدول کلمات متقاطع روزنامهای را حل میکردیم، یاد حرف یکی از مسؤولان افتادیم که گفته بود اگر مهاجمان عمودی بیایند، افقی برخواهند گشت. راستی اگر تمام چیزهای عمودی، افقی میشد و تمام چیزهای افقی عمودی، دنیا به چه وضعی درمیآمد. تصور بفرمایید برج میلاد خوابیده و دریاچه پارک ملت ایستاده است. -------------------------------------------------- روغن اعلا به کرمانشاه خواهم برد و بعد مىنشینم در اتول، چاقو به زنجان مىبرم
گر گذار افتد مرا در شهر قم، از سمت شوش چند قوطى با خود آنجا بنده سوهان مىبرم
سنگ پا را مىبرم قزوین و پشمک را به یزد جعبهاى گز با خودم سوى صفاهان مىبرم
مىبرم شیراز لیمو، مىبرم تبریز چرم تو را "کن"، سیب را سوى شمیران مىبرم
مىبرم خرما به جهرم، مىبرم مشهد هلو قالى صد رنگ را هم سوى کاشان مىبرم
مىبرم با خویشتن در ساوه یک گونى انار لات و لوتى گر ببینم چاله میدان مىبرم
توى این دنیا که هر چیزى در آن وارونه است بعد از این من زیره را با خود به کرمان مىبرم --------------------------------------------------------
ای جماعت چطوره حالاتتون قربون اون فهم و کمالاتتون گردنتون پیش کسی خم نشه از سر بنده سایهتون کم نشه راز و نیاز و بندگیتون، درست حساب کتاب زندگیتون درست باز یه هوا دلم گرفته امروز جون شما دلم گرفته امروز راست و حسینیش نمیدونم چرا بینی و بینیش، نمیدونم چرا فرقی نداره دیگه شهر و روستا حال نمیدن مثل قدیما دوستا شاپرکا به نیش مجهز شدن غریبگزا هم آشنا گز شدن شعرم اگه سست و شکسته بسته است سرزنشم نکن، دلم شکسته است آدم دلشکسته بهش حرج نیست شعر شکسته بسته بهش حرج نیست تا که میفته دندونای شیری روی سرت میشینه برف پیری کمیسیون مرگ میشه تشکیل درو میشن بزرگترای فامیل یه دفعه همکلاسیا پیر میشن همبازیا پیر و زمینگیر میشن رمق نمونده تا بریم صبح زود پیاده تا امامزاده داوود گذشت دورهای که «ما» یکی بود خدا و عشق آدما یکی بود تو کوچههای غربی ِ صناعت عشق و گرفتن از شما، جماعت درسته دیگه توی شهر ما نیست دلی که مثل کاروانسرا نیست یه چیزی میگم ایشالّا دلخور نشین قربون اون دلای تک سرنشین شهر بدون مرد، شهر درده قربون شکل ماه هر چی مرده مردای ده، مردای کاه و گندم مردای ده مردای خوان هشتم مردای پشت کوه، مثل خورشید تو دلشون هزار جام جمشید کیسه چپقها به پر شالشون لشکر بچهها به دنبالشون بیل و کلنگشون همیشه براق قلیونشون به راه، دماغشون چاق صبح سحر پا میشن از رختخواب یکسره رو پان تا غروب آفتاب چارتای رُستَمن به قدّ و قامت هیکلشون توب، تنشون سلامت نبوده غیر گردهی گلاشون غبار اگر نشسته رو کلاشون کلامشون دعا، دعاشون روا سلام و نون و عشقشون بیریا مردای نازدار اهل شهرن با خودشون هم این قبیله قهرن مردای اخم و طعنهی بیدلیل مردای سرشکستهی زن ذلیل مردای دکترای حلّ جدول مردای نق نقوی ِ لوس ِ تنبل لعنت و نفرین میکنن به جاده اگر برن چار تا قدم پیاده مردای خواب تو ساعت اداری تازه دو ساعتم اضافهکاری توی رَگاشون میکشه تنوره تریگلیسرید و قند و اوره انگار آتیش گرفته ترمههاشون همیشه تو همه سگرمههاشون به زیر دست، ترشی و عبوسی به منشی اداره چاپلوسی برای جَستن از مظان شکها دایرةالمعارف کلکها بچه به دنیا میآرن با نذور اغلبشون یه دونه اون هم به زور پیش هم از عاطفه دم میزنن پشت سر اما واسه هم میزنن اینجا فقط مهم مقام و پُسته مردای شهری کارشون درسته مشدی حسن چای و سماورت کو سینی با قالی و گلپرت کو؟ ای به فدای ریخت و شکل و تیپت بوی چپق نمیده عِطر پیپت مشدی حسن قربون میز و فایلت قربون زنگ گوشی موبایلت اون که دهاتی و نجیبه مشدی میون شهریا غریبه مشدی قدیم تَرا قاتله هم صفت داشت دزد سر گردنه معرفت داشت اون زمونا که نقل تربیت بود آدمکُشی یه جور معصیت بود معنی نداره توی عصر «سی دی» بزرگ و کوچیکی و ریش سفیدی تقی به فکر رونق نقی نیست کسی به فکر نفع مابقی نیست مقالهها پشت هم اندازیه جناج و باند و حزب و خط بازیه بس که به هر طرف ستادمون رفت صراط مستقیم یادمون رفت ارزشمون به طول و عرض میزه چقدر میز و صندلی عزیزه تموم فکر و ذکرمون همینه که هیشکی پشت میزمون نشینه اونا که مرد و زن دعاگوشون بود میز ریاست سر زانوشون بود بیا بشین که میز اگه وفا داشت وفا به صاحبای قبل ِ ما داشت قدیم که نرخها به طالبش بود ارزش صندلی به صاحبش بود فقیه اگه بالای منبر مینشست جَوون سه چار پله پایینتر میشِست معنی شأن و رتبه یادشون بود حرمت مردم به سوادشون بود روی لبت خوبه تبسم باشه دفتر کارت دل مردم باشه مردا بدون میز هم عزیزن رفوزهها همیشه پشت میزن خلاصه قصه اون قدر دِرامه که ایدز پیش دردمون زکامه فتنه و دعوا سر نونه مشدی دوره آخرالزمونه مشدی جسارتاً شعرم اگه غمین بود به قول خواجه «خاطرم حزین» بود دعا کنین که حالمون خوب بشه تا شعرمون یه ریزه مرغوب بشه
او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند..
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر میشکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد..
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند...
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد...
سلام به امین عزیزم٬ رفیق شفیقم آدم وقتی میاد این مطالب قشنگ رو می خونه یه حس جالبی بهش دست می ده مخصوصا وقتی با اسم خودش مواجه می شه و اینکه می فهمه یکی تاریخ تولدش رو می دونه واااااای امین اشک تو چشام جمع شد راستش کاملا غافلگیر شدم تو از کجا یادت بود راستی روز تولدم رو نمی دونستم اما به یمن وجود تو فهمیدم که شنبه بوده ایول داری
یه جا دیگه هم به وجد اومدم و اون وقتی بود که اسم سلمان رحمانی رو دیدم آخ که چقدر دلم براش تنگ شده
دل گشت به دنبال تو در گوگل و یاهو ماننده به صیاد که اندر پی آهو
هی دربدر این وب و آن وب شد و نالید پرسید ز هر کاربری: استاد ما کو؟ ------------------------------------------------ خیابان شد قرق با ادعای حل مشکل ها ومشکل شدعبور از شهر بر ول ها و نا ول ها
من آنجا بودم اما اشتباهی هم نمی کردم گرفتند اشتباهاً بنده را هم با اراذل ها!
مرا بردند آنجایی که نامش رفته از یادم گروهی را هم آوردند آنجا از منازل ها!
نه قتلی کرده بودم نه به سرقت متهم بودم شبی را صبح کردم پیش سارق ها و قاتل ها
به آنها گفتم:آخر!جرم من؟ گفتند:می فهمی! که جرمت بستگی دارد به خیلی از مسائل ها!
اگرتنهانشستی روی جدول،اینکه جرمی نیست ولی گویا نشستی با کسی روی جداول ها!
تو را از دلبران و گلرخان شهر سهمی نیست که مال دیگرانند این پری روها و خوشگل ها
تو استادی مگر هنگام تعطیل مدارسها! مرتب می روی چون سایه دنبال محصل ها!؟
نمی دانم کجا!در محفلی دیدم ؟! شنیدم؟!نه! خجالت می کشم ازشرح آن شکل و شمایل ها!
نمیدانم چه معنی داشت آن اوضاع نا مطلوب نمیدانم چه رنگی داشت آن رژها و ریمل ها!
گرفتم جلب کردیم آنچه مجنون بود با لیلی کجا باید نگهداریم از این عشاق محمل ها!؟
بی تو ای جان جهان، جان و جهان را چه کنم؟ خود جهان میگذرد، ماندن جان را چه کنم؟
ماه شعبان و رجب، نمنم اشکی شد و رفت خانه ابریست خدایا! رمضان را چه کنم؟
شانه بر زلف دعا میزنم و میگریم موسی من! تو بگو روز و شبان را چه کنم؟
صاحب 'حیّ علی ...! ' لقمهی نوری برسان سحر از راه رسیدهست، اذان را چه کنم؟
کاتبان تو مرا خطّ امانی دادند کشتهی خال توام، خط امان را چه کنم؟
کاشکی جرم عیان بودم و تقوای نهان پیش تقوای عیان، جرم نهان را چه کنم؟ ------------------------------------------------------ سهم ما را بده از آب حیات ای ساقی کشت ما را نمک آب قنات ای ساقی
گفته بودی که فقط با تو بیامیزم و بس! پس بفرما که کنم با همه کات ای ساقی
بس که بر سینه زدم سنگ تو را در همه عمر شدهام مظهر رمی جمرات ای ساقی
بر دلم بار گناهی است به سنگینی کوه با چه رویی بروم روی صراط ای ساقی!
بر من از خط فرودینه فراتر مپسند! سیئاتم شده بیش از حسنات ای ساقی!
مفتی و شیخ و عسس خوب پی کار هماند! چشم بد دور ز جمع حضرات ای ساقی
شاهد و مطرب و می جمله مهیاست ولی دارد این هر سه برایم خطرات ای ساقی
تا که با جوهر می رفع خماری بکنم خُم بیاور که مرا نیست دوات ای ساقی
بنشین بر سر جای خود و کم عشوه بریز که بعید است ز تو این حرکات ای ساقی!
سلام به استاد و همه دوستان بالخص مجتبی و مرتضی عزیز
آیا میدانید چند نوع دوست و چند مدل دشمن دارید؟! دوستان تو سه گروهند، و دشمنان تو نیز سه دسته اند؛ اما دوستانت : دوست تو و دوستِ دوست تو ، و دشمنِ دشمن تو است، و اما دشمنانت : دشمن تو ، و دشمن دوست تو ، و دوست دشمن تو است.امام علی علیه السلام أَصْدِقَاؤُکَ ثَلَاثَةٌ وَ أَعْدَاؤُکَ ثَلَاثَةٌ فَأَصْدِقَاؤُکَ صَدِیقُکَ وَ صَدِیقُ صَدِیقِکَ وَ عَدُوُّ عَدُوِّکَ وَ أَعْدَاؤُکَ عَدُوُّکَ وَ عَدُوُّ صَدِیقِکَ وَ صَدِیقُ عَدُوِّکَ . نهج البلاغه – حکمت 294 ----------------------------------------------- امام حسن علیه السلام: هنگامی که مستحبات به واجبات ضرر برسانند، آنها را ترک کنید. تحف العقول، ص 236 ----------------------------------------------- امام باقر علیه السلام: دانشمندی که از علمش سود برند، از هفتاد هزار عابد بهتر است. پس از امروز هرچی بلدی رو برای دوستات رو کن. خدا خیرت بده! بحارالانوار، ج 75، ص 173 --------------------------------------------- آیا شما هم بودید تعجب نمیکردید؟! در شگفتم از کسى که ناامید است در حالی که مىتواند استغفار کند .امام علی علیه السلام: عَجِبْتُ لِمَنْ یَقْنَطُ وَ مَعَهُ الِاسْتِغْفَار ُ . نهج البلاغه، حکمت 87 ----------------------------------------------- آیا میدانستید دو تا فرشته همیشه همراهتان هست از بابابزرگم شنیده بودم اسم یکی از اونها رقیب و اسم دیگری عتید است که روی شونه های چژ و راست ما کلبه دارن؟! با هر انسان دو فرشته است که او را حفظ مىکنند، و چون تقدیر الهى فرا رسد، تنهایش مىگذارند که همانا زمان عمر انسان، سپرى نگهدارنده است .امام علی علیه السلام: إِنَّ مَعَ کُلِّ إِنْسَانٍ مَلَکَیْنِ یَحْفَظَانِهِ فَاذَا جَاءَ الْقَدَرُ خَلَّیَا بَیْنَهُ وَ بَیْنَهُ وَ إِنَّ الْأَجَلَ جُنَّةٌ حَصِینَةٌ . --------------------------------------------------------- به راهنمایی شما توجّهی نمیکنند؟! عیبی ندارد... امام رضا علیه السلام: هر کس به راهنمایی تو اعتنایی نکرد، نگران مباش حوادث روزگار او را ادب خواهد کرد. بحار الانوار، ج 78، ص 353 ------------------------------------------- به چه کسی میشود اعتماد کرد؟! امام حسین علیه السلام : امین مپندار مگر آن کس را که از خدا بترسد. "بلاغة الحسین علیه السلام، ص 292" ----------------------------------------------- آیا میدانستید آبرو مانند یخ است؟ آبروى تو چون [یخى] جامد است که درخواست آن را قطره قطره آب مىکند، پس بنگر که آن را نزد چه کسى فرو مىریزی؟امام علی علیه السلام: مَاءُ وَجْهِکَ جَامِدٌ یُقْطِرُهُ السُّؤَالُ فَانْظُرْ عِنْدَ مَنْ تُقْطِرُهُ . "نهج البلاغه، حکمت 346" -------------------------------------------------------- نهج البلاغه، حکمت 201 ---------
مادر بچهها
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 ساعت 01:08 ب.ظ
آقای امین ابراهیمیان من خیلی ممنونم از شعر مسافرکش خیلی خیلی زیبا بود.
بوی فیروزه
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 ساعت 12:12 ب.ظ
سلام آقای استاندارد ببخشید دیر تشکر می کنم بابت شعر قشنگت . امروز اولین امتحانمو دادم کار مغزم از روغن کاری گذشت ُباید ببرمش تعمیر گاه.الان می گم ممنون که به ما سر زدی ولی دفه آخرت نباشه. سخنان انیشتین سعی نکنید موفق شوید، بلکه سعی کنید با ارزش شوید.
دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطر کسانی که شرارتها را می بینند و کاری در مورد آن انجام نمی دهند.
یکی از قویترین عللی که منجر به ورود آدمی به عرصهء علم و هنر می شود فرار از زندگی روزمره است.
حقیقت آن چیزی است که از آزمون تجربه، سربلند بیرون آید.
زندگی مثل دوچرخه سواری است. برای حفظ تعادل باید حرکت کنید
امین
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 ساعت 08:58 ب.ظ
سلام می خوام این حرفمو buld کنم فونتشم تا می تونم بزرگ کنم و بگم فردا یعنی شب جمعه لیله الرغائب یعنی شب آرزوها اینو من نمی گم پیامبر اکرم میگه تو مفاتیح الجنانم اومده نمی دونم چی دعا میکنید واسه کی دعا می کنید اما اگه من بودم که این شبو به شما یاداوری کردم واسه منم دعا کنید تا حق چاپ محفوظ بمونه به هر حال غروب فردا شبو از دست ندین خیلی حیفه
خدایا آخر و عاقبت صاحب این کلبه و خوانندگان آن را به خیر بگردان.
چه خوش است چون آینه شفاف بودن و قاب تصویر مهر تو شدن. چه شیرین است چون آب چشمه پاک بودن و از محبت تو لبریز شدن. چه گواراست چون آسمان آبی بودن و گرم عشق شدن. زهی سعادت آنان که به پروای تو زنگار از آینه دل برگرفتند و تصویر محبت تو را در دل خود نقش بستند. خوشا رستگاری آنان که به پاکی زلال تقوا، درون از کدورت گناه شستند و مهر تو را میهمان شدند و به یقین تو ای خدای مهربان، با آنانی که تقوا پیشه کردند، راه نکوکاری در پیش گرفتند، به آن چه تو نپسندیدی پشت کردند و از آن چه تو حلال شمردی، بهره جستند و بدین تقوا و نکوکاری شان در وادی محبت تو ره یافتند و درهای سعادت بر خود گشودند. زهی چنان سعادتی و چنین نیک فرجامی.
استاد واقعا دعاتون طنز تلخی بود اولش خندیدم بعد یکم تو فکر فرو رفتم الان موندم چی بگم ولی هنوز نصیحتتون ملکه ذهنم خاطرتون جمع-----چشم رئیس
۲۹ خرداد سالروز وفات دکتر شریعتی تسلیت باد
و اما سخنانی از دکتر شریعتی
مارکسیسم می گوید: رفیق، نانت را خودت بخور،حرفت را من می زنم.فاشیسم می گوید: رفیق نانت را من می خورم،حرفت را هم من می زنمو تو فقط برای من کف بزن.اسلام حقیقی می گوید: نانت را خودت بخور،حرفت را هم خودت بزنو من فقط برای اینم که تو به این حق برسی.اسلام دروغین می گوید: تو نانت را بیاور به ما بدهو ما قسمتی از آن را جلوی تو می اندازیم،اماّ آن حرفی را که ما می گوییم بزن. --------------------------------------------------------------- زن عشق می کارد و کینه درو می کند...
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...
می تواند تنها یک همسر داشته باشد
و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ....
برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است
و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی....
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ....
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ....
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛
پیر می شود و میمیرد...
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند
چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،
زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛
گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!
و این رنج است --------------------------------------------------------- پدرمومن من ... مادر مقدس من ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم! کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان خدای آسمان را نماز می برید و در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را... ---------------------------------------------------------- خدایا میدانم که اسلام پیامبر تو با نه آغاز شد
«لا اله الا الله»
مرا ای فرستاده محمد
به اسلام آری بی ایمان گردان -------------------------------------------------- فهمیدن و نفهمیدن
تو هرچه می خواهی باش ، اما ... آدم باش !!!
چقدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها است که به این مردم،
آسایش و خوشبختی بخشیده است !!!
مگر نمی دانی بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟
پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی.
امروز گرسنگی فکر ، از گرسنگی نان فاجعه انگیزتر است .
برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن ! ---------------------------------------------- وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند
پرهایش سفید می ماند
ولی قلبش سیاه میشود
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست
اسراف محبت است ---------------------------------------------------- نامم را پدرم انتخاب کرد!
نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم!
دیگر بس است!
راهم را خودم انتخاب خواهم کرد... ---------------------------------------------------- می خواستم زندگی کنم راهم را بستند٬
ستایش کردم گفتند خرافات است ٬
عاشق شدم گفتند دروغ است ٬
گریستم گفتند بهانه است ٬
خندیدم گفتند دیوانه است ٬
...... دنیا را نگه دارید میخواهم پیاده شوم ! (رضا صادقی میگه به الهام از همین سخن شریعتی شعر واستا دنیا رو سرودم) ----------------------------------------------------
به نام خدا
امین سلام
توضیح زن عشق می کارد و... را قبلا به نظرم در کلبه درویشان داده ام. لطف کن پیدا کن و بخوان.
خوب یادم هست امتحان ریاضی ۱ ترم اول که دو شب قبل امتحان در خوابگاه بچه ها گم شد و من ۴ واحد افتادم (نوش جونم عوضش مرد شدم)
ای که بردی جزوه ام را اشتباهی، پس بده جز فراموشی ندارم من گناهی، پس بده
روسیه گردم بدون جزوه من در امتحان از برای من مخواهی روسیاهی، پس بده
روز و شب چشمم براه جزوه میباشد، بیا گر تو هم داری چو من چشمی براهی، پس بده
صد کلاه بوقی به سر دارم ز فرط تنبلی تا نرفته بر سرم دیگر کلاهی، پس بده
گیر ما دیگر نیاید جزوه، پس این جزوه را مستقیماً گر نمیخواهی، براهی پس بده
جان تو مشروط میگردم، بجان مادرت لازمش داری نگهدار، ار نخواهی پس بده
جزوه از من میبری؟ من مرکز نشرم مگر ای به قربانت شود جانم الهی، پس بده
گر توهم مانند من بیجزوهای، باشد، بیا
مال تو این جزوه اما گاهگاهی ، پس بده
چند ماهی مال تو، اما دو روزی نزد من من نمیگویم که آنرا چند ماهی پس بده
از دعای هر شب و آه سحر اندیشه کن تا نرفته بر فلک از سینه آهی، پس بده
من نمیدانم چرا این جزوه را کش رفتهای لعنت و دشنام و نفرین گرنخواهی پس بده --------------------------------------------------------- از چشم هایت می روم آهو بچینم
علی شریعتی با نام اصلی علی مزینانی (۳ آذر ۱۳۱۲ در روستای مزینان از توابع شهرستان سبزوار ، استان خراسان رضوی - ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ در لندن) نویسنده، جامعهشناس، تاریخشناس[۱] و پژوهشگر دینی اهل ایران است. وی در نزد هواداران به معلم شهید دکتر شریعتی معروف است. شریعتی، محمدرضا حکیمی را به عنوان وصی خود جهت هرگونه دخل و تصرف در آثارش انتخاب مینماید. واما حرف اصلی من نامه ای است از مرتضی مطهری فیلسوف متدین و بزرگ جهان اسلام (شهید مطهر) به امام خمینی در مورد دکتر شریعتی «کوچکترین گناه این مرد بدنام کردن روحانیت است. او همکاری روحانیت با دستگاههای ظلم و جور علیه توده مردم را به صورت یک اصل کلی اجتماعی درآورد [و] مدعی شد که ملک و مالک و ملا و به تعبیر دیگر تیغ و طلا و تسبیح همیشه در کنار هم بوده و یک مقصد داشتهاند.»...«و خدا میداند که اگر خداوند نبود از باب «ویمکرون و یمکر الله و الله خیر الماکرین» در کمین او نبود او در ماموریت خارجش چه بر سر روحانیت و اسلام میآورد.»
سند: شهروند امروز شماره ۵۰
...
فقط شاید به قول استاد آخر این کلبه و صاحبشو و من و ... رو به خیر کنه . دوستامون که دیگه پا به پام نمی آیندو و طنزهاشون بیشتر اجتماعی شده خدا آخر عاقبت منو به خیر کنه که از دستمون لیله الرغائب در رفت. واقعا از اینکه سیستم کاملا حت کنترل راضیم این جوری حس می کنم تحت ضابطه حرکت می کنم انشا الله
به نام خدا سلام
۱- هیچ کس مطلق (و ایضا معصوم) نیست. ۲- باید عادت کنیم مثبت ها و منفی ها را با هم ببینیم. هرگز نمی توان با یک برهه کوچک از زندگی فرد یا یک اثر فرد راجع به او تصمیم گرفت. ۳- بنده هم دکتر را و احساساتش را در قالب نوشته هایش دوست دارم اما همه نوشته هایش را نمی پسندم. ۴- به نظرم خود دکتر هم بعدا از این چیزی که استنباط می شود عدول کردند وروحانیت راستین را با ملایان درباری تمیز دادند. ۵- اگر اشتباه نکنم در همان وقتها شهید بهشتی و مقام معظم رهبری هم از دکتر حمایت (حداقل ضمنی-تردید از من است) کردند. ۶- همین طوری ممیزی این کلبه وقت سرسام آوری می خواد! ۷- من همه مشکلات دنیا را حل می کنم! ظاهرا شما دوست امینی (اگر خودش نباشی!) بنابر این می توانی ماجرای پنچرگیری اوزون را بپرسی. ۸- ان شاا...
واای ببین استادم چه دل پری داره یکمم خوبی کلبمم بگید استاد به قول خودتون آدمیم از تعریف خوشمون میاد ذاتا شعر طنز رو دوست دارم و طبعا شعر طنز ممیزی موشکافانه تری می طلبه اگر چه گاهی طنزها تلختر و قطر سوراخ فیلترها ریزتر و اگر نبود علامت تعجب شما شک می کردم نکند راست می گویید و صد البته به قول شاعر من عذر خواهی می کنم ... تا سوزن شعر طنز را نخ کردیم
با خنده سفر به قعر دوزخ کردیم
دیدیم همایش مدیران بر پاست
از سردی آن خطابه ها یخ کردیم!
اما در مورد چلیپا نیگاه من اگه شعر های طنزی که تو کلبه می گذارم اجتماعی تر شده فقط بابت اینه که نصیحت استاد در من اثر کرده انشائ ا...
قنداق کرده اند مرا از جنینی ام
یک عمر رفته است - و من باز نی نی ام
پستانکی سپرده به من مام کشورم
معتاد شیر خشک شدم- فین فینی ام
من گرچه زاده ی اویم گاه گفته ام
من هندی و هلندی و روسی و چینی ام
وقتی که دامنم پر از آروغ و جیغ هاست
مجبور به چشیدن معجون دینی ام
انگشت می مکم وقتی گیج و خسته ام
تا کی به جای لب -من مشغول بینی ام!؟
تاتی نداده اند مرا- کفش می خرند
تشویق کرده اند به یکجا نشینی ام
پاشیده اند فلفل و هل در دهان من
تا من نیاورم به زبان اینچنینی ام
ای کاش پایکوبی من جرم من نبود
شاید که باورم می شد یک زمینی ام
قنداق کرده اند مرا از جنینی ام
یک عمر رفته است و من باز نینی ام --------------------------------------------------- یک بار دیدم او را ، عمری شدم خمارش
ای کاش کرده بودم، آن لحظه جان نثارش
در آن نگاه اول، ما را ندیــــــــــده در رفت
ای کاش دیده بودی ، مانــند من فرارش!
از پشت سر جوان بود ، زیبا و مهربان بود
این گونه زیر چشمی ، سنجیده شد عیارش
یک بوسه از لب او ، سرقت نمی توان کرد
چاهی بکن عزیزم ، دزدیده ام منــــــارش!
با بوسه های کشکی ، گاهی عنایتی کن
یعنی بساب قدری ، کشکی در آن تغارش!
این قصه ای قدیمی ست ، شاعر فدای ظاهر
شاعر نیفتد اصلن ، با بطن و متــــن، کارش!
(در بین شعر خوانی، با آگهی چــــطورید؟
تبلیغ مفت و مجان ، از ســــــاوه و انارش!
آن میوه ای که دستت، ناخورده می دهد آب
در می رود تلنگش ، تا می دهی فشارش!
منظور شاعر این جا ، صرفا انار ساوه ست
لطفا به میل شخصـی ، معنا نکن انارش!
با پوزش فراوان ،بشـــــــــنو ادامه ی شعر
شاعر اگر چه از خط ، خارج شده قطارش!) ------
دنبال او دویــــــــدم ، اما نمی رســــــــیدم
آن سان که نره شیری، در می رود شکارش!
با دوستان خشونت ، با دشمــــــنان رفاقت
این بود مطمئنا ، سر لوحه ی شـــــعارش!
من نیز دادم از لج ، تغییر ســــــــوژه ام را
تا مثل من بسوزد ، با سر نوشــت تارش!
چون مطربی حرام است ، خواننده را گرفتند
با افتخار کردند ، در جیب او ســــه تارش!
در عرصه ی جهانی ، هســـــتیم اگر موفق
برگردد این به دکتر ، با سعی بی شمارش!
(فلفل نبین چه ریز است ، بشکن ببین چه تیز است)
آتـــــش گرفته دنیا ، از شـــــــــدت بخارش!
دکتر خودش به ما گفت ، بی شک جهان سلطه
عمرش رســـــــد به آخر ، در می رود زوارش!
آن کشوری که فوتبال ، شد ورزش نخستش
یک چهره مثل پروین ،شد کل افتخــــــارش!
از گینه بیســــــــائو ، بردیم و بعد از آن هم
بردیم بنگلادش ، با آن همه ســـــــــتارش!
اسب چموش فوتبال ، شیهه کـــشد فراوان
جفتک زیاد دارد ، هر کس که شد سوارش!
اوضاع ورزش ما ، مانند شـــــــعر من شد
هر کار کردم اما ، رفت از کفم مهــــارش! ------------------------------------------------------
نه ظالم، ظلم می کند!
نه قاتل، قتل می کند!
نه سارق، سرقت می کند!
و نه سیاستمدار دروغ می گوید!
در خواب همه خوب می شویم!
----------------------------
رژیم ناخواسته!
اول به زبان وعده، خوابت کردند
بیدار شدی سپس جوابت کردند
تاآن که به وزن ایده آل ات برسی
در پیچ وخم اداره آبـــــــت کردند! --------------------------------------------- گوش هایم تازگی سنگین شده
من نمی دانم چراهمچین شده؟!
آن یک از پهلو فشارم می دهد
این یک از هر سو فشارم می دهد!
هم ز چپ خیری ندیدم، هم ز راست
درد من افزون شده! درمان کجاست؟!
(این چپ و این راست، مقصد گوش بود
گر چه قدری هم سیاست توش بود!)
سابقن این گوش این طوری نبود
دردها یک باره و فوری نبود
حرف حق را می شنیدم غالبن
گوش می دادم به حرف مرد و زن
(گر چه رندی گفت در عصر جدید،
حرف زن را می شود بهتر شنید!)
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
در زمان کودکی گوش حقیر
بود سوراخش ز تنگی بی نظیر
هم درونش پاک و هم بیرون تمیز
در میان سایر اعضاء عزیز!
بین نسل سابق و نسل جدید
این چنین گوشی کسی هرگز ندید!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نم نمک انگشت کردم داخلش
تا زدم بر پرده مهر باطلش
چوب کبریت و سوئیچ و شا کلید
بارها در عمق آن شد ناپدید
باز هم از خانه ی مادر زنم
می شنیدم پچ پچ خواهر زنم!
(وایِ از این گوش ها ،آن گوش ها
قصه ی سوراخ تنگ و موش ها !)
حدّ سوراخش که بی اندازه شد
این یکی در ،دیگری دروازه شد
(از در و دروازه گفتم،حال کن
سوژه ی طنز مرا دنبال کن!)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر کسی پست ریاست را گرفت
بعد از آن که پشت میزش جا گرفت ،
می برد از یاد قول خویش را
پس بیندازد قرار پیش را
می چپاند پنبه هی در گوش خود
می رود دنبال عیش و نوش خود! ------------------------------------------------- در بدو تولدم
خشکسالی عجیبی بود.
من که درست به یاد نمی آورم
مادر می گفت،
شیرش که خشک شد
شیر خشک گران شد!
شب، پدر دعای باران خواند
صبح،سیل خانه خرابمان کرد!
وحالا که تو روز به رور شیرین تر می شوی
من قندم بالا رفته است!
بدشانسی از این بیشتر؟! ---------------------------------------------- با شعر و شعار گوش ها پر کردند هر شخص ضعیف نانش آجر کردند در کشور ما که نه، ولی یک جایی سرها همگی داخل آخور کردند ---------------------------------------- گفتم تو همیشه ساده ای ؟ گفت بله
آهوی کنارجاده ای ؟ گفت بله
گفتم تو موافقی زن من باشی!
با سرعت فوقالعاده ای گفت بله ------------------------------------------ مرده هم بی گمان دلی دارد مثل ما «زید» خوشگلی دارد در کنار پری وشان! در قبر هر شب جمعه محفلی دارد! با «شهین» و «مهین» آن دنیا روز و شب عیش کاملی دارد هر زمانی که می شود دلتنگ لب دریا و ساحلی دارد مرده هم آدم است در واقع! رفقای اراذلی دارد چون تمام مجردان اوهم، در امورش مشاکلی دارد شام اگر مرغ یا که جوجه نبود ساندویج فلافلی دارد غالباً در حجاب و پوشش خود مطمئناً مسایلی دارد نه پلیسی که یقه اش گیرد نه محل مرد جاهلی دارد ما که بی مسکنیم! اما او خوش به حالش که منزلی دارد! --------------------------------------------
امین عزیز کلبه ات حرف نداره مثل خودت فقط ممیزی اش سخته
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی استاد یه چیزی یکم ذهنم رو به خودش مشغول کرده اونم علامت تعجب و سوالهایه که مقطع نصایحتون رو مزین می کنه نمی دونم نقطه زیر علامت تعجب جای بهتری داره یا نقطه زیر علامت سوال اما مهم اینه که نقطه ها همیشه زیرند پس نباید نقطه بود نقطه های تسلیم اصلن قشنگ نیستن نقطه های تسلیم یا زیر علامت سوالند یا زیر علامت تعجبن که چرا به چه دلیل حالا لطفشو هر کسی میخواهد بفرماید حکمش رو هم هر کسی میخواهد بیندیشد و نمی دونم چرا اینقدر نقطه چین آزاد بدون حس زیر قید علامتی بودن کمیاب است در ادبیات ما شایددلیلش این باشه بیدارتره و البته سر بی دارش آرزوست
چرا نمیشود بگویم از شما علامت سوال نمیشود بگویم از شما چرا علامت سوال
به هر طرف که میروم مقابل من ایستاده است همیشه مثل نقطه زیر یک عصا علامت سوال
تو آن طرف کنار خط فاصله- نشستهای و من در این طرف در انتهای جمله با علامت سوال
نمیشود به این طرف بیایی آه نه... به من نگو! دو نقطه بسته است راه جمله را.. علامت سوال
نخواستند آه! من وَ تو برای هم... ولی برای چه؟ برای چه نخواستند ما دو تا... علامت سوال؟؟
تو رفتهای و نقطهچین تو هنوز مانده است به روی صفحه بعد واژهی کجا... علامت سوال
دوباره شاعری که داخل گیومه بود میگریست و بین هق هق شکسته شش هجا- علامت سوال...
الا ای جوانی که هستی نژند به کنکور سرتاسری دل نبند نگیرد درخت تو گر بار علم نترس از ملامت و یا ریشخند گرفتیم یک ضرب وارد شدی به مهد خرد تا شوی بهره مند شود عمر تو چار سالی تلف پس از آن لیسانسی به دستت دهند درکوزه باید قرارش دهی « که از باد و باران نیابد گزند» چو بیکار گشتی و علاف و ول شوی آخر افسرده و دردمند ولی گر به چنگ آوری دکترا به جعل و به مکر و به هر راه گند نشیند لب بام تو مرغ بخت به کاری شود دست و بال تو بند برو جعل می کن نگو چیست جعل نگو جاعلان مدارک خرند پس از جعل مدرک بشو پاچه خار که پیش مدیران شوی سربلند به مدح چپ و راست همت گمار به این یک تبسم ،به آن یک بخند بهر سوی بادی وزیدن گرفت به آن سوی فوراً بشو پای بند به بالا چنان می ترقی شدید که ده پست و منصب برایت کمند! به لطف تملق به یاری جعل .................یاری به بند از این ها مهمتر در این گیر و دار شوی .......... جوان رو به «جاوید» فرمود که: الهی دهانت شود پر ز قند از امروز تعطیل شد درس و مشق گرفتم حسابی ز شعر تو پند در این روزگار دروغ و کلک بگو دانش و علم کیلویی چند؟؟
هژبر یزدانی از چهره های سرشناس و ثروتمند سالهای پیش از انقلاب، روز ۲۸ فروردین در سن ۷۶ سالگی در کاستاریکا در گذشت.
هژبر در خانواده ای گله دار در سنگسر اطراف سمنان متولد شده بود و خودش نیز از همین راه به ثروت رسید. نقل است که شهرداری تهران به دلیل گسترش شهر نمی توانست گوشت مورد نیاز شهر را تامین کند. در این میان هژبر یزدانی که به دلیل حرفه پدر و آشنایی که با دامداران بزرگ اطراف تهران داشت، قبول کرد که گوشت مورد نیاز شهر را تامین کند. برخی می گویند که همین کار مسیر او را به سوی فعالیت های اقتصادی گسترده باز کرد.
تصویری که از آقای یزدانی در سالهای پیش از انقلاب ارائه شده، متناقض، پر ابهام و رازآلود است اما تردیدی در موفقیت اقتصادی او وجود ندارد. ظاهرا وی تا اواخر دهه چهل خورشیدی زندگی متعارفی داشته اما در دهه پنجاه زندگیش به طور کلی دگرگون شده است.
فعالیت های اقتصادی او اگر چه با دامداری و کشاورزی گره خورده بود اما بعدها به بانکداری نیز گسترش پیدا کرد و ابتدا بخشی از سهام بانک صادرات را خرید ولی بعد از آن سهامدار اصلی بانک ایرانیان شد.
فعالیت های اقتصادی او علاوه بر شهر محل تولدش سنگسر و مناطق اطراف به سطح کشور توسعه پیدا کرده و او مجتمع های کشاورزی در مناطقی در گرگان و گنبد، اصفهان، گوهر کو و تمب در سیستان و بلوچستان، شیروان و قوچان داشت و در کار تولید قند، تولید پنبه و تولید کفش نیز فعال بود.
تصویری که دولت جمهوری اسلامی ایران از موفقیت آقای یزدانی ارائه می دهد تصویر فردی است که روابط نزدیکی با دربار داشته، از حمایت بهائیان برخوردار بوده و خود وی نیز بهایی بوده است و همین روابط مسیر وی را در به دست آوردن ثروت مثال زدنی باز کرده است. بنابر گزارشها وی وامهای کلانی از طریق روابطی که داشت، از بانک های گرفته بود.
شرکت هایی کشت و صنعت شاهین، کفش اطمینان، کفش ایران، قند اصفهان، شرکت کشاورزی و دامپروری کیخسرو، شرکت قند قزوین، گوشت آریازمین، کارخانه قند شاه زند، قند قوچان وشیروان و بجنورد و شرکت ریسندگی و بافندگی پاکریس از جمله واحدهای تولیدی و تجاری آقای یزدانی بوده است.
ظاهرا بیشتر از ۲۱ کارخانه داشته که بزرگترین آن مجمع قند شیروان بود و یک مجمتع کشت صنعت نیز در سمنان در دست ساخت داشت که بعد از انقلاب ساخت آن متوقف شد.
مجتمع بزرگی که آقای یزدانی در انتهای خیابان پیروزی تهران (فرح آباد سابق) داشت به سپاه پاسداران رسید و الان مقر فرماندهی و ستاد سپاه پاسداران و نیروهای وابسته است.
با وجود همه روابطی که آقای یزدانی با دربار داشت در مرداد ماه سال ۱۳۵۷ ظاهرا به دلیل تصرف زمین های دولتی به زندان افتاد و تا زمان انقلاب در بهمن ماه همان سال در زندان بود اما با وقوع انقلاب از زندان آزاد شد و به همراه سرتیپ محرری، رئیس زندان قصر به خارج گریخت.
او ابتدا به امریکا و از آنجا به کارستاریکا رفت و در آنجا با همکاری تعدادی از ایرانی ها یک مجتمع بزرگ راه اندازی کرد.
اموالش بعد از انقلاب به قدری زیاد بود که بعد از صدور حکم مصادره اموال سلسله پهلوی، آیت الله خمینی بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران آقایان علی طرخانی، اسدالله عسگراولادی و حبیب الله شفیق را مامور کرد تا اموال هژبر را در اختیارگرفته و از آن حفاظت کنند.
بخش عمده اموال هژبر یزدانی به بنیاد مستضعفان رسید و و در طول این سالها بسیاری اموالش بارها دست به دست شده اند.
هژبر یزدانی که در شهر سن خوزه در کارستاریکا زندگی می کرد در کنار مزرعه اش تابلوی بزرگی نصب کرده بود که بر آن نوشته بود سنگسر. این تابلو یادآور محل تولدش سنگسر است.
البته چند وقتی است درگذشته است. خدا ان شاا... آخر و عاقبت همه ما را به خیر کند.
و الی آخر آن زندگی باید کرد. --------------------------------------------------- دیوار را برای فـرار آفریدهاند
آیینه را برای غبار آفریدهاند
احیای بوسه را که اهمّ مسائل است
در ابتدای سال، بهار آفریدهاند
تا ذهن شاعران جهان منحرف شود
لیمو و پرتقال و انار آفریدهاند
تا خوب منتقل بشود حس عاشقی
در جامعه گروه فشار آفریدهاند
پاداش داوران وطن سخت واجب است
دور چمن، درخت چنار آفریدهاند
حرف حساب تا که بسابیم در جهان
کشک آفریدهاند و تغار آفریدهاند
اعداد از شمردن فضل تو عاجزند
زین رو، هزار گونه «هزار» آفریدهاند
اسفندیار، میگزد و پیش میخزد
همراه مار، مهره مار آفریدهاند
..
مردم سه دستهاند: گروهی حریص و هار
یک عده را برای ناهار آفریدهاند
ما شاعران بی سر و پای اضافه را
در حیرتم برای چکار آفریدهاند؟
رحیمی نژاد
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 ساعت 05:17 ب.ظ
سلام امین آقا فعلآ مطلب ندارم ولی به زودی با مطلب میآم راستی خودتون شعر میگید خوش به حالتون منم خیلی دوست داشتم میتونستم. یه خاطره در این مورد دارم که اگه از استاد نمی ترسیدم تعریف میکردم
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...
در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستاییها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون.
امروز سعادتی شد بازبینی کردم امین دست مریزاد چقدر از بی ادعاهای عمیق خوشم می آید. امین بی ادعای عمیق! شهادت می دهم که تو را در طی ۴ سال دانشجویی نشناخته بودم. خدا ان شاالله تو را سعادتمند کند.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام
شاید عصبانی شوی اگر گویم(بلند) آآقای استاندارد
چرا اصلا از کلبه تان در نمی آیی؟ نظر نمی دهی !
شعر آخر از من بود گمان کنم نامم منقش نگردید!
کوچیک سپاسگذارم.
سلام حتما یادم می ماند آرایشگاه بروم کمی سرم شلوغ شده است و برای اینکه سریعتر فکر کنم (حتی به حرفهای ؛بوی فیروزه؛ ) مجبورم به پیچهای مغزم روغن بزنم ودر گوشه دستم علامتی می زنم که یادم نرود که نگاهم تا کلبه بوی فیروزه قد بکشد و این خیلی خوب است خیلی خوب
کمی در جواب آخرین شعرش
آهسته ایستاد پری سان برابرم
چندان که قصه ی پریان گشت باورم
آن قدر ایستاد که دیوانه اش شدم
یعنی پرید مثل پری عقل از سرم
دیوانه می شناسد دیوانه را ز دور؛
با چشم های شاعره می دید شاعرم
موزون تر از تمام غزل های عمر من
آمد نشست روی ورق های دفترم
از درد و داغ شاعری من خبر که داشت...
اما خبر نداشت از آن درد دیگرم
از درد دیگر...آه...نگوییم بهتر ست
از درد دیگر ...آه...نپرسید...بدترم!
--------------------------------------------------
از دست رفته است خیالی که داشتیم
خشکیده است جوی زلالی که داشتیم
بر ما چه رفته است که از دست رفته است
لطف دو نیم لقمه ی خالی که داشتیم
بین حرامیان به دنبال نان و نام
نامش بلند نان حلالی که داشتیم
روی تمام قاعده ها می زدیم خط
با شعر های زیر سوالی که داشتیم
در قاف شعر،شهپر سیمرغ اگر نبود؛
در گاف قافیه پر و بالی که داشتیم
حسی هنوز بود برای غزل شدن؛
شادی اگر نبود؛ ملالی که داشتیم
بادی وزید و دفتر حافظ به باد رفت
یعنی که سوخت آن همه فالی که داشتیم
خون بغض کرده اند غزل های تازه مان
انگار تیر خورده غزالی که داشتیم
---------------------------------------
ای سر! که با سر نیزه ها پیوند داری
آخر بگو کی سر به بالین می گذاری؟
اندوهباران غروب شام پیداست
در مشرقی خونین که بر سر نیزه داری
ای غرق در گودال خون! ای عرش زخمی!
آهی بکش!...آهی...که "خون دریا" بباری
در این خزان آه!...ای بهار بی نهایت
کی لاله های پیکرت را می شماری؟
زیباست بر سر نیزه آوای انا العشق
زیباست در نخجیر آواز قناری
زیباست این، زیباست این،زیباست...زیباست!؛
وقتی گشاید بال مرغ بیقراری
عشق این چنین تقدیر ها را دوست دارد
با عشق این تقدیر را سر می سپاری
تقدیر اگر از حلق اسماعیل بگذشت؛
قربانیی شایسته تر می خواست...باری...
.... حلق حسین است این...نه اسماعیل...دریاب
کیفیت این تحفه را ای تیغ کاری!
خوش آمده یی مادر بر سنگ مزارم
خوش آمده یی بنشین یکدم به کنارم
باز آمدی و بوی تو را گرفته خاکم
از اشک دو دیده ئ تو من شسته و پاکم
بس کن دگر این زاری ، لبخند بزن گاهی
حرفی بزن از هر کس ،از هرچه که آگاهی
مادر تو بگو که مرگ من با تو چه کرد
ا ی وا ی به من چه می کنی با این درد
سیما ی تو را غصه دگرگون کرده
لبخند تو را برده و افسون کرده
چشمان تو چون چشمه همی می جوشد
قلب تو فقط جامه ئ غم می پوشد
ا ی وا ی به من که دست من کوتاه ست
افسوس که زندگی چنین خودخواه ست
مادر تو بگو از آن جگر گوشه ئ من
از آنکه شد از زمین دل توشه ئ من
مادر توقسم بخورکه اوخوب وخوشست
جزدست تونیست روی سرش دیگردست
مادر تو بگو برادرم کو ، کجاست ?
او با تو نیامده ، چرا ناپیداست
امروز به سفر رفته و یا بیمار ست
شادم کن و گو کنار یک دلدار ست
هر روز به عشق خاک من اینجا بود
می سوخت دلم همیشه او تنها بود
مادر تو به او بگو که آرام شود
در پیش حقیقتی که هست رام شود
مادر تو بگو که بی قراری نکند
من را تو قسم بده که زاری نکند
یادش چه بخیر همیشه با هم بودیم
ما برادر و رفیق و محرم بودیم
مادر تو بگو در پی کارش باشد
شادم کند و به فکر یارش باشد
مادر چه خبر ز حال و احوال پدر
از آن کمر شکسته از مرگ پسر
از آن گل پائیزی پژمرده شده
آن گل که ز طوفان غم افسرده شده
مادر تو بگو چه می کند دل تنگ ست ?
رخساره ئ داغدار او بی رنگ ست ?
مادر تو بگو که آن دلارام چه شد
آنکس که مرا فکند در دام چه شد
سوگند به تو که بیقرارش بودم
من عاشق دل خسته ئ زارش بودم
که گاه می آمد و بمن سر می زد
بر خانه ئ از خاک من او در می زد
از پشت در خانه به او می گفتم
هر روز به یاد عشق او می افتم
او یاد ز ایام خوشیها می کرد
آنروز مرا قشنگ و زیبا می کرد
اکنون چه شده ? کجاست ? او یار که شد?
بعد از دل من بگو که دلدار که شد?
مادر چه خوش آمدی و شادم کردی
بازم تو که آمدی و یادم کردی
دیگر تو برو که دیر وقت است مادر
باید که ببندیم در دروازه ئ شهر
سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه / زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست / این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز / دوش گیریمو بخاکش برسانیم که چه؟
پی این زهر حلاحل به تشخص هر روز / بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟؟
دور سر هلهله هاله شاهین اجل/ ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟؟
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند / هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟
قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز / بی ثمر غوره چشمی بچلانیم که چه؟
ما طلسمی که خدا بسته ندانیم شکست / کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟؟؟
شهریارا .دگران فاتحه از ما خوانند / ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟..
-------------------------------------------------------------
صدف سینه من عمری
گهر عشق تو پروردست
کس نداند که درین خانه
طفل با دایه چه ها کردست
همه ویرانی و ویرانی
همه خاموشی و خاموشی
سایه افکنده به روزنها
پیچک خشک فراموشی
روزگاری است درین درگاه
بوی مهر تو نپیچیدست
روزگاری است که آن فرزند
حال این دایه نپرسیدست
من و آن تلخی و شیرینی
من و آن سایه و روشنها
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزنها
یاد باد آن شب بارانی
که تو در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
که تو یک سینه صفا بودی
رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا خندان
به یکی بوسه روا کردی
باد هنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سینه شب بشکست
نفس تشنه تبدارم
به نفس های تو می آویخت
عود طبعم به نهان می سوخت
عطر شعرم به فضا می ریخت
چشم بر چشم تو می بستم
دست بر دست تو می سودم
به تمنای تو می مردم
به تماشای تو خوش بودم
چشم بر چشم تو می بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو می رفتم
هرکجا عشق تو می فرمود
از لب گرم تو می چیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
اشک و لبخند و تماشا کو
آنهمه قول و غزل ها کو
باز امشب شب بارانی است
از هوا سیل بلا ریزد
بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد
من و اینهمه آتش هستی سوز
تا جهان باقی و جان باقی است
بی تو در گوشه تنهایی
بزم دل باقی و غم ساقی است
سلام
وصف الحال
آقایان پس از مرگ همسرشان
مـــــردها کاین گریه
در فقدان همســــــــر می کنند
بعد مرگ همســـــــر
خود ، خاک بر سر می کنند !
خاک گورش را به کیسه ،
سوی منزل مـــی برند !
دشت داغ سینـــــه ی
خـــــود ، لاله پرور می کنند
چون مجانین ! خیره بر
دیوار و بر در مــــــی شوند
خاک زیر پای خود ، از
گریه ، هــــــی ! تر می کنند
روز و شب با عکــس او ،
پیوسته صحبت می کنند
دیده را از خون دل ،
دریای احمــــــــر مــــی کنند !
در میان گریه هاشان ،
یک نظر ! با قصد خیــــــر !!
بر رخ ناهیـــــــد و
مینـــــــــا و صنــــــوبر می کنند !
بعدٍ چنــــــدی کز
وفات جانگــــــــداز ! او گذشـــت
بابت تسلیّت خـــــــود
! فکــــر دیگــــــر مـــی کنند
دلبری چون قرص ماه و
خوشگل و کم سن و سال
جانشیـــــــــن بی
بدیل یار و همســـــــر می کنند
کـــــــــج نیندیشید
!! فکــر همســـــــر دیگر نیَند !
از برای بچـــه هاشان ،
فکر مـــــــادر مـــی کن
-------------------------------------------
چه کسی می گوید که گرانی شده است؟؟
دوره ارزانی است
چه شرافت ارزان، تن عریان ارزان
و دروغ از همه چیز ارزان تر
و چه تخفیف بزرگی خورده است، قیمت هر انسان
---------------------------------------------------------
شنیدم گفت روباهی به شیری
مواظب باش دمبم را نگیری
که در پیش مقام من تو پستی
بکش آه و بزن بر سر دو دستی!
به دنیا آورم اولاد و اطفال
دو بار ای بینوا در طول هر سال
ولیکن دیگران زایند یک بار
شوند آن گاه مثل شاخ بیبار
به شیر جنگلی این حرف برخورد
ولی اصلاً به روی خود نیاورد
اگر چه شد غمین از این کنایه
نکرد اصلاً ز دست او گلایه
در آن حالت بخندید و به او گفت
بیا و کفشهایم را بکن جفت!
تصور میکنم چاییدهای تو
رفیقا واقعاً زاییدهای تو!
بلی شیر است و خیلی دیر زاید
ولی وقتی بزاید، شیر زاید! (*)
-----------------------------------------
داشتیم جدول کلمات متقاطع روزنامهای را حل میکردیم، یاد حرف یکی از مسؤولان افتادیم که گفته بود اگر مهاجمان عمودی بیایند، افقی برخواهند گشت. راستی اگر تمام چیزهای عمودی، افقی میشد و تمام چیزهای افقی عمودی، دنیا به چه وضعی درمیآمد. تصور بفرمایید برج میلاد خوابیده و دریاچه پارک ملت ایستاده است.
--------------------------------------------------
روغن اعلا به کرمانشاه خواهم برد و بعد
مىنشینم در اتول، چاقو به زنجان مىبرم
گر گذار افتد مرا در شهر قم، از سمت شوش
چند قوطى با خود آنجا بنده سوهان مىبرم
سنگ پا را مىبرم قزوین و پشمک را به یزد
جعبهاى گز با خودم سوى صفاهان مىبرم
مىبرم شیراز لیمو، مىبرم تبریز چرم
تو را "کن"، سیب را سوى شمیران مىبرم
مىبرم خرما به جهرم، مىبرم مشهد هلو
قالى صد رنگ را هم سوى کاشان مىبرم
مىبرم با خویشتن در ساوه یک گونى انار
لات و لوتى گر ببینم چاله میدان مىبرم
توى این دنیا که هر چیزى در آن وارونه است
بعد از این من زیره را با خود به کرمان مىبرم
--------------------------------------------------------
ای جماعت چطوره حالاتتون
قربون اون فهم و کمالاتتون
گردنتون پیش کسی خم نشه
از سر بنده سایهتون کم نشه
راز و نیاز و بندگیتون، درست
حساب کتاب زندگیتون درست
باز یه هوا دلم گرفته امروز
جون شما دلم گرفته امروز
راست و حسینیش نمیدونم چرا
بینی و بینیش، نمیدونم چرا
فرقی نداره دیگه شهر و روستا
حال نمیدن مثل قدیما دوستا
شاپرکا به نیش مجهز شدن
غریبگزا هم آشنا گز شدن
شعرم اگه سست و شکسته بسته است
سرزنشم نکن، دلم شکسته است
آدم دلشکسته بهش حرج نیست
شعر شکسته بسته بهش حرج نیست
تا که میفته دندونای شیری
روی سرت میشینه برف پیری
کمیسیون مرگ میشه تشکیل
درو میشن بزرگترای فامیل
یه دفعه همکلاسیا پیر میشن
همبازیا پیر و زمینگیر میشن
رمق نمونده تا بریم صبح زود
پیاده تا امامزاده داوود
گذشت دورهای که «ما» یکی بود
خدا و عشق آدما یکی بود
تو کوچههای غربی ِ صناعت
عشق و گرفتن از شما، جماعت
درسته دیگه توی شهر ما نیست
دلی که مثل کاروانسرا نیست
یه چیزی میگم ایشالّا دلخور نشین
قربون اون دلای تک سرنشین
شهر بدون مرد، شهر درده
قربون شکل ماه هر چی مرده
مردای ده، مردای کاه و گندم
مردای ده مردای خوان هشتم
مردای پشت کوه، مثل خورشید
تو دلشون هزار جام جمشید
کیسه چپقها به پر شالشون
لشکر بچهها به دنبالشون
بیل و کلنگشون همیشه براق
قلیونشون به راه، دماغشون چاق
صبح سحر پا میشن از رختخواب
یکسره رو پان تا غروب آفتاب
چارتای رُستَمن به قدّ و قامت
هیکلشون توب، تنشون سلامت
نبوده غیر گردهی گلاشون
غبار اگر نشسته رو کلاشون
کلامشون دعا، دعاشون روا
سلام و نون و عشقشون بیریا
مردای نازدار اهل شهرن
با خودشون هم این قبیله قهرن
مردای اخم و طعنهی بیدلیل
مردای سرشکستهی زن ذلیل
مردای دکترای حلّ جدول
مردای نق نقوی ِ لوس ِ تنبل
لعنت و نفرین میکنن به جاده
اگر برن چار تا قدم پیاده
مردای خواب تو ساعت اداری
تازه دو ساعتم اضافهکاری
توی رَگاشون میکشه تنوره
تریگلیسرید و قند و اوره
انگار آتیش گرفته ترمههاشون
همیشه تو همه سگرمههاشون
به زیر دست، ترشی و عبوسی
به منشی اداره چاپلوسی
برای جَستن از مظان شکها
دایرةالمعارف کلکها
بچه به دنیا میآرن با نذور
اغلبشون یه دونه اون هم به زور
پیش هم از عاطفه دم میزنن
پشت سر اما واسه هم میزنن
اینجا فقط مهم مقام و پُسته
مردای شهری کارشون درسته
مشدی حسن چای و سماورت کو
سینی با قالی و گلپرت کو؟
ای به فدای ریخت و شکل و تیپت
بوی چپق نمیده عِطر پیپت
مشدی حسن قربون میز و فایلت
قربون زنگ گوشی موبایلت
اون که دهاتی و نجیبه مشدی
میون شهریا غریبه مشدی
قدیم تَرا قاتله هم صفت داشت
دزد سر گردنه معرفت داشت
اون زمونا که نقل تربیت بود
آدمکُشی یه جور معصیت بود
معنی نداره توی عصر «سی دی»
بزرگ و کوچیکی و ریش سفیدی
تقی به فکر رونق نقی نیست
کسی به فکر نفع مابقی نیست
مقالهها پشت هم اندازیه
جناج و باند و حزب و خط بازیه
بس که به هر طرف ستادمون رفت
صراط مستقیم یادمون رفت
ارزشمون به طول و عرض میزه
چقدر میز و صندلی عزیزه
تموم فکر و ذکرمون همینه
که هیشکی پشت میزمون نشینه
اونا که مرد و زن دعاگوشون بود
میز ریاست سر زانوشون بود
بیا بشین که میز اگه وفا داشت
وفا به صاحبای قبل ِ ما داشت
قدیم که نرخها به طالبش بود
ارزش صندلی به صاحبش بود
فقیه اگه بالای منبر مینشست
جَوون سه چار پله پایینتر میشِست
معنی شأن و رتبه یادشون بود
حرمت مردم به سوادشون بود
روی لبت خوبه تبسم باشه
دفتر کارت دل مردم باشه
مردا بدون میز هم عزیزن
رفوزهها همیشه پشت میزن
خلاصه قصه اون قدر دِرامه
که ایدز پیش دردمون زکامه
فتنه و دعوا سر نونه مشدی
دوره آخرالزمونه مشدی
جسارتاً شعرم اگه غمین بود
به قول خواجه «خاطرم حزین» بود
دعا کنین که حالمون خوب بشه
تا شعرمون یه ریزه مرغوب بشه
حسنک دیروز...حسنک امروز!!!
گوسفند بع بع می کرد.
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.
حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.
او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.
او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند..
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.
کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.
پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر میشکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد..
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند...
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .
اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد...
می گفت رونده مثل جوبارم رفت
می گفت که از قرار بیزارم رفت
می خواست که عاشقت بماند دائم
ناچار نگفت دوستت دارم رفت
من سنگ صبور اهل دردی شده ام
در پیش غمت آهن سردی شده ام
یک روز شد و نمردم از رفتن تو
ماشاءالله شیرمردی شده ام
می نالم و نالیدن مردان کم نیست
فریاد که می سوزم و کس محرم نیست
بگذار بگریم از سر درد که مرگ
بر درد دواسوز دلم مرهم نیست
هرچند در مدح و غزل را بستم
هرچند دل از مهر همه بگسستم
آن لحظه که آهنگ سرودن دارم
ناچارم و بازهم به یادت هستم
-------------------------------------------
سلام به امین عزیزم٬ رفیق شفیقم
آدم وقتی میاد این مطالب قشنگ رو می خونه یه حس جالبی بهش دست می ده مخصوصا وقتی با اسم خودش مواجه می شه و اینکه می فهمه یکی تاریخ تولدش رو می دونه
واااااای امین اشک تو چشام جمع شد
راستش کاملا غافلگیر شدم
تو از کجا یادت بود
راستی روز تولدم رو نمی دونستم اما به یمن وجود تو فهمیدم که شنبه بوده
ایول داری
یه جا دیگه هم به وجد اومدم و اون وقتی بود که اسم سلمان رحمانی رو دیدم
آخ که چقدر دلم براش تنگ شده
هم خسته ز بیرونم و هم خستهام از تو
هر قدر که از زیر بدم بدترم از رو
از نسخة ی بیمصرف هر دکتر بیخیر
شد خانة ی مسکونی من سیلوی دارو
یک بار پس از مصرف بیدقت یک قرص
تا صبح زدم روی تشک پشتک و وارو
دیگر به حکیمان وطن نیست امیدی
از بس متخصص زده بیرون ز ابرقو
چون خاصیتی نیست در این قوم محال است
امید بهی داشتن از شلغم و کاهو
از اردک و مرغابی و گنجشک و حواصیل
شد بیشتر آمار فلاطون و ارسطو
یک عمر به تحقیق و پژوهش گذراندند
شد حاصلش این نکته ی باریکتر از مو :
صد سال اگر بر لب جویی بنشینی
هرگز گذر عمر نبینی لب آن جو !
از قصة ی سوراخ و دم موش گذشتیم
حاشا که رعایت شود اندازة ی جارو!
دور است سرِ آب در این بادیه افسوس
ما را به بلم نیست به جز دستة ی پارو
با اینکه دو بیت از غزلم غیر ضروری ست
یک قافیه مانده ست مگر می روم از رو !!
دل گشت به دنبال تو در گوگل و یاهو
ماننده به صیاد که اندر پی آهو
هی دربدر این وب و آن وب شد و نالید
پرسید ز هر کاربری: استاد ما کو؟
------------------------------------------------
خیابان شد قرق با ادعای حل مشکل ها
ومشکل شدعبور از شهر بر ول ها و نا ول ها
من آنجا بودم اما اشتباهی هم نمی کردم
گرفتند اشتباهاً بنده را هم با اراذل ها!
مرا بردند آنجایی که نامش رفته از یادم
گروهی را هم آوردند آنجا از منازل ها!
نه قتلی کرده بودم نه به سرقت متهم بودم
شبی را صبح کردم پیش سارق ها و قاتل ها
به آنها گفتم:آخر!جرم من؟ گفتند:می فهمی!
که جرمت بستگی دارد به خیلی از مسائل ها!
اگرتنهانشستی روی جدول،اینکه جرمی نیست
ولی گویا نشستی با کسی روی جداول ها!
تو را از دلبران و گلرخان شهر سهمی نیست
که مال دیگرانند این پری روها و خوشگل ها
تو استادی مگر هنگام تعطیل مدارسها!
مرتب می روی چون سایه دنبال محصل ها!؟
نمی دانم کجا!در محفلی دیدم ؟! شنیدم؟!نه!
خجالت می کشم ازشرح آن شکل و شمایل ها!
نمیدانم چه معنی داشت آن اوضاع نا مطلوب
نمیدانم چه رنگی داشت آن رژها و ریمل ها!
گرفتم جلب کردیم آنچه مجنون بود با لیلی
کجا باید نگهداریم از این عشاق محمل ها!؟
سلام و ممنون مجتبی ممنون از اینکه سر میزنی و پی ام میدی
با این که بازار همه کساده
زنگ خور گوشی ت ولی زیاده
می گن که خیلی رفت و آمد داری
می گن که خیلی ام در آمد داری
می گن که پز می دی تو قوم و خویشا
بچه ها دیدنت دیشب تو گیشا
خاطرتو اونا که خیلی می خوان
شبا می یان زیر پل کریم خان
بچه ها دیدنت یه شب هراسون
داشتی می رفتی میدون خراسون
شبا می گن می ری سعادت آباد
نصف شبا می ری رو برج میلاد
عصرای جمعه هم ولی عصری
صبحای شنبه هم که چاررا قصری
همین جوری بچسب به رزق و روزی
نیفتادی تا که به روغن سوزی
کنار گل گیرت می گن نوشته :
دنده عقب نرو که خیلی زشته
خدا کنه یه روز مهندس بشی
می گن موتور داری مسافر کشی !
----------------------------------------------
تو چراغ آفتابی ، گل آفتابگردان
نکند به ما نتابی ، گل آفتابگردان
گل آفتاب ما را ،لب کوه سر بریدند
نکند هنوز خوابی ، گل آفتابگردان؟
نه گلی فقط که نوری ، نه که نور بوی باران
تو صدای پای آبی ،گل آفتابگردان
نفس بهار دستت ، من و روزگار مستت
قدح پر ازشرابی ، گل آفتابگردان
نه گلی نه آفتابی ، من و این هوای ابری
نکند به ما نتابی ، گل آفتابگردان ؟
تو بتاب و گل بیفشان ، " سر آن ندارد امشب
که بر آید آفتابی " ، گل آفتابگردان....
بی تو ای جان جهان، جان و جهان را چه کنم؟ خود جهان میگذرد، ماندن جان را چه کنم؟
ماه شعبان و رجب، نمنم اشکی شد و رفت خانه ابریست خدایا! رمضان را چه کنم؟
شانه بر زلف دعا میزنم و میگریم موسی من! تو بگو روز و شبان را چه کنم؟
صاحب 'حیّ علی ...! ' لقمهی نوری برسان سحر از راه رسیدهست، اذان را چه کنم؟
کاتبان تو مرا خطّ امانی دادند کشتهی خال توام، خط امان را چه کنم؟
کاشکی جرم عیان بودم و تقوای نهان پیش تقوای عیان، جرم نهان را چه کنم؟
------------------------------------------------------
سهم ما را بده از آب حیات ای ساقی
کشت ما را نمک آب قنات ای ساقی
گفته بودی که فقط با تو بیامیزم و بس!
پس بفرما که کنم با همه کات ای ساقی
بس که بر سینه زدم سنگ تو را در همه عمر
شدهام مظهر رمی جمرات ای ساقی
بر دلم بار گناهی است به سنگینی کوه
با چه رویی بروم روی صراط ای ساقی!
بر من از خط فرودینه فراتر مپسند!
سیئاتم شده بیش از حسنات ای ساقی!
مفتی و شیخ و عسس خوب پی کار هماند!
چشم بد دور ز جمع حضرات ای ساقی
شاهد و مطرب و می جمله مهیاست ولی
دارد این هر سه برایم خطرات ای ساقی
تا که با جوهر می رفع خماری بکنم
خُم بیاور که مرا نیست دوات ای ساقی
بنشین بر سر جای خود و کم عشوه بریز
که بعید است ز تو این حرکات ای ساقی!
سلام به استاد و همه دوستان بالخص مجتبی و مرتضی عزیز
آیا میدانید چند نوع دوست و چند مدل دشمن دارید؟!
دوستان تو سه گروهند، و دشمنان تو نیز سه دسته اند؛ اما دوستانت : دوست تو و دوستِ دوست تو ، و دشمنِ دشمن تو است، و اما دشمنانت : دشمن تو ، و دشمن دوست تو ، و دوست دشمن تو است.امام علی علیه السلام أَصْدِقَاؤُکَ ثَلَاثَةٌ وَ أَعْدَاؤُکَ ثَلَاثَةٌ فَأَصْدِقَاؤُکَ صَدِیقُکَ وَ صَدِیقُ صَدِیقِکَ وَ عَدُوُّ عَدُوِّکَ وَ أَعْدَاؤُکَ عَدُوُّکَ وَ عَدُوُّ صَدِیقِکَ وَ صَدِیقُ عَدُوِّکَ .
نهج البلاغه – حکمت 294
-----------------------------------------------
امام حسن علیه السلام: هنگامی که مستحبات به واجبات ضرر برسانند، آنها را ترک کنید.
تحف العقول، ص 236
-----------------------------------------------
امام باقر علیه السلام: دانشمندی که از علمش سود برند، از هفتاد هزار عابد بهتر است.
پس از امروز هرچی بلدی رو برای دوستات رو کن. خدا خیرت بده!
بحارالانوار، ج 75، ص 173
---------------------------------------------
آیا شما هم بودید تعجب نمیکردید؟!
در شگفتم از کسى که ناامید است در حالی که مىتواند استغفار کند .امام علی علیه السلام: عَجِبْتُ لِمَنْ یَقْنَطُ وَ مَعَهُ الِاسْتِغْفَار ُ .
نهج البلاغه، حکمت 87
-----------------------------------------------
آیا میدانستید دو تا فرشته همیشه همراهتان هست از بابابزرگم شنیده بودم اسم یکی از اونها رقیب و اسم دیگری عتید است که روی شونه های چژ و راست ما کلبه دارن؟!
با هر انسان دو فرشته است که او را حفظ مىکنند، و چون تقدیر الهى فرا رسد، تنهایش مىگذارند که همانا زمان عمر انسان، سپرى نگهدارنده است .امام علی علیه السلام: إِنَّ مَعَ کُلِّ إِنْسَانٍ مَلَکَیْنِ یَحْفَظَانِهِ فَاذَا جَاءَ الْقَدَرُ خَلَّیَا بَیْنَهُ وَ بَیْنَهُ وَ إِنَّ الْأَجَلَ جُنَّةٌ حَصِینَةٌ .
---------------------------------------------------------
به راهنمایی شما توجّهی نمیکنند؟! عیبی ندارد...
امام رضا علیه السلام: هر کس به راهنمایی تو اعتنایی نکرد، نگران مباش حوادث روزگار او را ادب خواهد کرد.
بحار الانوار، ج 78، ص 353
-------------------------------------------
به چه کسی میشود اعتماد کرد؟!
امام حسین علیه السلام : امین مپندار مگر آن کس را که از خدا بترسد.
"بلاغة الحسین علیه السلام، ص 292"
-----------------------------------------------
آیا میدانستید آبرو مانند یخ است؟
آبروى تو چون [یخى] جامد است که درخواست آن را قطره قطره آب مىکند، پس بنگر که آن را نزد چه کسى فرو مىریزی؟امام علی علیه السلام: مَاءُ وَجْهِکَ جَامِدٌ یُقْطِرُهُ السُّؤَالُ فَانْظُرْ عِنْدَ مَنْ تُقْطِرُهُ .
"نهج البلاغه، حکمت 346"
--------------------------------------------------------
نهج البلاغه، حکمت 201
---------
آقای امین ابراهیمیان من خیلی ممنونم از شعر مسافرکش خیلی خیلی زیبا بود.
سلام آقای استاندارد
ببخشید دیر تشکر می کنم بابت شعر قشنگت . امروز اولین امتحانمو دادم کار مغزم از روغن کاری گذشت ُباید ببرمش تعمیر گاه.الان می گم ممنون که به ما سر زدی ولی دفه آخرت نباشه.
سخنان انیشتین
سعی نکنید موفق شوید، بلکه سعی کنید با ارزش شوید.
دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطر کسانی که شرارتها را می بینند و کاری در مورد آن انجام نمی دهند.
یکی از قویترین عللی که منجر به ورود آدمی به عرصهء علم و هنر می شود فرار از زندگی روزمره است.
حقیقت آن چیزی است که از آزمون تجربه، سربلند بیرون آید.
زندگی مثل دوچرخه سواری است. برای حفظ تعادل باید حرکت کنید
سلام می خوام این حرفمو buld کنم فونتشم تا می تونم بزرگ کنم و بگم فردا یعنی شب جمعه لیله الرغائب یعنی شب آرزوها اینو من نمی گم پیامبر اکرم میگه تو مفاتیح الجنانم اومده نمی دونم چی دعا میکنید واسه کی دعا می کنید اما اگه من بودم که این شبو به شما یاداوری کردم واسه منم دعا کنید تا حق چاپ محفوظ بمونه به هر حال غروب فردا شبو از دست ندین خیلی حیفه
خدایا آخر و عاقبت صاحب این کلبه و خوانندگان آن را به خیر بگردان.
آمین
چه خوش است چون آینه شفاف بودن و قاب تصویر مهر تو شدن. چه شیرین است چون آب چشمه پاک بودن و از محبت تو لبریز شدن. چه گواراست چون آسمان آبی بودن و گرم عشق شدن. زهی سعادت آنان که به پروای تو زنگار از آینه دل برگرفتند و تصویر محبت تو را در دل خود نقش بستند. خوشا رستگاری آنان که به پاکی زلال تقوا، درون از کدورت گناه شستند و مهر تو را میهمان شدند و به یقین تو ای خدای مهربان، با آنانی که تقوا پیشه کردند، راه نکوکاری در پیش گرفتند، به آن چه تو نپسندیدی پشت کردند و از آن چه تو حلال شمردی، بهره جستند و بدین تقوا و نکوکاری شان در وادی محبت تو ره یافتند و درهای سعادت بر خود گشودند. زهی چنان سعادتی و چنین نیک فرجامی.
استاد واقعا دعاتون طنز تلخی بود اولش خندیدم بعد یکم تو فکر فرو رفتم الان موندم چی بگم ولی هنوز نصیحتتون ملکه ذهنم خاطرتون جمع-----چشم رئیس
۲۹ خرداد سالروز وفات دکتر شریعتی تسلیت باد
و اما سخنانی از دکتر شریعتی
مارکسیسم می گوید: رفیق، نانت را خودت بخور،حرفت را من می زنم.فاشیسم می گوید: رفیق نانت را من می خورم،حرفت را هم من می زنمو تو فقط برای من کف بزن.اسلام حقیقی می گوید: نانت را خودت بخور،حرفت را هم خودت بزنو من فقط برای اینم که تو به این حق برسی.اسلام دروغین می گوید: تو نانت را بیاور به ما بدهو ما قسمتی از آن را جلوی تو می اندازیم،اماّ آن حرفی را که ما می گوییم بزن.
---------------------------------------------------------------
زن عشق می کارد و کینه درو می کند...
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...
می تواند تنها یک همسر داشته باشد
و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ....
برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است
و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی....
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ....
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ....
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛
پیر می شود و میمیرد...
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند
چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،
زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛
گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!
و این رنج است
---------------------------------------------------------
پدرمومن من ... مادر مقدس من ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم!
کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان خدای آسمان را نماز می برید و در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را...
----------------------------------------------------------
خدایا میدانم که اسلام پیامبر تو با نه آغاز شد
«لا اله الا الله»
مرا ای فرستاده محمد
به اسلام آری بی ایمان گردان
--------------------------------------------------
فهمیدن و نفهمیدن
تو هرچه می خواهی باش ، اما ... آدم باش !!!
چقدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها است که به این مردم،
آسایش و خوشبختی بخشیده است !!!
مگر نمی دانی بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟
پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی.
امروز گرسنگی فکر ، از گرسنگی نان فاجعه انگیزتر است .
برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن !
----------------------------------------------
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند
پرهایش سفید می ماند
ولی قلبش سیاه میشود
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست
اسراف محبت است
----------------------------------------------------
نامم را پدرم انتخاب کرد!
نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم!
دیگر بس است!
راهم را خودم انتخاب خواهم کرد...
----------------------------------------------------
می خواستم زندگی کنم راهم را بستند٬
ستایش کردم گفتند خرافات است ٬
عاشق شدم گفتند دروغ است ٬
گریستم گفتند بهانه است ٬
خندیدم گفتند دیوانه است ٬
...... دنیا را نگه دارید میخواهم پیاده شوم !
(رضا صادقی میگه به الهام از همین سخن شریعتی شعر واستا دنیا رو سرودم)
----------------------------------------------------
به نام خدا
امین سلام
توضیح زن عشق می کارد و... را قبلا به نظرم در کلبه درویشان داده ام.
لطف کن پیدا کن و بخوان.
ممنون
استاد
خوب یادم هست امتحان ریاضی ۱ ترم اول که دو شب قبل امتحان در خوابگاه بچه ها گم شد و من ۴ واحد افتادم
(نوش جونم عوضش مرد شدم)
ای که بردی جزوه ام را اشتباهی، پس بده
جز فراموشی ندارم من گناهی، پس بده
روسیه گردم بدون جزوه من در امتحان
از برای من مخواهی روسیاهی، پس بده
روز و شب چشمم براه جزوه میباشد، بیا
گر تو هم داری چو من چشمی براهی، پس بده
صد کلاه بوقی به سر دارم ز فرط تنبلی
تا نرفته بر سرم دیگر کلاهی، پس بده
گیر ما دیگر نیاید جزوه، پس این جزوه را
مستقیماً گر نمیخواهی، براهی پس بده
جان تو مشروط میگردم، بجان مادرت
لازمش داری نگهدار، ار نخواهی پس بده
جزوه از من میبری؟ من مرکز نشرم مگر
ای به قربانت شود جانم الهی، پس بده
گر توهم مانند من بیجزوهای، باشد، بیا
مال تو این جزوه اما گاهگاهی ، پس بده
چند ماهی مال تو، اما دو روزی نزد من
من نمیگویم که آنرا چند ماهی پس بده
از دعای هر شب و آه سحر اندیشه کن
تا نرفته بر فلک از سینه آهی، پس بده
من نمیدانم چرا این جزوه را کش رفتهای
لعنت و دشنام و نفرین گرنخواهی پس بده
---------------------------------------------------------
از چشم هایت می روم آهو بچینم
یا نه چراغستانی از جادو بچینم
باید پی تکرار تو تا بی نهایت
آیینه ها را با تو رو در رو بچینم (۱)
فانوس های روشن دلتنگی ام را
تا کی در این دالان تو در تو بچینم
یا کوزه های تشنه کامم را شبانه
پر می کنم پنهان و در پستو بچینم
کی می رسی از راه ای خورشید ای پیر
کز دست تو کشکولی از یاهو بچینم
لب های شور من به هم می چسبد آرام
گر بوسه ای شیرین از آن کندو بچینم
یک شب در این دالان قدم بگذار تا من
یک عمر میخک بو کنم شب بو بچینم
امشب مهیا کن شراب و شعر حافظ
تا سفره ای رنگین برای او بچینم
علی شریعتی با نام اصلی علی مزینانی (۳ آذر ۱۳۱۲ در روستای مزینان از توابع شهرستان سبزوار ، استان خراسان رضوی - ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ در لندن) نویسنده، جامعهشناس، تاریخشناس[۱] و پژوهشگر دینی اهل ایران است. وی در نزد هواداران به معلم شهید دکتر شریعتی معروف است. شریعتی، محمدرضا حکیمی را به عنوان وصی خود جهت هرگونه دخل و تصرف در آثارش انتخاب مینماید. واما حرف اصلی من نامه ای است از مرتضی مطهری فیلسوف متدین و بزرگ جهان اسلام (شهید مطهر) به امام خمینی در مورد دکتر شریعتی
«کوچکترین گناه این مرد بدنام کردن روحانیت است. او همکاری روحانیت با دستگاههای ظلم و جور علیه توده مردم را به صورت یک اصل کلی اجتماعی درآورد [و] مدعی شد که ملک و مالک و ملا و به تعبیر دیگر تیغ و طلا و تسبیح همیشه در کنار هم بوده و یک مقصد داشتهاند.»...«و خدا میداند که اگر خداوند نبود از باب «ویمکرون و یمکر الله و الله خیر الماکرین» در کمین او نبود او در ماموریت خارجش چه بر سر روحانیت و اسلام میآورد.»
سند: شهروند امروز شماره ۵۰
...
فقط شاید به قول استاد آخر این کلبه و صاحبشو و من و ... رو به خیر کنه . دوستامون که دیگه پا به پام نمی آیندو و طنزهاشون بیشتر اجتماعی شده خدا آخر عاقبت منو به خیر کنه که از دستمون لیله الرغائب در رفت. واقعا از اینکه سیستم کاملا حت کنترل راضیم این جوری حس می کنم تحت ضابطه حرکت می کنم انشا الله
به نام خدا
سلام
۱- هیچ کس مطلق (و ایضا معصوم) نیست.
۲- باید عادت کنیم مثبت ها و منفی ها را با هم ببینیم. هرگز نمی توان با یک برهه کوچک از زندگی فرد یا یک اثر فرد راجع به او تصمیم گرفت.
۳- بنده هم دکتر را و احساساتش را در قالب نوشته هایش دوست دارم اما همه نوشته هایش را نمی پسندم.
۴- به نظرم خود دکتر هم بعدا از این چیزی که استنباط می شود عدول کردند وروحانیت راستین را با ملایان درباری تمیز دادند.
۵- اگر اشتباه نکنم در همان وقتها شهید بهشتی و مقام معظم رهبری هم از دکتر حمایت (حداقل ضمنی-تردید از من است) کردند.
۶- همین طوری ممیزی این کلبه وقت سرسام آوری می خواد!
۷- من همه مشکلات دنیا را حل می کنم! ظاهرا شما دوست امینی (اگر خودش نباشی!) بنابر این می توانی ماجرای پنچرگیری اوزون را بپرسی.
۸- ان شاا...
ممنون
واای ببین استادم چه دل پری داره یکمم خوبی کلبمم بگید استاد به قول خودتون آدمیم از تعریف خوشمون میاد
ذاتا شعر طنز رو دوست دارم و طبعا شعر طنز ممیزی موشکافانه تری می طلبه اگر چه گاهی طنزها تلختر و قطر سوراخ فیلترها ریزتر و اگر نبود علامت تعجب شما شک می کردم نکند راست می گویید و صد البته به قول شاعر من عذر خواهی می کنم ...
تا سوزن شعر طنز را نخ کردیم
با خنده سفر به قعر دوزخ کردیم
دیدیم همایش مدیران بر پاست
از سردی آن خطابه ها یخ کردیم!
اما در مورد چلیپا نیگاه من اگه شعر های طنزی که تو کلبه می گذارم اجتماعی تر شده فقط بابت اینه که نصیحت استاد در من اثر کرده انشائ ا...
قنداق کرده اند مرا از جنینی ام
یک عمر رفته است - و من باز نی نی ام
پستانکی سپرده به من مام کشورم
معتاد شیر خشک شدم- فین فینی ام
من گرچه زاده ی اویم گاه گفته ام
من هندی و هلندی و روسی و چینی ام
وقتی که دامنم پر از آروغ و جیغ هاست
مجبور به چشیدن معجون دینی ام
انگشت می مکم وقتی گیج و خسته ام
تا کی به جای لب -من مشغول بینی ام!؟
تاتی نداده اند مرا- کفش می خرند
تشویق کرده اند به یکجا نشینی ام
پاشیده اند فلفل و هل در دهان من
تا من نیاورم به زبان اینچنینی ام
ای کاش پایکوبی من جرم من نبود
شاید که باورم می شد یک زمینی ام
قنداق کرده اند مرا از جنینی ام
یک عمر رفته است و من باز نینی ام
---------------------------------------------------
یک بار دیدم او را ، عمری شدم خمارش
ای کاش کرده بودم، آن لحظه جان نثارش
در آن نگاه اول، ما را ندیــــــــــده در رفت
ای کاش دیده بودی ، مانــند من فرارش!
از پشت سر جوان بود ، زیبا و مهربان بود
این گونه زیر چشمی ، سنجیده شد عیارش
یک بوسه از لب او ، سرقت نمی توان کرد
چاهی بکن عزیزم ، دزدیده ام منــــــارش!
با بوسه های کشکی ، گاهی عنایتی کن
یعنی بساب قدری ، کشکی در آن تغارش!
این قصه ای قدیمی ست ، شاعر فدای ظاهر
شاعر نیفتد اصلن ، با بطن و متــــن، کارش!
(در بین شعر خوانی، با آگهی چــــطورید؟
تبلیغ مفت و مجان ، از ســــــاوه و انارش!
آن میوه ای که دستت، ناخورده می دهد آب
در می رود تلنگش ، تا می دهی فشارش!
منظور شاعر این جا ، صرفا انار ساوه ست
لطفا به میل شخصـی ، معنا نکن انارش!
با پوزش فراوان ،بشـــــــــنو ادامه ی شعر
شاعر اگر چه از خط ، خارج شده قطارش!)
------
دنبال او دویــــــــدم ، اما نمی رســــــــیدم
آن سان که نره شیری، در می رود شکارش!
با دوستان خشونت ، با دشمــــــنان رفاقت
این بود مطمئنا ، سر لوحه ی شـــــعارش!
من نیز دادم از لج ، تغییر ســــــــوژه ام را
تا مثل من بسوزد ، با سر نوشــت تارش!
چون مطربی حرام است ، خواننده را گرفتند
با افتخار کردند ، در جیب او ســــه تارش!
در عرصه ی جهانی ، هســـــتیم اگر موفق
برگردد این به دکتر ، با سعی بی شمارش!
(فلفل نبین چه ریز است ، بشکن ببین چه تیز است)
آتـــــش گرفته دنیا ، از شـــــــــدت بخارش!
دکتر خودش به ما گفت ، بی شک جهان سلطه
عمرش رســـــــد به آخر ، در می رود زوارش!
آن کشوری که فوتبال ، شد ورزش نخستش
یک چهره مثل پروین ،شد کل افتخــــــارش!
از گینه بیســــــــائو ، بردیم و بعد از آن هم
بردیم بنگلادش ، با آن همه ســـــــــتارش!
اسب چموش فوتبال ، شیهه کـــشد فراوان
جفتک زیاد دارد ، هر کس که شد سوارش!
اوضاع ورزش ما ، مانند شـــــــعر من شد
هر کار کردم اما ، رفت از کفم مهــــارش!
------------------------------------------------------
نه ظالم، ظلم می کند!
نه قاتل، قتل می کند!
نه سارق، سرقت می کند!
و نه سیاستمدار دروغ می گوید!
در خواب همه خوب می شویم!
----------------------------
رژیم ناخواسته!
اول به زبان وعده، خوابت کردند
بیدار شدی سپس جوابت کردند
تاآن که به وزن ایده آل ات برسی
در پیچ وخم اداره آبـــــــت کردند!
---------------------------------------------
گوش هایم تازگی سنگین شده
من نمی دانم چراهمچین شده؟!
آن یک از پهلو فشارم می دهد
این یک از هر سو فشارم می دهد!
هم ز چپ خیری ندیدم، هم ز راست
درد من افزون شده! درمان کجاست؟!
(این چپ و این راست، مقصد گوش بود
گر چه قدری هم سیاست توش بود!)
سابقن این گوش این طوری نبود
دردها یک باره و فوری نبود
حرف حق را می شنیدم غالبن
گوش می دادم به حرف مرد و زن
(گر چه رندی گفت در عصر جدید،
حرف زن را می شود بهتر شنید!)
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
در زمان کودکی گوش حقیر
بود سوراخش ز تنگی بی نظیر
هم درونش پاک و هم بیرون تمیز
در میان سایر اعضاء عزیز!
بین نسل سابق و نسل جدید
این چنین گوشی کسی هرگز ندید!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نم نمک انگشت کردم داخلش
تا زدم بر پرده مهر باطلش
چوب کبریت و سوئیچ و شا کلید
بارها در عمق آن شد ناپدید
باز هم از خانه ی مادر زنم
می شنیدم پچ پچ خواهر زنم!
(وایِ از این گوش ها ،آن گوش ها
قصه ی سوراخ تنگ و موش ها !)
حدّ سوراخش که بی اندازه شد
این یکی در ،دیگری دروازه شد
(از در و دروازه گفتم،حال کن
سوژه ی طنز مرا دنبال کن!)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر کسی پست ریاست را گرفت
بعد از آن که پشت میزش جا گرفت ،
می برد از یاد قول خویش را
پس بیندازد قرار پیش را
می چپاند پنبه هی در گوش خود
می رود دنبال عیش و نوش خود!
-------------------------------------------------
در بدو تولدم
خشکسالی عجیبی بود.
من که درست به یاد نمی آورم
مادر می گفت،
شیرش که خشک شد
شیر خشک گران شد!
شب، پدر دعای باران خواند
صبح،سیل خانه خرابمان کرد!
وحالا که تو روز به رور شیرین تر می شوی
من قندم بالا رفته است!
بدشانسی از این بیشتر؟!
----------------------------------------------
با شعر و شعار گوش ها پر کردند
هر شخص ضعیف نانش آجر کردند
در کشور ما که نه، ولی یک جایی
سرها همگی داخل آخور کردند
----------------------------------------
گفتم تو همیشه ساده ای ؟ گفت بله
آهوی کنارجاده ای ؟ گفت بله
گفتم تو موافقی زن من باشی!
با سرعت فوقالعاده ای گفت بله
------------------------------------------
مرده هم بی گمان دلی دارد
مثل ما «زید» خوشگلی دارد
در کنار پری وشان! در قبر
هر شب جمعه محفلی دارد!
با «شهین» و «مهین» آن دنیا
روز و شب عیش کاملی دارد
هر زمانی که می شود دلتنگ
لب دریا و ساحلی دارد
مرده هم آدم است در واقع!
رفقای اراذلی دارد
چون تمام مجردان اوهم،
در امورش مشاکلی دارد
شام اگر مرغ یا که جوجه نبود
ساندویج فلافلی دارد
غالباً در حجاب و پوشش خود
مطمئناً مسایلی دارد
نه پلیسی که یقه اش گیرد
نه محل مرد جاهلی دارد
ما که بی مسکنیم! اما او
خوش به حالش که منزلی دارد!
--------------------------------------------
امین عزیز
کلبه ات حرف نداره
مثل خودت
فقط ممیزی اش سخته
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
استاد یه چیزی یکم ذهنم رو به خودش مشغول کرده اونم علامت تعجب و سوالهایه که مقطع نصایحتون رو مزین می کنه
نمی دونم نقطه زیر علامت تعجب جای بهتری داره یا نقطه زیر علامت سوال اما مهم اینه که نقطه ها همیشه زیرند پس نباید نقطه بود نقطه های تسلیم اصلن قشنگ نیستن نقطه های تسلیم یا زیر علامت سوالند یا زیر علامت تعجبن که چرا به چه دلیل حالا لطفشو هر کسی میخواهد بفرماید حکمش رو هم هر کسی میخواهد بیندیشد و نمی دونم چرا اینقدر نقطه چین آزاد بدون حس زیر قید علامتی بودن کمیاب است در ادبیات ما شایددلیلش این باشه بیدارتره و البته سر بی دارش آرزوست
چرا نمیشود بگویم از شما علامت سوال
نمیشود بگویم از شما چرا علامت سوال
به هر طرف که میروم مقابل من ایستاده است
همیشه مثل نقطه زیر یک عصا علامت سوال
تو آن طرف کنار خط فاصله- نشستهای و من
در این طرف در انتهای جمله با علامت سوال
نمیشود به این طرف بیایی آه نه... به من نگو!
دو نقطه بسته است راه جمله را.. علامت سوال
نخواستند آه! من وَ تو برای هم... ولی برای چه؟
برای چه نخواستند ما دو تا... علامت سوال؟؟
تو رفتهای و نقطهچین تو هنوز مانده است
به روی صفحه بعد واژهی کجا... علامت سوال
دوباره شاعری که داخل گیومه بود میگریست
و بین هق هق شکسته شش هجا- علامت سوال...
الا ای جوانی که هستی نژند
به کنکور سرتاسری دل نبند
نگیرد درخت تو گر بار علم
نترس از ملامت و یا ریشخند
گرفتیم یک ضرب وارد شدی
به مهد خرد تا شوی بهره مند
شود عمر تو چار سالی تلف
پس از آن لیسانسی به دستت دهند
درکوزه باید قرارش دهی
« که از باد و باران نیابد گزند»
چو بیکار گشتی و علاف و ول
شوی آخر افسرده و دردمند
ولی گر به چنگ آوری دکترا
به جعل و به مکر و به هر راه گند
نشیند لب بام تو مرغ بخت
به کاری شود دست و بال تو بند
برو جعل می کن نگو چیست جعل
نگو جاعلان مدارک خرند
پس از جعل مدرک بشو پاچه خار
که پیش مدیران شوی سربلند
به مدح چپ و راست همت گمار
به این یک تبسم ،به آن یک بخند
بهر سوی بادی وزیدن گرفت
به آن سوی فوراً بشو پای بند
به بالا چنان می ترقی شدید
که ده پست و منصب برایت کمند!
به لطف تملق به یاری جعل
.................یاری به بند
از این ها مهمتر در این گیر و دار
شوی ..........
جوان رو به «جاوید» فرمود که:
الهی دهانت شود پر ز قند
از امروز تعطیل شد درس و مشق
گرفتم حسابی ز شعر تو پند
در این روزگار دروغ و کلک
بگو دانش و علم کیلویی چند؟؟
از این که مثل سنگ شوی اجتناب کن
قدری ببار ، کودک دل را مجاب کن
من بی خودم شبیه عصا قورت داده ها
تو شکل من نباش مرا تو خطاب کن
--------------------------------------------------
عمریســـت که از بگو مگو می ترسم
از بغض نشسته در گلــــــو می ترسم
آماده ی گفتنــــــم ولــــــی حق دارم
ازپنجره های رو به رو می ترســـــم
----------------------------------------------
لبهای من و تو بستـــــــــــه باشد بهتر
چشمان من و تو خستــــــــه باشد بهتر
جامی که نه من، نه تو ، از آن می نوشیم
بهتر که همان شکستـــــــه باشد، بهتر
------------------------------------------------
هژبر یزدانی درگذشت
هژبر یزدانی از چهره های سرشناس و ثروتمند سالهای پیش از انقلاب، روز ۲۸ فروردین در سن ۷۶ سالگی در کاستاریکا در گذشت.
هژبر در خانواده ای گله دار در سنگسر اطراف سمنان متولد شده بود و خودش نیز از همین راه به ثروت رسید. نقل است که شهرداری تهران به دلیل گسترش شهر نمی توانست گوشت مورد نیاز شهر را تامین کند. در این میان هژبر یزدانی که به دلیل حرفه پدر و آشنایی که با دامداران بزرگ اطراف تهران داشت، قبول کرد که گوشت مورد نیاز شهر را تامین کند. برخی می گویند که همین کار مسیر او را به سوی فعالیت های اقتصادی گسترده باز کرد.
تصویری که از آقای یزدانی در سالهای پیش از انقلاب ارائه شده، متناقض، پر ابهام و رازآلود است اما تردیدی در موفقیت اقتصادی او وجود ندارد. ظاهرا وی تا اواخر دهه چهل خورشیدی زندگی متعارفی داشته اما در دهه پنجاه زندگیش به طور کلی دگرگون شده است.
فعالیت های اقتصادی او اگر چه با دامداری و کشاورزی گره خورده بود اما بعدها به بانکداری نیز گسترش پیدا کرد و ابتدا بخشی از سهام بانک صادرات را خرید ولی بعد از آن سهامدار اصلی بانک ایرانیان شد.
فعالیت های اقتصادی او علاوه بر شهر محل تولدش سنگسر و مناطق اطراف به سطح کشور توسعه پیدا کرده و او مجتمع های کشاورزی در مناطقی در گرگان و گنبد، اصفهان، گوهر کو و تمب در سیستان و بلوچستان، شیروان و قوچان داشت و در کار تولید قند، تولید پنبه و تولید کفش نیز فعال بود.
تصویری که دولت جمهوری اسلامی ایران از موفقیت آقای یزدانی ارائه می دهد تصویر فردی است که روابط نزدیکی با دربار داشته، از حمایت بهائیان برخوردار بوده و خود وی نیز بهایی بوده است و همین روابط مسیر وی را در به دست آوردن ثروت مثال زدنی باز کرده است. بنابر گزارشها وی وامهای کلانی از طریق روابطی که داشت، از بانک های گرفته بود.
شرکت هایی کشت و صنعت شاهین، کفش اطمینان، کفش ایران، قند اصفهان، شرکت کشاورزی و دامپروری کیخسرو، شرکت قند قزوین، گوشت آریازمین، کارخانه قند شاه زند، قند قوچان وشیروان و بجنورد و شرکت ریسندگی و بافندگی پاکریس از جمله واحدهای تولیدی و تجاری آقای یزدانی بوده است.
ظاهرا بیشتر از ۲۱ کارخانه داشته که بزرگترین آن مجمع قند شیروان بود و یک مجمتع کشت صنعت نیز در سمنان در دست ساخت داشت که بعد از انقلاب ساخت آن متوقف شد.
مجتمع بزرگی که آقای یزدانی در انتهای خیابان پیروزی تهران (فرح آباد سابق) داشت به سپاه پاسداران رسید و الان مقر فرماندهی و ستاد سپاه پاسداران و نیروهای وابسته است.
با وجود همه روابطی که آقای یزدانی با دربار داشت در مرداد ماه سال ۱۳۵۷ ظاهرا به دلیل تصرف زمین های دولتی به زندان افتاد و تا زمان انقلاب در بهمن ماه همان سال در زندان بود اما با وقوع انقلاب از زندان آزاد شد و به همراه سرتیپ محرری، رئیس زندان قصر به خارج گریخت.
او ابتدا به امریکا و از آنجا به کارستاریکا رفت و در آنجا با همکاری تعدادی از ایرانی ها یک مجتمع بزرگ راه اندازی کرد.
اموالش بعد از انقلاب به قدری زیاد بود که بعد از صدور حکم مصادره اموال سلسله پهلوی، آیت الله خمینی بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران آقایان علی طرخانی، اسدالله عسگراولادی و حبیب الله شفیق را مامور کرد تا اموال هژبر را در اختیارگرفته و از آن حفاظت کنند.
بخش عمده اموال هژبر یزدانی به بنیاد مستضعفان رسید و و در طول این سالها بسیاری اموالش بارها دست به دست شده اند.
هژبر یزدانی که در شهر سن خوزه در کارستاریکا زندگی می کرد در کنار مزرعه اش تابلوی بزرگی نصب کرده بود که بر آن نوشته بود سنگسر. این تابلو یادآور محل تولدش سنگسر است.
البته چند وقتی است درگذشته است.
خدا ان شاا... آخر و عاقبت همه ما را به خیر کند.
فریاد مرا زین فلک آینهگون
کز خاک به چرخ برکشد مشتی دون
مـا منـتظـران روزگاریم کنـون
تا خود فلک از پرده چه آرَد بیرون!
عمادی شهریاری
چون کار ذکر به زنجبیل انجامد
واحوال بصر به کحل و میل انجامد
فارغ بنشین که کار میراثخوران
بعد از من و تو به قال و قیل انجامد.
عبید زاکانی
برهم زده گرگ گلّه را، چوپان کو؟
این پست و بلند دهر را سوهان کو؟
کافر شده ابنای زمان، نوح کجاست؟
فاسد شده اجزای زمان، توفان کو؟
مولانا عهدی
آزادهدلان گوش به مالش دادند
وز حسرت و غم سینه به نالش دادند
پشت هنر و مردمی آن روز شکست
کاین بیهنران پشت به بالش دادند.
خاقانی
از گردش چرخ بیخرد میترسم
وز هر حالی، به نیک و بد، میترسم
زآن روی که بر کس اعتمادی بنماند
از همرهی سایه خود میترسم.
کمال اسماعیل
میدان فراخ و مرد میدانی نه
احوال جهان چنان که میدانی، نه!
ظاهرهاشان به اولیا میماند
در باطنشان بوی مسلمانی نه!
مولوی
از عقل و هنر هر آنکه بیمایه بود
از مرتبه در بلندتر پایه بود
وآنکس که چو آفتاب باشد ز هنر
پیوسته پس اوفتاده چو سایه بود!
اوحد کرمانی
قومی که زمین به یکزمان بگرفتند
دلسوختگان را رگ جان بگرفتند
مردان جهان به گوشهای زآن رفتند
کامروز مخنّثان جهان بگرفتند.
عطار
با قوّت پیل، مور میباید بود
وز ملک دو کون، عور میباید بود
وین طرفه نگر که حدّ هر آدمیی
میباید دید و کور میباید بود.
عطار
آن را که به خویش یاورش میبینم
با دشمن خود برابرش میبینم
از بس که بد از برادرانم دیدم
بد هرکه کند، برادرش میبینم!
فتحای اصفهانی
برگشته ز اسلام و به خویش آمدهاند
پس رفته به این گمان که پیش آمدهاند
این قوم که در پناه ریش آمدهاند
گرگند که در لباس میش آمدهاند.
رفیعای نایینی
نوبت ز کیان به ماکیان افتادهست
بازی شگرفی به میان افتادهست
شاید که سپهر سفله رقصد ز نشاط
شمشیر زدن به دفزنان افتادهست.
حزین لاهیجی
چون شقایق نیست زندگی باید کرد.
چارهای دیگر نیست زندگی باید کرد.
باغ وحش است، عزیز! زندگی باید کرد.
مُردهشوری میگفت: زندگی باید کرد.
تحت هر وضعیتی زندگی باید کرد.
مرگ، زودست هنوز زندگی باید کرد.
و به هر سبکی شد زندگی باید کرد.
و الی آخر آن زندگی باید کرد.
---------------------------------------------------
دیوار را برای فـرار آفریدهاند
آیینه را برای غبار آفریدهاند
احیای بوسه را که اهمّ مسائل است
در ابتدای سال، بهار آفریدهاند
تا ذهن شاعران جهان منحرف شود
لیمو و پرتقال و انار آفریدهاند
تا خوب منتقل بشود حس عاشقی
در جامعه گروه فشار آفریدهاند
پاداش داوران وطن سخت واجب است
دور چمن، درخت چنار آفریدهاند
حرف حساب تا که بسابیم در جهان
کشک آفریدهاند و تغار آفریدهاند
اعداد از شمردن فضل تو عاجزند
زین رو، هزار گونه «هزار» آفریدهاند
اسفندیار، میگزد و پیش میخزد
همراه مار، مهره مار آفریدهاند
..
مردم سه دستهاند: گروهی حریص و هار
یک عده را برای ناهار آفریدهاند
ما شاعران بی سر و پای اضافه را
در حیرتم برای چکار آفریدهاند؟
سلام امین آقا
فعلآ مطلب ندارم ولی به زودی با مطلب میآم
راستی خودتون شعر میگید خوش به حالتون منم خیلی دوست داشتم میتونستم. یه خاطره در این مورد دارم که اگه از استاد نمی ترسیدم تعریف میکردم
!!!
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...
در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستاییها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون.
سلام عزیز دل انگیز.
برای اینکه در اینجا یادی از شما بکنم ۲۰۰ متر اومدم پایین.
موفق باشی
امین عزیز
کی براین کلبه توفان زده سر خواهی زد
امروز سعادتی شد بازبینی کردم
امین دست مریزاد
چقدر از بی ادعاهای عمیق خوشم می آید.
امین بی ادعای عمیق! شهادت می دهم که تو را در طی ۴ سال دانشجویی نشناخته بودم.
خدا ان شاالله تو را سعادتمند کند.