کلبه درویشان۲-سلمان رحمانی

دانشجویان عزیز و مراجعین کرام،

سلام

برخی عزیزان می پرسند چرا دیر به دیر آپ می کنیم. حق دارند ولی باید مطلب باشد که آپ کنیم.

تکرار مکررات نه تنها بی فایده است که اثر معکوس دارد.

اما

اما برخی کلبه ها مطالب جذابی دارد که صاحبانشان زود به زود مطلب می گذارند و مدتها بود می خواستم آنها را دوباره معرفی کنم و چون برخی آنها دیر به دیر بالا می آیند کلبه شماره 2 آنها را تشکیل دهم. این کلبه ها به قرار زیرند: (اگر چیزی از قلم افتاد به دل نگیرید و اطلاع بدهید تا اصلاح کنم.)

کلبه درویشان-سلمان رحمانی-ارشد شیمی کاربردی-مطالب عرفانی

کلبه قاصدک-محمد رضا قدیر-فیزیک-مطالب طنز

کلبه مجنون-مرتضی صفردوست-شریک-ارشد پیشرانه-عاشقانه (نه به اون معنا-به اون یکی معنا!)

کلبه 82 ای ها

کلبه 83 ای ها

کلبه 13

و...

راستی برای وبلاگ تبلیغ کنید.

ممنون

استاد

نظرات 247 + ارسال نظر
7 جمعه 21 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:56 ب.ظ

سلام استاد بزرگوارم ممنون

سلام ۷ عزیز
من ممنونم که می آیی و نظر می دهی.
استاد

۷ جمعه 21 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:28 ب.ظ

عشق به دیگری ضرورت نیست ، حادثه است .
عشق به وطن ضرورت است نه حادثه .
عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه.
نادر ابراهیمی

سلمان رحمانی شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:29 ق.ظ

سلام مرتضی
مبارکهُ، به سلامتی،
تبریک من رو هم پذیرا باش
یا علی

سلمان رحمانی شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:30 ق.ظ

سلام 7
خوش آمدی، سپاس از اینکه می آیی و نظر می دهی.
در پناه حق

۱۳ شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:47 ق.ظ

ه نام خدا

مبارکه

رحیمی نژاد شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:14 ق.ظ

سلام آقای رحمانی
ممنون که اومدید نظر دادید
ساده و تکراری ولی همیشه لازم به یاد آوری:
دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد. دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد».
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند.
ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روی سنگ نوشت:« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»
دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند. ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آن را پاک نکند.»

موفق باشید


رحیمی نژاد شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:35 ق.ظ

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباس‌هایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباس‌هایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباس‌هایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: من شیطان هستم. مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح می دهد: من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده‌ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده‌تان را خواهد بخشید.

بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

رحیمی نژاد شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:37 ق.ظ

روی نیمکت پارک نشسته بود. دلش می‌خواست یک دوست پیدا می‌شد تا با او درد دل کند. کبوتری روی زمین مشغول خوردن خرده نان‌های ساندویچ او که روی زمین ریخته شده بود شد. نگاهی به کبوتر کرد و با خود گفت، در این دوره زمانه باید چیزی داشته باشی تا دوستان دورت جمع شوند وگرنه تنها خواهی ماند.

همیشه همین طور بوده است و هست و خواهد بود
منتهی همه چیز مادی نیست

رحیمی نژاد شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:40 ق.ظ

نشانه

راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:« پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»

راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!

راهب به آرامی گفت:« خشم تو نشانه ای از جهنم است.»

سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.

آنگاه راهب گفت:« این هم نشانه بهشت!»


۷ شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:23 ب.ظ

سلام آقای رحمانی ممنون از شما ز من گو صوفیان با صفا را
خداجویان معنی آشنا را

غلام همت آن خودپرستم
که با نور خودی بیند خدا را


(محمد اقبال لاهوری)

۷ شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:35 ب.ظ

سرشکم نسخه ی دیوانه ی کیست

جگـــــــر آیینه دار شانه ی کیست
جنون می جوشد از طرز کلامم

زبانم لغزش مســتانه ی کیست
دلم گـــر نیست فانوس خیالت

نفس بال و پر پروانه ی کیست
ز خـــــود رفتم ولی بویی نبردم

که رنگم گردش پیمانه ی کیست
خموشی ناله میگــردد مپرسید

که آن نا آشنا بیگانه ی کیست
ندارد مزرع امکان دمیدن

تبسـم آبیار دانه ی کیست
نیاوردیم مژگانی فـــــراهــــــــم

نمک پاش جگر افسانه ی کیست
شــعورم رنگ گرداند از که پرسم

ز خود رفتن رهء کاشانه ی کیست
گداز دل که سیل خانمان هاست

عرق پروردهء دیوانه ی کیست
دل عـــــاشق به استـــــــغنا نیرزد

خموشی وضع گستاخانه ی کیست
به پیری هم نفهمیدیم افسوس

که دنیا بازی طفلانه ی کیست
به دیر و کعبه کارت چیست بیدل

اگر فهمیده ای دل خانه ی کیست
((بیدل) ) سلطان العارفین بایزید بسطامی، عزم زیارت کعبه را میکند و راه سفر در پیش میگیرد. عادت شیخ بایزید چنان بود به هر شهری که میرسید، بزرگان و درویشان آن شهر را ملاقات کرده بخدمت شان می شتافت. در راه به شهری رسید و در آنجا درویشی را نشسته دید، درویش از بایزید پرسید که شیخ عزم کجا دارد؟ بایزید فرمود که قصد زیارت و طواف کعبه را. درویش به بایزید گفت: توشه ات چند است، یعنی سفرخرچ چه مقدار با خود داری؟ بایزید گفت: دو صد درهم. درویش گفت: دو صد درهم را پیش من بنه و بر خیز هفت بار دور من طواف کن، حجت مقبول است. بایزید برمیخیزد دوصد درهم را جلو درویش میگذارد و دور آن هفت بار طواف میکند. درویش به بایزید میگوید:

آن خانهء کعبه را که ابراهیم از سنگ و خشت بنا کرده، تا بحال در آن خداوند قدم ننهاده است، ولی از وقتی که خدای من در دلم داخل شده، هرگز بیرون نرفته است

سلمان رحمانی شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:00 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
سپاس از اینکه آمدی و نظر دادی
حسابی شرمنده کردی،
داستان کبوتر واقعیتی تلخ است که متاسفانه در جامعه ی کنونی بیشتر بعد مادی آن مطرح است.
حکایت دوستی هم جالب بود.
در پناه حق

رحیمی نژاد یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:18 ق.ظ

سلام آقای رحمانی
خواهش می کنم وظیفه بود

۱۳ یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:16 ب.ظ

به نام خدا
بتره که عزیزان مخصوصا ۷ بیتر در مورد شخصیت ها تحقیق کنند و به کسی مثل بایزید لقب سلطان العارفین را ندهند بلکه ایشان هما با یزید هست

سلمان رحمانی یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:37 ب.ظ

سلام ۷
سپاس از اینکه آمدی و نظر دادی، زیبا بودند،
حکایت بایزید عالی بود.
بازم به ما سر بزن.
در پناه حق

مرتضی یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:40 ب.ظ

سلام سلمان جان
سلمان جان، دلم برات یه ریزه شده ای کاش کار نداشتم میومدم تربیت معلم ببینمت.
امیدوارم که دوستی تو و سعید تا ابد پا بر جا بمونه٬ ما هم اینجا بچه های با عشقی داریم ولی حیف که خوابگاهی نیستم. هر از گاهی که می رم خوابگاه شب نشینی و بگو بخند و فیلم و فوتبال به راه می شه.
از تو و استاد و 13 سپاسگذارم به خاطر تبریک گرم و نرمتون، انشاالله عروسی خودتون کمک کنم (البته در مورد استاد منظورم پسرای گل شه). خواهرم از همتون تشکر می کنه و برای همتون آرزوی خوشبختی داره!!!
راستی آمار دستگاه ها رو واست گرفتم:
دانشگاه ام mass نداره.
NMR رزولوشن 100 داره، قیمت H-NMR 10 هزار تومنه و C-NMR 30 هزار تومنه.


درضمن چندتا سوال دارم که هر کی بلده خوشحال می شم جوابم رو بده:
۱ - دقیقا از کی اسلام وارد ایران شد؟
۲- چی شد ما شیعه شدیم؟ سنی نشدیم؟
3- متن نامه پیامبر اکرم به پادشاه ایران و پاسخ آن ( قابل توجه حسین عزیز، چون می خوام مقایسه ای با نامه عمر داشته باشم، من به شخصه از متن نامه عمر خوشم نیومد )

سلام استاد
چند وقتیه که دارم اطلاعات در مورد کوروش کبیر جمع می کنم، با اجازتون به محض اینکه سرم خلوت شد و دسته بندیشون کردم وارد وبلاک می کنم !!!
فکر کنم یادداشت جالبی بشه...

۷ سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:04 ق.ظ

وقتی جهان از ریشه ی جهنم وآدم از عدم وسعی از ریشه های یأس می آید وقتی یک تفاوت ساده در حرف کفتار را به کفتر تبدیل می کند باید به بی تفاوتی واژه هایی چون نان دل بست نان را از هر طرف که بخوانی نان است!

سلمان رحمانی سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:34 ق.ظ


در بین تمامی مردم تنها عقل است که به عدالت تقسیم شده زیرا همه فکر می‌کنند به اندازه کافی عاقلند. (رنه دکارت)

آفزین دکارت

سلمان رحمانی سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:37 ق.ظ

عیب کار اینجاست که من '' آنچه هستم '' را با '' آنچه باید باشم '' اشتباه می کنم ، خیال میکنم آنچه باید باشم هستم،در حالیکه آنچه هستم نباید باشم

آفزین سلمان!

110 چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:10 ق.ظ

سلام
امیدوارم کلبه دلاتون بهاری بهاری باشه،پر از نوشتهای سبز
همیشه سبز سبز باشید.

به نام خدا
ممنون ۱۱۰ عزیز
سال نو مبارک.
استاد

مادر بچه‌ها پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:21 ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
من محمد رسول الله الى کسرى عظیم الفارس . سلام على من اتبع الهدى و آمن بالله و رسوله و شهد ان لااله الا الله وحده لاشریک له و ان محمد عبده و رسوله. ادعوک بدعاء الله فانى رسول الله الى الناس کافة لانذر من کان حیا و یحق القول على الکافرین. فاسلم تسلم . فان ابیت فان اثم المجوس علیک . (5)
به نام خداوند بخشنده و مهربان
از محمد فرستاده خدا به خسرو، بزرگ پارسیان. درود بر آن که پیرو هدایت ‏شود و به خدا و پیغمبر وى ایمان آورد و شهادت دهد که خدایى جز خداى یکتا نیست. من پیامبر خدا به سوى همه کسانم تا زندگان را بیم دهم . اسلام بیاور تا سالم بمانى و اگر دریغ کنى گناه مجوسان به گردن تو است.
چون نامه پیامبر را بر خسرو خواندند، خشم، او را فرا گرفت که به چه جراتى پیامبر نام خود را قبل از نام شاهنشاه ایران آورده لذا نامه را پاره کرد.
عامل خسروپرویز در یمن، شخصی به نام «باذان» بود. خسروپرویز به باذان نوشت: دو نفر به سوی این مردی که در مدینه است بفرست تا او را نزد من بیاورند. باذان نامه‏ای هم به حضرت محمد(ص) نوشت و در آن نامه تأکید کرد که با این دو نفر نزد کسری در ایران برود. فرستادة باذان به حضرت رسول(ص) گفت: مرا باذان فرستاده است تا تو را نزد کسری پادشاه ایران ببرم و اگر با ما به ایران بروی برایت خوب است؛ و گرنه پادشاه ایران تو را نابود می‏کند. پیامبر(ص) به آن دو نفر گفت: بروید و فردا بیایید تا جوابتان را بگویم. آن دو نفر رفتند. در همین زمان به پیامبر خدا وحی شد که خسرو پرویز به دست پسرش«شیرویه» به قتل رسید. (شب سه‏شنبه دهم جمادی الاولی از سال هفتم، شش ساعت از شب گذشته، خسرو پرویز کشته شد).
آن دو نفر دوباره آمدند. پیامبر(ص) به آنان گفت: خسروپرویز به دست پسرش کشته شد و شما برگردید و به پادشاه بگویید: اگر اسلام را بپذیری، آنچه داری دردست خودت خواهد ماند.
آن دو به یمن بازگشتند و آنچه را که اتفاق افتاده بود به باذان گفتند. باذان گفت: این گونه سخن گفتن از پادشاهان بر نمی‏آید، به نظر من او پیامبر است و منتظر می‏مانیم تا ببینیم پیشگویی او چگونه می‏شود. اگر کلامش مطابق واقع بود، او پیامبرخواهد بود و اگر مطابق با واقع نبود، نظرمان را درباره او اظهار می‏کنم. پس از چند روز، نامه شیرویه به باذان رسید و از باذان خواسته بود که مردم را به اطاعت او فرا بخواند. شیرویه در آن نامه نوشته بود که با «محمد» کاری نداشته باشد. با رسیدن نامه شیرویه، باذان به نبوّت پیامبراسلام ایمان آورد و ایرانیان مقیم یمن نیز همراه با او ایمان آوردند، (تاریخ طبری، ج 2، ص 296). پیامبر اسلام(ص) باذان را پس از مسلمان شدنش در مقام خود ابقا کرد و پس از آنکه باذان از دنیا رفت، آن حضرت، پسر او شهر بن باذان را حاکم یمن کرد. باذان و پسرش در راه تبلیغ دین اسلام، بسیار تلاش کردند. شهر بن باذان، در جنگ با نیروهای اسود عَنسی به شهادت رسید و او اولین شهید از ایرانیان در راه اسلام است، (خدمات متقابل اسلام و ایران، ص 62 به بعد. اسود عنسی در یمن ادعای پیامبری کرد).


این مطالب کلا حاصل جستجو در اینترنت است نه مطالعة کتب. اما در انتهای هریک از مطالب یافت شده فهرستی از منابع معتبر به ویژه تاریخ طبری ذکر شده است. همچنین آمده که نامه‏هاى پیامبر در مجموعه‏اى تحت عنوان «مکاتیب الرسول‏» تالیف على احمدى در سال 1363 به چاپ رسیده است.

ممنون

رفیق پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:40 ب.ظ

سلام آقایی دکتر و تمام بزرگوارانی که این یادداشت رو می خوانند.
بعد از دو یاداشتی که در وبلاگتان نوشتم احساس می کنم که نمک گیر وبلاگتان شدم و فکر می کنم که بهتر است یک شماره پلاک داشته باشم چون با پلاک سفید نمیشه تردد کرد.
پلاک ما هم باشه«رفیق»
عید نوروز رو به همه پیشاپیش تبریک می گم
نوروز از زبان دکتر شریعتی:
نوروز یک جشن ملی است، جشن ملی را ھمه می شناسند که چیست نوروز ھر ساله برپا می شود و ھر سالهاز آن سخن می رود. بسیار گفته اند و بسیار شنیده اید پس به تکرار نیازی نیست؟ چرا ھست. مگر نوروز را خودمکرر نمی کنید؟
پس سخن از نوروز را نیز مکرر بشنوید. در علم و و ادب تکرار ملال آور است و بیھوده «عقل»تکرار را نمی پسندد: اما «احساس» تکرار را دوست دارد طبیعت تکرار را دوست دارد،جامعه به تکرار نیازمند است و طیبعت را از تکرار ساخته اند جامعه با تکرار نیرومند می شود، احساس با تکرار جان می گیردو نوروز داستان زیبایی است که در آن طبیعت، احساس، و جامعه ھر سه دست اندرکارند. نوروز که قرن ھای دراز است بر ھمه جشن ھای جھان فخر می فروشد، از آن رو ھست که این قرارداد مصنوعی اجتماعی و یا یک جشن تحمیلی سیاسی نیست.
جشن جھان است و روز شادمانی زمین و آسمان و آفتاب و جشن شکفتن ھا و شور زادن ھا و سرشار از ھیجانجشن ھای دیگران غالباً انسان را از کارگاه ھا، مزرعه ھا، دشت و صحرا، کوچه و بازار، باغھا و .« آغاز » ھرکشتزارھا، در میان اتاق ھا و زیر سقف ھا و پشت درھای بسته جمع می کند: کافه ھا، کاباره ھا، زیر زمین ھا،سالن ھا، خانه ھا ... در فضایی گرم از نفت، روشن از چراغ، لرزان از دود، زیبا از رنگ و آراسته از گل ھای کاغذی،مقوایی، مومی، بوی کندر و عطر و ... اما نوروز دست مردم را می گیرد و از زیر سقف ھا و درھای بسته فضاھایخفه لای دیوارھای بلند و نزدیک شھرھا و خانه ھا، به دامن آزاد و بیکرانه طبیعت می کشاند: گرم از بھار، روشن ازآفتاب لرزان از ھیجان آفرینش و آفریدن، زیبا از ھنرمندی باد و باران، آراسته با شکوفه، جوانه، سبزه و معطر از بویباران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ھای شسته، باران خورده پاک و ... نوروز تجدید خاطره بزرگی است: خاطره خویشاوندی انسان با طبیعت. ھر سال آن فرزند فراموشکار که، سرگرمکارھای مصنوعی و ساخته ھای پیچیده خود، مادر خویش را از یاد می برد، با یادآوری وسوسه آمیز نوروز به دامنوی باز می گردد و با او، این بازگشت و تجدید دیدار را جشن می گیرد. فرزند در دامن مادر، خود را باز می یابد و مادر، در کنار فرزند و چھره اش از شادی می شکفد اشک شوق می بارد فریادھای شادی می کشد، جوان می شود، حیات دوباره می گیرد.
با دیدار یوسفشبینا و بیدار می شود. تمدن مصنوعی ما ھر چه پیچیده تر و سنگین تر می گردد، نیاز به بازگشتو باز شناخت طبیعت را در انسان حیاتی تر می کند و بدین گونه است که نوروز بر خلاف سنت ھا که پیر می شوند فرسوده و گاه بیھوده رو به توانایی می رود و در ھر حال آینده ای جوان تر و درخشان تر دارد، چه نوروز را ه سومی است که جنگ دیرینه ای را که از روزگار لائوتسه و کنفوسیوس تا زمان روسو و ولتر درگیر است به آشتی می کشاند.
نوروز تنھا فرصتی برای آسایش، تفریح و خوشگذرانی نیست: نیاز ضروری جامعه، خوراک حیاتی یک ملت نیز ھست. دنیایی که بر تغییر، تحول، گسیختن، زایل شدن، در ھم ریختن و از دست رفتن بنا شده است، جایی که در آن آنچه ثابت است و ھمواره لایتغیر و ھمیشه پایدار، تنھا تغییر است و ناپایداری، چه چیز می تواند ملتی را،جامعه ای را، در برابر ارابه بی رحم زمان – که بر ھمه چیز می گذرد و له می کند و می رود ھر پایه ای را می شکند و ھر شیرازه ای را می گسلد – از زوال مصون دارد؟ ھیچ ملتی یا یک نسل و دو نسل شکل نمی گیرد:
ملت، مجموعه پیوسته نسل ھای متوالی بسیار است، اما زمان این تیغ بیرحم، پیوند نسل ھا را قطع می کند،میان ما و گذشتگانمان، آنھا که روح جامعه ما و ملت ما را ساخته اند، دره ھولناک تاریخ حفر شده است قرن ھای تھی ما را از آنان جدا ساخته اند : تنھا سنت ھا ھستند که پنھان از چشم جلاد زمان، ما را از این دره ھولناک گذر می دھند و با گذشتگانمان و با گذشته ھایمان آشنا می سازند. در چھره مقدس این سنت ھاست که ما حضور احساس می کنیم حضور خود را در میان آنان می بینیم و « خود خویش » آنان را در زمان خویش، کنارخویش و در جشن نوروز یکی از استوارترین و زیباترین سنت ھاست.
در آن ھنگام که مراسم نوروز را به پا می داریم، گویی خود را در ھمه نورزھایی که ھر ساله در این سرزمین بر پا می کرده اند، حاضر می یابیم و در این حال صحنه ھای تاریک و روشن و صفحات سیاه و سفید تاریخ ملت کھن ما در برابر دیدگانمان ورق می خورد، رژه می رود. ایمان به اینکه نوروز را ملت ما ھر ساله در این سرزمین بر پا می داشته است، این اندیشه ھای پر ھیجان را در مغز مان بیدار می کند که: آری ھر ساله حتی ھمان سالی که اسکندر چھره این خاک را به خون ملت ما رنگین کرده بود، در کنار شعله ھای مھیبی که از تخت جمشید زبانه می کشید ھمانجا ھمان وقت، مردم مصیبت زده ما نوروز را جدی تر و با ایمان سرخ رنگ، خیمه بر افراشته بودند و مھلب خراسان را پیاپی قتل عام می کرد، در آرامش غمگین شھرھای مجروح و در کنار آتشکده ھای سرد و خاموش نوروز را گرم و پر شور جشن می گرفتند.
تاریخ از مردی در سیستان خبر می دھد که در آن ھنگام که عرب سراسر این سرزمین را در زیر شمشیر خلیفه جاھلی آرام کرده بود از قتل عام شھرھا و ویرانی خانه ھا و آوارگی سپاھیان می گفت و مردم را می گریاند و سپس چنگ خویش را بر می گرفت و می گفت: " اباتیمار : اندکی شادی باید " نوروز در این سال ھا و در ھمه نبوده است. اعلام ماندن و ادامه « بی خودی » سال ھای ھمانندش شادی یی این چنین بوده است عیاشی و داشتن و بودن این ملت بوده و نشانه پیوند با گذشته ای که زمان و حوادث ویران کننده زمان ھمواره در گسستن آن می کوشیده است. نوروز ھمه وقت عزیز بوده است؛ در چشم مغان در چشم موبدان، در چشم مسلمانان و در چشم شیعیان مسلمان.
ھمه نوروز را عزیز شمرده اند و با زبان خویش از آن سخن گفته اند. حتی فیلسوفان و دانشمندان که گفته اند "نوروز روز نخستین آفرینش است که اورمزد دست به خلقت جھان زد و شش روز در این کار بود و ششمین روز ، خلقت جھان پایان گرفت و از این روست که نخستین روز فروردین را اھورمزد نام داده اند و ششمین روز را مقدس شمرده اند. چه افسانه زیبایی زیباتر از واقعیت راستی مگر ھر کسی احساس نمی کند که نخستین روز بھار، گویی نخستین روز آفرینش است. اگر روزی خدا جھان را آغاز کرده است. مسلماً آن روز، این نوروز بوده است. مسلماً بھار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینشاست. ھرگز خدا جھان را و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است. مسلماً اولین روز بھار، سبزه ھا روییدن آغاز کرده اند و رودھا رفتن و شکوفه ھا سر زدن و جوانه ھا شکفتن، یعنی نوروز بی شک، روح در این فصل زاده است و عشق در این روز سر زده است و نخستین بار، آفتاب در نخستین روز طلوع کرده است و زمان با وی آغاز شده است. اسلام که ھمه رنگ ھای قومیت را زدود و سنت ھا را دگرگون کرد، نوروز را جلال بیشتر داد، شیرازه بست و آن را با پشتوانه ای استوار از خطر زوال در دوران مسلمانی ایرانیان، مصون داشت.
انتخاب علی به خلاف و نیز انتخاب علی به وصایت، در غدیر خم ھر دو در این ھنگام بوده است و چه تصادف شگفتی آن ھمه خلوص و ایمان و عشقی که ایرانیان در اسلام به علی و حکومت علی داشتند پشتوانه نوروز شد. نوروز که با جان ملیت زنده بود، روح مذھب نیز گرفت: سنت ملی و نژادی، با ایمان مذھبی و عشق نیرومند تازه ای که در دل ھای مردم این سرزمین بر پا شده بود پیوند خورد و محکم گشت، مقدس شد و در دوران صفویه، رسماً یک شعار شیعی گردید، مملو از اخلاص و ایمان و ھمراه با دعاھا و اوراد ویژه خویش، آنچنان که یک سال نوروز و عاشورا در یک روز افتاد و پادشاه صفوی آن روز را عاشورا گرفت و روز بعد را نوروز. این پیری که غبار قرن ھای بسیار بر چھره اش نشسته است، در طول تاریخ کھن خویش، روزگاری در کنار مغان، اوراد مھر پرستان را خطاب به خویش می شنیده است پس از آن در کنار آتشکده ھای زردشتی، سرود مقدس موبدان و زمزمه اوستا و سروش اھورامزدا را به گوششمی خوانده اند از آن پسبا آیات قرآن و زبان الله از او تجلیل می کرده اند و اکنون علاوه بر آن با نماز و دعای تشیع و عشق به حقیقت علی و حکومت علی او را جان می بخشند و در ھمه این چھره ھای گوناگونش این پیر روزگار آلود، که در ھمه قرن ھا و با ھمه نسل ھا و ھمه اجداد ما، از اکنون تا روزگار افسانه ای جمشید باستانی، زیسته است و با ھمه مان بوده است ، رسالت بزرگ خویش را ھمه وقت با قدرت و عشق و وفاداری و صمیمیت انجام داده است و آن، زدودن رنگ پژمردگی و اندوه از سیمای این ملت نومید و مجروح است و در آمیختن روح مردم این سرزمین بلاخیز با روح شاد و جانبخش طبیعت و عظیم تر از ھمه پیوند دادن نسل ھای متوالی این قوم که بر سر چھار راه حوادث تاریخ نشسته و ھمواره تیغ جلادان و غارتگران و سازندگان کله منارھا بند بندش را از ھم می گسسته است و نیز پیمان یگانگی بستن میان ھمه دل ھای خویشاوندی که دیوار عبوس و بیگانه دوران ھا در میانه شان حایل می گشته و دره عمیق فراموشی میانشان جدایی می افکنده است.
و ما در این لحظه در این نخستین لحظات آغاز آفرینش نخستین روز خلقت، روز اورمزد، آتش اھورایی نوروز را باز بر می افروزیم و درعمق وجدان خویش، به پایمردی خیال، از صحراھای سیاه و مرگ زده قرون تھی می گذریم و در ھمه نوروزھایی که در زیر آسمان پاک و آفتاب روشن سرزمین ما بر پا می شده است با ھمه زنان و مردانی که خون آنان در رگ ھایمان می دود و روح آنان در دل ھایمان می زند شرکت می کنیم . و بدین گونه، بودن خویش، را به عنوان یک ملت در تند باد ریشه برانداز زمان ھا و آشوب گسیختن ھا و دگرگون شدن ھا خلود می بخشیم و در ھجوم این قرن دشمنکامی که ما را با خود بیگانه ساخته و خالی از خوی برده رام و طعمه زدوده از شخصیت این غرب غارتگر کرده است، در این میعاد گاھی که ھمه نسل ھای تاریخ و اساطیر ملت ما حضور دارند با آنان پیمان وفا می بندیم امانت عشق را از آنان به ودیعه می گیریم که ھرگز نمیریم و دوام راستین خویش را به نام ملتی که در این صحرای عظیم بشری ریشه، در عمق فرھنگی سرشار از غنی و قداست و جلال دارد و بر پایه اصالت خویشدر رھگذر تاریخ ایستاده است بر صحیفه عالم ثبت کنیم .

روحت شاد معلم شهید.

به نام خدا
سلام ممنونم
به وبلاگ خودتان خوش آمدید.
چند روز بود می خواستم نوروز را با پستی تبریک بگویم می دانستم عزیزی متن دکتر را خواهد نوشت.
ممنونم. اگر بخواهید کلبه ای به نام رفیق یا جملات موضوعی معلم شهید یا ... برایتان بسازیم.
نوروز مبارک

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:20 ب.ظ

سلام به همه ی دوستان
به ترتیب اولویت
مرتضی
۷
۱۱۰
مادر بچه ها
و رفیق
خیلی خوش امدید به کلبه ی خودتون
سپاس از اینکه می ایید و نظر می دید.
۷ عزیز زیبا بود
ممنون ۱۱۰
مادر بچه ها ممنون از زحمتی که کشیدی
رفیق از تبریک عیدت سپاس
من قصدشو داشتم ولی امدم خونه دیگه وقت نشد.
سپاس از جملات زیبایت.
راستی احتمالا در ایام عید کمتر وقت کنم که به کلبه سر بزنم به بزرگواری ببخشید.
در پناه حق

عیدت مبارک سلمان

سلمان رحمانی چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:10 ب.ظ

خداوندا
در این سالی که در پیش است نمی‌دانم چه تقدیری مرا فرموده‌ای
لیکن در آغاز طلوع روشن سالی که می آید
مرا در این سیه سودا، وین سرمای پر سوز و سکوت سایه‌های سرد یاری کن
و با تدبیر پر مهرت سحرگاهان سروش سبز سیمای سعادت ساز ساقی هدیه‌ام فرما

خداوندا
نمی دانم چه تقدیری مرا فرموده ای ....... اما
برای مردمان خوب این وادی
عطا فرما
هزار امید
هزار و سیصد آگاهی
هزار و سیصد و هشتاد بهروزی
هزار و سیصد و هشتاد و نه لبخند زیبا را

۱۱۰ پنج‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:46 ب.ظ

کارم همه به بحث اسید و نمک گذشت
توضیح داده ام سبب هر پدیده ای

نه فعل در مخیله نه انفعال بود
تنها نیاز من به گچ و تخته سیاه

فرمولها که روی تحته نوشتم چه سود داشت؟
فرمول اکسالات مس و منگنات روی

هرگز به چشم خویش مولیبدات دیده ای؟
بنمودی آزمایش اکسید آمفوتر؟

قرعی به گوشه ای و دو انبیق در کنار
آن سو، سه چار لوله و پیپت پر از غبار

این رسم تجربه است در این دوره و زمان؟
V در درون دایره یعنی ولت سنج

این راه پیشرفت و ترقی نبوده است
روزی بدون تجربه کاری نموده است؟
شکر خدای را که بدون کمک گذشت
اما تمام هم چو نمازم به شک گذشت
تحقیق و تجربه همه زیر سؤال بود
موضوع ارلن و بشر اندر خیال بود

سودی که جنبه تئوری را فزون داشت
اصلاَ چنین مواد به دنیا وجود داشت؟

یا از مواد، طعم یکی را چشیده ای؟
یک شیء تا کنون به ترازو کشیده ای؟

یک استوانه نیز از آن روز و رزگار
این ها برای تجربه مانده به یادگار

گاز و رسوب را به فلش می دهی نشان؟
با این طریق توسغه علم می توان؟

از دیگری بپرس که او آزموده است
یک شب بدون فکر و تأمل غنوده است؟



تا فرصتی برای تجربه و آزمایش است
دریاب بهره ای که زمان می رود ز دست

سلمان رحمانی دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:50 ب.ظ

سلام 110
سال نو مبارکت
ان شاالله سال خوب و خوشی داشته باشی.
سپاس از اینکه میای و نظر میدی.
در پناه حق

سلمان رحمانی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ

بزرگترین عیب آن است که چیزی را عیب بدانم که مانند آن در خودم هست.

سلمان رحمانی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ب.ظ

بر زمین لجبازی پای مفشار که بد لغزنده است

سلمان رحمانی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:48 ب.ظ

برای داشتن چیزی که تا به حال نداشتی ، کسی باش که تا به حال نبودی.

سلمان رحمانی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ

بیهوده گویان پند آموزند ، زیرا هشیاران عیب ایشان را به دیده می نگرند و از بیهوده گویی می پرهیزند . بزرگمهر

سلمان رحمانی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:07 ب.ظ


این مرد خود پرست

این دیو، این رها شده از بند

مست مست

استاده روبه روی من و

خیره در منست

***

گفتم به خویشتن

آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟

مشتی زدم به سینه او،

ناگهان دریغ

آئینه تمام قد روبه رو شکست .

حمید مصدق

در اولین فرصت کلبه درویشان ۳ را می سازم!

مرتضی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 ب.ظ

یه روز رفتم تو یه کویر...

اونجا هیچکس نبود جز من و یه درخت پیر.

حتی یه قطره آب هم نبود.

اون درخته همه چیز اونجا بود. لااقل اینطور به نظر می اومد.

رفتم پیشش نشستم،

سایش کم بود ولی خنک بود. خیلی خنک.

شاید از سایه ی همه ی درختایی که تا حالا زیرشون نشسته بودم هم خنک تر بود.

ازش پرسیدم: اینجا، تنهایی، دلت نمی گیره؟

حرفی نزد...

دوباره پرسیدم. این بار بلند تر از قبل.

سرش رو خم کرد .به من نگاه کرد و گفت : با منی؟

گفتم : مگه غیر از تو هم کسی اینجاست؟

گفت: خوب معلومه. اینجا پر از همه چیزه.

پر از آسمون ، خورشید ، خاک ...

گفتم: فقط همین؟

گفت: نه . یه چیزه دیگم هست،

که از همه چیز تو دنیا مهمتره.

گفتم چی؟

گفت : تو چی فکر می کنی؟

با خوشحالی گفتم آب؟

خندید و گفت: خیلی مهمتر از اون.

دستامو گرفت و بلندم کرد.

گفت : چشماتو ببند و بو کن.

همین کار رو کردم...

گفت :خب چی شد؟ تونستی ببینیش؟

گفتم: من که چشامو بستم چه جوری ببینم؟

گفت: اگه بخوای میتونی ببینیش. حتی با چشمای بسته.

از حرفش خندم گرفت . ولی سعی کردم کاری رو که می گه انجام بدم.

سکوت کردم .سکوتم طولانی شد...

بهم گفت: خدا . خدا رو نمی تونی ببینی؟ اون همه چیز اینجاست.

اون همه چیز همه جاست...

جمله های آخرشو بلند گفت . خیلی بلند.

بعد از مدتی گفت : حالا تونستی ببینیش؟

چشامو محکم تر از قبل بستم.

گفت : شاید بتونی صداشو بشنوی.

گفتم: تو چی؟ می شنوی؟

گفت : آره . همیشه. من باهاش حرف میزنم.

واسه همینه که هیچوقت تنها نیستم.

بعد سکوت کردیم . هردومون...

دستای من هنوز توی دستای پیرش بود.

قبل از رفتن بهش گفتم: من خدا رو ، نه دیدم ، نه شنیدم.

من اونو حس کردم...

لبخند گرمی زد و گفت: راستی سوالی که پرسیدی چی بود؟

حرفی نزدم...

اون دوباره پرسید. بلند تر از قبل.

با خنده گفتم : با منی؟

خندید و گفت : مگه غیر از من و تو کس دیگه ای هم اینجا هست؟

گفتم: آره . این دفعه آره.

گفت: نمی خوای جواب اون سوالی رو که پرسیدی بدونی؟

گفتم: نه. دیگه مهم نیست. جوابمو گرفتم.

یک سال بعد برگشتم همونجا...

ولی دیگه اون درخت پیر اونجا نبود.

چند متر اون طرف تر یه درخت جوون و سرسبز دیدم.

قلبم تند تند می زد.

من چشامو بستم. سرم رو گرفتم رو به آسمون و بو کردم.

خدا هنوز اونجا بود.

من لبخند زدم................

مرتضی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:56 ب.ظ

در ایامی که حضرت علی (ع) زمامدار سرزمین اسلامی بود ، اغلب برای سرکشی به بازارها می رفت و گاهی به کاسبها تذکراتی می داد. روزی از بازار خرما فروشان گذر می کرد ، دختر بچه ای ر ا دید که گریه می کند. ایستاد و علت گریه اش را پرسید . او در جواب گفت : آقای من یک درهم به من داد تا خرما بخرم. از این کاسب خریدم و به خانه بردم قبول نکرد ، آورده ام که پس بدهم ، قبول نمی کند». حضرت به آن کاسب گفت : «این دختر بچه ، خدمتکار است ، از خود اختیاری ندارد ، خرما را بگیر و پولش را به او برگردان » مرد از جا حرکت کرد و در مقابل کسبه و مردم ، با تمام دست به سینه ی حضرت علی (ع) زد که او را از جلو دکان خود رد کند . مردم گفتند : «چه می کنی ؟ او امیرالمؤمنین است ». مرد رنگش زرد شد و فورا خرماها را از دختر گرفت و پولش را پس داد و گفت : «ای امیرمؤمنان ! مرا ببخش و از من راضی باش». امام فرمود : «چیزی که مرا از تو راضی می کند ، این است که شیوه ی خود را اصلاح کنی و ادب را رعایت نمایی ».

او علی بود.

سلمان رحمانی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 ب.ظ

سلام مرتضی
سپاس
در پناه یزدان پاک

سعید سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند. پسر با صدایی لرزان گفت: ننوشتیم آقا..! پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست‌های قرمز و باد کرده‌اش را به هم می‌مالید، زیر لب می‌گفت: آری! ثروت بهتر است چون می‌توانستم دفتری بخرم و بنویسم « علم بهتر است..! »

سلمان رحمانی چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 ق.ظ

سلام سعید عزیز
سپاس از اینکه نظر دادی
در پناه حق

سلمان رحمانی چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ق.ظ


از انسانها غمی به دل نگیر زیرا خود نیز غمگین اند، با آنکه تنهایند ولی از خود می گریزند، زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند. پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند.
معلم شهید دکتر علی شریعتی

آفرین به دکتر
آفرین به سلمان

سلمان رحمانی چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:58 ق.ظ


پیمانی که در طوفان با خدا می بندی در آرامش فراموشش نکن.

آفرین
چون به وقت درد و محنت زود می یابی درش
باز گویی او کجا درگاه اورا باب کو

سلمان رحمانی چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ق.ظ

چون باران باش!
رنج جدا شدن از آسمان را با سبز کردن زندگی جبران کن.

مادر بچه‌ها چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ب.ظ

سلام . کتابی به دستم رسیده حاوی اشعار محیط زیستی.
بخشی از شعر «نیایش واژه‌ها»از مرحوم سلمان هراتی از این کتاب:

جهان قرآن مصور است
و آیه‌هادر آن
به جای آن که بنشینند ایستاده‌اند
درخت یک مفهوم است
دریا یک مفهوم است
جنگل و خاک و ابر
خورشید و ماه و گیاه
با چشم‌های عاشق بیا
تا جهان را تلاوت کنیم

ممنون

سلمان رحمانی چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:42 ب.ظ

سلام مادر بچه ها
سپاس از حضورت
در پناه حق

سلمان رحمانی چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 ب.ظ

خدایا به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم کمی با کفش های او راه بروم (دکتر شریعتی)

سلمان رحمانی چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:00 ب.ظ

سلام استاد
قرار بود که به پیشنهاد سعید یه کلبه ی گزیده نویسان( مینیمال نویسی) هم بسازید.
می خواستم یادآوری کرده باشم.
یا علی

سلمان رحمانی چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:41 ب.ظ


قرآن که مهین کلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد ژیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را

خیام

سلمان رحمانی چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 ب.ظ

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده ارغوان نمی باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست

خیام

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:26 ب.ظ



سلام استاد
مبارک باشه، به سلامتی، ان شا الله که مدارج علمی بالاتر.
دکتر موسوی هم کارش ردیف شد دیگه، درسته؟

به نام خدا
سلام
ممنون
آره الان به لطف خدا گروه شیمی به همراه ریاضی و مهندسی شیمی قویترینهای دانشگاه (از نظر مرتبه اساتید) هستند.
ان شاا... عن قریب با دانشیاری آقای دکتر فضلی و استادی آقای دکتر سعادتجو گروه شیمی فرار بزرگ را آغاز می کند.
اما سلمان
طنز ماجرا که وقتی به همه پس از قطعی شدن ماجرا و در پاسخ درخواست شیرینی همکاران گفتم و همه را شوکه کردم این بود که این به نوعی همان پرونده ۸ ماه پیشم بود! که دفعه قبل رد شده بودم. به نظر من هم جرم من حق گویی ام بود! و پرسیدم حالا باید شیرینی بدهم یا خرما؟!
خبرهای چند روز قبل را راجع به شکایت یک دانشجوی ورود به دکتری از یک استاد را بخوانید و ببینید تا کجا سقوط کرده ایم.
سر خم می سلامت شکند اگر سبویی!
آیا باید خوشحال باشم یا ناراحت؟

در هر حال ممنون
استاد

سلمان رحمانی جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:25 ب.ظ

سلام استاد
دست یافتن به هر چیزی مستلزم پرداخت هزینه ای است، متاسفانه راه حق در جامعه ی ما راه بی بازگشت است، قدم نهادن در راه بی بازگشت مستلزم پرداخت هزینه ای به مراتب سنگین تر است. تنها لین وجدان بیدار انسان است که می تواند او را راضی کند که دست از مادیات بردارد و حتی هنگامی که منافعش به خطر می افتد نیز حرف حق بزند.
بیشتر پیش برم شعارگونه می شود هرچند که شاید تا اینجایش نیز اینگونه تلقی شود.
به نظر من خرما با مسماتره.
متاسفم برای جامعه ی ایران کنونی با اینهمه سابقه ی تاریخی، داریم به انتهای قهقرا می رسیم و متاسفم که همه چشم و گوش خودشون رو بسته اند و با شعار و ظاهرکاری و ریاکاری خود و ملت رو فریب می دهند و از واقعیت موجود فرار می کنند.

به هر حال من برای شما و تمام اساتید گروه شیمی دانشگاه سمنان(حتی آنهائیکه حقم رو پایمال کردند، حتی آنهائیکه تهمت ناروا زدند و ندانسته قضاوت کردند) آرزوی توفیق روزافزون می کنم.
در پناه حق

سلام
تو هم انگار دلت خیلی پره جوون؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد