کلبه خانم رحیمی نژاد

سلام  

کلبه خانم رحیمی نژاد

با اجازه ایشان 

برای این که همه از مطالب زیبایشان استفاده کنند.

ممنون 

استاد

نظرات 221 + ارسال نظر
بوی فیروزه سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:25 ب.ظ

سلام دمه همه دوستای با مرامم گرم.زخمی خواهشن اسپریت رو عوض کن.
اعظم حتمن وابیشکا بپز من خیلی دوست دارم.

مرتضی سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد

اگه کل آشپزیه منم هستم
فسنجون مراسم عقد خواهرم رو خودم تکی درست کردم (( برعکس خواهرم که املت هم بلد نیست بپزه))
حریف می طلبم (( استاد با شما نبودم - مونده تا بتونم مرغی که واسه افطاری درست کردین رو درست کنم - البته اگه دستور پختشو بدین ... ))

راستی مامان من هم معلمه

سلام
فکر می کنی من با دستور پخت آشپزی می کنم؟
من چشمی آشپزی می کنم

بوی فیروزه چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ق.ظ

سلاممممممممممممممم عزیزم
تولدت مبارک. الهی ۱۰۰ ساله شی نه ۱۲۰ ساله شی نه ۱۲۰ سال کمه الهی زنده باشی.
الهی خوشبخت باشی

مبارک

بوی فیروزه چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ق.ظ

تقدیم به بهترینم همراه با بهترین آرزوها
دنیا مانند پژواک اعمال و خواستهای ماست. اگر به جهان بگویی: ”سهم منو بده...“ دنیا

مانند پژواکی که از کوه برمی گردد، به تو خواهد گفت:

”سهم منو بده....“ و تو در کشمکش با دنیا دچار جنگ اعصاب می شوی. اما اگر به دنیا

بگویی: ”چه خدمتی برایتان انجام دهم؟...“ دنیا هم بتو خواهد گفت:

چه خدمتی برایتان انجام دهم؟...“



از مهم ترین کارهایی که به عنوان یک آدم بزرگ می توانید انجام دهید اینست که گهگاه به
شادمانی دوران کودکی برگردید.


انتخاب با توست ، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان
یا بگوئی : خدا به خیر کنه ، صبح شده . .

بازم مبارک

رحیمی نژاد چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ق.ظ

سلام استاد
؟؟؟ ؟

سلام به بوی فیروزه ی عزیزم و زخمی گرامی
نه اتفاقآ چیزی درست کردم که اصلاخودم دوست ندارم دیگه سفارش مامان بود نمی شد نه گفت.
بیام سمنان برات درست می کنم. (اگه بیام)
زخمی اسپریت رو عوض کن داری بوی فیروزه رو زخمی میکنی (عوض نکن)


سلام اقا مرتضی
نه کل آشپزی نیست من آشپزیم تعریفی نداره
برای چند نفر آشپزی کردید ؟ آفرین (خانم شما پس تو مهمون داری مشکلی ندارن شما کمکشون خواهید کرد.)
سلام منو به مادرتون برسونید مامان هایی که بیرون از خونه کار می کنن به نظر من خیلی مظلومن و خیلی سختی میکشن تا بچه هاشون احساس تنهایی و یا سختی نکنن .
(ما خانواده ی ۵ نفره هستیم که ۴ تاشون معلمن فقط من بیکار میگردم البته فعلآ خدای منم بزرگه.)


استاد پس خیلی آشپز ماهری هستید فقط شما از آشپزی خودتون تعریف می کنید یا خانومتون هم آشپزیتونو قبول داره :-)
من طرف خانم ها هستم مطمئنم که دست پخت خانومتون بهتره:-) آخه داداشم یه بار چشمی خواست پلو رو با نیمرو مخلوط کنه خودشم نتونست بخوره ( ولی واسه این که خیلی ضایه نشه خورد؛ طفلک ؛)

سلام
ان شاا... معلم بشید
قبول داره

رویا اسماعیل پور چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:33 ب.ظ

*به نام خدا*

سلام اعظم جون
تولدت مبارک
امیدوارم به همه ی آرزوهات برسی و همیشه شاد باشی عزیزم

رحیمی نژاد چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:55 ب.ظ

سلام به استاد گرامی
ممنون از تبریک ودعاتون(انشا الله)
جدیییی. تبریک می گم آخه خانم ها حالا حالا ها از آشپزی آقایون تعریف نمی کنن.


سلام به عزیز دل بوی فیروزه
ما چه کنیم با این همه شرمندگی:-)
ممنونم لطف کردی شما هم همیشه سلامت و سربلند باشی وسعادتمند
از هدیه ی قشنگتم ممنونم
خیلی خوشحال شدم راستش کلی تعجب برانگیز شده امسال خیلی ها بهم تبریک گفتن انشا الله بتونم جبران کنم.

زخمی چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ

سلام اعظم جون
تولد تولد تولدت مبارک بیا شمعها روفوت کن که 100سال زنده باشی که وقتی شمعتو فوت میکنی دندون مصنوعیت بپره بیرون همه شادشن(لبخند)
پاشو بیا شیریی بده.اگه نیای به جان خودش زخمیت میکنم.

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ق.ظ

سلام رویای خوب و عزیزم
ممنون از تبریکتو دعا های قشنگت. تو هم همین طور

سلام زخمی جان
این جورییه!:-) باشه مگه دستم بهت نرسه!!!!!!!!!!
راستش بابا مامانم اجازه نمی دن میگن راه دوره وقتی کاری نداری چرا بری؟. وگرنه خودم خیلی دوست دارم بیام باهات آشنا بشم (آشنا شدیم که)
به بوی فیروزه بگو جای من بهت شیرنی بده اگه نداد به من بگو حالشو بگیرم:-)

بوی فیروزه جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:55 ق.ظ

سلام
بی مرام مارو فروختی.
تا آخر دنیا نوکرتم هستم.

بوی فیروزه جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:37 ق.ظ

خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حالم با خبر گردی

پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن ، از این بیداد

خداوندا نمیدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است

چه زجری میکشد آنکس که از احساس سرشار است.

دکتر شریعتی

بوی فیروزه جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:58 ق.ظ

۱-دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.

۲-بدترین شکل دلتنگی برای کسی آنست که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.

۳-هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود.

۴- تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ولی برای یک نفر تمام دنیا هستی.

۵- هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران.

۶- شاید خدا خواسته است که بسیاری از افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را، به این صورت وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی.

۷- به چیزی که گذشت غم مخور به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن.

۸- همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده است دوباره اعتماد نکنی.
۹-خود را به فردی بهتر تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد.

۱۰-زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری

رحیمی نژاد جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ب.ظ

سلام بوی فیروزه ی عزیز
سروری تی بلا می سر
بد منو تو نکردم و فرقی بین جیب من و تو نذاشتم:-)

ممنون از مطالبت زیبا بودند

بوی فیروزه جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:23 ب.ظ

سلام
اون که بله جیبه تو نداره کیه که بده!
خواهش مرسی.

بوی فیروزه جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:24 ب.ظ

آرزوهای ویکتور هوگو برای شما:


اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،

نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند

چون این کارِ ساده ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند

و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان که هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی

و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم حیوانی را نوازش کنی

به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی

وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.

چرا که به این طریق

احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی

هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه سالی یک بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی

که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم

رحیمی نژاد جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:45 ب.ظ

سلام
کوتاه و عمیق
هر وقت که زمین خوردی ، دست کم چیزی از زمین بردار...
اگر می خواهید اخلاق کسی را امتحان کنید ، به او قدرت بدهید.
اگر تمام شب را برای از دست دادن خورشید ، اشک بریزی ، لذت دیدن ستاره ها را از دست می دهی.
به نور نگاه کن ! سایه ها پشت سرت خواهند بود.
هرگز امیدی را از کسی سلب نکن ، شاید این تنها چیزی است که او دارد.
حسود فکر می کند که اگر پای همسایه اش بشکند ، او بهتر می تواند راه برود.
کسی که کاری نمی کند ، اشنباهی نمی کند و کسی که اشتباهی نمی کند ، چیزی یاد نمی گیرد.
خوش بین باشید ، اما خوش بین دیرباور.
کسی که سوال می پرسد ، چند دقیقه احمق است اما کسی که سوال نمی پرسد ، برای همیشه احمق است.
برای هر مشکلی دست کم دو راه حل وجود دارد ، سکوت و صبر و گذر زمان
زیاد زیستن آرزوی همه است اما خوش زیستن ، آرمان یک عده معدود.
من به شانس خیلی اعتقاد دارم ، چون هر وقت که تلاش می کنم ، شانس می آورم.
ارزش هر کس به اندازه چیزی است که به دنبال آن است.
مردم اغلب از بی وقتی شکایت می کنند ، در حالی که مشکل اصلی بی هدفی است.
پول بر عاقلان خدمت می کند و بر جاهلان ، حکومت.
پرستویی که به فکر مهاجرت است از ویرانی اشیانه نمی ترسد.


آفرین

رحیمی نژاد جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:06 ب.ظ

قلب هامان ساغر خالی شده است
عشق ها، رنگین و پوشالی شده است

“عشق هایی که از پی رنگی بود،
عشق نبود عاقبت ننگی بود”

چون جدا گشتیم از پیغام عشق
هیچ نشناسیم ما، جز نام عشق

تو ز قرآن مغز را برداشتی
پوست را بر جاهلان بگذاشتی!

وه که ناگه از هجوم جهل دوست
جا به جا شد جایگاه مغز و پوست!

بشنو از من تا حکایت ها کنم
زین جنایت ها، شکایت ها کنم!

ما ز قرآن قهر را برداشتیم
مهر را بر دیگران بگذاشتیم!

آیه های مهر قرآن کم شدند!
سینه ها: نفرتگه مردم شدند!

پوستین وارونه پوشیدیم ما!
در مسیر قهر کوشیدیم ما!

آیه های عشق زندانی شدند!
عارفان، بی جرم قربانی شدند!

حافظ ِ آیات قرآنی شدیم!
در حصار پوست، زندانی شدیم!

حافظ قرآن! ولی خالی ز نور:
از عروج دل به عرش عشق، دور!

چون مجال عاشقی ها تنگ شد
“موسیی با موسیی در جنگ شد”

حکم کفر عاشقان را داده اند!
دارها بر عاشقان بنهاده اند

هر شبانی را که دیدندی به راه:
“کو همی گفت ای خدا و ای اله”

“تو کجایی تا شوم من چاکرت؟
چارقت دوزم، کنم شانه سرت؟”

چوب تکفیرش بسی بر سر زدند
وز تعصب، بر دلش خنجر زدند!

تا نیاید بر لب کس یک دعا
خارج از دستور شیخ شهر ما!

فقه را بر دین تقدم داده اند
وعده ی جنت به مردم داده اند!

عشق را کشتند، تا دین پرورند!
وز صراط جاهلان خوش بگذرند!

ذکر را ورد زبان دانشته اند!
مکتب آه و فغان دانسته اند!

لذت ذکر خدا از یاد رفت!
شور و شوق “ربنا” از یاد رفت!

هیچکس آیات رحمت را نخواند
مرکبی تا خانه ی دل ها نراند

قلب هامان خون شد و پر سوز شد
روزهامان بدتر از دیروز شد!

هان! نگویم شرح غم را بیش از این
به که کوته آید این بانگ حزین!


رحیمی نژاد جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:10 ب.ظ

سلام بوی فیروزه
آمین
امین
آمین

رحیمی نژاد جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:28 ب.ظ

حال من بد نیست غم کم میخورم.

کم که نه! هر روز کم کم می خورم



آب می خواهم سرابم می دهند

عشق می ورزم عذابم می دهند


خود نمی دانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب!!!


خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند


دشنه ایی نا مرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست


عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام


عشق اگر اینست مرتد می شوم

خوب اگر اینست من بد می شوم


بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم! دیگرمسلمانی بس است


در میان خلق سر در گم شدم

عاقبت آلوده ی مردم شدم


بعد از این با بی کسی خو می کنم

هر چه در دل داشتم رو می کنم


نیستم از مردم خنجر بدست

بت پرستم بت پرستم بت پرست


بت پرستم بت پرستی کار ماست

چشم مستی تحفه ی بازار ماست


درد می بارد چو لب تر می کنم

طالعم شوم است باور می کنم


من که با دریا تلاطم کرده ام

راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟


قفل غم ، بر درب سلولم مزن!

من خودم خوش باورم گولم مزن!


من نمی گویم که خاموشم مکن

من نمی گویم فراموشم مکن


من نمی گویم که با من یار باش

من نمی گویم مرا غم خوار باش


من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است


روزگارت باد شیرین! شاد باش ،

دستِ کم یک شب تو هم فرهاد باش


آه ! در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود!!!


وای ! رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود


از در و دیوارتان خون می چکد

خون من،فرهاد ،مجنون می چکد


خسته ام


خسته ام از قصه های شوم تان،

خسته از همدردی مسموم تان


اینهمه خنجر،دل کس خون نشد

این همه لیلی ، کسی مجنون نشد


آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهاد تان


کوه کندن گر نباشد پیشه ام

بویی از فرهاد دارد تیشه ام


عشق از من دور و پایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود


گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود


هیچ کس دست مرا وا کرد ؟ نه!

فکر دست تنگ مارا کرد ؟ نه!


هیچ کس از حال ما پرسید ؟نه!

هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!


هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت


هیچ کس چشمی برایم تر نکرد

هیچ کس یک روز با من سر نکرد


اولین باری که طوفانی شدم

پیش پای عشق قربانی شدم


یک دوگام ازخویشتن بیرون شدم

واقف از اسرار پنهانی شدم


عشق غیر از تاولی پر درد نیست

هر کس این تاول ندارد مرد نیست


آب می خواهم سرابم می دهند

عشق می ورزم عذابم می دهند


عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام


گفته بودند عشق طوفان می کند

هر چه می خواهد دلش آن می کند


گفته بودند عشق درد بی دواست

علت عاشق ز علت ها جداست


آری اکنون آگه از آن می شوم

زان همه جستن پشیمان می شوم


فاش می گویم به آواز بلند

وارثان دردهای ارجمند


آی مردم شوق هوشیاری چه شد؟

آن همه موسیقی جاری چه شد؟


درد ها نابالغ و دلواپسند

خنده ها در عین پیری نارسند


گفتم آخر عشق را معنا کنم

بلکه جای خویش را پیدا کنم


آمدم دیدم که جای لاف نیست

عشق غیر از عین و شین و قاف نیست


چند روزیست حال من بس دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست


گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفال می زنم


حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

آفرین

رحیمی نژاد جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:31 ب.ظ

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه‌های اشک کاشت

رویااسماعیل پور شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ق.ظ

*به نام خدا*

ساحل زندگانی...

محو تا دوردست

همه آب است و سراب

تا کجا باید ساخت

قلعه از خاک و صدف, مملو از یکی هدف

تا به تو خواهد گفت عشق را عاشق باش, قلعه ی تو نش

خانه خراب!

قلم تو نشود نقش بر آب!

گویی این آب روان همه جا یکسان نیست, گوشه ای از دنیا

صاف است و زلال و آرام

ساحلی دیگر را طوفانیست

نشود کردش رام

زندگی یعنی این...تقدیر همان است و زمان هم همین

تا بخندی بر او دلشاد است, خانه ات آباد است

ناکجا آبادی از سیل طغیانگر این آب بسوخت

لب به هم دوخت و مهربانی را

تکه ای عشق و شایانی رابه زروزیور دنیافروخت

یاد من باشد در کهن بوم سراب

قلعه را محکم و استوار سازم, نشوم خانه خراب!

نرود تا دوردست

ز رنج زیستن آوازم.

رحیمی نژاد شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ب.ظ

سلام رویا جان
ممنون از این که سر میزنی و نظر می دی و مطلب می ذاری
چه خبرا ؟ خوش میگذره؟
امیدوارم همیشه موفق باشی.

مرتضی شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ب.ظ

سلام خانم رحیمی (( نژاد ))

از روز چهارشنبه تا همین امروز چندین بار واستون پیغام تبریک گذشتم و جواب سوال هاتون رو دادم اما چون کامپیوترم پر ویروس بود٬ هیچکدومشون ارسال نشد (( یعنی قبل ز اینکه بتونم ذخیرشون کنم ریست می شد))
امیدوارم که این بار ارسال بشه

الان هم کلی باید زور بزنم تا یادم بیاد چی ها نوشته بودم
آهان یادم اومد

تولدتون مبارک

نه نه این نبود

تولدت چند سالگیتون مبارک

راستی تولد چند سالگیتون بود؟

باشه حرفم رو پس می گیرم٬ می دوم نباید سن خانم ها رو پرسید!!!

مرتضی شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:16 ب.ظ

خوب خانم رحیمی نژاد داستان اینجا تموم نشده بود
جواب سوالاتون مونده
پرسیده بودین برای چند نفر آشپزی کردم؟
راستش پارسال شب عید واسه ۱۵-۲۰ نفر و امسال شب عید که مصادف با مراسم عقد خواهرم هم بود واسه ۴۰-۵۰ نفر به صورت چشم بسته فسنجون پختم
من آشپزی رو خیلی دوست دارم٬ تو خونه مامور پخت فسنجون و ماکارونی منم
استاد همچین چشمی چشمی همنمی شه آشپزی کرد٬ بالاخره آشپزه یه سری اصولی داره و اون مرغی که اون شب واسه ما درست کرده بودین ....
بماند

الان یادم افتاد که تو یکی از اون نظراتم که ارسال نشد دوتا خاطره باحال نوشته بودم که چون خیلی جالبه توی نظر بعدی دوباره می نویسم

خانم رحیمی نژاد تا به حال به این فکر کردین که چرا از بین خانواده ی ۵ نفری فقط چهارتاشو تونستن معلم بشن؟ {لبخند}
من هم مثل مامانم معلمی رو خیلی دوست دارم و بارها این رو تجربه کردم٬ حتی حین دوران تحصیلم توی دانشگاه سمنان

شما بابلی هستین؟
پدر پدرم اهل لاهیجان بود.
ما هر سال تابستون با بچه های دوره لیسانس می ریم شمال و چون امسال یه عده شون امتحان دارن ((مثل محمد باسوتی)) و یه عده دیگه سرباز هستن ((مثل میثم قاسمی و داود رسایی و ...)) یه مقدار هماهنگ کردنش سخت شده
پارسال که یه شبه همه چیز هماهنگ شد.
اگه دوست داشته باشین و استاد اجازه بدن چند تا عکس قشنگ از شمال داریم که توی وبلاگ بذارم
استاد اجازه هست؟

خیلی پر حرفی ردم
بهتره که خاطره ام رو بنویسم
اگه چیز دیگه ای یام اومد بعدا می نویسم

بله هست!

مرتضی شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:31 ب.ظ

خوب دوتا خاطره جالب از آشپزی دارم که امیدوارم واسه شما هم جالب باشه

اولیش:
تابستون سال سوم من و حسین دهقان کاراموزیمون رو سمنان برداشتیم و حسین چتر شد خونه ی ما و از اونجایی که دانشگاه تابستونا غذا نمی ده خودمون دست به کار شدیم و یه وعده درمیون نوبت آشپزی من بود.
با مرور زمان یه جورایی کل آشپزی جفتمون رو گرفت٬ یه چیزایی درست می کردیم که هیچکس باورش نمی شد
فیلم آشپزباشی رو می بینید؟
تو مایه های همون بودیم
خلاصه خاطره ای که می خوام بگم بگم مربوط به روزیه که نوبت آشپزی حسین بود.
این موجود رتبه ۴ ارشد صبح از خواب پا میشه و به نیت چلو گوشت٬ قابلمه رو پر آب کرد و گوشت رو انداخت توشو بدون اینکه به من بگه می ذاره می ره دانشگاه
من وقتی ازخواب پا شدم و رفتم سر قابلمه تو دلم گفتم:
" حسین آی کیو آبگوشت نخود لوبیا می خواد سیب زمینی پیاز می خواد این چه وضع آشپزی کردنه؟ "
خلاصه دست به کار شدم و چلو گوشت حسین رو به آبگوشت تبدیل کردم

و هنوز که هنوزه هر وقت صحبت اون روز پیش میاد حسین میگه آبگوتبه اون خوشمزگی نخوردم (( و ایضا خودم هم همینطور ))

اما خاطره دوم:
یه روز جمعه دو تا از همخونه ای هام هوس آبگوشت کردن و به علت نبود گوشت آبگوشتی با مرغ آبگوشت درست کردن
تصورش هم خنده داره حالا فکرشو بکنید ما اون روز چقدر خندیدیم

آره خاطره هام همین بودن
فعلا خدانگهدر
یا علی

زخمی شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:56 ب.ظ





بهارم دخترم از خواب برخیز

شکر خندی بزن و شوری برانگیز

گل اقبال من ای غنچه ی ناز

بهار آمد تو هم با او بیامیز

***

بهارم دخترم آغوش واکن

که از هر گوشه، گل آغوش وا کرد

زمستان ملال انگیز بگذشت

بهاران خنده بر لب آشنا کرد

***

بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست

چمن زیر پر و بال پرستوست

کبد آسمان همرنگ دریاست

کبود چشم تو زیبا تر از اوست

***

بهارم، دخترم، نوروز آمد

تبسم بر رخ مردم کند گل

تماشا کن تبسم های او را

تبسم کن که خود را گم کند گل

***

بهارم، دخترم، دست طبیعت

اگر از ابرها گوهر ببارد

و گر از هر گلش جوشد بهاری

بهاری از تو زیبا تر نیارد

***

بهارم، دخترم، چون خنده ی صبح

امیدی می دمد در خنده تو

به چشم خویشتن می بینم از دور

بهار دلکش آینده ی تو !


زخمی شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:00 ب.ظ





دریا، - صبور وسنگین -

می خواند و می نوشت

- "... من خواب نیستم !

خاموش اگر نشستم ،

مرداب نیستم !

روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم

روشن شود که آتشم و آب نیستم !"


زخمی شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:05 ب.ظ

سلام استاد
سلام اعظم خوبی؟
سلام بوی فیروزه عزیزم
امروز من ناخواسته بدون اینکه متوجه شم اذیتت کردم بخدا منظوری نداشتم منو ببخش میگی ناراحت نیستی اما ناراحتیه درونیم الکی نیست معذرت می خوام

سلام

رحیمی نژاد شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:28 ب.ظ

سلام اقا مرتضی
ممنون
سوال؟؟!!!!!!! مگه من سوال پرسیدم؟!!!!!
نه من بدم نمی آد اگه سنمو کسی بپرسه باعث یاد اوری میشه که دیگه بزرگ شدم و باید مواظب رفتار و گفتارم باشم
آخه چون تو خونه از همه کوچکترم گاهی اوقات یادم میره
متولد سال ۶۵ هستم . هر وقط سوال داشتی نترس بپرس نهایتش جواب نمیدم . نمی خواد کلی حاشیه بری یا حرفتو نگفته پس بگیری :-)

رویااسماعیل پور یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:03 ق.ظ

*به نام خدا*

سلام اعظم جان
طعنه می زنی؟
خودت می دونی که سرم خیلی شلوغه عزیز(البته خدا را صد هزار مرتبه شکر)
ممنونم
شما هم همیشه شاد و موفق باشی.

رحیمی نژاد یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ب.ظ

وای نه!! وقت

سلام استاد اقای دکتر عموزاده ی گرامی
استاد تبریک

سلام اقامرتضی
خوبه نه انگار واقعا اشپزید.
آره فکر کردم ولی به نتیجه نرسیدم شما چی فکر میکنید؟!
منم جای مامانم چند باری رفتم مدرسه حس عجیبی داره!
نه من لنگرودی هستم
خاطره هاتون قشنگ بود ممنون

سلام زخمی عزیز
ممنون . از خوبی شما
یه چیزی رو من تازه فهمیدم اونم این که اگه به خوب بودن هم ایمان داریم باید تا امکان داره نسبت به هم خوش بین باشیم و مثبت اندیش . همیشه بخشیدن خیلی زیبا است
من بوی فیروزرو می شناسم آدم کینه ایی نیست روح بزرگی داره
فقط گاهی نیاز به فرصت داره تا دوباره نیرو های مثبتشو جمع کنه حق بده که همه ی ادم ها گاهی نیاز به خلوت دارن به خصوص اگه دور از خانواده باشن
بو ی فیروزه جان مواظب خودت باش دوستمونم دریاب
همیشه شاد همیشه سلامت همیشه پرانرژی همیشه پر از امید باشی
و در آخر چون دوست دارم خوش باشییی

سلام رویا جان
نه!
خواستم بگم به یادتم
شکر
امیدوارم همیشه خوش باشی :-)
به امید دیدار

سلام
ممنون

حسین دهقان یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:48 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
یا الله......اجازه هست؟

پرواز

ای مرغ چمن از این قفس بیرون شو پرواز تو را می طلبد مجنون شو

پرنده روی شانه های انسان نشست انسان با تعجب رو به پرنده کردو گفت: اما من درخت نیستم تو نمی توانی روی شانه های من آشیانه بسازی. پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این خنده دار ترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی انسان دوباره خندید. پرنده گفت: تمی دانی جای تو خالی است انسان نخندید.
انگار ته دلش چیزی را بخاطر آورد چیزی که نمی دانست چیست
یک اوج دوست داشتنی پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن را فراموش کرده اند. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین تمرین نکند فراموش می شود پرنده این را گفت و پر زد.
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود.
چیزی شبیه به دلتنگی توی دلش موج می زد.
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت یادت می آید تورا دوبال و دوپا آفریده بودم زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی راستی بالهایت را کجا گذاشتی انسان دست روی شانه های خود گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد آن وقت رو به خدا کرد و گریست.

مرتضی یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:03 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
شما یک ماه و شانزده روز از من بزرگتر هستین

سوالتون این بود
برای چند نفر آشپزی کردید ؟ آفرین (خانم شما پس تو مهمون داری مشکلی ندارن شما کمکشون خواهید کرد.)

یادتون اومد؟

رحیمی نژاد یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:54 ب.ظ

سلام اقای دهقان
ممنون خیلی زیبا بود باز هم تشریف بیاورید و مطلب بگذارید بازم ممنون

سلام اقا مرتضی
بله خودم نوشته های قبلیمو مرور کرده بودم
من بزرگ ترم پس احترام یادت نره :-)

زخمی و بوی فیروزه یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ب.ظ

سلام به همگی .....
ما با هم آشتی کردیم.اما دلم برای دلی تنگ می شود گاهی...
امروز منو زخمی ترکش احساسی خوردیم...هیییییییییی.....
زخمی (س) می فرماین: هر زخمی دوا میشه الا زخم دوست که جاش تا آخر عمر میمونه.

زخمی و بوی فیروزه یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ب.ظ

سلاممممممم استاد
همیشه دستهای گچیت ؛نگاه مهربانت؛ وتمام آنچه از عاشقی به من آموختی در لوح وجودم جاریست.
وتنها از تو خواهم یاد کنی قلب های کودکانت را به هنگام دعا.
شاگردها
ارادتمند همیشگی شما

سلام
...

رحیمی نژاد سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ب.ظ

سلام
باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازک
چست و چابک
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم ازلب جوی
دور میگشتم ز خانه
می شنیدم از پرنده
داستان های نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
بس گوارا بود باران
وه چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی, پندهای آسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا
قیصرامین پور- روحش شاد

به نام خدا
سلام
خانم رحیمی نژاد
می خواهید مرا چک کنید که نظرات را می خوانم یا نه!!!
بله می خوانم!
همه را می خوانم.
این شعر از گلچین گیلانی است
البته به نظر شادروان قیصر امین پور هم به نوعی آن را تضمین کرده است (مطمئن نیستم)
ولی شعر زیبایی است

یادم می آید در کتاب ابتدایی عکس پسرکی بود زیر باران که دستانش را بلند کرده بود و من یک عکس برگردان (یک بچه سرخ پوست کوچک با تبر سرخپوستی) را سر دستش چسبانده بودم که بسیار زیبا و طبیعی شده بود و از زیبایی همه در کلاس تعریف می کردند.

ایام خوش کودکی گذشت
باقی عمر هم به سرعت برق و باد می گذرد.
خدایا!
عاقبت همه را به خیر کن.
آمین
استاد

رحیمی نژاد سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:52 ب.ظ

سلام به استاد گرامی عزیز خوب مهربان ودوست داشتنی
استاد چون حس میکنم همیشه در برابر این کلمات جبهه گیری می کنید و تو ذوق طرف می زنید هیچ وقت دوست نداشتم این کلماتو بنویسم ولی مجبورم کردید این یه بارو ببخشید!!
(البته منم اهل این جوری صحبت کردن نیستم:-))
استاد می خواید تنبیهم کنید ؟؟!!
من شما رو چک کنم!!!!!!!!!!!
من بعد از این مدت متوجه شدم که شما نظراتو میخونید یا نه.
می خونید همیشه میخونید .
از افرین ها از کاش ها از پاسخ هاتون معلومه.
من نام شاعر رو اشتباهآ قیصر امین پور نوشتم معذرت می خوام
دوران بچگی تون هم آدم خاصی بودید ها!!

دلم گرفت چون احساس کردم دلتون وقتی این جمله رو مینوشتید گرفت:
ایام خوش کودکی گذشت
باقی عمر هم به سرعت برق و باد می گذرد.
خدایا!
عاقبت همه را به خیر کن.
آمین
استاد
استاد این خصلت آدم هاست انگار مفید ترین آدم هم باشن بازم راضی نیستن و این همون کمال گرایی انسان هاست
استاد گاهی از این که اظهار فضل میکنم و نظر یا فکرمو براتون مینویسم احساس شرمندگی می کنم پیش استاد شاگرد جز سکوت و رعایت ادب کاری نباید بکنه .
استاد همیشه در نظر منه شاگرد بزرگ هستید حتی اگه دوستانه تر با شما صحبت کنم شما به بزرگی خودتون گستاخی منو ببخشید
همیشه سربلند و سلامت باشید

سلام
نه ممنون
این بار خیلی هم به موقع بود
انگار منتظر این بودم
من هم آدمم
مثل همه آدمها.
و دوست دارم دوست بدارم
و دوستم بدارند
آن جملات دعایی کامنت قبلی هم
به این معنا نیست که خدای ناکرده ناراضی ام
که خدا را شکر راضی ام
این طرز تفکر همیشه و هر روزه من است
ممنون
استاد

رحیمی نژاد چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ب.ظ

سلام استاد
هر چی از امروز صبح فکر کردم چه جوابی بدم هیچ جوابی پیدا نکردم. خواستم از دل حرف بزنم دیدم خیلی احساسی میشه خواستم منطقی و فلسفی حرف بزنم دیدم نه نمی شه خواستم شوخی کنم دیدم جای شوخی نیست.

راستی استاد چند دقیقه پیش داشتم برای بابا مامانم از خاطرات کلاستون می گفتم از این که بچه ها نباید پاشونو روی سکو یی که جلوی کلاس بود میگذاشتند. واین که یه بار چشم روی کفش کشیدیدو یا این که می گفتید کفشهایم کو ؟!(تخته پاککن)

سلام برسونید

۱۳ پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ب.ظ

به نام خدا
از تمامی منتظران و علاقمندان به حضزت ولی عصر(عج) خواستارم حتما به وبلاگ زیر سر بزنید

http://u313.blogfa.com

سلام به همه
لطفا توجه داشته باشید
که البته این بحث ظریفی است که متخصص خودش را طلب می کند.

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ب.ظ

سلام استاد
بزرگیتونو می رسونم. سلامت باشید.

سلام به همه
برنامه ای برام پیش اومده که تا یک مدت کوتاهی نمی تونم به وبلاگ بیام چیز خیلی مهمی نیست البته. ولی دیدم شایسته اینه که پیشاپیش عذر خواهی کنم .

با آرزوی سربلندی و سلامتی برای همه ی دوستان و بزرگواران
خداحافظ

به نام خدا
سلام
ان شاا... خیره
زود برگردید.
ممنون
استاد

مرتضی شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد

نظرتون رو الان خوندم

اولا من به بچه دو ساله احترام می گذارم که سالها از من کوچیک تره دیگه چه برسه به شما که یک ماه و شانزده روز از من بزرگتر هستین

دوما من احترام گذاشتن رو به سن و سال نمی دونم چون هر کس در هر سنی برای خودش شخصتی دارد قابل احترام !!!

سوما صمیمیت با احترام رو خیلی بیشتر دوست دارم تا احترام خالی رو.

چهارما هرکجا که هستین دعا م کنم که در شادی به سر ببرید و شادتر از قبل به وبلاگ برگردین

یا علی

بوی فیروزه یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:42 ب.ظ

چرا زن ها گریه میکنند؟
یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی
مادرش به او گفت : زیرا من یک زن هستم .پسر بچه گفت: من نمی فهمم
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هیچگاه نخواهی فهمید
بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید : چرا مادر بی دلیل گریه می کند
پدرش تنها توانست به او بگوید : تمام زن ها برای هیچ چیز گریه می کنند
پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست چرا زن ها بی دلیل گریه می کنند

بالاخره سوالش را در خواب برای خداوند مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را می داند .او از خدا پرسید : خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟

خدا گفت زمانی که زن را خلق کردم می خواستم که او موجود به خصوصی باشد

بنابراین شانه های او راآن قدر قوی آفریدم تا بار همه دنیا را به دوش بکشد. و همچنین شانه هایش آن قدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد

من به او یک نیروی دورنی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش راداشته باشد ووقتی آن ها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آن ها را نیز داشته باشد

به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود . به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند

به او عشقی داده ام که در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آن ها به او آسیبی برسانند.

به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.
به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند اما گاهی اوقات توانایی همسر ش را آزمایش می کند وبه او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش با قی بماند

و در آخر به او اشک هایی دادم که بریزد .این اشک ها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آن ها نیاز داشته باشد. او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک می ریزد



نکته : زیبایی یک زن در لباسش موها یا اندامش نیست. زیبایی یک زن را باید در چشمانش جستجو کرد زیرا تنها راه ورود به قلب اوست

ممنون بوی فیروزه عزیز
تو این وانفسای قشون و قشون کشی برای حق و عدالت و ... غنیمت بود و زلال.
استاد

رحیمی نژاد چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:00 ب.ظ

سلام آقا مرتضی
اشتباه نکنید من هنوز برنگشتم!!!
آفرین بر شما (ولی یه وقت بد برداشت نکرده باشید من شوخی کرده بودما وگرنه بی احترامی ای از جانب شما ندیده بودم)
تا برداشت ها از صمیمیت چی باشه ؟!! آخه یه بار یه کسی جمله ای گفت به این معنا : وقتی صمیمی نبودیم چه نیازی هست نشون بدیم که صمیمی بودیم ولی به نظر من خیرخواه کسی بودن یعنی صمیمیت نه صرفآگفتگو.
ممنون از دعای خیرتون تا خدا چه بخواهد.

رحیمی نژاد چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:11 ب.ظ

سلام بوی فیروزه ی عزیز
ممنون از این که سر میزنی و مطلب میذاری
بوی فیروزه تا وقتی که نیستم مسئولیت این کلبه را میسپارم به شما. البته اگه کلبه ی مارو قابل بدونی
جهان بینی منم (به قول استاد) این جورییه که اصلآ سخت نمی گیرم هر جور که دوست داشتی مدیریت کن اصلا کاش استاد اسم این کلبه رو به نام هردومون تغییر بدن.
البته ببخشیندا بدونه مشورت چنین درخواستی کردما بوی فیروزه جان.چی کنم دیگه:-)
دوستدار شما خودم.

اگربوی فیروزه بخواهد با کمال میل.
استاد

بوی فیروزه پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:40 ق.ظ

سلام علکم
احوال جمیعه خوش اخلاقاـ بد اخلاقاـبی اخلاقاـ بد اعصابا ـخوش اعصاباـبی اعصابا
مخلص همتون.
استاد شرمنده چشاتونو ببندید.
اعظم:
نه می خوام ببینم تو خجالت نمی کشی راحت شدی.

علیکم السلام و رحمه ا...
خوش آمدید

بوی فیروزه پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ق.ظ

استاد یه چیزی جا موند اگه تو کلاس تایید نکردم واسه این بود که حتی می خواستم بعضیا تو اون جمع منو بشنسن.آخه تنها جایی که خود واقعیم با تمام آرزوها و علایقم تو محیط دانشگاهی زندگی کرد اینجا بود.
ما عشقی اومدیمو با عشقیاش از مرامو معرفت گفتم اگه قراره بمونم اجزه بده واقعی بمونم.
راستی رحیمی مگه....

خوش آمدید
زیاد!

بوی فیروزه پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ق.ظ

راستی به حرفش واسه اسم کلبه گوش ندید.من همون کمک شما می خوام لایه ی اوزونو درست کنم.

اون هم به جاش
ولی کلبه بعدی ان شاا... مشترک می شود
ممنون
استاد

بوی فیروزه پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:42 ب.ظ

دیروز شیطان را دیدم.
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود .
همین !!!!!!
عزت زیاد .... یا حق

بوی فیروزه پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 ب.ظ

قضاوت مردم در مورد پولدارها و پول ندارها
اگر لباس تنگ و چروک و بیریخت بپوشن

در مورد پولداره : ایول عجب لباسی معلوم نیست از کجا خریده … اصل مارک داره … فکر کنم خودش از خارج خریده
در مورد بی پوله : عجب لباس جیغی … احتمالا” بهش صدقه دادن شایدم دست دوم

اگر مد … مدل هچل هفتی بزنن

در مورد پولداره : اوه ببین چه تیپی زده … از سیخای سرش معلومه ژلش ایستوریای اصل ایتالیاست … فکر کنم تیریپی که زده همین دیروز انریکو زده … اونجا هر چی شلوارت پاره تر باشه محبوبیت بیشتره
در مورد بی پوله : اه چه شپل … فکر کنم با صابون دست و صورت سرش میشوره که انقدر سیخ واستاده … تو خونشونم که سوزن نخ پیدا نمیشه یک کوک به این پاره پوره ایاش بزنه

اگر تند تند غذا بخوره

در مورد پولداره : ببین چقدر گرفتاره که مجبوره انقدر تند غذا بخوره یا هواپیماش داره میپره یا جلسه مهمی داره
در مورد بی پوله : اوووووو انگار از قحطی فرار کرده

اگر آروم و کم غذا بخوره

در مورد پولداره : احتمالا” این غذا تو رژیم غذاییش نیست و باید آهسته بخوره که معدش نفهمه
در مورد بی پوله : اینو ببین فکر کنم تا حالا همچین غذایی ندیده بلد نیست بخوره

اگر با جنس مخالف صحبت کنه

در مورد پولداره : عجب روابط عمومی بالایی … مرسی فرهنگ … دختر و پسر براش یکیه … آی اینطوری حال میکنم
در مورد بی پوله : این سیرابی رو ببین … چه ذوقی میکنه طرف بهش پا داده … بفرما لاس … ندیده دیگه … بپا نخوریش

اگر درس بخونه

در مورد پولداره : احسنت به این تدبیر و اندیشه … این تو ایران نمیمونه … مطمئنم تو لیست فرار مغزهاست
در مورد بی پوله : خر خونیم اندازه داره دیگه … انقدر میخونی آخرش چی ؟!! بپا عینکت نیفته

اگر درس نخونه

در مورد پولداره : پول داره درس میخواد چیکار … درس برا بچه بی پولا و بیکاراست
در مورد بی پوله : بدبخت از بس نون نخورده نمیتونه درس بخونه

در مورد خانوما >>> از نوع محجبه و چه بسا چادری

در مورد پولداره : آفرین به این تربیت صحیح … معلومه خالصانه مسلمونه … این دختر نیست فرشتست که تو این جامعه خراب خودشو اینطوری میپوشونه
در مورد بی پوله : اوهوک … چقد امل … کی به تو نگاه میکنه حالا ؟!؟!؟

در مورد آقا پسرها >>> مدل ابرو قشنگ و زیر ابرو گوگول

در مورد پولداره : بابا مایکل جکسون … لئوناردو … گاتوسو … برم زیر ابروهای شیطونیتو
در مورد بی پوله : مرتیکه خجالت نمیکشه … آرایش میکنی ؟! این روزا دیگه دختر پسرا از هم تشخیص داده نمیشوند … وانگهی چی شده داداشمون

ازدواج

در مورد پولداره : یکی دو تا کمه … من جای این بودم اصلا” ازدواج نمیکردم … این همه حور و پری دور و برشن که بیخیال ازدواج …
در مورد بی پوله : آخی حیوونی تا دیروز عنکبوت تو جیبش یکی بود حالا دو تا شد! ضرب المثلی شد برا خودش !

پیاده روی

در مورد پولداره : زنده باد سلامتی و تناسب اندام … هیچ چیزی از ورزش و مخصوصا” پیاده روی برای تندرستی انسان بهتر نیست حتی میگن اشتها رو هم زیاد میکنه
در مورد بی پوله : کفشاشم مالی نیست که حالا بگیم پیاده بره … قربونش برم که همیشه بلیت خط ۱۱ رو داره

تعویض ماشین

در مورد پولداره : بابا تنوع … آخرین مدل … سنت اگزوپری … پارکینگ دیگه جا نداره
در مورد بی پوله : دبیا … تا دیروز دنبال الاغ پدر بزرگش میدوید حالا واسه ما ماشین خریده

تعویض کار

در مورد پولداره : شکمه پره … چه این بشقاب چه اون بشقاب … پول تولید میکنه دیگه چه این کار چه اون کار … میباره براش
در مورد بی پوله : فقط مونده بود این به یه جایی برسه … از فردا جواب سلام ما رو هم نمیده

رانندگی

در مورد پولداره : فکر کنم عادت به رانندگی نداره آخه همیشه راننده داشتن اما استیل فرمون گرفتنشو داشته باش … انصافا” شوماخرم اینطوری فرمون نمیگیره
در مورد بی پوله : این بابا گواهینامه فرغونشو گرفته ؟!



و اگر از این طنز تلخ بگرییم سزاست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد