کلبه خانم رحیمی نژاد

سلام  

کلبه خانم رحیمی نژاد

با اجازه ایشان 

برای این که همه از مطالب زیبایشان استفاده کنند.

ممنون 

استاد

نظرات 221 + ارسال نظر
بوی فیروزه یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ق.ظ

بک روز آفتابی در جنگلی سرسبز خرگوشی بیرون لانه اش نشسته بود و با جدیت مشغول تایپ مطلبی با ماشین تحریر بود. روباهی که از آن حدود رد میشد توجهش جلب شد.
- هی گوش دراز... داری چی کار میکنی؟
- ها؟... پایان نامه مینویسم.
- چه بامزه! موضوعش چیه؟
- راستش دارم در مورد اینکه خرگوشها چه طور روباه رو میخورن تحقیقی انجام میدم.
- مسخره است... هر احمقی میدونه که خرگوشا روباه ها رو نمیخورن یعنی نمی تونن بخورن.
- جدی؟! با من بیا تو خونه تا بهت نشون بدم.
هردو وارد لانه خرگوش می شوند.. پنج دقیقه بعد خرگوش درحالیکه مشغول خلال کردن دندانش با یک استخوان روباه است از لانه اش خارج میشود و دوباره مشغول تایپ می شود. چند دقیقه بعد گرگی از آنجا رد میشود.
- هی! داری چی کار میکنی؟
- روی تزم کار میکنم.
- هاها... چه با نمک... تزت در مورد چیه؟... انواع هویج؟
- نه. درباره اینه که خرگوشا چه طور گرگا رو میخورن.
- عجب پایان نامه چرندی... کدوم احمقی پروپوزال تورو قبول کرده... حتی این مگس هم میدونه که خرگوش نمی تونه گرگ بخوره
- جدی؟... امتحانش مجانیه... بیا تو خونه تا بهت نشون بدم
هردو وارد لانه خرگوش می شوند و درست مثل صحنه قبلی خرگوش درحالیکه مشغول لیس زدن استخوان گرگ است خارج میشود.
صحنه غافلگیرکننده:
یک شیر درنده که از شانس خرگوش فقط علاقه به گوشت روباه و گرگ دارد داخل غار لمیده و خرگوش با خیال راحت در گوشه دیگری روی موضوع پایان نامه اش کار میکند.
نتیجه گیری اخلاقی:
مهم نیست که موضوع پایان نامه تو چقدر احمقانه است، مهم این است که استاد راهنمای تو کیست؟

مادر بچه‌ها یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ق.ظ

سلام استاد باز هم ممنون
و سلام بوی فیروزه برای من هم همینطور.
شوما بیشتر!!

سلام

مرتضی یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 ب.ظ

سلام به همه
خوش به حال خانم رحیمی نژاد که شریک خوبی چون بوی فیروزه داره
بیچاره خودم که هزار تا هندون رو باید یه نفره به دوش بکشم
اون هم دست تنها
نمی دونم به کدومشون باید رسیدگی کنم
حتی وقت ندارم به کلبه ام سر بزنم و بحثم رو جمع بندی کنم

راستی خانم رحیمی نژاد اینجا دو تا از همکلاسی هاتون ترم پایینی ام هستن
سجاد ابراهیمی و هاتف ایروانی

مرتضی تو تنهایی از پس کلبه ات بر می آی
...؟

رحیمی نژاد یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:29 ب.ظ

سلام بوی فیروزه ی عزیزم
منم دلتنگتم در ضمن خدا بزرگه
به استاد سلام منو برسون!!!!

سلام آقا مرتضی
بله من به دوستانم افتخار می کنم ولی استاد راست میگن شما تنهایی هم موفق هستید.
بله این دو بزرگواری که اسمشونو آوردی از بهترین همکلاسی های ما بودند به هردوشون سلام منو برسونید انسان های فوق العاده مودب و فهمیده ای بودند و البته هستند امیدوارم هم شما و هم دیگر دوستان و تمام همکلاسی های من چه دختر و چه پسر همیشه موفق و سربلند باشند

سلام

مرتضی یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ب.ظ

استاد خداییش هم تنهایی از پس کلبه ام بر می آیم
اما الان هندونه های مهمتری رو باید بردارم
فعلا می خوام انرژی ام رو واسه کلبه ی خاطرات بگذارم
حالا یه خاطره:
یه مراسم جشنی تو تالار خوارزمی برگذار شده بود که از قضا شما هم دعوت شده بودین و ما برای احترام اومدیم کنار شما نشستیم
شما ردیف سوم سمت چپ رو اولین صندلی نشسته بودین و من صاف اومدم کنارتون نشستم
وسط مراسم ازم پرسیدین: چه خبر از انجمنت
گفتم: خستگی و خستگی و خستگی٬ شاید همین روزا از دبیری انجمن استعفا بدم
و با تشر بهم گفتین: اگه فقط یه نفر تو این دانشگاه باشه که یه تنه هندونه بار کامیون بزنه اون شخص فقط تویی مرتضی!!!
زیاد یاد اون حرفتون می یوفتم و همیشه سعی کردم به دور از غرور با انرژی بیشتر کامیونه رو پر هندونه کنم !
الان هم داشتم به مامانم می گفتم که شما بیشتر از اینکه به من شیمی آلی یاد بدین٬ چگونه زندگی کردن رو یاد دادین !
انشا... بتونم جبران کنم

احتمالا دیدم بریدی غلو کردم!!!!!!!

رحیمی نژاد دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:15 ق.ظ

استاد سلام
استاد چرا پست های آخر مثل دانشجویان عزیز حذف شده؟؟؟

به نام خدا
سلام
نمی دانم
شاید سیستم بلاگ اسکای باشد که بیشتر از یک تعداد را نگه نمی دارد
لطفا اگر کسی می داند توضیح دهد
اگر این طور است باید وبلگ جدید بسازیم
تا آن وقت
مرتضی لطفا پست جدید نگذار
شاید با حذف یکی دو پست آنها برگردند.
ممنونم
استاد

استاد دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ق.ظ

سلام
بله حدسم درست بود
با حذف یکی برگشت.
ان شاا... منتظر وبلاگ ۲ باشید.
ممنون که هستید.
ممنون

مرتضی دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:23 ب.ظ

سلام استاد
صندوقچه ی ۲ مبارک باشه
دیگر وقتش رسیده بود که مثل بعضی کلبه ها٬ صندوقچه هم ۲ شماره ای شود.
به روی چشم٬ پست های جدید را در وبلاگ جدید می سازم
فقط امیدوارم صندوقچه ی ۱ فراموش نشود

رحیمی نژاد دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ب.ظ

سلام استاد
استاد شما که زود قهر نمی کنید میکنید؟
دو حالت دارد یا احساس من در مورد قهر شما درست است ویا به علت این که خیلی تو وبلاگ بودیم برخورد ها راحتتر شده که اگه این باشه خیلی خوشحالم.

سلام
متوجه نمی شوم
یحتمل دومی باشد.

مرتضی دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ب.ظ

سلام استاد
اون جمله رو چندین بار بهم گفتین ( و البته با کلماتی متفاوت تر )
یه بارش هم قبل از جشن فارغ التحصیلی مون با حسین دهقان بودم که به اون گفتین
ولی اولین بار اون روز تو تالار خوارزمی گفتین
ما که مغرور نشدیم
برعکس سعی کردم این ویژگی رو تقویت کنم
و امروز بهتر از دیروز باشم
امیدوارم بتونم به خودم ثابت کنم که این حرفم یه شعار نبوده٬ گرچه تا الانش هم تونستم ثابت کنم

بوی فیروزه دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ب.ظ

رفتنت آنقدرها هم که فکر می کنی فاجعه نیست

من مثل بیدهای مجنون

ایستاده می میرم ...



عیب ندارد اینکه می روی

و تکه ای از وجود مرا می بری با خود ..

عیب ندارد اینکه من می مانم و اندوه

و خاطره ی روزهای رفته

و دلهره ی روزگار نیامده ..

عیب ندارد اینکه دست تکان می دهی ،

دور می شوی کم کم و نقطه می شوی در نظرم ریز ..

عیبی ندارد اینکه ..

سال ها میگذرد و زخم اعتمادهای به ثمر نرسیده ،

خنده های اما تلخ ،

چشم های با زمانده از سختی

و گوش های ترسیده از دروغ

و دستهای خالی مانده از تنهایی

می ماند تا اعماق دلتنگی های گاه به گاه و مستی آور ..

و آغوشی که دیگر هیچگاه آنگونه پر نخواهد شد !



* در زندگی همه ی ما آدم هایی بوده اند که حالا دیگر نیستند

به یکی تو می گویی برود ، دیگری خود می رود و آن یکی مجبور است که برود..!

آن که تو گفتی برود بهتر بوده که برود ..

آن که خود رفته بهترش بوده که برود ..

و آن که به اجبار رفته بهتر یا بدترش را مصلحت عقل و گنجایش دل بر نمی تابد !

ما می مانیم و رنج هایمان ، ما می مانیم و حرف هایی که برای نگفتن داریم .

ما می مانیم و ردهایی از آدم ها و سلسله مراتبی که آن را تجربه می دانند

و ماجراهایی که حکمتش می خوانند .

بی حد و حصر خسته می شویم و سکوت می کنیم تا بعد ..

بوی فیروزه دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ب.ظ

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود

گل شکفته خداحافظ اگر چه لحظه ی دیدارت

شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم

نمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود ..



حسین منزوی

بوی فیروزه دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ب.ظ

اگر تو پیدا نمی شدی

قسم به همین روزهای خوب خدا

نه گذر تقویم برایم مهم بود و نه عوض شدن سال ها..

اگر تو پیدا نمی شدی

تن به خستگی هایم می دادم

می رفتم تا نا کجا ها..تا آن طرف زمین..

اگر تو پیدا نمی شدی

تا به من فکر کنی

به من نگاه کنی

و به من بخندی

در را می بستم پشت سرم

به روی همه ی دنیا..

بوی فیروزه جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ب.ظ

آموخته ام ..... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست او ، وقلبی است برای فهمیدن وی .
آموخته ام ...... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی ، شگفت انگیز ترین چیز در بزر گسالی است .
آموخته ام ....... بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست .
آ‌موخته ام ....... وقتی که عاشقید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود .
آموخته ام ..... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تومرا. شاد کردی
آموخته ام ..... داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد .
آموخته ام ...... که مهربان بودن بسیار مهم تر از درست بودن است .
آمو خته ام ...... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت .
آموخته ام .... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم .
آموخته ام ..... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم ....
.
آموخته ام ..... که پول شخصیت نمی خرد .
آموخته ام ...... که تنها اتفاقات کوچک رو زانه است که زندگی را تماشایی می کند .
آموخته ام ..... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید .پس چه چیز باعث شد که من بیاندیشم می توا نم همه چیز را در یک روز به دست بیا ورم .
آموخته ام ...... که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .
آموخته ام .... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .
آموخته ام ..... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد .
آموخته ام ...... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم .

بوی فیروزه شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ق.ظ

فلسفه نمی دانم من

فیلسوف نمی شناسم !

راضی نیستم

به صبحانه دیروز

نهار امروز

شام فردا..

خسته ام

حوصله ام سر می رود هر روز و

فلسفه اش را نمی دانم..!

بوی فیروزه شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:11 ب.ظ

میگن جواب یک دانشجوی شیمی در دانشگاه واشینگتن به قدری جالب بوده که توسط پروفسورش در اینترنت پخش شده و دست بهدست میگرده خوندنش سرگرمکننده است

پرسش: آیا جهنم اگزوترم (دفعکنندهء گرما) است یا اندوترم (جذبکنندهء گرما)؟

اکثر دانشجویان برای ارائهء پاسخ خود به قانون بویل-ماریوت متوسل شده بودند که میگوید حجم مقدار معینی از هر گاز در دمای ثابت، به طور معکوس با فشاری که بر آن گاز وارد میشود متناسب است. یا به عبارت سادهتر در یک سیستم بسته، حجم و فشار گازها با هم رابطهء مستقیم دارند .

اما یکی از آنها چنین نوشت

اول باید بفهمیم که حجم جهنم چگونه در اثر گذشت زمان تغییر میکند. برای این کار احتیاج به تعداد ارواحی داریم که به جهنم فرستاده میشوند. گمان کنم همه قبول داشته باشیم که یک روح وقتی وارد جهنم شد، آن را دوباره ترک نمیکند .
پس روشن است که تعداد ارواحی که جهنم را ترک میکنند برابر است با صفر .
برای مشخص کردن تعداد ارواحی که به جهنم فرستاده میشوند، نگاهی به انواع و اقسام ادیان رایج درجهان میکنیم. بعضی از این ادیان میگویند اگر کسی از پیروان آنها نباشد، به جهنم میرود. از آن جایی که بیشتر از یک مذهب چنین عقیدهای را ترویج میکند، و هیچکس به بیشتر از یک مذهب باور ندارد، میتوان استنباط کرد که همهء ارواح به جهنم فرستاده میشوند .
با در نظر گرفتن آمار تولد نوزادان و مرگ و میر مردم در جهان متوجه میشویم که تعداد ارواح در جهنم مرتب بیشتر میشود. حالا میتوانیم تغییر حجم در جهنم را بررسی کنیم: طبق قانون بویل-ماریوت باید تحت فشار و دمای ثابت با ورود هر روح به جهنم حجم آن افزایش بیابد. اینجا دو موقعیت ممکن وجود دارد :

۱ ) اگر جهنم آهستهتر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار بهتدریج بالا خواهند رفت تا جهنم منفجر شود.
۲ ) اگر جهنم سریعتر از ورودارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدریج پایین خواهند آمد تا جهنم یخبزند .

اما راهحل نهایی را میتوان در گفتهء همکلاسی من ترزا یافت که میگوید: «مگه جهنم یخ بزنه که با تو ازدواج کنم!» از آن جایی که تا امروز این افتخار نصیب من نشده است (و احتمالاً هرگز نخواهد شد)، نظریهء شمارهء ۲ اشتباهاست: جهنم هرگز یخ نخواهد زد و اگزوترم است .

تنها جوابی که نمرهء کامل را دریافت کرد، همین بود.

tnt سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:49 ق.ظ

با سلام خدمت دوستان عزیز 2 روز نبودیم چی کار کردین.!

خدا قوت
کلبه جالبی شده.

زخمی دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ

باعرض سلام خوبی؟
واقعا خوشحالم که دیدمت اون یک روز دیدار و اشنایی خیلی خوب بود و خوش گذشت امیدوارم دوباره ببینمتون
موفق باشید

زخمی دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 ب.ظ

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.








دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

r

رحیمی نژاد یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:29 ق.ظ

سلام به استاد گرامی
سلام به tnt عزیزم وای اسمتو دیدم چقدر خوشحال شدم بوی فیروزه گفت که تو اون روز خاص یادم کردی خیلی شاد شدم
tnt خوبم از هم دوریم ولی همیشه به یادتم یادته یه بار تو مسیر برگشت به خوابگاه چطور گفتی دوسم داری همیشه وقتی یادم می آد خندم میگیره عکسی هم که از گوش دراز به دیوار زده بودی تو عکسایی که تو کامپیوتر ذخیره کردم هست میبینمش یاد همون حرفت می اوفتم !
برات آرزوی سلامتی دارم

سلام به زخمی عزیزم
آره به منم خوش گذشت شخصیت جالبی داری دوست داشتنی هستی اعتماد به نفست منو کشته اگه سلفو اشتباه رفته بودیم زندت نمی ذاشتم:-)
دخترک 16 ساله هم داستان قشنگی بود اشکمو در آورد آزار داریها:-)
گرچه بعیده که بخونید ولی شاید یه روزی به اینجا سر بزنید!

استاد از نبودم عذر می خوام ولی همیشه یاد این وبلاگ تو قلبم خواهد ماند
راستی زیارت قبول .

سلام
حرفاتون بوی رفتن می ده!

رحیمی نژاد یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:35 ب.ظ

به نام خدا
سلام
یادش بخیر استاد

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد