کلبه درویشان-سلمان رحمانی

باران: تب هر طرف ببارم دارم،
دهقان: تب تا به کی بکارم دارم،
درویش نگاهی به خود انداخت و گفت:
هرچه دارم از ندارم دارم!
بنویس.

نظرات 253 + ارسال نظر
رحیمی نژاد یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ب.ظ

سلام

روزی ابو حنیفه می گذشت کودکی را دید در گل مانده . گفت: گوش دار تا نیفتی! کودک گفت: افتادن من سهل است اگر بیفتم تنها باشم. اما تو گوش دار! اگر پای تو بلغزد، همه ی مسلمانان که از پس تو آیند، بلغزند و بر خاستن همه دشوار بود.


بایزید بسطامی احمد را گفت: تا کی سیاحت و گرد عالم گشتن؟ احمد گفت: چون آب یک جا ایستد، متغییر شود! شیخ گفت: چرا دریا نباشی تا متغییر نشوی و آلایش نپذیری.


داود طایی را دیدند که به نماز می دوید، گفتند: چه شتاب است؟ گفت: لشکر بر در شهر است و منتظر من.
گفتند کدام لشکر؟ گفت: لشکر مردگان!

سلام
رسیدن دوباره بخیر.

سلمان رحمانی یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:29 ب.ظ

یک مجلد صدو چند ساله
کتاب سیاست را
یک هفته حرف زدم
برای پسرم که دل زده نشود
و آب را هم ببیند
که از کدام کرت
بیل به دستها می فرستند
و باز هم درختها خشکند
و به خواب رفتند سبزه ها
در خوابگاههای همیشگی
حالا سیاه هم که بپوشیم
چه فایده
دیروز خون عوض می کردند
همه با هم
در انتقال خون
با این که می دانند خونشان به هیچ گروهی از ما نمی خورد
بگذار در کیسه بگندد

سلمان رحمانی یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:32 ب.ظ

یه نفر خوابش میاد وواسه خواب جا نداره

برای فردانداره یه نفر یه لقمه نون

یه نفرمیشینه واسکناساشو می شمره

که تاداره یانداره می خواد امتحان کنه

یه نفرازبس بزرگه خونشون گم میشه توش

اتاقشون واسه همه جانداره اون یکی

بابا می خواد واسه دخترش عروسک بخره

انتخابم می کنه پولشوامانداره

یکی دفترش پراز نقاشی وخط خطیه

اون یکی مداد برای آب و بابا نداره

یکی ویلای کناردریاشون قصر ولی

اون یکی حتی تو فکرش آب دریا نداره

یکی بعد مدرسه توپ چهل تیکه می خواد

مامانش میگه گرونه اینجا نداره

یه نفرتولدش مهمونیه همه میان

یکی تقویم واسه خط زدن رو روز انداره

یکی هرهفته یه روز پزشکشون میاد خونش

یکی داره میمیره خرج مداوا نداره

یکی انشاشو میده توخونه صحیح کنه

یکی از برشده درد و دیگه انشا نداره

یه نفرامضاش می ارزه به هزار عالمی

یه نفر بعد هزار عمر و زحمت هنوز امضا نداره

توکلاس صحبت چیزی میشه که همه دارند

یکی می پرسه اخه چرا مال ما نداره

یکی دوس داره که کارتون ببینه اما کجا

یکی اونقددیه که میل تماشا نداره

یکی از واحدای بالای برجشون میگه

یکی اما خونشون اتاق بالا نداره

یکی جای خاله بازی کلاس انشا میره

یکی چیزی واسه نقاشی ابرا نداره

یکی پول نداره تا دو روز به شهرشون بره

یکی طاقت واسه صدور ویزا نداره

یکی از بس شومینه گرمه میفته از نفس

یکی هم برای گرمی دستاش نا نداره

دخترک میگه خداچرا ما....مامانش میگه

اون خونه لیلا نداره عوضش دخترکم

یه نفرتمام روزاش پر رنج و سختیه

هیچ روزیش فرقی با روزای مبادا نداره

یکی آزمایش نوشتن واسش امانمی ره

میگه نزدیکای ما آزمایشگاه نداره

بچه ای که توچراغ قرمزا میفروشه گل و

شوروشوق و رویا نداره مگه درس ومشق و

یه نفرتمام روزا و شباش طولانیه

پس دیگه نیازی به شبای یلدا نداره

یاد اون حقیقت کلاس اول افتادم

دارا خیلی چیز اداره ولی سارا نداره

راستی اسمو واسه لمس بهتره قصه میگم

ملیکا چه چیزایی داره که رعنا نداره

بعضی قلبا واسه خودش دنیایی داره

یه چیزایی داره توش که تو دنیا نداره

سلمان رحمانی یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:37 ب.ظ

گفتمش :


خالی ست شهر از عاشقان ، وینجا نماند


مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش


گفت :


چون روح بهاران آید از اقصای شهر


مردها جوشد ز خاک ، آنسان که از باران گیاه


و آنچه می باید کنون


صبر مردان و دل امیدواران بایدش .....

سلمان رحمانی یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:47 ب.ظ

اخوان
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت‌،

سرها در گریبان است‌.

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ ‌گفتن و دیدار یاران را.

نگه جز پیش پا را دید نتواند،

که ره تاریک و لغزان است‌.

و گر دست محبّت سوی کس یازی‌،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون‌;

که سرما سخت سوزان است‌.

نفس‌، کز گرمگاه سینه می‌آید برون‌، ابری شود تاریک‌.

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت‌.

نفس کاین است‌، پس دیگر چه داری چشم‌

ز چشم‌ِ دوستان دور یا نزدیک‌؟

مسیحای جوانمرد من‌! ای ترسای پیر پیرهن‌چرکین‌!

هوا بس ناجوانمردانه سرد است‌... آی‌...

دمت گرم و سرت خوش باد!

سلامم را تو پاسخ‌گوی‌، در بگشای‌!

منم من‌، میهمان هر شبت‌، لولی‌وش‌ِ مغموم‌.

منم من‌، سنگ‌ِ تیپا خورده رنجور.

منم‌، دشنام پست آفرینش‌، نغمه ناجور.

نه از رومم‌، نه از زنگم‌، همان بیرنگ‌ِ بیرنگم‌.

بیا بگشای در، بگشای‌، دلتنگم‌.

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد.

تگرگی نیست‌، مرگی نیست‌.

صدایی گر شنیدی‌، صحبت سرما و دندان است‌.

من امشب آمدستم وام بگزارم‌.

حسابت را کنار جام بگذارم‌.

چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی‌ِ بعد از سحرگه نیست‌.

حریفا! گوش‌ِ سرما برده است این‌، یادگار سیلی سرد زمستان است‌.

و قندیل سپهر تنگ میدان‌، مرده یا زنده‌،

به تابوت‌ِ ستبرِ ظلمت نُه‌توی مرگ‌اندود، پنهان است‌.

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است‌.

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ‌گفت‌.

هوا دلگیر، درها بسته‌، سرها در گریبان‌، دستها پنهان‌،

نفسها ابر، دل ها خسته و غمگین‌،

درختان اسکلت های بلورآجین‌،

زمین دلمرده‌، سقف‌ِ آسمان کوتاه‌،

غبارآلوده مهر و ماه‌،

زمستان است‌.

سلمان رحمانی یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:49 ب.ظ

مست و هشیار
پروین اعتصامی



محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت: ای دوست این پیراهن است، افسار نیست



گفت: مستی زان سبب افتان و خیزان می‌روی

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست



گفت: نزدیک است والی را سرای آنجا رویم

گفت: والی از کجا در خانه خمار نیست؟!



گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد جایگاه مردم بدکار نیست!



گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست



گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید، بی‌کلاهی عار نیست



گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بی‌خود شدی

گفت: ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست



گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را

گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

سلمان رحمانی یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:57 ب.ظ

هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال ، شکننده تر بود
.هراس من - باری - همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
............... از آزادی آدمی
.................... افزون تر باشد
جستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
با رویی پی افکندن ...
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم .
احمد شاملو

سلمان رحمانی سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:35 ب.ظ


به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس می‌دارد، یک مرد هر چه را که می‌تواند به قربان‌گاهِ عشق می‌آورد، آن‌چه فدا کردنی‌ست فدا می‌کند، آن چه شکستنی‌ست می‌شکند و آن‌چه را تحمل‌سوز است تحمل می‌کند، اما هرگز به منزل‌گاهِ دوست داشتن به گدایی نمی‌رود.

سلمان رحمانی سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:37 ب.ظ

گفتا من آن ترنج ام...
گفتا من آن ترنج ام کاندر جهان نگنجم

گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی



گفتا تو ازکجایی کاشفته می نمایی

گفتم منم غریبی از شهر آشنایی



گفتا سر چه داری کاز سر خبر نداری

گفتم بر آستانت دارم سر گدایی



گفتا به دل ربایی ما را چگونه بینی؟

گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی



گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید



گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن سوزنده تر بر آید

به نام خدا
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهر ورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز ماه رویان این کار کمتر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن سر آید
گفتم خنک نسیمی کز باغ حسن خیزد
گفتا خوشا هوایی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
...
مولوی

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:56 ب.ظ


این طرف مشتی صدف ، آنجا کمی گل ریخته

موج ، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره ای

بعد از این در جام دریا ، ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از ما روی برگردانده

زندگی در کام ما مرگ هلاهل ریخته

هر چه دام افکندم ، آهوها گریزان تر شدند

حال ، صدها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست

هر کجا پا می گذارم دامنی دل ریخته

عارفی از نیمه راه تحیر بازگشت

گفت : خون عاشقان منزل به منزل ریخته

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:18 ب.ظ

ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود م
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
اای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
مولوی

سلمان رحمانی جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:16 ب.ظ

حکایت درویش با روباه
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر می‌برد؟
بدین دست و پای از کجا می‌خورد؟
در این بود درویش شوریده رنگ
که شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاقی فتاد
که روزی رسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیب
که بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش
ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
چو شیر آن که را گردنی فربه است
گر افتد چو روبه، سگ از وی به است
بچنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضله‌ی دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویش
که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیگفن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای

سلمان رحمانی جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:19 ب.ظ

حکایت
بنالید درویشی از ضعف حال
بر تندرویی خداوند مال
نه دینار دادش سیه دل نه دانگ
بر او زد به سرباری از طیره بانگ
دل سائل از جور او خون گرفت
سر از غم برآورد و گفت ای شگفت
توانگر ترش روی، باری، چراست؟
مگر می‌نترسد ز تلخی خواست؟
بفرمود کوته نظر تا غلام
براندش بخواری و زجر تمام
به ناکردن شکر پروردگار
شنیدم که برگشت از او روزگار
بزرگیش سر در تباهی نهاد
عطارد قلم در سیاهی نهاد
شقاوت برهنه نشاندش چو سیر
نه بارش رها کردو نه بارگیر
فشاندش قضا بر سر از فاقه خاک
مشعبد صفت، کیسه و دست پاک
سراپای حالش دگرگونه گشت
بر این ماجری مدتی برگذشت
غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و روشن نهاد
به دیدار مسکین آشفته حال
چنان شاد بودی که مسکین به مال
شبانگه یکی بر درش لقمه جست
ز سختی کشیدن قدمهاش سست
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد درمنده را
چو نزدیک بردش ز خوان بهره‌ای
برآورد بی خویشتن نعره‌ای
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرده اشکش به دیباجه راز
بپرسید سالار فرخنده خوی
که اشکت ز جور که آمد به روی؟
بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریده بخت
که مملوک وی بودم اندر قدیم
خداوند اسباب و املاک و سیم
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش به درها دراز

سلمان رحمانی جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:31 ب.ظ

حکایت
درویشی، مجرد به گوشه‌ای نشسته بود. پادشاهی برو بگذشت. درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر بر نیاورد و التفاتت نکرد. سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت: این طایفه خرقه‌پوشان امثال حیوان‌اند و اهلیت و آدمیت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای جوانمرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد، چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت‌اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.
پادشه پاسبان درویش است گرچه رامش به فر دولت اوست
گوسپند از برای چوپان نیست بلکه چوپان به خدمت اوست
یکی امروز کامران بینی دیگری را دل از مجاهده ریش
روز کی چند باش تا بخورد خاک، مغز سر خیال‌اندیش
فرق شاهی و بندگی برخاست چون قضای نبشته آمد پیش
گر کسی خاک مرده باز کند ننماید توانگر و درویش
ملک را، گفت درویش استوار آمد. گفت : از من تمنا بکن؟ گفت: آن‌همی خواهم که دگر باره زحمت من ندهی. گفت: مرا پندی بده؟ گفت:
دریاب کنون که نعمتت هست بدست
کین دولت و ملک می‌رود دست بدست
گلستان سعدی

سلمان رحمانی جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:36 ب.ظ

حکایت
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو نان خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که چرا خذمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی. گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی بابی که خردمندان گفته‌اند: نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرین به خدمت بستن.
بدست آهک تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
ای شکم حیره بتایی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دوتا
گلستان سعدی

سلمان رحمانی جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:39 ب.ظ

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست، که روز و شب خدمت سلطان مشغولم و بخیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنون بگریست و گفت: اگر من خدای عزوجل را چنین پرستیدمی که تو سلطان را، از جمله صدیقان بودمی.
گر نه امید و بیم راحت و رنج پای درویش بر فلک بودی
ور وزیر از خدای بترسیدی همچنان کز مَلِک، مَلَک بودی
گلستان سعدی

سلمان رحمانی جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:41 ب.ظ


گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا
خیام

سلمان رحمانی جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:54 ب.ظ

مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب


برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما


برخیزم و عزم باده ناب کنم
رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم
این عقل فضول پیشه را مشتی می
بر روی زنم چنانکه در خواب کنم

سلمان رحمانی یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:51 ب.ظ

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فرو کشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد
دل ضعیفم از آن می کشدبه طرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد

بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت
مگر نسیم پیامی خدای را ببرد

سلمان رحمانی یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:59 ب.ظ

بنالبلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کارما زاریست
در آن زمین که نسیمى وزد ز طره ء دوست
چه جاى دم زدن نافه هاى تاتاریست
بیار باده که رنگین کنیم جامه ء زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست
لطیفه ایست نهانى که عشق از و خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
جمال شخص نه چشمست و زلف و عارض و خال
هزار نکته درین کار و بار دلداریست
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قباى اطلس آن کس که از هنر عاریست
بر آستان تو مشکل توان رسید آرى
عروج بر فلک سرورى به دشواریست
سحر کرشمه ء چشمت بخواب مى دیدم
زهى مراتب خوابى که به ز بیداریست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگارى جاوید در کم آزاریست

سلمان رحمانی یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:02 ب.ظ

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهى خوش دمى بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را به منع عقل مترسان و مى بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
فرصت شمر طریقه ء رندى که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که مى کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جاى جلوه ء آن ماه پاره نیست

نگرفت در تو گریه ء حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

سلمان رحمانی یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:06 ب.ظ

منم که گوشه ء میخانه خانقاه منست
دعاى پیر مغان ورد صبحگاه منست
گرم ترانه ء چنگ صبوح نیست چه باک
نواى من به سحر آه عذر خواه منست
ز پادشاه و گدا فارغم بحمد الله
گداى خاک در دوست پادشاه منست
غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه منست
از آن زمان که برین آستان نهادم روى
فراز مسند خورشید تکیه گاه منست
مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نه
رمیدن از در دولت نه رسم و راه منست

گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش گو گناه منست

سلمان رحمانی یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:42 ب.ظ


نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هرآنکه آیینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاهداری و آیین سروری داند
هزار نکته باریکتر از مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچه ای شیوه ی پری داند
مدار نقطه ی بینش ز خال تست
مرا قدر گوهر یک دانه جوهری داند

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

سلمان رحمانی یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:07 ب.ظ

غرور
تعریف در فرهنگ لغت:
نام مؤنث. غرور از واژه‌ی لاتین Superbia به معنای تکبر،‌ خودبینی، نخوت، گستاخی می‌آید.

تعریف کلیسای کاتولیک: احترام به نفسی که از حد خارج شود و بالاتر از عشق به خدا قرار گیرد. بر خلاف فرمان نخست از ده فرمان است (به جز من خدایی نخواهی داشت)،‌ و همین احساس بود که سبب طغیان ملایک و سقوط لوسیفر (ابلیس) شد.

در حکایات ذن: استاد اعظم توفوکو متوجه شد که صومعه شلوغ است. نوآموزها این طرف و آن طرف می‌دویدند و کارمندها در صف ایستاده بودند تا از کسی استقبال کنند.
پرسید: «چه خبر است؟»
سربازی نزد استاد آمد و برگه‌ای به او داد که رویش نوشته بود: «کیتاگاکی، حاکم کیوتو وارد شده‌اند و مایل به ملاقات شما هستند.»
استاد گفت: «با این آدم حرفی ندارم.»
چند دقیقه بعد، حاکم آمد، عذرخواهی کرد، نوشته‌ی روی برگه را خط زد و دوباره آن را به استاد داد.
این بار رویش نوشته بود: «کیتاگاکی تقاضای ملاقات دارد.»
استاد ذن صومعه‌ی توفوکو گفت: «خوش آمده‌اند.»

از نظر ادین شتاین‌سالتز: «وقتی کسی سعی کند بفهمد شما چه کسی هستید و از امور ثانوی برای مقایسه استفاده کند، به پوسته‌هایی خالی دست پیدا می‌کند که برای معنا داشتن، وابسته به هم هستند. درست نیست که خودتان را دوست فلانی، پسرِ بهمانی، مدیر فلان جا،‌ یا شاغل به این یا آن کار تعریف کنید.
زیرا با این روش، فقط جنبه‌هایی از خودمان را کشف می‌کنیم. جنبه‌هایی که معمولاً تیره و تار و ناقص هستند، جنبه‌هایی از کسی که سعی دارد به هزینه‌ی دیگران، خودش را نشان بدهد.
تنها رابطه‌ی ممکن، رابطه‌ی ما با خداست؛ از آن به بعد، همه‌چیز معنا پیدا می‌کند و چشم‌های ما به روی معنایی بزرگتر باز می‌شود.»

از نظر اوگوستین قدیس: غرور عظمت نیست،‌ بادسری است. آنچه باد می‌کند بزرگ به نظر می‌رسد، اما در واقع بیمار است.
پندی از دائو دِ جینگ: بهتر است جام را لبریز نکنیم تا مجبور نشویم وزن سنگین آن را حمل کنیم.
اگر کاردی را بیش از حد تیز کنیم،‌ تیغ آن زود کند می‌شود.
اگر خانه پر از زر و یشم باشد، صاحبانشان نمی‌توانند آن‌ها را امن نگه دارند.
وقتی ثروت و افتخار به تکبر بینجامد، بی‌تردید شر به دنبال خواهد داشت.
وقتی کاری را انجام می‌دهیم و ناممان کم‌کم پرآوازه می‌شود، حکمت حکم می‌کند که به محض انجام آن وظیفه، به درون گمنامی واپس بنشینیم.

آفرین

TNT دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:23 ق.ظ

در باغ « بی برگی » زادم

و در ثروت « فقر » غنی گشتم.

و از چشمه « ایمان » سیراب شدم.

و در هوای « دوست داشتن » ، دم زدم.

و در آرزوی « آزادی » سر بر داشتم.

و در بالای « غرور » ، قامت کشیدم.

و از « دانش » ، طعامم دادند.

و از « شعر » ، شرابم نوشاندند.

و از « مهر » نوازشم کردند.

و « حقیقت » دینم شد و راه رفتنم.

و « خیر » حیاتم شد و کار ماندنم.

و « زیبایی » عشقم شد و بهانه زیستنم.


«دکتر علی شریعتی»

آفرین!

TNT دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:33 ق.ظ

آقای رحمانی کلبه تون خیلی خیلی جالب شده دلم نیومد بهتون نگم

چند تا جمله از دکتر شریعتی

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم


♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری


♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد

سلمان رحمانی دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:02 ب.ظ

سلام TNT عزیز
نظر لطف شماست،
ممنون که سر زدید و نظر دادید مخصوصا" که از دکتر عزیز برامون جملات عالی نوشتید.
در پناه حق

سلمان رحمانی دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:04 ب.ظ

کینه ها، مانعى بر سر راه تکامل آدمى
کینه توزى، همان گونه که براى حرکت دل به سوى کمال مانع است، از خرد ورزى و عقلانیت آدم ها نیز جلوگیرى مى کند؛ زیرا کینه توزى و حس انتقام جویى، به آدمى این اجازه را نمى دهد که درباره دیگران درست بیندیشد و آنها را دقیق بشناسد. پس شناخت درست و استدلال منطقى و نتیجه گیرى مطمئن زمانى امکان پذیر است که عقل آدمى، از هرگونه محدودیتى آزاد باشد. بدیهى است که کینه توزى، اندیشه و نتیجه آن را به سمتى نادرست مى کشاند و عقل را وا مى دارد که در جهت انتقام گرفتن از دیگران و براى ضربه زدن به آنها حرکت کند.

حضرت على علیه السلام مى فرماید: «سلاحُ الشّرِّ الحِقد؛ کینه ابزار شرارت و فتنه است».

براى رهایى از چنین دل مشغولى هایى، باید با عزم و توان بسیار، براى کینه زدایى و پالایش قلب از این دشمن خطرناک کوشید.
حضرت على علیه السلام در سخنى دیگر مى فرماید: «مَنْ اَطْرَحَ الْحِقْد اِسْتراحَ قَلْبُهُ ولُبُّه؛ کسى که کینه را دور بریزد، دل و عقلش آسوده مى شود.»
در واقع، انسان ها در پى زندگى آرام و سرشار از محبت و به دور از شعله هاى کینه و نفرت هستند؛ زیرا نیک مى دانند که کینه، شاخ و برگ و ریشه درخت معنویت را مى سوزاند. کینه توزى افزون بر فرد، اجتماع را نیز به جهنمى از فتنه ها، آشوب ها و دشمنى ها تبدیل مى سازد. پس چه خوب است، از آتش کینه توزى دورى و به سفارش رسول رحمت صلى الله علیه و آله عمل کنیم که فرمود: «دنیا کوچک تر و بى ارزش تر و ناچیزتر از آن است که در آن، از کینه ها پیروى شود.» آرى، مؤمن کینه به دل نمى گیرد و به فرمایش امام صادق علیه السلام :

حِقْدُ المُؤمن مُقامَةٌ ثم یُفارق اخاه فلا یَجِد علیه شیئا و حِقْدُ الکافِر دَهْرُه.

کینه مؤمن، لحظه اى است و چون از برادر دینى خود جدا شود، کینه او را در دل نگه نمى دارد، ولى کینه کافر، دائمى است.

سلمان رحمانی دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:10 ب.ظ

تأثیر کینه توزى بر فرد و جامعه
کینه توزى، در جامعه فتنه و آشوب مى آفریند و هرگاه بر شمار کینه توزان افزوده شود، این دشمنى به بیمارى تبدیل خواهد شد که زندگى و پیشرفت جامعه را به شدت تهدید مى کند. در محیط کار، کینه توزى به تحقیر شخص مورد کینه مى انجامد. بدین ترتیب، زمینه بى توجهى یا کم توجهى به او را فراهم مى سازد و خواسته یا ناخواسته، همدلى و همکارى، از این محیط رخت بر مى بندد و کارها به سامان نمى رسد. اینکه انتظار داریم، آدمى هیچ گاه به خشم و غضب دچار نشود، بسیار سخت و مشکل است، ولى مى توان خشم را گذرا و بى کینه کرد. بى شک، مؤمنان و انسان هاى درستکار نیز گاهى به خشم و غضب گرفتار مى شوند، ولى هرگز خشم و عصبانیت آنها به سرحد گناه و کینه توزى نمى رسد؛ زیرا خشم آنها از دو حال خارج نیست: یا خشم شان زودگذر است و پس از فروکش کردن خشم، هیچ کینه اى در دل آنها باقى نمى ماند، یا اینکه اگر کینه اى هم در دل شان باقى بماند، از آن بسیار اندوهناک هستند و مى کوشند تا ریشه این صفت زشت را از دل خویش برکنند. شایسته است که به فرموده امام صادق علیه السلام نیز دقت کنیم که:

المُؤمنُ یَحقِد مادام فى مَجلسِهِ فَاذا قامَ ذَهَب عَنْهُ الْحِقد.

مؤمن وقتى در مجلس است [ممکن است] دچار کینه شود، ولى آن گاه که از مجلس خارج شد، کینه هم از دل او مى رود.

امام على علیه السلام نیز مى فرماید: «تنها کسانى عاقل هستند که کینه ها را از دل بیرون کنند».

برخى عوامل کینه توزى
گفت وگو، گاه براى حقیقت جویى است، ولى گاهى گفت وگو با هدفى نادرست مانند فضل فروشى و به رخ کشیدن برترى در دانش صورت مى گیرد. اگر هدف گفتمان، پست و ناشایست باشد، تلاش هر یک از دو طرف گفت وگو آن است که طرف دیگر را محکوم و سخن خود را حاکم کند. گاهى حتى پس از آنکه به روشنى ثابت مى شود که حق با او نیست، باز هم با همه وجود بر دیدگاه خویش پافشارى مى کند و از پذیرش حق روى بر مى تابد. این حالت را (مِراء) مى گویند که ائمه نیز در روایت ها به شدت از آن نهى مى کنند.
یکى دیگر از عوامل کینه توزى، سخن چینى و شوخى هاى بیش از اندازه و بدون مرز است. زشتى بدگویى و سخن چینى، در نهایت آشکار مى شود و به گوش کسى که از او بد گفته اند، خواهد رسید و همین امر، سبب ایجاد کینه و دشمنى میان شان خواهد شد.
امیر مؤمنان على علیه السلام ، سخن چینى را از عوامل مهم کینه توزى مى داند و مى فرماید: «اِیّاکم والنمائم فَاِنَّها تُورثُ الضَغائن؛ از سخن چینى بپرهیزید که کینه توزى مى آورد.»
در روایتى دیگر، آن حضرت مى فرماید: «از سخن چینى بپرهیزید که در دل هاى مردان، کینه توزى مى آفریند.»
در برخى دیگر از روایت ها، شوخى هاى بى اساس و بدون مرز، از اسباب کینه توزى معرفى مى شود.
حضرت على علیه السلام مى فرماید: «از شوخى بپرهیزید، زیرا بدخواهى مى آورد و کینه بر جاى مى گذارد و دشنام کوچک به شمار مى رود».


اهمیت کینه زدایى
یکى از ویژگى هاى مردان و زنان خداجو، پرهیز از کینه توزى است. آنان آرزومندند که دل هاى شان همچون دل هاى بهشتیان، تهى از کینه و دشمنى مؤمنان شود.
در کریمه قرآنى آمده: «وَلاَ تَجْعَلْ فِی قُلُوبِنَا غِلّا لِلَّذِینَ آمَنُوا؛ در دل هایمان از آنان که ایمان آورده اند، کینه اى قرار مده.» (حشر: 10)
در مقابل، آنان که به خدا و سراى آخرت ایمان ندارند، کینه دیگران را در دل جاى مى دهند و در کمین فرصتى براى انتقام گیرى هستند. «کینه توزى و دشمنى، نفس قدسى انسان را بیمار مى سازد و همیشه روح، از آن در آزار است. همچنین آدمى را از بساط قرب الهى دور و از هم نشینى با ساکنان عالم قدسى محروم مى کند و صاحب خود را از آنچه شیوه اهل ایمان و نیکان است، باز مى دارد. کینه توزى، از گناهان عارضى مهم دل به شمار مى آید. وقتى انسان از کسى خشمگین مى شود، در حالى که زمینه انتقام جویى برایش فراهم نباشد، دشمنىِ او را به دل مى گیرد. در این صورت، حالتى در دل او شکل مى گیرد که به آن، «کینه» مى گویند. این حالت، مناسب مؤمنان نیست.
حضرت على علیه السلام در سفارش، براى کینه زدایى از دل ها مى فرماید: «طَهِّرُوا قلوبَکم من الْحِقد فانّهُ داءٌ مرمى؛ دل ها را از کینه پاک سازید، زیرا کینه توزى دردى مهلک است.»
انسان هاى کینه توز، طبعى پست و فرومایه دارند و چون از دشمن خود انتقام مى کشند، حالت سرمستى و غرور مى یابند و دل هاى آدمیان پست و مغرور، نور الهى را بر نمى تابد. ازاین رو، خداوند در قرآن مجید مى فرماید: «مؤمنان از خدا مى خواهند که دل شان را از کینه دیگران پاک سازد». (حشر: 10)

از امام على علیه السلام نیز نقل مى کنند: «رأسُ العیُوبِ الْحِقْدِ؛ کینه توزى در رأس عیب هاست».

مرتضی دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ب.ظ

داستان ابراهیم ادهم و غلامش

ابراهیم ادهم ضمن سیر و سیاحت به لب دریایی رسید، و آنجا نشست و به دوختن پاره های خرقه اش مشغول شد . در این اثنا امیری که در سالهای پیشین غلام او بود از آنجا گذر می کرد . همینکه چشمش به ابراهیم افتاد او را شناخت . ولی با کمال تعجب اثری از شاهزادگی و امارت در او نیافت ، بلکه او را درویشی بی پیرایه و خاکسار یافت . پیش خود گفت: پس کو آن حکومت و سلطنت و حشمت و جلال ؟ چرا اینقدر خاکسار و ژولیده حال شده است ؟ ابراهیم که عارفی کامل بود و بر ضمایر اشخاص ، واقف بود در همان لحظه فکر او را خواند و برای قانع کردن وی سوزن خود را به دریا افکند و چیزی نگذشت که صدها هزار ماهی سر از آب بیرون آوردند در حالی که در دهان هر یک ، سوزنی از طلا بود . ماهیان به ابراهیم خطاب کردند: ای عارف حقیقی همه این سوزنها از آنِ توست ، بگیر . ابراهیم رو به امیر کرد و گفت: ای امیر ، حکومت بر دل ها مهم تر است یا حکومت بر تخت ها ؟ امیر از تماشای این صحنه شگرف به وجد و شور دچار شد و گفت : وقتی ماهیان از روح عارف خبر دارند ، وای به حال کسی که از او بی خبر باشد .

مرتضی سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:04 ق.ظ

سلام سلمان

در یک کلام

ایول

سلمان رحمانی سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:57 ق.ظ

سلام مرتضی
ممنون عزیز جان
لطف کردی که سر زدی و نظر دادی
در پناه حق

سلمان رحمانی سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:47 ب.ظ


اگر زریــن کلاهــی عاقبت هیچ

اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ

اگر مــلک ســـلیمانت ببـخشند

در اخر خـاک راهی عاقبت هیچ

***************

اگر شــیری اگـــر ببــری اگــــر مور

ســـرانجـــامت بــود جا در ته گور

تنت در خــاک باشد سـفره گستر

بگردش موش و مار و عقرب و مور

***************

سلمان رحمانی چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:59 ب.ظ

پروردگارم مهربان من
از دوزخ این بهشت رهایی ام بخش
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است
وهر زمزمه ای بانگ عزایی
وهر چشم اندازی سکوت گنک و بی حاصلی
در هراس دم می زنم
در بی قراری زندگی میکنم
وبهشت تو را برای من بیهودگی رنگینی است
من در این بهشت
همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم
تو قلب بیگانه را میشناسی که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی
کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم
دردم درد بی کسی بود .
معلم شهید دکتر شریعتی

زندگی یک بازی درد آور است
زندگی یک اول بی آخر است

زندگی کردیم اما باختیم
کاخ خود را روی دریا ساختیم

لمس باید کرد این اندوه را
بر کمر باید کشید این کوه را

زندگی را با همین غمهاخوش است
با همین بیش و همین کمها خوش است

باختیم و هیچ شاکی نیستیم
بر زمین خوردیم وخاکی نیستیم


سلمان رحمانی چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:02 ب.ظ

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
بدار یک نفس ای قاید این زمام جمال
که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جمال
دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل
پیام ما که رساند مگر نسیم شمال
به تیغ هندی دشمن قتال می‌نکند
چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال
جماعتی که نظر را حرام می‌گویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مردست در کمند غزال
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصیحت کنان ما اینست
که ترک دوست بگویم تصوریست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به درنرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی
ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال

سلمان رحمانی چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:07 ب.ظ

ای خداوند جان و خرد هنگامی که در اندیشه خود تو را سر آغاز و سرانجام هستی شناختم .آنگاه با دیده دل دریافتم که توئی آفریننده راستی و داور دادگری که کردار مردم جهان را داوری می کنی

هر کسی در این جهان باید برابر آیین ازلی اشا یا راستی که بنیاد زندگی را تشکیل می دهد رفتار کند

ای هستی بخش دانا ای اشا و ای وهومن سرودهایی می سرایم که کسی پیش از این نسروده است .آرزو دارم بوسیله اشا و وهومن و خشترای فناناپذیر حس و ایمان و فداکاری در قلبهایمان افزایش یابد .

پروردگارا درخواست ما را بپذیر و بسویمان روی آور و بما خوشبختی کامل ارزانی دار.

کسی که به گوهر راستی و نیکی بگرود شهریور و بهمن و اردیبهشت و اسفند او را یاری و استواری دهند و در کوشش در راه راستی و بر انداختن دروغ پشت و پناه وی باشند چنان که در روز پسین از آزمایش سرافراز بر آید و در برابر دروغ پرستان نخستین کسی باشد که به سوی بهشت جاودان گام بردارد.
مزدا اهورا با شهریاری و مهرخود به کسی که رفتار و گفتارش در پرتو اندیشه نیک و بهترین منشها بر پایه راستی باشد رسایی و جاودانگی بخشد.

پاینده باد ایران و فرهنگ مانا و اهورایی ایران زمین

سلمان رحمانی چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:00 ب.ظ

داستان اخلاقی
مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده اى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: «ابتدا در فاصله 4 مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله 3 مترى تکرار کن. بعد در 2 مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.» آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ جوابى نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً 2 متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد.. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟ زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم: خوراک مرغ!

چه نکته اخلاقی از این داستان می گیرید؟

رحیمی نژاد جمعه 22 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:50 ب.ظ

سلام آقای رحمانی
خسته نباشید
مطالب جالبی در این کلبه آوردید
اگر تمام انسان ها سعی می کردند که این مسائل را یاد بگیرند و عمل کنند ودر یک کلام سعی می کردند انسان باشند دیگر کسی احساس تنهایی نمی کرد (تنهایی از نوع تنهایی علی (ع)) .و همه حرف هم را درک می کردند و می فهمیدند.
چون دلیل هر حرفی و هر کاری معلوم بود(خدا خدا خدا ).
موفق باشید

و اما نکته ی اخلاقی در متن آخر شما : (به خودم میگم)
گیر از خودته اگه تو انسانیت رو در خودت پرورش داده بودی الان جملات بالارو نمی نوشتی!!!!!!!!!!!!!


مرتضی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:38 ق.ظ

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبیست

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
بنال بلبل اگر با منت سر یاریست

یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست

کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست

خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست
جز آستان توام در جهان پناهی نیست

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت

کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

شعر از حافظ

ما که نفهمیدیم منظورت از به هم زدن شعر حافظ چی بود!
اگر کسی فهمید به من هم بگوید!
استاد

سلمان رحمانی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:47 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
خوش آمدید
سپاسگذارم، لطف دارید
این اصل آفرینش و اگه همه طبق اصول اخلاقی رفتار کنند که دیگه اسمش دنیا نیست، دنیای مادی و انسانهاش اینگونه اند، در همین دنیاست که ارزش خیلی از رفتارها مشخص میشه، متاسفانه در این دنیای ما نیازی نیست که خیلی رفتار خوب انجام بدی تا ملت ازت راضی باشند، بلکه تنها کافیست که مقدار کمی از کارهایی که دیگران انجام می دهند را شما انجام ندهی تا محبوب بشی، نه اینکه واقعا" کار و رفتار خوب داشته باشی که این برای یک جامعه بسیار مضر است مخصوصا" که این ملت و این جامعه ادعای دینداری و دینمداری می کنند که متاسفانه در این جامعه تنها حرفی از آن باقی مانده و یکی از مسائل و مشکلات اساسی که در این جامعه وجود داره اینه که شناخت افراد بسیار سخت و ناممکن شده، بخاطر اینکه همه ی ما به نوعی داریم نقش بازی می کنیم و صبح که از خواب بیدار می شیم کیفمان را پر از صورتک هایی می کنیم که در طول روز نیاز به آنها داریم، صورتک استاد، صورتک رئیس، صورتک.....
متاسفانه این شده گذران زندگی ما انسانها، نمی دونم که چطوری می شه این معزل رو حل کرد ولی فکر کنم که بهترین راه اینه که ملت رو از خوابی که رفتن و باعث شده که همه چیز رو زیر پا بگذارن بیدار کنیم، توی این راه همه ی ما مسئولیم و در ابتدای این راه بایستی از خودمون شروع کنیم.
از همین فردا صبح
بسم الله، یا علی

۲ غلط ۱۸!

سلمان رحمانی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:50 ب.ظ

سلام مرتضی
ممنون که اومدی و نظر دادی ولی یه طوری می نوشتی که ماهم متوجه می شدیم عزیز جان
به هر حال خوش اومدی
در پناه حق
یا علی

سلمان رحمانی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:14 ب.ظ

داستان کوتاه
*خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟

نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید .

هشتصد مزدور اشرف ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند . نادر رو به آنها کرد و گفت : چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید ؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید ؟

مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران ، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبروییم.

از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم ! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند . " ما همه نادریم "

و به سخن ارد بزرگ : کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیر می شوند .

اگر خوب گوش هایمان را تیز کنیم فریاد های سربازان ایران را باز هم می شنویم " ما همه نادریم "

*می گویند زمانی که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ایران (( ارد اول )) از جنگ بر می گشت به پیرزنی برخورد .

پیرزن به او گفت وقتی به جنگ می رفتی به چه دلبسته بودی ؟
گفت به هیچ ! تنها اندیشه ام نجات کشورم بود .
پیرزن گفت و اکنون به چه چیز ؟
سورنا پاسخ داد به ادامه نگاهبانی از ایران زمین .
پیرزن با نگاهی مهربانانه از او پرسید : آیا کسی هست که بخواهی بخاطرش جان دهی ؟
سورنا گفت : برای شاهنشاه ایران حاضرم هر کاری بکنم .
پیرزن گفت : آنانی را که شکست دادی برای آیندگان خواهند نوشت کسی که جانت را برایش میدهی تو را کشته است و فرزندان سرزمینت از تو به بزرگی یاد می کنند و از او به بدی !
سورنا پاسخ داد : ما فدایی این آب و خاکیم . مهم اینست که همه قلبمان برای ایران می تپد . من سربازی بیش نیستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده سپاه می شناسند و آن من نیستم .
پیرزن گفت : وقتی پادشاه نیک ایران زمین از اینجا می گذشت همین سخن را به او گفتم و او گفت پیروزی سپاه در دست سربازان شجاع ایران زمین است نه فرمان من .
اشک در دیدگان سورنا گرد آمد .
بر اسب نشست .
سپاهش به سوی کاخ فرمانروایی ایران روان شد .
ارد اول ، سورنا و همه میهن پرستان ایران هیچگاه به خود فکر نکردند آنها به سربلندی نام ایران اندیشیدند و در این راه از پای ننشستند .
به سخن ارد بزرگ : میهن پرستی هنر برآزندگان نیست که آرمان آنان است .
یاد و نام همه آنان گرامی باد .

*وقتی سپاهیان خسته از راهی دراز به کنار رودخانه رسیدند پیکری آویخته بر تکه سنگی در میانه رودخانه دیدند .
او را که از آب بیرون کشیدند .
از دروازه مرگ بازگشته بود ...
چهار روز در میان آبهای رودخانه ایی مهیب و سیاه بر روی تکه سنگی که تنها می توانست سرش را از آب بیرون نهد ...
فردای آن روز سردار سپاه وقتی از او پرسید در این چهار روز به چگونه ماندن اندیشیدی و یا به چگونه مردن ؟ !
نگاهی به صورت مردانه سردار افکند و گفت تنها به این اندیشیدم که باید شما را ببینم و بگویم می خواهم سربازتان باشم .
می گویند چهار روز پس از انتشار خبر کشته شدن نادر شاه افشار جنازه او را یافتند در حالی که از غصه مرگ سردار بزرگ ایران زمین ، دق کرده بود .
آرمان او تنها خدمت به فرمانروای ایران زمین بود
و به سخن ارد بزرگ : آدمهای ماندگار به چیزی جز آرمان نمی اندیشند .
و وقتی آرمان پرکشید دلیلی برای ماندن او نیز نبود...

*به آتوسا دختر کورش گفتند : مردی پنج پسرش در راه ایران شهید شده اند او اکنون در رنج و سختی به سر می برد و هر کمکی به او می شود نمی پذیرد دختر فرمانروای ایران با چند بانوی دیگر به دیدار آن مرد رفت خانه ایی بی رنگ و رو ، که گویی توفانی بر آن وزیده است پیرمردی که در انتهای خانه بر صندلی چوبی نشسته است پیش می آید و می گوید خوش آمدید

آتوسا می گوید شنیده ام پنج فرزندت را در جنگ از دست داده ای ؟ و آن مرد می گوید همسرم هم از غم آنها از دنیا رفت .

آتوسا می گوید می دانم هیچ کمکی نمی تواند جای آنچه را که از دست داده ای بگیرد اما خوشحال می شویم کاری انجام دهیم که از رنج و اندوهت بکاهد .

پیرمرد بی درنگ می گوید اجازه دهید به سربازان ایران در باختر کشور بپیوندم .

می خواهم برای ایران فدا شوم . آتوسا چشم هایش خیس اشک می شود و به همراهانش می گوید در وجود این مرد لشکری دیگر می بینم .

دو ماه بعد به آتوسا خبر می دهند آن پیر مرد مو سفید هم جانش را برای میهن از دست داد .

آتوسا چنان گریست که چشمانش سرخ شده بود . او می گفت مردان برآزنده ایی همچون او هیچگاه کشته نمی شوند آنها آموزگاران ما هستند .

و به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : برآزندگان و ترس از نیستی؟! آرمان آنها نیستی برای هستی میهن است.

آن پیرمرد هم ارزش میهن را می دانست و تا آخرین دمادم زندگی برای نگاهبانی از آن کوشید .

*

سلمان رحمانی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:42 ب.ظ

بیانات مولا علی(ع)
* در وصف روزی
خدایا آبروی مرا با توانگری نگهدار

و شخصیت مرا با تنگدستی از بین مبر

تا مبادا از روزی خواران تو روزی بخواهم

و از آفریده های بد کردارت طلب مهربانی کنم

ودر حالتی قرار گیرم

که به تعریف و تمجید کسی که به من چیزی داده بپردازم

و از کسی که مرا از امکاناتی منع کرده بدگوئی کنم

* برگی از وصیت نامه امام حسن مجتبی(ع)

ای بازماندگان، روابط خود را با خدایتان اصلاح کنید که به وقت بیچارگی، دست گیرتان خواهد بود و در هنگام بلا پناهگاهتان می باشد و هرچه بخواهید به شما می دهد و آنچه را که نیاز دارید و از آن بی خبرید؛ مورد حواله آن قدرتمند ازل و ابد قرار می گیرد.

* مزرعه بردباری
اگر بر مشکلات زندگی صبر کنید، بالاخره اوضاع به هر شکل ممکن تمام می شود؛ ولی چنانچه بی صبری نمائید در برابر خواسته های خداوند، پروردگار جهانیان به رأی و اندیشه شما توجه نمیکند و به رغم میلتان امور را پیش می برد.

سلمان رحمانی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:53 ب.ظ


ای کاش علی شویم وعلی باشیم
همسفره کوزه سفالین باشیم
چون سکه به دست کودکی برق زنیم
نان آور سفره های خالی بشیم

برخیز و دف زن خود را به صف زن
مستانه کف زن خود را هدف زن
راه سما است شادان بزن دست
هر کس به خود رست امشب شود مست
با عشق و مستی شاید که رستی
از قید هستی وز خود پرستی
در کوی جانان بگذر ز درمان
جان پریشان قربان کن آسان

تا صورت و پیوند جهان بود علی بود
تا نقش زمین بود و زمان بود علی بود
شاهی که وصی بود و ولی بود علی بود
سلطان سخا و کرم و جود علی بود
مسجود ملائک که شد آدم به علی شد
آدم چو یکی قبله و مسجود علی بود
آن معنی قرآن که خدا در همه برهان
کردش صفت عصمت و بستود علی بود
جبریل که آمد ز بر خالق یکتا
در پیش محمد شد و مقصود علی بود
آن قلعه گشایی که در قلعه ی خیبر
بر کند به یک حمله و بگشود علی بود
عیسی به وجود آمد و فی الحال سخن گفت
آن نطق و فصاحت که در او بود علی بود
چندان که در آفاق نظر کردم و دیدم
از روی یقین بر همه موجود علی بود
این کفر نباشد سخن کفر نه این است
تا هست علی باشد و تا بود علی بود
سرو دو جهان جمله ز پیدا و ز پنهان
شمس الحق تبریز که بنمود علی بود

ز لیلی من شنیدم یا علی گفت
به مجنون چون رسیدم یا علی گفت
مگر این وادی دارالجنون است
که هر دیوانه دیدم یا علی گفت
نسیمی غنچه ای را باز می کرد
به گوش غنچه کم کم یا علی گفت
خمیر خاک آدم را سرشتند
چو بر می خاست آدم یا علی گفت
علی را ضربتی کاری نمی شد
گمانم ابن ملجم یا علی گفت
مگر خیبر زجایش کنده می شد
یقین آنجا علی هم یا علی گفت

در راه خدا دو کعبه آمد حاصل
یک کعبه صورت است و یک کعبه دل
تا بتوانی زیارت دل ها کن
کافزون ز هزار کعبه باشد یک دل!
اصل وصال دل است، باقی آب و گل است.
خواجه عبداله انصاری

آرام باش، توکل کن، وآستین ها را
بالابزن، خواهی دید که خداوند زودتر دست به کار شده.

امام علی(ع)


سلمان رحمانی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:01 ب.ظ


*ماه را امشب بگو در آسمان پنهان شود
یار من آید که او رسوای بی سامان شود
جلوه یار مرا هر کس که دید دیوانه شد
سنگ خارا زیر پایش در جاویدان شود
درجهان هرگز ندیدم همچو او زیبا رخی
آنکه تیغ ابرویش جلاد مشتاقان شود
ازسبوی چشم او جانها به مستی می روند
وز کلامش مرد فاضل ساقی مستان شود
عاقلان را درک عشقش بر نیاید بی نظر
چون که بیند عاقلی از جمع مجنونان شود
کور ماند هرکه چشم او نبیند یار من
چون که بیند همچو من مولای درویشان شود

ناقلا! پس شعر هم می گی؟!

مرتضی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ب.ظ

دل می رود ز دستم صاحبدلان خدارا
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را

استاد عزیز، سلمان عزیز به قول شکور (فیلم شمس العماره) دلم دو دندونه واستون تنگ شده، خواستم غافلگیرش کنم اما این احتمال رو دادم نباشید. خلاصه اینکه احتمال 90% هفته دیگه این دلو آروم می کنم اما بین دوشنبه و چهارشنبه موندم، ازتون کمک می خوام، کی سرتون خلوت تره؟

راستی خودم هم متوجه نشدم اما همین یه دفعه بود که نخونده کامنت گذاشتم، مقصر سایتی بود که این شعر رو گذاشته بود ...

راستی سلمان هنوز عکسهایی که پارسال سر کمیکار ازمون گرفتی دستم نرسیده. دیدی داوود به هیچ دردی نخورد! یا واسم ایمیل کن یا اومدم ازت می گیرم.

من ۴ شنبه.

مرتضی یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:41 ب.ظ

گریستم
به ایرانی بودنم
به غیرت هموطن هام
به آرمان سربازان کشورم
بیاین با هم میهن خویش را کنیم آباد


سلمان یه سوال:
نگی این دیگه کیه، من همیشه تاریخم 20 بوده اما تا حالا اسم ارد بزرگ رو نشنیده بودم. می تونی یکم اطلاعات بهم بدی!

سلمان رحمانی یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:25 ب.ظ


مرتضی سلام
اول اینکه تو هر وقت که بیای قدمت روی چشم ماست، ما برای دوستانمون همیشه وقت داریم فقط اینکه چهارشنبه
88/9/4 ان شا الله قصد رفتن به دیار یار دارم،

دوم تو همه ی کارات 20 ، به چشم ، اگه اطلاعات کسب کردم می نویسم.

سپاس از حضورت
یا علی

سلمان رحمانی یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:49 ب.ظ


*ارد بزرگ اندیشمند ، نظریه پرداز و نقاش ایرانی است.
ارد بزرگ در شهر مشهد به دنیا آمده است. اما اصلیتش از شهرستان شیروان در خراسان بزرگ است .
احمد شاه مسعود در سالهای آخر زندگی خویش ارتباط نزدیکی با ارد بزرگ داشت. ارد بزرگ به پاس مبارزات احمد شاه مسعود تابلوی نقاشی ای برای او فرستاد.

*برخی آثار نوشتاری ارد بزرگ

نظریه قاره کهن
آرمان نامه
نظریه کهکشان بزرگ اندیشه

*چند نمونه از پندهای ارد بزرگ

« آن که زیبایی خرد را ندید، گرفتار زیبایی آدمیان شد، و بدین گونه از هر چه داشت، تهی گشت. »

« اگر از خودخواهی کسی به تنگ آمده‌ای او را خوار مساز، بهترین راه آن است که چند روزی رهایش کنی. »

« تاریخ هیچگاه تکرار نشده و نخواهد شد آنچه روی داده و در حال رخ نمودن است پیراسته شدن ایده‌های بشری از ناراستی هاست.»

بخشیدن تخت و اورنگ به خویشاوندان ، از زبونی است .

شایستگان بالندگی و رشد خود را در نابودی چهره دیگران
نمی بینند.
شایستگان با گذشت هستند و بخشنده .

شایستگان چهره ایی گشاده دارند ، نگاهی مهربان ، دستی نوازشگر و نوایی پندآموز .

شایستگان بردبارند و امیدوار .

سلمان رحمانی یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:22 ب.ظ


شبی بارانی
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم

حسین پناهی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد