کلبه درویشان-سلمان رحمانی

باران: تب هر طرف ببارم دارم،
دهقان: تب تا به کی بکارم دارم،
درویش نگاهی به خود انداخت و گفت:
هرچه دارم از ندارم دارم!
بنویس.

نظرات 253 + ارسال نظر
سلمان رحمانی چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:15 ب.ظ


لقمان حکیم
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است.
اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.

سلمان رحمانی چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:17 ب.ظ


ابلیس وقتی نزد فرعون آمد وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد .
ابلیس گفت :
هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن ؟
فرعون گفت : نه
ابلیس به لطایف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مروارید خوشاب ساخت .
فرعون بسیار تعجب کرد و گفت : اینت استاد مردی که تویی !
ابلیس سیلیی بر گردن او زد و گفت :
مرا با این استادی به بندگی حتی قبول نکردند ،
تو با این حماقت ، دعوی خدایی چگونه می کنی ؟؟!!

سلمان رحمانی چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:26 ب.ظ


گل دربرومی درکف ومعشوق بکامست
سلطان جها نم بچنین روز غلامست
در مذهب ماباده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سروگل اندام حرامست

سلمان رحمانی چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:28 ب.ظ

چند حکایت جالب
1)خری و اشتری دور از آبادی به آزادی می‌زیستند. نیم شبی چراکنان به شارع عام نزدیک شدند. اشتر گفت : ساعتی دم فرو بند تا از آدمیان دور شویم. نباید گرفتار شویم. خر گفت : این نشاید که درست همین ساعت نوبت آواز من است و در ترک عادت رنج جان و بیم هلاک تن. و بی‌محابا آواز برداشت.
کاروانیان به دنبال بیامدند و هر دو را در قطار کشیده بار نهادند.

فردا آبی عمیق پیش آمد که عبور خر از آن میسر نبود. خر را بر اشتر نشانیده، اشتر را به آب راندند. اشتر چون به میان آب رسید، دستی برمی‌افشاند و پای می‌کوفت. خر گفت : رفیق! این مکن، وگرنه من در آب افتم و غرقه شوم. شتر گفت : چنانکه دوش نوبت آواز نابهنگام تو بود، امروز گاه رقص ناساز من است.

2)روزی شخصی به ملانصرالدین گفت: آیا می دانی در خانه همسایه شما جشن عروسی است؟
ملا گفت: نه نمی دانستم. به من چه؟
شخص گفت: خب قرار است یک سینی شیرینی برای تو بیاورد.
ملا گفت: خب به تو چه؟

3)منصور خلیفه عباسی روزی به طاق کسری رفت و بر ستونی شعری دید که از شوق عاشق به دیدار معشوق حکایت می کرد، و زیر آن نوشته بود: اهه، اهه!
منصور از همراهان پرسید این را چه معنی است؟ هرکسی سخنی گفت ولی ربیع حاجب که مردی باهوش بود پاسخ داد که گوینده شعر خواسته بفهماند که در حال سرودن این بیت گریه میکند

4)آورده اند که وقتی مردی بود خیّاط ــ در عفاف و صلاح؛ و زنی داشت عفیفه، مستوره، و با جمال و کمال، و هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود.

روزی زن در پیش شوهر خود نشسته بود، و زبان به تطاول گشاده، و به سبیل ِ منّت یاد می کرد که: " تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی، که من در صلاح زبیدۀ وقت و رابعۀ عهدم ".

مرد گفت:" راست می گویی، امّا عفاف تو به نتیجۀ عفاف من است. چون من در حضرت آفریدگار راست باشم، او تو را در عصمت بدارد".

زن را خشم آمد، گفت:" هیچ کس زن را نگاه نتواند داشت، و اگر مرا وسیلت صلاح و عفّت نیستی، هر چه خواستمی بکردمی.

مرد گفت:" تو را اجازت دادم به هر جا که خواهی برو و هر چه می خواهی بکن".

زن، روز دیگر خود را بیاراست و از خانه برون شد، و تا به شب می گشت، و هیچ کس التفات به وی نکرد ــ مگر یک مرد گوشۀ چادر او بکشید و برفت.

چون شب در آمد، زن به خانه باز آمد. مرد گفت:" همه روز گردیدی و هیچ کس به تو التفات نکرد ــ مگر یک کس، و او نیز رها کرد.

زن گفت:" تو از کجا دیدی؟". مرد گفت:" من در خانه بودم، امّا من در عمر خود در هیچ زن نامحرم به چشم خیانت ننگریسته ام، مگر وقتی ــ در جوانی ــ گوشۀ چادر زنی را گرفته بودم، و در حال پشیمان شده رها کردم. دانستم اگر کسی قصد حرم من کند، بیش از این نباشد".

زن در پای شوهر افتاد و گفت:" مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف تو است

5)یک روز شغالی که از شغال بودن خود ناراحت بود چند پر طاووس پیدا کرد آن ها را به خود آویزان کرد ، از شغالهای دیگر جدا شد و به جمع طاووسان پیوست ، طاووسان وقتی آن هیکل زشت و بیریخت شغال را دیدند که با پر آن ها تزئین شده عصبانی شدند و بر سر شغال بیچاره ریختند و تا جا داشت او را کتک زدند . شغال که حالا زشت تر و درمانده تر از قبل شده بود به جمع شغالان بازگشت اما شغالان هم به او اعتنایی نکردند و آنجا را ترک کردند . در بین شغال ها یکی به شغال درمانده رو کرد و گفت: اگر به شغال بودن خود قناعت میکردی نه از طاووسان کتک می خوردی و نه شغالان تورا ترک می کردند

بوی فیروزه چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:34 ب.ظ

سلام
راستش نمی دونم برات پیش اومده که کسی رو با حر فهای دیگران بشناسی اما در مورد شما یکم این قضیه یکم رفتار لیسانستون .آدم قلدری بودید هر چی فکر می کنم بد نبود اما یکجوری بود. گروه دوستان خاص اما حالا یک جوری مثبت تر شاید تنها تر و خیلی وقت ها جدی تر هنوزم لبخند می زنید اما بی اعتماد ونه چندان عمیق. حس می کنم دیگه اون شوخ و شنگی رو نداری واسه این می گم عوض شدی. اگه قبول نکنی بهت حق می دم چون این یک نظر از دور هست چقدر راحت شدم بهت گفتم. والا بازم می پرسیدی آق معلم

من که خیلی متوجه نشدم!
استاد

سلمان رحمانی چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:24 ب.ظ

حکایت


یکی از حکما را شنیدم که می گفت : هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آ«کسی که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند .

سخن را سر است اى خداوند و بن

میاور سخن در میان سخن

خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش

نگوید سخن تا نبیند خموش

حکایت


تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان امروز تو را چه گفت در فلان مصلحت ؟ گفت : بر شما هم پوشیده نباشد . گفتند : آنچه با تو گوید به امثال ما گفتن روا ندارد . گفت : به اعتماد آنکه داند که نگویم ، پس چرا همی پرسید؟

نه سخن که برآید بگوید اهل شناخت

به سر شاه سر خویشتن نباید باخت


حکایت


یک روز جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همی کرد . گفت : اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان بدینجا نرسیدی .

دو عاقل را نباشد کین و پیکار

نه دانایى ستیزد با سبکسار

اگر نادان به وحشت سخت گوید

خردمندش به نرمى دل بجوید

دو صاحبدل نگهدارند مویى

همیدون سرکشى ، آزرم جویى

و گر بر هر دو جانب جاهلانند

اگر زنجیر باشد بگسلانند

یکى را زشتخویى داد دشنام

تحمل کرد و گفت اى خوب فرجام

بتر زانم که خواهى گفتن آنى

که دانم عیب من چون من ندانى


حکایت


جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر ، چندانکه در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی . باری پدرش گفت : ای پسر ، تو نیز آنچه دانی بگوی . گفت : ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.

نشنیدى که صوفیى مى کوفت

زیر نعلین خویش میخى چند؟

آستینش گرفت سرهنگى

که بیا نعل بر ستورم بند


حکایت


منجمی به خانه درآمد ، یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته . دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست . صاحبدلی که برین واقف بود گفت:

تو بر اوج فلک چه دانى چیست ؟

که ندانى که در سرایت کیست ؟


بوی فیروزه چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:50 ب.ظ

از بس کف دست بر جبین کوبیدم
تا بگذر ازس رم ، پریشانی من
نقش کف دست ! محو شد ، ریخت به هم
شد چین و شکن ، به روی پیشانی من
کارو
راستی اون کلمه خدائیش بوده. باید غلط املایی باشه دیگه.

غلط املایی در این شعر شما هم هست
تایپیستهای خبره-که به تایپ خود نگاه نمی کنند-از این نوع غلطها زیاد دارند.
استاد

سلمان رحمانی چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:52 ب.ظ

سلام بوی فیروزه
زیادی تخصصیش کردی بوی فیروزه، من متوجه شدم که چی داری می گی ولی یادم نمی آد که کسی از دوستان کارشناسی رو بشناسم که الانم هستش، البته یکی رو حدس می زنم ولی مطمئن نیستم،
خیلی مشتاقم که بیشتر باهم آشنا بشیم، البته اگه شماهم مایل باشید، من میلم رو می نویسم واست اگه مایل بودی از این طریق در ارتباط باشیم ولی اینجا هم حتماً سر بزن،
ولی مختصر و مفید بگم که برای تمام رفتارام و از نظر بعضی ها تغییرات دلیل دارم، اگه دوستی بخواد براش صادقانه توضیح می دم ولی نه اینجا، از طریق میل،
به هر حال خوشحال می شم که میای و سر می زنی و نظرات دوستانه می دی،
سپاس از اینکه میای و نظر می دی،
موفق و موید در پناه حق
یا علی

salmanrahmany @ gmail.com
خوشحال می شم سر بزنی

سلمان رحمانی جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:51 ق.ظ

چگونه فردی جذاب، با نفوذ و تاثیرگذار باشیم؟
1- کمتر حرف بزنیم : این بدان معنا نیست که حرف نزنیم و یا سرمان در لاک خودمان باشد. بلکه هرجا نیاز به صحبت کردن بود خود را نشان داده و نظر خود را ایراد کنیم. متاسفانه بعضی افراد اینطور برداشت می‏نمایند که کم گویی یعنی هیچ‏گویی و همین امر باعث منزوی شدن و دور شدن از اجتماع می‏گردد.

2- قبل از شروع صحبت حداقل ۳۰ ثانیه فکر کنیم : فکر کردن قبل از شروع صحبت هر چند کم و کوتاه باعث گزیده‏گویی شده و از هرگونه گاف زدن و همچنین بیهوده گویی و با عجله صحبت کردن جلوگیری می‏کند. حتما دیده‏اید افرادی که پس از شنیدن حرفی یا سوالی مدت زمانی کوتاه آنرا حلاجی نموده و سپس بیان می‏نمایند و اکثر اوقات جواب آنها بسیار متین و درست است و هیچ جای ایراد نیست. اما امان از افرادی که آنچه به ذهنشان می‏آید را بیان می‏نمایند، بدون اینکه حتی لحظه‏ای در مورد آن فکر کنند. به اصطلاح با صدای بلند فکر ‏می‏کنند و اکثر اوقات حرفهایی می‏زنند که باعث پشیمانیشان می‏گردد. فکر کردن آسان است. تمرین کنیم.

3- با صدای بلند نخندیم : خنده با صدای بلند شخصیت انسان را زیر سوال می‏برد. هیچ انسان گرانمایه‏ای را نخواهید دید که با صدای بلند خندیده و یا قهقهه بزند. از بازیگران معروف سینما (در زندگی شخصی) گرفته تا بزرگان و دانشمندان. با صدای بلند خندیدن باعث جلب توجه دیگران شده و با توجه به اینکه دیگران نمی‏دانند مطلب شما چقدر خنده‏دار است، باعث سوء برداشت آنها می‏شود.

4- لبخند بزنیم : یک لبخند کوچک باعث جذب می‏شود. هر انسان دارای کودک درونی است که آن کودک درون به آنچه که خود بخواهد جذب می‏شود چه بخواهیم و چه نخواهیم. اخلاق کودک درون دقیقا مانند کودکان است و به چیزهای زیبا عکس العمل مثبت نشان می‏دهد. پس همانطور که یک کودک جذب یک لبخند می‏شود، ما نیز جذب چهره‏های بشاش و خنده‏رو می‏شویم. همچنین لبخند باعث زیباشدن چهره می‏شود.

5- در امور دیگران دخالت نکنیم : برایتان چقدر پیش آمده که با تلفن همراه با شخصی دیگر صحبت می‏کرده ‏اید که دقیقا پس از پایان صحبت، یک نفر دیگر آمده وگفته "چی شده؟"؟ حتما برایتان پیش آمده است که این قضیه کمی باعث تنفر شما شده است. امور دیگران به ما ربطی ندارد زیرا اگر ربط داشت، با ما نیز در میان گذاشته می‎‏شد. دخالت در امور دیگران باعث دفع آنها شده و نوعی دورشدن را ایجاد می‏نماید. زیرا با توجه به شناختی که افراد از شخص فضول دارند، از رفت و آمد و حتی صحبت مقابل وی خودداری می‏ کنند.

6- شوخ طبع باشیم ولی بسیار بسیار کم شوخی کنیم : شوخی هرقدر هم کوچک می‏تواند باعث رنجش شود مگر اینکه این شوخی با فکر قبلی و بررسی بیان شده و یا انجام شود. مثلا شوخی‏هایی که با شخصیت افراد رابطه دارد باعث قتل شخصیت می‏شود. شوخی اگر در حد یک لبخند کوچک و ملیح باشد، بسیار شیرین است و نه بیشتر. شوخی فراوان انرژی ذهنی را کاسته و جذابیت را از بین می برد. چراکه شوخی بتدریج پرده های حرمت را پاره کرده و کم کم موجب بی احترامی می شود. با این حال تبسم به چهره جذابیتی عمیق می بخشد. در تبسم سنگینی و متانت موج می زند ولی در خنده زیادی و شوخی سبکی و کاهش جذابیت نهفته است.

7- آنچه هستیم باشیم : از بیان حرفهای بیخودی و دروغ و بزرگ کردن خود بپرهیزیم. آنچه که هستیم باشیم به این معنا که خود را بزرگتر از آنچه هستیم جلوه ندهیم و سعی نکنیم خود را به زور در دل مردم جای دهیم.

8- به وضع ظاهری خود برسیم : یکی از عواملی که باعث تاثیرگذاری در بین سایرین می‏شود، خوش لباسی، خوشبویی و خوش صورتی است. مطمئنا هیچ کس دوست ندارد با شخصی که دهان او بوی بد می‏دهد و یا لباسش پاره است دمخور شود. ضمن اینکه هماهنگی و پاکیزگی ناخودآگاه باعث جذب مردم می شود. البته باید دقت شود که لباس های عجیب و غریب باعث جذب نمی شود. تمیزی و اطوی لباس، موهای مرتب، دهان خوشبو مجذوب کننده است. اما آراستگی ظاهری فقط به پوشش داخل و خارج خلاصه نمی شود بلکه حرفهای زیبا، جملات مثبت، اعمال درست نیز باعث جذب است.

9- سکوت را تمرین کنیم : بعضی افراد می پندارند که هر چه شلوغتر و پر صداتر باشند بیشتر جذب می شوند ولی اینطور نیست. سکوت تاثیری ذهنی در افراد می گذارد. هنگام سکوت، در اطراف خود ایجاد خلاء می نماییم و این خود باعث جاذبه است. ضمن اینکه سکوت انسان را عاقلتر و با تجربه تر نشان می دهد، زمینه ای مناسب برای صمیمیت است. البته سکوت ناشی از ترس و عدم اعتماد بنفس، باعث کاهش جذابیت است. همچنین نرم و با ملایمت صحبت کنیم چراکه جیغ، داد و هوار، بلند صحبت کردن و خشن و عصبی بودن باعث قطع اعتماد مردم می شود.

10- فرد محترمی باشیم : به خود و دیگران احترام بگذاریم. بی ادبی در کلام و گفتار و رفتار از جذابیت بسیار می کاهد. باید در ظاهر آراسته و در باطن وارسته بود. شخص مودب و متین و محترم بی تردید جذاب تر از بی ادبان است. هتاکی و ناسزا گفتن حتی به افراد بدصفت و بی شخصیت و همچنین تحقیر و تمسخر و غیبت و بدگویی مخالف با احترام است.

11- در رفتار و کلام قاطعیت داشته باشیم : سست عنصر نبودن و پای تصمیمات و تعهدات ماندن موجب جذابیت است. افرادی که شخصیتی قاطع دارند هدفهای مشخص و ارزشهای معینی و برنامه های مدونی دارند و بلااستثنا جذابند. قدرت "نه" گفتن به درخواست های بی ارزش دیگران موجب رویش جذابیت است. بعضی افراد خود را فدای این و آن می کنند و هرکار مثبت یا منفی را قبول میکنند و اینطور می خواهد در دل دیگران رخنه کنند که نمی شود. جذابیت یعنی مصمم بودن و قاطعیت در رفتار و گفتار.

12- مراقب امیال و غرایز شخصی خود باشیم : افراد دارای شخصیت مسلط و چیره بر غرایز و امیال، دارای تسلط بیشتری هستند. کسانی که بر میل جنسی، میل غذا خوردن، عواطف و هیجانات خود مسلط هستند، جذابیت معنوی دارند. تاثیر روانی گذاشته و انرژی مثبت از وجودشان فوران می کند. کسانی که غریزی و هوی هوسی هستند و مدام در پاسخ به امیال خود به سر می برند و نمی توانند خود را کنترل نمایند و خصوصا به زبان و نگاه خود مسلط نیستند، هیچگاه به جذابیتی که انتظار دارند دست نخواهند یافت و مسلما بدون کسب جذابیت از تاثیرگذاری هم خبری نیست.

سلمان رحمانی جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:57 ق.ظ


من از صداها گذشتم

روشنی را رها کردم

رؤیای کلید از دستم افتاد

کناره راه زمان دراز کشیدم

ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند

خاک تپید

هوا موجی زد

علف ها ریزش رؤیا را در چشمانم شنیدند:

میان دو دست تمنایم روئیدی

در من تراویدی

آهنگ تاریک اندامت را شنیدم

«نه صدایم

و نه روشنی

طنین تنهایی تو هستم

طنین تاریکی تو هستم »

سکوتم را شنیدی:

«بسان نسیمی از روی خودم بر خواهم خاست،

درها را خواهم گشود،

در شب جاویدان خواهم وزید .»

سلمان رحمانی جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:11 ق.ظ


وقت است کمان ابرو یادی کنی از یاران

این نیز نبودم من آن نیز نخواهم شد

عمرم بخطا بگذشت تکرار نخواهد شد

با مستی وبد مستان دمساز نخواهد شد

هر باده که نوشیدیم با یاد لب ساقی

در محفل مهرویان تکرار ن خواهد شد

ما توبه زمی کردیم دیگر چه غم از باقی

آن روز نشد امروز فردا که نخواهد شد

بگذر زگناه ما ای پیر خرد مندان

این سر به گناه غیر بر دار نخواهد شد

شمعی که تو افروزی خاموش نخواهد شد

مست از لب شیرینت هشیار نخواهد شد

صد شکر که آخر کار دلبر سر ناز آمد

درویش از این رویا بیدار نخواهد شد

سلمان رحمانی جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:13 ق.ظ


بنال ایدل که بلبل در گلستان بود ومن قدرش ندانستم

بهاری آمد و دی رفت و من قدرش ند ا نستم

دمی خوش بود ساعت چون قمر مایل در عقرب بود

فلک در خواب مستی بود و من قدرش ندا نستم

شها بی سر زد از افلاک و یکدم ماه پنهان شد

نگار ازپرده بیرون شد ولی قدرش ندا نستم

بنال ایدل که دیگر صید در تیرت نمی آید

غزال آندم شکارم بود و من قدرش ند ا نستم

شتابان آ مد آن دلبر در این دیر خراب آباد

من در ویش در خوابی گران قدرش ندا نستم

سلمان رحمانی جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:15 ق.ظ


مانده ام یاران در این گرداب غم ساحل کجاست؟

کس نمی گیرد نشان و کس نمی پرسد کجاست؟


بی وفایان آخر این دنیا نمی ماند به کس

بنگرید ای غافلان شاهان و در ویشان کجاست ؟


لحظه ای با چشم بینا بنگرید ای دوستان

کاخ فرعون تخت جمشید و سر قارون کجاست؟


دلبر ان دلدا دگان شهزاد گان بلهو س

خانه زرین شاهان وامیران کو کجاست؟


صورت لیلی بخاک افکند چرخ کجمدار

رستم دستان ید وبیضای اسکندر کجاست؟


شهسواران و دلیران سر بخاک افکنده اند

این چنین بی اعتباری می پرستان در کجاست؟


تیشه فرهاد را در خاک افکند این سپهر

پرسجو کن بیستون را گو سر کسری کجاست؟


رو به ایوان مدائن طاق کسری را نگر

خیمه نوشیر وان را جستجو کن در کجاست ؟


چرخ گردون را از این بازیچه ها بسیار هست

چشم دل بگشا ببین در ویش مسکین در کجاست؟

سلمان رحمانی جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:20 ق.ظ

اینم برای دوستانی که در مورد عشق و عرفان می خواستند بدونن، البته خیلی مختصر!!!

عشق قابل چشیدن است وهر کس جرعه ای نچشیده باشد،
نخواهد توانست آن را بشناسد . اما این شراب معرفت کسی را سیراب نمی کند وهر کس احساس کند که سیرشده است شراب او نا خالص بوده است .

"عاشق راستین با عطش عشق زنده است"

عشق عرفان، عشقی راستین به جمال جمیل حق وبه جلال با کمال حق وشگفتی وشیدایی عاشق راستین در برابر محبوب ومعشوق ازلی است.

سلمان رحمانی جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:21 ق.ظ


عهد مشکن

ساقی گلرخ ما را سرو سری دگر است
در پس پرده ندانی که چه حالی دگر است

جام می گر طلبی صبر کن ای باده شکن
عهد مشکن که در این کار حسابی دگر است

ساقی ما به نظر میرسد هم آخر کار
یار شیرین لب ما را تب و تابی دگر است

ناز معشوق کشیدن بهمه عمر رواست
انتضار صنم و صبر کتابی دگر است

منتظر جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:57 ب.ظ

چوپان و اثبات وحدانیّت خدا

سرچشمه علماء و فضلاء امام فخرالّدین رازی علیه الرّحمة ادا می نماید که:

هفتاد و دو دلیل جهت وحدانیّت رب جلیل تأمل نموده بودم و روز تعطیل سیرکُنان به دامن کوهساری چون نسیم بهاری گذر کردم. شبانی را دیدم که گوسفندان می چرانید، با خود گفتم که من عمری به دلایل و برهان عقلی بر وحدانیّت معبود پی برده ام و علم واجب تعالی حاصل کرده ام و هنوز در دریای حیرت « ما عرفناک » گرفتارم و از اندیشه « لا احصی ثناء علیک » دل افگار، آیا این شبان روزی رسانِ خود را به چه کیفیت می شناسد و آفریننده خود را چگونه می داند؟ پیش شبان رفته گفتم: خدای خود را چگونه میشناسی؟

گفت: چنان که فرد و بی مانند است.

گفتم: اگر به تو کسی گوید که خدای دو تواند بود، هیچ دلیلی داری که رفع این سخن نمایی و پرده از وحدانیت حق بگشایی؟

گفت: این چوب شبانی را چنان بر سر آن کس میزنم که سرش دو شود و مغزش چون سرش پریشان می گردد.

و من هیچ دلیلی چنین قاطع و برهانی چنین ساطع نیافتم که بیخ شجر اعتقادش در زمین دل پای محکم کرده بود که به صرصر دلایل عقلی از جای نمی رفت و عرق نمی گشود.

به نام خدا
این داستانهای زیبای عرفانی قشنگ اند
اما در دنیای امروز (حتی دیروز)
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی
ممنون
استاد

منتظر جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:59 ب.ظ


روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!


آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند.
جرج برناردشاو

منتظر جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:09 ب.ظ

سلام استاد عزیز.
سلام آقای رحمانی
خوبید انشاا... ؟
اقای رحمانی خسته نباشید مطالب و حکایتهاتون خیلی زیبا بود
از زحماتتون و دقتتون در گزینش مطالب این کلبه تشکر میکنم. مطالبتون واقعا مفید و جالب است.

التماس دعا فراوان و ویژه

یا علی

زیبا بود.

سلمان رحمانی جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:28 ب.ظ


سلام منتظر عزیز
ممنون، شکر خدا
رسیدن به خیر، خیلی وقته که ازت خبری نیست، خوشحال شدم که اومدی و نظر دادی،
خواهش می کنم، لطف داری شما،
حکایات شماهم زیبا بود، سپاس،
محتاجیم به دعای خیر دوستان
در پناه حق
علی علی

بوی فیروزه شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:51 ب.ظ

سلام
خسته ام از این کویر
قیصر امین پور
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل این سقوط ناگذیر
آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سربه راه، بیدهای سربه زیر
ای نظاره شگفت ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر ای هنوز بی نظیر
آیه آیه ات صریح سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر

منتظر یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:40 ب.ظ


” قلب جغد پیر شکست”
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.

یا علی

و این گونه است که آواز جغد را برخی خوش یمن می دانند...

منتظر یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:42 ب.ظ


فقر و مرگ و بیماری

یکی از عارفان مشهور گوید: فقر را برای فروتنی در برابر خدا
مرگ را برای اشتیاق به سوی خدا
بیماری را برای کفاره گناهان
دوست دارم

به نام خدا
منتظر!
اندیکاسیون کلبه داشتن را داری.
پا هستی؟
استاد

سلمان رحمانی یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:03 ب.ظ

درس معلم تساوی یک با یک
معلم پای تخته داد می زد / صورتش از خشم گلگون بود/

و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان /

ولی آخر کلاسیها لواشک بین هم تقسیم می کردند /

یکی در گوشه ای دیگر ، جوانان را ورق می زد /

دلم بر حال او می سوخت / کی بی خود های و هوی می کرد /

به روی تخته کز ظلمت چو قلب ظالمان تاریک ،

وهمچون چهره ی زندانیان لرزان ،/ چنین بنوشت :

که این اصل تساوی پایه ی جبر است / که یک با یک برابر شد ./

در این جا در میان جمع شاگردان یکی بر خاست /

همیشه یکنفر باید به پا خیزد / به آرامی سخن سر داد /

که این اصل تساوی را دروغی فاحش ومحض است /

معلم بانگ زد بنشین / ولی او همچنان آرام سخن می گفت :/

اگر در این تساوی فرد انسان واحد یک بود / چه کس اهرام

مصری را به پا می کرد /، اگر در این تساوی فرد انسان واحد یک بود /

چه کس دیوار های چین را بنا می کرد /

یکی بر پشتی زربفت لم می داد / یکی پشتش به زیر بار ،

خم می کرد /

معلم ناله آسا گفت : /

درون جزوه های جبر بنویسید که این دیریست

که در روی زمین برابر نیست یک با یک . /

( شعر از کارو )

سلمان رحمانی یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:07 ب.ظ

حکایت



شاهزاده خانم ( دختر یکی از شاهان صفوی ) را به

یک مهمانی دعوت کرده بودند . میهمانی به طول کشید

و شاهزاده خانم علاقه مند بود راه برگشت را از بازار برود .

لذا بدون توجه به کالسکه راه افتاد ، چون پاسی از شب

گذشته بود ، ترس وی را فرا گرفت . قدری می دوید و

گاهی با دلهره به اطراف خود نگاه می کرد . چشمش به

درب نیمه باز مدرسه ی علمیه ی طلاب افتاد . با خود

تصمیم گرفت که وارد مدرسه شود و شب را در آن مکان

بسر برد . زیرا جایی را امن تر از آنجا ندید . گشتی دور

مدرسه زد ، دید چراغ یکی از حجره ها روشن است .

جلو رفت و درب آن حجره را زد،پس از لحظه ای درب

باز شد و سید جوانی که کتاب مطالعه اش را در

دست داشت از حجره بیرون آمد . شاهزاده می گوید :

بدو سلام کردم و گفتم : مهمان نمی خواهید ؟

سید مقداری تامل کرد و جواب داد : داخل شو ،

شاهزاده می گوید : من نیز داخل شدم و شب

را در صندوق خانه ی حجره بسر بردم .

صبح هنگام از سید جوان تشکر کردم و راهی

کاخ شدم . وقتی وارد شدم خانواده ام را گریان

و نگران دیدم . پدرم مرا احضار کرد و پرسید :

دیشب کجا بودی ؟ من داستان را برایش گفتم ،

ولی پدر م باور نکرد و سرانجام ماماها شهادت

به باکره بودنم دادند .

پدرم شخصی را به دنبال آن سید طلبه فرستاد .

وقتی آمد او را جوانی لایق یافت .

از او جریان شب گذشته را پرسید . طلبه ی جوان

جریان را همانطوری که شاهزاده خانم برای شاه

بیان داشته بود ، تعریف کرد . شاه پرسید :

چرا او را به عقد خود در نیاوردی و ... ؟

دختر که در اختیار تو بود و او را نیز نمی شناختی .

طلبه ی سید فرمود : << چون دختر به

من اطمینان پیدا کرد و وارد بر من شد ، لذا

نخواستم به او خیانت کرده باشم >> .

ضمن گفتگو چشم شاه به انگشتان سوخته

شده ی سید افتاد ، سبب سوختگی را پرسید .

طلبه ی سید جواب داد : شب گذشته شیطان

مرادر تجاوز کردن وسوسه کرد و چهره ی شاهزاده

خانم را در نظرم مجسم می ساخت ،

ولی هر بار به خدا پناه می بردم و از خدا طلب کمک

می کردم و برای اینکه با هوای نفس خود مبارزه

کرده باشم و پشت قدرت شهوت را بشکنم ،

دستم را بر روی چراغ مطالعه میگرفتم و هر بار

یکی از انگشتان خود را بالای آتش چراغ سوزاندم

و در برابر وساوس شیطان مقاومت کردم تا شب

را با سوزاندن هر ده انگشتم به صبح رسانیدم .

شاهزاده خانم گفته های سید را تایید کرد و گفت :

<< من بوی گوشت سوخته شده را استشمام

می کردم >>. شاه از این جریان بی نهایت تعجب

نمود و سید را فردی امین ، خدا ترس و با تقوا یافت .

لذا رو به سید کرد و بدو گفت : << آیا حاضری

من دخترم را به ازدواج تو در آورم ؟ >> سید این

ازدواج را پذیرفت و به دامادی شاه در آمد و

به میر داماد مشهور شد .

البته اولش یحتمل طور دیگری است.
یعنی شاهزاده خانم از عالی قاپو فرار کرده بوده است.

سلمان رحمانی یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:13 ب.ظ

زمینه های ساده زیستی و قناعت :

الف ) پرهیز از حرص و طمع : کسی که خواهان به دست آوردن ملکه ی ساده زیستی و قناعت است ، باید از حرص و آز وطمع فرار کند . زیرا حر ص و آز با قناعت و ساده زیستی در تضاد
می باشد و با آن ها ساده زیستی حاصل نمی شود .
حضرت علی ( ع ) می فر مایند :

تا حرص نابود نشود ، قناعت پدید نمی آید . ( شرح غررالحکم ، ج ۵ ، ص ۶۶ )

ب ) عفیف بودن : عفت و عفاف به معنای اکتفا به امکانات خود و چشم ندوختن به دیگری و دست دراز نکردن به طرف دیگری است که هم در مورد نیازمندی مالی معنا پیدا می کند و هم در مورد نیازمندی جنسی ، هر چه عفاف در انسان بیشتر و قوی تر باشد ، روحیه ی قناعت و بی نیازی قوی تر خواهد شد . بر عکس ، نبو دن عفاف در امور مالی ومادی ، سبب نیازمندی و حرص و طمع می گردد .
امام علی ( ع ) می فر مایند : قناعت به اندازه ی عفت است . ( شرح غررالحکم ، ج ۴ ، ص ۳۱۲ )

ج ) توکل و رضا : اگر انسان به مقام رفیع توکل ورضا دست یابد و در امور زندگی به خدا توکل کند و به آنچه به دست آورده ، خشنود باشد در واقع به ملکه ی قناعت و ساده زیستی دست یافته است .

خداوند در قر آن کریم می فر مایند : هیچ جنبنده ای در زمین نیست مگر این که روزی اش بر عهده ی خداست .
( سوره ی هود آیه ی ۶ )

پیامبر ( ص ) در این باره می فرمایند :

کسی که از روی آوردن به خلق خدا صرف نظر کرده و به خدا روی آورده ، خدا مخارجش را تامین می کند و از ممر بی حساب روزی اش را می رساند .
( روضه الواعظین ، قتال نیشابوری ، ص ۴۲۶ )

د ) نگاه کردن به زندگی فقرا : رهبران اسلام به پیروان خویش سفارش کرده اند که همواره در امور مادی به فقیر تر از خود نگاه کنند نه به مرفهان وثروتمندان . ابوذر می گوید :
دوستم ( رسول خدا ( ص ) ) به من سفارش کرد که در امور دنیا به پایین تر از خویش بنگرم نه به آن که از من بالاتر است . ( مجموعه ی ورام ، ابوالحسن ورام ، ص ۱۶۹ )

ه ) یاد مرگ : انسان باید بداند که در این دنیا مسافر است و زندگی دنیوی موقت و زود گذر است ، باید نگاه خود را به دنیا تغیر دهیم ، باید همانند امام علی ( ع ) دنیا را بسان استخوان خوکی در دست بیمار جذامی بدانیم و همچون امام محمد باقر ( ع ) دنیا طلب را همچون کرم ابریشمی بدانیم که هر چه بیشتر می تند گرفتارتر می شود تا آنگاه که در میان تنیده های خود جان می دهد . واین ممکن نیست مگر این که همیشه به فکر و یاد مرگ و زندگی جاودانه ی آن باشیم .

امام علی ( ع ) می فر مایند : کسی که به یاد مرگ باشد ، به اندک دنیا خشنود می شود .
( شرح غررالحکم ، ج ۵ ، ص ۳۷۹ )

امام علی (ع ) در وصیت خویش به فرزند گرامیش امام حسن مجتبی ( ع ) می فرمایند :

فراوان به یاد آخرت و نعمت ها و عذاب دردناک آن باشد که همانا یاد آخرت زهدورزی در دنیا را به تو می آموزد و دنیا را نزد تو کوچک و خوار می سازد .

سلمان رحمانی یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:54 ب.ظ



عاقـلـی دیــوانــه ای را داد پنـد
کز چه بر خود می پسندی این گزند
میزنند اوباش کویَت سنگ ها
می دوانندت ز پی فرسنگ ها
کودکان، پیراهنت را می درند
رهروان، کفش و کلاهت میبرند
یاوه میگویی چو می گویی سخن
کینه می جویی چو می بندی دهن
گر بخندی،ور بگریی زار زار
بر تو میخندند اهل روزگار
نان فرستادیم بهرت وقت شب
نان نخوردی ، خاک خوردی ای عجب!
آب دادیمت فکندی جام آب
آب جوی و برکه خوردی چون دواب
خوابگاه،اندر سر ره ساختی
بستر آوردند دور انداختی
بر گرفتی ز آدمی، چون دیو روی
آدمی بودی و گشتی دیو خوی
دوش طفلان بر سرت گِل ریختند
تا تو سر برداشتی،بگریختند
نانوا خاکستر افشاندت به چشم
آن جفا دیدی نکردی هیچ خشم
رندی،از آتش گف دست تو خست
سوختی، آتشی نیفکندی ز دست
چون تو،کس نا خورده می مستی نکرد
خوی بابد بختی و پستی نکرد
مست را،مستی اگر یک ره بود
مستی تو،هر گه و بیگه بود
بس طبیبانند در بازار و کوی
حالت خود با یکی ز ایشان بگوی
گفت من دیوانگی کردم هزار
تا بدیدم جلوه ی پروردگار
دیده،زین ظلمت به دور انداختم
شمع گشتم،هیمه دور انداختم
تو مرا دیوانه خوانی،ای فلان
لیک من عاقلترم از عاقلان
گر که هر عاقل چو من دیوانه بود
در جهان بس عاقل و فرزانه بود
عارفان،کاین مدعا را یافتند
گم شدند از خود،خدا را یافتند
من همی بینم جلال اندر جلال
تو چه میبینی به جز وهم و خیال
من همی بینم بهشت اندر بهشت
تو چه می بینی به غیر از خاک و خشت
چون سرشتم از گل است از نور نیست
گل گِلم ریزند بر سر دور نیست
گنج ها بردم که ناید در حساب
ذره ها دیدم که گشته است آفتاب
عشق حق،در من شرار افروخته است
من چه می دانم که دستم سوخته است
چون مرا هجرش به خاکستر نشاند
گو بیفشان،هر که خاکستر فشاند
تو همی اخلاص را خوانی جنون
چون توانی چاره کرد این درد،چون؟
از طبیبم گرچه می دادی نشان
من نمی بینم طبیبی در جهان
من چه دانم کان طبیب اندر کجاست
می شناسم یک طبیب آن هم خداست

سلمان رحمانی یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:26 ب.ظ

سلام منتظر عزیز
آواز تنهای جغد بسیار زیبا بود
سپاس از اینکه میای و نظر میدی
در پناه حق

سلمان رحمانی یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:29 ب.ظ

سلام استاد
مشتری های ما رو نپرون ؛-)

منتظر عزیز، همینجا هم کلبه ی خودته البته من جلوی پیشرفت و استقلال دوستانم رو نمی گیرم ولی خوب خوشحال می شم که میان و نظر میدن.
محض عوض شدن حال و هوا گفتم.
یا علی

منتظر دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:09 ق.ظ

سلام استاد.
سلام اقای رحمانی

نه استاد فکر نمی کنم بتونم یه کلبرو بچرخونم.
به پای شما که هرگز نمی رسم اما احساس می کنم خیلی مونده به پای اقای رحمانی و صفردوست و . . . برسم اگر روزی خودم رو در حد ایشان دیدم ازتون درخواست می کنم لطف کنید و کلبه ای هم در اختیار بنده قرار بدید.
یا علی

سلام منتظر
نه منتظر می تونی.
بسازم؟
استاد

سلمان رحمانی دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:09 ب.ظ

سلام منتظر
منم فکر می کنم که میتونی یه کلبه رو بچرخونی، انتخاب مطالبت که خوب است اگه کلبه دار بشی احتمال زیاد انگیزه بیشتر هم پیدا می کنی ولی میل با خودته.
موفق و موید در پناه حق

منتظر دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:09 ب.ظ

سلام استاد عزیز.
خوبید؟
از این می ترسم که نتونم از این به بعد هر روز سر بزنم اخه یه مقدار سرم شلوغ می شه بعد اون موقع ست که شما هم از پیشنهادتون پشیمون می شید و من نمی خوام این طوری بشه.
یه سوال مهم: اصلا اسم اون کلبه رو چی می خواهید بذارید؟ اخه من رو یه موضوع خاص نمی تونم مانور بدم.
من خیلی دوست دارم یه کلبه داشته باشم اما حتما متوجه خط فکری من شدید ممکنه به مرور زمان باعث اعتراض بعضی از دوستان بشه و موجب ناراحتی و نارضایتی شما و من هم این رو نمی خوام.
اینها دلایل منه اگه فکر می کنید بنده با این شرایطم می تونم یه کلبه رو بچرخونم من هستم.
از لطفتون هم ممنونم.
یا علی

به نام خدا
پس مبارک است
ان شاا... عن قریب دایر می کنم.
استاد

مرتضی سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:15 ب.ظ

سلامی گرم به رفیق شفیقم سلمان جوووون
دمت گرم٬ چه کردی با این کلبه ات!

سلام منتظر عزیز
از چی می ترسی؟
ما هم عین خودتیم٬ نه بیشتر و نه کمتر
فکر کردی ما اول چیزی بلد بودیم
نه بابا! به مرور یاد گرفتیم و یاد می گیریم
راستی این وبلاگ دست به کلبه سازی ملسه

به خدا توکل کن٬ یه اسم قشنگ و متن مناسب واسه کلبه ات پیدا کن

یا علی
ببینم چه می کنی!

منتظر سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:14 ب.ظ

سلام استاد عزیز.
سلام اقای رحمانی
سلام اقای صفردوست

از لطفی که نسبت به بنده دارید ممنونم.
استاد یه خواهشی دارم اگه ممکنه بعد از ۱۸ام این کلبه رو دایر کنید چون قرار اگه امام رضا بطلبه چند روزی رو با دوستان برم مشهد.
باز هم از لطفتون ممنونم.
خدانگهدار
یا علی

سلمان رحمانی سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:29 ب.ظ

سلام منتظر
مبارکه، هر کس یه خط فکری برای خودش داره و قابل احترام هم هست. شما اگر به خط فکری خودت اعتقاد داری بایستی با دلایل قوی از خودت دفاع کنی و دیگران رو متقاعد کنی نه اینکه در پاسخ به منتقدین از روی تعصب و افراط گری استفاده کنی، در اینصورته که به اصولت اعتقاد پیدا می کنن و همچنین به دیدگاه شما.
ان شا الل که موفق باشی
در پناه حق

سلمان رحمانی سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:31 ب.ظ

سلام مرتضی
ما مخلصیم، لطف خداست که کمی وقت می کنم که به اینجا سر بزنم.
یا علی

سلمان رحمانی چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:51 ق.ظ

من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر و نسیم
من به سرگشتگی آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می آید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ، ژرف ترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهاری دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی میگذرد
و تو در خوابی
و پرستو ها خوابند
و تو می اندیشی
به بهاری دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
و نه یاری دیگر
- حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا
این دریا
پر خواهم زد
خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد

سلمان رحمانی چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:53 ق.ظ


خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن
زغم های دگر، غیر غم عشقت رها کن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن

سلمان رحمانی چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:55 ق.ظ


حالمــــان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه، هر روز کم کم مـی خوریم
آب مـــــی خـــواهم سرابم مــی دهند
عشـــــق می ورزم عـــذابم می دهند
خود نمیدانم کجا رفتــــم بـــــه خواب
از چه بیدارم نکــــــــردی آفــــــــتاب
خنـــــــجری بر قــــــلــب بیمارم زدند
بی گنـــــــــــاهی بــــودم و دارم زدند
دشنه ای نامــــــرد بـــــرپشتم نشست
از غم نامردمی، پــــشتم شـــــــکست
عشق آخر تیــــــشه زد بر ریـــشه ام
تیشـــــه زد بر ریـــــشه ی اندیشه ام
عشق اگر این است مرتـــــد می شوم
خوب اگر این است من بــــد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بــــس است
کافــرم دیگر مسلمانــــــی بــس است
در مـــــــیان خلق سر در گــــــم شدم
عاقبــت آلــــــوده ی مــــــردم شـــدم
بعد از این بــــا بی کسی خــو می کنم
هر چه در دل داشتــــم رو مــــی کـنم

سلمان رحمانی چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:58 ق.ظ


گلم از خود رهیدن را بیاموز
به سر منزل رسیدن را بیاموز
مجال تنگ و راهی دور در پیش
به پاهایت دویدن را بیاموز
زمین بی عشق خاکی سرد و مرده ست
به قلب خود تپیدن را بیاموز
جهان جولانگهی همواره زیباست
به چشمت خوب دیدن را بیاموز
بیاموز، آفریدندت توانا
توانا، آفریدن را بیاموز
جهان طعم شراب کهنه دارد
به لبهایت چشیدن را بیاموز
تو اهل آسمانی ای زمینی
به بال خود پریدن را بیاموز
صدایت می کنند از عالم عشق
به گوش جان شنیدن را بیاموز
نسیمی باش و از باد بهاری
سحرگاهان وزیدن را بیاموز
تو ابر رحمتی ، گاهی فرو ریز
ز اشک خود چکیدن را بیاموز
گذارت گر ز راهی پر گل افتاد
به دست خود نچیدن را بیاموز
به عاشق غمزه و غم میفروشند
تو از اول خریدن را بیاموز
سبک همواره بار زندگی نیست
به دوش خود کشیدن را بیاموز
کمانت می کند این بار سنگین
تو از اول خمیدن را بیاموز
جهان از هر دو دارد ، شادی و غم
شکیب داغ دیدن را بیاموز
به دنیا دل سپردن نیست دشوار
ز دنیا دل بریدن را بیاموز
نیاسودن به دوران جوانی
به پایان آرمیدن را بیاموز

سلمان رحمانی چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:05 ق.ظ

الهی! اگر گوییم، ثنای تو گوییم، و اگر جوییم، رضای تو جوییم.

الهی! عمر خود بر باد کردم، وبرتن خود بیداد کردم.

الهی! همه تو، ما هیچ، سخن این است، بر خود مپیچ.

الهی! گفتی کریمم، امید بدان تمام است؛ تا کرم تو در میان است، ناامیدی حرام است.

الهی! تا از مهر تو اثر آمد، همه مهرها سر آمد.

الهی! مکش این چراغ افروخته را، و مسوز این دل سوخته را.

دوستی گزین که هیچ ملول نشود، سلطانی گزین که هیچ معزول نشود.

ظلم اگرچه بسیار شود به سر آید، ظالم اگر چه جبار است به سر در آید.

تا بر تن و مال لرزی، حقا که دو جو نیرزی.

الهی! به حق آن که تو را هیچ حاجت نیست، رحمت کن بر آن که او را هیچ حجت نیست.

بر گذشته افسوس مخور، عمر غنیمت دان، تندرستی را شکرگزار.

حرمت علم را به از مال نگاه دار.

الهی! تا مهر تو پیدا گشت همهء مهرها جفا گشت، و تا برّ تو پیداگشت همهء جفاها وفا گشت.

کریما! میان ما با تو داور تویی، آن کن که سزای آنی.


اندر دل من بدین عیانی که تویی

وزدیدهء من بدین نهانی که تویی

وصّاف، تو را وصف نداند کردن

تو خود به صفات خود چنانی که تویی

خواجه عبدالله انصاری

بوی فیروزه چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:56 ق.ظ

سلام
آهان حالا شد سلمان خان همه چیز به حالت عادی برگشت.

بوی فیروزه چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:24 ق.ظ

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیرما
چیست یاران طریقت بعد ازین تدبیرما

ما مریدان روی سوی قبله چون اریم چون
روی سوی خانه‌ی خمار دارد پیر ما

درخرابات طریقت ما بهم منزل شویم
کاین چنین رفتست در عهد ازل تقدیرما

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوشست
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیرما

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست درتفسیرما

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه اتش ناک و سوز سینه‌ی شبگیر ما

تیر آه ما زگردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیرما

سلمان رحمانی چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:44 ب.ظ

سلام بوی فیروزه
خدا رو شکر که از نظر شما که منتقد بودی شرایط رو به بهبودی است.
خیلی خوشحالم که یه دوستی دارم که اینقدر پیگیره، ان شا الله که لیاقت این دوستی رو داشته باشم.
البته جای بحث داره که منظور از همه چیز مطالب وبلاگه یا مسائل دیگه،در مورد این مسئله اختیار با خودتان که اگه میل داشته باشید در موردش توضیح بیشتری بدید.
موفق و موید در پناه حق
یا علی

سلمان رحمانی چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:14 ب.ظ


ای کرمت هم نفس بی کسان
جز تو کسی نیست کس بی کسان

بی کسم و هم نفس من تویی
رو به که آرم که کس من تویی

ای ز جمال تو جهان غرق نور
نور به طوق تو حجاب ظهور

جز تو کسی نیست به بالا و پست
ما همه هیچیم تویی هرچه هست

ای دو جهان محو تماشای تو
جز تو کسی نیست شناسای تو

سلمان رحمانی چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:18 ب.ظ


نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
وان را که منم مأوا آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد

میچرخم و میرقصم و مینوشم از این جام
بیخود شده از خویشم و از گردش ایام
این عشق الهی است حق لایتناهیست
این عشق الهی است این شور خداییست

آنکس که رخش بیند پاداش نخواهد هیچ
بی او به بهشت اندر یک لحظه بپاید بیش
این عشق الهی است حق لایتناهیست
این عشق الهی است این شور خداییست

از خویش برستم من بر سجده نشستم من
خویشم همه غیر آمد از غیر گسستم من
بتخانه زدم آتش آتشکده را خاموش
لات و هبل و عزا از پایه شکستم من

سلمان رحمانی چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:27 ب.ظ

سلام استاد
یه شعر در نظر بعدی می نویسم به نظر خودم جالبه اگه مایلی در صفحه اول قرارش بده.
سپاس


سلمان رحمانی چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:28 ب.ظ


راه
دل خوش از آنیم که حــــج می رویم
غـــــافل از آنیم که کـــــــــج می رویم

کعـــــــبه به دیدار خـــــــــدا میـــــرویم
او که همین جاســـت کـــجا می رویم

حج به خدا جـــــــــز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غــــــــمناک نیست

دین که به تسبیح و سر و ریش نیست
هر که علی گفت کـــه درویش نیست

ان شاا... به زودی

سلمان رحمانی چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:31 ب.ظ

گفتار در معنی فنای موجودات در معرض وجود باری

ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
بر عارفان جز خدا هیچ نیست

توان گفتن این با حقایق شناس
ولی خرده گیرند اهل قیاس

که پس آسمان و زمین چیستند؟
بنی آدم و دام ودد کیستند؟

پسندیده پرسیدی ای هوشمند
بگویم گر آید جوابت پسند

نه هامون و دریا و کوه و فلک
پری و آدمی‌زاد و دیو و ملک

همه هرچه هستند ازان کمترند
که با هستیش نام هستی برند

عظیم است پیش تو دریا به موج
بلندست خورشید تابان به اوج

ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند

که گر آفتاب است یک ذره نیست
وگر هفت دریاست یک قطره نیست

چو سلطان عزت علم بر کشد
جهان سر به جیب عدم درکشد

سعدی رحمت الله علیه

بوی فیروزه پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:02 ب.ظ

سلام سلمان خان
امروز خواستم بگم حجم نظرات سنگین شده که فکرمو خوندیو اقدام کردی. راستی آدرس جیمیلت سرکاری بود دیگه.

سلمان خان اقدام نکرده!

سلمان رحمانی یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:16 ق.ظ

سلام بوی فیروزه
نه دوست گرامی، زود قضاوت کردی!!!
رفته بودم سفر، ببخشید که دیر جوابتون رو دادم. این چند روز وفت نکردم که به کلبه سر بزنم تا نظراتتون رو بخونم. بایستی ببخشید.
در خدمت دوستانم هستم، خیلی لطف می کنید که می آئید و نظر می دید.
موفق و موید در پناه حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد