کلبه درویشان-سلمان رحمانی

باران: تب هر طرف ببارم دارم،
دهقان: تب تا به کی بکارم دارم،
درویش نگاهی به خود انداخت و گفت:
هرچه دارم از ندارم دارم!
بنویس.

نظرات 253 + ارسال نظر
سلمان رحمانی دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:29 ب.ظ



درسی قدیمی!

لحظه های بسیاری رفته اند،

در بیداری و خواب ما

وقتی که برف باریده است و،

جشن عروسی درختان بوده است

یا آفتاب - هجوم آورده است،

درختان میوه را،

تا رها شوند - از سنگینی حمل فرزندان بسیار

...

آری عمر ها طی می شوند

و لحظه ها بی بازگشت اند

و ما هربار باز به کلاس اول می رویم

تا بخوانیم درسی قدیمی را،

و دوره کنیم کلاس نخست تا آخر را

... اما از همهء اینها گذشته،

نگاه کن!

باز هم گنجشکی بر روی درختی جیک جیک می کند

نکند بهار در راه است!

برخیز...

لحظه های بسیاری رفته اند

اما خوش است لحظه هائی را که در راهند!

به این بیاندیش،

که چقدر باران خواهد بارید

و چقدر شکوفه خواهد خندید،

لبهای صبح فردا را...

سلمان رحمانی دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:31 ب.ظ


نگاه خیس !
در سکوت - خانه ای می سازم،

با نقش انگشت به روی خاک

اتاقهای بی سقف ... دیوارهای بی ستون

با ورودی هائی بی در - رو به بی نهایت

از آسمان - قطره ای می چکد

و چکه چکه ... رگبار می زند...

بناگه - مرزهای خیال - در تهاجم باد،

به باد می رود - به باد - به باد...

خیال خوش،

خانه - آشیانه - وطن!

ز یاد می رود - ز یاد - ز یاد...

به پشت سر - به گذشته می نگرم

نگاه من از اشک - خیس می شود!،

و خانه ام از خاطرات تهاجم

سکوت می کنم! سکوت! سکوت!

به نقش انگشت - دوباره به خاک،

نقوش نقشه ای - دوباره به معراج - میرود...

سلمان رحمانی دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:32 ب.ظ


ما با هم هستیم!


وقتی که مهربانی را هدیه می کنی،

و اشک را بدرقهء راه

حتی بهار هم عاشق می شود - پائیز را

آری دوست من،

ما با هم هستیم،

حتی وقتی که خاکمان - بستر گلهای بنفشه است

و ذرات وجودمان - در رگهای برگ تاک

هم از اینروست اگر که مست اند - عالم و آدم،

از طراوت مهربانی ما

حتی وقتی از آسمان - غصه می بارد...

رحیمی نژاد سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:00 ب.ظ

سلام

قیمت چشم و گوش و دست و پا …

یکى، در پیش بزرگى از فقر خود شکایت مى‏کرد و سخت مى‏نالید . گفت: خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته که نه . دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمى‏کنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏کنى؟
گفت: نه .
گفت: گوش و دست و پاى خود را چطور؟
گفت: هرگز .
گفت: پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شکایت دارى و گله مى‏کنى؟!بلکه تو حاضرنخواهى بود که حال خویش را با حال بسیارى از مردمان عوض کنى و خود را خوش‏تر و خوشبخت‏تر از بسیارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بینى . پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بیش‏تر از آن است که دیگران را داده‏اند و تو هنوز شکر این همه را به جاى نیاورده،خواهان نعمت بیش‏ترى هستى

رحیمی نژاد سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:01 ب.ظ

عبور از پل های زندگی
سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی رسید که از هم جدا شدند.
از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم

آفرین

رحیمی نژاد سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:03 ب.ظ

حکایتی از کریم خان زند

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله و فریاد می کنی؟

مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.

خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟

مرد می گوید من خوابیده بودم.

خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟

مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود .

مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!!

خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.

منتظر سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:07 ب.ظ

کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را
از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست
سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد
دنیا را ببین... بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!!
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی 10 تا دوست داشتیم
بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم 1 ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ که شدیم حتی 100 تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزمون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم ...هیچ کس نمی فهمد
بچه که بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم
... ای کاش هیچ وقت بزرگ
نمی شدیم
و همیشه بچه بودیم

یا علی

ممنون و آفرین.

سلمان رحمانی سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:24 ب.ظ

با سلام خدمت دوستان عزیز
سرکار خانم رحیمی نژاد و
منتظر عزیز
خیلی جالب و آموزنده بودند،
از اینکه به کلبه خودتون سر می زنید و نظر می دهید سپاسگذارم،
در پناه یزدان همیشه سالم و سلامت باشید.
یا حق

سعید سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:52 ب.ظ

با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد* بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد*
ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ* همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد*
با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم* عطر بر خود زدم و غالیه سا رفتم و شد*
حمد را خواندم و آن مد "ولاالضالین" را* ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد*
یکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی* گفتم ای مایه هر مهر و وفا، رفتم و شد*
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین* سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد*
"لن ترانی" نشنیدم ز خداوند چو او* "ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد*
مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟* من دلباخته بی چون و چرا رفتم وشد*
تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست* من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد*
مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید* فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد*
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون* پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد*
گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو* تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد.

سلمان رحمانی سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:57 ب.ظ


چون در گذرم به باده شویید مرا
تلقین ز شراب ناب گویید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا
از خاک در میکده جویید مرا

چندان بخورم شراب کاین بوی شراب
آید ز تراب چون روم زیر تراب
گر بر سر خـاک من رسد مخموری
از بوی شراب من شود مست و خراب

می خوردن و شاد بودن آیین منست
فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتــا دل خـرم تـو کابین مـن است

از منزل کفر تا به دین یک نفس است
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
ایـن یـک نفس عـزیز را خـوش مـیدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است


این کهنه رباط را که عالم نام است
آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی است که وامانده صد جمشید است
گوریست که خوابگاه صد بهرام است

آن قصر که بهرام درو جام گرفت
آهو بچه کرد و رو به آرام رفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

امروز که نوبت جوانی من است
می نوشم از آن که کامرانی من است
عیبم نکنید گرچه تلخ است خوش است
تلخ است از آن که زندگانی من است

چون نیست ز هر چه هست جز بـاد بدست
چون هست ز هر چـه هست نقصان و شکست
انـگار که هســت هـر چه در عـالم نیست
پندار کــه نـیست هــر چـه در عـالم هــست

تا کی ز چراغ مسجد و دود کنشت؟
تا کی ز زیان دوزخ و سود بهشت؟
رو بر سر لوح بین که استاد قضا
اندر ازل آن چه بودنی است ، نوشت

دوری که در آمدن و رفتن ماست
او را نه نهایت نه بدایت پیداست
کس می نزند دمی درین معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

گویند بهشت عدن با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل برادر از دور خوش است

ساقـی غـم مـن بلند آوازه شده است
سرمستی مـن برون ز اندازه شده است
با مـوی سپید سـر خوشم کـز می تو
پیرانه سرم بهار دل تازه شده است

گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولی است خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
فردا باشد بهشـت همچون کف دست

ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریـاب که هفته دگـر خـاک شده است
می نـوش و گـلی بچـین کـه تـا در نـگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است

دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بی زمزمـه نـای عـراقی هیـچ است
هر چند در احــوال جــهان می نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است

خیام

سلمان رحمانی چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:08 ب.ظ

با سلام خدمت سعید عزیز
سپاس از حضورت و نظری که دادی
در پناه حق
یا علی

منتظر پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:40 ب.ظ

خواب دیدم خواب اینکه مرده ام/ خواب دیدم خسته و پژمرده ام
روی من خروارها از خاک بود / وای قبر من چه وحشتناک بود
تا میان گور رفتم دل گرفت / قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
بالش زیر سرم از سنگ بود /غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود
خسته بودم هیچ کس یارم نبود / زان میان یک تن خریدارم نشد
هر که آمد پیش حرفی راند و رفت/ سوره ی حمدی برایم خواند و رفت
نه رفیقی نه شفیقی نه کسی/ ترس بود و وحشت و دلواپسی
ناگهان از راه رسیدند دو ملک/ تیره شد در پیش جشمانم فلک
یک ملک گفتا بگو نام تو چیست/ آن یکی فریاد زد رب تو کیست
در میان عمر خود کن جستجوی /کارهای نیک و زشت خود بگوی
ما که ماموران حی داوریم/ اینک تورا سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود / دست و پایم بسته در زنجیر بود
غرق اندوه و تالم دل فکار/ می کشیدندم به خفت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد/ از جنان در های رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان/ نور پیشانیش فوق کهکشان
بر سرش دستار سبزی بسته بود/نور حق در چهره اش تابیده بود
در قدوم آن نگار مه جبین/ پیش پای حضرت عشق آفرین
دو ملک سر را به زیر انداختند/ بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه / آمده اینجا حسین فاطمه
سوی من آمد مرا شرمنده کرد / مهربانانه به رویم خنده کرد
گفت آزادش کنید این بنده را /خانه آبادش کنید این بنده را
این که اینجا این چنین تنها شده / کام او با تربت من واشده
مادرش او را به عشقم زاذه است/ گریه کرده بعد شیرش داده است
این که می بینید در شور است و شین/ذکر لالا ئیش بوده یا حسین
اسم من راز و نیازش بوده است/ خاک من مهر نمازش بوده است
اینکه در پیش شما گردیده بد/ جسم و جانش بوی روضه می دهد
پرچم من را به دوشش می کشید / پا برهنه در عزایم می دوید
سینه چاک آل طاها بوده است / چای ریز هیئت ما بوده است
بارها لعن امیه کرده است /خویش را نذر رقیه کرده است
حرمت من را به عالم پاس داشت/ ارتباطی تنگ با عباس داشت
نذر عباسم کفن کرده به تن /روز تاسوعا شده سقای من
تا که دنیا بوده از من دم زده / او غذای روضه ام را هم زده
گریه کرده چون برای اکبرم / با خود اورا نزد زهرا می برم
هر چه باشد او برایم بنده است /او بسوزد صاحبش شرمنده استدر مرامم نیست او تنها شود/ باعث خوشحالی اعدا شود
در قیامت عطر و بویش می دهم/ پیش مردم آبرویش می دهم
باز بالاتر به روز سرنوشت / می شود همسایه من در بهشت
آری آری هر که پا بست من است / نامه ی اعمال او دست من است

یا علی

ممنون و ببخشید بابت دیرکرد انتشار به خاطر مسافرت

مرتضی پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:31 ب.ظ

سلام داش سلمان
چه کردی با این کلبه ات
یه سر هم به کلبه ی فقیرانه ی ما بزن٬ بالاخره یه لقمه نون پنیر پیدا می شه با هم بخوریم.
شب یلدا نزدیکه من هم یاد اون شب خونه ی سید افتادم٬ یادش بخیر چقدر خندیدیم.

دکتر علی شریعتی میگه :
دوست دارم در خیابان با کفشهایم راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم .

مرتضی پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:32 ب.ظ

نامه‌ای به خدا!
یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود
نامه‌ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود:
نامه‌ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!...

ممنون و ببخشید بابت دیرکرد انتشار به خاطر مسافرت
ضمنا
عالی بود.
ممنون

سلمان رحمانی شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:56 ب.ظ


سلام خدمت دوستان بهتر از خویش
منتظر عزیز و مرتضی دوست داشتنی
از اینکه لطف کردید و تشریف آوردید و نظر دادید سپاسگذارم،
لطف خداست مرتضی جان، ما که کاره ای نیستیم، قابل دوستان رو نداره،
روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد
یادش به خیر، هندوانه ی معروف رو یادته که داووتی چی کارش کرد;-)
چشم عزیزم...
در پناه حق موفق و موید باشی
یا علی

سلمان رحمانی شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:17 ب.ظ

با سلام خدمت همه دوستان عزیز
با عرض معذرت از دیرکرد این پیام، اینترنت دانشگاه رو از روز 5شنبه(88/9/26) تا 88/9/28 قطع کرده بودند و من نتونستم که این پیام رو بنویسم;

تشنه‌ترین لبان
با سبز مویه‌ها
لب‌های نوحه‌ریز عاشقان حسین (ع) است.

و سبزترین عاشقانه را
با گل‌افشان سرشک،
سوگواران حسین می‌خوانند.

و عاطفه‌ترین عطش،
عطش شبنم ایمان حسین است ـ
در بلوغ سپیده‌ای
به خورشید جمال حق.

هنوز،
در وادی اشک
و محبت
دل بی‌کربلایی نیست،
دلی،
بی‌شقایق خیمه عزا.

هنوز،
خجالت اهل کوفه خط می‌کشد به خاک،
و خواناترین برات است
خط کوفی گل‌های شهادت
در شیرازه فرات رخ عاشقان حسین.

فرا رسیدن ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان رو به همه عاشقان راه حق تسلیت عرض می کنم.

منتظر یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:04 ق.ظ

مهدی جان!
لب‌های خشکیده؛
پاهای تاول زده؛
صورت‌های سیلی خورده؛
بدن‌های قطعه قطعه شده؛
سرهای برافراشته بر فراز نیزه‌هاِ
و چشم‌های بی رمق کودکان یتیمِ کربلا؛
همه تو را می‌خوانند که بیایی!
و ما هم اکنون با دیده‌های گریان، در انتظار ظهورت افق‌های آسمان را به نظاره نشسته‌ایم و به انتهای جاده‌ی انتظار چشم دوخته‌ایم و هر روز و هر شب تو را با ندبه می‌خوانیم.
مهدی جان، بیا تا پا به پای تو از حریمت دفاع کنیم و تیغ برّان شمشیرمان را از خون یزیدیان زمان رنگین کنیم.
یا علی

منتظر یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:08 ق.ظ

« خوشا از دل نم اشکی فشاندن به آبی آتش دل را نــــشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن زبان را زخمه فریــــاد کــردن
خوشا از نی خوشا از سر سرودن خوشا نی نامه ای دیگر سرودن
نوای نی نــــــوایی آتشین است بگو از سر بگیرد دلنشین است
نوای نی نوای بی نوایی است هوای ناله هایش نینوایی است...
سرش بر نی تنش در قعر گودال ادب را گه الف گردید گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه ای منزل به منزل به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بردارد اشتر که با خود باری از سر دارد اشتر
گران باری به محمل بود بر نی نه از سر باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد سرش بر نی نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پرده ای دیگر بخواند نیستان را به آتش می کشاند
سزد گر چشم ها در خون نشیند چو دریا را به روی نیزه بیند
شگفتا بی سرو سامانی عشق به روی نیزه سرگردانی عشق
ز دست عشق عالم در هیاهوست تمام فتنه ها زیر سر اوست
( امین پور،آینه های ناگهان)

یا علی

سلمان رحمانی یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:26 ب.ظ

سلام منتظر عزیز
سپاس از اینکه میآی و نظر میدی،
در پناه حق
یا علی

سلمان رحمانی دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:26 ب.ظ

سخنان اندیشمندانه مهاتما گاندی



پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری، آنست که بعد از هر زمین خوردنی برخیزی.

تمامی گناهان ، نهانی صورت می گیرد. آن لحظه ای که درک کنیم خداوند حق بر افکار ما گواه است ، شاید رها و آزاد شویم.

هیچ چیز نمی تواند مانع آن شود که به همسایگان خویش در ماورای مرزهای خود نیز خدمت کنیم .

خود را قربانی کنیم بهتر است تا دیگران را.

این مرزها را هرگزخداوند به وجود نیاورده است .

من به کسانی که از مذهب خود با دیگران سخن می گویند و تبلیغ می کنند مخصوصاً وقتی که منظورشان این است که آنها را به دین خود در آورند هیچ اعتقاد ندارم. مذهب و اعتقاد با گفتار نیست بلکه در کردار است و در این صورت عمل هر کس عامل تبلیغ خواهد بود .

من از محدودیتها و نارساییهای خود آگاهم و این آگاهی تنها مایه قدرتم می باشد. آنچه در زندگی خود انجام داده ام بیش از هر چیز دیگر در نتیجه اطلاع و قبول محدودیتها و نارساییها بوده است .

تنها از طریق عشق است که می توانیم به حقیقت برسیم، زیرا خداوند، نه تنها حقیقت است، بلکه عشق نیز هست. در نتیجه، بدون عشق به حقیقت، هیچ تجربه ای از حقیقت وجود نخواهد داشت، به بیانی دیگر ” اگر می خواهیم روزی شاهد نفوذ حقیقت در تمامی جهان باشیم، باید به جایی برسیم که کم اهمیت ترین موجود جهان خلقت را به اندازه خود دوست بداریم و برای رسیدن به چنین جایی، نباید از هیچ یک از ابعاد زندگی بگذریم”.

انسان نمی تواند در حوزه ای از زندگی خود با درستی و صداقت عمل کند در حالی که در سایر حوزه های زندگیش آلوده نادرستی هاست . زندگی ، واحدی تجزیه ناپذیر است .

لحظاتی در زندگی پیش می آید که باید به اقدام پرداخت و جلو رفت، حتی اگر نتوان بهترین دوستان را با خود برد. همیشه به هنگامی که چند وظیفه با هم تصادم پیدا می کنند باید ” صدای ضعیف و آرام” درونی داور نهایی باشد .

در مورد خدا این اشکال هست که نمی توان او را توصیف و بیان کرد. اما توصیف حقیقت در قلب هر بشری نهفته است. حقیقت همان چیزی است که شما در این لحظه، حق می شمارید و همان خداست. اگر کسی همین حقیقت نسبی را بپرستد و پیروی کند می تواند مطمئن باشد که به مرور زمان به حقیقت مطلق یعنی خدا هم نایل خواهد شد .

هدف ، همـواره از ما دور می شـود ، هر چه به پیشــرفتهای بزرگـتری نائل آییــم، بیش تر به بی ارزشی خود پی می بریم. شادمانی در تلاش نهفته اسـت نه در دستیابی به هدف. تلاشٍ تمام و کمال، عین پیروزی است .

برای کسی که اندیشه عدم خشونت را در خود پرورده است تمام عالم یک خانواده است. نه ترسی به دل دارد و نه کسی از او می ترسد .

نباید دانه ای برنج یا تکه ای کاغذ را به هدر دهید وقتتان را نیز. وقت ما به خود ما تعلق ندارد بلکه متعلق به ملت است و ما امانتدارانی هستیم که باید به بهترین نحو از آن بهره بگیریم .

جنگنده عاشق مرگ است. نه مرگ در بستر بیماری بلکه مرگی که در میدان نبرد سر می رسد… مرگ در هر زمانی خجسته و مبارک است ولی برای جنگنده ای که برای آرمان خود -حقیقت- می میرد خجستگی آن دو چندان است .

چیزی در درونم مرا وا می دارد رنج خود را با صدای بلند فریاد کنم. من نیک دانسته ام که چه باید بکنم. آنچه در درونم هست و هرگز فریبم نمی دهد اکنون به من می گوید:(باید در مقابل تمام دنیا بایستی حتی اگر تنها بمانی. باید چشم در چشم تمام دنیا بدوزی حتی اگر دنیا با چشمان خون گرفته به تو بنگرد. ترس به دل راه نده. به سخن آن موجود کوچکی که در قلبت خانه دارد اطمینان کن که می گوید: “دوستان همسر و همه چیز و همه کس را رها کن و فقط به آنچه برایش زیسته ای و به خاطرش باید بمیری شهادت بده”).

دانش الهی از راه کتابها کسب نمی شود. بلکه باید آن را در وجود خود درک کرد .

کتابها در بهترین صورت خود می توانند فقط وسیله کمک باشند و اغلب هم موجب مزاحمت می شوند .

عدم خشونت فقط وقتی خواهد بود که ما کسانی را دوست بداریم که از ما نفرت دارند. می دانیم که عمل کردن به این قانون بزرگ محبت چقدر دشوار است. اما آیا انجام تمام کارهای بزرگ دشوار نیست؟

محبت نیرومندترین قدرتی است که جهان در اختیار خود دارد و در عین حال ساده ترین نیرویی است که بتوان تصور کرد .

وظیفه ما نیست که خطای دیگران را جستجو کنیم وبه قضاوت درباره دیگران بنشینیم.ما باید تمام نیروی خویش را برای قضاوت در کار خودمان صرف کنیم و تا وقتی که حتی یک خطا در خود می بینیم حق نداریم که در کار مردم دیگر دخالت کنیم .

من از گناه بدم می آید نه از گناهکار .

سلمان رحمانی دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:32 ب.ظ

سخنان نادر شاه افشار


میدان جنگ می تواند میدان دوستی نیز باشد اگر نیروهای دو طرف میدان به حقوق خویش اکتفا کنند .

سکوت شمشیری بوده است که من همیشه از آن بهره جسته ام .

تمام وجودم را برای سرفرازی میهن بخشیدم به این امید که افتخاری ابدی برای کشورم کسب کنم .

باید راهی جست در تاریکی شبهای عصیان زده سرزمینم همیشه به دنبال نوری بودم نوری برای رهایی سرزمینم از چنگال اجنبیان ، چه بلای دهشتناکی است که ببینی همه جان و مال و ناموست در اختیار اجنبی قرار گرفته و دستانت بسته است نمی توانی کاری کنی اما همه وجودت برای رهایی در تکاپوست تو می توانی این تنها نیروی است که از اعماق و جودت فریاد می زند تو می توانی جراحت ها را التیام بخشی و اینگونه بود که پا بر رکاب اسب نهادم به امید سرفرازی ملتی بزرگ .

از دشمن بزرگ نباید ترسید اما باید از صوفی منشی جوانان واهمه داشت . جوانی که از آرمانهای بزرگ فاصله گرفت نه تنها کمک جامعه نیست بلکه باری به دوش هموطنانش است .

اگر جانبازی جوانان ایران نباشد نیروی دهها نادر هم به جای نخواهد رسید .

خردمندان و دانشمندان سرزمینم ، آزادی اراضی کشور با سپاه من و تربیت نسلهای آینده با شما ، اگر سخن شما مردم را آگاهی بخشد دیگر نیازی به شمشیر نادرها نخواهد بود .

وقتی پا در رکاب اسب می نهی بر بال تاریخ سوار شده ای شمشیر و عمل تو ماندگار می شود چون هزاران فرزند به دنیا نیامده این سرزمین آزادی اشان را از بازوان و اندیشه ما می خواهند . پس با عمل خود می آموزانیم که پدرانشان نسبت به آینده آنان بی تفاوت نبوده اند .و آنان خواهند آموخت آزادی اشان را به هیچ قیمت و بهایی نفروشند .

هر سربازی که بر زمین می افتد و روح اش به آسمان پر می کشد نادر می میرد و به گور سیاه می رود نادر به آسمان نمی رود نادر آسمان را برای سربازانش می خواهد و خود بدبختی و سیاهی را ، او همه این فشارها را برای ظهور ایران بزرگ به جان می خرد پیشرفت و اقتدار ایران تنها عاملی است که فریاد حمله را از گلوی غمگینم بدر می آورد و مرا بی مهابا به قلب سپاه دشمن می راند …

شاهنامه فردوسی خردمند ، راهنمای من در طول زندگی بوده است .

فتح هند افتخاری نبود برای من دستگیری متجاوزین و سرسپردگانی مهم بود که بیست سال کشورم را ویران ساخته و جنایت و غارت را در حد کمال بر مردم سرزمینم روا داشتند . اگر بدنبال افتخار بودم سلاطین اروپا را به بردگی می گرفتم . که آنهم از جوانمردی و خوی ایرانی من بدور بود .

کمربند سلطنت ، نشان نوکری برای سرزمینم است نادرها بسیار آمده اند و باز خواهند آمد اما ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد این آرزوی همه عمرم بوده است .

هنگامی که برخواستم از ایران ویرانه ای ساخته بودند و از مردم کشورم بردگانی زبون ، سپاه من نشان بزرگی و رشادت ایرانیان در طول تاریخ بوده است سپاهی که تنها به دنبال حفظ کشور و امنیت آن است .

لحظه پیروزی برای من از آن جهت شیرین است که پیران ، زنان و کودکان کشورم را در آرامش و شادان ببینم .

برای اراضی کشورم هیچ وقت گفتگو نمی کنم بلکه آن را با قدرت فرزندان کشورم به دست می آورم .

گاهی سکوتم ، دشمن را فرسنگها از مرزهای خودش نیز به عقب می نشاند .

کیست که نداند مردان بزرگ از درون کاخهای فرو ریخته به قصد انتقام بیرون می آیند انتقام از خراب کننده و ندای از درونم می گفت برخیز ایران تو را فراخوانده است و برخواستم .

منتظر سه‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:21 ب.ظ

با سینه ای که تنگ بلور است، یا حسین

ما و دلی که سنگ صبور است، یا حسین



چون آب ِچاه از لب تو هر که دور شد

تا روز حشر، زنده به گور است، یا حسین



چندین ستاره سوخته در آفتاب ِتو

نور است این معامله، نور است، یا حسین



نان پاره های سوخته مان را گواه باش

فردا که رستخیز تنور است، یا حسین



چون دودمان ِآتش زرتشت، تا ابد

خاموشی از تبار تو دور است، یا حسین



ما را چه جای شکوه وشیون ، که گفته اند :

"هر جا که قصه، قصه ی زور است، یا حسین*"

عبدالجبار کاکایی

یا علی

سلمان رحمانی چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:36 ق.ظ

تاکه لبریز شد از عشق تو پیمانه ی دل
شده چون عرش خدا منزل ویرانه ی دل
باده عشق بود ورنه کجا تا به فلک
رسد امروز چنین ناله ی مستانه ی دل
هر کجا می گذرم زمزمه وحرف دل است
سخن از قصه ی دل باشد و افسانه ی دل
دل اگر هست دل زینب کبری باشد
افرین باد بر این همت مردانه ی دل
زاشنایان که به گوش دلش اواز رسید
شد خموش از سخن مردم بیگانه ی دل
گفت ای همسفر از خواهر خود رنجییدی
تو چه دیدی زمن ای گوهر یکدانه ی دل
دست کوتاه بود تا که سر پاک تورا
از سر نیزه کشانم به سوی خانه ی دل
اتش عشق چنان سوخته جان من را
تو شدی شمع دل و من شده پروانه ی دل

سلمان رحمانی چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:50 ق.ظ


*من همانم که گرفتار تن خویشتنم

استر گوش بفرمان دل خویشتنم

با چه توان خوانمت امروز خدایا

من که در بند هوا و هوس خویشتنم


**نقطه نوری که نام او خودی است

زیر خاک ما شرار زندگی است

از محبت می شود پاینده تر

زنده تر، سوزنده تر، تابنده تر

از محبت اشتعال جوهرش

ارتقای ممکنات مضمرش

فطرت او آتش اندوزد ز عشق

عالم افروزی بیاموزد ز عشق

عشق را از تیغ و خنجر باک نیست

اصل عشق از آب و خاک و باد نیست

در جهان هم صلح و هم پیکار عشق

آب حیوان تیغ جوهر دار عشق

از نگاه عشق خارا شق بود

عشق حق آخر سراپا حق بود

عاشقی آموز و محبوبی طلب

چشم نوحی قلب ایوبی طلب

کیمیا پیدا کن از مشت گلی

بوسه زن بر آستان کاملی

شمع خود را همچو رومی برفروز

روم را در آتش تبریز سوز

هست معشوقی نهان اندر دلت

چشم اگر داری بیا بنمایمت

عاشقان او زخوبان خوبتر

خوشتر و زیباتر ومحبوب تر

دل ز عشق او توانا می شود

خاک همدوش ثریا می شود

سلمان رحمانی چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:00 ق.ظ

گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی درگه است

طلب – عشق – معرفت – استغناء – توحید- حیرت و فنا یعنی بقاء در ذات او یا فناء فی الله.

اول مرحله طلب: در این مرحله سالک راه حقیقت باید مردانه گام در راه نهد و از خود بگذرد و همت قوی دارد و در همه حال و همه جا یار را بجوید و به دنبال او که در درون وی است، کند و کاو و جستجو نماید. این وادی وادی پر خطری است ولی سالک نباید وحشتی به دل راه دهد؛ سر تا پا تسلیم رضای او باشد و بکوشد تا بیابد که عاقبت جوینده یابنده بود:
چون فرود آیی به وادی طلب پیشت آید هر زمانی صد تعب
جد و جهد آنجات باید سالها زانکه آنجا قلب گردد حالها

دوم مرحله عشق: درین وادی وجود طالب و سالک مالامال از عشق و شوق و مستی می گردد و چون صراحی لبریز می شود. عشق وجودش را چنان پر می سازد که یکسره آتش سوزان می شود و در تب و تاب می افتد. عشق به پروردگار به صورت عشق به همه مظاهر هستی که جلوه رخ دوست هستند، نمودار می گردد و در عین سوز و گداز و اشتعال درون سر تا پا خوبی و صفا و صلح و آشتی می گردد. می سوزد و به یاد دوست، همه کس و همه چیز را دوست می دارد:
زنده دل باید درین ره مردکار تا کند در هر نفس صد جان نثار
درین حال سالک خود را در مسیر و جریان کل کاینات می بیند و با تمام ذرات هستی همراه و همراز می گردد؛

سوم مرحله معرفت: که عبارت است از شناخت و به نظر عرفا اصل معرفت شناخت خداوند و به قول هجویری که در کشف المحجوب می فرماید: «معرفت حیات دل بود به حق، و اعراض سر جز از حق، و ارزش هر کس به معرفت بود و هر که را معرفت نبود بی قیمت بود. نسبت به نفس خود و ذات حقیقت شناخت پیدا می کند و چشم دل و جان وی، چشم سر و چشم درونی وی باز می شود و بنا به تعبیری در اینجاست که عارف پاکدل چشم جانش به حقایق و رموز دستورهای دین و هدف انبیاء باز می گردد:
جان ما را تا به حق شد چشم باز
بس که گفت و بس گل معنی که رفت
پاک رو داند که در اسرار عشق
بهتر از ما راهبر نتوان گرفت

چهارم مرحله استغنا: درین مرحله صوفی و سالک چنان به «او» متکی می گردد که از همه چیز و همه کس جز او بی نیاز می گردد: و خود را در کوی امن و رجا مستغنی می یابد و از همه مال و مقام و جلوه های وسوسه انگیز زندگی بیکباره دل می کند و طمع می برد:
ای بس که چو پروانه پر سوخته زان شمع
در کوی رجا دامن پندار گرفتیم
و این مرحله رسیدن به فقر سلوکی است که استغنای کامل و بی نیازی به همه چیز است و این همان است که پیامبر اکرم می فرمود: الفقر فخری. که رسیدن به این مرحله و پشت پا زدن به هوس ها و جلوه های دنیایی، پا گذاردن بر سر افلاک و نه گنبد میناست و اینجاست که سالک می تواند با افتخار خود را بالاتر و برتر از حطام دنیا و زخارف خاکی مشاهده کند و صفات خداوندی را در وجودش متجلی ببیند

پنجم مرحله توحید: اکنون عارف به مرحله توحید می رسد «چشم دل باز می کند که جان بیند» در این حال مشاهده می کند که در جهان «یکی هست و هیچ نیست جز او» و بر هر چه بنگرد او را در وی می بیند. حضرت علی علیه السلام می فرماید:
ما نظرت فی شیء الا و ما رأیت الله فیه
در این حال عارف همه چیز و همه جا را مظهر و آفریده اویند زیبا می بیند و می ستاید
به دریا بنگرم دریا ته بینم به صحرا بنگرم صحرا ته بینم
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت نشان از قامت رعنا ته بینم
عارف می بیند که همه چیز مظهر زیبایی اوست:
ای گرفته حسن تو هر دو جهان
در جهالت خیره چشم عقل و جان
جان تن جانست و جان جان تویی
در جهان جانی و در جانی جهان
وی حتی جدا دانستن حق را از خود و از عالم هستی که جلوه رخ دوست است دوگانگی می داند، به مصداق کنت کنزا مخفیا، معتقد است که جهان هستی تجلی و جلوه رخ دوست است و هر چه هست اوست و جز او هیچ نیست
ششم مرحله حیرت: در این مرحله در دل عاشق و اهل الله در وقت تامل و تفکر و حضور، حیرت و سرگردانی وارد می شود و آنگاه او را متحیر می سازد و در طوفان فکرت و معرفت سرگردان می شود و هیچ باز نداند.
اگر عیان کنی زندیقی، اگر شاهد شوی متحیر گردی، لیکن حیرت در حیرت و بیابان در بیابانرسدی به عالم عدم در عدم و در آن متحیر شدی تا ندانی که تو کیستی. آنگه در تو انوار قدم پیدا شود و تو را در خود باقی گرداند. به او بمانی و به نعت تحیر و عجز از ادراک آن و حقیقت آن
در رهت حیران شدم ای جان من
بی سرو سامان شدم ای جان من

مرحله آخر یاوادی فنا: این مرحله مرحله نیستی و محو شدن سالک است از خود و بقای اوست در حق. در این حال منیت و خود خواهی وی به همراه همه صفات مذموم و ناپسند نابود می شود و وجودش زنده می گردد به صفات پسندیده و محمود الهی
درین مرحله است که انسان به آزادگی مطلق می رسد .
فنا پایان راه سیر الی الله است و شروع بقاء بالله و یا شروع سیر فی الله. در این حال است که انسان متخلق به اخلاق الله می گردد و لیاقت جانشینی خدا را و جایگاه خلیفة الهی را پیدا می کند و چنان غرق دریای افعال الهی می شود که نه خود را و نه غیر را اراده ای نبیند جز فعل و اراده و اختیار مطلقه حق تعالی. در اینجا سالک به ایمان کامل می رسد و تسلیم محض است. یعنی مسلمان واقعی که هدف غائی و نهائی اسلام و هر دین توحیدی دیگر تسلیم محض بنده است به اراده و مشیت او.
در سوره شریفه حجرات آیه 14 می خوانیم که: «بادیه نشینان گفتند ایمان آوردیم. بگو ایمان نیاوردید و لکن بگویید اسلام آوردیم و هنوز ایمان به دلهای شما وارد نشده است».
عطار می فرماید:
چونکه گردی فانی مطلق ز خویش
هست مطلق گردی اندر لامکان

منتظر دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:07 ب.ظ

دوشید فتنه ای شتران دو ساله را...

از حلقه هایمان به در افتاد رازها
با قیل وقال بی ثمر عشقبازها
دوشید فتنه ای شتران دو ساله را
بر دوششان نهاد به بازی جهازها
شوخی شده ست و عشوه نماز شیوخ شهر
رحمت به بی نمازی ما بی نمازها
خیل پیاده ایم، کجا بازگو کنیم؟
رنجی که برده ایم ز شطرنج بازها
ماییم و زخم خنجر و دست برادران
ماییم و میزبانی این ترکتازها
در پیش چشم کوخ نشینان غریب نیست
از کاه، کوه ساختنِ کاخ سازها
قرآن به نیزه رفت... خدایا مخواه باز
بر نیزه ها طلوع سر سرفرازها
در گنبد کبود زمان ما کبوتران
بستیم چشم و بسته نشد چشمِ بازها
ما را چه غم ز هرزه گیاهی که سبز شد
بر خاکمان مباد هجوم گرازها

یا علی

بسیار زیبا
ممنون

بوی فیروزه سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:24 ب.ظ

یک روز فکر نمی کردم اینقدر سلمان رحمانی قد ومغرور بامرام و با احساس باشه ببخشید رک گفتم اخه حالا ما هم مرام گیرتون شدیم .

به نام خدا
این سلمان رحمانی یک جوری بعضی اخلاقهایش شبیه من است!
ما هر دو هم عقیده ایم که چطوری همدیگر را تحمل می کنیم!!
ببخشید که این قدر رک گفتم!
استاد

بوی فیروزه چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 04:08 ب.ظ

خوشم میاد علاوه بر خوش شانسی بند پ قوی هم داره٬

سلمان رحمانی جمعه 11 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:37 ب.ظ

سلام عرض شد خدمت دوستان
با سپاس از اینکه آمدید ونظر دادید
منتظر عزیز شعر زیبا و با مفهومی بود
ببخشید که چند روزی خبری ازم نیست رفتم خونه و کمکی سرم شلوغه. ان شاالله وقتی برگشتم سمنان از خجالت دوستان در میام.
در پناه حق

سلمان رحمانی جمعه 11 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:46 ب.ظ

سلام خدمت استاد و بوی فیروزه
استاد گرام لطف داری شما که من حقیر رو با خودت مقایسه می کنی چون شما خیلی والاتر از اینهایی.
اینها رو میگم چون همدیگه رو تقریبا" میشناسیم اینکه نه شما خیلی علاقه ای به فرد متملق دارید و نه هم من اهل این حرفها هستم حالا شاید به دلیل همان غروری باشه که دوستمون بوی فیروزه به اون اشاره کرد.
اما بوی فیروزه
در مورد نظر 8 دی سرکار حرف خاصی ندارم چون احتمالا" حرکت و رفتاری دیدید که چنین نظری دارید ولی دلیل با مرامی و با احساسی خودم و تغییر نظرتان رو نمی دونم اگر منظورتان این کلبه است که بایستی بگم که قسمت اعظم اون از لطف خداست و مابقیش هم به خاطر استاد و کلبه خوبشه که دوستان اینقدر لطف دارن.
راستی بند پ چیه؟

مرتضی جمعه 11 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:51 ب.ظ

سلام
من می خوام نظر بدم
از نظر من شلمان بامرام و لوطی و خیلی خیلی مرده
سلمان جان بقیه اش رو وقتی دیدمت در گوشت می گم٬ می فهمی که؟
خیلی چیزارو اینجا نمیشه گفت!

راستی اون پستی رو واسم
داشته بودی با محمد دوتایی خوندیم و کلی به اون شب (شب یلدا) و هندونه داوود خندیدیم و واسه تجدید خاطره عکساشو دوباره ورق زدم!

یه دونه ای
یا علی

بوی فیروزه شنبه 12 دی‌ماه سال 1388 ساعت 04:25 ب.ظ

سلام
شاید حرف تلخی زدم اما منظور بدی ند اشتم آخه شما رو از رفقای قدیمی می دونم اما بازم به منو وبقیه ی حسودها معلوم شد چقدر استاد دوستون داره ما هم که حرفی نداریم با همون جواب استاد هم عقب نشینی کردم.
اما بند پ همون پارتی بازی دیگه .

سلمان رحمانی شنبه 12 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:44 ب.ظ

سلام مرتضی عزیز
ممنون که میای و نظر میدی
لطف داری شما، سپاسگذارم، ان شاالله، مشتاق دیدار،
حق با توئه که خیلی چیزا رو اینجا نمی شه گفت.
خوش باشید همیشه، به محمد هم سلام برسون.
در پناه حق
یا علی

سلمان رحمانی شنبه 12 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:59 ب.ظ

سلام بوی فیروزه
اصلا" اینطوری نیست دوست عزیز، شما نظر خودتون رو بیان کردید، آزادید، ولی چون من نمی شناسمت و اهل پیش داوری و حدس و گمان هم نیستم در مورد این موضوع با شما بحث نمی کنم ولی اگه مایل به معرفی خودتون باشید میتونم واستون توضیح بدم.
لطف دارید که منو رفیق قدیمی خودتون می دونید ولی یک نفر بایستی خیلی مراحل رو طی کنه تا بشه رفیق!! من به بعضی از دوستانم مراحلی که مد نظر خودم هست رو گفتم، شماهم میدونید؟ من که شما رو نمی شناسم چطوری بدونم که با هم رفیق هستیم؟؟؟
راستی سوالم رو در نظر قبلی جواب ندادی که گفته بودم دلیل تغییر نظرت رو بگی؟؟؟؟!!!!!!!!
نظر لطف خداست، استاد که بسیار لطف دارن
من پارتی بازی؟؟؟؟؟ یا استاد!!!!!
اگه من کجا؟؟؟

سلمان رحمانی جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:11 ب.ظ

یک جمله انگلیسی هشت کلمه ای متشکل از تنها یک کلمه!



بزرگترین جمله انگلیسی که تنها با استفاده از یک کلمه ایجاد شده جمله زیر است که تنها از کلمه Buffalo تشکیل شده است (لطفاً بوفالو نخوانید، تلفظ صحیح بافلو است) :

Buffalo buffalo, Buffalo bufallo buffalo, buffalo Buffalo buffalo.

این جمله از نظر گرامری صحیح است و در سال 1972 توسط William J. Rapaport مورد استفاده قرار گرفت.

کلمه buffalo دارای سه معنی متفاوت است:

* شهر بوفالو
* حیوان بوفالو (جمع این کلمه نیز همان buffalo است و es جمع نمی گیرد)
* فعل buffalo به معنای حمله کردن و هجوم بردن (که بی قاعده بوده و شکل pp آن نیز به همین صورت است)

Buffalo buffalo, Buffalo bufallo buffalo, buffalo Buffalo buffalo.

در جمله فوق Buffalo buffalo (جاهایی که بوفالو باB بزرگ نوشته شده و کلمه بوفالوی بعدی) به معنای "بوفالوهای شهر بوفالو" است. حالا اگر عبارت بین کاماها را درنظر نگیریم معنی جمله این خواهد بود: "{برخی از}بوفالوهای شهر بوفالو به {برخی دیگر از} بوفالوهای شهر بوفالو حمله کردند."

اون عبارت داخل کاماها هم میگه که دسته اول بوفالوهای جمله فوق قبلاً مورد هجوم بوفالوهای دیگری از شهر بوفالو قرار گرفته اند. به این ترتیب معنی جمله فوق اینست که

"{برخی از}بوفالوهای شهر بوفالو ، {که قبلاً}بوفالوهای شهر بوفالو به آنها حمله کرده بودند، به {برخی} بوفالوهای شهر بوفالو حمله کرده اند."

بهبهبهبه

سلمان رحمانی جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:15 ب.ظ

عاشقانه های فروغ فرخزاد

درد تاریکیست درد خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه دل سینه ها

سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها

آه، ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دور دست آسمان

جوی خشک سینه ام را آب تو

بستر رگهایم را سیلاب تو

در جهانی اینچنین سرد و سیاه

با قدمهایت قدمهایم براه

ای به زیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته

سلمان رحمانی شنبه 19 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:58 ب.ظ

شهر فرشته ها

روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای آنها نگاه می کند .
هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند.
مرد از فرشته ای پرسید: شما دارید چکار می کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم را از خداوند تحویل می گیریم .
مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می کنند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند .
مرد پرسید : شماها چکار می کنید ؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته .
مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه می کنید و چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی عده ی بسیار کمی جواب می دهند .
مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد : بسیار ساده فقط کافیست بگویند: خدایا شکر

سلمان رحمانی شنبه 19 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:00 ب.ظ

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد:

من کور هستم. لطفا کمک کنید .

روزنامه نگار خلّاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.

روزنامه نگار چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است ، مرد کور از صدای قدم های روزنامه نگار او را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است!

روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود ،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است ، ولی من نمی توانم آن را ببینم !!!!!

حسین دهقان یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:35 ق.ظ

سلام

چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را

گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آنرا

خیام

دومین مصرع از اولین رباعی ایراد وزنی دارد
راستی سلام موجود رتبه ۴!

حسین دهقان یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:40 ب.ظ

سلام

این یکی دیگه دست من نیست
وگرنه میرفتم به شاعرش خیام نیشابوری میگفتم یا شعرتو درست میکنی یا میگم دکتر عموزاده حالتو بگیره.
استاد شنیدم شعرهاتون پر آوازه شده.به خاطر همینه از خیام ایراد میگیرید؟!
منبع شعر:
رباعیات خیام(از روی صحیحترین و معتبرترین نسخ موجود)-انتشارات جاویدان-سال ۱۳۷۴!
البته خیلی از شعرهای خیام به این شکله. مفهوم مهمتره.
اگه به من بود میگفتم خیام اولین کسی بود که شعر نو گفت نه نیما!
حتماْ میگید همون بهتر دست تو نیست!
منم میگم درسته نمیتونم شعر بگم ولی میتونم تست طرح کنم! چندتا تست با مزه مثل قبلیها آماده کردم بفرستم؟

سلمان جان خسته نباشی.نیستی!
بابا ول درس و مشقو !

سلام
هنوز هم می گم به نظرم اشکال تقطیعی (وزنی) دارد
این ممکن است چاپی باشد.
شاید هم به قول تو اشتباه کنم؟
کدام شعر من مشهور شده است؟
مگر من شعر می گم؟!!
ممنون

بوی فیروزه یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:58 ب.ظ

سلام خداقوت
عشق یا عرفان کدوم ارتباط داره با اسم کلبه من منتقد هستم ولی با شما دشمن نه . خیلی مخلصیم.

سلمان رحمانی دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:51 ب.ظ

سلام حسین دهقان
ما مخلصیم یه مدتیه که سرم بسیار شلوغه ان شا الله از شرمندگی دوستان در میام.
خیلی لطف داری که میای و نظر میدی
سپاس
در پناه حق

سلمان رحمانی سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:43 ق.ظ

سلام بوی فیروزه
سپاس
شاید هر دو و شاید هیچکدومشون،
در نظرات ابتدای این کلبه توضیح کمی در مورد درویشان دادم، درویش واقعی عاشق حقه، به همین دلیله که از دنیای مادی دل بریده می شه و به عشق حق می رسه و یکی از مقوله ها و موضوعات اصلی شعر و نثر عرفانی نیز عشق به حق می باشد.
به همین دلیله که مولای آنها علی(ع) (که سمبل حق، عدالت، گذشت، مردانگی، گذشت از مادیات و...) است.
در ضمن دوست عزیز من از تمام نظرات استقبال می کنم و نیازی نیست که سرکار اینطور برداشت کنی که ما باهم دشمنی داریم، من که نمی شناسمت و پس در مورد شما پیش داوری و قضاوت نمی کنم. متاسفانه جو بسیار بد موجود در جامعه باعث شده که این ذهنیت در افراد بوجود بیاد که اگر در مورد کسی نظری، پیشنهادی، انتقادی کنند دشمن تلقی می شوند، نه دوست عزیز، اینجا از این مسائل نیست(البته تا جائیکه به طرف مقابل توهینی نشود)
هیچ آداب و ترتیبی مجو هر چه می خواهد دل تنگت بگو
راستی جواب سوالم رو در پست های قبلی ندادی!!!!
مخلص حق باش
در پناه حق

آرارات یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:08 ب.ظ

سلمان ایا همه آدمهایی که ادعای عرفان می کنند ریش باید بزارن؟

به نام خدا
آرارات عزیز جواب مشخص است.
چو دانی و پرسی سوالت خطاست.
آیا منظورت به سلمان است؟
اگر چنین است من که از او ادعایی ندیده ام.
حال اگر با عمل او دیگران چنین فکری می کنند این نقطه قوت فرد است.
پاینده باشی
ممنون
استاد

بوی فیروزه دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ق.ظ

سلام خدا قوت
ترکیب قشنگی رو مطرح کردید. جوابیهاگه منظورتمن پارتی بازیه راستش واسه این می گم که توجه استاد رو جلب کنم اما ایشون توجه نکردن چون قبلا رو این انتقادها حساس بودن
من از اینکه من رو دوست خطاب کردید ممنونم و به عنوان دوست واقعی انتقاداتمو خواهم گفت.منظورم از مخلص بودن دلجویی و عرض صمیمیت بود خائئش جوابتون رو مثل خودتون رسمی دادم.

سلمان رحمانی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:46 ق.ظ

سلام آرارات
برف پیری نشست بر سر و روم
از همه کار نا امیدم کرد
از پس آن سیاه کامیها
آخر این ریش رو سفیدم کرد

نه دوست عزیز، با حلوا حلوا گفتن که دهن آدم شیرین نمی شه
برای وارد شدن در هر حوزه نیازی نیست که ظاهر خود رو شبیه آن کنی یعنی اینکه اگر شخصی به عرفان علاقه مند باشه واجب نیست که حتماً لباسهای ژولیده بپوشد و یا اینکه به قول شما ریش بگذارد و ..... بلکه این رفتار آن شخص است که نشاندهنده ی طرز تفکر و جهان بینی اوست نه وضع ظاهری او،
درخت هر چه پربارتر باشه افتاده تره دوست عزیز،
یه نکته دیگه بگم و آن اینکه
"دین به ریش نیست، بلکه به کیشه"
اگه منظورت تناسب بین ظاهر من و نام این کلبه است، من نمی دونم که شما چقدر با طرز تفکر من آشنا هستید ولی باید بگم که ظاهر و رفتار من باعث ایجاد سوتفاهم های بسیار در افراد شده که تا برایشان دلیل اون رو توضیح ندادم برطرف نشد.
در آخر اینو هم بگم که در مورد افراد با توجه به ظاهرشان قضاوت نکنیم.
موفق باشید

سلمان رحمانی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:10 ب.ظ

سلام بوی فیروزه
من نظر خودم نسبت به زندگی و عشق رو گفتم. لطف دارید شما،
در خدمت هستم، منتظر نظرات، انتقادات و پیشنهادات سازنده شما دوستان هستم.
استاد خیلی تیزتر از من و شماست!!!
لطف داری شما، سپاس از حضورتان،
من چون نمی شناسمتون رسمی جواب می دم شما که می گی منو می شناسی چرا دوستانه جواب نمی دی؟
یه سری به نظرات قبلی بزن ببین چه سوالی ازت کردم.
بازم ممنون که می آیید و نظر می دید.
راستی خائئش چیه دیگه؟؟؟؟

سلمان رحمانی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:30 ب.ظ


آن به که در این زمانه کم گیری دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نکوست
آنکس که به جملگی ترا تکیه بر اوست
چون چشم خرد باز کنی دشمنت اوست

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

یک عمر ز کودکی به استاد شدیم
یک عمر ز استادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک برآمدیم و بر باد شدیم

در کارگه کوزه گری رفت دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش

می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصل از ایام جوانی این است
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است

سلمان رحمانی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:44 ق.ظ

تأثیر قرآن و حدیث در شعر خیام
مثال 1
از دی گذشت هیچ از او یاد مکن
فــردا که نیامدست فــریاد مکــن
بـــرنامده و گذشتــه بنیاد مک
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
قرآن کریم می فرماید:
لِکَیلا تأسَوا عَلی مافاتکم.
( این را بدانید تا هرگز برآنچه از دست شما رود دلتنگ نشوید.)
و نیز شعری منصوب به امیرمؤمنان است که:
مافاتَ مَضی و ماسئاتیکَ فَأَین
قُم فاغتِنمِ الفُرصَهَ بَینَ العَدَمَینِ
آن چه که گذشت، تمام شد و آن چه که می آید کجاست ؟ برخیز و فرصت را میان دو نیستی غنیمت شمار.
و نیز در حدیث دیگری از آن حضرت است که:
یابن آدَم لا تَحمِل هَمَّ یَومِک الَّذی لَم یاتِکَ عَلی یَومِکَ الَّذی قداتاکَ.
( ای پسرآدم اندوه روز نیامده رابر روز آمده ات افزون مکن.)
علاوه بر آن:
ای دل غم این جهان فـــرسود مخور
بیهـــوده نه‌ای غمان بیهوده مخور
چون بود و گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش و غم بوده و نابوده مخور

مثال 2

گویند بهشت و حـور عین خواهد بود
و آنجا می ناب و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک
آخر نه به عاقبت همین خواهد بود
آیه قرآن:
و کواعب اتراباً و کأساً دهاقاً.
(و دختران زیبای دلربا و جام های پر از شراب طهور.)
و نیز آیات دیگر قرآن:
و حورٌ عین. کَاَمثالِ اللؤلوءِ المَکنوُنِ.
(و زنان سیه چشم زیبا که در بهاء و لطافت چون دّر مکنون اند برای اهل بهشت.)

مثال 3
اسـرار ازل را نه تو دانی و نه مـــن
وین حرف معّما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تـو مانی و نه من
قرآن می فرماید:
قل انزلَهُ الَّذی یَعلَمُ السِّرَّ فی السمواتِ و الارضَ.
(بگو این کتاب را آن خدایی فرستاده که به علم ازلی از اسرار آسمانها و زمین آگاه است.)

مثال 4
گــر من ز می مغانه مستم هستم
گر کافـر و گبر و بت پرستم هستم
هــر طایفه ای به من گمانی دارد
من زان خودم هرآنچه هستم هستم
آیه قرآن:
کلُّ نَفسٍ بِما کَسَبَت رَهینَه.
(هر نفسی در گرو عملی است که انجام داده است.)
و آیه شریفه:
کلُّ امرِیءٍ بِما کَسَبَت رَهین.
(هر نفسی در گرو عملی است که خود اندوخته است.)

مثال 5
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفی چون مشک
در طبل زمین و حقــه خاک نهاد

آیه قرآن می فرماید:
انَّ رَبّکُمُ الّذی خَلَقَ السَموات و الاَرض..
(پروردگار شما خدایی است که آسمانها و زمین را خلق کرد)

و آیه دیگر از قرآن که:
ان الله لَهُ مُلک السمواتِ و الارض یحیی و یمیت.
(خدا مالک آسمانها و زمین است، او زنده کند و بمیراند)
گفتاری از امیرمؤمنان علی "ع " است که در همین مضمون می فرماید:
اِنَّ مالِکَ الموتِ هُوَ مالِک الحَیاه فانَّ الخالقَ هو الممیت.
(آن که مرگ را بر سر آدمی می آورد همان است که زندگی را در دست دارد و آن که می آفریند همان است که می میراند.)

مثال 6
بر لوح نشان بودنی ها بوده است
پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده است
در روز ازل هـر آنچه بایست بداد
غم خـوردن و کوشیدن ما بیهوداست

حدیثی منصوب به پیامبر اکرم است که:
جَفّ القَلَم بِما هُوَ کائنُ الی یَوم القیامَه.
(قلم آنچه را که به وقوع خواهد پیوست تا روز قیامت نوشته و خشکیده است.)

مثال 7
از جــرم گل سیـاه تا اوج زحل
کردم همه مشکلات گیتی را حل
بگشادم بندهای مشکل به حیل
هر بند گشــاده شد مگر بند اجل

آیه قرآن:
اذا جاءَ اَجَلُهُم فلا یستأخِرون ساعَه و لا یستقدمون.
(چون اجل فرا رسد ساعتی دیر و زود نگردد.)

و مولای متقیان چه زیبا این مطلب را بیان فرموده اند که:
کم اطرَتُ الایّام اَبحَثُها عَن مکنون هذالامر و لکن ابی الله الااخفائه هیهات علم مخزون.
(چه روزهایی را که در تفکر در راز نهانی مرگ به سر بردم ولی مشیت خداوندی جز بر پنهان داشتن آن تعلق نگرفته است. بسیار بعید است حل این مشکل زیرا علمی نهانی است.)

مثال 8
این قافلـــــه عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد

کلام امیرمؤمنان :
بادِرِالفــرصهَ قَبل ان تکون غصّه.
(فــرصت را غنیمت دان پیش از آن که از دست رود و انـــدوهی گلوگیر شود.)
و شعری است منسوب به آن حضرت که:
مافات مضی و ماسیئاتیک فاین
قم فاغتنم الفرصه بین العدمین
از جمله موضوعاتی که در اشعار خیام می توان به طرز برجسته ای آن را دید گلایه و گوشزد مرگ است که درمواقع متعددی با ظرافت و قطعیت و حتمیّت آن را بیان کرده و غالباً برای این مقصود خود از واژه ها و عبارات خاک شدن و فانی شدن و خاک گل کوزه گران شدن بهره جسته است، چیزی که حافظ نیز از آن بی بهره نبوده وبا صزاحت گفته است:
آخر الامرگل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبوکن که پر از باده کنی
دو نمونه از رباعیات خیام که مرگ را حتمی و برای همه می داند چنین است:
خاکی که به زیر پای هر نادانی است
کف صمنی و چهــره نادانی است
هــرخشت که بر کنگره ایوانی است
انگشت وزیر یاســر سلطانی است
و رباعی دیگر:
ای پیر خــــردمند پگه تر برخیـز
و آن کودک خــاک بیز را بنگر تیز
پندش ده و گو که نرم نرمک می بیز
مغـــز سر کیقبــاد و چشم پرویز
و به راستی مگر نه این است که:
کل نفسِ ذائقه الموت ( هر نفسی طعم مرگ را خواهد چشید)

سلمان رحمانی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:49 ق.ظ


می خوردن و شاد بودن آیین من است

فارغ ز کفر و دین بودن، دین من است

گفتم به عروس دهر: کابین تو چیست

گفتا: دل خرم تو کابین من است

***

هریک چندی یکی برآید که: منم!

با نعمت وبا سیم و زرآید که: منم!

چون کارک او نظام گیرد چندی

ناگه اجل از کمین درآید که: منم!

***

گویند که فردوس برین خواهد بود

آنجا! می ناب و انگبین خواهد بود

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک!

چون عاقبت کار چنین خواهد بود

***

روزی که گذشت هیچ از او یاد مکن

فردا که نیامده است فریاد مکن

بر نامده و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

***
آمد سحری ندا ز می خانه ی ما
کای رند خراباتی دیوانه ی ما
برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه ی ما

***

امروز تو را دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

***

برخیز بتا بیا ز بهر دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم

زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما

***
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می خور چو ندانی از کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

***
ای چرخ فلک خرابی از کینه ی تو است
بیدادگری شیوه ی دیرینه ی تو است
ای خاک اگر سینه ی تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه ی تو است

***
ای دل چو زمانه می کند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت

***

چون عهده نمی شود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماه تاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را

***
چون در گذرم به باده شویید مرا
تلقین ز شراب ناب گویید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا
از خاک در میکده جویید مرا

شادباد زندگانی بر شما. دلتان باغ انار. باغتان شاداب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد